eitaa logo
کانال شهدایی یاد یاران
398 دنبال‌کننده
26.6هزار عکس
9.6هزار ویدیو
54 فایل
✅کپی با صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عج تعالی فرجه الشریف بلامانع است 🌷🇮🇷ما را بدوستان خود معرفی کنید🇮🇷🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
پس از آن ایشان به عنوان وزوایی در بازی دراز۲ ،حضور یافت. پس از مطلع الفجر به رفت و قبل از فتح المبین، به تیپ ۲۷ رسول‌ الله (ص)🌷اعزام شد تا به عنوان گردان بن مظاهر مأموریتش را انجام دهد. 🍃🌷🍃 ایشان پس از خاتمه ی فتح المبین، گردان بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش در مراحل الی بیت المقدس و خرّمشهر ایفا کرد. 🍃🌷🍃 در جریان ی اوّل همین برادر کوچک‌ ترش که گردان فارسی بود؛ شد.تنها به دستور اکید متوسلّیان حاضر شد به مدت ۴۸ ساعت به همراه پیکر برادرش به تهران برگرد. 🍃🌷🍃 پس از پایان بیت المقدّس، به اعزام شد در شهریور ۱۳۶۱# بعد از از ، با حکم محسن رضایی، ی کلّ وقت سپاه، تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)🌷 را بر عهده گرفت. 🍃🌷🍃 👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
بودم. باعث نشد که چشمم را بر روی ببندم. به جهت طولانیش، در نظر داشت تا مراسم عقد و عروسی را زودتر برگزار کنیم. 🍃🌷🍃 اما پیش از علنی شدن نامزدی، خبر را آوردند. خانم دانش پس از گریه نکرد و مثل یک استوار ایستاد. برخی می‌گفتند که او شوکه شده.😭 🍃🌷🍃 اما خانم دانش از روزی که را در این راه فرستاده بود، می‌دانست که امکان دارد را از دست بدهد. در مراسم ، خانم دانش در مسجد نامزدی من و رو علنی کرد. 🍃🌷🍃 روز بعد از محمدرضا، ما به هم درآمدیم. مراسم عقد را در خانه برگزار کردیم. 🍃🌷🍃 به من گفت اگر تو بخواهی مراسم عروسی را در سالن می‌گیریم ولی من دوست دارم در باشد. از طرفی چون شده بود مادرش به شدت مخالفت می‌کرد و می‌گفت: آرزو دارم برایت مراسم خوبی بگیرم.😭 🍃🌷🍃 طوری رفتار می‌کرد که خالی را برای و پر کند. هر چند ما خیلی او را نمی‌دیدیم. وقتی از می‌آمد خانه ما تا ساعت ۲ نصف شب از جمعیت پر و خالی می‌شد. 🍃🌷🍃 👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
۱۳ سالش بود که با دستکاری شناسنامه به جبهه کردستان رفت. بعدها خودش تعریف کرد تا رسیدن به کردستان، زیر صندلی پنهان شد، می‌ترسید یک وقت او را برنگردانند. پایش که به جبهه رسید دیگر شد. برای مرخصی خیلی کم به سبزوار می‌آمد، اقوام می‌‌پرسیدند: چرا اِینقدر جبهه می‌روی؟ بگذار بقیه بروند! او ناراحت می‌شد و با می‌گفت مگر جبهه سهمیه‌بندی است که هر کسی سهمیه‌اش را برود! ما برای از مملکت و ناموس مان می‌رویم. محمدرضا ۶ سال جبهه‌ بود تا سال ۶۵ که در آبی‌خاکی در منطقه شلمچه،‌جزیره‌ماهی به شهادت رسید اما پیکرش بعد از ۱۲ سال در تاسوعای سال ۷۷ به وطن برگشت و شد. حضور همیشگی در ستاد پشتیبانی من از روزی که به جبهه رفت تا آخرین روزهای جنگ را در ستاد پشتیبانی بودم. در ستاد، همراه بقیه خانم‌ها قند می‌شکستم، نان‌های محلی که از روستاها می‌آورند را بسته‌بندی می‌کردم، کلوچه می‌پختم. برای رزمندگان لباس زیر می‌دوختم و زمستان‌ها هم کلاه و شال می‌بافتم. شب‌های بلند زمستان، کیسه‌های پُر از کلاف‌ کاموا را به خانه می‌آوردم و با خدابیامرز همسرم برای کلاه و شال‌گردن می‌بافتیم. سال ۶۵ بعد از شنیدن خبر پسرم باز هم به ستاد می‌رفتم. بعضی‌ها می‌‌پرسیدند: چرا بعد از شهادت پسرت به ستاد می‌روی؟
بودم. باعث نشد که چشمم را بر روی ببندم. به جهت طولانیش، در نظر داشت تا مراسم عقد و عروسی را زودتر برگزار کنیم. 🍃🌷🍃 اما پیش از علنی شدن نامزدی، خبر را آوردند. خانم دانش پس از گریه نکرد و مثل یک استوار ایستاد. برخی می‌گفتند که او شوکه شده.😭 🍃🌷🍃 اما خانم دانش از روزی که را در این راه فرستاده بود، می‌دانست که امکان دارد را از دست بدهد. در مراسم ، خانم دانش در مسجد نامزدی من و رو علنی کرد. 🍃🌷🍃 روز بعد از محمدرضا، ما به هم درآمدیم. مراسم عقد را در خانه برگزار کردیم. 🍃🌷🍃 به من گفت اگر تو بخواهی مراسم عروسی را در سالن می‌گیریم ولی من دوست دارم در باشد. از طرفی چون شده بود مادرش به شدت مخالفت می‌کرد و می‌گفت: آرزو دارم برایت مراسم خوبی بگیرم.😭 🍃🌷🍃 طوری رفتار می‌کرد که خالی را برای و پر کند. هر چند ما خیلی او را نمی‌دیدیم. وقتی از می‌آمد خانه ما تا ساعت ۲ نصف شب از جمعیت پر و خالی می‌شد. 🍃🌷🍃 👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran