eitaa logo
ملکه‌حاجی🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
992 عکس
761 ویدیو
0 فایل
خیال‌ میکردم عاشقت‌ نمیشم اگه نگات‌ کنم یکم:) . . . برای خریدن حق عضویتvip هزینه ۴۷ تومنه (رمان ۱۰۰۷پارت کامل شده) به خانم نیمچه مذهبی 👈 @bonyane_marsus پیام بدین. https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1 تبلیغات ملکه‌حاجی🧿
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 نمی‌خواستم شبیه یه دختر پول پرست باشم اما عامر اونقدری داشت که نیازی به جهیزیه آوردن من، توی خونش باشه! فقط فکرم سمت این میرفت که میخواست با اینکار بابا رو تحت فشار بذاره. این مرد، مرد سیاست و زرنگی بود. الکی که بهش نمیگفتم حاج‌عامر! با حرص و خشم پای ظرف ها نشستم و شروع به شستن کردم. ظرف شستن یکی از بهترین روش های آرامش مغز خسته بود. اونم یکی مثل منی که داشتم میترکیدم! انقدر با آب بازی کردم و ظرف شستم که غذا خوردنشون تموم شد و مامان ظرفاشون رو آورد. سفره جمع شده بود و دلم قار و قور میرفت. گشنم بود اما نمی‌تونستم جلوی عامر ادای گشنه ها رو در بیارم، مثلا تیریپ قهرو ها رو گرفته بودم! ظرفای جدید رو شستم و پیشبندم رو در آوردم. مامان داشت سفره رو پاک میکرد. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 از کنارش رد شدم و تو حیاط رفتم. باید وضو میگرفتم، نماز ظهرمم قضا شد با این خواب اصحاب کهفی که کردم! دمپایی هامو پوشیدم و از پله ها پایین رفتم. فکر میکردم عامر پیش بابا باشه ولی با دیدنش کنار سرویس بهداشتی اخمی کردم. شیر آبو باز کردم و درحالی که خم شدم تا وضو بگیرم ، گفتم: _انقدر خوابیدم نمازم قضا شد کنارم وایستاد و گفت: _باز خوبه نماز شوهرت قضا نشد! سوالی نگاهش کردم که خودش ادامه داد: _بیدار شدم و خوندم. دوباره بغلت کردم و خوابیدم سرمو پایین انداختم و وضو گرفتم. یه دست باید مفصل کتکش میزدم! نماز من قضا شده خوشحالم هست. از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم. تند تند از پشت سرم اومد. لبخند محوی زدم و رو به بابا گفتم: _بابا میخوام تو اتاقم نماز بخونم. فکر نکنم نیازی به کمک داشته باشم که حاج عامر پشت سرم بیان! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 یهو دستم کشیده شد و سمتش برگشتم. عامر با عصبانیت نگاهم میکرد. بابا از جاش بلند شد و * یا خدا* ای گفت. محکم بازومو فشرد و زیرلبی، غرید: _ببخشید اوس‌رضا... دو دقیقه میرم با حلما بیرون حرف بزنم با خودش کشوندتم و حتی مجال نداد که بابام به خودش بیاد. سریع در خونه رو باز کرد و از خونه پرتم کرد بیرون. خودشم اومد بیرون و با حرص راه میرفت. نگاهش کردم که عرق ازش شره میکرد! دستمالی از جیبم در آوردم و سمتش گرفتم. از حرکت وایستاد، نگاهم کرد! لبخندی زدم و گفتم: _باید قهر کنم که داری اذیتم میکنی اما عرق کردی. بیا بگیر پاک کن! انقدر استرس نداشته باش جلوی پدر و مادرم. منم جلوی مامانت استرس میگیرم. میترسم منو قبول نکنه. نگاهش داد میزد که میخواد چیزی بگه. حرفشو مزه مزه کرد و گفت: _حلما.. میدونی..! خب.. تو مشکل کنترل استرس داری نه من 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _منظورت چیه؟ اونی که الان جلوی پدر و مادرم عرق کرد و خجالت میکشه تویی نه من! من که جلوی حاج خانم ... وسط حرفم پرید و تند گفت: _حلما! بی اراده گفتم: _جانم! نفس سختی کشید و کلافه شده گفت: _جانت بی‌بلا! حلما عزیزم... این من نیستم که مشکل دارم، تویی! کسی کنترل استرس داره که اطرافیانش اذیت بشن. میفهمی چی میگم؟ تو آروم و ساکت و باوقاری، یدفعه فوران میکنی. این نشون میده نمیتونی به وقتش خودتو بروز بدی. _منظورتو نمیفهم‌.. _تو اکثر کتابای کتابخونه منو نخوندی. از فردا بیا خونه‌ام.. بهت چند تا کتاب میدم تا بخونی. حلما.... بهتره مشکلت رو تو همین دوران نامزدی حل کنیم، نه وقتی که ازدواج کردیم و دوتا بچه هم داشتیم احساس شکستگی بهم دست داد. بهم میگفت عیب و ایراد دارم؟ من ناقص بودم؟ مشکل دار بودم؟ چرا عامر و مادرش میخواستن منو پر از مشکل بدونن؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 پلکی زدم و با هزار ضرب و زور، گفتم: _من چه مشکلی دارم؟ نکنه دوباره دختر نیستم؟ با ناراحتی نگاهم کرد. نگاهش رو درک نمیکردم. منم دلخور و غمگین بودم اما هیچوقت نگفتم عامر مشکل داره. حتی یکبارم بهش توهین نکردم. نمیفهمیدم با تحقیر من میخواد به کجا برسه! آروم گفت: _حلما چرا نمیفهمی؟ میگم مشکل کنترل استرس، یه مشکل روانی هست. قابل حل شدنه. چرا انقدر واکنش نشون میدی؟ _من استرس ندارم! _اگه استرس نداشتی چرا روز عروسی دوستت ریحانه جلوش نرفتی؟ چرا نگفتی عروسیت مبارک؟ شوکه تر از قبل شدم! چیز های جدیدی داشت رو میشد. از همه چیز خبر داشت. خبر داشت که من اون کسی بودم که ظرف غذا رو جلوشون گذاشتم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 سرد نگاهش کردم و بیرحمانه گفتم: _چون من عاشقِ سهراب نبودم اما یه زمانی حکم شوهرم رو داشت. ریحانه به من خیانت کرد! لرزش دست هاش رو دیدم. حالا می فهمید وقتی از عشقی که به نگین بانو داشت، جلوی من پرده برداشته شد چه حالی بهم دست داد!! در خونه رو محکم کوبیدم تا باز کنن. نمیخواستم دیگه وجودش رو کنارم تحمل کنم. حرفهایی زدیم که هردومون رو رنجوند. زیرلبی گفت: _داری تو مغزت دو دو تا چند تا میکنی که بازم من مقصرم نه؟ اینم نشونه استرسه. میخوای تقصیراتت رو گردن یکی دیگه بندازی. _از کجا میدونی من مشکل کنترل استرس دارم؟ کتاب بیشعوری رو خوندی؟ شاید تو مشکل بیشعوری داری! شاید نه... حتما! آخه تا حالا هیچکس مثل تو بهم صدمه نزده بود. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 در خونه باز شد. مامان بود. کنار رفت تا وارد خونه بشم. تو دستش کت و وسایل عامر بود. تا عامر خواست وارد بشه، مامان سریع وسایلش رو سمتش گرفت و با ترس گفت: _پدر حلما الان عصبانیه. بعدا بیاین..! یوقت دعواتون میشه. عامر بی‌حرف سری تکون داد و وسایلش رو گرفت. ریموت رو زد و در ماشین رو باز کرد. سوار شد و رفت! به همین راحتی با حرفاش گند زد به اعصابم و رفت! یه بخشی از حرفاش راست میگفت. با این که مقصر جدایی من و ریحانه، خیانت ریحانه بود؛ این من بودم که استرس داشتم. این من بودم که جواب زنگ و تماس هاش رو نمی دادم. قبل از این که وارد خونه بشم مامان گوشمو پیچوند و گفت: _بابات سردرد داره یه راست میری اتاقت و میخوابی! *چشم* زیر لبی گفتم و کاری که مامان خواست انجام دادم. بابا گوشه دیوار نشسته بود و تو فکر بود 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 منم با این شوهر پیدا کردنم خانوادمو عاصی کردم! اگه با سهراب ازدواج میکردم هم عزت داشتم، هم منو نمیبردن پیش دکتر زنان، هم یه نر خر دو متری کله‌خراب که به لجبازی و بی اعصابی معروفه، بر نمی گشت بهم بگه مشکل کنترل استرس داری! مثلا اومده بود دلجویی کنه بدتر تخریبم کرد که. تو اتاقم نشستم و به گوشیم زل زدم. به ریحانه زنگ بزنم؟ چی بگم؟ بگم از دستت عصبانی‌ام؟ چطور میتونستم بگم حرمت رابطه‌ و رفاقت بینمون رو شکستی؟ با دیدنِ من، چه واکنشی نشون میداد؟ توی یه تصمیم انتحاری گوشی رو برداشتم و سریع زنگ زدم. هیچ پس زمینه‌ای نداشتم که میخوام چه حرفی بزنم فقط میخواستم به عامر و خودم ثابت کنم که استرس هیچی رو ندارم. حرفای عامر روم انقدری تاثیر گذاشته بود که خودمم تعجب کرده بودم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 ریحانه با شوق و ذوق زیادی جواب داد: _الو... حلما! خودتی؟ لبهام بهم دوخته شد. آره... من مشکل کنترل استرس و هیجان داشتم. الان انقدری استرس گرفته بودم که زبونم بند اومده بود. چند باری هم توی مدرسه اینجوری شده بودم. وقتی جلوی حاج خانم هم ظاهر میشدم این حالت بهم دست میداد. انگار یکی از درون داد میکشید و از بیرون هم داد میزدن، نمی‌تونستم کاری کنم و موش میشدم! مثل همین حالا که باید طلبکار باشم از ریحانه ولی ساکت مونده بودم. به زور بغضم رو قورت دادم، عامر منو بهتر از خوم می شناخت. من مشکل داشتم، از اولشم آدم مشکل داری بودم. برای آدم کامل و همه‌چی تمومی مثل عامر، من یه وصله ناجور بودم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 افکار مالیخویایی همینجور سمتم حمله ور میشد و منم درحال فروپاشی روانی بودم که با صدای دوباره ریحانه به خودم اومدم. عصبانی گفت: _کجایی؟ حلما؟؟ خوبی؟ به سختی جلوی خودمو گرفتم تا دلتنگیم رو بروز ندم و سرد گفتم: _ احوال عروس عمو؟ سکوت ریحانه، بدتر مغزمو درگیر کرد. ای‌کاش جواب تیکه‌ای که بهش انداختم با بدترین فحشاش میداد، ولی اینجوری ساکت نمیشد‌. ناباور و با تته‌پنه گفت: _ح..حلما.. بب..ببخش..ببخشید! من...م..من نمیدونستم خبر دار شدی مثل باروت منفجر شدم و ریحانه رو به رگبار بستم و گفتم: _مگه شوهرم روم هوو آورده که نمیدونستی خبردار شدم؟ دوستم با نامزد سابقم عروسی کرده. اونم وقتی من گم و گور و فراری و تو بدترین جاها میخوابیدم. اونم وقتی که من بدبختی داشتم میکشیدم 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 بغض کرد، آروم گفت: _حلما عشقم... وسط حرفش پریدم و بلند داد زدم : _خفه شو! لیاقت نداری. لیاقت دوستی ده ساله‌ی ما یه مرتیکه بود؟ مرتیکه‌ای که خودت هرجا میشستی پیشم ازش بد میگفتی؟ اونوقت با همون مرد ازدواج کردی؟ پیر بشید به پای هم! موندم شوهر قحط بوده که گیر دادی به نامزد سابق من؟ _حلما داری اشتباه میکنی. سوءتفاهم شده _من همیشه اشتباه میکنم مگه نه؟ تکون میخورم عامر میگه اشتباه میکنی. بابام میگه اشتباه میکنی. مامانم میگه اشتباه کردی، پس لابد کارای شما درسته! از هر طرف نگاه میکنم شدم عین گوشت قربونی که هر دفعه قصابم فقط عوض میشه. از تو دیگه توقع نداشتم لعنتی صدای گریه های ریحانه از پشت خط میومد. دلم آتیش گرفت، میخواستم بگم گریه‌نکن اما نتونستم! گوشی رو با ضرب به دیوار کوبوندم و زدم زیر گریه. گوشی بیچاره‌ام هزار تیکه شد و در اتاق باز شد. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 مامان با جارو خاک انداز اومد تو. جنازه‌ی بیچاره شده‌ی گوشیم رو جمع کرد و از اتاق رفت بیرون. در رو هم طوری محکم بهم کوبید که قشنگ مطمئن شدم میخواد پاره ام کنه! بغضم بیشتر شد و سرمو روی پاهام گذاشتم. دستمو روی تختخواب کشیدم؛ بوی عامر رو هنوز میداد. ای‌‌کاش الان پیشم بود. نمیدونم چطوری خدا حرف دلم رو شنیده بود که نیمه‌‌شب ساعت ۳، حالا حتی مامان بداخلاقمم داشت همکاری میکرد و گوشیش رو سمت من گرفت. زیرلبی پچ زد: _عامره! بابات نفهمه خوابیده. نصفه شبی نمیدونم چرا زنگ زده میگه با حلما کار دارم گوشی رو از دستش قاپیدم و ذوق زده جواب دادم‌ و گفتم _الو.. عامر! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴