📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#13
بعد کلاس اخری رفتیم تو ماشین را افتادم باهم رفت توی یک پارک گفت که یکم پیاده روی کنیم تا ادامه ی داستان نش رو بگه....
زهرا : من یک سالی بود که کامل حرف نمی زدم شبا کابوس میدیدم همه دیدن من دیگه نه حرف میزنم و کابوس میبینم این باعث ترس بقیه شد پدرم منو برد دکتر
دکتر گفت : دختر شما اون روز شکه شده این شک باعث حرف نزدن و کابوس دیدن شده اول توکل تون به خدا و بعد با دوا درمون انشالله خوب بشن
یک سال به همین روال گذشت اخرای اسفند یعنی ۲۶ اسفند بود که بی بی نذر کرده بود که بریم مشهد که سال تحویل اونجا باشیم...
۲۸اسفند بود که راه افتادیم به سمت مشهد با قطار رفتیم ....
وقتی رسیدیم رفتیم یه مسا فر خانه
یکم استراحت کردیم
ساعت ۳اینجورا بود که رفتیم تا ساعت ۹شب اونجا بودیم
اون دوروزم گذشت صبح وقتی بلند شدم بعد از صبحانه تا اذان ظهر حرم بودیم بعد اومدیم خونه نهار خوردیم واستراحت کردیم ساعت ۴هم رفتیم حرم چون ساعت ۷ سال تحویل بود ....
توی حیاط نشسته بودیم هوا خیلی خوب بود .....خیلیم شلوغ بود جوری که جای سوزن انداختن نبود
ساعت ۶بود که دیدم بی بی داره گریه میکنه و دعا میکنه که من باز حرف بزنم گذشت که دعای سال تحویل رو خوندن .....
بعد هم صدای نقاره از گل دسته ها میومد خیلی قشنگ بود همو لحظه صدای یه مردی اومد که گفت: دخترم حرف بزن
زهرا :بیتا میدونی وقتی اینو گفت یه لحظه زبونم راه افتاد انگار میتونستم حرف بزنم .....
اشکم همینجوری میومد یهو گفتم : یا. یا. ر .رضا
اینو که گفتم بی بی نگا هش خورد به من گفت یا حسین بچم حرف زد بچم حرف زد بغلم کرد بوسم میکر د اشک میریخت همه زنای دورو برم بهمون نگاه می کردن بعضی ها با اشک بعضی ها با بغض بعضی هاهم با لبخند ....
ادامه دارد ....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده : مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#14
ساعت8شده بود بی بی خوشحال دنبال بابام میگشت بابامو دیدم که داشت قرآن میخوند بی بی گفت : بیابریم بابات اونجا نشسته
خندیدم و گفتم بیبی میشه غافل گیرش کنیم
بی بی خندیدو گفت از دست شما جوونا ....
رفتم جلو با بامو بغل کردم و گفتم : بابا جونم عيدت مبارک
وقتی شنید من حرف زدم باتعجب و خوشحالی گفت : زهرا جانم حرف زدی آره گفتم آره خندیدو منو بغل کرد ....
زهرا : آره دیگه این شد که من حرف زدم
من : خیلی سخت بود اما از این خوشحالم که تونستی حرف بزنی
زهرا : راستش میدونی من حرف نزدم امام رضا کمکم کرد دراصل شفام داد
من : امام رضا کیه مدرسه که میرفتم یکم چیز درموردش گفتن اما وقتی گفتی تورو شفا داده خیلی برام سوال شد دوست دارم بیشتر درموردش بدونم
زهرا : تاحالا حرمش رفتی
من : نه
زهرا : میدونستی اونجا جای آرامش وقتی بری حرم یکی از اماما یاحضرت ....ها اونجا تا وارد میشی آرامش عجیبی به وجودت وارد میشه
خیلی قشنگه من وقتی دلم میگیره میرم اونجا
امام رضا هم مثل بقیه ی اماما حرمش آرامش بخش و شفا دهنده ست خیلیا رو شفا داده هرکی هر دردی داره میره پیشش وسلامت بر میگرده
من : میشه الان بریم پیش یکی از اماما
زهرا : آره چرا که نه بیا بریم
من : بریم
سوار ماشین شدیم یه آدرسی داد که به سمت اونجا حرکت کردم
وقتی رسیدیم پیاده شدیم یه جایی قشنگ شبیه مسجد وبزرگ تر بود اروی دیوار ورودش زده بود
"امام زاده صالح "
وارد که شدیم دقیقا همون حسی که زهرا گفت به وجودم منتقل شد خیلی حس قشنگی بود .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده :مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#15
دم در امام زاده کفشامونو توی پلاستیک گذاشتیم و به داخل رفتیم
بوی عطر خیلی خوبی میومد ... رفتیم نزدیک ضریح دستم رو به ضریح کشیدم نمی دونم چرا احساس میکردم دلم گریه میخواد و کنار ضریح نشستم انگار دلم پر بود برای همین بغضمو شکستم و شروع به حرف زدن دعا کردن وگریه کردن شدم ....
فکنم یک ساعتی در همین حال بودم که دستی روی شونم کشیده شد سرمو بالا آوردم که دیدم پیر زنی کنارم نشسته چهره ی نورانی و مهربونی داشت گفت : چی شده دختر م چرا گریه میکنی
لبخندی زدم و گفتم : هیچی مادر جان دلم گرفته بود بالحن مادرا نه گفت : مادر جان هرچقدر خواستی دعا کن گریه کن تا کامل خالی بشی اینجا بهترین جا برای گریه کردنه
گفتم : چشم مادرجون ممنون
گفت : چشمت بی بلا خدانگهدار ت عزیزم
گفتم :خدا حافظ
ورفت ... زهرا با یه کتاب قرآن اومد سمتم گفت : خوبی عزیزم
گفتم : آره ممنون خیلی آروم شدم انگار چند سال بود به اینجا نیاز داشتم
خنده کوتاهی کردو گفت : خداروشکر خوب بیا کنارمن باهم قرآن بخونیم
گفتم : باشه
رفتم کنار دیواری نشستیم و شروع به خوندن کردیم ....
ساعت پنج بعد از ظهر بود زهرا گفت که بریم
کیف و کفشامونو برداشتیم رفتیم توی حیاط کفشمو گذاشتم جلو پام سرمو آوردم بالا که دیدم....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده: مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#16
دیدم اون دوتا پسرا که هم دانشگاهی مون بودن دارن حرف میزنن و کفشاشونو میپوشن ...
زدم روی شونه ی زهرا که سرشو بلا اوردو گفت : بله
گفتم : زهرا اونجا رو نگاه کن
زهرا رد نگاهمو گرفت که رسید به او دو تا پسر وقتی دیدشون خندیدو گفت : آره اینا هرروز
میان اینجا ...
باتعجب گفتم : راست میگی
خندیدو گفت : کاستو بیار ماست بگیر آره
بعد دوتا ایمون خندیدیم داشتیم میرفتیم که مارو دیدن سرشونو به معنی سلام تکون دادن ورفتن البته خیلیم تعجب کردن که من اینجام
سوار ماشین شدیم وراه افتادم که زهرا گفت : بیا بریم خونه مون پیش بی بی الان تنهاس بابامم ساعت ۱۰میاد
دلم میخواست برم ا ما گفتم براشون مزاحمت ایجاد میکنم به اندازه ی کافی کلی این بیچاره رو به حرف کشیدم تا در مورد زندگیش بهم بگه برای همین گفتم : نه مزاحم نمیشم امروزم زیادی خستت کردم
خندیدو گفت : اولا که من هیچ وقت از سوال پرسیدن و جواب دادن خسته نمیشم و وقتیم که تو باشی ... مزاحم نیستی مراحمی عزیزم بیابریم دیگه بی بی خیلی مهمون دوست داره همیشه میگه مهمون حبیب خداست
لبخندی زدم و گفتم : چشم انقدر از بی بی تعریف کردی دلم میخواد ببینمش
به معصومه جون زنگ زدم که بهش بگم شام نمیام چون زهرا زنگ زد گفت میایم که بی بی به اسرار گفت پس شام میزارم هرچی هم گفتم نه زهرا زشته دیگه شام نمی مونم که اونم گفت : چه زشتی تو دوستمی و مهمون پس هرچی ما گفتیم بگو چشم
خندیدم و گفتم : چشششمم
جلوی یه در وایسادیم از ماشین پیاده شدیم وزهرا زنگ روزد در رو که باز کرد از زیبایی اونجا چشمام برق زد خیلی جای قشنگی بود
وارد حیات شدم یه حیاط بزرگ نه خیلی ها ولی انگار بزرگ بود وسط حیاط حوض مستطیل شکل متوسطی بود که توی آب یه هندونه بود و فواره ی خوشگل وسطش فوران می کرد ودورو ورش گلدون های خوشگلی بود دوتا تخت چوبی اونجا بود که گلیم روش انداخته بودن خونه ی سنتی زیبایی بود تاحالا همچین خونه اونم به این زیبایی وسنتی ندیده بودم ...
داشتم به همه جا نگاه میکردم که صدای پیرزنی اومد که گفت : خوش اومدی مادر
بهش نگاه کردم .....
ادامه دارد ....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده:مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 اجرای "سلام فرمانده" در پردیسان قم، با حضور حاج ابوذر روحی مداح و تهیه کننده این سرود
امروز ساعت ۱۱ نیم روبه روی مدرسه ی ما این سرود روخواندند
ما توی کلاس بودیم سلام فرمانده رو گذاشتن خانم مون داشت درس میداد هیچ کس هواسش به درس نبود وقتی زنگ روزدن همه پریدن بیرون 😄🤣🤣
ماشالله جمعیت زیاد بود فکنم ۱۰۰یا۲۰۰نفر بودن
انشالله دشمنامون از حرص بمیرن😁 ما سربازان امام زمانیم ❤️
#یامهدی
#ایرانی
#سلام_فرمانده
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#17
بی بی یه پیرزن مهربونی بود که من بایک نگاه عاشقش شدم مثل دختر واقعیه خودش باهام صحبت میکرد از دوتا پله رفتم بالا منو مادرانه در آغوش کشید گفتم : سلام بی بی جان ببخشید مزاحم شدم
بی بی : دخترم خوش آمدی مزاحم چیه توهم مثل دخترم زهرا
به زهرا نگاه کردم که با لبخند بهمون نگاه میکرد
نگاهم نا خدا آگاه دباره رفت به سمت خونه
همینطور مثل ندیده ها داشتم دید میزدم گفتم : خیلی خونه ی قشنگی دارید
بی بی خندیدو گفت : قابلت رو نداره عزیزم بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت : بیابیا بریم تو اصلا حواسم نیست سرپا نگهت داشتم بیا بریم تو بفرما
داخل خونه شدیم خونهی بزرگ وقشنگی بود وسایل خونه سنتی چیده شده بود مبلش مثل صندلی چوبی بود زهرا تعارف کرد که بشینم
بی بی رفت آشپزخانه منم روی صندلی چوبی که
کنارش از این صندلی تابی ها بود نشستم من به این صندلی ها صندلی تابی میگم آخه این تابه البته خونمون داریم من از بچگی عاشقشون بودم ....
زهرا چادرشو در آورد وروی صندلی تابی گذاشت وگفت ببخشید الان میام لبخندی زدم که به سمت آشپزخانه رفت به درو دیوار نگاه میکردم که نگاهم به چنتا عکس خورد بلند شدم وبه طرف عکسا رفتم
یه عکس متوسط رو دیوار بود که بی بی روی صندلی تابی نشسته بود و دوتا زنو مرد جون پشتش وایساده بودن و بغل مرده یه بچه بود که خیلی شبیه زهرا بود زن جوونه هم دقیقا شکل الان زهرا بود که فهمیدم اینا مامان باباشن زهرا تو عکس شش هفت ساله می خورد
داشتم به بقیه ی عکسا نگاه میکردم که صدای زهرا توجهم رو بهش جلب کرد .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده:مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#18
زهرا : بیتا جان به چی نگاه میکنی
من: هیچی به این عکسا
زهرا : آهان اینا عکس خانوادگیمونه هی جای مادرم خیلی خالیه
صداش بغض داشت
رفتم کنارش روی صندلی سه نفره نشستم دستموبه سمت کمرش بردم وبه شکل نوازش روی کمرش کشیدم
من : زهرا جان ناراحت شدی ببخشید نمی خواستم ناراحت کنم
سریع اشکاش رو پا کرد لبخند زد وگفت : نه عزیزم فقط کمی دلم براش تنگ شده بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت :
زهرا: آهان راستی میای باهم بریم بهشت زهرا سر قبر مادرم
گفتم : باشه عزیزم حتما
لبخند زد که صدای بی بی اومد
بی بی : خوش اومدی مادر
لبخندی زدم کیک خونگی رو گذاشت روی میز و روی صندلی بغلی من نشست
بی بی : خوب خوبی مادر
من: بله ممنون ببخشید بازم مزاحم شدن
بی بی : اِ مادر این چه حرفیه مهمون حبیب خداست خیلیم خوش اومدی منِ پیرزن تنها با این دخترم با اومدن مهمون دل ما شاد میشه
زهرا یجوری نگام کرد که یعنی : دیدی گفتم😌
خندم گرفته از شکلش ....
صدای زنگ خونه اومد زهرا رفت و درو باز کرد ....
ادامه دارد ....
❌ کپی حرام است ❌
نویسنده: یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#19
همون موقع بی بی رفت آشپزخانه خانه زهرا باذوق درو باز کرد برام سوال شده بود که کیه؟
زهرا درو باز کرد که همون موقع پرید بغل مرده
به اون آقا نگاه کردم شبیه زهرا و اون عکسی که دیدم بود اما کمی از موهاش و ریشاش سفید شده بود
زهرا : واای سلام بابا جونم همهی زندگیم
بابای زهرا : سلام عزیز پدر خوبی دخترم
زهرا : مگه میشه با وجود پدر گلی مثل شما خوب نباشم
زهرا بوسه ای روی گونه ی پدرش زد
بابای زهرا : آخ چقدر خستگیم د رفت
زهرا خندید زهرا راست میگفت پدرش خیلی شکسته تر از عکسش شده یه لحظه پدر مو با پدر زهرا مقایسه کردم وخودمو بازهرا بابای من کجا و بابای اون کجا من کجا و زهرا کجا یجورایی به این مهر پدر دختریشون حسودیم شد بابای من از صبح تا شب شرکت و کار خونه و جاهای دیگس بعضی وقتا هم برای کارش باید بره خارج شب ساعت ۹میاد غذا میخوره و میخوابه مامانمم از اون بد تر یا همش کلاس های ورزشي و... یا پیش دوستاش میرن سفر من از بچگی پیش معصومه جون بزرگ شدم بیچاره بچه دار نمی شد منم همیشه مثل بچه ی خودش میدونست ....
نگاه باباش افتاد به من گفت : سلام خوش آمدید
لبخندی زدم و بلند شدم و گفتم مرسی ببخشید مزاحم شدم
با مهربانی گفت : مراحمی دخترم بفرما بشین
بعد رو به زهرا گفت : از مهمونت خوب پذیرایی کن دختر گلم
ورفت توی آشپزخانه
زهرا اومد پیشم که گفتم : من دیگه برم
زهرا : اِ کجا اولا هیچی نخوردی ثانین مگه نشنیدی بابام چی گفت پس خوب از خودت پذیرایی کن
لبخندی زدم وگفتم : اما ....
نزاش ادامه ی حرفم روبزنم وگفت : بیتاعزیزم اما اگر نداره بخور دیگه دختر
زنگ گوشیم به صدا در اومد ....
ادامه دارد ....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده:یازینب ✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#20
دیدم روی گوشی اسم معصومه جون اومده
جواب دادم ....
من: سلام معصومه جون
معصومه جون:سلام عزیزم خوبی
من: ممنون کاری داشتین
معصومه جون: آره زنگ زدم بگم حال خواهرم خوب نیست باید چند روز برم روستامون
من: تاکی اونجایید
معصومه جون: سه روز میمونم تا ببینم خدا چی میخواید ببخشید نمی خواستم تنهات بزارم آهان راستی هما خانم امروز صبح با دوستا شون رفتن شمال دو روز اونجان پدرتونم ظهر رفتن خارج کار داشتن گفتن سه چهار روز میرم میام
من : آهان اشکال نداره شماهم برید انشالله حال خواهرتونم خوب بشه
معصومه جون: من نگرانت میشم یه دختر تنها تو خونه باشه
من : نگران نباشید من مواظب خودم هستم شما برید خیالتون راحت
معصومه جون:باشه عزیزم مراقب خودت باش خدافظ
من : چشم خداحافظ
گوشی رو قطع کردم گذاشتم توی کیفم که زهرا گفت : ببخشید می پرسم اما کی بود خیلی کنجکاو شدم
لبخند دندون نمایی زدمو گفتم : اشکال نداره ما باهم دوستیم معصومه جون بود کار گر خونمون اما چون از بچگی منو بزرگ کرده منم مثل مادر دوستش دارم خیلی مهربونه زنگ زد که بگه میخواد بره پیش خواهرش دو روز نمیاد مامان بابامم نیستن خونه گفت مراقب خودم باشم
زهرا: اِ چه خوب پس این دوشب خونه ی ما می مونی
با تعجب بهش نگاه کردم من بمونم اینجا .....
گفتم :نه زهرا میرم خونمون
زهرا : اِ قول دادی منو ببری بهشت زهرا بعدشم پدرم اومد لباساشو برداره سه چهار روز میره روستا ها به مردم کمک میکنه منو بی بی هم از تنهایی در میایم
گفتن: چی بگم بازم چشم
خندیدو گفت : آفرین دختر خوب😄
من :☺️
پدر زهرا اومد توی حال و گفت دخترا خدا حافظ زهرا رفت طرف پدرش و بغلش کرد
زهرا : خدا به همرات بابا جونم 🙃
پدرش لبخندی زدو گفت : خدا حافظ عزیز دل بابا 😊
بازم دلم گرف کاش پدر منم یه زره به فکرم بود😔
بابای زهرا : خدافظ خانم سلیمانی
من : خدا حافظ
ودر و باز کردو رفت ....
ادامه دارد .....
❌ کپی حرام است ❌
نویسنده : یازینب ✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿 رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
• بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#21
بی بی از آشپزخانه اومد برون و گفت : گل دخترا بیاید کمک که سفره رو بیاریم
بلند شدیم ورفتیم آشپزخانه سفره انداختیم با مخلفات روهم روی سفره چیدیم
بی بی بایه دیس برنج اومد نشست کنارمون و خیلی سفره قشنگ شده بود مخصوصا غذاشون عالی بود
کلی از بی بی تشکر کردم با کمک هم ظرفارو بردیم سفر رو جمع کردیم زهرا نزاشت من ظرفا و بشورم نشستم چند قیقه بعد بی بی هم با یه سینی چای اومد پیشم که بعدش زهرا اومد
زهرا به بی بی گفت که من امروز و فردا بمونم که بی بی خوشحال شد
زهرا گفت : بیا بریم اتاق استراحت کنیم
من : زهرا لباس ندارم
زهرا : خوب من که لباس دارم بیا بریم بهت بدم
من : نه من میرم خونه لباسامو بردارم بیام
زهرا : اِ پس بزار منم چادرمو بردارم که بریم
من : باشه من میرم توی ماشین
رفتم پیش بی بی که داشت قرآن میخوند گفتم بی بی جان منو زهرا میریم از خونه وسایلمو بیارم
بی بی: اِ زهرا که لباس داره
من : نه باید چنتا از کتا باموهم بیارم
بی بی : باشه عزیزم برید مواظب خودتون باشید
من: خداحافظ
رفتم بیرون توی ماشین نشستم
داشتم به امروز فکر میکردم که صدای در ماشین اومد سرمو بلند کردم زهرا بالبخند بهم نگاه کرد
زهرا: خوب بریم
منم بالبخند جوابشو دادم
وراه افتادیم....
کمی راه خونه ی ما با خونه ی زهرا طولانی بود
حوصلم سر رفته بود چون من همیشه آهنگ میزاشتم اما چون زهرا بود گفتم شاید دوست نداشته باشه آهنگ گوش کنه
توهمین فکر بودم که زهرا گوشیشو از کیفش در آورد و به ضبط وصل کرد .....
ادامه دارد .....
❌ کپی حرام است ❌
نویسنده : یازینب ✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول◇
#22
منو یکم ببین وصیتامو هم ببین
نزاری حرفای ولی بمونه روزمین
هرجایی که باشی وسط جبهه ای بدون
بی بی صدام زده میرموتوبه جام بمون
باید برم آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره .....................
بغضم گرفته بود .....
میبینی خواهرم برا دفاع از این حرم
دارم میرم ولی به تونصیحتی دارم
این چادر سیات علم بی بی زینبه
نزاری حرمتش بریزه باز دومرتبه
باید باچادرت سپر عمه جون باشی
با عفت وحیا پابه رکابشو باشی
تا یارلشکر بانوی بی نشون باشی
به اینجا که رسید اشکام شروع به ریختن کرد زهرا هم داشت آروم اشک میریخت واقعا شعرش خیلی قشنگ بود حس میکنم دل حضرت زینب رو با این بی حجابیم شکوندم 😔
به خونه رسیدیم درو با ریموت باز کردم ماشینو روی سنگ فرشای باغ خونمون پارک کردم وبا زهرا پیاده شدیم ....
《زهرا》
رسیدیم خونه ی بیتا خیلی خونه ی قشنگی بود بزرگ و شیک حیاط که نمیشد گفت یه باغ بود برا خودش
رفتیم دا خل خونه با وسایل شیک ومد امروزی چیده شده بود
اما من عاشق خونه با چیدمان سنتی هستم
بیتا:زهرا جان بشین رو مبل الان من میام
بعد انگار که چیزی یادش اومد اومد طرفم آهان راستی یادم رفت ازت پذیرایی کنم بعد به طرف آشپزخانه رفت که با حرف من وایساد
من: نه بیتا جان چیزی نمیخوام وسایلتو بردار که زود بریم دیر میشه بی بی هم که میدونی نگران میشه ...
لبخندی زدو گفت : باشه عزیزم الان میام واز پله های مار پیچی رفت بالا .....
بعد از چند دقیقه اومد پایین ورفتیم توی ماشین ریموت زد که از باغ اومدیم بیرون و دباره راه افتاد ... خیلی دلم میخواست از خودش برام بگه
با خودم هی این دست و اون دست میکردم که بیتا فهمید وگفت : چیزی میخوای بپرسی
لبخند زدم وگفتم : خوب راستش دوست دارم از خودت برام بگی
بیتا : باشه عزیزم برات میگم
وشروع کرد به گفتن .......
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است ❌
نویسنده :یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول◇
#23
بیتا: خوب من توی خانواده ی غیر مذهبی وغیر دینی به دنیا اومدم هر کدوممنون یه جور زندگی میکنیم یعنی نه من به پدر مادرم کار دارم نه اونا به من ما هر ماه مهمونی توی ویلای کیش پدر بزرگم میگرفتیم که همه دوستا آشنا هامون میومدن خیلی خوش میگذره ومختلط هست
ویه طبقهش مال مادختر پسراس که اونجا بازی داره بازیایی مثل شنا - شطرنج- و....
من: یعنی دختر پسر یه جا هستید
بیتا :آره ما کلا برا شنا هم باهمیم
آروم زدم تو سرم و گفتم : خاک توسرم خدا لعنت کنه شیطونو
آروم گفتم اما فکنم شنید
بیتا : چیزی گفتی
من: نه عزیزم ادامه بده
بیتا : آره دیگه داشتم می گفتم ما اینجوری هستیم ااممممم بعد آهان راستی من دوتا اسم دارم
باتعجب گفتم : دوتا اسم!
از تعجب من خندش گرف وگفت : خوب آره راستش من قبل از اینکه به دنیا بیام مادرم میخواست برام اسم انتخاب کنه شب که میخوابه خواب میبینه یه خانم نورانی با لباس سفید زیبا یه نوزاد دختر که من باشم رو در بغلش میزاره و به مادم میگه : زینب من امانت تو زینب با بهترین درجات الهی پیش ما باز میگردد
بعد هم مادرم از خواب بیدار میشه و به پدرم میگه پدرمم میگه که اسمش رو زینب بزاریم اما نه اونا ونه خانوادمون از این اسم خوششون می یومد ولی بخاطر اون خواب مادرم گذاشت وقتی بزرگ شدم و میرفتم مدرسه بیشتر بچه ها چه دوستانم وچه بچه های خانوادمون منو مسخره میکردن و میگفتن تو مثل حضرت زینب غریب و تنها میشی این شد که منم وقتی دوازده سالم شد به همه گفتم اسمم رو بیتا صدا بزنند چون من این اسم رو دوست داشتم ...
من: زینب اسم قشنگیه میدونی وقتی بمیری خدا میگه هرکی بره پیش کسی که اسمش روشه مثلا من که اسمم زهراست انشالله میرم پیشه حضرت زهرا و حضرت زهراهم به خواطر اسمم منو شفاعت میکنه میدونی وقتی اسمم رو صدا میزنند به خاطرشون صواب توی کارنامه ی اعمالم نوشته میشه چون اسم حضرت زهرا "ص"هست حضرت زهرا هم غریب و مظلوم هم به شهادت رسید و هم به خاک سپرده شد اما من هیچ وقت نه از مادرم ونه از پدرم به خاطر اسمم گلگی کردم چون برای من افتخاره که اسمم زهرا باشه ......
ادامه دارد .....
❌ کپی حرام است ❌
نویسنده:یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا•
◇فصل اول ◇
#24
《زینب "بیتا 》
خیلی برام حرفاش قشنگ وجالب بود انگار منم دلم میخواست منم با افتخار اسمم رو بگم
واقعا الان حس میکنم که چقدر خدا مهربونه
که همیشه یه بهونه میخواد تا بعضی از گناهامون
رو پاک کنه ....
زهرا گفت که بعدا بیشتر درمورد خودم بهش بگم
رسیدم ماشین رو پارک کردم که زهرا ازش پیاده شد
زهرا: خوب بیا بریم که فکنم بی بی نگران شده باشه دوسه بار بهم زنگ زده منم جواب نداده بودم برای همین نگران شده بود بهش زنگ زدم گفتم الان میایم
من: باشه عزیزم برو منم الان میام
ورفت سمت در از ماشین پیاده شدم ورفتم سمت زهرا درو باز کرد ورفتیم تو چنتا چراغ روشن بود که باعث شده بود اونجا کمی نورانی بشه
بیبی سریع درو باز کرد اومد بیرون ما توی حیاط وایساده بودیم
بی بی : مادر کجایید دل نگرونتون شدم
من: سلام بی بی جان الان که خدارو شکر ما سالم وسلامت در خدمت شماییم نگران نباشید
بیبی لبخندی زدو گفت : خداروشکر مادر بیاید تو هوا یکم سرده بیاید
رفتیم داخل بازهرا وسایلم که یک ساک بود رو بردیم بالا وارد اتاق شدیم ....
زهرا لامپ رو روشن کرد و گفت : خوب تو رو تخت بخواب منم روزمین
من : نه بابا این چه حرفیه من جام رو زمین خوبه
زهرا : اِ نشد تو باید رو تخت بخوابی منم رو زمین ما مهمون رو رو زمین نمی خوابونیم
که همون موقع صدای در وبعدش صدای بی بی اومد
بی بی: زهرا جانم مادر بیا مهمونتو ببر اتاق مهمان
یهو زهرا زد توی سرش وگفت : وای ... چشم چشم بیبی الان زینب رو میبرم اتاق
وروبه من گفت : ببخشید اصلا حواسم نبود بیا بریم اتاق مهمان اونجا راحت باشی
ودستم روگرفت از اتاق خودش اومدیم بیرون ......
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده:یازینب ✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا•
◇فصل اول◇
#25
دراتاق رو باز کرد وارد اتاق شدم
اتاقش هم مثل خونه سنتی چیده بودن
یه موکت روی زمین بود که یه قالی کوچیک دایره ای شکل وسط اتاق بود ویه مبل کنار اتاق بود که یه قالیچه مستطیل روش انداخته بودن یه تخت دونفره بود که یه پتوی خوشگل روش بود بغلش هم میز دایره شکل بود که روش یه شب خواب بود روبرویم یه کمد و اون طرف تَرش یه در بود که فکرکنم حمام یا سرویس بهداشتی بود ویه پنجره با پرده های سنتی پوشیده شده بود چندتا گل هم روی تاقچه ی پنجره بود ...
درکل اتاق دل باز و زیبا و سنتی بود خیلی خوشم اومد
داشتم اتاق رو میدیدم که زهرا گفت : خوب زینب جان کاری نداری من برم که استراحت کنی
لبخندی زدم و گفتم : نه عزیزم برو خودتم امروز خسته شدی ازبس ازت حرف کشیدم
خندیدو گفت باشه و درو بست و رفت
کیفم رو روی زمین پرت کردمو خودمو انداختم روی تخت ...
من : اخیششش هوففف الان فقط دلم یه خواب راحت و خوب میخواد....
چشمامو بستم بعد از چند دقیقه فکر کردن به امروز به خواب رفتم ....
با صدای تق تق در از خواب نازم بلند شدم و با صدای خش دارم بخاطر خواب گفتم: بفرمایید
درباز شد و زهرا در چارچوب در نمایان شد
بالبخند گفت : سلام صبحت بخیر
لبخندی زدم و گفتم : سلام صبح توهم بخیر
زهرا: ممنون بیا صبحانه حاضره بخوریم بعد بریم سر خاک مادرم
من : باشه عزیزم راستی ساعت چنده
زهرا : ساعت هفته
من : اهان باشه الان میام عزیزم
زهرا لبخند زد و رفت .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#26
از روی تخت بلند شدم رفتم توی حمام توی روشویی دست و صورتم رو شستم از حمام اومدم بیرون
لباسام رو پوشیدم یه رژ مایه صورتی کمرنگ و کمی ریمل زدم کولمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون صدای حرف زدن بی بی و زهرا میومد
بی بی : زهرا مادر مهمونتو بیدار کردی
زهرا : اره بی بی جان بهش گفتم بیاد صبحانه بخوره اونم گفت اماده بشم میام
بی بی : کجا باهاش دوست شدی
زهرا : توی دانشگاه هم کلاسیم بود دیروز اومد پیشم زندگیم رو براش گفتم باهم حرف زدیم دیگه باهم دوست شدیم دختر خوبیه ازش خوشم اومد
بی بی: اره ماشالله دختر مهربون خوبیه خدا برا پدر مادرش حفظش کنه
بعد هم دیگه صدایی نیومد
رفتم داخل اشپزخانه بالبخند گفتم : سلام صبحتون بخیر
با حرف من زهرا و بی بی برگشتن و بهم نگاه کردن
بی بی بالبخند گفت : سلام عزیز جان صبحت بخیر بیا بیا برات صبحونه خوشمزه درست کردم حسابی جون بگیری
من : ممنون بی بی جان ببخشید به زحمت افتادید
بی بی اخم کم رنگی کرد و گفت : زحمت چیه بی بی همیشه در خونش برای همه بازه چه دوست و چه دشمن حالاهم بیا صبحانه بخور که برید دانشگاه دیرتون نشه
من : چشم صندلی رو کشیدم عقب و روش نشستم و با زهرا و بی بی شروع کردیم به خوردن دستش درد نکنه خداییش کلی به زحمت افتاده شیر محلی پنیر محلی عسل محلی کره محلی چهار جور مربا :به - البالو هویج-بالنگ و چیزای دیگه...
بعد از خوردن صبحانه از بی بی تشکر کردم زهرا رفت کیف و چادرش رو اورد بعد از خدا حافظی با بی بی دوتایی از خونه اومدیم بیرون رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم نشستم رو صندلی درو بستم زهرا هم درو بست و گفت : راستی یادم رفت بپرسم خوب خوابیدی
من: اره عزیزم خیلی خوب بود نگران نباش من خوش خوابم
خندیدو و گفت : یاد مدرسه ی موش ها میوفتم یکیشون خیلی میخوابید بهش میگفتن خوش خواب توهم مثل موشه ای
منم خندم گرفته بود برا همین دوتا ایی زدیم زیر خنده که یهو......
ادامه دارد .....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#27
باماشین خوردم به ماشینه روبه روییم که ترمز رو کشیدم باعث شد صدای بدی ایجاد بشه
خیلی ترسیدم به زهرا نگاه کردم که با نگرانی بهم نگاه میکرد خواستم از ماشین پیاده بشم ببینم چی شده که زهرا با نگرانی گفت : زینب نرو میترسم دعوا بشه بشین تو ماشین من میرم ببینم چی شده
نزاشت حرفی بزنم سریع درو باز کرد و رفت پایین به ماشین رو به روییم نگاه کردم یه ماشین فراری که دوتا پسر با عینک دودی اومدن پایین زهرا کنار ماشین من بود اون دوتاهم کنار ماشین خودشون که پسره یه چیزی گفت و بعد هم زهرا یچیزی گفت دباره پسره داشتن حرف میزدن پسره یه لبخند زد و باز هم یه چیزی گفت وچون من تو ماشین بودم چیزی نمیشنیدم
زهرا هم اخمی کرد و یه چیزی گفت
رفتم پایین ببینم چی شده چون کلا سمون الانا بود که شروع بشه اگه ماهم نریم تاخیری میخوریم
از ماشین پیاده شدم که سه نفریشون بهم نگاه کردن
پسر پوز خنده ای زدو گفت : هع خانم چشات نمیبینه میزنی ماشین نازنین منو خراب میکنی این دوست اوملتم درست حرف نمیزنه
از حرف اخرش خیلی عصبانی شدم به ماشینش نگاه کردم فقط یکم از سپرش رفته تو
من: اقای محترم حرف دهنت رو بفهم حق نداری به دوست من چیزی بگی بعدشم فقط یکم از سپر ماشینت رفته تو نابود که نشده خسارتشم هر چقدر باشه میدم
شماره کارتتون رو بگید همین الان پول رو واریز کنم
بعد یه شماره گفت که روی گوشیم تایپ کردم و بعد پول رو براش واریز کردم براش اس اومد منم گفتم : خوب پول رو هم دادم خدا نگهدار وبه سمت ماشین رفتم زهرا هم اومد
پسره یه نگا به گوشیش ویه نگاه به ماشین ما میکرد براش بوق زدم که بره اون طرف به خودش اومد ورفت بادوستش نشست تو ماشین وگاز دادو رفت
منم را افتادم یه پنج دقیقه تو راه بودیم که رسیدیم ماشین رو نزدیک دانشگاه پارک کردم دیگه داشت دیر میشد با زهرا باسرعت خودمون رو به کلاس رسوندیم
در زدم دیدم صدایی جز صدای خنده ی بچه ها نمیاد وارد کلاس شدم که دیدم .....
ادامه دارد .....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#28
استاد توی کلاس نیست و بچه ها هم میگن و می خندن
ماکه درو باز کردیم همه به ما نگاه کردن
یکی از بچه های کلاس که خیلی مسخره بازی میکرد اصلا ازش خوشم نمی اومد پسر نچسب و پرویی بود گفت: به سلام خانم پلیس اینده وسلام به کلاغ کلاس که با این حرفش بچه ها زدن زیر خنده
«چون توی کلاسمون فقط زهرا چادری بود »
بعد رو به من گفت : خانم پلیس اون یکی خانم پلیس کجاس واقعا تعجب داره شما خانم باشخصیت با یه کلاغ دوست بشید
از این حرفش خیلی عصبی شدم یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد
رفتم سمتش میز اول نشسته بود روبه روش وایسادم و باعصبانیت و اخمی که حس میکردم پیشونیم داره از جاش در میاد گفتم : میفهمی چی میگی کلاغ خودتی پسره ی هوفففف
دستم رو به نشونه ی تهدید روبه روش گرفتم
من: فقط یه کبار یه کبار دیگه به دوست من بی احترامی کنی من میدونم و تو
خنده ای سر دادو گفت: اوه اوه خانم غلط کردم ببخشید دیگه چیزی نمیگم بعد دوباره خنده
پسره : هع من به اون کلاغ سیاه که یه پارچه دور خودش پیچونده احترام بزارم عمرا....
که همون موقع زهرا اومد سمتش وگفت : اقای محترم من احترام نمیخوام به من بی احترامی کن اما به یادگار بی بی حضرت زینب چیزی نگو چون حرمت داره چطور دلت میاد همچین حرفی بهش بزنی اولن این چادر نه پر کلاغ ونه پارچس که دورم پیچوندم
اصلا میدونی بخواطر همین چادر چند هزار نفر شهید دادیم میدونی چقدر خانواده داغ دیدن میدونی حضرت زینب رو چقدر کتک زدن چادر ش رو کشیدن همون روز یعنی روز عاشورا چادرشونو اتیش زدن که حضرت رقیه با این همه سختی غم و غصه هیچ حرفی نزد فقط اون لحظه گفت : عمه جان یه پارچه بلند بده من سرم کنم اینجا مرد هست خجالت میکشم باز هم میخوای بی احترامی کنی میدونی با این کار شماها امام زمان چجور گریه میکنه بعد بعضی ها میگن چرا ظهور نمیکنه فقط و فقط بخاطر این گناهاس نزارید امام زمان از کاراتون گریه کنه چون وقتی اون اشکی روکه اگه برای گناه شما بکنه دیگه اون گنا هتون بخشیده نمیشه
من به خاطر حرفتون میبخشم تون اما خدا به خاطر بی احترامیت به حرمت حضرت زینب نمی بخشتت فقط برو از خدا توبه کن
وقتی داشت حرف میزد همه ساکت شده بودن دخترا و پسرا سرشو نو انداخته بودن پایین و این پسره سرشو پایین گرفته بود همینطور پیشونیش عرق میکرد معلوم بود بد جور خجالت از این حرفش کشیده زهرا هم اشک میریخت و حرف میزد منم بغض کرده بودم سرمم انداخته بودم پایین یه لحظه نگاهم به در خورد که .....
ادامه دارد .....
نویسنده:یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#29
دیدم استاد و چندا از بچه ها کنار وایساده بودن و باتعجب به زهرا من و اون پسره نگاه میکرد
سریع گفتم : سلام استاد
با حرف من همه به سرشونو گرفتن بالا و به استاد نگاه کردن
استاد: سلام بعد از کمی مکس گفت : اینجا چه خبره خانم سلیمانی
پسر رو بهش نشون دادم وگفتم : استاد ایشون به دوستم بی احترامی کردن
استاد : اقای علی نژاد پاشید برید بیرون اینجا جای این حرفا و کارا نیست
همون پسره که فامیلیش علی نژاد بود سرشو بلند کرد و روبه زهرا گفت : ببخشید خانم بهتون و چادرتون بی احترامی کردم من رو حلال کنید و رو به استاد گفت : چشم استاد کیفش رو برداشت و رفت بیرون
از کارش تعجب کرده بودم
استاد رو به ما گفت : خوب خانم محمدی و خانم سلیمانی بفرمایید بشینید
به بقیه ی دانشجو ها هم گفت که اونها هم نشستند منو زهرا هم روی یه صندلی نشستیم
واستاد شروع کرد به درس دادن ....
بعد از کلاس با زهرا رفتیم توی بوفه ی دانشگاه....
زهرا : خوب زینب جان یادت دیروز چی گفتی قرار شد ادامه ی حرفت رو امروز بزنی
من: اهان اره عزیزم خوب داشتم میگفتم ما همچین خانواده ای هستیم من از بچگی ازاد بزرگ شدم خودم کا رام رو میکردم چون پدر مادرم خونه نبودن واسه خودنشون اینور اون ور میرن راستش وقتی بابات رو بغل کردی اونم با مهربونی باهات رفتار کرد من...
لبخندی زدم وگفتم بهت حسودیم شد
لبخندی زد و چیزی نگفت ...
ادامه دارد .....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#30
من : زهرا میخوام یچیزی بگم
زهرا بگو عزیزم گوش میکنم
من : خوب چطور بگم امممم من می .....
داشتم حرف رو شروع میکردم که زنگ خورد
گفتم بریم بعدا بهت میگم
زهرا : باشه
رفتیم توی کلاس بعدی استاد اومد درس رو شروع کرد
وسط کلاس دو سه بار گوشی زهرا زنگ خورد که زهرا بار سوم جواب داد و یواشکی به کسی که زنگ زده بود یه چیزی گفت و بعد قطع کرد
بعد از تموم شدن کلاس اومدیم بیرون که دوباره گوشیش زنگ خورد
من : زهرا گوشیت داره زنگ میخوره جواب بده
زهرا گوشیو از کیفش در اورد و جواب داد
زهرا : جانم
.......
سلام فاطمه جان خوبی
.......
ممنون منم خوبم کاری داشتی
.......
اهان باشه عزیزم الان میام
.......
قربونت خدافظ
گوشی رو قطع کرد و روبه من گفت : اِ زینب جان دوستم زنگ زده امروز کلاس توی بسیج مون داریم شنبه سه شنبه و جمعه میریم
بسیج خانم لطفی میاد اونجا حرفایی در مورد حجاب و چیزای دیگه میگه خیلی مهربونه ما دوستش داریم الان میای باهم بریم بسیج البته اگه خسته نیستی
دلم میخواست برم ببینم بسیجی که میگه چجوریه انگار به دلم افتاده بود برم نمی دونم چرا از موقع ای که با زهرا دوست شدم دلم میخواد درمورد چادرش حجابش خدا و کلا دین بیشتر بدونم
من : نه عزیزم خسته نیستم بریم
زهرا لبخندی زد و گفت : خیلیم عالی بریم
سوار ماشین شدیم ماشین رو رو شن کردم و راه افتادیم به سمت جایی که زهرا گفته بود ....
ادامه دارد ....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#31
چند دقیقه ای توی راه بودیم
......
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم
زهرا: بیا باید بریم جلوتر
من: باشه
یه چند قدم جلو تر رفتیم رسیدیم به یه جایی شبیه مسجد بود جای بزرگی بود
داشتیم میرفتیم به سمت حیاط که یکی زد رو شونه ی زهرا.....
زهرا برگشت به پشت سرش نگاه کرد
بعد با شوق پرید بغل یه دختر چادری
زهرا : وااااای زینب دلم برات تنگ شده بود پار سال دوست امسال اشنا چرا یه هفتس نمیای
دوست زهرا خندید وگفت
زینب (دوست زهرا) : سلامت کو دختر
زهرا : وای ببخشید اصلا وقتی دیدمت انقدر ذوق کردم یادم رفت بهت سلام کنم
زینب (دوست زهرا) : میدونم عزیزم منم خیلی دلم برات تنگ شده بود حالا خوبی چه خبر...
زهرا : ممنون عزیزم خبری نیست سلامتی نگفتی چرا نیومدی چیزی شده
زینب( دوست زهرا) : خوب راستش یادته مامانم معدش درد گرفته بود اون هفته شب جمعه حالش خیلی بد شد یهو دیدم داره به خودش میپیچه یه چند باریم بهش گفتم چیزی شده اگه حالت بده بریم دکتر گفت نه من خوبم فردا صبح وقتی بلند شدم دیدم دلشو گفته داره اروم گریه میکنه گفتم مامان چیشده گفت معدم خیلی درد میکنه دارم میمیرم منم با ترس زنگ زدم به بابام که اومد رفتیم بیمارستان بعد دکتر گفت : معده درد گرفته معدش عصبیه یه هفته باید استراحت کنه مراقبش باشید دیگه منم یه هفته خونه موندم خودم کارا رو میکردم مامانم خوابیده بود حتی مدرسه هم نرفتم چه برسه به اینجا
بعد دست زهرا رو گرفت و گفت : زهرا برای مامانم خیلی دعا کن حالش اصلا خوب نیست خیلی نگرانشم ...
زهرا: انشالله حالشون زود خوب شه نگران نباش زهرا جان توکلت به خدا باشه .....
ادامه دارد .....
نویسنده:یا زینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#32
اون دختره نگاهش به من افتاد وگفت
سلام ببخشید ندیدمتون
با حرف دوست زهرا زهرا برگشت طرف من
زهرا : اِ چرا حواسم نبود ببخشید زینب جان تقصیر اینه این دوست من حواسم رو پرت کرد زینب با تعجب به من نگاه کرد
زینب: اِ مگه شماهم اسمتون زینب
من: بله
زینب : چه جالب
دستو شو اورد جلو منم دستشو گرفتم و به نشانه ی دوستی...
زینب : زینب جان خوشحالم از اشنایی تون
من: مرسی منم همینطور
زهرا : خوب دوستای گلم بیاید بریم تو که الان فاطمه پوستمو نو میکنه
زینب خندید و گفت : اره بریم که دیر بشه کلی بهمون چیز میگه
منم با تعجب دنبالشون رفتم
رفتیم تو جای بزرگ و خوبی بود رو درو دیوار عکس شهدا بود
رفتیم داخل یه دختر سریع اومد طرف ما وگفت : سلام شما دوتا کجایید بیاد الان خانم میاد
اروم به زهرا گفت :زهرا این دختر خانم کیه؟
زهرا: دوستمه زینب
دختره : سلام خوبی عزیزم
من:سلام مرسی ممنون
دختره : خوب خوش اومدی بیا بریم بقیه ی بچه ها رو نشونت بدم
دختره : زهرا جان میشه من دوست گلت رو چند دقیقه قرض بگیرم
زهرا خندید وگفت : باشه عزیزم برو بچه هارو به زینب نشون بده منم برم ببینم خانم لطفی کی میاد
دختره : خوب پس بریم
من: بریم
وراه افتادیم به طرف چنتا دختر که داشتن باهم حرف میزدن و میخندیدن
......
من : ببخشید میتونم اسمتون رو بپرسم
دختره : اره عزیزم اسم من فاطمه هاشمی هست خوب اسم شماهم که زینبه اما ببخشید فامیلیت رو نمی دونم میشه بگی
من: فامیلیم سلیمانیه زینب سلیمانی
فاطمه: اِ چه اسم و فامیل قشنگی
من : ممنون
دختر مهربون و خوش صحبتی بود من همیشه فکر میکردم چادری های بد اخلاق هستن چون یه دفع یه دختره وقتی دبیرستان بودم چادری بود اما خیلی بد اخلاق بود برا همین من همیشه در مورد چادریا همچین فکری میکردم
.......
فاطمه رو به دخترا که فکنم هفت یا هشت نفر بودن گفت : سلاااام دوستای خولم
دخترا خندیدن و باهم گفتن : سلااام دوست خول خودمون و دباره همه خندیدن
یکیشون رو به من گفت : سلام عزیزم تازه اومدی اینجا
فاطمه : نه ایشون خانم زینب سلیمانی هستن
دوست زهرا من امروز زنگ زدم به زهرا که بیاد چون دانشگاه بود بادوستش اومد
دختره: اهان
فاطمه: خوب بچه ها خودتون رو معرفی کنید
نفر اول: حدیثه فاطمی هستم ۲۳ سالمه
نفر دوم: فاطمه زهرا جعفری هستم ۱۹ سالمه
نفر سوم : محیا سادات اکبری هستم۱۷ سالمه
نفر چهارم : نرگس راد هستم۲۱ سالمه
نفر پنجم : رقیه مرادی هستم ۱۸ سالمه
نفر ششم : کوثر احمدی هستم ۲۰ سالمه
نفر هفتم : حسنا طاهری هستم ۱۹ سالمه
نفر هشتم : هلما طاهری هستم ۱۶سالمه
همشون اسماشون و سنشون رو گفتن
فاطمه : خانمای طاهری دوتا خواهرن حسنا و هلما هلما از حسنا سه سال کوچیک تره
من: اهان
فاطمه زهرا : خوب عزیزم شما چند سالته
من: من ۲۲سالمه
کوثر : اِ پس همسن فاطمه _ زهرا یی
فاطمه : اره اهمسن منو زهرا هست
زهرا با زینب اومدن طرف ما : خوب سلام دوستان خوبین چه خبر
بچه ها هم سلام کردن
حدیثه : زینب خوبی کجا بودی چند روزه ندیدیمت
زینب: خوبم عزیزم مامانم معده درد شدید گرفته بود منم باید یه هفته پیشش میبودم برا همین نه مدرسه رفتم و نه اینجا اومدم این یه هفته پیش مامانم بودم حالش خوب نبود براش دعا کنید
حسنا: انشالله خوب بشن توکلت به خدا باشه خدا بزرگه
زینب : ممنون
صدای خانمی از پشت سرمون اومد
خانمه : سلام بچه های عزیزم خوبین
بچه ها همه برگشتن طرف صدا زهرا هم پرید بغل همون خانمه
زهرا : سلام خانم لطفی جونم خوبی ...
یه خانم جوون و مهربون بود
خانم لطفی : ممنون عزیزم شما خوبی بی بی جون خوبه
زهرا: بله ممنون خوبه
بقیه ی بچه ها هم رفتن بغلش کردن ....
ادامه دارد .....
نویسنده: یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی