eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💌❤💌❤💌❤💌 *رمان شهدایی*💌 بسم الله الرحمن الرحیم روز سوم سفر یا بهتره بگم روز آخر حضور ما تو جنوب برنامه اول طلائیه بود بعد فکه بعد فتح المبین آقامددی صدام کرد :خانم صالحی یه لحظه -بله آقای مددی : طلائیه راوی خودتون هستن -روایان منطقه چی؟ آقای مددی: هماهنگ شده رسیدیم طلائیه چون آقای محمدی مسئول کل تیم روایتگری استان قزوین هستن به رسم احترام ازشون اجازه گرفتم آقای محمدی :برو دخترم شروع کن -به نام شهدای ک پر پروازشون منطقه طلائیه بود بچه ها منطقه ای که توش پا گذاشتید جای پای شهید همت ، علمدار خمینی شهید خرازی هست بچه ها سال ۷۱-۷۲ بچه های تیم تفحص اهواز دو هفته داشتن تفحص میکردن هیچ شهیدی پیدا نکرده بودن تا میگن بیاید متوسل بشیم به حضرت عباس(ع) بعداز زیارت عاشورا و توسل به آقا شروع میکنن به تفحص ۱۳شهید پیدا میکنن اسمشون عباس یا ابوالفضل بوده یا دستشون تو یه عملیات دیگه مجروح شده بودن این منطقه معقر قمربنی هاشم است بعداز جنگ خود صدام گفت من اینجا ۳۰۰۰۰بمب به بچه های خمینی زدم بچه ها اینجا تو سه راهی شهادت رزمنده ها از شهدا گذشتن رفتن جلو ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است ❤💌❤💌❤💌❤💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 *رمان فوق العاده*😍 بسم الله الرحمن الرحیم بعداز طلائیه رفتیم منطقه فتح المبین این منطقه تا حالا نرفته بودم وااای خیلی زیبا و سر سبز بود خودم هنگ بودم که چقدر پراز گل گیاه بود تا رسیدن به جایگاه اصلی منقطه، از ی مسیر طولانی و خاکی گذشتیم و صدای رزمنده ها رو ک موقع عملیاتا با هم تو بیسیم ها حرف میزدن گذاشته بودن فضا کاملا معنوی وخاص بود حس خیلی خوبی بود بچها هر کدوم ی گوشه خلوت کرده بودن ی عده هم عکس میگرفتن شب شد راوی یکی از رزمنده ها بود بچه ها این سنگرهای عراقی هاست این سمت ها سنگرهای خودمون این منطقه فوق العاده مظلومه سفر ما تموم شد . تو برگشت سرم را چسپوندم به شیشه تو جاده اندیمشک -اهواز بودیم خیلی تو خودم بودم اون سالهای جنگ از جنوب و غرب اومده بود سال ۶۸ بعداز علمیات مرصاد قطع نامه ۵۹۸ بین ایران و عراق،جنگ تموم میشه بعد از اون دوران سازندگی ایران شروع میشه اما بعداز یک دهه غرب جنگ نرم علیه ایران آغاز میشه جنگ نرمی شروع کرد به اینکه شخصیت های اول انقلاب دنبال منفعت خودشون هستن عفت و غیرت را نشانه گرفت جامعه شناس آمریکایی گفت چادر را تبدیل کردیم به مانتوهای بلند و آن را به مانتوهای کوتاه و حالا جز یه روسری کوتاه از حجاب زن ایرانی نمانده است که آن را به زودی از انان میگیریم دختر زن ایرانی و مردی که جای حیا دنبال خوشگلی و زیبایی هست به غرب کمک کردن بالاخره رسیدیم خونه ... نام نویسنده: بانو.......ش آیدی نویسنده 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐 *رمان بینظیر*😊 بسم الله الرحمن الرحیم مهر ماه خیلی سریع جاشو به آبان ماه داد داشتم میرفتم پایگاه که پدرم گفت زهرا مانتو بافت پوشیدی سردها -بله‌ فعلا بابا چندروزی بود تو یه مرکز مشاوره کار میکردم برای همین با محدثه بخشی و زینب جلسه گذاشتم زینب خیلی تغییر ظاهری کرده بود قرار بود بعد بریم پیش استاد جلسه مثلا قرار بود اسم محدثه به عنوان جانشین فرمانده بدیم به سپاه ولی کارای پایگاه رو با کمک زینب انجام بدن بعد از پایگاه رفتم دفتر پاسخگویی پیش حاج آقا ذکایی وارد دفتر شدیم با آقای شمسعلی سلام و علیک کردیم رفتیم اتاق مهدویت در زدیم -سلام استاد خوب هستید ؟ استاد :سلام ممنونم دختر بفرمایید بشینید -ممنونم استاد من ۲۵عدد کتاب موعود موجود ثبت نام کردم ان شالله‌ فردا میرسه دفتر استاد:ممنونم خانم صالحی از فردا کلاستون با دخترخانمهای ۱۵-۱۸ ساله شروع میشه زینب: استاد میشه منم جزو کلاس خانم صالحی باشم استاد:بله تشریف ببرید جزو مهدی جویان کلاس ایشان برنامه کلاسم بستن روزای سه شنبه ساعت ۶-۷تو نیم سال اول و ساعت ۵-۶بعدازظهر در شش ماه دوم سال از دفتر پاسخگویی اومدیم بیرون زنگ زدم ساره بیاد بریم یه مانتو بافت بگیرم بقول محدثه دیگه خود مانتوت میگه منو بنداز بیرون پولامو جمع کرده بودم یه مانتو بافت بخرم ساره اومد گفت کجا میخای بری مانتو بخری -خیام خراب شده ساره :بی تربیت خراب شده یعنی چی؟ -اوه مای گاد سوری سوری ببخشید زینب پشت ولو شده بود گفت :زهرا نمیری بالاخره رفتیم بعداز ۶۰تا مغازه یه مانتو بافت ۵۶تومنی پیدا کردیم انقدر چانه زدیم که تونستیم ۴۵بخریم از مانتوفروشی که اومدیم بیرون زینب گفت :زهراجان خواهر فکت سر جاشه چقدر چانه زدی😂😂 -مسخره بچه ها بیاید بریم سوپر سیب زمینی مهمون من 😋 ساره :اووو چه ولخرج شدی -شیرینی ازدواج تو رو من میدم ساره :از کجا میدونی 😳😳😳 -خخخخ علی آقاتون ب علی آقای ما گفتن زینب :ساره لووووس نگفتی ماشین به سمت پونک حرکت دادم ساره:خدا وکیلی اینجا هم جزو قزوین هست زینب :کاش همه یه دوست مثل زهرا داشته باشن تا شهدا ،ائمه وحجاب را بشناسن سیب زمینی ها را آوردن گفتم بفرمایید اینم شیرینی پیدا کردن کار من ساره :خداروشکر پیدا شد از فردا هم کلاسهای مهدویت شروع میشه؟ -اوهوم ساره: موفق باشی آجی جان -مرسی تا بریم خونه شد ساعت ۱۱شب خخخخخخ ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت213 رمان یاسمین اگه با اين پول بتونم به هدفم برسم خيلي خوشحال مي شم اينه احساسم- بيتا – خيلي
رمان یاسمین در هر صورت اين خيلي عاليه كه يه نفر در اين سن و سال يه مرتبه صاحب اين همه پول بشه . لذتبخشه! پدر من سالها كار -بيتا . كرده و االن حدود شصت سالشه . با اين حال يك پنجم اين مبلغ رو هم نداره . نگاهش كردم . تو حرف زدن خيلي راحت بود نكنه شما حسوديتون ميشه ؟- نه ، اصالً فقط خيلي دلم مي خواد بدونم كه چطوري مي شه كه يه آدم پولدار ، توي وصيتنامه ش ، يك سوم دارايي هاش رو –بيتا .بده به يه نفر كه هيچ نسبتي باهاش نداره . مواظب باشيد . خيلي تند رانندگي مي كنيد- ! بيتا – حتماً اين يكي رو هم نمي تونم بدونم چون غريبه م : جوابش رو ندادم . چند دقيقه بعد دوباره گفت ببخشيد چطوري مي شه با شما خودي شد ؟- برگشتم و نگاهش كردم . برام خيلي عجيب بود كه كسي اينقدر راحت بتونه حرف دلش رو بزنه! تو چشمهاش كه كوچكترين اثري . از موذي گري و بد ذاتي نبود . برعكس خيلي هم با صداقت به آدم نگاه مي كرد . ديگه كسي نمي تونه با من خودي بشه- ! بيتا- حتماً فكر مي كنيد كه از اين به بعد هر كسي بياد طرف تون ، بخاطر ثروت تونه ؟ شايد اين اولين نشونه تخريبي پوله شايد شما درست بگيد . ببخشيد ، داريم كجا مي ريم ؟- . بيتا – دفتر پدرم . رسيديم ديگه يه جا ماشين رو پارك كرد و پياده شديم . دفتر پدرش تو يه ساختمون چند طبقه بود . وقتي وارد شديم ، منشي ش گفت كه براي . انجام يه كاري بيرون رفته و بعد از ظهر بر مي گرده بيتا – خوب چيكار كنيم ؟ . من بر مي گردم خونه . فردا خودم مي آم خدمت شون- : دوتايي اومديم پايين و خواستم ازش خداحافظي كنم كه گفت آخه تا اينجا اومديم . يه ساعت ديگه پدرم بر مي گرده . مي گم اگه موافق هستيد با هم ناهار بخوريم . بعدش حتماً پدرم مي آد . - چطوره؟ . ظهره منم كمي گرسنه مه . باشه . مسأله اي نيست بريم- . بيتا- اما مهمون من . نه . مي آم اما مهمون من- ! بيتا- اگه بخواهيد از اين ولخرجي ها بكنيد ، پولهاتون زود تموم مي شه ها . خنديدم و دوتايي به طرف يه رستوران رفتيم . جاي قشنگي بود . نشستيم و سفارش غذا داديم مي دونيد بهزاد خان ، شما بايد اين پول رو بكار بندازيد . يعني در جايي سرمايه گذاري كنيد . پول اگر همينطوري راكد –بيتا . بمونه ، از ارزش مي افته !حتماً براي اين موضوع هم كسي رو سراغ داريد كه برام سرمايه گذاري كنه ؟- : كمي عصباني شد . يه نگاهي به من كرد و گفت !نمي شه من و شما با هم دعوا نكنيم ؟- من كي با شما دعوا كردم ؟- . بيتا- من هر چي به شما مي گم با يه حالت دعوا جوابم رو مي ديد ! اصالً به من اعتماد نداريد خانم پناهي ، من بار دومي كه شما رو مي بينم . براي چي بايد به شما اعتماد كنم ؟- ! بيتا- خيلي خب ! از فردا هر روز مي آم خونه تون تا تعداد دفعاتي كه منو ديديد زياد بشه و بتونين بهم اعتماد كنيد !فكر كردم شوخي مي كنه ! اما تو چشمهاش كه اثري از شوخي نبود اينو جدي كه نگفتيد ؟- ! بيتا- چرا جدي گفتم ! مات مونده بودم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین اصالً سر در نمي آرم ! شما هر كاري كه دلتون بخواد مي كنيد ؟- !بيتا- بله . خندم گرفته بود !بيتا- من مي خوام كمك تون كنم بهزاد خان مگه من از كسي كمك خواستم ؟- بيتا- نمي شه من و شما با هم دوست باشيم ؟ ! چرا ، مي شه . بشرطي كه ازم زياد سوال نكنيد- بيتا- پس دوستيم با هم ؟ ! دوستيم- بيتا- بهزاد مي دوني كه اگر بخواي مي توني از طريق قانوني اقدام كني و با فرنوش ازدواج كني ؟ " اين ديگه چه جور آدمي بود ؟! چقدر راحت با دور و برش ارتباط برقرار مي كرد" ! بله ، اينو مي دونم خانم پناهي- !بيتا- بهم بگو بيتا . دوباره نگاهش كردم ! بيتا- خب بگو بيتا ديگه . اگه اجازه بديد مي گم بيتا خانم . اينطور ي راحت ترم- . بيتا- خب اگه راحتي بگو بيتا خانم . چشم مي گم بيتا خانم- خب حاال گوش كن ببين چي مي گم . اين كسي كه قراره اموال تو رو پيش خريد كنه ، موقع قرارداد مي خواد ازت ده -بيتا ! درصدش رو كم كنه اما تو نبايد قبول كني . قرارمون پنج درصد بود- اينا اينطورين! اول اونطوري حرف ميزنن ، وقتي ديدن طرف مشتاقه ، درصدشون رو مي برن باال . حاال يا مي شه يا نمي –بيتا اما وقتي داشتين قرارداد رو مي نوشتين و طرف بهت گفت ده درصد از پول رو كم مي كنم ، ! شه ! معموالً هم طرف قبول مي كنه قبول نكن . بگو من عجله اي ندارم . متوجه شدي بهزاد ؟ : كمي ديگه نگاهش كردم و گفتم هنوز نتونستم بفهمم شما چه جور شخصيتي داريد بيتا خانم ! اين چيزي كه به من گفتيد به ضرر پدرتونه . نمي فهمم چرا اين - ! موضوع رو به من گفتيد ؟ مي دونيد اگه موقع تنظيم قرارداد اين آقا كه گفتيد اين حرف رو مي زد ، من قبول مي كردم بيتا- ببين بهزاد ، من وقتي قبول كردم كه تو اين كار وارد بشم ، معني اش اين بود كه شدم وكيل تو . خب وجدان حرفه اي من ، . منو ملزم مي كنه كه منافع تو رو در نظر بگيرم پس پدرتون چي ؟ اون چرا منافع منو در نظر نمي گيره ؟- پدرم وكيل دوسته شه ! اشتباه نكن . داره كارش رو مي كنه . يعني منافع دوستش رو در نظر مي گيره . پدرم ، هم وكيل -بيتا ! وكيل تو نيست .مرحوم .... بوده ، هم وكيل دوستش . درست مي گيد . اصال ًمتوجه اين موضوع نبودم بيتا- در ضمن ،هيچ قراردادي رو تا من بهت اشاره نكردم امضا نكن باشه ؟ : خنديدم و گفتم . باشه و ممنون اين جور آدمها كه از اين معامله ها مي كنن ! مي دوني بهزاد ؟ تو خيلي ساده اي ! خيلي راحت مي شه سرت رو كاله گذاشت -بيتا .، خيلي زرنگن . مثل گرگ مي مونن اگه براش سود نداره ، پس چرا مي خواد اين كار رو بكنه ؟- ! بيتا- براش سود داره ! مي دوني پنج درصد از پولي كه به تو مي رسه چقدر مي شه ؟ اونم تو يه مدت كم و جايي مطمئن ! فقط عادتشون اينه كه هميشه مي خوان بيشتر از حقوقشون ببرن . غذامون رو آوردن . ديگه چيزي نگفت و در سكوت مشغول خوردن شديم . بعدش به دفتر پدرش رفتيم كه بازم نيومده بود 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#شبتون مهدوی تا ڪی درانتظار تو شب را سحر ڪنم ‌شب تا سحر بہ یاد رُخَٺ نالہ سر ڪنم اے غایب از نظر،نظرے ڪن بہ حال من تا چنـد سیل اشڪ روان از بصر ڪنم #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌼 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
قرار ما حرم توست یا امام رضا"ع" امید ما کرم توست یا امام رضا"ع" خوشا به حال دل عاشقی که در هر حال کبوتر حرم توست یا امام رضا"ع"...!!🍎🍃 السلام علیک یاعلی موسی الرضا"ع" #چهارشنبه_های_امام_رضایی #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان هیرودیس ❌ در ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﻘﺪﺱ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻫﻮﺳﺒﺎﺯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻗﯿﺎﺻﺮﻩ ﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ 🍀 . ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺩﺍﺷﺖ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻓﯿﻠﺒﻮﺱ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ . ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ،ﺷﺎﻩ ﻫﻮﺳﺒﺎﺯ،ﻋﺎﺷﻖ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺷﺪ؛ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﺮﻭ ﻋﺸﻖ ﺁﺗﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ . ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ 🌹ﺣﻀﺮﺕ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺳﯿﺪ . ❌ ﯾﺤﯿﯽ ﺑﺎ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﺕ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﻭ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ❌ . ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻓﺘﻮﺍ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﻧﯿﺰ ﺭﺳﯿﺪ . ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ،ﮐﯿﻨﻪ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺖ؛ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﻊ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻫﻮﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﺯ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻧﺎﻣﺸﺮﻭﻉ ﻫﯿﺮﻭﺭﯾﺎ ﺑﺎ ﻋﻤﻮﯾﺶ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ، ﺷﺎﻩ ﻫﻮﺳﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ؛ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺎﻩ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻗﻄﻌﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ . ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺗﺘﻘﺎﻡ ﺍﺯ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﯾﺪ ﮔﻔﺖ : ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻧﺎﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﺎﻣﯽ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺟﺰ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ . ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺎﻩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻫﻮﺱ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﻫﯿﺮﺩﺩﯾﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﯾﮏ ﻃﺸﺖ ﻃﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﺟﻼﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭﯾﺪ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ . ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﺟﻼﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪ . ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻃﺸﺖ ﻃﻼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺑﺮﺩ . 🙏ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻬﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺷﺨﺺ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺘﺮﺱ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﻣﻈﻠﻮﻣﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍بالای کوه از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ... - آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ... نگاهی به اطراف انداختم ... - این همه آدم من اهل پاسور نیستم به یکی دیگه بگو داداش - نه پاسور نیست مافیاست خدا می خوایم بچه ها میگن تو خدا باش دونه تسبیح توی دستم موند از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد - من بلد نیستم یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت فقط که حرف من نیست تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی هر بار که این جمله رو می گفت تمام بدنم می لرزید شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا برای من، فقط یک کلمه ساده نبود عشق بود هدف بود ... انگیزه بود بنده خدا بودن برای خدا بودن صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن - سینا ... بچه ها این نمیاد ریختن سرم و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش اونطور از من ترسیده بود حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روی کامران تسبیحم رو دور مچم بستم - بسم الله ... تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم بازی ای که گاهی عجیب من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ... به آسمون که نگاه کردم حال و هوای پیش از اذان مغرب بود وقت نماز بود و تجدید وضو بچه ها هنوز وسط بازی به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم - کجا؟ ... تازه وسط بازیه - خسته شدی؟ همه زل زده بودن به من ... - تا شما یه استراحت کوتاه کنید این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده چهره هاشون وا رفت اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم ... فرهاد اومد سمت مون - من، خدا بشم؟ جمله از دهنش در نیومده سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد - برو تو هم با اون خدا شدنت هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی دوست دخترش مافیا بود نامرد طرفش رو می گرفت بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن بقیه هنوز بیدار بودن که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم سینا اومد سمتم - به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه خندیدم و زدم روی شونه اش - قربانت ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم تا چشمم گرم می شد هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد استاد قصه گویی بود ... من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود اما می شد چند قدمیت رو ببینی وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم توی این هوا و فضای فوق العاده هیچ چیز، لذت بخش تر نبود نماز دوم تموم شده بود سرم رو که از سجده شکر برداشتم سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد یک قدمی من ایستاده بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍جا خوردم نیم خیز چرخیدم پشت سرم سینا بود با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد - تو چقدر نماز می خونی خسته نمیشی؟ از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم - یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟چند لحظه سکوت کردم - خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ولی یه چیزی رو می دونی؟ من از تو رفیق بازترم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه - آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ شیشه های کوچیک رنگی رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای واونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن نگاهش خیلی جدی بود ... - کلا اینها با هم خیلی فرق داره قابل مقایسه نیست این بار بی مکث جوابش رو دادم - دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو از یه جا به بعد هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره سکوت عمیقی فضا رو پر کرد غرق در فکر بود نور مهتاب، کمتر شده بود چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه اما نشست در اون سیاهی شب جمع کوچک و دو نفره ما با صحبت و نام خدا روشن تر از روز بود بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود یهو بحث رو عوض کردم - سینا بلدی نماز شب بخونی؟ مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد این سوال ... اونم از کسی که می گفت نماز خوندن خسته کننده است بلند شدم ایستادم رو به قبله ... - نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله و ایستادم به نماز فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم به ساده ترین شکل ممکن ... 5 تا استغفرالله 14 تا الهی العفو و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی و للمسلمین و المسلمات و المؤمنین و المؤمنات ... و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ... انتخاب واحد ترم جدید و سعید، بالاخره نشست پای درس در گیر و دار مسائل هر روز تلفن زنگ زد با یه خبر خوش از طرف مامان - مهران دنبال یه مدرسه برای الهام باش این بار که برگردم با الهام میام از خوشحالی بال در آوردم خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد نمراتش افتضاح شده بود شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟به هر کسی که می شناختم رو زدم بعد از هزار جا رو انداختن بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود - الان الهام هم اینجاست هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم خیلی پای تلفن گریه کرد مدام التماس می کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید من می خوام پیش شما باشم مادرم پای تلفن می سوخت و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید هر چند، دردی رو دوا نمی کرد نه از الهام، نه از مادرم نه از من حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ می تونم باهاش صحبت کنم دایی رفت صداش کنه اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود مادرت و الهام فردا دارن با پرواز میان مشهد ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم تلفن رو که قطع کردم تمام مدت ذهنم پیش الهام بود چرا الهام نیومد پای تلفن؟! 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 *رمان جذاب*😇 بسم الله الرحمن الرحیم امروز کلاس دارم یه روسری سبز روشن با مانتوی سفید پوشیدم تا همه آرامش بگیرن ۵:۳۰از خونه زدم بیرون حدود ساعت ۶رسیدم دفتر پاسخگویی لیست از بالا تحویل گرفتم رفتم سرکلاس بچه ها به احترامم بلند شدن بجز زینب چهار پنج تا دختر دیگه هم مانتویی بودن اسامی رو خوندم همه باهم آشنا شدیم بعد شروع کردم بسم الله الرحمن الرحیم عزیزان امروز با زندگی خود حضرت مهدی و شخصیت آقا آشنا میشیم ان شاالله جلسه فلسفه مهدویت نام حضرت : م ح م د *دوستان لازم بذکره گفتن اسم کامل امام زمان (عج)در عصر غیبت مکروهه نام پدر :امام حسن عسکری(ع) نام مادر:نرجس خاتون (ملیکا) تاریخ تولد:نیمه شعبان سال ۲۵۵ ه.ق سامرا دوستان امام زمان در چه سنی به امامت رسیدن ؟ مریم ✋: ۵سالگی زینب ✋:یعنی در سال ۳۶۰امامت امام زمان در شهر سامرا آغاز شد -احسنتم جالبه بدونیم اولین معجزه حضرت ولی عصر(عج) در همون جلسه انجام میشه عمو امام جعفر کذاب به دورغین ادعای امامت بعدی میکند زمان اقتدای نماز حضرت مهدی(عج) مانع میشن در همون روز نامه های پدرشان به اصحاب مورد اطمینان دادن و میگیرن آن هم با نشانه های که فقط امام حسن عسکری و آن فرد کس دیگری نمیدانستن بچه ها اسامی کسانی در اون جلسه حاضر بودن عبارتند از ۱..ابوالادیان ۲. اسماعیل بن علی و اسماعیل بن موسی ... نام نویسنده: بانو ....ش آیدی نویسنده 🚫🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤❤❤❤❤ *رمان فوق العاده*💕 بسم الله الرحمن الرحیم کلاس با قرائت دعای فرج به پایان رسید بهشون گفتم برای هفته بعد درمورد مهدویت و اینکه چرا میخایم آقا رو بشناسیم تحقیق کنند برای امشب مادر زینب منو،ساره،محدثه دعوت کرده بود شام چون بار اول بود میرفتیم منزلشون گل خریدیم پدرش هم خونه بود تا فهمید فامیلم صالحی هست گفت دخترم شما برادرزاده حاج امیر هستید؟ -بله آقای محمدی: سلام منو به حاج امیر برسون بگو هادی گفت خیلی بی معرفتید -والا ما هم عموجان تازگی خیلی نمیبینیم درگیر برنامه های سوریه و خادمی شهدان اونشب عالی بود دیگه خانواده زینب مارو کامل شناختن ما که پنجشنبه قراربود بریم فدک گفتیم خانواده زینب هم بیان پنجشنبه سریع اومد وسایل جوجه بار ماشین کردیم رفتیم فدک محدثه :وای بریم ترن سواربشیم فاطمه:چهارتایی هست؟ محدثه: نه تنهایی -تولوحتون بریم زینب :این پرش از ارتفاع جالب تره ها -آره بابا این فاطمه و محدثه نوعروسن باید پاسخگوی یه ملت باشیم محدثه فنقلی :منم بیام آجی ؟ -بیا وای پنج تایی نشستیم تو تشک وای فقط جیییییغغغغغ جییییغ از ۱۵متر پریدیم اومدیم بیرون یعنی ۵تا مرده قبرستون 😂😂😂 محدثه بخشی:پایه اید پیاده بریم نورالشهدا همه باهم ،:اوهوم اوهوم محدثه فنقلی:من نمیام -پس برو پیش مامان چهارتایی رفتیم نورالشهدا خیلی شلوغ بود یک ساعتی نشستیم زیارت عاشورا خوندیم بعد برگشتیم اون شب عالی بود آغاز هفته من با برنامه بسیج مشاوره مهدویت درگیر بودم روزها میگذشتن امروز جلسه دوم کلاس مهدویت هست اول دعای فرج (الهی اعظم البلاء ) بعد حضور و غایب مهدی جویان بچه ها قرار بود بحث چی باشه ؟ زینب✋:ابعاد مهدویت بسم الله الرحمن الرحیم ابعاد بحث مهدویت ۱.بعداعتقادی ۲.بعد اجتماعی ۳.بعد سیاسی ۴.بعد تاریخی ۵.بعد فرهنگی دوبعدمهم مهدویت عبارتند از: اجتماعی و فرهنگی مهم ترین ضرورت موعود جهانی چیست؟ منیژه ✋ : نیاز به وجود راهنما سحر✋: به نظرمن حرف منیژه کاملا درسته در شرایط که هرروز بدتر از دیروزه آدمی نیاز به امام داره -آفرین بعد اعتقادی اعتقادات مهم ترین جزو زندگی آدمی است و معرفت شکل دهنده این اعتقاد است گوشیم زنگ خورد از دفتر مشاوره بود -بله خانم منشی:خانم صالحی فردا صبح یه مشاوره طلاق داریم آقای احدی گفتن شما انجام بدید -ساعت ۱۱ میام ممنونم ببخشید سر کلاسم بچه ها ببخشید ادامش بخش اعتقادی به سه قسمت تقسیم میشه ۱.شناخت امام راه معرفت امام حسین :مراد از شناخت امام آن است که اطاعت از امام در هرعصری براهل آن زمان واجب است ۲.شناخت امام شرط اسلام واقعی است ۳.پذیرش ولایت شرط قبولی اعمال است بعد اجتماعی مهدویت امیدواری به آینده است آثار اجتماعی ۱ .ازبین بردن یاس و ناامیدی ۲.امید به رهایی از ستم ۳.حکومت به حق و عدل ۴.نشاط و زندگی ... نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی تنها بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤❤❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 *رمان عاااالی*😍 بسم الله الرحمن الرحیم بعد سیاسی از ابتدای غیبت امام عصر دوحکومت سیاسی در جهان بود ۱.دموکراسی غرب ۲.کمونیسم این دو حکومت همانند گرگان وحشی بشریت دریدن حدیث داریم تا زمان ظهور حضرت حجت همه افرادی که ادعای حکومت دارن حکومت میکنن تا زمان ظهور کسی نگه اگه من حکومت میکردم فلان کار میشد ۴.بعد تاریخی مهدویت در راستای مسئله امامت است که امامت ادامه دهنده نبوت است ۵.بعد فرهنگی دخترا تو بعد فرهنگی باید به نکات زیر توجه کرد *شناخت وضعیت موجود بشریت *ترسیم وضعیت نامطلوب دوران غیبت نسبت به ظهور *شناخت و آماده سازی بشریت برای ظهور در مقابل نباید یاس و ناامیدی به بشریت تزریق کرد و مفهوم انتظار از دیدگاه اسلام تعریف کرد دخترا جلسه بعد امامت و غیبت خسته نباشید تعجیل در فرج مهدی زهرا صلوات اللهم صلی علی محمد و ال محمد وعجل فرجهم ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💐💕💐💕💐💕💐 *رمان زیبا*💕 بسم الله الرحمن الرحیم امروز مشاوره داشتم وارد دفتر شدم سلام خانم اکرمی مراجعه کننده ها اومدن بهم خبر بدید لطفا خانم اکرمی: بله حتما یه نیم ساعتی گذشت مراجعه کننده اومدن خانم منشی: خانم صالحی مراجعه کنندگان بیان داخل -بله به محض ورود انگار آب یخ ریختن سرم مراجعه کننده مصطفی خانمش بودن حالم بد بود مشکل دقیقا چیزی بود من نتونستم قبول کنم یاد یک هفته مونده به عقدم افتادم مصطفی: زهراخانم بین من و دین بین منو حجاب بین منو شهدا منو انتخاب میکنید؟ -یعنی چی؟ یعنی فعلا نمیخام ازدواج کنم اما میخام کنارم باشید اون روز من خرد شدم امروزم نتونستم بهشون مشاوره بدم از دفتر زدم بیرون شماره فاطمه گرفتم فاطمه دارم میرم مزار شهدا فاطمه: چی شده ؟ -هیچی فاطمه:مرگ هیچی میگم نسرین و پسرعمو بیان پیشت مرتضی و نسرین اومدن آروم شدم مرتضی:دخترعمو تو بخاطر خدا از عشق گناه گذشتی مطمئن باش خدا هواتو داره نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💐💕💐💕💐💕💐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕 *رمان بی نظیر* بسم الله الرحمن الرحیم آبان ماه جاشو به آذر داد ۹۴/۹/۳ تو تلگرام در حال چرخ زنی بودم رفتم تو گروه خانوادگیمون علی ومحسن ومحمد و فاطمه و مائده داشتن باهم حرف میزدن یهو استیکر میشه بیام تو رو فرستادم علی:زهرا خانم فردا تشیع یادت نره ها -وای خاک تو سرم تشیع کی؟😱😱😱 مائده:علی جان داداش شهید بشی بااین خبر دادنت زهراجان سه تا از بچه های مدافع حرم قزوین تو سوریه شهید شدن -😭😭😭😭وای مائده :اما فقط یه دونشون برگشته -یعنی چی مائده ؟ مائده:شهید حمید سیاهکلی فقط پیکرش برمیگرده شهید الیاس چگینی اثری از پیکرش نیست شهید ذکریا شیری هم پیکرش جامانده داداش مرتضی داره دیوونه میشه آخه آقا ذکریا رفیق صمیمیش بود -ای وای حالا تشیع ساعت چنده ؟ مائده: ۱۱صبح -میرم دفتر بعد مستقیم میام تشیع مائده :باشه زهرا میگما فردا با خط واحد برو موقعه تشیع از خیابان عبیدزاکان(معراج الشهدا ) تا امامزاده حسین (خ سلامگاه) بسته است -آره بچه ها عکس این شهدا رو دارید ؟ مائده :اگه داداش مرتضی آن بشه داره محمدآقا:علی جان داداش برو طبقه بالا صداش کن بیاد اینجا فاطمه :آره محمد راست میگه مائده :ای شوهرذلیل زهرا از طرف من بزن تو سرش -باشه حتما آقامرتضی یه نیم ساعت بعد آنلاین شد مرتضی :بچه ها خانمم اجازه اعزام داد ان شالله تا پانزده روز دیگه منم اعزامم محمد: خوشبحالت داداش خانمت شده پر پروازت خانم ما که پر پروازمون قطع کرده با این حرفش هم خودش هم فاطمه هردو آفلاین شدن -آقا مرتضی عکس شهدا میدید ببینیم مرتضی :آره عکس حمیدآقا و آقا ذکریا دارم وای با دیدن عکسا حالم بد شد شهید سیاهکلی خیلی جوان بود شهید شیری هم پسرش ۲ماهش بود بعد دیدن عکسا کسی حرفی نزد آخرشب مائده دختر عموم پیام داد زهرا فردا حتما دوربین عکاسیت بیار زهرا با فاطمه درمورد اعزام شوهرش حرف بزن جواب دادم باشه شب بخیر یاعلی چادرخودمو فاطمه از تو برداشتم روسری آبیم لبنانی بستم ساق دستمو انداختم یه شال و ساق دستم برای فاطمه برداشتم دراتاقش زدم و گفتم فاطمه بیا بریم بالاپشت بوم حرف بزنیم فاطمه :باشه آجی چون خونمون آپارتمانیه باید با حجاب کامل از در خونه خارج میشدیم رفتیم پشت بام -فاطمه *جانم خواهری -محمد رو خیلی دوست داری؟ فاطمه سرش انداخت پایین -فاطمه جانم ببین من متاهل نیستم برای همین حس حال تو و نسرین را اصلا درک نمیکنم اما فکراتو بکن ببین فاطمه رضایت دادن خیلی سخته میدونم اما بجاش شرمنده اهل بیت نیستی رضایت که دادی باید آدم خیلی چیزا باشی شهادت اسارت جانبازی مفقود الاثری فاطمه هر تصمیم بگیری مثل همیشه پشتتم اما نذار مردت حسرت به دل بمونه اگه خاستی رضایت بدی ظرف یکی دوهفته عروسی کنید بعد محمد آقا بره دستمو بردم زیر چونه اش صورتش پر ازاشک بود -خواهر فدای اشکات بشه من میرم توام هروقت دلت خاست بیا ... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💕💕💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم پرواز هم با تاخیر به زمین نشست روی صندلی بند نبودم دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود انرژی و شیطنت های کودکانه اش هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود توی سالن بالا و پایین می رفتم با یه دسته گل و تسبیح به دست برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی پرواز نشست و مسافرها با ساک می اومدن از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد همراه مادر، داشت می اومد قد کشیده بود نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید مادر، من رو دید و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام یخ کرد آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد الهامی که عاشق گل بود برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ روبوسی کنم؟ بغلش کنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش کفایت می کرد؟ کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش - الهام خانم داداش ... خوش اومدی چند لحظه بهم نگاه کرد خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ... سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... - دیگه جلوتر از این نروتا همین حد کافیه ... اون دختر پر از شور و نشاط بی صدا و گوشه گیر شده بود با کسی حرف نمی زد این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم مغزم دیگه کار نمی کردنه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم دیگه مغزم کار نمی کرد - خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده هیچ ایده و راهکاری ندارم بعد از نماز صبح، خوابیدم دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ... از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از برف، سفید شده بود اولین برف اون سال یهو ایده ای توی سرم جرقه زد سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ... - هنوز خوابه؟هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ... رفتم تو پتو رو کشیده بود روی سرش با عصبانیت صداش رو بلند کرد من نمی خوام برم مدرسه با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ... - کی گفت بری مدرسه؟ پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش - برو بیرون حوصله ات رو ندارم اما من، اهل بیخیال شدن نبودم محکم گرفتمش و با خنده گفتم - پا میشی یا با همین پتوگوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ... - گفتم برو بیرون نری بیرون جیغ می کشم ... این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود شاید فکرکرد شوخی می کنم و جدی نیست لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد الهی به امید تو همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍صدای جیغش بلند شده بودکه من رو بزار زمین اما فایده نداشت از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد منم بلند و با خنده گفتم - امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد از مادرهای گرامی تقاضا می شود درب منزل به حیاط را باز نمایند اونم سریع تا بچه از دستم نیوفتاده یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد سوز برف که به الهام خورد تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد - من رو نزاری زمین نندازی تو برف ها حالتش عوض شده بود یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها جیغ می زد و بالا و پایین می پرید خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش با عصبانیت داد زد مهران و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید جاخالی داد ... سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد - دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید هر چند، حیف خورد توی پنجره - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی مغزت پوسید پای کتاب الهام تا دید هواسم به سعید پرته دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم تیرم درست خورده بود وسط هدف الهام وارد بازی و برنامه من شده بود جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... . های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد من و الهام، یه طرف سعید طرف دیگه ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود ... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه مون سرخ سرخ بود و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ... مامان سریع حوله آورد پاهامون رو خشک کردیم ... بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم مخصوص کوه و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم ... چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون من، الهام، سعید مادر باهامون نیومد اطراف مشهد ... توی فضای باز آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد چه سعید می تونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند اوایل زیاد راه نمی رفتیم مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود الهام تازه کار بود و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش خیلی زود انرژیش رو از بین می برد اما به مرور حس تازگی و هوای محشر برفی حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد ... هر جا حس می کردم داره کم میاره دستش رو محکم می گرفتم - نگران نباش خودم حواسم بهت هست کوه بردن های الهام و راه و چاه بلد شدن خودم از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید ... و اوج این روح و زندگی رو زمانی توی صورت الهام دیدم که بین زمین و آسمان، معلق داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم ... با یه لیوان چای اومد سمتم خسته نباشی بیا پایین برات چایی آوردم نه عین روزهای اول و قبل از جدا شدن از ما اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد خوب نشده بود اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود - اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم با خودت چی کار کردی پسر؟ ... و من فقط خندیدم روزگار، استاد سخت گیری بود هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت215 رمان یاسمین اصالً سر در نمي آرم ! شما هر كاري كه دلتون بخواد مي كنيد ؟- !بيتا- بله . خند
رمان یاسمین چند دقيقه صبر كرديم و بعد بيتا منو رسوند خونه و خودش رفت . عصري بود كه كاوه پيداش شد . نرسيده شروع كرد ! به به ، به به ! حظ كردم ! چه اتاقي ؟ دوباره شد همون دسته گل- خودت هم كمي الغر ، اما عيبي نداره . چند روز ديگه كه يه آب زير پوستت بره ، مي شي همون بهزاد گل خودم ! يه پسر قند عسل خوش قيافه و خوش تيپ با چهارصد پونصد ميليون پول نقد ! از فرداش خواستگارها اينجا صف مي كشن ! خودم وامي ! ايستم اينجا و مواظب شونم ! يه نگاه طوالني سه هزار تومن ! يه نظر دو هزار و پونصد تومن ! قيمت مقطوع ! لطفاً چونه نزيد سالم چطوري؟- ! كاوه – عالي ! تو رو كه اينطوري مي بينم ، شاد مي شم بخدا چه خبرها ؟- از كجا برات بگم ؟ صفحه اول خبرها رو بگم ؟ صفحه دوم خبرها رو بگم ؟ اهم اخبار رو بگم ؟ مشروح اخبار رو بگم ؟ –كاوه ! چه خبري رو مي خواي بدوني ؟ بگو بگم .يه چايي براش ريختم و گذاشتم جلوش آفرين وظيفه ت رو هيچوقت فراموش نكن! اين چند روز گذشته يه كمي خودت رو گم كرده بودي ! چايي ريختن يادت رفته –كاوه !بود ! سعي كن تكرار نشه : خنديدم و گفتم . يكي دو روزه مي خوام يه چيزي ازت بپرسم- اگه مي خواي بپرسي كه ژاله از فرنوش خبري داره يا نه ، بايد خدمتت عرض كنم كه نه . اوالً ژاله باباش مرده و سرش –كاوه شلوغه . دوم اينكه تو مراسم ختم هم شركت نكرده . سوم گويا ژاله شنيده كه رفته سفر! احتماالً هم يه سفر طوالني ! همين مي خواستي بپرسي ؟ . آره همين رو مي خواستم بپرسم- كاوه – آي ي ي !! قرار شد كه ديگه چي ؟ . سوال كردن كه ديگه اشكالي نداره- . كاوه – آره اما غصه خوردن چرا اشكال داره . تو قرارمون هم نبود خب حاال بگو ببينم صبح با بيتا رفتي واسه كار ؟ . جريان صبح رو براش تعريف كردم آفرين به اين دختر . از قيافه اش معلوم بود كه دختر مديري يه ! دختر قشنگي هم هست بهزاد ! بد نيست كه يه خرده با –كاوه . حاال بلند شو يه سر بريم باال پيش فريبا . شبم شام سه تايي مي ريم بيرون ! چشم خريدار بهش نگاه كني . نه شماها برين- كاوه – باز شروع كردي ؟ نه جان تو . منظورم اينه كه مزاحم نشم . شما دو تا بايد با هم تنها باشين و همديگر رو بهتر بشناسين . صحبت سر يه عمر - ! زندگيه بلند شو بيا بريم بابا! زن جماعت رو مگه مي شه شناخت ؟ بيست و شش هفت ساله كه پسر مادرمم هنوز نفهميدم اين –كاوه مادر من ، موهاش چه رنگيه ؟ : خندم گرفت و گفتم بابات چي ؟ اون چطور؟- كاوه – بابام با همه زرنگي ش ، چند شب پيش رفته بود آلبوم عكس ها رو آورده بود و چند تا عكس مادرم رو آورده بود و ازش : مي پرسيد (! اشرف ! من نفهميدم كدوم از اينا تويي؟ )بيچاره هنوز نمي دونه سر عقد ، مادرم رو گرفته يا خاله م رو حاال موهاش چه رنگي يه ؟- كاوه – وهللا رنگ كه توش زياده ! يه خرده ش بنفشه ! يه خرده اش كرم قهوه ايه ! يه خرده اش چي بهش مي گن ؟ التيه ، !!ماتيه !هاي اليت بي سواد- كاوه – كور شده تو اينارو از كجا مي دوني ؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین !ديگه االن اينا مد نيست . االن ديگه خانم ها موهاشون رو مثل زن هاي سي چهل سال پيش درست مي كنن- !كاوه – منو باش كه فكر مي كردم مامانم امروزيهو طبق مد پيش مي ره ! پس ننه من از تكنولوژي عقبه ! خب االن هر روز يه چيزي مد مي شه ديگه- پس تو اين چند روز كه تو اتاق نشسته بودي ، داشتي مدهاي جديد رو بررسي مي كردي ؟! من دلم برات مي سوخت . فكر –كاوه !مي كردم نشستي غصه مي خوري !پاشو بريم باال، پاشو بريم كه تا حاال فكر مي كردم تو يكي تو ماها نجيب در اومدي ! نشيني اينا رو جلو فريبا بگي ! يه دفعه اين يكي هم هوايي مي شه ! فريبا تا شش ماه يه سال ديگه از اين كارها نمي كنه ، عزاداره- كاوه – حتماً عزاداريش كه تموم شد اين كارها رو مي كنه . بايد چيكار كنن كه اون طوري بشه ؟ ! حتماً مي رن آرايشگاه ديگه !خودشون كه نمي تونن بكنن ، سخته- !كاوه – آره ، آره !اين مادر ما يه پاش خونه س ، يه پاش سلموني ! آرايش گرش رو از من كه بچه شم بيشتر مي بينه پاشو بريم باال بابا ! اين چرت و پرت ها چيه نشستيم با هم مي گيم ؟ اون وقت ها مي گن زن ها تا يه جا جمع مي شن از بند و زير ! ابرو حرف مي زنن ! به مردهام سرايت كرده .دوتايي رفتيم باال . بعد از سالم و احوالپرسي با فريبا نشستيم . فريبا برامون چايي آورد خب به سالمتي كي بايد بساط عقد و عروسي رو راه بندازيم ؟- . فريبا صورتش سرخ شد و خنديد . كاوه – اگه خدا بخواد ديگه چيزي نمونده . انشاهلل خودم تو عروسي تون خدمت مي كنم- . كاوه – دستت درد نكنه بهزاد جون . ايشاهلل منم تو عروسي تو خدمت مي كنم . عروسي من ؟ تكليف من كه هنوز معلوم نيست . فعالً كه مي بيني هيچ خبري از فرنوش نيست- ! كاوه – حاال يا با فرنوش يا با يه دختر ديگه . تا آخر عمرت كه نمي توني بشيني و منتظر باشي كه از فرنوش برات خبر برسه . منتظرش مي مونم . حاال هر چقدر كه باشه . مي دوني ؟ اگه يه خبر ازش داشتم حداقل خيالم راحتي مي شد- : كاوه يه نگاهي به من كرد و بعد گفت اگه ازش خبر داشتي خيالت راحت مي شد ؟ ديگه نمي شيني تو خونه و غمبرك بسازي ؟- . سرم رو تكون دادم كاوه – مرد و مردونه ؟ چيزي شده كه به من نگفتي ؟- : كاوه به فريبا اشاره كرد . فريبا يه خرده دست دست كرد و بعد گفت . وهللا چي بگم بهزاد خان ؟! يعني برام سخته كه اينو بهتون بگم- . كاوه – بگو فريبا خانم . به نفع شه هر چي هست به من بگيد فريبا خانم . خواهش مي كنم . شايد بتونه كمكي به من بكنه ! بالتكليفي خيلي بده ! بي خبري درد آوره - ! ! من تو وضع خيلي بدي هستم : يه مدت سرش رو انداخت پايين و بعد گفت . ديروز فرنوش به من تلفن كرد . عصري بود- . دوباره ساكت شد ! خواهش مي كنم فريبا خانم . هر چي هست بگيد .! بخدا من حال خوبي ندارم- . فريبا – مي خواست ازم عذر خواهي كنه كه بي خبر رفته كجا؟ حالش چطور بود ؟- . فريبا – خوب بود ، خيالتون راحت باشه . گريه م گرفته بود ديگه چي گفت فريبا خانم؟ از كجا زنگ مي زد؟- !فريبا – امريكا فرنوش رفته آمريكا؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#شبتون مهدوی تا ڪی درانتظار تو شب را سحر ڪنم ‌شب تا سحر بہ یاد رُخَٺ نالہ سر ڪنم اے غایب از نظر،نظرے ڪن بہ حال من تا چنـد سیل اشڪ روان از بصر ڪنم #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌼 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 خوشا دردى! كه درمانش تو باشى خوشا راهى! كه پايانش تو باشى خوشا چشمی! كه رخسار تو بيند خوشا ملكی كه سلطانش تو باشى 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 💠 توبه 💠 امام صادق "ع" فرمود: وقتی که بنده ای توبه خالص کند، خدای سبحان او را دوست بدارد و او را در دنیا و آخرت بپوشاند. پرسشگر پرسید چگونه او را بپوشاند؟ امام فرمود: ➖دو فرشته ای که گناهان او را نوشته اند به فراموشی سپرند ➖به اعضاء و جوارح او وحی می کند، گناهان او را کتمان کنند ➖و به بقعه های زمینی وحی می کند گناهانی که انجام داده است بپوشانند و زمانی که خدا را ملاقات می کند در حالی است که چیزی نیست تا به گناهان او شهادت دهند. بر اساس این روایت اگر انسانی توبه حقیقی کند و در توبه شرایط آن را رعایت کند محبوب خدا می شود و با محبوب خدا شدن تمام گناهان او از نامه اعمال او محو می گردد. 📚اصول_الكافي_ج٢ص٤٣٠ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺🌺❤🌺 *رمان جذاب*❤ بسم الله الرحمن الرحیم صبح مائده اومد دنبال فاطمه باهم رفتن معراج الشهدا منم رفتم دفتر ساعت ۱۰:۳۰بود از دفتر زدم بیرون شماره مائده گرفتم :الو مائده کجایید مائده :بیا سر کوچه معراج بدو زهرا -اومدم مراسم خیلی شلوغ بود همسر شهید خیلی جوان بود بعداز نماز میت دایی (پدرخانم شهید سیاهکلی ) وصیت نامه شهید خوندن بعد هم مراسم دفن انجام شد بعداز مراسم محمد اومد پیشم و گفت :سلام آجی ما شب میایم خونتون درمورد عروسی حرف بزنیم -خواهش میکنم تشریف بیارید مائده :زهرا میای بریم خونه ما -آره میام مائده :خاک توسرت منتظر بودی من بگما -دقیقا اصلا به توچه خونه عموی خودمه بعدش کلاس دارم مائده :فاطمه توام میای ؟ -نه عزیزم مائده :باشه قربانت یاعلی یه ذره که دور شدیم مائده گفت تو با فاطمه حرف زدی مگه نه؟ -آره مائده :خداروشکر راضی شد اونروز بعدازظهر خونه عمو اینا خیلی خوش گذشت ساعت ۵بود به سمت کلاس رفتم گوشیم زنگ خورد -الو جانم محدثه محدثه بخشی: سلام عشقم به بچه های کلاست بگو دو هفته دیگه کلاس تو قم و جمکرانه بجای سه شنبه هم پنجشنبه است -مرسی عزیزم محدثه بخشی:خواهش یاعلی ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚🔗📚📖📚📖 ❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💫💥💫💥💥💫💥 *رمان شهدایی*💕 بسم الله الرحمن الرحیم رسیدم دفتر البته با ۵دقیقه تاخیر مثل همیشه کلاس با قرآن و دعای فرج شروع شد دخترا موضوع بحث چیه ؟ زینب ✋:امامت و فلسفه غیبت بچه ها لطفا یه نفر آیه ۱۲۴بقره را بخونه مهدیه ✋:خانم من بخونم -بخون عزیزم بچه ها طبق این آیه امامت بالا نبوت عامه است یعنی نبوت به دو جز تقسیم میشه ۱.نبوت عامه ۲.نبوت خاصه نبوت خاصه که دارای مقام امامت هست تنها دو نبی دارا بودن حضرت ابراهیم (ع) و حضرت محمد(ص) اسلام به دو شاخه اصلی اهل تشیع و اهل تسنن تقسیم میشود در اهل تشیع امامت منصب فوق نبوت است امام از جانب خداوند انتخاب میشود تمامی ویژگی های نبی بجز دریافت و ابلاغ وحی دارد اما در اهل سنت این سمت میتوان با جنگ و خونریزی و یا با وصیت قبلی بدست آورد و سمت مردمی است علل غیبت امام زمان امام غایب است چون مردم تمام: ۱.امامای قبل به شهادت رساندن یعنی حفظ جان ۲.آزمایش ایمان آدمی در عصر غیبت ۳.عدم بیعت امام با ظالمان امام حسین(ع) و حضرت زهرا(ص) و حضرت مهدی(عج) فقط با خلفای جور بیعت نکردن سایر ائمه بخاطر مصلحت اسلام تقیه کردن بچه ها بحث تا همین جا تموم هفته بعد کلاس نیست هفته بعدش کلاس جمکرانه التماس دعا ... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📚📖📚📖📚📖📚 💥💫💥💫💥💫💥💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺 *رمان فوق العاده* بسم الله الرحمن الرحیم رسیدم خونه مامان :زهرا بدو حاضر شو الان محمد و خانوادش میان -عروس خانم کجاست ؟ فاطمه :من اینجام من رفتم تو اتاقم درحال حاضر شدن بودم محدثه فنقلی :آجی بیا اومدن وارد پذیرایی شدم با همه سلام علیکم کردم پدرمحمد (حاج حسین) خطاب به پدرم : حاج احمد اگه شما اجازه بدید اومدیم برای هفته بعد عروسمون ببریم خونه خودمون محمد ‌جان دو هفته دیگه اعزام داره خداشاکریم عروسمون خودش رضایت داده محمدآقا برن فاطمه :پدرمن عروسی نمیخام حاج حسین :چرا دخترم فاطمه: محمدجان که از سوریه برگشتن میریم کربلا محمد:فاطمه جان اگه برنگشتم چی؟ خانم اجازه بده یه جشن بگیریم حاج حسین : ۵۰-۶۰ نفر دعوت میکنیم رستوران فاطمه جان هم لباس عروس میپوشن فاطمه :لباس سفید کافیه بعد قرار شد بچه ها همون شب برن مشهد حداقل اون یک هفته ما همش درگیر چیدمان خونه فاطمه بودیم منو محدثه هم رفتیم یه دست کت شلوار ست توی دو سایز خریدیم دوشنبه خیلی سریع رسید فاطمه یه لباس پوشیده سفید خرید رستوران نور رزرو کردیم سه شنبه شام رستوران بودیم مولودی خوان از حضرت زینب مولودی میخوند فاطمه و محمد بعداز شام رفتن مزار شهدا من تمام طول مراسم بغض بودم خواهر کوچولوم رفت خونه خودش بعداز مزار اومدن خونه ما فاطمه اول رفت تو بغل بابا و مامان بعد منو محدثه بابا: دختر بابا منبع آرامش مردت باش مامان:فاطمه من خوش اومدی فاطمه گرفتم بغلم گفتم:بهت افتخار میکنم ... نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💥💥💥 *خواندنی ترن رمان*😊 بسم الله الرحمن الرحیم صبح بعد نماز تا ۱۲ظهر خوابیدم از خواب پاشدم مامان :زهرا بیا یه چیزی بخور -میل ندارم میرم پایگاه حاضر شدم رسیدم پایگاه زینب : زهرا چرا ناراحتی؟ مائده :والا دیشب ما میگفتیم فاطمه بجای خونه بخت داره میره خونه داعش زینب :خخخخخخ مائده :بخدا همچین بغض کرده زینب -وایستا مائده خانم عروسی علی بهت میگم مائده : والا برادرمن زن بگیره من ذووووق مرگ میشم زینب :آجی من قم نمیتونم بیام چون عروسی دعوتیم -آخی الهی اشکال نداره ان شالله دفعه بعد روزها از پی هم میگذشت تا شب دوشنبه زن عمو زنگ زد گفت فرداشب بیاین شام بچه ها دارن میرن همه باهم باشیم از اتاقم اومدم بیرون محدثه فنقلی :آجی بیا این شبکه افق داره با خانم شهید سیاهکلی مرادی مصاحبه میکنه -أأأأأ اومدم خانم شهیدرضایی نژاد میپرسید خانم شهید سیاهکلی جواب میدادن خانم شهید سیاهکلی: من و حمید آقا دختردایی و پسرعمه هستیم حمید آقا سال ۹۱اومدن خواستگاریم من به خاطر دانشگاه گفتم نه سال بعد اومدن قبول کردم تا سال ۹۴حرف سوریه پیش اومد پدرم فرمانده حمیدآقا بودن اسم حمید آقا رو خط زده بودن من خودم رفتم منزل پدر گفتم دوباره اسم حمیدآقا بنویسن واقعا طاقت دوری همو نداشتیم مصاحبه ادامه داشت اما من حالم بد شد دیگه گوش ندادم منو همسر شهید همسن بودیم ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💥💥💥💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫💐💫💐💫💐💫💐 *رمانی عالی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم ساعت ۵بود منو مامانو محدثه فنقل رفتید خونه زن عمو اینا خانمها همه بودن آقایون نبودن مائده :زهرا بیا بریم اتاقم -باشه وارد اتاق شدم مائده چی شده ؟ - زهرا علی عاشق شده -وای واقعا حالا کی هست این خانم ؟ مائده:زینب محمدی -😳😳😳😳واقعا مائده:آره دیشب گفت از خانم میخام محجبه بشه طعم عشق به حجاب بکشه از سوریه بیام میرم خواستگاریش -وای خدا 😍😍😍❤️❤️❤️ مائده :به زینب هیچی نگیا کم کم همه اومدن بحث داغ بود مرتضی :ایول الله فاطمه خانم مرام زینبی گذاشتی تو عشقت فاطمه سرش انداخت پایین مرتضی :دخترعمو خجالت نداره که ما بهت افتخار میکنیم آباجی همه خندیدیم محمد :آقامرتضی خانمم شیرزنه از قدیم گفتن شیر زن و مرد نداره مرتضی :اون که صدالبته راستی زهراخانم دیروز خانم رحیمی تو سپاه از من چندنفر خانم رو برای کار تو معراج گفتن معرفی کنم منم شماره شما رو دادم -ممنونم داداش مرتضی :رفتی جمکران التماس دعای شهادت _به شرط لیاقت چشم اون شب عالی بود ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💫💐💫💐💫💐💫💐💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا خودش رو معرفی کرده - شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم محکم و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق ... - آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده یه سر برم اونجا تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من برای اونها درست کرده - هیچی ... چیز خاصی نگفتم فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم فقط همون ماجرا رو براشون گفتم جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد - ای بابا همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ... دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم دو دل شدم موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود چیز چندان خاصی نبود و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود - این چیزها چیه گفتی پسر؟نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود در نهایت دلم رو زدم به دریا هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه می تونست تجربه فوق العاده ای باشه خبری از ابالفضل نبود وارد ساختمان که شدم چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن رفتم سمت منشی و سلام کردم پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ... - زود اومدید مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ - مهران فضلی گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ... شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن اسمتون توی لیست شماره 1 نیست در مورد زمان مصاحبه مطمئنید تازه حواسم جمع شد من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم - من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم تا این جمله رو گفتم سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت آقای فضلی اینجان گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ... - پله ها رو تشریف ببرید بالا سمت چپ اتاق کنفرانس تشکر کردم و ازش دور شدم حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه حس تعجبی که طبقه بالا توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود هر چند خیلی سریع کنترلش کردن من در برابر اونها بچه محسوب می شدم و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم برای اولین بار توی عمرم حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد و یه دورنمای کلی از برنامه شون و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت به شدت معذب شده بودم نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که - ادای بزرگ ترها رو در نیار باز آدم شده واسه ما و ... و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم یا اینکه این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من آقای فضلی عذرمی خوام می پرسم قصد اهانت ندارم شما چند سالتونه؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍نفسم بند اومد همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم و تمام معذب بودنم شدت گرفت ... - 21 سال نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم اولین نفر وارد اتاق شد محکم تر از اون من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد یکی پس از دیگری وارد می شدن هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه و من، تمام مدت ساکت بودم دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم بدون اینکه از روشون چشم بردارم... می دونستم برای چی ازم خواستن برم هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم این روند تا اذان ظهر ادامه داشت از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف و خصوصیات شون حرف می زدن نفر سوم بودن که من وارد شدم آقای علیمرادی برگشت سمت من - نظر شما چیه آقای فضلی؟ تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید - فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید اشکال نداره حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی اگراشکالی داشته باشی متوجه می شی و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی حرفش خیلی عاقلانه بود هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه برگه ها رو برداشتم و شروع کردم تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن تا اینکه به نفر چهارم رسید تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود تا این جمله از دهنم خارج شد آقای افخم همون کسی که سنم رو پرسیده بود با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ... - شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ... نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود نگاهی که حتی یک لحظه هم اون رو از روی من برنمی داشت آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ... - چقدر سخت می گیری به این جوون تا اینجا که تشخیصش قابل تامل بوده افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی - تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم اما می خوام بدونم چی تو چنته داره پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ... - نفر چهارم شدید حالت عصبی داره سعی می کنه خودش رو کنترل کنه و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ... شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد و سرش چرخید سمت افخم آقای افخم چند لحظه صبر کرد حالت نگاهش عوض شد... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت217 رمان یاسمین !ديگه االن اينا مد نيست . االن ديگه خانم ها موهاشون رو مثل زن هاي سي چهل سال پ
رمان یاسمین سرش رو تكون داد . كاوه – بقيه ش رو بگو فريبا . بهتره اين رفيق هالو و ساده من يه خرده حواسش رو جمع كنه : كاوه رو نگاه كردم و بعد برگشتم و به فريبا نگاه كردم و پرسيدم در مورد من چيزي نگفت ؟- . فريبا سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت حال منو ازتون پرسيد ؟- . بازم چيزي نگفت تو رو خدا خودش خوب بود ؟- : كاوه عصباني شده بود ، يه دفعه داد زد آره بابا، حالش خوبه خوب بوده ! هره و كره ش هوا بود ! يه لب داشته و هزار تا خنده ! بگو بهش فريبا ديگه ! بزار خيالش - !راحت بشه : بعد دوباره به من گفت گوشت رو وا كن بهزاد ببين چي مي گم ! فرنوش ، همون فرنوشي كه بخاطرش كارت به بيمارستان كشيد ، حتي حال تو رو - يه كلمه هم از تو نگفته ! فريبا يه اشاره در مورد تو بهش مي كنه ميدوني چي مي گه !نپرسيده! زنده اي ؟ مرده اي ؟ هيچ ! هيچ !آدم هالو ؟ مي گه اون جريان يه اشتباه بوده ! همين : اينا رو گفت و اشك تو چشماش جمع شد . از چشم فريبا هم چند قطره اشك پايين اومد ! به فريبا نگاه كردم و گفتم !ببخشيد فريبا خانم ، چيز بدي كه بهش نگفتين؟- : فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه ! كاوه يه نگاه به من كرد و گفت پسر معلوم هست چي مي گي ؟ تو هنوز انگار دوزاريت نيفتاده ؟- ! نگاهش كردم . يه قطرع اشك از چشماش اومده بود پايين و رو گونه اش نشسته بود تو چرا گريه مي كني كاوه جون ؟- گريه مي كنم چون دلم براي رفيقم مي سوزه ! گريه مي كنم چون مي بينم ، تو اينقدر تو عشق صادقي ! طرف رفته دنبال –كاوه ! زندگيش ! بفهم ديگه . بعدش اشكش رو پاك كرد چرا داد مي زني كاوه جون ؟ آروم باش . منكه از اول مي خواستم از سر راهش برم كنار . من كه از اول خوشبختي اون رو مي . خواستم . حاال كه مي فهمم خوشبخته ، منم خوشحالم يادمه يه نفر ديگه ، در يه زمان گذشته ، بخاطر خوشحالي و شادي كسي كه دوستش داشته ، حاضر شده بود كه خيلي كارها بكنه ! و كرد . اگه چه اون عشق مال خودش نبود ! يادمه مي گفت عشق مقدسه . چند دقيقه بعد فريبا برامون چايي آورد . چشمهاش سرخ شده بود . معلوم بود تو آشپزخونه گريه كرده !بهش خنديدم : چايي مون رو تو سكوت خورديم . بعد از چند دقيقه كاوه گفت حاال اينا رو فهميدي آروم شدي ؟- ! آره كاوه جون ، آروم شدم . همون كه مي دونم فرنوش خوشحاله و ناراحت نيست برام كافيه- .كاوه – خب ، الحمدهلل . حاال ديگه فكر زندگي خودت باش ولي چرا زودتر بهم اين جريان رو نگفتين ؟- چه مي دونستم كه باهاش اينطوري برخورد مي كني ؟ فكر مي كرديم تا بهت بگيم ، غش و ضعف مي كني و بايد دو باره –كاوه . برسونيمت بيمارستان !فكر كردي كه اينقدر ضعيفم ؟- ! كاوه – نه بابا ، مي دونستم رستم دستاني ! اما فشار خون به اين چيزها نيست ! يه دفعه مي افته پايين ! فشار رستم هم چند بار افتاده بود پائين . تهمينه رسوندش بيمارستان !خب ديگه در موردش صحبت نكنيم . انگار قرار نبود شام بريم بيرون ؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662