#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
+چرا اونجا؟
مهدی:خب مثلا جرمش زیاد بود دیگه
مهدی راست میگفت،ولی خداروشکر همه چیز حل شد!
مهدیو کنار زدم و گفتم:من برم داداش،یاعلے
مهدی:به سلامت
حکم رو نشون سرباز مراقب دادم و گفتم:میتونی بری
سرباز احترام نظامی گذاشت و رفت
در انفرادی روباز کردم که سارا رو دیدم،سرشو گذاشته بود روی زانوشو و دستاشو دور زانوش قلاب کرده بود
کنارش رفتم و روی پاهام نشستم،آروم گفتم:سارا خانوم؟
بینیشو بالا کشید و سرشو از روی زانوهاش بلند کرد
لبخندی زد و گفت:کجا بودی؟
حکم آزادیشو بالا اوردم و نشونش دادم...
+رفتم تا اینو بگیرم
سارا خیلی آروم گفت:چیه؟
چهارزانو نشستم و گفتم:برگهی آزادیت!
نگاهم رو سرتاسر صورتش گردوندم و گفتم:مگه قرار نبود گریه نکنی؟
سارا تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت:ترسیدم
سرمو کج کردم و گفتم:ازچی؟مگه نگفتم نمیذارم شب اینجا بمونی؟به حرفه آقاتون اعتماد ندارین نه!
سارا خندید و نگران گفت:مامانم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبه
سارا:چیزی نگفت؟چقدر نگران شده بمیرم براش
گونشو کشیدم و گفتم:نه!بهش گفتم تا شب آزاد میشی
سارا لبخندی زد که گفتم:بریم؟
سارا سرشو تند تند تکون داد و با خوشحالی گفت:بریم
نمیدونستم چجوری بهش بگم ولی باید این موضوع رو میفگتم..
از جامون بلند شدیم که گفتم:سارا؟
سارا نگاهم کرد و گفت:بله؟
+ببین...اینجا کسی نباید بفهمه ما
سارا نذاشت ادامهی حرفمو بزنم و زود گفت:میدونم میدونم...نباید با هم بریم!
مکث کرد و گفت:ولی باید بگی از کی اینجا کار میکنی
دستمو گذاشتم روی چشمم و گفتم:به روی چشم
سارا:ممنون
چشمکی زدم و گفتم:خانم ابراهیمی من میرسونمتون
سارا خندید و گفت:من فامیلم احمدیه آقای محترم!
یادم رفت از این به بعد فامیل خودم پشت اسمش میاد و چقدر این اتفاقو دوست داشتم
زودتر از سارا از در اتاق بیرون رفتم و با فاصله سه چهار متری باهم به سمت خروجی اداره قدم بر میداشتیم...
توی راه دو سه تا سرباز احترام نظامی گذاشتن که اصلا جای مناسبی برای این کار نبود!
وقتی از اداره خارج شدیم سارا نفس عمیقی کشید و گفت:به اندازهی تمام این سال ها خاطره دارم!
با این حرفش دوتایی زدیم زیر خنده!
+سارا بریم؟ناهار هم که نخوردی
سارا:تو از کجا میدونی؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:منم دیگه
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودوچهارم✨
#نویسنده_سنا✍
سوار ماشین شدیم که تلفنم زنگ خورد...مامان بود
جواب دادم:سلام
مامان:سلام،سارا آزاد شد؟فهمیدن کاری نکرده؟
+اره خیالتون راحت،الانم میخوام برسونم خونشون
مامان:نههههه
+چی؟
مامان:امشب شام باید بیایین اینجا
لبخندی زدم و گفتم:حالا کو تا شب...
نگاهی به سارا انداختم که سوالی نگاهم میکرد،رو بهش گفتم:شب بریم خونه مامان اینا؟
سارا سرشو تکون داد و گفت:بریم
به مامان که پشت خط منتظر بود گفتم:شب میاییم
مامان:منتظرم...یعنی پارسا اگه بیای خونه و بگی ببخشید سارا نیومد و کار داشت و ازین حرفا من میدونم با تو!
خندیدم و گفتم:کاری ندارین؟
مامان:مواظب خودتون باشین،خداحافظ
+خدانگهدار
تلفن رو قطع کردم ماشین رو راه انداختم
بعد از نیم ساعت پشت چراغ قرمز نگه داشتم که سارا گفت:آب داری؟
+اره
سارا دستشو توی هوا تکون داد و گفت:میشه بدی؟سریع
دستمو دراز کردم و از صندلی عقب بطری آب رو به دستش دادم،چند قلپ خورد که گفتم:خوبی؟
سارا لبخندی مصنوعی زد و گفت:خوبم
چراغ سبز شد و من فهمیدم که سارا یه چیزیش هست.حالش خوب نبود،رنگش پریده بود!
بعد از دو سه دقیقه دوباه گفتم:سارا خوبی؟
سارا نگاهشو از بیرون گرفت و گفت:دلم درد میکنه پارسا
نگران شدم و برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم:آب انار خوردی؟
سارا لبخندی زد و چیزی نگفت...
مسیر رو عوض کردم که سارا گفت:کجا میریم؟
چون میدونستم اگه بگم میریم بیمارستان میگه" نه من حالم خوبه"گفتم:میفهمی
سارا:پارساااا
نگاهش کردم و گفتم:جان دلم؟
سارا از اون لبخندایی که خیلی یه دل مینشست زد و سرشو به پنجره ماشین چسبوند و گفت:پارسا مامان بابا[منظورش مامان بابای خودم بود]هم نمیدونن شغلت چیه؟
سرمو به علامت منفی بالا و پایین کردم و گفتم:نه...کسی جز تو و همکارام نمیدونه
سارا زود گفت:ولی فکر کنم دانیال بدونه!
با صدای نسبتا بلندی گفتم:چییییی؟
سارا صاف سرجاش نشست و گفت:اونروز که بهت گفتم،یادت رفته؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:هوووف...اونروز یچیزی گفته دیگه،فکر نمیکنم فهمیده باشه چون اون کلا با شغلایی که با امنیت کشور سروکار دارن بدش میاد و بر ضدشون یچیزی میگه تو باور نکن
سارا خیلی آروم گفت:باش
منم خیلی آروم گفتم:ممنون
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
چقتی رسیدیم بیمارستان نگاهی به سارا انداختم که خواب رفته بود،توی خواب چقدر مظلوم میشد،چقدر دوست داشتنی تر میشد،چقدر....
آروم دستمو گذاشتم روی دستشو و گفتم:سارا؟سارا خانوم؟پاشو رسیدیم...
خودمم خوابم میومد،ترافیک اعصاب آدمو خورد میکرد!
سارا آروم آروم چشماشو باز کرد و نگاهی به دور و برش انداخت
با تعجب گفت:چرا اومدیم اینجا؟
+حالم خوب نیست!
سارا با نگرانی گفت:چت شده؟
لیخندی زدم و گفتم:حاله روحیم خوب نیست،چون تو گفتی دلت درد میکنه منم نگرانش شدم
سارا با اخم گفت:دیگه از این شوخی ها با من نکنی هاااا
شونه هامو بالا دادم و گفتم:شوخی نبود،واقعیت رو گفتم
سارا نیشگونی از بازوم گرفت که اخم در اومد و گفتم:اییییی...چه ناخونایی داری دختر
سارا لبخند دندون نمایی زد و جدی گفت:من حالم خوبه
سرمو به علامت منفی بالا و پایین کردم و گفتم:نچ...پیاده شو
سارا مثل بچه ها خودشو لوس کرد و گفت:لطفا بیا بریم
ابروهامو بالا دادم و گفتم:پیاده شو سارا
سارا سرشو تکون داد و خیلی آروم گفت:من برات دارم
با اینکه آروم گفت ولی شنیدم و گفتم:چیزی گفتی؟
سارا هول شد و گفت:نه...چی گفتم؟
خندیدم و چیزی نگفتم....
[سارا]
پارسا با دکتر حرف میزد و نمیذاشت من چیزی بگم
پارسا:خانوم دکتر ناهار هم نخورده
خیلی آروم گفتم:صبحونه هم نخوردم نگران چی هستی؟
ایندفعه با اینکه خیلی آروم گفتم بازم شنید و گفت:بفرما!صبحونه هم نخورده
خانم دکتر عینکشو روی صورتش جابهجا کرد و گفت:چرا؟
الان باید چی میگفتم؟میگفتم صبح عجله داشتم ظهر هم از استرس چیزی از گلوم پایین نمیرفت؟
لبمو با زبونم تر کردم و گفتم:کار داشتم
خانم دکتر:دلیل خوبی نیست...بدنت ضعیف شده
با این حرف دکتر پارسا با اخم نگاهم کرد و گفت:همینو میخواستی؟
خندم گرفته بود،وقتی عصبانی میشد دوست داشتنی تر و اخلاقش جالب تر از قبل میشد!
ایندفعه بازم دکتر گفت:یه سرم مینویسم همین الان بزنید
ترسیدم و گفتم:نه...نه...من خوبم به خدا
پارسا خیلی آروم که فقط خودم بشنوم گفت:حرف نباشه!
با تعجب نگاهش کردم که بازم خیلی آروم گفت:برا امروز بسه.امروز به قدر کافی نگرانم کردی.
از جامون بلند شدیم که پارسا نسخه رو برداشت و گفت:خدانگهدار
و به سرعت از اتاق خارج شد...
آروم رو به دکتر گفتم:خداحافظ
دکتر لبخندی زد و گفت:خدانگهدار
از اتاق خارج شدم که دیدم پارسا ایستاده کنار دیوار،پشت در و با اخم نگاهم میکنه!
آروم گفتم:چی؟
پارسا:خب خب...سارا خانوم!میبنم که از دیشب تاحالا فقط و فقط آب خوردی!
خندم گرفت،حساب همه چیز توی دستش بود
میخندیدم و چیزی نمیگفتم که پارسا گفت:به چی میخندی؟
خندمو خوردم و گفتم:هیچی هیچی
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودوششم✨
#نویسنده_سنا✍
پارسا:بیا بریم
با قدم های تند از کنارم رد شد...
به سمتش دویدم و گفتم:من میترسم...بیا بریم بیرون یچیزی بخوریم
با این حرفم پارسا با تعجب نگاهم کرد و خندید
+به چی میخندی؟
پارسا خندشو قورت داد و گفت:خانوم دکتر آینده از سرنگ و آمپول و اینا میترسه!
به علامت قهر سرمو چرخوندم و گفتم:من قهرم،جایی هم نمیام!
پارسا خندید و دستمو توی دستش گرفت و گفت:حالا اگه میتونی نیا!
با غرغر گفتم:پارسااااااا
پارسا:جان دلم؟
وقتی اینطور میگفت نمیتوستم هیچ شکایتی کنم و باید سکوت میکردم
[دوساعتبعد]
چشمامو باز کردم،خیلی خوابم میومد بخاطر همین پارسا گفت تا سرمت تموم میشه بخواب منم با کمال میل قبول کردم...
میخواستم دستمو تکون بدم که نشد...یه چیزی مانع میشد...
آروم سرمو برگردوندم که دیدم پارسا روی صندلی نشسته و سرشو گذاشته روی دستم...
اشک توی چشمام جمع شد،من دیگه خوشبخت ترین دخترجهان بودم،اینو از ته دلم گفتم!
نگاهی به سرمم کردم که دیگه آخراش بود،دوباره نگاهمو به موهای پارسا دوختم...
موهای خوش فرمش رو از روی پیشونیش کنار زدم وبا چهارتا انگشتام صاف و مرتبشون کردم،مثل همیشه!
انگشت اشارمو خیلی آروم روی آبروهاش کشیدم و صافشون کردم.
وقتی میخوابید مژه های پرپشتش بیشتر از قبل خودنمایی میکردن!
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به صورت مهربونش خیره شدم...
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودوهفتم✨
#نویسنده_سنا✍
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به صورت مهربونش خیره شدم...
اینقدر موهاشو بهم ریختم و دوباره صاف و مرتبشون کردم که چشماشو کم کم باز کرد و گفت:نکن کوچولو!
خندیدم و گفتم:پارسا برو به پرستار بگو بیاد دیگه!
پارسا سرشو از روی دستم بلند کرد و نگاهم کرد،خواست چیزی بگه که گفتم:البته اگه خودت نمیخوای از دستم جداش کنی!
پارسا خندید و گفت:نه...الان میرم
لبخندی زدم و گفتم:برو دیگه
پارسا با اخمی ساختگی گفت:میرم!
+برو!
پارسا خندید و گفت:چشم رفتم!
+برو
پارسا از روی صندلی بلند و گفت:رفتم بابا رفتم!
+برو
پارسا:سارااااا
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:بله؟
پارسا چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت...
کنجکاو شده بودم ببینم کی cd های ضدانقلابی رو توی کیفم گذاشته،چرا اینقدر با برنامه ریزی دقیق؟یعنی از عمد بوده و کسی اتفاقی اینکارو نکرده؟
ذهنم درگیر شده بود و باید از پارسا بپرسم،حتما اون میدونه به هرحال اون منو از اون اتاق تاریک و ترسناک نجات داده
پارسا با یه پرستار وارد اتاق شدن که پرستار با لبخند گفت:حالت خوب شد؟
جوابشو با لبخند دادم و گفتم:خوب شد!
پرستار:خب خداروشکر...سرمت هم که تموم شد
کلا از سرنگ و آمپول میترسیدم و بخاطر همین چشمامو بستم و گفتم:اره
پرستار:میترسی؟
چشمامو آروم باز کردم و گفتم:نه...مگه بچم؟
پرستار چیزی نگفت و مشغول جدا کردن سرم از دستم شد...
نگاهی به پارسا انداختم که دست به سینه ایستاده بود و با لبخند به صورتم نگاه میکرد...
وقتی پرستار کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت و همزمان با بیرون رفتنش پارسا گفت:آماده شو بریم
از جام بلند شدم و گفتم:من آمادهام بریم
پارسا به سمت جالباسی رفت و چادرمو برداشت،به سمتم اومد و چادرمو دستم داد و گفت:همین الان بریم خونه مامان اینا؟
+الان؟مگه ساعت چنده؟
پارسا به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت:پنجه!
+اووووووو...چقد زود گذشت
آروم گفتم:با تو کلا زود میگذره
انگار پارسا شنید و گفت:با توام!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
سوار ماشین که شدیم کولر ماشین پارسا رو روشن کردم و با غرغر گفتم:گرمه خداااااا
پارسا خندید و گفت:بستنی پایهای؟
سرمو کج کردم و گفتم:بدجور
پارسا ماشینو روشن کرد و گفت:پیش به سوی بستنی
+میگم پارسا؟
پارسا:جانم؟
+ای خدااااا....پارسا اینطوری میگی من نمیتونم راحت حرف بزنم!
پارسا خندید و گفت:چی بگم؟بله؛خوبه؟
فکر کردم،دیدم جانم بهتراز بلهست...دهنمو کج کردم و گفتم:نه...همون بهتره!
پارسا:خب؟چی میخواستی بگی؟
+پارسا تو فهمیدی کی cd هارو داخل کیفم گذاشته؟
پارسا سرعت ماشین رو زیاد کرد و گفت:به موقعش میفهمی!
با لب و لوچه،ی آویزون گفتم:باشه
پارسا:ناراحت نشو دیگه...نباید بگم!
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:باشه
پارسا نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:حالا شد
نتونستم دوباره طاقت بیارم و گفتم:کار دانیال بود؟
پارسا دوباره به سرعتش افزود و گفت:نه!
رو کردم بهش و گفتم:پس چی؟
پارسا:سارا!
+چی خب؟باید بدونم کی این بلا رو سرم آورده!
پارسا:گفتم که...به موقعش میفهمی
بازم با یه دندگی گفتم:پس کار دانیال بوده!
پارسا زد کنار خیابون و گفت:سارا یه بار گفتم نبود یعنی نبود،فهمیدی؟
سرمو به اجبار تکون دادم و گفتم:بله
پارسا:لطفا دیگه نپرس،دنبالشم نرو...باشه؟
+باشه
پارسا:ممنون
لبخند کج و کوله ای زدم و چیزی نگفتم
توی سکوت رسیدیم به همون مغازهای که یک بار با پارسا اومده بودیم،همونجا که برام آب انار خرید و به زور به خوردم داد...با یادآوری اونروز لبخندی روی لبم اومد که از چشم پارسا دور نموند و گفت:ای کلک!حالا چی میخوری؟
چشمامو بستم و باز کردم و گفتم:فرقی نداره
پارسا:نکنه دوباره میخوای آب انار بخرم؟هوم؟؟بگو دیگه سارا
نگاهش کردم و با ذوق گفتم:هرچی تو بخوری منم میخورم
پارسا:پس بشین میام
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودونهم✨
#نویسنده_سنا✍
پارسا دستشو گذاشت روی زنگ خونه مامانش اینا و روبه من گفت:سارا مراقب باش
گیج گفتم:مراقب چی؟
پارسا سرشو کج کرد و گفت:همین شغلم دیگه!الان که توهم فهمیدی باید ببینم اداره راهم میدن یا نه!
شرمنده سرمو انداختم پایین و گفتم:شرمنده
پارسا خندید و گفت:شوخی کردم بابا!مهم نیست،فکرتو مشغول نکن
در باز شد و فرصت نشد جوابشو بدم...
همین که به واحد پارسا اینا رسیدیم خاله اومد بیرون و منو توی اغوشش کشید و گفت:الهی من دورت بگردم...چقد دلم برات تنگ شده بود...چقد لاغر شدی،حالت خوبه؟
همینجور که ریز ریز میخندیدم گفتم:ممنون...خوبم
پارسا:عـه....مامان جان حاله منم خوبه
خاله بدون توجه به پارسا دوباره گفت:بیا تو،بیاتو بشین خسته شدی
به پارسا نگاهی انداختم که جلوی دهنشو گرفته بود و میخندید...
خندم گرفته بود ولی نمیشد خندید،به هرحال زشت بود دیگه!
هنوز واسهی شام خیلی زود بود ولی من داشتم از گرسنگی میمردم!نگاهی به پارسا انداختم که دیدم گرم صحبت کردن با مهشید!
آروم زدم بهش که نگاهم کرد و آروم گفت:چی؟
سرمو به گوشش نزدیک کردم که مهشید گفت:من برم،الان میام
فهمیدم گند زدم بخاطر همین گفتم:نه نه...میخواستم به پارسا بگم میخوام برم کمک مامان،همین!
مهشید بیخیال شد و گفت:اها...
فکر نمیکردم به همین سادگی باور کنه،میخواستم از جام بلند شم که پارسا دستشو گذاشت رو پامو خیلی آروم با دندون های به هم چسبیده گفت:بشین!خودم میرم کمک مامان
"بشین"رو خیلی محکم گفت و از جاش بلند شد و رفت...!
مامان بلند از توی اشپزخونه گفت:پارسا بشین منم الان میام پسرم
پارسا چیزی نگفت و با چشم و ابرو بهم فهموند بشین تا بیام...
خاله رفت توی اتاقش که فهمیدم پارسا توی اشپزخونه تنهاست،از جام بلند شدم و به مهشید گفتم:من برم پیش پارسا
مهشید:باشه
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صد✨
#نویسنده_سنا✍
چون پشت سرش بودم آروم به سمتش قدم برداشتم و توی یه حرکت دستامو روی چشماش گذاشتم...
پارسا دستاشو روی دستام گذاشت و گفت:میدونم تویی سارا!
خندیدم و صدامو کمی عوض کردم و گفتم:نه!من نیستم
با این حرفم دوتایی زدیم زیر خنده و دستامو از روی چشماش برداشتم...
پارسا چرخید سمتم و گفت:چرا اومدی؟
بی توجه به سوالش گفتم:چیکار میکردی؟
پارسا لبخند دندون نمایی زد و گفت:میخواستم برات خوراکی بیارم خانوم کوچولو!
زدم به بازوش و گفتم:خودتی
پارسا:خانوم کوچولو؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:بله!
پارسا خندید و گفت:نچ نچ...اشتباه میکنی!تو خانوم کوچولویی
بیخیال شدم وگفتم:حالا چی میخواستی برام بیاری؟
پارسا کنار رفت و گفت:کیک مامان پز!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:بههههه....دلم لک زده بود برای کیک خونگی!
پارسا ظرف رو گذاشت روی میز ناهار خوری و صندلیای رو عقب کشید...
پارسا:بشین
+باشه
نشستم روی صندلی و شروع کردم به خوردن کیک های هویجی خاله!خیلی خوشمزه بودن و اصلا نمیتونستم به دنیای اطرافم توجهی کنم!
وقتی تمام ظرف رو خوردم سرمو بالا آوردم که با چهرهی مهربون و دوست داشتنی پارسا روبهرو شدم...
دستشو گذاشته بود زیر چونهاش و نگاهم میکرد
درست سرجام نشستم و دستی به صورتم کشیدم،خیلی آروم گفتم:چیزی شده؟
پارسا:آره
با نگرانی گفتم:چی؟
پارسا:یه دلی بد گرفتارت شده!
با خجالت سرمو انداختم پایین که پارسا گفت:عاشق همین خجالت کشیدناتم
[چندساعتبعد]
نشستیم سر میز که خاله گفت:سارا سارا
+بله؟
خاله:بخور بخور،نگاه چقدر لاغر شدی
خندیدم و سریع گفتم:من لاغر شدم خاله؟
خاله اخم کرد و گفت:از این به بعد بگو مامان،من دیگه هم مامان توام هم پارسا!
لبخندی زدم و گفتم:چشم
مامان:آفرین!حالا هم بخور دیگه!
مهشید دهنشو کج کرد و گفت:مامان!چرا اینقدر میگی؟میخوره دیگه!
مامان:نگاه چقدر لاغر شده!
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خدا بگم چیکارشون نکنه که این بلارو سرت آوردن!
باورم نمیشد خاله داره پارسا رو نفرین میکنه!اخه اون که کاری نکرده
نگاهی به پارسا انداختم که سرشو انداخته بود پایین و با لرزیدن شونه هاش فهمیدم داره میخنده!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدویکم✨
#نویسنده_سنا✍
نیشگونی از پاش گرفتم که آخش در اومد و آخش در اومد،خاله مشکوک گفت:چی شد؟
پارسا همینجور که دستمو کنار میزد گفت:هیچی
همه مشغول غذا خوردن بودن که پارسا اروم دم گوشم گفت:منم میرسم خانوم کوچولو
اروم تر از خودش گفتم:برو بابا
پارسا با صدای رسایی گفت:شنیدم چی گفتی!
بابا اسماعیل:دربارهی چی حرف میزنین؟
هول شدم و گفتم:هی...هیچی شما شامتونو بخورین
بابا اسماعیل سرشو تکون داد و دوباره مشغول غذا خوردن شد
تا اخر شام کسی چیزی نگفت و پارسا با چشم و ابرو بهم میفهموند"دارم برات"!
فکر نمیکردم اینقدر درد داشته باشه هرچند صالح همیشه تا پای گریه کردن میرفت...
از جام بلند شدم و گفتم:خاله ممنون،خیلی خوشمزه بود
خاله:نوش جونت عزیزم
+پارسا بریم؟
پارسا:اره بریم...مامان چیزی بیرون نمیخوای؟
خاله:میموندین خب
+نه ممنون
پارسا سوییچ ماشینشو برداشت و روبه من با اشاره به در فهموند"بریم"
بعد از اینکه از مهشید،مامان و بابا خداحافظی کردیم از در واحد بیرون اومدیم که پارسا گفت:چی کار میکردی؟
گیج گفتم:کاری نکردم
پارسا:که نکردی؟
منظورشو فهمیدم ولی بازم گفتم:بله
وقتی نشستیم توی ماشین ،پارسا با التماس گفت:سارا تورو خدا
+تورو خدا،چی؟
پارسا:تورو خداااا
+چیییی؟
پارسا:لطفا لطفا نه من،هیچکسو اینجور نیشگون نکن!
خندیدم و گفتم:اها،پس برا اینه که التماس میکنی
پارسا:اصلا من اونموقع نفسم رفت سارا
سرشو چسبوند به فرمون و گفت:صالح چی کشیده تو این چند سال از دست تو
نیشگون آرومی از دستش کشیدم که پارسا گفت:آخ...نکن سارا
خندیدم و گفتم:الان این درد داشت؟
پارسا:اره بخدا خیلی بد کبود میشه جاش
+خب پس از این به بعد به حرفم گوش کن تا ببینم چی میشه...خب؟
پارسا دهنشو کج کرد و گفت:باشه
+حالا شد
توی راه خونه بودیم که یهو گفتم:اسم منو چی سیو کردی پارسا؟
پارسا:اول تو بگو؛چی سیو کردی؟
+پارسا دیگه
پارسا نگاهی به من انداخت و گفت:منم اسمتو سارا سیو کردم...
همون موقع گوشیش زنگ خورد،اسم "مامان نفیسه"روی صفحهی گوشی خودنمایی میکرد...
+جواب نمیدی؟
پارسا:بزنم کنار بعد
+نمیخواد،بزنم روی آیفون؟
پارسا:بزن
زدم....
پارسا:جانم مامان؟
ماماننفیسه:پارسا داری میای در مغازه آقا محسن یک کیلو نخود بخر
پارسا:چشم...امر دیگه؟
ماماننفیسه:دیگه هیچی،خداحافظ
پارسا:خدانگهدار
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدودوم✨
#نویسنده_سنا✍
گوشیو قطع کردم و روبه پارسا گفتم:الان بریم؟
پارسا:کجا؟
+نخود بخریم
پارسا خندید:چییی؟الان دیگه رد شدیم از مغازهاش
+خب برگرد
پارسا کمی مکث کرد و گفت:باشه...
+مرسی
پارسا جدی شد:سارا میشه دیگه نگی "مرسی"؟
گیج گفتم:چی؟منظورت چیه؟
پارسا:سارا...هشت سال جنگیدیم تا چیزی از این کشور کم نشه،نمیتونم به همین سادگی از لغات خارجی برای چیزای ساده توی زندگی عادیمون استفاده کنیم!
منظورشو فهمیدم و گفتم:اهاااا فهمیدم،دیگه تکرار نمیشه
پارسا لبخندی زد:ممنون
+خواهش میکنم
[چنددقیقهبعد]
پارسا کنار جاده نگه داشت و گفت:الان میام
+باشه
از ماشین پیاده شد و تا خواست درو ببنده گفتم:مواظب باش
پارسا:چشم
+مر....ممنون
پارسا:حالا شد
در ماشین رو بست و به اون سمت خیابون قدم برداشت،آیتالکرسی رو براش خوندم و وقتی از سالم رسیدنش به اون طرف خیابون مطمئن شدم گوشیمو از کیفم درآوردم و شمارشو گرفتم،وقتی گفت اسممو سارا سیو کرده یکم شک کردم...
روی صفحهی گوشیش اسم"دلبر"خودنمایی میکرد!از اینکه منو به این اسم سیو کرده بود هم خوشحال شدم و هم شرمنده...!
من اسمشو پارسا سیو کردم و اون دلبر،فکر میکنم اون لحظه که گفتم"اسمتو پارسا سیو کردم" کمی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد!
وارد مخاطبینم شدم و اسمشو از پارسا به" جانان "تغییر دادم...
[پارسا]
وقتی سارا نیشگون به اون محکمی ازم گرفت فهمیدم کارم ساختست!
آخه دختر مگه مظلوم گیر آوردی که اینکارا رو میکنی؟
با یاداوری چند دقیقه پیش لبخندی روی صورتم نشست که عمو محسن گفت:بیا پسرم
نایلون هارو از دستش گرفتم و با لبخند گفتم:ممنون
از مغازه بیرون اومدم به سمت ماشینمون حرکت کردم...
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
وقتی سوار ماشینش شدم سارا زود گفت:چرا راستشو نگفتی؟
+راسته چیو؟
سارا:گفتی اسممو سارا سیو کردی
+خب؟
سارا چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت:دلبر بود ؛ دلبر!
خندیدم و گفتم: خب وقتی فهمیدم تو اسممو پارسا سیو کردی گفتم منم بگم اسمتو سارا سیو کردم
سارا:نچ!
+چی نچ؟
سارا:زنگ بزن به گوشیم
+باشه
گوشیمو از روی داشبورد برداشتم و دکمهی دلبر رو لمس کردم...
سارا:ببین،ببین من چی نوشتم اسمتو
نگاهی به صفحهی گوشیش انداختم"جانان"
با دیدن اسم جانان روی صفحهی گوشیش لبخندی روی لبم اومد که از چشم سارا دور نموند و چشمکی زد!
ماشینو روشن کردم و گفتم:میگم سارا؟
سارا:هوم؟
+نمیخواین بیایین خوستگاری؟
سارا مشکوک گفت:خاستگاری؟
+اره دیگه...بابا صالح رسوای دوعالم شد ولی نمیخواد بیاد خاستگاری؟
سارا:اهاااا چرا میایم،فکر کنم همین امروز فرداست که مامانم زنگ بزنه به مامانت
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم...
نزدیکای خونه بودیم که سارا پرسید:چند وقته توی وزارت کار میکنی؟
نگاهش کردم و گفتم:سه سالی میشه
سارا با دهان باز نگاهم کرد و با تعجب پرسید:اونوقت کسی نفهمید؟
+نه نفهمید!
سارا:عجیبه!
+کجاش؟
سارا:همه جاش!
+نه بابا،این خیلی عادیه،کسی نباید بفهمه چون...
سارا نذاشت ادامهی حرفمو بزنم و زود گفت:میدونم میدونم،چون کلا باید همین شکلی باشه یعنی کسی نفهمه
+اره
جلوی در خونشون ماشینو متوقف کردم و بعد از خداحافظی از سارا با سرعت به سمت خونه راه افتادم...
[صبحروزبعد]
{ سارا }
همینجور که دست صالح رو کنار میزدم گفتم:نکن صالح!عه...بابا خوابم میاد نکن!
هیچ صدایی از صالح نمیومد فقط داشت موهامو بهم میریخت!
دستشو پس زدم و زیر پتو پناه گرفتم!
صدای خندهای اومد ولی صدای صالح نبود...!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR