🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_دهم
#صفحه۲۱
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾شماره اول را به #نادرعبادی_نیا دادم و ادامه دادم تا آخرین شماره ، یعنی ۷۲ ، سهم خودم شد. ۱۰۳ نفر بقیه برای ادامه عملیات در خشکی باقی ماندند که همین موضوع باعث بحث و حتی گلایه کسانی شد که لباس غواصی بهشان نرسید.
آنجا حاج حسن بختیاری _ برادر حاج حسین _ با گریه و التماس می گفت: حاج کریم منو توی موج اول ببر. من سنم از این بچهها بیشتره. لباس حق منه که بهم برسه. منم که پاسخی برای مجاب کردن اون نداشتم، میگفتم:مگه این عملیات قراره با شکسته شدن خط تموم بشه؟ کار اصلی با شما و بقیه بچه هاست که روز بعد قراره بیاید اون ور آب و پاکسازی را تا روی جاده فاو_بصره ادامه بدید. واقعیت هم همین بود. قرار بود که من و حاج محسن با #غواص های موج اول غواصها همراه باشیم و بعد از شکستن خط، حاج حسین بختیاری هم بقیه بچهها را با قایق بیاورد و هم ساک های شخصی غواص ها را که حاوی لباس خاکی و پوتین هایشان بود. قرار شد ما بعد از شکستن خط و رسیدن به ساحل، لباسهای غواصی را درآوریم و لباس های خاکی را بپوشیم و با بقیه بچهها، به خط دوم و سوم #عراق بزنیم تا به جاده برسیم. از آنجا هم نیروهای خاکی #لشکر۲۷محمدرسول_الله، عملیات را تا تصرف اهداف نهایی ادامه دهند.
روز دوم دی ماه یکبار دیگر جدول سازماندهی #غواصان موج اول را با حاج محسن و حاج حسین مرور کردیم و از آنجا که در عملیات تابستان در #جزیره_مجنون، اندوه همراهی با بچه های غواص #خط_شکن در دلم مانده بود ، اول اسم خودم را با عنوان سرستون نوشتم. سر ستون دوم هم حاج محسن جان بزرگ شد و بقیه نیروها در سه دسته سازماندهی شدند.
(
#دسته_اول به فرماندهی #امیرطلایی(شهید) و معاونش #رضاعمادی(شهید) و #محمدحسن_اکبری(شهید)…
#دسته_دوم به فرماندهی #داریوش(رضا) #ساکی(شهید) و معاونانش سلیمان محمودی(آزاده) و #علی_شمسی_پور(شهید)…
#دسته_سوم به فرماندهی #قدرت_الله_نجفی(شهید) و معاونانش توکل زمانی(آزاده) و #نقی_رنجبران(شهید)، دسته سوم یک #تیم_ویژه هم داشت که قرار بود وقتی به آب بزنیم، این دسته ویژه از ما جدا شود و برود سراغ یک کشتی در گِل مانده نزدیک ساحل دشمن، که احتمال میدادیم داخل آن کمین داشته باشند. اعضای تیم ویژه عبارت بودند: از #غلامرضاخدری(شهید) ، #علی_منطقی(شهید) #سعیدکاظمی(شهید) #نقی_رنجبران(شهید) هاشم زرینقلم(آزاده) #مسعودمرادی(شهید) #مصطفی_جریان(شهید) #رسول_چیت_چیان(شهید) سیدحسین معصوم زاده(جانباز)…
برای عملیات این سه ستون باید با طنابی که هر #غواص به حلقه دستش می انداخت، با هم متصل می شدند. این ابتکار بعد از تجربه غواصی در عملیات #جزیره_مجنون به فکرمان رسید که چند حُسن داشت؛ یکی اینکه بچهها از ستون جدا و گم نمی شدند.
دوم اینکه وقت فین زدن، حرکت جمعی باعث می شد که افراد گاهی استراحت کنند و دیگران جورشان را بکشند. سوم اینکه اگر احتمالاً کسی در مسیر غواصی #شهید میشد، پیکرش تا ساحل همراه بچه ها با همان طناب می آمد.
صبح روز سوم دی ماه و، آماده باش برای حرکت به #نقطه_رهایی اعلام شد. به محض شنیدن این خبر، زیارت عاشورا خواندیم. چه زیارت عاشورایی و من دوباره برای بچه ها سخنرانی کوتاهی کردند و #نماز مغرب و عشا را با حال استغاثه خواندیم.
لباسهای غواصی را پوشیدیم و حرکت کردیم.
حین راه رفتن، یکی دوبار از ستون خارج شدم و به انتها رفتم تا یک بار دیگر وضعیت ظاهری و امکاناتی آنها را چک کنم. مثل #علی_منطقی، سیدحسین معصوم زاده و شاه محمدی(آزاده) شوخی هایشان گُل کرده بود و به نفرات جلویی یا پشت سری میگفتند:"بوی الرحمان میدی، استتار کن، نور بالا می زنی، عملیات رو لومیدی " و از این حرفها. عدهای هم توی خودشان بودند. زیر لب ذکر میگفتند و بیشترشان "وجعلنا" میخواندند. بهروز طالب نژاد و نوروزی هم در حین حرکت، مثل خبرنگارها سوال می پرسیدند و صدایشان را ضبط میکردند.
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_یازدهم
#صفحه۲۳
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💧بی هیچ تزلزلی به حاج محسن گفتم:
" نه میتوانیم بایستیم و نمیتوانیم برگردیم. فقط یک راه داریم، باید رو به جلو ادامه دهیم و ادامه دادیم و رسیدیم به جایی که باید بدون درگیری از کنار #جزیره عراقی #ام_الرصاص رد میشدیم. بچههای اطلاعات عملیات در #شناسایی های قبلی گفته بودند عراقیها چند موضع تیربار در نوک ام الرصاص دارند. این تیربارها هنوز خاموش بودند، اما از دور عراقی هایی که توی خشکی به چپ و راست می دویدند به خوبی دیده می شدند.
ما در فکر دشمن بودیم، اما قبل از درگیری با دشمن باید با جریان توفنده #اروند می جنگیدیم. جریانی که ظرف چند دقیقه آب آرام را خروشان کرد.💧
آب با دو جریان متضاد روبرو شد. از طرفی آب در حال مد بود، یعنی از سمت #خلیج_فارس به سمت #اروند میآمد و از آنجا به کارون برمیگشت و ما را قهراً به سمت راست می برد. و از طرفی سیلابی که ناشی از باران دو روز گذشته #خوزستان بود به دلتای کارون رسیده بود و داشت به سرعت به داخل اروند می ریخت. یعنی درست همان جایی که ما به سمت دشمن فین میزدیم ما در نقطه مرکزی این گرداب و پیوند دو جریان آب بودیم.
#علی_آقا قبل از عملیات از خطر بزرگ گردابی که از تلاقی کارون ایجاد میشد، حرفی به میان انداخته بود؛ اما نه او و نه من و نه هیچ کس، نمی دانستیم که این جریان ما را در مدار یک چرخش #وحشتناک آب قرار میدهد و دایرهای میسازد که مثل هیولا هر لحظه ما را به کام خود فرو می برد.
🌪 #گرداب تندتر و تندتر شد و تاب و توان فین زدن را از بچهها گرفت. اصلا هیچ پایی رو به جلو فین نمیزد. هیچکس اختیاری نداشت. هر کسی مثل یک پَر کاه با جریان گرداب به این سو و آن سو می رفت. با پرتاب یکی از #غواصها بر اثر شدت چرخش #موج آب، دیگری نیز به دلیل اتصال با طناب، به سمت او پرتاب می شد و این اژدهای گرداب، ما را دقیقاً به کنج جزیره #ام_الرصاص میکشاند.
بچه ها همهمه می کردند و هیچ کس به این نمی اندیشید که دشمن از داخل #جزیره با انگشت ستون غواصان را نشان می دهد. اصلاً کسی در قید و بند تیرهای سرخ نبود که حالا در سمت ام الرصاص(تیر تراش) روی آب را می زد. همه به رهایی از گرداب فکر میکردند. من وقتی با دیوارهای دو_سه متری امواج بالا و پایین می شدم، به یاد سفارش #علی_آقا افتادم که گفت:" #آب_را_به_فاطمه_زهرا_قسم_بده." ✨
همین که دهانم را باز کردم تا ذکر بگویم و از خدا و ائمه استمداد بطلبم، دهانم پر از آب شور #اروند شد. نفسم بند آمد. با این حال، ده ها مرتبه خدا را به #فاطمه_زهرا قسم دادم.
شاید اگر زنجیره طناب نبود هرکس ناخواسته به یک سمت میرفت، اما در عین بی اختیاری، چون همه به هم متصل بودیم کسی از ستون دور نشد. من به پشت روی آب خوابیدم و بند #اسلحه را به گردن انداختم و با یک دسته طناب را کشیدم تا شاید از این #گرداب دور شوم. بعد از دقایقی، در اوج ناباوری، خودمان را دور از گرداب مهلک دیدم. این دور شدن به اراده ما نبود. حتماً خواست خدا بود.✨
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_دوازدهم
#صفحه۲۶
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💧یک آن احساس کردم که پاهایم به گِل نشسته است. #فین ها را کندم و با پاشنه روی گِل ها حرکت کردم. با همان چند شلیک بچه ها، بیشتر نیروهای دشمن از خط اولشان عقب رفته بودند و چند نفری لب کانال به سمت ما شلیک می کردند. مقابلمان #سیم_خاردارهای حلقوی و موانع #خورشیدی بود که حرکت مان را کند می کرد و به دشمن فرصت می داد که بچهها را تک تک توی باتلاق بزند. صدای رگبارهای پیاپی، ناله و ضجه بچه هایی را که دم ساحل تیر خورده بودند را در خود گم میکرد. چند نفر به صورت روی گِل ها افتاده بودند و یکی هم روی خورشیدی به سینه خوابیده بود و تکان میخورد. شناختمش #رضاعمادی یکی از همان طلبههای گردان غواصی بود و من نمی دانستم داوطلبانه روی خورشیدی افتاده تا بقیه #غواصها روی او را بگذارند و از رویش عبور کنند. سیم خاردارهای مقابلمان را رضا عراقچیان باز کرد و من اولین رگبار را به طرف چند نفری که از توی کانال به طرف ما شلیک میکردند، گرفتم. هزار متر عرض اروند را شنا کرده بودیم اما این ۲۰ متر باتلاق زمینگیرمان کرده بود. از همانجا شروع کردیم به پرتاب نارنجک. چند عراقی که در داخل کانال مقابل ما بودند به طرفمان نارنجک میانداختند. یک دفعه دردی در کمرم پیچید که بی اختیار به زانو نشستم. موج انفجار کمرم را گرفته بود، اما میتوانستم با وجود درد حرکت کنم. چند قدم برداشتم. کمی به دشمن نزدیک تر شدم. یک تیربارچی سمج عراقی، سر تیربار #گرینوف را خوابانده بود روی بچه ها و آنها را درو می کرد. چند تیر به گِل های دور و برم خود. جرقه هایی که از اصابت گلوله به آهن خورشیدی ها می خورد حواسم را پرت کرد. فریاد زدم:"خاموشش کنید.خاموشش کنید."
داشتم این را تکرار می کردم که تیری از گوشه سمت چپ لبم وارد شد و از داخل گلویم خارج شد و دهانم یک آن سوخت. با صورت روی گِل افتادم و مثل گوسفندی که کارد گلویش را ببرد خِرخِر کردم. سعی کردم بچه ها مرا نبینند؛ مبادا تأثیری در روحیه آنها بگذارد و با چشم دور و برم را نگاه کردم. #داریوش(رضا) #ساکی و #امیرطلایی لای خورشیدی ها با تلاطم امواج بالا و پایین می شدند. حاج محسن هم به پشت، کمی آن طرف تر افتاده بود...
#ادامه_دارد….
🍂____________________
پ.ن:
آزاده و جانبازسیدرضاموسوی:
قسمتی بود که خورشیدی تقریباً چسبیده بود به کانال. رضاعمادی مجروح شده بود، خودش را به هر شکلی رسانده بود بالای خورشیدی و بچهها را قسم داد به حضرت زهرا و گفت: بچه ها دارند یکی یکی شهید می شوند. بیایید از روی من عبور کنید. این بچههایی که کپ کرده بودند از روی رضا رد شدند. یکی از بچههایی که با ما اسیر شد گفت: من آخرین نفری بودم که از روی رضا رد شدم و شنیدم استخوانش زیر پایم شکست، ولی رضا آخ نگفت…✨
رضاعمادی همانجا بر روی خورشیدی بشهادت می رسد.🕊🌹
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_سيزدهم
#صفحه۲۸
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾💧درد استخوان پای شکسته حاج محسن عذابش می داد. سرم را از روی پایش جدا کرد و آرام روی گل گذاشت و گفت من نمی تونم حرکت کنم لگنم تير خورده و شکسته، تو اگر میتونی خودت را برسان کنار کانال. نمیدانم چه شد که این حرف را زد! آیا فکر می کرد زنده مامده ام یا زنده می مانم.؟! فقط نگاه کردم. نگاه کسی که روح از بدنش دارد خارج میشود و جسم در قبضه اراده او نیست.🕊
تا ساعتی دیگر آفتاب می دمید. بچه ها خط را شکسته بودند و کانال مقابل را به عرض ۳ کیلومتر پاکسازی کرده بودند.🇮🇷
#علی_شمسی_پور و #علی_منطقی آمدند و مرا روی گِل کشیدند که با بالا آمدن آب به داخل #اروند نروم. از آنجا دیگر من فقط باید نگاه می کردم تا آینده چه شود!
#غواصان برای الحاق به یگان های چپ و راست خودشان می رفتند و می آمدند، اما هر بار که میآمدند خبری برای حاج محسن میآوردند. من صدا را میشنیدم که خبر از رسیدن غواص های سمت راست گردانهای ۱۵۳ و ۱۵۵ و #غواص های سمت چپ #لشکرالمهدی را به حاج محسن میگفتند.
این نشانه توفیق بچهها در شکستن خط دشمن بود، اما صدای تیر دیگر از کانال جلوی نمیآمد. پیدا بود که تا خط دوم دشمن، یعنی جاده #فاو_البحار هم پیش رفته اند. پس با این حساب باید قایق ها از سمت کارون میآمدند و از #اروند عبور می کردند و برای ادامه عملیات، خودشان را به ما ملحق می کردند؛ اما خبری از آمدن قایق ها نبود. شاید منتظر پیام من بودند. اما من نمیتوانستم صحبت کنم فقط میشنیدم سیدمسعودحجازی پشت سر هم با همان بی سیم مرا صدا میکند:
"کریم کریم،مسعود…کریم کریم، مسعود" کریم چرا جواب نمیدی؟! "
#ادامه_دارد…
🍂_____________________
پ.ن:
آزاده وجانبازسیدرضاموسوی:
وقتی ما با تن مجروح، اسیرشدیم. دستانمان را بستد و از خط اول و خط دوم و تا نزدیک خط سوم بردنمان.
در آنجا دیدم یک جمعی از بعثی ها دارند می رقصند و تیراندازی می کنند. کنارشان هم ۶۰_۷۰ جنازه همینطور ریخته بود که کشته های خودشان بودند.
یکی شان آمد نزدیک و با حرص، پیکر یک #غواص را نشان داد و گفت:" این بچه رفیق های ما را کشته است."
او #شهیدمسعودمرادی بود که تعدادی از بعثی ها را کشته بود و خودش مجروح شده بود.❣
بعثی ها که دیده بودند یک نوجوان است با سیم گیوتین خفه اش کرده بودند.🕊🌹
یک پیشانی بند یازهرا دور گردنش بود و نقش سیم گیوتین بالایش بود.
چهره فردی که خفه می شود سیاه می شود اما خدا شاهد است من هنوزم که هنوز است چهره مسعود از یادم نرفته با آن لبخندی که روی لبش بود.
مسعود شب عملیات همه سیدها را دور خودش جمع کرد و گفت:من مادرم را در کودکی از دست داده ام و طعم مادر را نچشیده ام بیایید در حقم دعاکنید که لحظه شهادتم مادرتان #فاطمه_زهرا به بالینم بیاید و برایم مادری کند.
با آن لبخندی که روی لبش بود فهمیدم که حضرت زهرا لحظه شهادتش به بالینش آمده…✨
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_چهاردهم
#صفحه۳۰
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💧آیا باید بمانم یا برگردم؟
سید حسین معصوم زاده گفت: حاجی خدا وکیلی ما فکر کردیم تو شهید شدی. حالا که نشدی وبال گردن ماشو و با ما بیا.
داشت از سرما دندان هایم به هم می خورد. از شرمساری نگاهی از حسرت به دور و بر انداختم. نزدیک ۱۰ نفر از #غواصها به حالت دمر روی #خورشیدی ها افتاده بودند و با امواجی که به ساحل می خورد بالا و پایین می شدند #منطقی و معصوم زاده زیر بغلم را گرفتند و به زور نشاندنم. علی منطقی رفت و از پای یکی از شهیدان، یک جفت فین غواصی در آورد و کرد پاهای من.
جدیت آن دو نفر را که دیدم، به حاج محسن اشاره کردم و به آن دو گفتم:بروید و حاج محسن را بیاورید. منطقی با اشاره و تقلید ادای من، تویی آن تاریکی فهماند که حاج محسن نمی تواند جم بخورد و خودش خواسته که بماند.
#ادامه_دارد…
🍂______________________
پ.ن:
سیدحسین معصوم زاده:
آمدیم از حاج محسن پرسیدیم چه کار کنیم؟ تکلیف چیه؟ ما خط رو شکستیم. اینجا هم پاکسازی شده، ولی از نیروی کمکی که قرار بود با قایق بیان، خبری نیست. حاج محسن یه ارزیابی کرد و گفت: آتش دشمن نمی ذاره قایقها بیان. شما اگه میتونید با شنا مجروح ها رو برگردونید.#علی_شمسی_پور رفت و با علی منطقی آمد. شدیم سه نفر و هر سه مجروح. گفتیم:حاج محسن معاون گردانه. اون رو ببریم. تا خواستیم بلندش کنیم گفت:نه دست نزنید، تیر خورده از کتف و از پشتم. برید حاج کریم رو ببرید.
حالا ما فکر میکردیم آقای #مطهری شهید شده. دیدیم نه، یه کم اونطرفتر حاج #کریم بلند شده اما تیر خورده گلوش و خِرخَر میکنه. تیر جوری گردنش رو شکافته بود که یه مشت دست می رفت داخلش. خلاصه آقای مطهری را کشان کشان بردیم ساحل و گشتيم یك جفت فين كه مال یك شهید بود، پاش کردیم. منطقی از این طرف کتفش گرفت و من از اون طرف دیگه و رفتیم داخل آب.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_پانزدهم
#صفحه۳۳
🕊
🍂🍃🌾
🕊
#موج_دهم:
#راهکار_اشک…💧
🌾💧
🍃به هوش آمدم. روی برانکارد، کنار چند مجروح دیگر از داخل #هواپیما خارجمان می کردند. آمبولانسها صف کشیده بودند و هر کدام یکی دو مجروح را حمل می کردند. من را هم تنها سوار یک آمبولانس کردند. آمبوالانس آژیر وکشان به بیمارستانی رسید که روی سر در آن نوشته شده بود بیمارستان #شهیدخلیلی_شیراز
آنجا همه مجروحان از گوش و حلق و بینی خورده بودند. کنار هفت نفر خوابیدم. صورت یکی را ترکش جوری صاف کرده بود که دماغ نداشت. چند پرستار آمدند و زخمم را شستشو دادند.
شب که شد از کمردرد ناشی از #موج_گرفتگی آرام و قرار نداشتم. از روی تخت بلند شدم و روی زمین دراز کشیدم.
شب سختی بود. صبح که شد شنیدم که سرپرست به پزشک جراح می گفت:این آقا از گونه چپش تیر خورده، رفته دندانها شکسته، انتهای زبونش رو بریده، حلقش رو پاره کرده و از گلوش بیرون اومده.
پزشک جراح گفت:آماده اش کنید برای اتاق عمل. ساعتی بعد مرد میانسالی آمد و با لهجه شیرین شیرازی گفت:کاکو حاضر شو! باید آن ریش های قشنگت رو بتراشم.
یک سال بود که تیغ به صورتم نیفتاده بود. ریش های بلندی داشتم، با یک سیبیل پرپشت که از نوجوانی تیغ نخورده بود. ریشم را که زد، زخم و نگرانی را در صورتم دید و به سبیلم دست نزد. قیافه ای عجیب و غریب پیدا کردم که آن مجروحی که بینی اش را ترکش صاف کرده بود، بهم حسابی خندید و یک آینه آورد تا خودم را ببینم. حق داشت بخندد. من بیشتر از آن مجروح صورت صاف، به خودم خندیدم. با این صورت زرد و گونه های استخوانی و ریش صاف و سبیل چنگیزی، شده بودند عینهو معرکه گیرهای خال باز محله قدیمیمان در سرگذر. با این سروشکل رفتم به اتاق عمل و نمیدانم بعد از چند ساعت از اتاق عمل بیرون آمدم.
به هوش که آمدم پزشکان همچنان توی بخش بالای سرم بودند و گفتند:تو اتاق عمل نتوانستیم لولهای از راه بینی به معده بفرستیم. گیج و منگ فقط نگاه می کردم و اثر آمپول بیهوشی رفته بود و درد را میفهمیدم. گلویم را بسته بودند و از راه بینی لوله ای را به زحمت تا معده ام فرو کرده کردند و سرنگ بزرگی سرلوله زدند و از راه آن، مایعات و غذاهای آبکی را تا ته معده ام فرستادند.
کمی که وضعیتم بهتر شد، دکتر دوباره با چند پزشک جوان آمدند بالای سرم.
دکتر پانسمان را باز کرد و به دانشجویان پزشکی توضیحاتی علمی داد که من از تمام آن، این جمله آخرش را فهمیدم: " این گلوله همه چی رو شکافته و پاره کرده، الا رگ گردنشو. همان حبل الوریدی که خدای متعال فرموده، من به بنده ام از رگ گردنش بهش نزدیک ترم." از این تعبیر قرآنی پزشک جراح خوشم آمد.✨
بعد از چند روز، شماره تلفن برادر بزرگم، حاج حمید را روی کاغذ نوشتم و به ایستگاه پرستاری دادم و همان روز " داملا " خودش را از #همدان به #شیراز رساند و کمک کارم شد.
داشتیم بااو روی ویلچر داخل بخش می چرخیدیم که قیافه #حاج_حسن_تاجوک #فرمانده گردان بچه های #ملایر را ته راهرو دیدم. با اشاره به برادرم فهماندم که او را صدا کند.
او هم مثل من روی ویلچر بود و از شکم بدجوری مجروح شده بود.❣ #حاج_حسن دو سال پیش در کمینی در سومار به دام عراقی ها افتاده بود که تیرخلاص هم به سرش زده بودند؛ اما خدا خواست که از آن مهلکه جان سالم به در ببرد و حالا در #عملیات_کربلای۴ از ناحیه شکم به شدت مجروح شده بود و نمی توانست سرپا بایستد؛ اما برعکس من می توانستم راحت حرف بزند.
دیدن او شوروشعفی به من داد و با زبان لالی فهماندم که از عملیات چه خبر؟…
#ادامه_دارد…
🍂___________________
پ.ن:
#شهیدحاج_حسن_تاجوک ، در کربلای۴ بشدت مجروح میشود اما باهمان مجروحیت شدیدشان ، با آمبولانس در عملیات کربلای۵ حضور می یابد تا نیروهایش روحیه شان را از دست ندهند..
حاج حسن در چهارم تیرماه ۱۳۶۷ در جبهه غرب بشهادت می رسند.🕊🌹
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک…
💧
#قسمت_شانزدهم
#صفحه۳۵
🕊
🍂🍃🌾
🕊
هنوز یکی_دو روز از بستری شدنم در #همدان نگذشته بود که علی شمسی پور به عیادتم آمد. باورم نمی شد که او زنده مانده باشد.
وقتی او را دیدم، انگار همه بچه های غواصی را دیده ام. او هم با تن مجروح و البته بعد از ما به تنهایی از سمت دشمن، از ساحل #خرمشهر شنا کرده بود.
کاغذ و قلمی کنارم بود، نوشتم:
علی جان از بقیه بچه ها چه خبر؟ کدام بیمارستان هستند؟ کیا شهید شدند؟
علی که چند ساعت داخل آب بود و بسیاری از ماجراها را توی روشنایی روز دیده بود گفت:
خلاصه کنم. به غیر از سیدحسین معصوم زاده و #علی_منطقی که تو رو آوردند، هیچ کدام از بچه ها زنده برنگشتند.
باورم نمی شد که از جمع ۷۲ #غواص، فقط ما چهار نفر زنده مانده باشیم.
حسرت جاماندن از قافله بچهها، چشمانم را در اشک نشاند. #علی شمسی پور اسم یک یک آنها را می گفت که چگونه شاهد شهادتشان بوده است.
بعد از رفتن علی شمسیپور غمی به بزرگی #اروند، به سینه ام سنگینی کرد.
پیکر هیچ شهیدی برای خانواده اش نیامده بود و برخلاف عملیاتهای قبلی، خبری از تشییع پیکر شهدا نبود. قیافه های نورانی و سیمای دوست داشتنی یک یک بچه ها در خاطرم مرور شد؛ " حاج محسن جام بزرگ، #نادرعبادی_نیا،
#امیرطلایی، #مجیدپورحسینی، سیدرضاموسوی، #غلام_جوادی، #محمدامینی، قاسم بهرامی، #سیدمهدی_رهسپار و…"
و یاد شب رهایی و شماره هایی افتادم که به آنها دادم. شماره هایی که تا عدد یاران #سیدالشهدا رسید و ۷۲ نفر و حالا از این مقتل #کربلای۴ ، فقط ما چهار نفر آمده بودیم.
غرق در این افکار آغشته به #حسرت بودم که #حاج_ستارابراهیمی فرمانده گردان حضرت علی اکبر را آوردند، که مثل من مجروح شده بود. از ۳۲ غواصی که او به آب فرستاد هم خبری نبود و حتماً دسته غواصی گردان قاسم ابن الحسن هم همین سرنوشت را پیدا کرده بود.
حاج ستار ابراهیمی مثل یک قصه گو آنچه را که بر او و گردانش گذشته بود، همان جا در بیمارستان برایم تعریف کرد:
" خبر عقبنشینی به من رسیده بود. بسیاری از قایق ها را عراقی ها با دوشکا و پدافندهوایی و آرپیجی وسط #اروندرود زدند. من با هفت_هشت نفر، که یکی از آنها برادرم #صمد بود، داخل یک قایق، از میان سد آتش دشمن عبور کردیم و به جای رسیدیم که #غواصها خط را شکسته بودند. پیش روی و پاکسازی را به طرف خط دوم ادامه دادم،
اما تنها بودم. بیشتر بچه ها، از جمله برادرم صمد، پیش چشمم به #شهادت رسیدند.
با روشن شدن هوا و فشار دشمن و رسیدن آنها به سنگر های قبلی شان، ناچار شدم که بدون لباس غواصی به آب بیفتم
و داخل یک کشتی به گل نشسته پنهان شدم. یک روز و یک شب آنجا بودم. تا دو #غواص خودی از بچه های #لشکرالمهدی #شیراز به کمکم آمدند و مرا مثل تو در حالی که زخمی بودم روی آب کشیدند تا به ساحل #خرمشهر آمدیم. دسته غواص های گردان من و دسته غواص های گردان قاسم بن الحسن هم مثل غواص های تو، آن سوی آب، #غریب و تنها ماندند. مظلومانه جنگیدند و شهید شدند و شاید هم اسیر."
حاج ستار همین گزارش را به فرمانده لشکر داده بود و هنوز نه من و نه حاج ستار نمیدانستیم که همه لشکرها برای ادامه عملیات #کربلای۴ به #شلمچه رفته اند تا عملیات بزرگ #کربلای۵ را آغاز کنند.
کم کم سر و کله بچه های آبی_خاکی #گردان_جعفرطیار هم پیدا شد. همانان که اگر لباس غواصی به آنها میرسید و آن سوی آب می رفتند ، سرنوشتشان مثل بقیه غواصها میشد…
#ادامه_دارد…
🍂_____________________
پ.ن:
یک ماه بعد ، حاج ستار ابراهیمی در عملیات کربلای۵ ، در نخلستان های حاشیه نهر جاسم به شهادت رسید.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_هفدهم
#صفحه۳۸
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌷یک روز در اثنای شلیک همزمان قبضه های #خمپاره خودی، حاج حسین بختیاری از کنار قبضه خمپاره انداز با لباس خونین برگشت.
پرسیدم:حاج حسین چی شده؟!
گفت:یکی از خمپاره اندازها ترکید و بچهها #شهید شدند.🕊
رفتم و صحنه را از نزدیک دیدم. گلوله خمپاره قاچ شده بود. ظاهراً یکی از خدمه ها به خیال اینکه گلوله خمپاره از ته خارج شده، گلوله دومی داخل لوله انداخته بود که هر دو با هم منفجر شدند و چهار نفر در جا به شهادت رسیدند. همان وقت، حاج حسین هم رسیده بود بالای سرشان و شهدا را گذاشته بود داخل #قایق و برگشته بود پیش ما.
بعد از این ماجرا رفتم سراغ #فرمانده لشکر و گفتم:
بچههای ما #غواص هستند. در منطقه پدافندی مدت زیادی مانده اند. اجازه بدهید با نیروهای دیگری عوض شود و برای استراحت بیاید عقب. حاجمهدی پذیرفت و گردان آبی_خاکی به جای ما آمد و خط را تحویل گرفت.
✨ زمزمه عملیاتی تازه بود؛ اما کی و کجا معلوم نبود. از ستاد لشکر کسب تکلیف کردم، گفتند:میتوانی نیروهایت را به #همدان بفرستی و بعد از یک هفته برگردی. بچه ها علی رغم خستگی دوران پدافند در #هور، راضی به رفتن به مرخصی نبودند. من حاج حسین و #علی_شمسی_پور ماندیم و بقیه را به زور فرستادیم به همدان و بعد از سه روز خودمان هم به آنها ملحق شدیم.
طبق سنت همیشگی، سری به خانه #خانواده_شهدا زدیم و بعد از آن اتوبوسی تهیه کردیم و راهی #مشهد شدیم.
🍃 به شهر #گرگان که رسیدیم به منزل #شهیدسبطی از #غواص های #کربلای۴ رفتیم. پدر و مادرش خیلی #محبت کردند و اصرار از پی اصرار که شبانه نروید و امشب مهمان ما باشید. پذیرفتیم و آنها هم پذیرایی گرمی کردند و صبح به سمت مشهد مقدس روانه شدیم.✨
آنجا هم مثل منزل #شهیدسبطی، همه توی یک زیرزمین در #حسینیه همدانی های مقیم مشهد، جا شدیم....
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_هجدهم
#صفحه۴۰
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌸عید سال ۱۳۶۶ تا چشم کار می کرد پادگان #شهیدمدنی #دزفول از سبزه های نوروز که تا زانو بالا آمده بود، پوشیده شده بود. وسط سبزه ها #لاله های سرخ نسیم ملایم فروردین سر می جنباند.🌷
باز هم بوی #عملیات میآمد. عملیات #کربلای۸.✨
عمده نیروهای لشکر در #خرمشهر مستقر بودند و ما مشغول سازماندهی مجدد برای رفتن به خرمشهر شدیم که #علی_شمسی_پور آمد و گفت:دیشب تا صبح خرمشهر را گلوله باران #شیمیایی کردند. با توپخانه و #کاتیوشا. و هر کسی توی شهر بود، شهید یا مصدوم شد.🕊🌹
شنیدن این خبر در آستانه آماده شدن برای عملیات، تزلزلی در اراده بچهها ایجاد نکرد. به طرف خرمشهر راه افتادیم. خرمشهر، شهر ارواح شده بود. هیچ جنبنده ای
در شهر دیده نمی شد و از آن هیاهو و رفت و آمد دائمی رزمندگان به سمت خط، خبری نبود. هر موجود زندهای که شب گذشته توی شهر بود، با گاز #سیانور خفه یا مصدوم شده بود. حتی سگ ها و گربه ها هم گوشه و کنار خیابان افتاده بودند و بچههای واحد مقابله با بمباران شیمیایی، لاشه های آلوده به مواد شیمیایی را داخل گودال ها و چاله ها خاک می کردند صحنه رقت آوری بود. حاج حسین بختیاری که همچنان مسئولیت گردان غواصی را داشت، بچهها را به سمت #شلمچه برد. من سری به #اطلاعات عملیات زدم تا از جزئیات عملیات مطلع شوم. علی آقا( #چیت_سازیان) گفت:
"قرارگاه نیروی زیادی برای این عملیات نخواسته قرار است گردان ۱۵۸ به فرمانده حسین علیمرادی و یک گروهان از بچههای شما، در #کانال پرورش ماهی، به کمک #تیپ_الغدیر بروند."
بچه های غواصی، اینجا هم لباس خاکی داشتند و مثل #هورالعظیم کار غواصی نمی کردند. درست مثل نیروی پیاده، کلاش و تیربار و آرپیجی گرفتند و حاج حسین بختیاری دو دسته را در خط #شلمچه برای عملیات برد و من صد متر عقب تر، کنار دسته سوم برای احتیاط عملیات ماندم.
عملیات #کربلای۸ از نیمه شب پیش آغاز شده بود.
دو لشکر مثل #لشکرمحمدرسول_الله و #لشکرکربلا از این سوی کانال پرورش ماهی، به آن سوی کانال رفته بودند و به جایی به نام #کانال_زوجی رسیده بودند.
حضور بچه های ما، نه برای ادامه عملیات که برای جلوگیری از دورخوردن نیروهای خودی در کانال پرورش ماهی بود، که اتفاقاً همین حادثه هم رخ داد.
شبی که بچه ها در خط مستقر شدند، آتش سنگین دشمن، متر به متر زمین را شخم زد و در آن آتش، نیروهای پیاده برای دور زدن کانال پرورش ماهی و محاصره آن به حرکت درآمدند. من عقب تر از خط بودم، اما از آتش تیربار و شلیک #آرپیجی بچهها به سمت تانکهای دشمن، فهمیدم که جنگ تمام عیاری آن جلو برپا شده است.
بچه ها حتی فرصت تماس با عقب هم نداشتند و از طرفی آتش آنچنان دوروبر ما می ریخت که مجالی برای جلو رفتن و دیدن صحنه درگیری نبود.
صبح که شد، نیروهای جایگزینی به جای بچههای ما در خط آمدند و نیروهای لشکرمحمدرسول الله و لشکرکربلا هم نتوانسته بودند در آن سوی کانال پرورش ماهی بمانند و مجبور به عقبنشینی به این سوی کانال شدند. دشمن هم با تمام تلاشی که کرد، توانسته بود عقب کانال را دور بزند. بچهها در این سوی کانال، جانانه مقاومت کرده بودند و از گوش تعدادی از آنها به خاطر #شلیک پی در پی آر پی جی خون جاری بود. تعدادی از نیروهای گردان ۱۵۸ و #تخریب و غواصی هم به #شهادت رسیدند...🕊🌹
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_نوزدهم
#صفحه۴۳
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💐اسم من را گفته بودند و گفته بودند که پاسدارم و همیشه در #جبهه ام.
اما از مجروحیت هایم حرفی نزده بودند. خانواده سیده خانوم تازه فهمیدند که خواستگار دخترشان همان کسانی هستند که تلفنی پرسیده بودند، آیا به پاسدارها دختر می دهید؟
البته بازهم جوابشان همان بود که تلفنی گفته بودند. فقط دو سه روز فرصت خواستند که از سیده خانم نظربخواهند و در صورت نیاز تحقیق کنند. فکر کردم که قسمت ما نبوده و شاید به خاطر اینکه آن خانواده داغ پسرشان #سیدحمیدموسوی را داشتند، نمی خواهند با کسی که در مرز #شهادت است وصلت کنند.
چند روز گذشت. با یکی از دوستان قدیمی #اطلاعات عملیات، سعید یوسفی، عازم اردوگاه #چهارزبر در استان #کرمانشاه بودیم.
سعید حرف ازدواج را به میان کشید. گفتم:در خانه شهیدسیدحمیدموسوی را زدیم و جواب نه شنیدیم. سعید گفت:اشتباه می کنی. این ها شما را درست نشناختند. یه بار دیگه برید خواستگاری.
از همانجا به خواهرم زنگ زدم که خانواده آقای موسوی پیغام دادند که یک بار دیگر با هم صحبتی داشته باشیم. خواهرم گفت:خب اونا می خوان تورو ببینند. مارو که دیدند و حرفامونو شنیدند. گفتم:باشه.
رفتم و خیلی زود برگشتم و با همان لباس، پوتین به پا رفتم به خواستگاری.💐
زنگ در را که زدیم، توی دلم هزار آشوب بود خدا خدا میکردم که ای کاش برادرانش سیدرضا و سیدافشین خانه نباشند.😓یکی پشت در پرسید:کیه؟ صدای یک مرد بود. در باز شد. تا سیدافشین چشمش به من افتاد، با محجوبیتی خاص، سلام کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:بفرمایید.
خودش جلوتر رفت توی یک اتاق. احساس مشترکی داشتم. هر دو از دیدن هم خجالت کشیدیم. خجالتی از جنس نجابت محض بچه های جبهه.
عزیز وخواهرم جلوتر رفتند و من با کمی مکث، سر پله ها خم شدم و همین طور که زیرلب ذکر میگفتم، بند پوتین هایم را باز کردم و غافل بودم که چشمان سیده خانم از پشت پنجره روی دستانم خیره مانده است.❤️
#ادامه_دارد…
🍂__________________
پ.ن:
خانم موسوی(همسر):
در یک روز دوتا خواستگارآمد اول خانواده آقای مطهری و بعد خانواده همسایه. که این دومین با مادرم آشنا بود. شب بعد از شام، صحبت از آقای مطهری شد. آقام با همه اعتقادات و دیانتی که داشت و خودش درجهدار بازنشسته ارتش بود، با این وصلت مخالفت کرد و گفت:پاسدارها های یکسره توی جبهه اند و خیلی زود شهید میشن. مادرم جواب داد که: مگه پسرما پاسدار نیست؟ مگه ما براش نرفتیم خواستگاری؟
من حرفی نزدم، اما نظر من هم مثل مادرم این بود که یک پاسدار مرد زندگیه و داره امتحانش را توی سختترین کار، یعنی جهاد در راه خدا میده. برای من راستی و صداقت افرادی که خواستگاری میآمدند، مهم بود. سیدرضا که خانه آمد، آقای مطهری را شناخت و گفت:حاج کریم را همه رزمندهها میشناسند. فرمانده گردان غواصیه و یکسره تو جبهه است.
توی عملیات اخیر، به گردنش تیر خورده و نمیتونه حرف بزنه. قبلا هم دستش تیر خورده و از کار افتاده و جانباز شده.
من که تا آن لحظه حرفی نزده بودم، یک دفعه با ناراحتی گفتم:پس چرا مادر و خواهر ایشون حرفی از مجروحیت های پسرشون نزدند؟
باید می گفتند:که آقای مطهری جانبازه. من موافق نیستم. بهشون جواب منفی بدید.
مادرم با تعجب پرسید:چرا؟
گفتم:چون راستگویی شرطه اوله و اینها به ما راست نگفتند..
ماجرای آمدن بار دوم از این قرار بود که، یکی از همسایه ها همزمان با خانواده آقای مطهری از من برای پسرش خواستگاری کرده بود.
مادرم را دید و پرسید:چرا هرچی خواستگار میفرستیم جواب منفی میدید؟ این کار درست نیست. مادرم پرسید:خانواده آقای مطهری را میگی؟ خانم همسایه با تعجب گفت:مگه خانواده کریم مطهری آمدن برای خواستگاری دخترتون؟ یعنی اون ها هم آمدند و مثل ما جواب رد شنیدن؟
یک شهر آقای مطهری را می شناسند و دوست پسرای من و پسرای خودته. از اون بهترکی؟ بذار یه دفعه دیگه بیان.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیستم
#صفحه۴۵
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💐برای رفتن پیش امام و خواندن خطبه عقد، کمی لازم بود تصمیم بگیرم. اول صیغه محرمیت را برایمان آقانجفی بخواند و بعد خطبه عقد را برویم پیش امام.
آقانجفی را بردیم منزل سیده خانم و عقد را خواند و محرم شدیم.💞
تعداد زیادی از بچه های #جبهه آمده بودند و گاهی بهم تیکه می انداختند که: بالاخره کریم هم رفت توی مرغا.🐤
🍃چند وقتی می شد که فرمانده #لشکرانصارالحسین، حاج مهدی کیانی، جایش را به حاج علی شادمانی داده بود.
در حدّفاصل رفتن آقای کیانی و آقای شادمانی، علی آقا #چیتسازیان سرپرستی لشکر را به عهده داشت.
به غیر از تغییر فرمانده لشکر، منطقه عملیاتی هم تغییر کرده بود و بچه ها از #شلمچه به جبهه ای در مناطق کردستان شمال غرب،
در استان #سلیمانیه عراق به نام #ماووت رفته بودند.
دلم میخواد سری به بچه ها در منطقه جدید بزنم، اما از آنجا که به سیده خانم قول داده بودم که تا عقد رسمی در #همدان بمانم، خودم را با کار آموزشی بچه های تازه جذب شده به #گردان_غواصی مشغول کردم.💧
آموزش غواصی داخل سداکباتان همدان حال و هوای بچه های #غواص قبل از #عملیات_کربلای۴ در #سدگتوند را برایم تازه میکرد.🌾💔 همان روزها بود که گروهی از صدا و سیمای مرکز همدان برای #مصاحبه با من درباره چندوچون عملیات غواصی در کربلای ۴ آمدند.
بچه ها داخل آب بودند. گوشه ای نشستم در مقابل دوربین از لحظه ورود ۷۲ غواص به داخل آب #اروند
در شامگاه ۴ دی ماه ۱۳۶۵ گفتم و تعریف که میکردم چشمم به غواص های جدید در حین تمرین در سد اکباتان بود.
دیدن قیافه های آنان که عمدتا دانشآموز بودند، تصویر #شهدا را یکی یکی مقابلم می آورد.🌷 و به خاطره مجروحیتم داخل اروندرود رسیده بودم و به گلوی بریده و سوراخ شده و لحظهای که برمی گشتم
و از میان پیکر #شهدای_غواص که روی آب و لای #خورشیدی_ها افتاده بودند، می گفتم. که یک دفعه میکروفون صدا را از پیراهن بیرون آوردم با چشمان خیس و صدای گرفته و بغض آلود،
خطاب به تصویربرداران تلویزیون گفتم:دیگر حرفی ندارم. تمامش کنید.😔💔
مسئول گروه فیلمبرداران با خواهش و تمنا گفت:چرا آقای مطهری؟ حالا که بحث به خودش رسیده، چرا تمامش کنیم؟
گفتم:نمیدانم.😔
و هر چقدر اصرار کردند، نپذیرفتم.
در همین حال بچهها گفتند از دفتر فرمانده لشکر با تو کار دارند. رئیسدفتر آقای شادمانی بود که از طرف فرمانده جدید لشکر پیغام میداد و آقای شادمانی خواسته بود که سریع خودم را به عقبه لشکر در اردوگاه چهارزبر #اسلام_آبادغرب برسانم…
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_ویکم
#صفحه۴۷
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🍃همانجا تلفن اف ایکس بود. زنگ زدم همسرم. میهمان عزیز بود. مسئولان غواصی، مثل حاج حسین بختیاری و بقیه بچه ها هم برای تبریک ازدواج و بی خبر از ماجرای قولی که به سید خانم داده بودم، آنجا بودند. یک باره دلم ریخت و گفتم گوشی را به حاج حسین بدهید و به حاج حسین گفتم:حاجی میدونی که من اومدم منطقه؟
گفت:نه ، مگه کجایی؟
گفتم:یک جبهه کوهستانی که مثل کوه #الوند خودمونه. بچه های غواصی باید کوهنوردی و سنگنوردی کار کنند. در ضمن اینو بدون که خانواده من خبر ندارند که من اومدم جبهه، حرفی از آمدنم نگو.
بعد از تماس با سروشکل و کله عمامه پیچی شده، با بچههای طرح و عملیات، عازم خط مقدم شدیم.
زیر ارتفاعی به نام " #برده_هوش " که بقول بچه ها هوش از سر آدم می برد، چشمم به #علی_چیت_سازیان خورد.
تا مرا دید زد زیر خنده و گفت:کریم مبارکه توکی رفتی حوزه علمیه و آخوند شدی؟
به علی گفتم:آمدم فرمانده لشکر رو ببینم که ندیدم.
علی آقا که از وضعیت منطقه و شروع شناسایی ها خبرداشت، بااین جمله خاطرم را جمع کرد و گفت:تو این کوهستان سر به فلک کشیده رودخانه نیست که تو بخوای غواصی کنید برو یک ماه دیگه بیا.
به همدان برگشتم و #علی_شمسی_پور کمک کرد تا باند سفید دور سرم را باز کنم و بیندازم توی سطل آشغال اما سوراخی که ترکش وسط کله ام گذاشته بود داد میزد که ترکش خوردم.
اول سری به خانه خودمان زدم. کلاهی روی سرم گذاشته بودم. عزیز و بقیه برخوردشان عادی بود. خوشحال شدم و سری به خانه سیده خانم زدم. آنجا کلاه را برداشته بودم. تا چشمش به من افتاد پرسید:سرت چی شده؟
جرئت نکردم بگویم جبهه بودم. خیلی خونسرد گفتم:یه چیزی مثل سنگ آمد و خورد وسط سرم.
و به خیال خودم دروغ نگفتم. سید خانم باور کرد اما از خودم بدم آمد. برای خلاصی از عذاب درونی، حرف عقد پیش امام را پیش کشیدم و قرارشد که قبل از آن، جشن عقدی در خانه معلم بگیریم. بعداز مراسم دیدار باامام و خواندن خطبه عقدهم پیش امام دست نداد.از سوی باز هم پیغام آمده بود که سریع خودت را به منطقه برسان. این بار #عملیات در پیش بود. اما با تجربه تلخ رفتن دفعه پیش، عزمم را جزم کردم که بعداز عروسی، به جبهه بروم.
دوروز مانده به عروسی ، خبر رسید که #امیرچیت_سازیان، برادر بزرگتر #علی_آقا چیت سازیان در منطقه #ماووت به #شهادت رسیده است.
امیر هم مثل علی آقا دوستم بود. علی و تعدادی از بچههای #اطلاعات_عملیات از جلسه آمدند و با هم امیر را تا گلزار شهدا تشییع کردیم. بازهم تردید مثل خوره به جانم افتاد که به حرمت دوستی با علی آقا و شهادت برادرش مراسم عروسی را عقب بیندازم. موضوع را با علی آقا بعد از مراسم فاتحه امیر در میان گذاشتم.
علی گفت:کریم تو قول دادی.
فکر کردم پریده به گذشته های دور و ماجرای کهنه قول دادن من به دایی عباس را باز کرده. خواستم دو دستی بکوبم روی سرش و بگویم:مگر تو عزادار نیستی؟ آخراین چه وقت شوخی است؟! که نداشت عکس العملی نشان بدهم و ادامه داد که تو بخانمت قول ندادی که بعد از عروسی بیایی جبهه؟ پس به قولت عمل کن. فقط عذر منو بپذیر که نمیتونم توی عروسی شرکت کنم. خوشحال شدم که بهش پرخاش نکردم. بعد از این صحبت، علی آقا از آقام و عزیز هم اجازه گرفت و عذرخواهی کرد که نمیتواند در مراسم عروسی من شرکت کند.
شب عروسی پنج تا ماشین سواری شدیم سر بسیاری از کوچه های شهر حجله شهید گذاشته بودند و نمی خواستم سروصدای داشته باشیم. همین حرکت کردیم، از در و دیوار ماشین های پر از #بسیجی ریختن جلوی کوچه، و شد آنچه که نمی خواستیم.
زودتر از بقیه به خانه رسیدم. اما مراسم پرتاب کردن سیب سرخ پشتبام باقی مانده بود. جمعیت که رفتند، نفس راحتی کشیدم. که یکباره سر و کله یکی از بسیجی های غواصی پیدا شد. چیزی زیر پیراهنش قلمبه شده بود. پرسیدم: این چیه؟!
گفت: آمدم چندتا منور بزنم.
به زور سوار ماشینش کردم و گفتم: مردم سر پشتبامها خوابیدهاند. خدا پدرت رو بیامرزه، برو منورت رو تو جبهه بزن. رفت اما من ناخودآگاه به یاد شبهایی افتادم که #غواصها مثل منور در آسمان #اروند می درخشیدند.
از اینکه یکبار دیگر به جمع پرشور بچه های #گردان_غواصی برگشته بودم، در پوستم نمی گنجیدم. غواصی خانه اول من بود. با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین از گذشته های نه چندان دور....
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_دوم
#صفحه۴۹
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌹 دو_سه روز بعد مردم شهر، گروه گروه و سوار بر اتوبوس، برای دیدن مانور بچههایشان عازم سد اکباتان در حاشیه شهر شدند. من هم خانواده خودم و خانم را آوردم. مردم روی تپه های مشرف به سد بزرگ اکباتان نشستند.
بسیاری از خانواده های #شهدای_کربلای۴ که پیکر فرزندانشان برنگشته بود، قاب عکس به دست آمده بودند.
مانور در گام اول با اجرای یک آتش تهیه پرحجم، با شلیک مینی #کاتیوشا و #خمپاره شروع شد و زیر آتش، من با بیسیم به #محمداصغری دستور حرکت دادم و خودم کنار مجموعه فرماندهان لشکر، #غواصان را هدایت کردم. مردم هم مثل من، توی روز روشن سرهای بیرون از آب بچههای غواص شان را میدیدند. گاهی صدای #صلوات شان سرهای #غواصان را به سمت عقب می چرخاند. دشمن فرضی هم از آن سوی خشکی به طرف غواصان تیر مشقی زد. غواصان ظرف ۱۰ دقیقه عرض سد را فین زدند و به #خورشیدی ها و #سیم_خاردارهای آن سوی آب رسیدند. پس از معبر زدن، به سمت دشمن فرضی که توی کانال ها پنهان شده بود، یورش بردند و فریاد الله اکبر مردم برخاست و متعاقب شکسته شدن خط توسط غواصان قایق های پر از نیروی پیاده، دل آب را شکافتند و #عملیات را از سر پلی که غواصان گرفته بودند، با تسخیر مواضع دشمن فردی در عمق، ادامه دادند.
عملیات که تمام شد حاج مهدی روحانی مسئول واحد طرح و عملیات گفت: کریم حاضر شو بریم جنوب. خانواده برگشته بودند. فرصتی برای رفتن به خانه و خداحافظی نبود. روی کاغذی دو_سه خط برای سیده خانم نوشتم و عذرخواهی کردم. سپس کاغذ را به جواد پولکی مسئول پشتیبانی گردان غواصی دادم و گفتم آقا جواد این کاغذ را برسون به منزل ما.
از سد اکباتان با حاج مهدی روحانی و جواد قزل عازم جنوب شدیم. توی راه، حاج مهدی گفت: کریم به فرمانده لشکر پیشنهاد دادم که تو بیایی پیش ما توی واحد طرح و عملیات و معاون اطلاعات من بشی.
گفتم: من از بچه های غواصی نمیتونم جدا شم.
گفت: کار غواصی دیگه تموم شد. هر منطقهای که ما تحویل گرفتیم فقط رزم پیاده توش معنا داره نه غواصی.
پرسیدم: پس چرا داریم میریم #شلمچه؟!
گفت: اونجا هم #پدافند کانال پرورش ماهی را به ما دادند که مثل یک کویر تشنه، خشکه، از آب خبری نیست.
حرفی نزدم تا به خرمآباد رسیدیم...
#ادامه_دارد…
🍂_____________________
پ.ن:
محمداصغری،
از نیروهای کادر سپاه در لشکر انصارالحسین بود که اینجا حکم معاونم را داشت در منطقه شلمچه به شهادت رسید.🕊
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_سوم
#صفحه۵۱
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾روز بعد حاج مهدی روحانی و جواد قزل از #شلمچه برگشتند.
راه افتادیم و بدون اینکه به سمت #همدان بیاییم، از مسیر #پل_دختر به #نهاوند و از آنجا به #کرمانشاه و #چهارزبر، یعنی مقر ستاد #فرماندهی لشکر رفتیم. حاج علی شادمانی از من خواست که #گردان_غواصی را به شلمچه ببرم و خط پدافندی کانال پرورش ماهی را تحویل بگیرم. رُک و صریح گفتم: بچه های ما کار تخصصی غواصی می کنند. آموزش غواصی دیده اند. نیروی پیاده هم می تواند توی شلمچه خط پدافندی را اداره کند. من و بچه های غواصی را مأمور کن به جایی کار عملیاتی توی آب هست برویم، حتی توی خلیج فارس.
منظور من از این حرف، فقط و فقط کار غواصی بود، اما فرمانده لشکر تصمیمش را گرفته بود وگفت:حاج مهدی روحانی به من پیشنهاد داد که شما را توی طرح و عملیات به کار بگیرم. شما بیا پیش خود ما در شمال غرب و گردان رو برای پدافند در شلمچه تحویل حاج حسین بختیاری بده. هوای عملیات در سرم بود و میدانستم که چون بچههای اطلاعات عملیات از یک ماه پیش به شمال غرب و جبهه ماووت آمدهاند، آنجا عملیات خواهد شد و در شلمچه وضعیت پدافندی حاکم است.
به همدان برگشتم. همه امکانات #گردان_غواصی، مثل موتورسیکلت و مقداری پول را تحویل حاج حسین دادم و با بچه های غواصی و خانواده ام خداحافظی کردم.
هرچقدر بچه های غواصی کنجکاوی کردند که چرا با همه عشقم از آنها جدا میشوم، حرفی نزدم. ساکم را برداشتم و خودم را به جبهه ماووت رساندم و در واحد طرح و عملیات ، کارم را شروع کردم.
ارتباط من در این واحد
بیشتر با بچههای #اطلاعات عملیات بود. آنچه را که آنها از خط دشمن #شناسایی می کردند من با همفکری #علی_آقا پردازش و جمع بندی می کردیم و برای تنظیم طراحی عملیات، بر اساس راهکارهای پیدا شده و سازمان رزم مورد نیاز، به معاونت طرح و عملیات می دادیم.
خیلی زود دلتنگ بچه های غواصی شدم،💔🍂 اما مشغله ام زیاد بود.
از بچه های غواصی مستقر در شلمچه هم گاهی اخباری میرسید. بیشتر خبر آتش سنگین توپخانه دشمن که حاصل آن شهادت #محمدحسن_عسکری ، #بهرام_الماسی و #محمدخلیلی بود.🕊🌹
خبر هر شهادت را که می شنیدم، دلم با خواندن #زیارت_عاشورا آرام می گرفت و گاهی هم سری به گود #زورخانه بچههای اطلاعات عملیات میزدم.
گودی که کنار رودخانه ای در مقر اطلاعات عملیات بود. علی آقا وسط گود، میانداری میکرد و من با دست سالم در کنار رفقای قدیمی میله می گرفتیم.
آبان ماه رسید و ما در محور ارتفاعات مشرف به شهر آزاد شده ماووت، به ویژه روی کوه بلند #قامیش کار می کردیم که دشمن به #ارتفاعات برده هوش حمله کرد و آن را گرفت. حالا هم باید در کنار فتح قله قامیش، برای بازپسگیری برده هوش چاره ای می اندیشیدیم.
همه مسئولان لشکر در مقر فرماندهی حاضر شدند.
علی آقا را که فرمانده محور عملیاتی شده بود، در جلسه ندیدم.
پرسیدم:علی آقا کجاست؟!
گفتند: #علی_شاه_حسینی مجروح شده و برگشته به مقر واحد.
جلسه به پایان نرسیده بود که اجازه گرفتم و با تویوتای جنگی از مقر اطلاعات با شتاب رفتم. #علی_شاه_حسینی دوست قدیمی و از هسته های اولیه #اطلاعات_عملیات بود که با او از گشت های #مهران از سال ۱۳۶۰ خاطره ها داشتم…
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_چهارم
#صفحه۵۴
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌴درمانده بودیم که چطور این نیروها را تا شب سرحال نگه داریم که سر و صدایی بلند شد. سر و صدایی که گره از کار بسته ما گشود و شادی و نشاط را آنگونه که ما میخواستیم به فضای خندهآور داخل غار برگرداند. در همین حین، علیرضامیرزایی مطلوب، یکی از نیروهای اطلاعات عملیات آمد. یک عراقی درشت هیکل را با خودش آورد که بالاپوشی نداشت. دست عراقی را از پشت بسته بود.
علی آقا با تعجب به علی میرزایی گفت:این را از کجا آوردی؟!
میرزایی گفت: داخل رودخانه، از توی آب گرفتمش. اسیر عراقی هم از سرما و هم از ترس می لرزید. یکی از طلبههای نهاوندی که عربی بلد بود جلو آمد و از او سوالی کرد. #اسیر عراقی گفت: اهل #بصره است و با یک تیم شناسایی از بالای قامیش تا لب رودخانه آمده و چون نمی خواسته با بعثی ها همکاری کند، خودش را داخل آب انداخته تا اسیر شود. و جمله آخرش این بود که عراقیها از عملیات شما آگاه شدهاند و آماده آماده اند.
این اتفاق، علی آقا را به فکر فرو برد. از طرفی باران هم شدت گرفته بود و سطح آب رودخانه داشت بالا می آمد. علی آقا نگران بود که اگر آب از این بالاتر بیاید، پشتیبانی از عملیات یعنی رساندن مهمات و امکانات به جلو و تخلیه شهدا و مجروحان به عقب، از روی رودخانه تقریباً غیرممکن خواهد بود. با این حال با قرار گرفته قرارگاه تماس گرفت و وضعیت را به کد و رمز با آنها فهماند و کسب تکلیف کرد. آنها گفتند:تصمیم با خودت.
علی آقا با من هم مشورت کردکه: کریم تو چه صلاح میدونی؟
گفتم:من نظر خاصی ندارم هرچی تو بگی.
گفت: برو توی غار به بچه ها بگو که آماده برگشتن شوند.
مغرب شده بود و عده ای تیمم میکردند و نماز میخواندند. با صدای بلند گفتم:قراره برگردیم عقب. باران اومده، کارمان را سخت کرده. باید از روی پل چوبی برگردیم. وسیله اضافی مثل کیسه خواب و کوله پشتی رو بذارید همینجا و فقط اسلحه هاتون رو با خودتون بیارید.
همزمان با صحبت من، علی آقا به مصطفی عبدالعلی زاده گفت:این مسیر از جلوی غار تا پل چوبی رو با باند سفید معبر بزن و مشخص کن.
به گردان قدس هم خبر داده شد که برگردید. آنها زودتر از ما از پل آمدند و از روی رودخانه عبور کردند. من توی تاریکی سر شب، جلو افتادم و خط سفید باند معبر را گرفتم تا به رودخانه رسیدیم.
آب وحشتناک بالا آب وحشتناک بالا آمده بود و صدای برخورد آب به دیواره سنگی نمیگذاشت صدا به صدا برسد. قرار شد اکبرامیرپور، سعیدصداقتی، بابانظر و من، از این طرف رودخانه بچهها را دست به دست کنیم که مبادا پای کسی روی پل چوبی بلغزد یا آب _که تا زیر پل چوبی آمده بود_ او را با خود ببرد.…
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_پنجم
#صفحه۵۶
🕊
🍂🍃🌾
🕊
💧ساعت دور و بر ۸ صبح بود. هر هشت نفرمان جلوی رودخانه رفتیم. #علی_آقا با سعید اسلامیان، #حاج_حسن_تاجوک و حاج مهدی روحانی، چشم انتظار ما آن طرف رودخانه بودند. هنوز آب به حدی فروکش نکرده بود که بشود از آن عبور کرد. هوا همچنان مه آلود بود و تا روی قله قامیش را در خود فرو برده بود. از آن طرف آب داد زدند که از کنار رودخانه به سمت پایین حرکت کنید تا به عرض باریکتری برسید.
رفتیم و به همان جایی رسیدیم که کم عرض ترین بود.
اما همچنان عبور بدون وسیله ممکن نبود. گشتیم یک برانکارد پیدا کردیم. آن را با پارچهای سفت و سخت به یک تخته سنگ بستیم. از آن طرف هم علی آقا با آن چند نفر کار ما را کردند. برانکارد، محکم روی رودخانه ایستاد و با احتیاط رد شدیم.
به مقر تاکتیکی لشکر در شهر ماووت رسیدیم. علی آقا چند نفر را فرستاده بود تا شاید پیکر شهدای شب گذشته را پایین دست رودخانه پیدا کنند، اما دست خالی برگشتند. خیلی خسته و گرسنه بودیم.چند وقت بود که یک وعده غذایی درست حسابی نخورده بودیم. به حاج مهدی روحانی گفتم: چیه؟ باز میخوای ببری نون و پنیر بهمون بدی؟ ما به بچههای #غواص که از آب با تن خیس بیرون می آمدند، عسل میدادیم. خندید و هفت هزار تومان داد و ما برای استحمام و خرید عسل به شهر بانه رفتیم.
با همان هفت هزار تومان، یک دبه ۴ کیلویی عسل خریدیم. وقتی به مقر آمدیم، هنوز دبه عسل را باز نکرده بودیم که حاج مهدی روحانی گفت:حرکت کنید. امشب قراره بچه ها #برده_هوش را که عراق گرفته بود، پس بگیرند. عسل را یک گوشه گذاشتیم.
من مسئول بردن #گردان_علی_اکبر(۱۵۴) از عقب تا پای ارتفاع بودم. نیروها سوار کمپرسی شدند. روی کمپرسی ها را برزنت کشیده بودند که دیده بان های دشمن از آمدن نیرو بو نبرند و به ولی الله سیفی از دوستان قدیمی اطلاعات گفتم: برو از روی دیدگاه سروگوشی آب بده ببین چه خبره. رفت و زود از دیدگاه که ۴۰ متر بالاتر از سنگر ما بود، بیسیم زدند که خمپاره آمد ولی الله سیفی شهید شد. این خبر قبل از عملیات حالم را گرفت.
چند دقیقه بعد باز دوباره بیسیم زدند و گفتند که خبر اشتباه بوده و ولی الله مجروح شده و بردنش عقب. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، برایش فاتحه خوانده بودم. تا ساعت ده شب توی سنگر فرماندهی، کنار فرمانده لشکر و مسئول محور ماندم. نیروهای گردان حضرت علی اکبر، از راهکارها رها شدند و دقایقی بعد، از صدای رگبار کلاش و تیربار و شلیک آرپیجی بلند شد و درگیری در کمتر از یک ساعت تمام شد و صداها خیلی زود خاموش شدند. بچه ها دامنه #برده_هوش را تا ارتفاع تپه سبز و و دوقلو، در یک حمله برق آسا پس گرفته بودند.
دم صبح هم تعدادی از #شهدا را از عقب آوردند. وقتی داشتند آنها را تخلیه میکردند، که پدر #علی_آقا _حاج ناصر چیتسازیان_ را دیدم و جا خوردم. هنوز یک ماه از شهادت پسرش #امیر میگذشت؛ اما علی آقا از او خواسته بود که به جبهه بیاید. حاج ناصر لباس خاکی پوشیده بود و یک کلاه سربازی روی سرش بود و عینک ته استکانی اش را با نخ بسته بود. تا مرا دید، گفت:کریم! مگه تو زنده ای؟!
این سوال حتماً مقدمه یک تیکه انداختن بود که با من و بسیاری از دوستان علی آقا شوخی داشت.
گفتم: این قدبلند هم شده برای ما دردسر. عراقی ها سر پسر تو رو نشانه میگیرند، میخوره گردن من.😏
دید که دستش را خواندم، گفت:عراقیها میدانستند که زبانت هم مثل قدت درازه که گوشه زبونتو بریدند.😌
شیرینی بازپسگیری برده هوش با شیرینی حضور گرم حاج ناصر چیتسازیان و ضیافت صبحانه با عسل کامل می شد. میهمانش کردم و از خط مقر ستاد لشکر در اردوها اردوگاه #شهیدشکری_پور برگشتیم. تازه وارد چادر طرح عملیات شده بودم که چشمم به دبه خالی عسل افتاد. به حمیدزاده گفتم: پس ۴ کیلو عسل چیشد؟! 😳
حاج ناصر با قهقهه خوش آهنگی که داشت گفت: رفقات زدن به بدن.☺️
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#خاطرات_شـهدا #پارت_سوم 🌾چون مدت زیادی در داخل آب بود و لباس #غواصی داشت ، زخم دست ایشان را که ب
🕊
#خاطرات_شـهدا
#پارت_چهارم
💠 #اسیرشهیدمحمدرضایی:
🍂من و #محمد وارد آسایشگاهی شدیم که رئیس آسایشگاه شخصی به نام ناصر بود که آنقدر بی ایمان و نا متعادل بود که جای گفتنش نیست و از بدترین خاطرات اسارت می باشد. مترجم عرب زبان بود نمی دانم چقدر طول کشید که یک سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و گفت یک نفر بیاید من نمی دانم چه شد که با سرعت از آسایشگاه خارج شدم و رفتم.
من را وارد آسایشگاه روبرو (7) بردند و گفت تو اینجا باید بمانی با خودم گفتم این چه اشتباهی بود که کردم از محمد جدا شدم ولی خیلی زود فهمیدم دوستانی در این آسایشگاه هستند که سرنوشت اسارت من را آنها تغییر دادند و خدا را شاکرم بابت این همه لطف و محبت چون محمد هم مدت زیادی در آن آسایشگاه نماند و اگر من آنجا می ماندم قطعا اذیت می شدم.
🍂هر روز محمد را در ساعات هوا خوری میدیم هر روز حالش بهتر می شد زخم دستش بهتر شده بود ولی انگشتهای دستش حرکت نداشت روزها می گذشت و کم کم به اسارت و تنهایی های ما افزوده می شد هر روز از روز دیگر سخت تر چون هر روز دوستی را از دست می دادیم یا بر اثر بیماری یا شکنجه و این بدترین شکنجه بود.
فقط در ساعاتی که برای هواخوری می آمدیم محمد را میدیدم تا آنکه محمد را به بند دیگری بردند و دیگر شاید هر 3 ماه هم از محمد خبری نداشتم و وقتی با خبر شدم که گفتند: یکی از بچه ها از روی نا آگاهی در مورد محمد در یک جمع صحبت کرده وگفته است که محمد از بچه های اطلاعات عملیات است و با توجه به داشتنن اطلاعات تعداد زیادی از فرماندهان ارتش عراق به دست ایشان کشته شده است و شروع کرده به تعریف از محمد که محمد این است و آن است و سه روز من را که زخمی بودم در آب با داشتن یک فین (وسیله کمکی برای غواصی در آب که شبیه پای اردک است) حمل می کرده تا راهی برای فرار پیدا کند که بعد از سه روز به علت ضعیف شدن دیگر مجبور به تسلیم شدن می شود و کلی حرفهای که نباید بگوید را می گوید.
جاسوسان خبر را به عراقی ها میدهند (باید بدانیم که در واقعیت محمد از بهترین نیروهای اطلاعات عملیات بود که با توجه به استعداد و هوشی که داشت در جلسات توجیحی فرماندهان شرکت می کرد و نقشه های عملیات و منطقه را توضیح می داد.)
🍂آن اسیری که این حرف ها را زده است می برند و با زدن و شکنجه مجبور می کنند که اسم آن شخص را بگوید و محمد رضايي را لو میدهد و محمد روزهای سختش شروع می شود از اینجا چون من در کنار محمد نبودم کلیه اتفاقات را بر اسا س گفته های شخصی که در تمام مدت شکنجه با #محمد بوده بیان می کنم...
#ادامه_دارد
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃💧 🌾 #کربلای۴ قصه ناتمام تاریخ ماست. قصه ناگفته ها وبغض های تا ابد در گلو خفته… کربلای۴ جغرافیای یک
┄┄❁﷽❁┅┄
۳دی سالروز #عملیات کربلای۴
🍃🍂🍃🍂🌱🌴
به خاطرهگویی سه تن از غواصان عملیات #کربلای 4 اختصاص یافت، با یکی از این #غواصان به نام «کریم مطهری» فرمانده گردان #غواصی گردان #جعفرطیار از لشکر انصارالحسین(ع) #همدان به گفتوگو درباره نقش #غواصان در دفاع مقدس و بازخوانی خاطرات عملیات #کربلای4 پرداختیم.
🌾🌾🌾🕊🕊🕊🕊🕊
#آقای_مطهری_ابتدا_کمی_از_خودتان_برایمان_بگویید.
💢من کریم #مطهری مؤید، اهل #همدان و متولد سال 43 هستم.
💧💧💧💧💧
#چطوروارد_جریان_انقلاب_و_جنگ_شدید؟
💢دایی، پدر و برادرم از #فعالان انقلاب بودند، من هم که آن زمان (سال 57) نوجوان بودم، از همان اوایل عضو #کمیته انقلاب اسلامی و بعد وارد گروههای #حزباللهی شدم. علاوه بر این مدت زیادی در دبیرستان با شهید #چیتسازیان همکلاس بودم و شبها به همراه ایشان به عنوان نیروی کمکی به #سپاه میرفتیم.
بعد از #فرمان تشکیل بسیج (در 5 آذر سال 58) نیز من به همراه شهید امیر #ایلگلی که پسر داییم
بود، از نخستین #نفراتی بودیم که به #عضویت گروههای بسیج در #همدان درآمدیم. آن زمان مسئول بسیج گروه ما شهید حسن #مرادیان بود.
پس از شروع #جنگ خیلی از دوستانم از جمله پسرداییم جزو نخستین #نیروهایی بودند که از #همدان به جبهه رفتند؛ اتفاقاً همان زمانموضوع درگیری با گروهکها پیش آمد و ما درگیر حل و فصل آن شدیم؛ در نتیجه اواخر سال #60 توانستم در جبهه جنگ حضور بیابم.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#چطورشدکه_به_سراغ_غواصی_رفتید؟
💢پس از رفتن به #جبهه، به مدت حدود چهار سال جزو نیروهای اطلاعات عملیات بودم. قاعدتاً بچههای #اطلاعات عملیات به دلیل ماهیت کاریشان، همه کارها را از شنا تا خنثی کردن مینها را بلد بودند و #نیروهایی ورزیده میشدند.
در آن دوران، شهید #چیتسازیان به عنوان فرمانده ستاد عملیات مشخص شده بود که کار #نیروسازی و کادرسازی لشکر و همچنین تأمین گردانهارا بر عهده داشت.
تابستان سال #65 بود که حاج مهدی کیانی، فرمانده لشکر، از #شهید چیتسازیان خواست تا یک نفر را برای فرماندهی #غواصان لشکر #انصارالحسین(ع)معرفی کند و شهریور ماه همان سال (65) بود که ایشان من را معرفی کردند.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#درکدام_عملیاتهای_غواصی_کردید؟
💢در بدو ورود به جمع #غواصان لشکر #انصارالحسین(ع) پیوستم و 10- 15 روز بعد، درعملیات جزیره #مجنون در20 شهریور 65 شرکت داشتم و پس از آن هم در #عملیاتهای دیگر به #غواصی ادامه دادم.
🕊🕊🕊🕊🕊
#دورههای_غواصی_راکجا_گذراندید؟
💢ما آموزش #کلاسیک به آن معنا نداشتیم؛ بلکه به دلیل اینکه دائم در جزیره بودیم، خود به خود بچههای #اطلاعات عملیات، #غواص شده بودند.
از سوی دیگر آقای #جامبزرگ را به عنوان مربی مشخص کرده و برای آموزش دورههای تکمیلی #غواصی به شمال فرستاده بودند که ایشان پس از بازگشت در #جزیره آموزشهای خاص #غواصی هم به ما داد.
🌾🌾🌾🌾🌾
#در_چندعملیات_به_عنوان_غواص_حضور_داشتید؟
💢به عنوان غواص در دو عملیات جزیره مجنون و #کربلای4 حضور یافتم و پس از آن هم در #عملیاتهای دیگر با بچههای #غواص شرکت میکردم، اما دیگر #غواصی نمیکردم.
#ادامــــــه_دارد......
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
قرار بود نیروها با #قایق بیایند و علاوه بر پشتیبانی از ما، خطهای بعدی را بشکنند. بعد از گرفتن خط اول و دوم، به خط سوم رسیدیم. آنقدر خوب پیشروی کرده بودیم که روی خط سوم، شهید مسعود مرادی کهپسری سبزه رو و حدوداً 17، 18 ساله بود به تنهایی رفت و حدود 60، 70 عراقی را به تنهایی کشت. روز بعد، وقتی نیروهای ما اسیر شدند، شهید مرادی را دیدند که به #شهادت رسیده و کنارش انبوهی از #کشتههای نیروهای عراقی ریخته شده است؛ عراقیها او را با سیم #خفه کرده بودند و همگی دور پیکر وی حلقه زده بودند و هل هله میکردند. حتی اسرا دیدند که روی گرفتن #اسلحه او بین #عراقیها دعوا شده بود.
ما خط را #شکستیم و طبق قرار از پیش تعیین شده،آماده شدیم و علامت دادیم؛ اما یگانی که قرار بود به #امالرصاص» بیاید و به ما بپیوندد، نتوانست خود را به ما برساند.
🌾🌾🌾🌾
#شمادقیقاًدرکدام_منطقه_عملیات_غواصی_راانجام_دادید؟
💢ما در #منطقهای میان #ام_الرصاص» و #جزیره_مینو» بودیم. لازم به ذکر است که «#ام_الرصاص» مثل سدی جلوی کارون قرار دارد. #عراقیها در «ام الرصاص» و از مواضع خود، قایقهای ما را که کنار کارون ایستاده بودند به رگبار بسته بودند.
🍂🍂🍂🍂🍂
#خاطره_خاصی_ازعملیات_کربلای4 _دارید؟
💢در یکی از قایقهای نیروهای ما، حاج ستار ابراهیمی حضور داشت که توانست با #قایق از خط عبور کند و به سمت نیروهای خود که در سمت چپ ما قرار داشتند، برود. اتفاقاً در همان عملیات برادرش که کنارش بود، همانجا به #شهادت رسید. به هرحال حاج ستار ابراهیمی بعد از درگیری، شنا میکند به سوی یک کشتی شکسته میرود و دو روز آنجا ماند.
در این دو روز هر بار نیروهای عراقی برای دستگیری وی به سمت کشتی شکسته میروند، حاج ستار ابراهیمی با آنها درگیرمیشود و نمیگذارد او را اسیر کنند. آن زمان ما دوست مداحی داشتیم به نام سعید بادامی که فرمانده یکی از #گردانها بود، خلاصه سعید بادامی، بلندگویی در دست گرفت و پشت بلندگو دعای #کمیل خواند و در دعا مرتب میگفت «یا ستار، یا ستار» و چون اسم حاج #ابراهیمی هم ستار بود، در میان نوحه به او گفت «امشب به سراغت میآییم». حاج ستار ابراهیمی را نجات دادند که بعداًدر #کربلای5 به شهادت رسید.
✨✨✨✨
#آیامیدانستیدعملیات_لو_رفته_است؟
💢خیر؛ اما در هر #جنگ و عملیاتی، هم ما و هم نیروهای دشمن همیشه آمادگی حمله از سوی طرف مقابل را دارند. به عنوان نمونه، در #والفجر5، وقتی عملیات انجام و منطقه تصرف شد، دیدیم که دشمن با اینکه از عملیات بیخبر بود، اما برای مقابله احتمالی 7توپ چهار لول را آماده و خود را مجهز کرده بود.
قبلاً هم ذکر کردم؛ هر #عملیاتی برای خود قاعده مشخصی دارد؛ همانطور که ما برای شناسایی میرفتیم، دشمن هم برای بررسی منطقه به مواضع ما میآمد. مثلاً ما در مناطق غربی از ارتفاعات برای دیدهبانی و در جنوب از دکل به رصد منطقه میپرداختیم. در کنار تمام اینها، ستون پنجم دشمن نیز همیشه فعال بود و هر دو طرف نیز مرتب هواپیمای شناسایی به منطقه طرف مقابل میفرستادند.
در موضوع لو رفتن عملیات سه قاعده از جمله زمان، مکان وطرح #عملیات وجود دارد؛ هر وقت هر سه به دست طرف مقابل برسد، میتوان گفت عملیات #لو رفته؛ اما هیچ جا چنین چیزی پیش نیامده است.
حتی وفیق #السامرایی، رییس بخش ایران در استخبارات حکومت بعث #عراق که بعدها کتابی درباره کل عملیاتهای وقوع یافته مینویسد و به تحلیل آنها میپردازد، درباره #کربلای4 به چنین چیزی اشاره نمیکند. البته آنها متوجه تحرکات ما در #خرمشهر شده بودند، اما زمان شروع عملیات را نمیدانستند.
آن شب به محض شروع درگیری،هواپیماهای #عراقی منور زدند و منطقه روشن شد، بعد بمبهای خود را روی کارون و کنار #رودخانه ریختند و پشتیبانی قطع شد.
به عقیده من اگر قایقهای ما میتوانستند عبور کنند و بیایند ما در #کربلای4 پیروز میشدیم. قایقها نیامدند و ما نتوانستیم #امالرصاص را بگیریم و این باعث شد ما #غواصان) که به خط دشمن رفته و چیزی حدود 1000 متر فضا را آماده کرده بودیم، با شکست مواجه شویم.
🌿🌿🌿🌿
#حمله_درخشکی_وبا_لباس_غواصی_سخت_نبود؟
💢لباس #غواصی به قطر نیم سانت از اسفنج فشرده تشکیل شده است؛ اگر بعد از خروج از آب و طلوع آفتاب آن را از بدن در نیاورید، آنقدر خشک میشود و به بدن میچسبدکه پوست را میکند.در آن عملیات #کربلای4) ما به نیروهای خودی گفتیم لباسهای ما را به همراه خود بیاورند تا وقتی صبح شد، بپوشیم وآماده #عملیات بعدی شویم که این اتفاق نیفتاد..
#ادامــــــه_دارد....
راوی :#کریم_مطهری_فرمانده_گردان #غواصی_جعفرطیار_استان_همدان
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
🍂 #هجرت_دوباره_به_شام_بعدازواقعه_کربلا
عمرو بن سعید اشرق که از سوی بنیامیه به عنوان حاکم مدینه منصوب شده بود طی نامهای به یزید، مطلب را به اطلاع او رساند و او را از ماجرای برپایی مجالس عزا با خبر کرد. در نامه او به یزید چنین آمده بود: «همانا که وجود زینب در میان مردم مدینه اذهان را میآشوبد. او زنی سخنور و عاقل و خردمند است و عزم کرده تا با هوادارانش انتقام خون حسین را بگیرد.»
یزید در پاسخ به او دستور داد که میان حضرت زینب (علیهاالسّلام) و مردم مدینه جداییاندازد. او نیز به آن حضرت اعلام کرد که از مدینه خارج شود و در هر جای دیگری که مایل است، زندگی کند. حضرت زینب (علیهاالسّلام) به ناچار مدینه را در روزهای پایانی ذیالحجة سال ۶۱ هجری در حالی که هنوز سالگرد برادرش نرسیده بود به همراه با #دختران_امام_حسین (علیهالسّلام) (فاطمه و سکینه) و #فضه خادم (علیهاالسّلام) ترک کرد و به سوی #شام روانه شد.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
#ادامه_دارد…👇
🔶خدری متخصص درس رواداری و مدارا بود. این شهید در همان نوجوانی و سالهای دبیرستان آدم اندیشهورزی بود به همین دلیل نحلههای فکری رایج را میشناخت. بهعنوان نمونه اندیشه چپ را با بچههایی که تمایلاتی از این دست داشتند مورد مطالعه قرار میداد و هیچوقت هم بهعنوان آدم مذهبی با آنها مواجهه یا مخاصمه نداشت. شاید قابل باور نباشد ولی آن بچهها بیشترین اشک را در سوگ شهادت رضا ریختند. به هیچوجه، علیرغم داشتن روحیات نوجوانی، با کسی رقابت نشان نمیداد. شخصیت و رفتارش با هم انطباق داشت. بیشیلهپیله بود، مهرورز و صادق و حامی و کمکرسان به دوستان و همکلاسیها بود.
با پدرش، مرحوم حاج علیآقای خدری، بسیار مؤدبانه صحبت میکرد. همیشه راوی ارزشها و ویژگیهای مثبت دوستان بود و با ارزش افزوده، کار آنها را بهخوبی معرفی میکرد.
⚪️خدری از همان سالهای اول دبیرستان در دروس دینی و مباحث اسلامی علاقه ویژهای از خود نشان میداد. با اینکه در رشته علوم تجربی ادامه تحصیل داد اما داشتن پرسشهای کلیدی موجب شد که در سال ۱۳۶۵ در رشته دینی و عربی مرکز تربیتمعلم شهید مقصودی همدان پذیرفته شود، و آنگاه با پشتکار مثالزدنی راه معلمی را برگزید. در عین حال، و با تمام عشق و علاقهای که به شغل شریف معلمی داشت، گویی گمشدهاش چیز دیگری بود. خدری، پیش از شهادت، شاهد شهادت شماری از جوانان و نوجوانان مجموعه فامیلی خودش بود، شهیدان عربزاده، دو روزی (دو برادر سعید و حمید) و دوازده شهید دیگر از اقوام نزدیک این شهید در سالهای آغازین جنگ ردای شهادت را بر تن کرده بودند به همین دلیل او با رها کردن درس و بحثهای کلاسی به گردان غوّاصی لشکر انصارالحسین همدان پیوست. در این حال برادر کوچک و نوجوان او صادق خدری نیز، که بعداً به شهادت رسید، در کنار او قرار گرفت.
🔺حالات روحی و عرفانی شهید خدری تا لحظه شهادت
شهید خدری جوانی سرشار از روحیات عرفانی بود. در روزهای آخری که به عملیات کربلای ۴ ـ در اواخر آذر و اوایل دیماه سال ۱۳۶۵ـ نزدیک میشدیم او به انسان تحولیافتهای تبدیل شده بود. هر بیننده رفتارهای او احساس میکرد که با انسانی وارسته روبهروست که حسّ پرواز در وی موج میزند.
🔻او مصداق مضمون کلام عطار نیشابوری بود که گفته بود: «وارستگی اوج زندگی معنوی است.» تمام این حالات شهید خدری را میتوان با مطالعه وصیتنامه نامه ۱۸ صفحهای وی بهخوبی درک کرد.
در روزهای واپسین حیات، حتی لبها و نگاه و سکنات و حرکاتش ترنم سرخ شهادت بود و معلوم بود که غوطهوری دلیرانه این غواص شجاع را بازگشتی نخواهد بود.
📿بهراستی که «شهیدان گنج پنهاناند و تاج و تخت ایمانند»! و شهید خدری از آن گنجهای پنهان بود که در حیاتش شناخته نشد و افسوس که در ممات هم کاری جدّی برای شناساندن وی انجام نگرفت. او در امواج اروند جاودانه شد.
با شهیدان وطن سایهبهسایه رفتی
شرح رزمآوریات در دل طوفان حک شد
در چهره تقریباً ابری و غمگرفته شهید خدری نوعی از دل نبستن به دنیا پیدا بود. و «به سان رهنوردانی که در افسانهها گویند» میخواست یکبار و برای همیشه از خاطرات مه گرفته بهاری، دنیای خودش را خانه تکانی کند و به سفر ابدیت و دیدار معشوق برود!
🍂آنان که به راه حق ز جان سیر شدند
در رزم شهید تیر و شمشیر شدند
تو مرده مخوانشان که در نزد خدای
رفتند و زخوان نعمتش سیر شدند
عاقبت آن غواص بیستویکساله، با برادرش صادق، غوطهور در دریای پاکی شد و هر دو در سرمنزل جانان دیدار حق را لبیک گفتند.
🦋🦋هرگز نمردهای و نمیری تو ای شهید
تو مرزبان زندگی جاودانهای
این افتخار بر تو گوارا که از شرف
خلوتنشین بزم خدای یگانهای
یکی از دوستان که از اقوام شهید خدری بود در زمان شهادتش تنها یک جمله بر زبان آورد و آن هم این بود که «غلام رضا خدری گویی متولد نشد». آنقدر این شهید بیحاشیه، بیسروصدا، بیآزار و مقبول همه بود. دانشجومعلم رضا خدری هیچوقت مسئله نبود که کسی به او فکر کند.
💢ساده و صالح و بیریا بود و اینها صفات کسی است که فقط بیستویک بهار زندگی را دیده بود. همین!
تا زمانی که یار به دیدار یاران شهید رسید و راه دنیا را به پایان رساند!
بتاب امشب ای مه که افلاکیان
ببینند جانبازی خاکیان!
🍁🌾وصیتنامه شهید خدری
در وصیتنامه وی به جملهها و عبارتهایی برمیخوریم که همه خوشعطر و خوشطعم و خوشخوان و خوشمضموناند. به همین دلیل، باید از اثر به مؤثر پی ببریم. در فرازی نوشته است:
🕊«ای حسین ای سیّد مظلوم! از شما معذرت میخواهم که ادعای شیعه بودن شما را داشتم و در عزای شما بر سر و سینه میزدم امّا دل را اسیر هوی و هوسی کرده بودم که برای محو آن شمشیر به دست گرفته بودی». میبینیم که کلمات فخیم موزون، مطنطن و چیدمان زیباست.
🌹آیا این نثر فاخر میتواند از قلم یک جوان بیستویکساله باشد؟
#ادامه_دارد.....
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
ای شهید شاهد شبهای شورانگیز عشق
از تعلق خالی و از معرفت لبریز عشق
روح دریاییّ تو در وسعت دنیا نبود
زان سبب شد غرقه در دریای سحرآمیز عشق
غوطه غواصِ جان برکف نه کار هر کس است
این بود در قامت مردان رؤیاخیز عشق
می ندانم عشق در جانت تجلی کرده بود؟
یا وجود بیبدیلت گشت دستاویز عشق
تا که بودی پیشهات نجوا، سکوت و عاطفه
گام زن بودی نکردی لحظهای پرهیز عشق
مرغ روحت با ترنم تا شهادت پر کشید
تا که نوشیدی زجام سرخوش و سرریز عشق
لحظه پرواز تو آن ساقی عرفان چه گفت؟
که به کام خود کشیدی زخمههای تیز عشق
ای شهید بینشان ای رایت مردانگی
نور ایمان بهشتی تا شدی آویز عشق
در وصیتنامهات گویی که پیری رهنما
نغمهها سر میدهد از شور رستاخیز عشق
هر چه گویم برتری ای معنی وارستگی
جویباری جاری از سرچشمه و کاریز عشق
مادرت عمری پریشان، منتظر بو میکشید
تا کبوترها بگویند نغمه جانخیز عشق
ای تو همدرس شهیدم، عطر گرمای تو کو؟
تا مشامی تازه سازد قطره ناچیز عشق
تا جهان باقی است یادت نقش دلهامان بود
ای سوار قهرمان برگرده شبدیز عشق
پنجره تا پنجره شوق رهایی داشتی
تو بهار جاودانی ما همان پاییز عشق
ما ز بعد تو به دنیا دل سپردیم و نبود
حسرتا، یک لحظه از عمر خیالانگیز عشق
در فراقی عاشقانه «کاوه» با یاد «رضا»
بگذراند راه شب، با ناله یکریز عشق
#ادامه_دارد.......
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#خاطرهای_از_غواصان_«والفجر۸»

💢بچهها خیلی گریه کردند. یک عده در #سجده مشغول مناجات بودند و بعضیها هم تذکر میدادند که برادرها مواظب سر و صدا باشند که خدای نکرده صدا به آن طرف اروند نرسد و دشمن هوشیار شود.
🌾🌾🌾🌾
به گزارش ایسنا، جعفر #طهماسبی از پیشکسوتان تخریب چی لشکر۱۰ سیدالشهدا (ع) درخاطرهای روایت میکند: از روز ۱۹ بهمن ۶۴ بعد از اینکه تمرینات #غواصی در کنار کارون تمام شد به بیمارستان #خرمشهر که عقبهی بچههای لشکر۱۰ بود آمدیم و داخل یکی از اطاقهای #بیمارستان مستقر شدیم.
🌿🌿🌿🌿
⭕️روز بیستم بهمن بعد از نماز تعدادی از بچهها برای #استحمام رفتند و تا ظهر همه آمدند و برای نماز ظهر و عصر بعضی از فرماندهان لشکر من جمله شهید حاج #یدالله کلهر در بین #غواصها حضور پیدا کردند. بعد از خوردن ناهار ماشینها هم رسیدند و همهی غواصها را سوار کردند. به یاد دارم از جاده #شلمچه به سمت عرایض رفتیم و بعد از پل نو ماشینها به سمت چپ گردش کردند و در یک روستای مخروبهای در نزدیکی قصر خزعل پیاده شدیم...
#ادامه_دارد......
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#خاطرهای_از_غواصان_«والفجر۸»  💢بچهها خیلی گریه کردند. یک عده در #سجده مشغول مناجات بودند و بعض
🔻بچهها سریع رفتند داخل خانهها مستقر شدند. دو سه ساعتی تا #مغرب باقی مانده بود و هرکسی مشغول کاری شد. شهید آقا رسول کشاورز مسئول دسته ما بود و #شهید خاتمیان هم معاونش را عهده داشت. از طریق قرارگاه فرماندههای دسته را برای آخرین هماهنگیها احضار کردند و شهید کشاورز هم با بقیه مسئولین #غواصها رفت. قرار شد #غواصها بدون اینکه توجه دشمن را جلب کنند چند در تیمهای سه یا چهار نفره به لب آب #اروند بروند و از داخل دیدگاه از نزدیک با منطقه درگیری آشنا شوند.
🌻🌻
🔶دیدزنی مواضع دشمن
با شهید #خاتمیان دولا دولا سمت دیدگاه قصر شیخ خزعل رفتیم و توی مسیر هم یکی دوتا تیر به سمت ما شلیک شد. یک دوربین ۲۰ در ۱۲۰ داخل دیدگاه بود و ساحل جزیره #امالرصاص را به خوبی میشد دید. به علت جزر آب موانع دشمن بیرون آب بود و سربازان دشمن مشغول ترمیم موانع و نخل های لب #کانال بودند.
🌼🌼🌼🌼
♦️قرار بود من سنگری که مقابل معبر ما بود را با آرپی جی هدف قرار بدهم. از داخل دوربین #سنگر را برانداز کردم تا فاصله تقریبی سنگر تا آب و موانع مقابلش دستم بیاد. آن طرف اروند یک تابلویی بود مثل تابلوی راهنمایی رانندگی که حرف #A۲ روی آن نوشته شده بود و این تابلو شاخص معبر ما در ساحل دشمن به حساب میآمد.
#ادامه_دارد.....
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔻بچهها سریع رفتند داخل خانهها مستقر شدند. دو سه ساعتی تا #مغرب باقی مانده بود و هرکسی مشغول کاری
💢نیم ساعتی با #شهیدخاتمیان در دیدگاه بودیم و هوا هنوز روشن بود که به محل تجمع #غواصها 🏊♂برگشتیم. یک ساعت به مغرب بود که دستور رسید که برادرها لباسهای #غواصی 🏊♂روا بپوشند. بچهها به هم کمک میکردند تا لباسها را بپوشند. یه عده خشک خشک و با سختی لباس پوشیدند و بعضیها هم با #سطل آب بدن هاشون را #خیس کرده و لباس به تن کردند....
🌼🌿اسلحه را ضد آب کردیم
یه مقدار #نارنجک و فشنگ هم آورده بودند که بچههایی که قدرت بدنی دارند با خود به آن طرف اروند منتقل کنند. من بعد از پوشیدن لباس #غواصی🏊♂ به کمک شهید علی پیکاری یه تعداد نارنجک به کمربند #غواصی🏊♂ با کش بستم که در صورت لزوم استفاده کنم. سلاح انفرادی اکثر غواص ها #کلاشینکف بود که با جوشاندن در گیریس و روغن به اصطلاح ضد آب شده بود.
برای اجرای #عملیات با #وضو بودیم/
🔻🔻توسل به حضرت زهرا(س)
به هر دستهای یک قبضه آرپی جی و یک قبضه هم نارنجک انداز تخم مرغی داده بودند که با صلاح دید فرماندهها قرار شد من با #آرپی جی کار کنم و من به این شرط قبول کردم که #شهید پیکاری به عنوان کمک آرپی جی زن من را همراهی کند که علی هم بر من منت گذاشت و قبول کرد.
🌾قبل از اینکه هوا تاریک🌙 بشود همهی #غواصها👣🏊♂ لباس پوشیده و با همهی تجهیزات آماده فرمان بودند. البته قبل از پوشیدن لباس #غواصی وضو گرفته بودیم که برای #عملیات هم با وضو باشیم. حول و حوش ساعت ۵:۳۰ دقیقه غروب روز ۲۰ #بهمن سال ۶۴ وقت نماز مغرب و #عشاء شد و همه در صفهای جماعت بر روی #خاک به نماز ایستادیم. بعد از نماز همه جا تاریکی مطلق بود و روبه قبله توسلی به حضرت #زهراء سلام الله علیها پیدا کردیم....
#ادامه_دارد......
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄