هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 0⃣2⃣ قسمت ۲۰ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۱ :🔻
_چند سالته #رها؟
+بیست و نه!
_چرا تا حالا ازدواج💍 نکردی؟
+نامزد 👱داشتم.
_نامزدیت بههم خورد؟
+نه!
_پس چیشد؟ چرا با من ازدواج👰♂ کردی؟
+چون گفتن زن شما بشم!
صدرا مات شد:
_تو نامزد داشتی؟😳
رها آه 😕کشید:
_بله.
_پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع من!
+من قبول نکردم.
صدرا بیشتر تعجب😳 کرد:
_یعنی چی؟!
رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد:
_منو #مجبور کردن!🥺
_آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از #نامزدت بگذری؟ من هرگز از #رویا نمیگذرم!
+منم از #نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب میکنه که اصلا فکرشم نمیکردی!😔
_اصلا نمیفهمم چی میگی!
+مهم نیست! گذشت...
_گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟
+دو روز دیگه...📆
_مرخصی گرفتی؟
+نه، تعطیله.
_باشه. شب خوش!🌗
صدرا رفت و رها در افکارش غوطهور شد...😒
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۲:🔻 📅
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۳ : 🔻
_دکتری؟👩🔬
رها اصلاح کرد:
_دکترا دارم.
_دکترای چی؟
+روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک 👶بود.
_پس دکتری!
+بله.
_چرا به من نگفتی؟
+نپرسیده بودید.
_میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم دربارهی #رویا و این شرایط کمک کنه.
رها: _#آیه خوبه، دکتر #صدر هم خوبه؛ دکتر...
_خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟
+من خودم یک طرف این معادلهام، نمیتونم کمکت کنم.
_به چهرهی #مراجعینت که خوب نگاه میکنی، #همکاراتم همینطور، مشکلت با من و خانوادهم چیه؟ برادر تو #قاتله🥷!
_رها سکوت کرد..حرفی نداشت؛
اما صدرا عصبانی😠 شده بود. از #نگاه گریزان رها، از #بهانهگیریهای رویا، از #نگاه همکاران رها!
صدرا صدایش را بالا برد:🗣
_از روزی که دیدمت اینجوریای، نه به قیافهی خانوادهت نگاه کردی نه ما... تو حتی به #رویا هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟
××معنیش اینه که #قهره! معنیش اینه که دلش 💔شکسته، معنیش اینه که دیدن شما قلبشو 💔میشکنه... بازم بگم جناب #زند؟
صدای دکتر صدر بود:
_صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست نه همسرتون.
+معذرت میخوام.
دکتر صدر به سمت صندلی🪑 رها رفت و پشت میز نشست:
_بشینید!
#صدرا و #رها روی صندلیهای مقابل دکتر صدر نشستند....
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۵ : 🔻
_نگاهش که خیره 👀چشمانش شده بود چقدر #محکم و پر از #اعتماد_به_نفس بود. چرا در #مقابل_صدرا میشکست؟
چقدر رهای آن #مرکز را دوست داشت...
مقابل در خانه🏡 ایستاد.
رها در خواب 😴بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش ♡#آرامش میخواست.
⏳دقایقی بیشتر نگذشته بود که #رها از خواب 😴 بیدار شد:
_وای خوابم برد؟ ببخشید!
+صدرا چشمهایش👀 را باز کرد و با لبخند🙁 پر دردی گفت:
_اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. #احسان بهانه تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا 🍔بخوره؛
#شیدا و #امیر رو کلافه کرده. زنگ زدن📞 که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی🍩 با شیرکاکائو 🥤میخواد. شام هم زرشک پلو میخوام دستپخت خودت!
+رها لبخندی 😊زد به یاد #احسان_کوچکش! دلش❤️🩹 برای کودکی که تنها بود میلرزید...رها #تنهایی را خوب میفهمید.
☺️صدرا به لبخند رها نگاه کرد.
چه '#ساده این دختر شاد 😁میشود؛ چه #ساده میگذرد از حرفهای او. چه #ساده به خوشیهای کوچک عمیق لبخند☺️ میزند. این دختر کیست؟ چرا با همهی اطرافیانش فرق دارد؟
_باشه. برای شام🌮 دستور دیگهای هم هست؟
صدرا فکر کرد :
"هم میتوانم غذایی🥪 بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟"
_دلم از اون کشک بادمجونهات🍆 میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید، میتونی؟
+بله آقا!
_رها نمیدانست این کشک بادمجان🍆 چیست که این #خاندان علاقهی شدیدی به آن دارند؟
_کارهای این خانه 🏡فراتر از توانش بود.
در خانه پدریاش، #مادر بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد.
پدری که برای #عذاب آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از #خستگی و #شکستگی_همسرش #لذت میبرد. پدری که تنها #یک_فرزند داشت، رامین🧑!
_رهایی! رهایی! کجایی؟
احسان خود را در آشپزخانه انداخت:
_سلام🤚 رهایی! دلم برات #تنگ شده بود.
رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید.
+چطوری مرد کوچولو؟
_حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم.
××رها روزا خونه🏚 نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟
📍رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی چای☕️ به همراه شیر شکلات🥤 احسان و کیک 🍩سفارشی مرد کوچکش!
ظرف میوه🍱 هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. سینی در دستش میلرزید.
صدرا سینی را از او گرفت:
_حالت خوبه؟
+بله آقا خوبم.
_تو کیک🍩 رو بیار، همونجا بشین به #احسان برس.
+اما آقا... #مادرتون هستن، ناراحت😏 میشن.
_گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک👹 نیستیم.
×نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی!
+رها لبخند☺️ زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک 🍩به سمت پذیرایی رفت.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۷ : 🔻
صدرا: _شوخی نکردم؛ تو #کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟
_شیدا ابرو😠 در هم کشید و رو برگرداند.
🗓چند روزی گذشته بود ،
و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش❤️🩹 هوای #آیه را داشت... روز سردی 💨بود و دلش گرمای🔥 صدای آیه را میخواست.
📞تلفن را برداشت و تماس گرفت:
+سلام رها!
_سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟
+من امروز اومدم تهران.
_واقعا؟ آقاتون🧔 برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟
آیه #صدایش لرزید:
+خونهام🏚.
لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند:
+چیزی شده 'آیه؟ مشکلی پیش اومده؟
_مشکل؟! نه... فقط به #آرزوش رسید؛#شهید شد، دیروز شهید شد! 😔
جان از تن #رها رفت....
خوب میدانست #آیه بدون او #هیچ میشود.آیه جان از تنش رفته! آیه جانِ رها بود.
_میام پیشت #آیه.
تماس☎️ را قطع کرد.
تازه از #کلینیک آمده بود و کارهای خانه🏚 را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد.
_بفرمایید.
_رها سراسیمه😣 مقابلش ظاهر شد.
چهرهی #وحشتزده رها، صدرا را روی تخت🛏 نشاند و نگران پرسید:
_چی شده؟
+من باید برم؛ الان باید برم.
صدرا #گیج پرسید:
_بری؟! کجا بری؟
+پیش #آیه، باید برم!
صدرا برخاست:
_اتفاقی افتاده؟
+شوهرش... 😫شوهرش #شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه #دق میکنه... آیه #میمیره؛ باید برم پیشش!
_آیه همون #همکارته که میگفتی؟
+آیه #دلیل اینجا بودن منه، آیه #دلیل و #هدف زندگی منه!
_باشه! لباس🧥 بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه.
رها نگاهی به لباسهای #سیاهش انداخت. اشکهایش😭 را با پشت دست پس زد.چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد.
#صدرا هنوز هم #مشکی میپوشید. آدرس خانهی آیه را که داد، صدرا گفت:
_خب جریان چیه؟
+شوهر آیه رفته بود #سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن #شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان
تنهاست، باید کنارش باشم... اون #حاملهست. این شرایط برای خودش و بچهش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. #دیوونهوار عاشق♥️ هم بودن... آیه بعد از رفتن اون #تموم میشه! من باید کنار #آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. #همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم!
صدرا خودش را به خاطر آورد...
تنها بود. دوستانش برنامه اسکی🏄 داشتند. و با یک #عذرخواهی و #تسلیت رفتند.
خوش به حال آیه، خوش به حال رها...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۹ : 🔻
صدرا فکر🤔 کرد :
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟
اگر خودش بمیرد، #رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟
#رها چه؟
رها برایش اشک😢 میریزد؟
یا از آزادیاش غرق لذت😁 میشود و #مرگش برای او #نجات است؟"
_نگاهش روی 🖼 تابلوی «وَ إِن یَکاد» خانه ماند، خانهای🏚 که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند...
📍صدرا قصد رفتن کرده بود.
با حاج علی خداحافظی 🖐کرد و خواست رها را صدا کند.
#رها، #آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت👨 کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل❤️🩹 رها در سینهاش فرو ریخت؛
حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش #آیه_خانم. هر روز بهت زنگ📞 میزنم، شماره موبایلت📱 رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ☎️ بزن، هر ساعتی ⏰هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
_لبخند😊 بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما...
_شمارهاش را گرفت و در گوشیاش📱 ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و #آیهی_شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب😴 بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها #گمشده دارد. میدانست #مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش💔 برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهاییهای آیهاش میسوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا 🥘به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
آیه در پیچ و تاب مردش بود....
^کجایی مرد روزهای تنهاییام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم❤️🩹؟
_ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی👶 داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری.
سخت بود سختی روزگار او.
سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود #مادر و #پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد...؟
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
هدایت شده از 🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین🇮🇷 شدند.
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای😭 کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش👨✈️👨🎨 سرزمینم🇮🇷
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۰ : 🔻 💭
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۳۱ : 🔻
#آیه لبخندی☺️ زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که #همسنوسال خودش بود اما #مادری میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، #محکم باشد🤛، #تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر #احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
#رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه😲 پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد...
حلقه ای💍 نبود! صورتش هنوز دخترانه👩 و دست نخورده بود. قلب داغ دیدهاش❤️🔥 ترسید... از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
+اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
+این آیهی دقایقی قبل نبود. #تکیهگاه بیپناهیهای رها بود، دختر 👩🦰دلبند حاج علی بود، دکتر👩🔬 #آیه_معتمد بود.
+خب اون آقایی که باهاش اومدم، #صدرا_زند..برادر شریک رامینه....
#رها تعریف🗣 کرد و #آیه گوش👂 داد.حاج علی قصهی این مادر و دختر را میدانست، چه #دردناک است این افکار غلط...
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_به خدا خانوادهی خوبیان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
#آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونهی🏚 لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ📞 میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به #احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
#آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک 😭ریخت... برای خودش، برای بیکسیهایش، برای #رهای بیکس شدهاش:
_مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
+بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس 😔گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم...
آیه #آغوش گشود برای دختر👩🦰 خستهای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش #خواهرانهاش رها کرد. رها #مادرانه خرج میکرد، #خواهرانه خرج میکرد.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید