eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
869 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
💢نظر شهید علامه مطهری در مورد تحریف امام سجاد(ع) علامه : ✅ !!؟؟ یكی از حاضرین واقعه [عاشورا] شخص امام زین العابدین علیه السلام است. ایشان خودشان تمام جزئیات و همه قضایا را نقل كرده اند. متاسفانه یك داستان جعلی و تحریفی درباره امام زین العابدین علیه السلام هست كه حاجی نوری نقل [و انتقاد] میكند. میگویند كه در روز عاشورا، در وقتی كه هیچ كسی برای اباعبدالله نماند، حضرت رفتند به خیمه امام زین العابدین برای خداحافظی; آن وقتحضرت امام زینالعابدین علیه السلام فرمود: پدرجان! كار شما و این مردم به كجا كشید؟ (یعنی اینها میگویند اصلا تا آن وقت امام زین العابدین علیه السلام كاملا بیخبر بوده است!) فرمود: پسرجان! به جنگ كشید. عجب! جنگ واقع شد؟ بله، جنگ واقع شد. یكی یكی اصحاب را یاد كرد. ‌[امام حسین علیه السلام] فرمودند: قتل. این، جعل و دروغ است. امام زین العابدین علیه السلام كه آنجا - العیاذبالله - مریض و بیهوش نبود كه اصلا نفهمد چه گذشته است. حتی تاریخ مینویسد: در همان حال امام حركت كرد، به عمه اش فرمود: عصای من را با یك شمشیر بیاور... ⚡️پس بیاییم توبه كنیم. یك چیزی كه مخصوص ما ایرانیهاست [این است كه میگوییم] «امام زین العابدین بیمار». 📚مجموعه آثار ج 17، ص 97. ✅ اعتراض شهید مطهری به این است که ما ایرانی ها امام سجاد(ع) را صرفا با بیمار کربلا معرفی میکنیم درحالی که شخصیت ایشان مورد مطالعه قرار نگرفته است.
🌸🍃 🍃 💦 روایت رزمندگان (ع) ازعملیات ۴ 🍂🌾🍂 قسمت پنجم 💧 🌺 راوی: 🍃💦 🌷بعد از بمباران سد « » وقفه در کار افتاد. بمب های خوشه ای سه نفر از بچه های را کرد. (شهیدان:رضاحمیدی نور، محرابی و پولکی) بیست ویکی ،دونفر مجروح شدند ویک نفر قطع نخاع شد. زخمی ها را برای مداوا فرستادند به بیمارستان. تعدادی از بچه ها هم رفتند مرخصی. یک هفته بعد هرکس که توانست برگشت. نیروهای تازه نفسی هم جاب خالی زخمی ها را پر کردند. همان روز اول تمرین آقای بچه ها را دست چین کرد و جمع غواص ها یک دست شد. بعضی ها در بیست شهریور جزیره ی هم شرکت کرده بودند وتجربه ی بیشتری داشتند. تمرین وتلاش شروع شد. با اینکه هوا سرد بود وسرمای آب گزنده ،تمرین ها سرجای خود منظم ومرتب باقی بود. بچه ها به هم روحیه می دادند و با کارهایشان خستگی را ازتن بقیه در می کردند. اوقات بیکاری به استتار و اختفا ی سنگرها و جاهایی که تو چشم میزد می گذشت. گل روی دم ودستگاه ها وسلاح های سنگین می مالیدند و سنگر ها را پوشش می دادند ؛طوری که إنگار نه انگار آن دوروبرها سنگری هست وتشکیلاتی. هرکاری از دستشان بر می آمد میکردند. ابا نداشتند از کارهای کوچیک. تو جمع خودشان همه با هم جوش خورده بودند. باهم عهد کرده بودند تا وقتی میخواهند بروند عملیات. صبح ها زیارت وشب دعای شان ترک نشود. نمازجماعت هم که جای خودش را داشت. توی مسجد غذا میخوردند وهمان جا برنامه های دیگر را راست وریس میکردند. چند نفر خادم در تهیه ی غذا وپخش جیره کمک می کردند. این شکلی بود که همه با هم ایاغ شده بودند. اگر یک دونفر سرغذا غایب بودند بقیه دست پیش نمی بردند و منتظر می شدند تا همه بیایند وبا هم دور هم غذا بخورند. نیمه های شب می رفتند به جایی که از پیش ساخته بودند. جمع می شدند ونماز شب می خواندند. تاریک و روشن هوا ،توی مسجد زیارت عاشورا به پا بود. خلق وخو وکار های رزمندگان همین بود تا قبل از عملیات. بعد رفتیم منطقه. «امام جمعه ی » برای همه صحبت می کرد. به غواص ها گفت شما مثل هستید! بال درمی آورید و پیش مولایتان می روید ! شمایید که پیش ازهمه ،خطر را به جان می خرید ونوید فتح می آورید ! آخر سر سینه زدند ونوحه خواندند. فردا شب ،شب حمله بود. هیچ کس دوست نداشت وقت را بی خود هدر بدهد. هرکس تکه کاغذی دستش بود و وصیتی می نوشت. صبح ،دسته جمعی زیارت عاشورا خواندند. شب ،دعای توسل پرسوزی راه انداختند. برای یادگاری نواری راهم پرکردند و گفتند که یادگارقبل از عملیات است. دست آخرشروع کردندبه سینه زنی ونوحه خوانی. آن قدر روحیه گرفته بودند که صدای گلوله ی توپی را که آن نزدیکی ها منفجر شد نشنیدند. باهم روبوسی کردند و با خنده و شوخی دست به شانه ی همدیگر زدند والتماس دعا خواستند. حدیثی گفت. بعد برای آنکه همه دلشاد باشند ،حکایتی از ملانصرادین تعریف کرد. بچه ها این طور به استقبال حمله رفتند. توی آب ،زیارت عاشورا میخواندند. سوره های وآیة الکرسی از لبشان نمی افتاد. . بیشتر بچه ها در آب زخمی شده بودند. با این وجود از و میدان های گذشتند و زدند به قلب دشمن. خط را گرفتند وتا صبح که دستور برگشت رسید ،خط را نگه داشتند. هوا که روشن شد با هفت هشت نفر خط پانصد متری را سر پا نگه داشته بودند و بقیه هم شده بودند.🌹 💔 از آن ها ،نوار زیارت عاشورا ودعای توسل بود. همان یادگار ماندگار ۴...💔🌾 … 🌸….. @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۴ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌹بعداز استقرار نیروها، کار آموزش در خط را شروع کردیم. فاصله ما با دشمن ، رودخانه بود که عرض آن در مقابل خرمشهر به طول تقریبی هشتصدتا نهصد متر می رسید. آنطرف آب بودند و ما اینطرف آب. بین بچه هاهم سیم تلفن قورباغه ای کشیدیم تا حتی الامکان کمتر از بی سیم استفاده کنند.✨ پس از یکی دوهفته دلم هوای بچه های را کرد. محل استقرارم به عنوان فرمانده گردان پیاده_ساختمان سه طبقه ای نزدیک آب در پاسگاه های شماره۷ در نزدیکی محل تلاقی رودخانه و اروند بود. همانجا دیدگاه بچه های اطلاعات عملیات هم بود و گاه و بی گاه به آنجا سر میزد. پس از مدتی، علی اقا را دیدم و پرسیدم:علی جان تو نگفته از قصد و نیت من خبر داری. من آمده ام اینجا کنار این نیروهای پدافندی در گمرک ، اما دلم با بچه های غواصی تو جامانده. وساطتی کن تا من برگردم اونجا.💔 گفت:دوروز دیگه میاد، باهاش جلسه داریم. بیاخودت بهش بگو که گردان غواصی را چکارکنم؟ و همین هم شد. دوروز بعد فرمانده لشکر را دیدم و پرسیدم:حاج آقا غواصی را چکار کنم؟ نگاهم کرد و حرفی نزد و رفت. حتما نمیخواست پیش سایر فرماندهان نظری داده باشد. چون روز بعد، علی آقا پیغام حاج مهدی را به من داد که به آقای بگو بره جایی که دلش اونجاست... معطل نکردم😍 . مثل ماهی که به ساحل افتاده و میخواهد به داخل آب برگردد، پریدم و خط را تحویل معاونم ، دادم و با بچه ها خداحافظی کردم و آمدم سدگتوند. هم زمان حاج محسن جام بزرگ با چند تویوتا داشت می آمد. پشت ماشین ها نیروهای جدید بودند. همه بین سن ۱۵ تا ۲۰ سال. که قیافه یکی از آنها بدجوری توی ذوقم خورد. 😟 کم سن و سال تراز بقیه و شاید ۱۵ ساله که مثل بچه دبستانی ها صورتش صاف بود. ریش و سبیل نداشت. با موهایی بلند، شلوار دم پا گشاد و راه رفتن و حتی حرف زدن لاتی. مثل داملاهای سر گذر بود...😕 به حاج محسن گفتم:این یکی اشتباهی بُرخورده توی ما؛ ردش کن بره پی کارش. بره گردان پیاده. حاج محسن گفت:والا من اینو انتخاب نکردم. اصلا نمیدونم کی و چطور پرید پشت تویوتا و اومد اینجا. دوروز بعد سرظهر میخواستم وضو بگیرم ، دیدم با همان راه رفتن شیلنگ تخته که کلافه ام میکرد، آمد.... … 🍂_____________________ پ.ن: محمدامینی ، در عملیات کربلای۴ به شهادت رسید. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧آیا باید بمانم یا برگردم؟ سید حسین معصوم زاده گفت: حاجی خدا وکیلی ما فکر کردیم تو شهید شدی. حالا که نشدی وبال گردن ماشو و با ما بیا. داشت از سرما دندان هایم به هم می خورد. از شرمساری نگاهی از حسرت به دور و بر انداختم. نزدیک ۱۰ نفر از به حالت دمر روی ها افتاده بودند و با امواجی که به ساحل می خورد بالا و پایین می شدند و معصوم زاده زیر بغلم را گرفتند و به زور نشاندنم. علی منطقی رفت و از پای یکی از شهیدان، یک جفت فین غواصی در آورد و کرد پاهای من. جدیت آن دو نفر را که دیدم، به حاج محسن اشاره کردم و به آن دو گفتم:بروید و حاج محسن را بیاورید. منطقی با اشاره و تقلید ادای من، تویی آن تاریکی فهماند که حاج محسن نمی تواند جم بخورد و خودش خواسته که بماند. … 🍂______________________ پ.ن: سیدحسین معصوم زاده: آمدیم از حاج محسن پرسیدیم چه کار کنیم؟ تکلیف چیه؟ ما خط رو شکستیم. اینجا هم پاکسازی شده، ولی از نیروی کمکی که قرار بود با قایق بیان، خبری نیست. حاج محسن یه ارزیابی کرد و گفت: آتش دشمن نمی ذاره قایق‌ها بیان. شما اگه میتونید با شنا مجروح ها رو برگردونید. رفت و با علی منطقی آمد. شدیم سه نفر و هر سه مجروح. گفتیم:حاج محسن معاون گردانه. اون رو ببریم. تا خواستیم بلندش کنیم گفت:نه دست نزنید، تیر خورده از کتف و از پشتم. برید حاج کریم رو ببرید. حالا ما فکر می‌کردیم آقای شهید شده. دیدیم نه، یه کم اونطرف‌تر حاج بلند شده اما تیر خورده گلوش و خِرخَر میکنه. تیر جوری گردنش رو شکافته بود که یه مشت دست می رفت داخلش. خلاصه آقای مطهری را کشان کشان بردیم ساحل و گشتيم یك جفت فين كه مال یك شهید بود، پاش کردیم. منطقی از این طرف کتفش گرفت و من از اون طرف دیگه و رفتیم داخل آب. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧از اینکه یک بار دیگر به جمع پرشور بچه های برگشته بودم، در پوستم نمی گنجیدم. غواصی خانه اول من بود با یک دنیا خاطره های تلخ و شیرین از گذشته های نه چندان دور. حاج حسین بختیاری که دید سرحال و قبراق شده‌ام گفت: فرماندهی گردان مثل گذشته با خودت، من هم کنارت خواهم بود. این تواضع و بی اعتنایی به نام و عنوان میراث شهدای غواصی بود که در میان تک تک مسئولان غواصی از جمله حاج حسین بختیاری موج میزد. لشکر، خطی کوهستانی را در شمال غرب تحویل گرفته بود، اما فرمانده لشکر پیغام داد که: بچه های غواصی را توی سد اکباتان برای یک مانور عملیاتی آماده کن. لباس غواصی را که در سد می پوشیدم، لذت با شهدا بودن، مثل خون در رگهایم جاری می‌شد. زیارت عاشورا تحمیلی دیگر داشت و گریه مثل باران بهاری جان اتش زده ام را سیراب می کرد. زندگی نو با سیده خانوم هم با همه زیبایی ها و یکرنگی میان ما، حال خوش گذشته های غواصی ام را با شیرینی دنیای پشت جبهه معاوضه نکرده بود. سیده خانم مثل یک همرزم مرا می فهمید و با داشته و نداشته ام به راحتی کنار می آمد. توی طبقه پایین خانه دوطبقه داداش حمید مستاجر شده بودیم. داملا از ما پولی به عنوان اجاره نمی‌گرفت و چتر بزرگی‌اش مثل همیشه همچنان بر سرم بود. گویی که همه کارها دست به دست دادند تا خودم را با یک دل قرص و یک گام محکم، وقف جنگ کنم. یک هفته از زندگی تازه ما نگذشته بود. گاهی از سد اکباتان سری به خانه می زدم که همدان ناگهان شد. خانه ما روی بلندی جنوب همدان بود. با سیده خانم روی پشت بام رفتیم. توده عظیم خاکستریِ انفجار، از سمت مرکز شهر بالا می رفت. جایی دور و اطراف منزل مادرخانمم در حوالی خیابان مهدیه بود. خانم اصرار کرد که من هم می‌آیم. تاکسی و هیچ وسیله ای دور و بر ما نبود. باید مسیر زیادی را پیاده می آمدیم تا به تاکسی های خطی می رسیدیم شروع به دویدن کردیم. عده ای جوان هم با موتور به سمت محل بمباران می‌رفتند. چشمانم به یکی از آنها افتاد که سپاهی بود. تا تعجیل ما را دید، فهمید که ما هم به منطقه بمباران شده می‌رویم. ترمز کرد و پرسید: کمکی از من برمیاد؟ گفتم فکر می کنم خیابان مهدیه بمباران شده. منزل مادرخانمم آنجاست. پرید پایین و گفت: بفرما من خودم یه جوری میام شما با موتور برید. بی هیچ تعارفی سوار شدیم. هنوز از خورده استخوانهای شکسته شده میان آرنجم رنج می بردم. ترکشی هم میان کشاله رانم بود که روی موتور مثل میخ داخل عضله فرو می رفت. با این حال گاز موتور را گرفتم و به محل بمباران نزدیک شدیم. انفجار بمب، فاصله زیادی با منزل مادرخانمم داشت. اما شدت انفجار تمام شیشه ها را ریزریز کرده بود. سیده خانم را همان جا گذاشتم و به محل بمباران رفتم. چند خانه ۲_۳ طبقه از ضرب انفجار زیرورو شده بودند و لودرها داشتن آهن های کج و معوج و آجر پاره ها را کنار می زدند تا اجساد را از زیر خاک بیرون بیاورند.... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃💧 🌾 #کربلای۴ قصه ناتمام تاریخ ماست. قصه ناگفته ها وبغض های تا ابد در گلو خفته… کربلای۴ جغرافیای یک
┄┄❁﷽❁┅┄ ۳دی سالروز کربلای۴ 🍃🍂🍃🍂🌱🌴 به خاطره‌گویی سه تن از غواصان عملیات 4 اختصاص یافت، با یکی از این به نام «کریم مطهری» فرمانده گردان گردان از لشکر انصارالحسین(ع) به گفت‌وگو درباره نقش در دفاع مقدس و بازخوانی خاطرات عملیات پرداختیم. 🌾🌾🌾🕊🕊🕊🕊🕊 . 💢من کریم مؤید، اهل و متولد سال 43 هستم. 💧💧💧💧💧 ؟ 💢دایی، پدر و برادرم از انقلاب بودند، من هم که آن زمان (سال 57) نوجوان بودم، از همان اوایل عضو انقلاب اسلامی و بعد وارد گروه‌های شدم. علاوه بر این مدت زیادی در دبیرستان با شهید همکلاس بودم و شب‌ها به همراه ایشان به عنوان نیروی کمکی به می‌رفتیم. بعد از تشکیل بسیج (در 5 آذر سال 58) نیز من به همراه شهید امیر که پسر داییم بود، از نخستین بودیم که به گرو‌ه‌های بسیج در درآمدیم. آن زمان مسئول بسیج گروه ما شهید حسن بود. ‌پس از شروع خیلی از دوستانم از جمله پسرداییم جزو نخستین بودند که از به جبهه رفتند؛ اتفاقاً همان زمانموضوع درگیری با گروهک‌ها پیش آمد و ما درگیر حل و فصل آن شدیم؛ در نتیجه اواخر سال توانستم در جبهه جنگ حضور بیابم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ؟ 💢پس از رفتن به ، به مدت حدود چهار سال جزو نیروهای اطلاعات عملیات بودم. قاعدتاً بچه‌های عملیات به دلیل ماهیت کاری‌شان، همه کارها را از شنا تا خنثی کردن مین‌ها را بلد بودند و ورزیده می‌شدند. در آن دوران، شهید به عنوان فرمانده ستاد عملیات مشخص شده بود که کار و کادرسازی لشکر و همچنین تأمین گردان‌هارا بر عهده داشت. تابستان سال بود که حاج مهدی کیانی، فرمانده لشکر، از چیت‌سازیان خواست تا یک نفر را برای فرماندهی لشکر (ع)معرفی کند و شهریور ماه همان سال (65) بود که ایشان من را معرفی کردند. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ؟ 💢در بدو ورود به جمع لشکر (ع) پیوستم و 10- 15 روز بعد، درعملیات جزیره در20 شهریور 65 شرکت داشتم و پس از آن هم در دیگر به ادامه دادم. 🕊🕊🕊🕊🕊 ؟ 💢ما آموزش به آن معنا نداشتیم؛ بلکه به دلیل اینکه دائم در جزیره بودیم، خود به خود بچه‌های عملیات، شده بودند. از سوی دیگر آقای را به عنوان مربی مشخص کرده و برای آموزش دوره‌های تکمیلی به شمال فرستاده بودند که ایشان پس از بازگشت در آموزش‌های خاص هم به ما داد. 🌾🌾🌾🌾🌾 ؟ 💢به عنوان غواص در دو عملیات جزیره مجنون و حضور یافتم و پس از آن هم در دیگر با بچه‌های شرکت می‌کردم، اما دیگر نمی‌کردم. ...... 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365