eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دِلبـــــرجان…!☺️ تاحالابِهت‌گُفتم‌کِه‌هیچ وَقت از بودَنِت‌خَسته‌نمیشَم هَرچِقَدم‌کِه‌هَمیشه‌باشی زیادباشی دِلــــه‌مَن‌بازم‌بودَنتو‌میخواد..🥺💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بامـدادے است پــے هر شب تارے، آرے ...💙 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ به همان برف °❄️° که بر گنبد تو°🕌 ° بوسه زده°🥰° بی‌قرار است دلم°🥺° صحن و سرا میخواهد°🌙° . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوپنجاه‌وهشت گر گرفته‌ام از این همه نزدیکی.. صدایش
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_سلام بر خانواده،من برگشتم.. زنعمو با اخمی ساختگی بلند میشود و با دلخوری میگوید +:خوشم باشه...آقامانی سفر بخیر...ما تو خونوادمون از این سفرای بیخبر و یهویی نداشتیما... مانی لبخندی به پهنای صورت میزند و زنعمو را بغل میکند. :_دورت بگردم خوشگل خودم... از آشپزخانه بیرون میروم و کنار مسیح میایستم. زنعمو سعی دارد از حصار دستان مانی بیرون بیاید : عه ولم کن مردِ گنده... مسیح میخندد،مانی با سماجت میگوید :_نه،تا حالا دختری به زیبایی شما ندیدم،باید باهام برقصین... و برابر زنعمو زانو میزند. زنعمو با لبخند میگوید : دلم برات تنگ شده بود،دیگه از این کارا نکن.. مانی دست مادرش را میبوسد:چشم به رابطه‌ی صمیمیشان غبطه میخورم.بیشتر از برخی مذهبیها به مادرشان محبت میکنند. مانی جلو میآید ومسیح را بغل میکند. از او که جدا میشود میگویم :سلام آقامانی... مانی لبخند گرمی میزند :سلام سرجایم کنار مسیح مینشینم. مانی به طرف آشپزخانه میرود:کجا رفتی عشقم؟هنوز باهام نرقصیدی... صدای مسیح کنار گوشم میآید :_مامان من،از این مادرشوهر بدجنسا میشد،چه وردی خوندی که اینجوری اسیرت شده ؟؟ با دلخوری میگویم:عه پسرعمو... بلند میشوم و قصد آشپزخانه میکنم که مسیح با شیطنت میگوید :_به نظرت اگه مامانم بشنوه اینجوری صدام میکنی چی کار میکنه ؟ و بعد در حالی که به سرش حرکت پاندولی داده،ادای من را درمیآورد : عه پسرعمو... پرتقالی از ظرف برمیدارم و به طرفش پرتاب میکنم. با خنده حالت تدافعی میگیرد و دستهایش را بالا میآورد و میوه را در هوا میقاپد. برمیگردم و با خنده به طرف آشپرخانه میروم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صدای قهقهه‌اش پست سرم میآید. من... من با او شوخی کردم؟؟ خدایا،چه بلایی سر قلبم آمده که اینچنین دیوانه‌وار میکوبد؟ *مسیح* نگاهم درگیر نیکی و خنده‌های هر از گاهش است. کنار مامان نشسته است و گاهی حرف میزند و گاهی به حرفهای مامان میخندد. نگاهم به مانی میافتد که به صفحه‌ی تلویزیون زل زده. تکرار یکی از شهرآوردهای پایتخت.. خودم را به طرفش میکشم. :_دربی رو باید زنده ببینی...تکرارش که هیجانی نداره... متوجهم میشود. نگاهی به صورتم میاندازد و بعد به تلویزیون.. لبهایش کش میآیند. کنترل را از روی میز برمیدارد و تلویزیون را خاموش میکند. کنار گوشش میگویم :_به هیچی فکر نکن مانی،هرچی که بود گذشت.. باز هم چشمان اندوهگینش را در چشمم،میدوزد و دستش را روی پایم میگذارد. +:ببخش مسیح..باعث دردسرت شدم. لبخند گرمی میزنم. انگار برگشته‌ام به پانزده‌سال پیش.. منم برابر نگاه خشمگین پیرمرد همسایه که توپ مانی را در دست دارد و بر سر پسربچه‌های داخل زمین فوتبال فریاد میزند. آنشب نیز،چشمان مانی همینقدر غم داشت. سرم را تکان میدهم. دست روی شانه‌ی برادر میگذارم. :_به هیچی فکر نکن،هیچی.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی با لبخند و صدایی بغضدار میگوید +:لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم.. باید بحث را عوض بکنم. نمیخواهم مانی را درگیر احساسات و عذاب وجدان ببینم.از طرفی کنجکاو حرف های نیکی شده‌ام. :_مانی؟ +:جونم؟ :_تو میدونی نیکی قبل ازدواج با من،درگیر چی بوده؟ +:یعنی چی؟ :_ببین امروز یه چیزایی میگفت..میگفت واسه اینکه سرش گرم بشه و به یه چیزایی فکر نکنه،عمو واسه گواهینامه و کلاسای رانندگی ثبت‌نامش کرده..آذر ماه همین امسال.. مانی ابروهایش را بالا میبرد،آرام فنجان چای‌اش را برمیدارد و میگوید +:آره.. :_خب چی؟؟ +:درگیر خواستگاری ... اممم... چی بود اسمش؟ اممم.... چی بود اسم این دوست عمووحید ؟ به پایه‌ی مبل خیره میشوم.آرام،از بین دندانهایم جویده جویده میگویم :_سیاوش؟ +:آره آره... درگیر خواستگاری سیاوش بوده...عمومسعود مخالف بوده،ولی نیکی... با ورود نیکی و مامان،جمله‌ی مانی ناقص میمانَد. شاید کامل نشدنش،به نفع من باشد.. که نشنوم،نیکی اصرار داشته به همسری سیاوش... نیکی آرام کنارم بافاصله مینشیند. نگاهش میکنم. صورت کشیده و سفیدِ مهتابی، چشمهای درشت قهوه‌ای روشن... این چهره چه دارد که تا این حد،در قلبم رخنه کرده است.. نیکی دستش را برابر صورتم تکان میدهد. به خودم میآیم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_هوم؟...چیه؟ نیکی لبخندی میزند:خوبین؟ سعی میکنم عادی جلوه کنم :_آره آره.. خوبم.. نیکی خم میشود و بشقاب میوهاش را برمیدارد. مامان که کنار مانی نشسته با تعجب میگوید:مسیح چرا چیزی نمیخوری؟میوه پوست بگیر مامان... :_نمیخورم مامان.. نیکی میگوید:من پوست میگیرم براش زنعمو.. نگاهش میکنم. این همه مهربانی،این همه لطف.. مگر میشود هیچ حسی نسبت به من نداشته باشد و اینقدر عمیق لبخند بزند.. خیارهای حلقه‌شده و پرتقالهای قاچشده را درون بشقابم میگذارد و پیشدستی را برابرم میگیرد. مردد نگاهی به لبخندِ قشنگش و میوه‌های رنگارنگ درون بشقاب میکنم. مطمئن،پلکهایش را روی هم میگذارد و باز میکند. بشقاب را از دستش میگیرم و مشغول خوردن میشوم. نمیدانم چرا،حسی از درونم میخواهد سر به تن سیاوش نباشد. *نیکی* ظرف سالاد را از یخچال درمیآورم. نگاهی از پنجره به مسیح و مانی میاندازم که مشغول بازی با فوتبال‌دستی هستند و صدای خنده‌ها و کری خواندنشان تا اینجا میآید. به طرف زنعمو برمیگردم. پشت به من رو به اجاق ایستاده. فاصله‌ی بینمان را با چند قدم پر میکنم و کنارش میایستم. بوی خوش فسنجان را با نفسی عمیق مهمان ریه‌هایم میکنم. ناخودآگاه میگویم :_عجب بوی خوشمزه‌ای... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ اصفهانیه دیگه😂 •شوخی حضرت آقا(حفظه الله) با فرزند شهید مدافع حرم🕊😁 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1554 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
بار دیگر هـم شبـم، با نور چـشمت 👀 صبح شد💛 اۍ یگانہ آفتاب شهر دل صبحـت بخیـر ...😍✨ 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . امام‌صادق علیه‌السلام فرمودند : هرکس مجردی را همسر دهد؛ از جمله کسانی است که خداوند در روز قیامت به او نظر می‌افکند 🌱' . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خنده‌دارترین اتفاق "عشق"💛 است وقتی سالها بعد مرورش می‌کنی...🌼 ‌ . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💍 ⏝ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•• •• دوستـ💕 ـت دارم هایت را بگــــو تـ∞ـوُ اگر به گفتن ندارے سَـخــــت مُحــتـاجِ شــنیــدنم...! 💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌. 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تمیزے و درخشـش وسایل خونہ با نوشابہ!🥤🧼 چــطورے؟! عڪـسو بــاز ڪـن✌️🏻 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏‏‏‏‏‏‏‏آقا این چه وضعشه یه جوری میگن تپلا مهربونن☺️ انگار ما لاغرا با چوب وایستادیم سر کوچه هر کی رد میشه میزنیمش😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1106 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𐚁 پاتوق‌مجردے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🥤 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍 - دلآرامَـم !💫 ╟❤️ - تَداعیِ بهشـت !🌳 ╟🤍 - شـاه نـشینِ چِشـم مَـن !👁 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @Asheghaneh_Halal 🛵 ⏝
🪖 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . همسر محترم شهید :یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم « منصور جان، مگه جا قحطیه که میای می‌ایستی وسط بچه‌ها نماز میخونی؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که می‌چرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی این‌ها به نماز می‌ایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و این‌ها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشان بگم بیایین نماز بخونین!؟» قرآن هم که می‌خواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچه‌ها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می‌خواند. همه دورش جمع می‌شدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط با او می خواندم. اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. می‌گفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، "باید با عمل خودمان نشانش بدهیم". ⊹🌷 ❤️ . 𓂃اینجاشهدامیزبان‌عشق‌اند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🪖 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . از خاک درآمدیم و بر باد شدیم...☁️💙 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ رهاتر از همیشه باز به شوق و شور، می‌رسم به جمع زائران خود اگر که دعوتم کنی... . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوشصت‌ودو :_هوم؟...چیه؟ نیکی لبخندی میزند:خوبین؟ س
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . زنعمو لبخند شیرینی میزند . +:کاش مزه‌اش هم خوشمزه باشه.. :_معلومه که هست.. این رنگ و لعاب....وای زرشک پلو هم هست.. زنعمو مادرانه نگاهم میکند. +:امشب بعد مدتها دور هم جمع شدیم.. مسیح که خیلی وقت بود اینجا نیومده بود، به خاطرش زرشک پلو بار گذاشتم.. مانی هم که تازه رسیده.. خسته‌ی راهه.. گفتم براش فسنجون بپزم که دوست داره.. سرم را پایین میاندازم و میخندم.چقدر هوای بچه‌هایش را دارد. خیال میکردم تمامی زنان این شهر،با موقعیت مشابه مادرم،حتما مثل او مدام پی مد و دورهمی‌ها و مهمانی‌هایشان هستند. اما انگار کم نیستند مادران صاف و ساده‌ای که مدام نگرانند.از خورد و خوراک بچه‌هایشان گرفته تا زندگی و دغدغه‌هایشان.. +:ناراحت نشی عروس‌خانم..میدونم توام فسنجون دوست داری.. زنعمو اصلا شبیه مامان نیست.. هرچقدر که میگذرد بیشتر به این نکته پی میبرم. نگاهم به مسیح و مانی میافتد. روبه‌روی هم ایستاده‌اند و مانی دست بر شانه‌ی مسیح گذاشته.. حتما دلشان برای هم تنگ شده بود. کاش من هم خواهر یا برادر داشتم،شاید آن وقت اینهمه تنها نبودم.. مسیح نگاهم میکند،سریع سرم را پایین میاندازم. لبخند میزنم و تشکر میکنم. :_خیلی زحمت افتادین زنعمو...دستتون درد نکنه.. زنعمو دلخور نگاهم میکند. نگران میشوم. :_من... من حرف بدی زدم؟؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:نیکی‌جان به من نگو زنعمو.. میخواهم چیزی بگویم که دستش را بالا میآورد. +:میدونم قبل از اینکه عروس این خونه بشی،زنعموت محسوب میشدم.. ولی باید قبول کنیم مادرشوهر خیلی نزدیکتر از زنعمو عه.. مظلوم و مطیع،سرم را پایین میاندازم. :_خب پس چی بگم؟؟ +:بگو شراره... :_وای نه زنعمو... خیلی بی‌ادبیه من به شما بگم شراره... اصلا حرفشم نزنین.. +:پس بگو مامان.. :_چی؟ +:بگو مامان دیگه.... لطفا.. ناچار،سر تکان میدهم. میترسم از روزی که این ماجرا تمام شود و من و مسیح بمانیم و تغییراتی که در خانواده ایجاد کرده‌ایم. :_راستی.. شما میخواستین به من یه چیزی بگین.. زنعمو مشتاق سرتکان میدهد. +:آره آره... بدو بیا بشین اینجا تا برات بگم... صندلی را عقب میکشم و کنار زنعمو مینشینم. *مسیح* میله‌ی زیر دست چپم را به سمت خودم میکشم و میچرخانمش. توپ قل میخورد و با سرعت وارد دروازه‌ی مانی میشود. نگاهی به مانی میاندازم و میگویم :_چهارده به یازده.. مانی توپ را زیر پای دروازه‌بانش میگذارد و با شدت پرتابش میکند. +:میبینم رابطه‌ات با نیکی خیلی خوب شده. نگاهم را از توپ نمیگیرم. دفاعم را چپ و راست میکنم تا مانی قدرت حرکت پیدا نکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_چی میگی؟ +:واست میوه پوست میگیره و پرتقال به طرفت پرت میکنه و..خبریه؟؟ با شدت،سه بازیکن دفاعم را میچرخانم و توپ را از زیر پای بازیکن وسط خط حمله‌ی مانی میگیرم. :_مثلا چه خبری؟؟ مانی تکنیک‌هایم را از بر است. مدام خط حمله‌اش را میچرخاند تا نتوانم توپ را وارد زمینش بکنم. +:میگم اگه قول و قرارت با نیکی رو یادت رفته یا قول و قرار جدیدی گذاشتین... میان کللمش میدوم :_چی داری میگی مانی ؟؟دختر بیچاره دو تا میوه واسم پوست گرفت،تو تا کجاها رفتی،... میدونی اگه نیکی نبود تو هنوز تو.. صدایم را پایین میآورم. :_تو هنوز تو بازداشت بودی و من در به در پول... +:معلومه که میدونم...دمش گرم..ولی حرفم چیز دیگهاست... دوباره توپ را به عقب پاس میدهم تا از زیر پای دروازه‌بانم با شدت به خط حمله برسانم. :_حرفت چیه؟؟ +:حرفم نگاه خاص توعه به نیکی..تعصبه توعه رو نیکی... حرفم علاقه‌ی توعه به نیکی.... اختیار از دستم خارج میشود. توپ زیر پای بازیکن حمله‌ی مانی میرسد و او بدون هیچ مکثی ، بدون اینکه مهلت فکر کردن و دفاع بدهد،توپ را وارد دروازه‌ام میکند. با لبخند،توپ را برمیدارد و نشانم میدهد. +:چهارده تو،دوازده من.. نفس عمیقی میکشم. توپ را از دستش میگیرم و زیر پای دروازهبان میکارم. سعی میکنم صدا و لحنم عادی به نظر بر سد. :_کی گفته من به نیکی علاقه دارم؟؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی نمیگذارد توپ را رد کنم. همچنان بیوقفه خط حمله‌اش را میچرخاند. +: لازم نیست کسی چیزی بگه..من تو رو بیشتر از خودم میشناسم..نگرانتم مسیح... :_تو نگران خودت باش مانی چند ثانیه نگاهم میکند. بهترین فرصت است تا بین تعللهای مانی،توپ را زیر پای بازیکن‌های حمله‌ام برسانم. مانی متوجه بازی اشتباهش میشود و حواسش را جمع میکند . در عین حال میگوید +:به هرحال نیکی،همسر شرعی و قانونیته...تو حق داری هر کاری میخوای... اما مسیح نگرانتم... میگن آدمیزاد از جایی ضربه میخوره که انتظارشو نداره...میترسم چند صباح دیگه،که مسئله‌ی عمو و بابا حل شد و پدربزرگ،از شکایتش صرفنظر کرد؛وقتی نیکی ازت خواست این غائله رو تموم کنی... میترسم مسیح..میترسم دست و دلت گرم نشه به طلاق دادنش... با حرص،توپ را به طرف دروازه‌اش شوت میکنم. خوابیده‌ام.. انگار خوابیده‌ام و قشنگترین رویا را میبینم،اما یکی سعی دارد بیدارم کند و دنیای بیداری را نشانم بدهد. میدانم که حق با مانی است... اما دوست ندارم بپذیرم. مانی با خونسردی،ضربه‌ی سرعتی‌ام را زیر پای دروازه‌بانش مهار میکند. دستم پیش مانی رو شده است...انکار بی‌فایده است. :_من فقط... من فقط یه کم بهش وابسته شدم..اینم کاملا طبیعیه.. مانی توپ را زیر پای بازیکنان حمله‌اش میرساند. با لحن خاصی میپرسد +:وابسته یا دلبسته؟؟ عصبی میشوم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ همینقدر مهربون •وقتی حسینیه امام خمینی به احترام خانوم‌ها صورتی میشه💞 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1555 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من الهامم✌️ ی دختر کادر درمان🩺 وعاشق هنر🎨 . 📌 تو این کانال قراره هنر نقاشی برجسته ، و کار با خمیر های فانتزی روی ماگ رو بهتون یاد بدم 🥰😎 . . کلی آموزشهای دارم ک میتونی باهاشون ، کسبو کار هنریتو راه بندازی💰 بیا تو کانال ،تا ببینی چ خبره 😍👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662896997C091e1bb1e6 .