eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️حضرت سقا علیه السلام ما را از جامِ حبّ حسین علیه‌السلام سیراب کن. @ANARSTORY
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
دیگر امسال تصمیمش را گرفته بود. محرم که از راه رسید دفتر یادداشتش را برداشت و نوشت.... ادامه‌اش با شما
هدایت شده از سَڔآݕ.مٻم✍🏻
دیگر امسال تصمیمش را گرفته بود. محرم که از راه رسید دفتر یادداشتش را برداشت و نوشت.... - بسم رب الحسین... یکی بود یکی نبود...
امامزاده جعفر یزد. هیئت انصار ولایت یزد. نائب الزیاره همگی هستم‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
سلام و ادب امروز با هشتگ‌های ، ، ، ، مونولوگ، دیالوگ، دلنوشته، شعر، خاطره یا داستان بنویسید.
هدایت شده از :)
دیری ست قلمم لب تشنـه مانده و آب می‌خواهد بیا و با جامی سیرابش کن، که دستــانِ تو شفاست!
هدایت شده از مَهِ یاس
سلام و ادب خدمت سلطان ادب
هدایت شده از مَهِ یاس
«صلی الله علی الباکین علی الحسین» سلام خدا بر گریه کنندگان بر حسین (علیه السلام) التماس دعا
قالَ الصّادِقُ جَعفَرُ بنُ مُحَمَّدٍ عليه السلام : كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِىٍّ نافِذَ البَصيرَةِ، صٌلبَ الإِيمانِ، جاهَدَ مَعَ أبى عَبدِ اللّه ِ وأبلي بَلاءً حَسَناً، ومَضي شَهيداً. ترجمه: عمويمان عبّاس بن على عليه السلام ، تيزبين بود و ايمانى استوار داشت . همراه ابا عبد اللّه عليه السلام جنگيد و آزمونى نيكو داد و به شهادت رسيد. دل و دست تو چشمه کرم است حُرمتت مثل کعبه محترم است شاهدی جز تو کیست در عالم که به باب الحوائجی علم است رویت ای ماه هاشمی رخسار نور "مستوحشینَ فی الظلم" است تا صدای تو در دلم جاری است نغمه های تو "دافعُ النقم" است برق شمشیر شب‌شکاف تو نیز سایه لطف "سابغُ النعم"است جَهد تو در جهاد عاشورا جنگ با کفر و قهر با ستم است تا تویی پاسدار خیمهء وحی اهل بیت رسول را چه غم است؟ چه بگویم که گفت خیر الناس رحم الله عمی العباس ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از محبوب
اشکش که در فراتِ کف دستانش چکید، آب روے آب ریخت. مخلوط آب و اشکِ درون مشک، چه تلاش‌ها کرد برای رسیدن به خیمه...
هدایت شده از محبوب
شرمنده شد فرات آن روز، امروز زمزمے شده دور حریمش. حلقه‌وار‌ و گریان و شرمنده.
هدایت شده از fatemeh
ادب تا ابد شرمنده وفای عباس است و فرات از او خجل...
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
ممکن ای صبح طلوع... نمی‌دانم سِرَّش چیست گاهی که نمی‌خواهی بگذرد، می‌گذرد! زود هم می‌گذرد... حتی گمان می‌کنی زودتر از همیشه هم می‌گذرد. این حال دل بی قرار من است... که ضجه می‌زند، خواهش و تمنا می‌کند، اصلا التماس می‌کند، نه! طلوع نکن! نیا... که اگر می‌دانستی لحظه عروجت بر قله آسمان با سقوط عرش بر زمین یکی خواهد شد، خودت نمی‌آمدی... اما...! گوش کن! می‌شنوی؟ صدای همهمه‌ای چونان زنبوران عسل به گوش می‌رسد... دل‌های دیگری هم در این شب بی‌تابند... همان‌ها که تا خود صبح دل به عشق بازی دادند... همان‌ها که دل به تاریکی خیمه ندادند و نرفتند... ماندند تا اندکی، فقط اندکی دیرتر ندای هل من ناصر مولا بلند شود... این‌ها هم دل‌هایشان برای ظهر فردا می‌تپد... چرا که چشم انتظار وصالند... او بی قرار و من بی قرارم او به شوق وصل و من از هجر فراق ...
وَقُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ ۖ وَسَتُرَدُّونَ إِلَىٰ عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ بگو: عمل كنید یقیناً خدا و پیامبرش و مؤمنان اعمال شما را می‌بینند، و به زودی شما را به سوی دانای نهان و آشكار بازمی‌گردانند، پس شما را به آنچه همواره انجام می‌دادید آگاه می‌كند. (۱۰۵) توبه - 105 قرآن مبین
km_20220807_720p(2).mp3
4.42M
((بسم رب الحسین )) هر روز همراه با نوای کربلا🌱 این‌ همه‌ راه‌ دویدم‌ ز پی‌ دلدارم به‌ امیدی‌ که‌ در این‌ دشت‌ برادر دارم کاش‌ می‌شد به‌کنار‌ بدنت‌ جان‌ بدهم فکر‌ همراهی‌ با شمر‌ دهد آزارم خیزونگذار که‌ ما را به‌ اسیری‌ ببرند منکه‌ از راهی‌ بازار شدن‌ بیزارم اسب‌ها پای‌خود از سینهٔ‌ او بردارید من هم‌ از این‌ تن‌ بی‌سرشده‌ سهمی‌ دارم یک‌ عبا داشتی‌ و خرج‌ علی‌اکبر شد با چه‌ از روی‌ زمین‌ جسم‌ تو را بردارم به‌ وداع‌ من و تو خیره‌ بُود چشم‌ رباب‌ خواندم‌ ازطرز‌ نگاهش‌ که‌ منم‌ دل‌ دارم شاعر: گوینده : ©
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
وقتی خورشید بر تیغ آسمان رسید... تیغ‌ها کشیده‌اند... چکاچک بی رحم‌شان زخم بر پیکر مردان خورشید می‌زند. این سوتر نوحه و ناله مخدراتِ موی ‌پریشان، روح زمان را جراحت می‌زند... آخر ای روشنایی بخش ظلمات لیل، به کدامین ثمن راضی به اوج شدی؟! مگر ندیدی رسیدنت بر تیغ آسمان مصادف با کسوف خورشید امامت شد؟ مگر ندیدی خسوف ماه بنی هاشم را... آه آه! بر غروب کدامین ستاره‌ نوحه سرایی کنم... بر لطافت بسان گلبرگ گلوی طفل رضیعت... یا بر جسم ارباً ارباًی جوان رشیدت... بر دستان قطع شده از پیکر برادر وفادارت... یا بر مویه‌های غریبانه ناز دانه‌ات... داغ کربلا اصلا روضه نمی‌خواهد ... آنی تصور حضور در آن صحرا جان را به لب می‌رساند... أعظَمَ اللهُ اجورَنا و اجورَکم بمُصابِنا بِالحُسَینِ علیه السلام ، وَ جَعَلَنا و ایّاکُم مِنَ الطّالِبینَ بِثارِهِ مَع وَلیّهِ الامامِ المَهدیِّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله آجرک الله یا مولای یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فی مصیبة جدک الحسین (علیه السلام)
هدایت شده از " اُمِّ‌ایلیآ "
"خار" نمی‌دانم چند سال است که در این دشت به انتظار آمدن شما، روزها را سپری می‌کنم. سن زیادی نداشتم که پدرتان با آن هیبت مردانه‌اش، کنار فرات زانو زده بود و چشم دوخته بود به اطرافش. شانه‌هایش می‌لرزید و هق‌هق پدرانه‌اش عرش را به لرزه درآورده بود. انگار ملائک هم، هم‌نوای او به خروش درآمده بودند. شنیده‌ام در این دشت ظلمی در حق شما صورت خواهد گرفت. چند روزی بود که عطر آشنایی دشت را فرا گرفته بود. عطری که از جنس زمینی‌ها نبود. فهمیده بودم که انتظار به پایان رسیده است. وقتی نگاهم به کاروانتان افتاد، شرم کردم از بودنم در این دشت. یک لحظه آرزو کردم کاش، خنجری در نیامتان بودم. کاش نعلین پایتان بودم. کاش مرکب اسب‌تان بودم؛ اما خار، نه... به هر طرف که می‌روم باد، به سراغم می‌آید و مرا همراه خود به این سو و آن‌سو می‌برد. برای رهایی‌اش خود را به چادر خیمه‌تان‌ می‌چسبانم و خیره می‌شوم به دخترتان. در این مدت کوتاه، فهمیده‌ام که چقدر وابسته شماست و مانند پروانه دورتان می‌چرخد. کمی دورتر از خیمه، روی شن و ماسه نشسته و آرام و طمأنینه چشم دوخته است به مسیر رو به رویش. عروسکی را روی پایش گذاشته و آرام، دست کوچک و نهیفش را بر سرش می‌کشد. خود را کمی بالاتر می‌کشانم تا ببینم آنچه را که او می‌بیند. شما را می‌بینم که بر مرکب اسب نشسته‌اید و به این سو می‌تازید. دخترتان از جایش برمی‌خیزد و دستش را سایبان چشمانش می‌کند که لبخندی بر لبانش نقش می‌بندد. با شنیدن شِیهه اسب، تعادلم را از دست داده، از چادر رها می‌شوم و بر زمین می‌افتم‌. دخترتان خود را در آغوش پر هیبتتان رها می‌کند و بوسه‌هایی بر صورت خسته و به خون آغشته‌تان می‌نشاند. شما، دخترتان را بلند می‌کنید و در هوا می‌چرخانید. انگار او را روی بال فرشته‌ها سوار کرده‌اید و به این سو و آن سو می‌برید. خیره می‌شوم به چهره‌‌ی نورانی‌تان که مرا مسحور خودش کرده. به سمت بوته‌ای غلت میخورم تا بیشتر نگاهتان کنم. نزدیکم که می‌شوید، به دنبال راه گریزی می‌گردم تا از جانب من گزندی به شما نرسد. خود را زیر انبوهی از شن، پنهان می‌کنم و گوش می‌سپارم به صدای خنده‌های دخترتان، که روح تازه‌ای در آوند‌های بی‌رمقم ایجاد می‌کند. وقتی سر از خاک بیرون آوردم، زوزه‌ی باد از افق به گوش می‌رسید و تاریکی شب، به همه دشت سایه افکنده بود. صدای قدم‌هایی به گوشم می‌رسد. چهره‌تان در تاریکی هم مانند ماه می‌درخشید. زانوان کم‌رمقتان، به زیر بار تَن تا می‌شود و روی زمین رها می‌شوید و خنجرتان را از غلافش بیرون می‌کشید. پرده‌ی اشک دور چشمان مردانه‌تان حلقه بسته است و عن‌قریب است که مانند پدرتان شیون سر دهید. دست بردید تا خارهای دشت را از ریشه بیرون آورید که ناگهان خونی روی تیغ‌هایم چکیده شد که از آب هم گواراتر بود. به کمک باد خود را به پشت چادرتان می‌رسانم تا نگاهتان به من نیفتد‌. اما من هم‌چنان چشم دوخته‌ام به قامت خم شده‌ی شما...
هدایت شده از " اُمِّ‌ایلیآ "
آفتاب ظهر سوزان، صحرا را احاطه کرده بود. چشم می‌دوزم به مردانی که لباس رزم به تن کرده‌اند تا جانشان را فدایتان کنند. مردانی که شب گذشته به هزاران نفر می‌رسیدند و اکنون جز اندک شماری به چشم نمی‌آیند. وقتی شما را در لباس رزم می‌بینم، دلشوره‌ای بس عظیم وجودم را در بر می‌گیرد. خود را به بالای چادر خیمه‌تان می‌رسانم تا نظاره‌گر رزم جوان‌مردانه‌تان باشم. گرد و خاکی در دشت به پا می‌خیزد که جلوی دیدگانم را می‌گیرد. زنان، از خیمه‌ها خارج می‌شوند و چند قدم به سمت میدان می‌روند و باز می‌گردند. انگار دلشوره‌ای روان‌شان را به خلجان در آورده بود. صدای شیون خواهرتان تیر خلاصی را به قلبم اصابت کرد. خواستم نزدیک‌تر شوم تا خود به دنبالتان بگردم و بجویمتان. افسوس که با دیدن خواهر و دخترانتان نتوانستم قدمی از قدم جلو‌تر روم که مبادا بی‌هوا پایشان را بر رویم بگذارند و شرمنده‌تان شوم. در میان بوته‌ها پنهان می‌شوم تا خبری از شما بیابم. مدتی نگذشت که شعله‌های آتش زبانه کشیدند و به آسمان راه یافتند. چشم می‌دوزم به خیمه‌های‌تان که در آتش می‌سوزد و مخدّرات در خروش بر سر می‌زنند و خاک بر سر می‌ریزند. آهی از سر حسرت و غبطه می‌کشم و در این دود و دمی که همه جای دشت را فرا گرفته است به دنبال عزیز دوردانه‌تان می‌گردم. صدای نعره‌ی مردی و گریه دخترکی به گوشم رسید. به دنبال صدا می‌روم. دخترتان را می‌بینم که برای رهای از چنگال حرامیان به سمت اطراف خیمه می‌دود. پایش به تخت سنگ کوچکی برخورد می‌کند و با صورت بر زمین ‌می‌افتد. مرد، دندان‌هایش را به هم می‌سابد و عقاب‌آلود به او می‌نگرد. خشمم را بر روی تیغ‌هایم می‌گذارم و به سمتش حمله‌ور می‌شوم؛ اما فایده‌ای نداشت. مرد دست دراز کرد و معجر نیمه سوخته‌اش را از سر کشید. چشمان قرمزش با دیدن گوشواره‌های دخترتان درخشید. با کشیدن گوشواره‌ها از گوشش، صدای ناله‌اش بلند شد و شما را صدا زد: "یا ابی" کاش آفتاب سوزان، آن‌قدر بر من بتابد تا خاکستر شوم از این صحنه‌ای که جانم را گزید. نگاهم به عروسک روی خاشاک افتاد. نزدیکش شدم و خود را به او چسباندم. ساعتی نگذشت در دشت، سکوت حکم فرما شد و صدای هلهله‌ و گریه‌ای به گوش نمی‌رسید. اکنون من مانده بودم و عروسکی که از صاحبش جا مانده بود. عروسکی که بوی آشنا می‌داد.
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
سرخی غروب از خون بود... رسید آن لحظاتی که گرد و غبار میدان فروخوابید! خورشید درحال بستن دیدگان سرخش است... گویا او هم شرمگین است از این طلوع و غروب هر روزه‌اش ... مخدرات گوشه و کنار صحرا به دنبال اطفال حرم سرگردانند... زینب سلام الله علیها قامت خمیده اما استوار از گودی قتلگاه به سوی خیمه آتش گرفته امام زمانش روان است... لختی می‌ایستند! دیگر اشکی در چشم نمانده... لب‌های ترک خورده‌شان به آرامی می‌جنبند... تمام وقایع امروز را مرور و نظاره می‌کنند... هرچند نیاز به یادآوری نیست، هر مصیبتی آن‌قدر عیان و قَدَر زخم زد که ردِ جراحتش عمری ماندگار خواهدماند... نظر به سوی خیمه جگر گوشه برادر می‌اندازند... جوان برادر جانی برایش نمانده... علم از دست علمدار بر زمین افتاد اما نباید بر زمین بماند... آری! کربلا نباید در کربلا بماند... و این زینب سلام الله علیها بودند که علم روایت عاشورا را برافراشتند...
هدایت شده از سَڔآݕ.مٻم✍🏻
شب شد... کربلا؛ اما روشن است... آتش افتاده به جان خیمه‌ها...
🔰 متن نامه در خصوص انتقاد یکی از فعالان از ایشان در مدل دوست عزیزِعدالتخواهم، جناب آقای داود مدرسی‌یان سلام علیکم با تسلیت ایام سوگواری سالار شهیدان بنده عادت به نامه نوشتن و توئیت زدن و... درباره دیگران ندارم و اگر انتقادی به شخصی داشته باشم گوشی را برداشته و با او تماس میگیرم و یا پیام می‌دهم . دیروز هم همین اتفاق افتاد، مطلبی در نقد حقیر در کانالتان منتشر شد که در همان دقایق ابتداییِ انتشار، به شما پیام داده و از شما تشکر کردم، اما بعد از دریافت پیام‌های انتقادیِ پیاپی، و دقت بیشتر در کانال شما متوجه کلیپ شده و به شخصه به شما پیام دادم که کاش فیلم، تقطیع نمیشد که شما در پاسخ نوشتید: "تقطیع همیشه به معنای تحریف نیست" اما این تقطیع یک و کاری غلط بود. اما از آنجا که امروز تاسوعا است و وقت اینگونه کارها نیست به اصل نامه در یک جمله اشاره می کنم. خلاصه بحث شما این است که اگر عدالت محقق شود، مردم دلگرم شده و نیازی به دادن آمارها، از پیشرفت‌ها نیست. اما حرف روشن حقیر: مسئولین باید عدالت را محقق کرده و ما نیز باید اقدامات نظام را به گوش مخاطبین برسانیم. اگر فقر به پایین‌ترین حد خود برسد ( که درسال 92 به عدد 8.1 رسید) و تبیین صورت نگیرد، ها با شعار تغییر رای خواهند آورد و ها با برچسب ناکارآمدی کنار گذاشته خواهند شد. البته مناسب است، کتب و انتخابات، تکرار یا تغییر ؛ که به ریشه مشکلات کشور در حوزه و می‌پردازد، نیز مطالعه شود. ان شاء الله در این شبهای عزیز این حقیر را از دعای خیر بی نصیب نگذارید. سید محمد حسین راجی تاسوعای حسینی۱۴۴۴ 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir