🍁زخمیان عشق🍁
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه باک؟ نازنینا ! تو چرا بی خبر از ما شدهای ... #شهریار✍ #شهید_حسین
شب عاشورا گویا خوابی میبینه که صبح برای دوستاش تعریف میکنه
میگه شب خواب یه باغ زیبا و سرسبز رو دیدم و به شماها گفتم که بیاین از این طرف بریم که شما نیومدید و من خودم رفتم سمت اون باغه که دوستاش بهش میگن تو احتمالا شهید میشی که روز چهاردهم محرم هم شهید می شه وقتی خبر شهادتش رو به خواهرم دادن تا صبح صبر کرده بود و بعدا به ما خبر داد وقتی فهمیدم یه حالت بهت زده بهم دست داد و گفتم تا نبینمش باور نمی کنم وقتی رفتیم معراج شهدا چون یک سمت صورتش سوخته بود و من قسمت سالمش رو ندیدم و قسمت مجروحش رو دیدم نشناختمش گفتم این رسول نیست چرا اینجوریه بعدا از عکسهایی که نشون دادن شناختمش همون موقع صورتش رو آروم بوسیدم و سعی کردم زیاد بیتابی نکنم وقتی خدا میخواد شهادت رو قسمت کسی بکنه میگن حضرت زهرا سلام الله علیها خودش دست به سینه مادر شهید می کشه و صبر بهش می ده و من فکر می کنم که خدا این صبر رو بهم داده...
#راوی_مادرشهید ✍
#شهید_رسول_خلیلی ❤️
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خوشا ! آن گُل كه دستانت مُعطّٓر كرده ، عطرش را . . . #شهید_جهانپور_شریفی🌷 #سالروز_شهادت نشر معار
#خاطرات_شـهدا
🌺🌱به یاد می آورم : هنگامی که میخواستم به کلاس #قرآن بروم، فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛ و فقط خدا حافظی کردم . داشتم کفشم را می پوشیدم که پدر گفت: زهرا جان، عزیز بابا، بابا من که نبوسیدمت، دارم میرم ماموریت. گفتم : #ببخشید یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت. من را در آغوش گرفت و بوسید.برای همیشه . . .
🌺🌱در آن لحظه #اشک شوق پدرم را دیدم ؛شوق به شهادت،انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. وقتی در سوریه بود هفته ای یکبار با ما #تماس می گرفت، هفته ها به سختی می گذشت و انتظار کشیدن ، کلافه ام می کرد.
🌺🌱در آن هفته ، از روز تماس بابا دو سه روزگذشت...خیلی بی تابی می کردم...به #مادر گفتم: چرا بابا تماس نمی گیره؟مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد. همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانه ای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر #شهادت پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید. ...
✍راوی: دختر شهید
#شهید_جهانپور_شریفی🌷
#سالروز_شهادت
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🚨#خبر_فوری 💠مادر شهید «حسین علیقلینژاد» صبح امروز پس از ۳۵ سال خبر کشف و شناسایی فرزندش را شنید.
✅اطلاعات تکمیلی این دو شهید والا مقام به شرح زیر است :
🌷شهید « محسن ساری » ، فرزند مرتضی ، متولد دوم مهرماه سال ۱۳۴۳ در شهر تهران میباشد.
شهید ساری در سال ۶۳ و در منطقه #شرق_دجله به فیض شهادت نائل آمد؛ اما پیکر مطهرش در منطقه ماند و در شمار شهدای مفقودالجسد قرار گرفت. پیکر این شهید والامقام بعد از گذشت ۳۵ سال توسط کمیته جستجوی مفقودین ،کشف و از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
💐مراسم دیدار خانواده محترم شهید #حسین_ساری فردا ( سه شنبه) ساعت ۱۰ صبح در حسینیه معراج شهدا برگزار خواهد شد.
___
🌷شهید «حسین علیقلینژاد » فرزند بایرامعلی متولد اول مرداد ماه سال ۱۳۴۳ در شهر تهران میباشد.
وی سال ۶۳ در منطقه #شرق_دجله به فیض عظیم شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در منطقه ماند و پس از ۳۵ سال توسط گروه های تفحص شهدا کشف و از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
💐مراسم دیدار خانواده محترم شهید #حسین_علیقلینژاد فردا ( سه شنبه) ساعت ۱۸ عصر در حسینیه معراج شهدا برگزار خواهد شد.
💌به زیارت این دو شهید تازه شناسایی شده دعوتید ...
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
حاج حسين رزمندهها را عاشقـــــانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد.
يك شـب تانكها را آماده كرده بوديم و منتظـــــر دستـور حركــــت بوديم. من نشسته بودم كنار برجــــك و حواسـم به پیرامونمـــــان بود و تحركاتـــــی كه گاه بچهها داشتند. يك وقت ديدم يك نفـــر بين تانكها راه میرود و با سرنشيــنها گفت و گوهای كوتاه میكند. كنجكـــــاو شدم ببينم كيست.
مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنـــــار تانكـــــی كه مـن نشسته بودم رويــش. همين كه خواستم از جايم تـــــكان بخورم، دو دستـــــی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيــــد. گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنيدم، نفسم بريد. گفتم: حاج حسين؟
گفت: هيـــــس؛ صدات در نياد! و رفـــت سراغ تانک بعدی
🌻شهید حاج حسین خرازی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت26
برایم بوق میزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنی است. لبم را جمع و زمزمه میکنم: خیلی جنتلمنی محمد!!
میدانم امروز یک فرصت عالی است برای گذراندن چند ساعت بیشتر کنار مردی که ازهرلحاظ برایم جذاب است.
دل در دلم نیست. به ساعت خیره شده ام و ثانیه هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تکان می دهم و کمی از موهایم را مدام می جوم. چرا زنگ نمی خورد؟ هوفی میکنم ، موهایم را زیر مقنعه مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینه ی کوچکم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یک رژ لب صورتی مایع استفاده میکنم.همان لحظه زنگ می خورد. کوله پشتی ام را برمیدارم و از کلاس بیرون می دوم. حس میکنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنی قرار است کجا برویم؟! راهرو را پشت سر میگذارم و باتنه زدن به دانش آموزان خودم رااز مدرسه به بیرون پرت میکنم. یکی ازسال دومی ها داد می زند:هوی چته!
برایش نوک زبانم را بیرون می آورم و وارد خیابان می شوم. به طرف همانجایی که صبح پیاده شدم ، حرکت میکنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند میآید و قلبم می ایستد. دست را کنار می زنم و به پشت سر نگاه میکنم.
بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پرصدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیه اینقدر ترسیدی؟!
_ من..فک...فکر کردم که...
_ ببخشید! نمیخواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل ازینکه تو بیای!
_ نه آخه...آخه...شما...
تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت!
طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله میکنم. اما نمیتوانم لبخند بزنم!
برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه میکنم: رو حساب استادی دست گذاشت! چیزی نشده که!
نفسهایم ریتم منظم به خود میگیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می دوزد، به دستم که روی سینه ام مانده.
_ هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟!
دستم را برمیدارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همینجوری دستم اینجا بود!
_ آها!
_ خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟!
_ گرسنت نیست؟
_ یکم!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت26 برایم بوق میزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست د
#قبله_ی_من
#قسمت27
_تا برسیم حسابی گرسنت میشه!
نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه میکم: یه ناهار با استاده! همین!
سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم.
"چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رو میگردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟!
میخندد
_ مگه گشنت نبود دخترخوب؟!
گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه....
کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!
شانه بالا میندازم و پیاده می شوم. سریع با قدمهای بلند به طرفم می آید و شانه به شانه ام می ایستد. کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا ناهار می خوریم؟!
نیشش راباز میکند
_ خونه ی من!
برق از سرم می پرد! "چی میگه؟!"
پناهی_ همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو باشاگرد کوچولوم بخورم!
حال بدی کل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن! یه ناهاره!
بعدشم راحت میتونه بهت درس بده. بعدم اگر یه تعارف زد برت میگردونه خونه!
می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار به دست پخت شما؟!
_ نه دیگه شرمنده...یکم حاضریه! و بلند می خندد.
جلو می رود و در را برایم باز میکند. همانطور که به طرف راه پله میرویم، بدون فکر و کودکانه می گویم: چقد خوبه ناهار پیش شما!
ازبالای عینک نگاه کوتاه و عمیقی به چشمانم و مسیرش را به سمت آسانسور کج میکند. چیزی نگفتنش باعث می شود که بدجنسی بپرسم: همسرتون کجا رفتن؟!
از سوالم جا می خورد و من من میکند
_ رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه...
_ مگه کجان؟
_ لواسون!
آسانسور به همکف می رسد. با آرامش در را برایم باز میکند و داخلش می رویم. باز می گویم: خب چرا شما نرفتید؟
_ چون یکی مثل تورو باید درس بدم!
دوست دارم به او بفهمانم که از جدا شدنش باخبرم!! لبم را به دندان میگیرم. چشمانم را ریز میکنم و باصدای آهسته می پرسم: ناراحت نمیشه من بیام خونتون؟
قیافه اش درهم می شود
_ نه! نمیشه!
آسانسور در طبقه ی پنجم می ایستد. پیش از اینکه در را باز کند.تصمیمم را میگیرم و با همان صدای آرام و مرموز ادامه میدهم: ناراحت نمیشن یا....کلا دیگه بهشون ربط نداره؟!
در را رها میکند و سریع به سمتم برمیگردد
_ یعنی چی؟
کمی می ترسم ولی با کمی ادا و حرکت ابرو میگویم: آخه خبر رسیده دیگه نیستن!!
مات و مبهوت نگاهم میکند
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh