eitaa logo
آذرخش
55 دنبال‌کننده
385 عکس
407 ویدیو
101 فایل
سعید لطیفی _طلبه حوزه علمیه خراسان: 1️⃣فلسفه 2️⃣کلام و عقاید 3️⃣روان شناسی 4️⃣سیاسی و اجتماعی 5️⃣زبان و ادبیات فارسی
مشاهده در ایتا
دانلود
نامه ای از نفس لوّامه... بسم الله الرحمن الرحیم سلام سعید جان از اینکه با من خلوت میکنی خوش حالم، نیامده ام ات کنم، به اندازه کافی خودت این کار را میکنی..! نشینده ای که پیش گیری بهتر از است! آمده ام قبل از وقوع جرم، دستت را بگیرم. آمده ام روزی ات کنم که دوای همه ی درد هایت باشد! آمده ام حرفی بزنم که همه ی نصیحت هاست! آمده ام بگویم : «سعید جان !.. تو یک روز خواهی مُرد...! یک روز جلو چشم هایت همه ات را به آتش خواهند کشید! یک روز از جا بر میخیزی اما جسمت برنخواهد خاست! خانواده ات دور بسترت زار می زنند و تو داد! آری! داد میزنی که :نههههههه! من زنده ام... تو نیز زار میزنی اما را نمی شنوند! آمبولانس می آید و چند لحظه ی دیگر خود را زیر دستان خواهی یافت!درحالی که زير لب فاتحه می‌خواند، با دستانش شیرآب را می کند! بدنت را می شوید و گوش ها و دماغت را با پر می کند! چه بوی خوشی می آید! بوی و است! چه از این بهتر میخواهی! بدن را که شستند! خوش بویت که کردند! لباس سفید بر بدن ات پوشاندند! غسال، عزیزانت را می‌زند: بیایید.. بیایید با حاج آقا خدا حافظی کنید! میخواهم کفن اش را ببندم! فرصت خوبی است! خوب بچه هایت را نگاه کن! این ها همان هایی هستن که از گرامی تر بودند! تابوت آماده می‌شود و بنا به وصیت ات را روی تابوت می گذارند تا همراهت دفن کنند! مرحبا! خوشم آمد! میدانم که برای عمامه ات اسم گذاشته ای آن هم، همان اسمی که روی عمامه اش گذاشت! خودم صدایت را می شنیدم وقتی با سحاب درد دل می کردی! راستش را بخواهی به سحاب کردم! تا قبل از اینکه روی سرت بنشیند با من درد دل می کردی و گریه هایت را برای من می آوردی...! امیدوارم به داد تنهایی هایت برسد! را می خوانند! صورتت را روی خاک های نرم می گذارند تا بر شانه راست رو به قبله تا بخوابی! زود باش از فرصت استفاده کن! برای آخرین بار! از این دنیای بیرون را تماشا کن! همان دنیایی که عمری تو را به خود ساخت! زود باش برای آخرین بار چین های سحاب را نگاه کن! سنگ لحد را می‌گذارند و رسما تنهایی ها آغاز می شود! همه جا تاریک است! حتی روزنه ای از نور دیده نمی شود! مرگ بار حاکم است! گرد غربتی گلو گیر، بر دامت می نشیند! در همین سردرگمی هاست که صدایی، قفل سکوت را می شکند! تو کیست؟! را نشانی دِه؟ کدام است؟ کجاست؟! هزار فلسفی و صغرا و کبرا در دل داری اما اینها به درد اینجا نمی خورند اینجا جواب نمی دهد! و است که کارت را راه می‌اندازد! دوباره سوالات را تکرار می کنند!!؟ اگر جواب ندهی! هایت را خواهند شکست! در حالی که لب هایت به هم دوخته شده است! برای آخرین بار، سوال را تکرار می کنند! امامت کیست و اکنون ؟! در این حال و هوا، صدایی دلنشین که از دور، نزدیک و نزدیک تر میشود بگوید : «امامش (عج) هستم! عمری درد هایش را به می گفت! هرگاه در مسیر بندگی زمین می خورد با چشمانی بارانی نزد می آمد و من زخم های اش را درمان می کردم! (س) را مادر صدا می زد و بیشتر از مادر خودش دوست می داشت، هر گاه تشنه محبتی خالص و گوارا بود، سرش را به امید مادرم بر بالشت می گذاشت و در خیال خود، دستان پر مهر را احساس می کرد! آری، سعید جان آمدم بگویم که بعد نگویی :چرا نگفتی! آمدم بگویم : تو و تمام تعلقات دنیوی ات یک روز خواهید مُرد! إنَّکَ میّت وَ إنّهم میّتون! دوستت دارم. نفس لوامه... @zarakhsh
بسمه تعالی سفر نامه پایتخت حرم امام خمینی.... راستش را بخواهید وقتی که همت بر مقبره امام خمینی ره گماشتم، هیچ نمی پنداشتم که فضایی داشته باشد و درونی را سازد! باخود می گفتم : « امام خمینی ره هرچه قدر هم که بزرگ باشد بالاخره امام نیست لذا توقع از زیارت قبر ایشان نداشتم» تا اینکه از تاکسی پیاده شدم! نگاهم به ساختمان افتاد! ناخودآگاه گام هایم را کوتاه کردم و دریای درونم توفانی شد! باخود سخن می گفتم و با امام ره می کردم! از نفس مطمئنه اش می گفتم و التماس دعا داشتم! از دلِ بندْ شکسته اش، مدح می خواندم و التماس دعا داشتم بلکه دعای خیر ایشان شود و بندهای دل آدمیان را بُگسَلَد! به قول مولانا : «بند بگسل باش آزاد ای پسر...» وقتی وارد حرم شدم و نگاهم به قبر سبز رنگ ایشان افتاد بی اختیار اشک هایم بر گونه هایم می غلتید!! انگار کسی درونم می خواند!! مدام چهره امام ره در برابرم زنده میشد!!! خودم را به ضریح رساندم و تا جایی که جان داشتم گریه کردم!!! این چه حالی بود!! از ادب، چند بیت شعر ، همچون آذرخش بر صفحه تابید و چند لحظه آسمان تاریک دلم را روشن کرد!! دریغ که نتوان نوشت آن اشعار را...!! دلم نمی خواست از حرم خارج شوم، زیارت نامه هم در آنجا معنا که خود را به خواندن مشغول سازم و حظی از این بوستان صفا ببرم!! آری!! زیارت نامه ی حرم خمینی، بر صفحه قلب آدمی نگاشته شده است لذا صفحه دل گشودم و 45 دقیقه زیارت نامه خواندم.... زیارت نامه نبود! نامه بود! بهانه ای بود که نزد امامش حاضر شود و نسخه بگیرد!! امامی که از جنس خودمان است اما من جنس اسفل و ایشان جنس اعلی.... در پی من بودند و من دل را به ضریح گره زده بودم!! تلفن همراهم زنگ می زد و میان امام و مأموم فاصله می انداخت باید وداع می کردم با اینکه مرا میل ماندن بود!!! اولین بار بود امام ره را زیارت می کردم امیدوارم بار نباشَدَم!! @zarakhsh
بسمه تعالی مادرتان سلام رساند! اگر کسی پرسید : «چرا شدی؟؟» بگو :برای اینکه سلام حضرت فاطمه (س) را به برسانم!!! نمی دانم چرا این جمله حضرت زهرا (س) شدیدا قلبم را درگیر کرده است! آنجا که لابه لای سخنانش فرمود : «علی جان! تا قیامت سلام مرا به برسان 😭» فرارسیدن شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را خدمت شما تسليت عرض میکنم. التماس دعا. @zarakhsh
آذرخش
بسمه تعالی. به رنگ آسمان! مادربزرگم را مادری مهربان بود که بیش از صد سال خدا را بندگی کرد. در عصر قاجار چشم به جهان گشود و در عهد دولت نحس چشم از جهان فروبست! چه قدر تلخ است که آغاز و انجام سرنوشت آدمی در روزگار دولت مردان تدبیر باشد. هرگاه کسی دلم را می شکست یا در آتش کسی می سوختم گرمش با آن لباس های ساده روستایی اولین پناهگاهم بود. خانه باغ کوچکی داشت که اطرافش را درختان و گردو احاطه کرده بودند. تا وقتی که سرپا بود و او را از بیگانگان بی نیاز می کرد قدم زنان خودش را به می رساند، نماز باصفایی می‌خواند و دلش را به روضه های شب جمعه زنده می کرد. خانه اش پنجره کوچکی داشت و هرگاه او را با من کاری بود از پشت همان پنجره صدایم می زد!! حافظه ام چهره پر چین و سفیدش را پشت آن پنجره قاب گرفته است. چه قدر دردناک بود که بار مرا از پشت همان پنجره صدا زد! وقتی خودم را به او رساندم دراز کشیده بود و خدا را به آبروی خانم فاطمه زهرا س قسم می داد!! نگرانش شدم احساس کردم حال به خود گرفته است. با عجله خود را به مادربزرگم رساندم و همه محله از داد و فریادم جان به لب شدند وقتی به سرعت به خانه اش برگشتم، بی بی فاطمه برای چشم هایش را بسته بود!!! آنقدر شکّه شده بودم که حتی نمی توانستم کنم فقط روی زمین نشستم و به دیوار تکیه زدم!! وقتی خاله کهن سالَم مرا در گرفت بغضم ترکید و بی تابی هایم شروع شد. خیلی مرا دوست داشت و هرگاه شب های کام اهل مسجد را به شیرین می کردند او کام فرومی بست و شکلات ها را در گوشه برای من گره می زد!! دلم برایش می سوخت دوست نداشتم شب ها در آن خانه باغ باشد لذا شب ها میهمان کلبه اش می شدم، برایم بستری گرم و نرم کنار خودش پهن می کرد و از ها و که در خاطر داشت برایم میخواند هنوز داستان و را به خاطر دارم!! اشعار زیادی از بَر داشت و همو بود که تیمم، وضو و امامان دوازده‌گانه را در غالب به من آموخت!!! با اینکه سواد نداشت اما قلب اش دریایی از سخنان بود به خاطر دارم اولين سالی که روزه بر من واجب شده بود، تابستان گرمی بود و درو کردن ها طاقتم را طاق کرد! ، کلبه گِلی بی بی فاطمه تابستان ها خیلی بود خودم را به او رساندم و کنار بسترش دراز کشیدم، بی بی فاطمه خیلی آرام گفت : «صبر کن مادر، صبر از آمده است» بسیار قانع و ساده زیست بود و همیشه می گفت : «یا خدا چیزی را به آدم می دهد که واجب است یا نمی دهد که واجب است» اُف بر این روزگار! بی بی فاطمه بیشتر از این ها می توانست کنار مان بماند، فرزندان بی معرفتش هوایش را نداشتند و آن طور که باید وشاید از او پرستاری نکردند! وقتی او خانه مادربزرگم بود خیلی حالش بهتر شده بود. آن روز که او را به خانه خودش منتقل کردند صدای را با گوش دل شنیدم! امروز سالروز ارتحال ایشان است! خدایش بیامرزد! خوش حال میشوم به فاتحه ای روح بلند ایشان را شاد کنید. @zarakhsh
بسمه تعالی سفر نامه پایتخت... حرم امام خمینی.... راستش را بخواهید وقتی که همت به قبر امام خمینی ره گماشتم، هیچ گمان نمی کردم که فضایی داشته باشد و درونی را سازد! باخود می گفتم : « امام خمینی ره هرچه بزرگ باشد بالاخره امام نیست لذا توقع از زیارت قبر ایشان نداشتم» تا اینکه از تاکسی پیاده شدم! نگاهم به ساختمان افتاد! ناخودآگاه گام هایم را کوتاه کردم و دریای درونم توفانی شد! باخود سخن می گفتم و با امام ره می کردم! از نفس مطمئنه اش می گفتم و التماس دعا داشتم! از دلِ رهیده اش، مدح می خواندم و التماس دعا داشتم بلکه دعای خیر ایشان شود و بندهای دل آدمیان را بُگسَلَد! به قول مولانا : «بند بگسل باش آزاد ای پسر...» وقتی نگاهم به قبرِ سبز َرنگ ایشان افتاد بی اختیار اشک بر گونه هایم می غلتید!! انگار کسی درونم می خواند!! مدام چهره امام ره در برابرم زنده میشد!!! خودم را به ضریح رساندم و تا جایی که جان داشتم گریه کردم!!! این چه حالی بود!! از ادب، چند بیت شعر ، همچون آذرخش بر صفحه تابید و چند لحظه آسمان تاریک دلم را روشن کرد!! دریغ که نتوان نوشت آن اشعار را...!! دلم نمی خواست از حرم خارج شوم، زیارت نامه هم در آنجا معنا که خود را به خواندن آن مشغول سازم و حظی از این بوستان باصفا ببرم!! آری!! زیارت نامه ی حرم خمینی، بر صفحه قلب آدمی نگاشته شده است لذا صفحه دل گشودم و 45 دقیقه زیارت نامه خواندم.... زیارت نامه نبود! نامه بود! بهانه ای بود که نزد امامش حاضر شود و نسخه بگیرد!! امامی که از جنس خودمان است اما من جنس اسفل و ایشان جنس اعلی.... در پی من بودند و من دل را به ضریح گره زده بودم!! تلفن همراهم زنگ می زد و میان امام و مأموم فاصله می انداخت باید وداع می کردم با اینکه مرا میل ماندن بود!!! اولین بار بود امام ره را زیارت می کردم امیدوارم بار نباشَدَم. 5 دیماه 1400. 1400/10/5 سالروز ارتحال امام خمینی ره را تسلیت عرض می کنم @zarakhsh
آذرخش
نزدیک تر از بند کفش لابه لای این همه بانگ و هیاهوی سیاسی و کشمکش های اجتماعی، این سخن استاد مرا در
نامه ای از نفس لوّامه... بسم الله الرحمن الرحیم سلام سعید جان از اینکه با من خلوت میکنی خوش حالم، نیامده ام ات کنم...! نشینده ای که پیش گیری بهتر از است! آمده ام قبل از وقوع جرم، دستت را بگیرم. آمده ام روزی ات سازم که دوای همه ی درد هایت باشد! آمده ام حرفی بزنم که همه ی نصیحت هاست! آمده ام تا بگویم : «سعید جان...!! تو یک روز خواهی مُرد...! یک روز جلو چشم هایت همه ات را به آتش خواهند کشید! یک روز از جا بر میخیزی اما جسمت برنخواهد خاست! خانواده کنار بسترت زار می زنند و تو نیز داد خواهی زد! آری! داد میزنی که :نههههههه! من زنده ام... اما کسی را نمی شنوند! آمبولانس در راه است و چند لحظه ی دیگر خود را زیر دستان خواهی یافت! درحالی که زير لب فاتحه می‌خواند و با دستانش شیرآب را می کند! بدنت را می شوید و گوش ها و دماغت را با پر می کند! چه بوی خوشی می آید! بوی و است! از این بهتر چه میخواهی! بدنت را که شستند! خوش بویت که کردند! بر پیکر ات لباس سفید پوشاندند! غسال، عزیزانت را می‌زند: بیایید.. بیایید با حاج آقا خدا حافظی کنید! میخواهم کفن اش را ببندم! فرصت خوبی است! خوب بچه هایت را نگاه کن! این ها همان هایی هستن که از گرامی تر بودند! تابوت آماده می‌شود و همان طور که وصیت کرده بودی را روی تابوت می گذارند تا در آغوشت دفن شود! مرحبا! خوشم آمد! میدانم که برای عمامه ات اسم گذاشته ای آن هم، همان اسمی که روی عمامه اش گذاشت! خودم صدایت را می شنیدم وقتی با سحاب درد دل می کردی! راستش را بخواهی به سحاب میکنم ! تا قبل از اینکه روی سرت بنشیند با من دردُ دل می کردی و گریه هایت را برای من می آوردی...! امیدوارم به داد تنهایی هایت برسد! را می خوانند! صورتت را روی خاک های نرم می گذارند تا بر شانه راست، رو به قبله تا بخوابی! زود باش از فرصت استفاده کن! برای آخرین بار! از این دنیای بیرون را تماشا کن! همان دنیایی که عمری تو را به خود ساخته بود! سنگ لحد را می‌گذارند و رسما تنهایی ها آغاز می شود! همه جا تاریک است! حتی روزنه ای از نور دیده نمی شود! مرگ بار حاکم است! گرد غربتی گلو گیر، بر دامنت می نشیند! در همین سردرگمی هاست که صدایی، قفل سکوت را می شکند! تو کیست؟! را نشانی دِه؟ کدام است؟ کجاست؟! هزار فلسفی و صغرا و کبرا در دل داری اما اینها به درد اینجا نمی خورند اینجا جواب نمی دهد! اینجا تاریک است پس نور می خواهد ‌! و است که کارت را راه می‌اندازد! دوباره پرسش ها را تکرار می کنند!!؟ اگر جواب ندهی! هایت را در هم خواهند شکست! در حالی که لب هایت به هم دوخته شده! برای آخرین بار، سوال را تکرار می کنند! امامت کیست و اکنون ؟! در این حال و هوا، صدایی دلنشین که از دور، نزدیک و نزدیک تر میشود بگوید : «امامش (عج) هستم! عمری درد هایش را برای می نوشت! هرگاه در مسیر بندگی زمین می خورد با چشمانی بارانی نزد می آمد و من زخم های اش را درمان می کردم! (س) را مادر صدا می زد و از مادر خودش دوست تر می داشت! هر گاه تشنه محبتی خالص و گوارا بود، سرش را به امید مادرم بر بالشت می گذاشت و در خیال خود، دستان پر مهر (س) را احساس می کرد! آری، سعید جان آمدم بگویم که نگویی :چرا نگفتی! آمدم بگویم : تو و تمام دنیایت یک روز خواهید مُرد! إنَّکَ میّت وَ إنّهم میّتون! دوستت دارم. نفس لوامه... @zarakhsh
بسمه تعالی سفر نامه پایتخت... حرم امام خمینی.... راستش را بخواهید وقتی که همت به قبر امام خمینی ره گماشتم، هیچ گمان نمی کردم که فضایی داشته باشد و درونی را سازد! باخود می گفتم : « امام خمینی ره هرچه بزرگ باشد بالاخره امام نیست لذا توقع از زیارت قبر ایشان نداشتم» تا اینکه از ماشین پیاده شدم! نگاهم به ساختمان افتاد! ناخودآگاه گام هایم را کوتاه کردم و دریای درونم توفانی شد! باخود سخن می گفتم و با امام ره می کردم! از نفس مطمئنه اش می گفتم و التماس دعا داشتم! از دلِ رهیده اش، مدح می خواندم و التماس دعا داشتم بلکه دعای خیر ایشان شود و بندهای دل آدمیان را بُگسَلَد! به قول مولانا : «بند بگسل باش آزاد ای پسر...» وقتی نگاهم به قبرِ سبز َرنگ ایشان افتاد بی اختیار اشک بر گونه هایم می غلتید!! انگار کسی درونم می خواند!! مدام چهره امام ره در برابرم زنده میشد!!! خودم را به ضریح رساندم و تا جایی که جان داشتم گریه کردم!!! این چه حالی بود!! از ادب، چند بیت ، همچون آذرخش بر صفحه تابید و چند لحظه آسمان تاریک دلم را روشن کرد!! دریغ که آن اشعار را نمی توان نوشت....!! دلم نمی خواست از حرم خارج شوم، زیارت نامه هم در آنجا معنا که خودم را به خواندن آن مشغول سازم و حظی از این بوستان باصفا ببرم!! آری!! زیارت نامه ی خمینی، بر صفحه رفاقت نگاشته شده است لذا صفحه دل گشودم و 45 دقیقه زیارت نامه خواندم.... زیارت نامه نبود! نامه بود! بهانه ای بود که نزد امامش حاضر شود و نسخه بگیرد!! امامی که از جنس خودمان است اما او جنس اعلی و ما جنس اسفل.... در پی من بودند و من دل را به ضریح گره زده بودم!! تلفن همراهم زنگ می زد و میان امام و مأموم فاصله می افکند، باید وداع می کردم با اینکه مرا میل ماندن بود!!! اولین بار بود امام ره را زیارت می کردم امیدوارم بار نباشَدَم. 5 دیماه 1400. 1400/10/5 سالروز ارتحال امام خمینی ره را تسلیت عرض می کنم @zarakhsh