eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
599 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 0⃣2⃣ قسمت ۲۰ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۱ :🔻 _چند سالته ؟ +بیست و نه! _چرا تا حالا ازدواج💍 نکردی؟ +نامزد 👱داشتم. _نامزدیت به‌هم خورد؟ +نه! _پس چیشد؟ چرا با من ازدواج👰‍♂ کردی؟ +چون گفتن زن شما بشم! صدرا مات شد: _تو نامزد داشتی؟😳 رها آه 😕کشید: _بله. _پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع من! +من قبول نکردم. صدرا بیشتر تعجب😳 کرد: _یعنی چی؟! رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد: _منو کردن!🥺 _آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از بگذری؟ من هرگز از نمیگذرم! +منم از نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب میکنه که اصلا فکرشم نمیکردی!😔 _اصلا نمیفهمم چی میگی! +مهم نیست! گذشت... _گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟ +دو روز دیگه...📆 _مرخصی گرفتی؟ +نه، تعطیله. _باشه. شب خوش!🌗 صدرا رفت و رها در افکارش غوطه‌ور شد...😒 ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۲:🔻 📅
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۳ : 🔻 _دکتری؟👩‍🔬 رها اصلاح کرد: _دکترا دارم. _دکترای چی؟ +روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک 👶بود. _پس دکتری! +بله. _چرا به من نگفتی؟ +نپرسیده بودید. _میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم درباره‌ی و این شرایط کمک کنه. رها: _ خوبه، دکتر هم خوبه؛ دکتر... _خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟ +من خودم یک طرف این معادله‌ام، نمیتونم کمکت کنم. _به چهره‌ی که خوب نگاه میکنی، همینطور، مشکلت با من و خانواده‌م چیه؟ برادر تو 🥷! _رها سکوت کرد..حرفی نداشت؛ اما صدرا عصبانی😠 شده بود. از گریزان رها، از رویا، از همکاران رها! صدرا صدایش را بالا برد:🗣 _از روزی که دیدمت اینجوری‌ای، نه به قیافه‌ی خانواده‌ت نگاه کردی نه ما... تو حتی به هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟ ××معنیش اینه که ! معنیش اینه که دلش 💔شکسته، معنیش اینه که دیدن شما قلبشو 💔میشکنه... بازم بگم جناب ؟ صدای دکتر صدر بود: _صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست نه همسرتون. +معذرت میخوام. دکتر صدر به سمت صندلی🪑 رها رفت و پشت میز نشست: _بشینید! و روی صندلی‌های مقابل دکتر صدر نشستند.... ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۵ : 🔻 _نگاهش که خیره 👀چشمانش شده بود چقدر و پر از بود. چرا در میشکست؟ چقدر رهای آن را دوست داشت... مقابل در خانه🏡 ایستاد. رها در خواب 😴بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش ♡ میخواست. ⏳دقایقی بیشتر نگذشته بود که از خواب 😴 بیدار شد: _وای خوابم برد؟ ببخشید! +صدرا چشم‌هایش👀 را باز کرد و با لبخند🙁 پر دردی گفت: _اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. بهانه تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا 🍔بخوره؛ و رو کلافه کرده. زنگ زدن📞 که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی🍩 با شیرکاکائو 🥤میخواد. شام هم زرشک‌ پلو میخوام دستپخت خودت! +رها لبخندی 😊زد به یاد ! دلش❤️‍🩹 برای کودکی که تنها بود میلرزید...رها را خوب میفهمید. ☺️صدرا به لبخند رها نگاه کرد. چه ' این دختر شاد 😁میشود؛ چه میگذرد از حرفهای او. چه به خوشی‌های کوچک عمیق لبخند☺️ میزند. این دختر کیست؟ چرا با همه‌ی اطرافیانش فرق دارد؟ _باشه. برای شام🌮 دستور دیگه‌ای هم هست؟ صدرا فکر کرد : "هم میتوانم غذایی🥪 بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟" _دلم از اون کشک بادمجون‌هات🍆 میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید، میتونی؟ +بله آقا! _رها نمیدانست این کشک بادمجان🍆 چیست که این علاقه‌ی شدیدی به آن دارند؟ _کارهای این خانه 🏡فراتر از توانش بود. در خانه پدری‌اش، بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد. پدری که برای آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از و میبرد. پدری که تنها داشت، رامین🧑! _رهایی! رهایی! کجایی؟ احسان خود را در آشپزخانه انداخت: _سلام🤚 رهایی! دلم برات شده بود. رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید. +چطوری مرد کوچولو؟ _حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم. ××رها روزا خونه🏚 نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟ 📍رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی چای☕️ به همراه شیر شکلات🥤 احسان و کیک 🍩سفارشی مرد کوچکش! ظرف میوه🍱 هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. سینی در دستش میلرزید. صدرا سینی را از او گرفت: _حالت خوبه؟ +بله آقا خوبم. _تو کیک🍩 رو بیار، همونجا بشین به برس. +اما آقا... هستن، ناراحت😏 میشن. _گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک👹 نیستیم. ×نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی! +رها لبخند☺️ زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک 🍩به سمت پذیرایی رفت.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۷ : 🔻 صدرا: _شوخی نکردم؛ تو صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟ _شیدا ابرو😠 در هم کشید و رو برگرداند. 🗓چند روزی گذشته بود ، و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش❤️‍🩹 هوای را داشت... روز سردی 💨بود و دلش گرمای🔥 صدای آیه را میخواست. 📞تلفن را برداشت و تماس گرفت: +سلام رها! _سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟ +من امروز اومدم تهران. _واقعا؟ آقاتون🧔 برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟ آیه لرزید: +خونه‌ام🏚. لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند: +چیزی شده 'آیه؟ مشکلی پیش اومده؟ _مشکل؟! نه... فقط به رسید؛ شد، دیروز شهید شد! 😔 جان از تن رفت.... خوب میدانست بدون او میشود.آیه جان از تنش رفته! آیه جانِ رها بود. _میام پیشت . تماس☎️ را قطع کرد. تازه از آمده بود و کارهای خانه🏚 را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد. _بفرمایید. _رها سراسیمه😣 مقابلش ظاهر شد. چهره‌ی رها، صدرا را روی تخت🛏 نشاند و نگران پرسید: _چی شده؟ +من باید برم؛ الان باید برم. صدرا پرسید: _بری؟! کجا بری؟ +پیش ، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ +شوهرش... 😫شوهرش شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه میکنه... آیه ؛ باید برم پیشش! _آیه همون که میگفتی؟ +آیه اینجا بودن منه، آیه و زندگی منه! _باشه! لباس🧥 بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباسهای انداخت. اشکهایش😭 را با پشت دست پس زد.چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. هنوز هم میپوشید. آدرس خانه‌ی آیه را که داد، صدرا گفت: _خب جریان چیه؟ +شوهر آیه رفته بود ، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون . این شرایط برای خودش و بچه‌ش خیلی خطرناکه! مهم‌تر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. عاشق♥️ هم بودن... آیه بعد از رفتن اون میشه! من باید کنار باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی🏄 داشتند. و با یک و رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۹ : 🔻 صدرا فکر🤔 کرد : "معصومه هم اینقدر بی‌تابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، هم اینگونه بیتابی میکند؟ چه؟ رها برایش اشک😢 میریزد؟ یا از آزادی‌اش غرق لذت😁 میشود و برای او است؟" _نگاهش روی 🖼 تابلوی «وَ إِن‌ یَکاد» خانه ماند، خانه‌ای🏚 که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده‌اند... 📍صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی 🖐کرد و خواست رها را صدا کند. ، را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این‌همه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه‌ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _پاشو دخترم، شوهرت👨 کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل❤️‍🩹 رها در سینه‌اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش . هر روز بهت زنگ📞 میزنم، شماره موبایلت📱 رو بهم بده؛ شماره‌ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ☎️ بزن، هر ساعتی ⏰هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ _لبخند😊 بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد. _چشم حتما... _شماره‌اش را گرفت و در گوشی‌اش📱 ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب😴 بود آماده کرد. میدانست آیه‌ی این روزها به خودش بی‌اعتناست. میدانست آیه‌ی این روزها دارد. میدانست میخواهد این آیه‌ی شکسته؛ دلش💔 برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی‌های آیه‌اش میسوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا 🥘به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد آیه در پیچ و تاب مردش بود.... ^کجایی مرد روزهای تنهایی‌ام؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم❤️‍🩹؟ _ و سخت جای خالی‌اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی👶 داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود و شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد...؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین🇮🇷 شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های😭 کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش👨‍✈️👨‍🎨 سرزمینم🇮🇷 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۰ : 🔻 💭
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۳۱ : 🔻 لبخندی☺️ زد به دخترک شکسته‌ای که تازه سر پا شده بود. دختری که خودش بود اما میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، باشد🤛، شود؛ شاید به‌خاطر ! _از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟ سر به زیر انداخت و سکوت کرد. _ازدواج کردم. آیه شوکه😲 پرسید: _کی؟ چه بی‌خبر! به دست‌های رها نگاه کرد... حلقه ای💍 نبود! صورتش هنوز دخترانه👩 و دست نخورده بود. قلب داغ دیده‌اش❤️‍🔥 ترسید... از این نبودنها لرزید! _تعریف کن، میشنوم! +اما... _اما نداره، جواب منو بده! +این آیه‌ی دقایقی قبل نبود. بی‌پناهی‌های رها بود، دختر 👩‍🦰دلبند حاج علی بود، دکتر👩‍🔬 بود. +خب اون آقایی که باهاش اومدم، ..برادر شریک رامینه.... تعریف🗣 کرد و گوش👂 داد.حاج علی قصه‌ی این مادر و دختر را میدانست، چه است این افکار غلط... _خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟ رها دستپاچه شد. _به خدا خانواده‌ی خوبی‌ان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش! فریاد زد: _چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونه‌ی🏚 لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ📞 میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟ بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند: _آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش. رها اشک 😭ریخت... برای خودش، برای بی‌کسی‌هایش، برای بی‌کس شده‌اش: _مادرم دستشونه آیه... مادرم! آیه آه کشید: _باید بهم میگفتی! +بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد. _حداقل میتونستم کنارت باشم... رها ملتمس 😔گفت: _الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم... آیه گشود برای دختر👩‍🦰 خسته‌ای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش رها کرد. رها خرج میکرد، خرج میکرد.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید