eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.2هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @gomnamiii
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧بی هیچ تزلزلی به حاج محسن گفتم: " نه می‌توانیم بایستیم و نمی‌توانیم برگردیم. فقط یک راه داریم، باید رو به جلو ادامه دهیم و ادامه دادیم و رسیدیم به جایی که باید بدون درگیری از کنار عراقی رد می‌شدیم. بچه‌های اطلاعات عملیات در های قبلی گفته بودند عراقی‌ها چند موضع تیربار در نوک ام الرصاص دارند. این تیربارها هنوز خاموش بودند، اما از دور عراقی هایی که توی خشکی به چپ و راست می دویدند به خوبی دیده می شدند. ما در فکر دشمن بودیم، اما قبل از درگیری با دشمن باید با جریان توفنده می جنگیدیم. جریانی که ظرف چند دقیقه آب آرام را خروشان کرد.💧 آب با دو جریان متضاد روبرو شد. از طرفی آب در حال مد بود، یعنی از سمت به سمت می‌آمد و از آنجا به کارون برمی‌گشت و ما را قهراً به سمت راست می برد. و از طرفی سیلابی که ناشی از باران دو روز گذشته بود به دلتای کارون رسیده بود و داشت به سرعت به داخل اروند می ریخت. یعنی درست همان جایی که ما به سمت دشمن فین می‌زدیم ما در نقطه مرکزی این گرداب و پیوند دو جریان آب بودیم. قبل از عملیات از خطر بزرگ گردابی که از تلاقی کارون ایجاد می‌شد، حرفی به میان انداخته بود؛ اما نه او و نه من و نه هیچ کس، نمی دانستیم که این جریان ما را در مدار یک چرخش آب قرار می‌دهد و دایره‌ای می‌سازد که مثل هیولا هر لحظه ما را به کام خود فرو می برد. 🌪 تندتر و تندتر شد و تاب و توان فین زدن را از بچه‌ها گرفت. اصلا هیچ پایی رو به جلو فین نمی‌زد. هیچکس اختیاری نداشت. هر کسی مثل یک پَر کاه با جریان گرداب به این سو و آن سو می رفت. با پرتاب یکی از بر اثر شدت چرخش آب، دیگری نیز به دلیل اتصال با طناب، به سمت او پرتاب می شد و این اژدهای گرداب، ما را دقیقاً به کنج جزیره می‌کشاند. بچه ها همهمه می کردند و هیچ کس به این نمی اندیشید که دشمن از داخل با انگشت ستون غواصان را نشان می دهد. اصلاً کسی در قید و بند تیرهای سرخ نبود که حالا در سمت ام الرصاص(تیر تراش) روی آب را می زد. همه به رهایی از گرداب فکر می‌کردند. من وقتی با دیوارهای دو_سه متری امواج بالا و پایین می شدم، به یاد سفارش افتادم که گفت:" ." ✨ همین که دهانم را باز کردم تا ذکر بگویم و از خدا و ائمه استمداد بطلبم، دهانم پر از آب شور شد. نفسم بند آمد. با این حال، ده ها مرتبه خدا را به قسم دادم. شاید اگر زنجیره طناب نبود هرکس ناخواسته به یک سمت می‌رفت، اما در عین بی اختیاری، چون همه به هم متصل بودیم کسی از ستون دور نشد. من به پشت روی آب خوابیدم و بند را به گردن انداختم و با یک دسته طناب را کشیدم تا شاید از این دور شوم. بعد از دقایقی، در اوج ناباوری، خودمان را دور از گرداب مهلک دیدم. این دور شدن به اراده ما نبود. حتماً خواست خدا بود.✨ … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧یک آن احساس کردم که پاهایم به گِل نشسته است. ها را کندم و با پاشنه روی گِل ها حرکت کردم. با همان چند شلیک بچه ها، بیشتر نیروهای دشمن از خط اولشان عقب رفته بودند و چند نفری لب کانال به سمت ما شلیک می کردند. مقابلمان حلقوی و موانع بود که حرکت مان را کند می کرد و به دشمن فرصت می داد که بچه‌ها را تک تک توی باتلاق بزند. صدای رگبارهای پیاپی، ناله و ضجه بچه هایی را که دم ساحل تیر خورده بودند را در خود گم می‌کرد. چند نفر به صورت روی گِل ها افتاده بودند و یکی هم روی خورشیدی به سینه خوابیده بود و تکان می‌خورد. شناختمش یکی از همان طلبه‌های گردان غواصی بود و من نمی دانستم داوطلبانه روی خورشیدی افتاده تا بقیه روی او را بگذارند و از رویش عبور کنند. سیم خاردارهای مقابلمان را رضا عراقچیان باز کرد و من اولین رگبار را به طرف چند نفری که از توی کانال به طرف ما شلیک می‌کردند، گرفتم. هزار متر عرض اروند را شنا کرده بودیم اما این ۲۰ متر باتلاق زمین‌گیرمان کرده بود. از همانجا شروع کردیم به پرتاب نارنجک. چند عراقی که در داخل کانال مقابل ما بودند به طرفمان نارنجک می‌انداختند. یک دفعه دردی در کمرم پیچید که بی اختیار به زانو نشستم. موج انفجار کمرم را گرفته بود، اما می‌توانستم با وجود درد حرکت کنم. چند قدم برداشتم. کمی به دشمن نزدیک تر شدم. یک تیربارچی سمج عراقی، سر تیربار را خوابانده بود روی بچه ها و آنها را درو می کرد. چند تیر به گِل های دور و برم خود. جرقه هایی که از اصابت گلوله به آهن خورشیدی ها می خورد حواسم را پرت کرد. فریاد زدم:"خاموشش کنید.خاموشش کنید." داشتم این را تکرار می کردم که تیری از گوشه سمت چپ لبم وارد شد و از داخل گلویم خارج شد و دهانم یک آن سوخت. با صورت روی گِل افتادم و مثل گوسفندی که کارد گلویش را ببرد خِرخِر کردم. سعی کردم بچه ها مرا نبینند؛ مبادا تأثیری در روحیه آنها بگذارد و با چشم دور و برم را نگاه کردم. (رضا) و لای خورشیدی ها با تلاطم امواج بالا و پایین می شدند. حاج محسن هم به پشت، کمی آن طرف تر افتاده بود... …. 🍂____________________ پ.ن: آزاده و جانبازسیدرضاموسوی: قسمتی بود که خورشیدی تقریباً چسبیده بود به کانال. رضاعمادی مجروح شده بود، خودش را به هر شکلی رسانده بود بالای خورشیدی و بچه‌ها را قسم داد به حضرت زهرا و گفت: بچه ها دارند یکی یکی شهید می شوند. بیایید از روی من عبور کنید. این بچه‌هایی که کپ کرده بودند از روی رضا رد شدند. یکی از بچه‌هایی که با ما اسیر شد گفت: من آخرین نفری بودم که از روی رضا رد شدم و شنیدم استخوانش زیر پایم شکست، ولی رضا آخ نگفت…✨ رضاعمادی همانجا بر روی خورشیدی بشهادت می رسد.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾💧درد استخوان پای شکسته حاج محسن عذابش می داد. سرم را از روی پایش جدا کرد و آرام روی گل گذاشت و گفت من نمی تونم حرکت کنم لگنم تير خورده و شکسته، تو اگر میتونی خودت را برسان کنار کانال. نمی‌دانم چه شد که این حرف را زد! آیا فکر می کرد زنده مامده ام یا زنده می مانم.؟! فقط نگاه کردم. نگاه کسی که روح از بدنش دارد خارج می‌شود و جسم در قبضه اراده او نیست.🕊 تا ساعتی دیگر آفتاب می دمید. بچه ها خط را شکسته بودند و کانال مقابل را به عرض ۳ کیلومتر پاکسازی کرده بودند.🇮🇷 و آمدند و مرا روی گِل کشیدند که با بالا آمدن آب به داخل نروم. از آنجا دیگر من فقط باید نگاه می کردم تا آینده چه شود! برای الحاق به یگان های چپ و راست خودشان می رفتند و می آمدند، اما هر بار که می‌آمدند خبری برای حاج محسن می‌آوردند. من صدا را می‌شنیدم که خبر از رسیدن غواص های سمت راست گردان‌های ۱۵۳ و ۱۵۵ و های سمت چپ را به حاج محسن می‌گفتند. این نشانه توفیق بچه‌ها در شکستن خط دشمن بود، اما صدای تیر دیگر از کانال جلوی نمی‌آمد. پیدا بود که تا خط دوم دشمن، یعنی جاده هم پیش رفته اند. پس با این حساب باید قایق ها از سمت کارون می‌آمدند و از عبور می کردند و برای ادامه عملیات، خودشان را به ما ملحق می کردند؛ اما خبری از آمدن قایق ها نبود. شاید منتظر پیام من بودند. اما من نمی‌توانستم صحبت کنم فقط می‌شنیدم سیدمسعودحجازی پشت سر هم با همان بی سیم مرا صدا می‌کند: "کریم کریم،مسعود…کریم کریم، مسعود" کریم چرا جواب نمیدی؟! " … 🍂_____________________ پ.ن: آزاده وجانبازسیدرضاموسوی: وقتی ما با تن مجروح، اسیرشدیم. دستانمان را بستد و از خط اول و خط دوم و تا نزدیک خط سوم بردنمان. در آنجا دیدم یک جمعی از بعثی ها دارند می رقصند و تیراندازی می کنند. کنارشان هم ۶۰_۷۰ جنازه همینطور ریخته بود که کشته های خودشان بودند. یکی شان آمد نزدیک و با حرص، پیکر یک را نشان داد و گفت:" این بچه رفیق های ما را کشته است." او بود که تعدادی از بعثی ها را کشته بود و خودش مجروح شده بود.❣ بعثی ها که دیده بودند یک نوجوان است با سیم گیوتین خفه اش کرده بودند.🕊🌹 یک پیشانی بند یازهرا دور گردنش بود و نقش سیم گیوتین بالایش بود. چهره فردی که خفه می شود سیاه می شود اما خدا شاهد است من هنوزم که هنوز است چهره مسعود از یادم نرفته با آن لبخندی که روی لبش بود. مسعود شب عملیات همه سیدها را دور خودش جمع کرد و گفت:من مادرم را در کودکی از دست داده ام و طعم مادر را نچشیده ام بیایید در حقم دعاکنید که لحظه شهادتم مادرتان به بالینم بیاید و برایم مادری کند. با آن لبخندی که روی لبش بود فهمیدم که حضرت زهرا لحظه شهادتش به بالینش آمده…✨ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧آیا باید بمانم یا برگردم؟ سید حسین معصوم زاده گفت: حاجی خدا وکیلی ما فکر کردیم تو شهید شدی. حالا که نشدی وبال گردن ماشو و با ما بیا. داشت از سرما دندان هایم به هم می خورد. از شرمساری نگاهی از حسرت به دور و بر انداختم. نزدیک ۱۰ نفر از به حالت دمر روی ها افتاده بودند و با امواجی که به ساحل می خورد بالا و پایین می شدند و معصوم زاده زیر بغلم را گرفتند و به زور نشاندنم. علی منطقی رفت و از پای یکی از شهیدان، یک جفت فین غواصی در آورد و کرد پاهای من. جدیت آن دو نفر را که دیدم، به حاج محسن اشاره کردم و به آن دو گفتم:بروید و حاج محسن را بیاورید. منطقی با اشاره و تقلید ادای من، تویی آن تاریکی فهماند که حاج محسن نمی تواند جم بخورد و خودش خواسته که بماند. … 🍂______________________ پ.ن: سیدحسین معصوم زاده: آمدیم از حاج محسن پرسیدیم چه کار کنیم؟ تکلیف چیه؟ ما خط رو شکستیم. اینجا هم پاکسازی شده، ولی از نیروی کمکی که قرار بود با قایق بیان، خبری نیست. حاج محسن یه ارزیابی کرد و گفت: آتش دشمن نمی ذاره قایق‌ها بیان. شما اگه میتونید با شنا مجروح ها رو برگردونید. رفت و با علی منطقی آمد. شدیم سه نفر و هر سه مجروح. گفتیم:حاج محسن معاون گردانه. اون رو ببریم. تا خواستیم بلندش کنیم گفت:نه دست نزنید، تیر خورده از کتف و از پشتم. برید حاج کریم رو ببرید. حالا ما فکر می‌کردیم آقای شهید شده. دیدیم نه، یه کم اونطرف‌تر حاج بلند شده اما تیر خورده گلوش و خِرخَر میکنه. تیر جوری گردنش رو شکافته بود که یه مشت دست می رفت داخلش. خلاصه آقای مطهری را کشان کشان بردیم ساحل و گشتيم یك جفت فين كه مال یك شهید بود، پاش کردیم. منطقی از این طرف کتفش گرفت و من از اون طرف دیگه و رفتیم داخل آب. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 …💧 🌾💧 🍃به هوش آمدم. روی برانکارد، کنار چند مجروح دیگر از داخل خارجمان می کردند. آمبولانس‌ها صف کشیده بودند و هر کدام یکی دو مجروح را حمل می کردند. من را هم تنها سوار یک آمبولانس کردند. آمبوالانس آژیر وکشان به بیمارستانی رسید که روی سر در آن نوشته شده بود بیمارستان آنجا همه مجروحان از گوش و حلق و بینی خورده بودند. کنار هفت نفر خوابیدم. صورت یکی را ترکش جوری صاف کرده بود که دماغ نداشت. چند پرستار آمدند و زخمم را شستشو دادند. شب که شد از کمردرد ناشی از آرام و قرار نداشتم. از روی تخت بلند شدم و روی زمین دراز کشیدم. شب سختی بود. صبح که شد شنیدم که سرپرست به پزشک جراح می گفت:این آقا از گونه چپش تیر خورده، رفته دندانها شکسته، انتهای زبونش رو بریده، حلقش رو پاره کرده و از گلوش بیرون اومده. پزشک جراح گفت:آماده اش کنید برای اتاق عمل. ساعتی بعد مرد میانسالی آمد و با لهجه شیرین شیرازی گفت:کاکو حاضر شو! باید آن ریش های قشنگت رو بتراشم. یک سال بود که تیغ به صورتم نیفتاده بود. ریش های بلندی داشتم، با یک سیبیل پرپشت که از نوجوانی تیغ نخورده بود. ریشم را که زد، زخم و نگرانی را در صورتم دید و به سبیلم دست نزد. قیافه ای عجیب و غریب پیدا کردم که آن مجروحی که بینی اش را ترکش صاف کرده بود، بهم حسابی خندید و یک آینه آورد تا خودم را ببینم. حق داشت بخندد. من بیشتر از آن مجروح صورت صاف، به خودم خندیدم. با این صورت زرد و گونه های استخوانی و ریش صاف و سبیل چنگیزی، شده بودند عینهو معرکه گیرهای خال باز محله قدیمیمان در سرگذر. با این سروشکل رفتم به اتاق عمل و نمی‌دانم بعد از چند ساعت از اتاق عمل بیرون آمدم. به هوش که آمدم پزشکان همچنان توی بخش بالای سرم بودند و گفتند:تو اتاق عمل نتوانستیم لوله‌ای از راه بینی به معده بفرستیم. گیج و منگ فقط نگاه می کردم و اثر آمپول بیهوشی رفته بود و درد را می‌فهمیدم. گلویم را بسته بودند و از راه بینی لوله ای را به زحمت تا معده ام فرو کرده کردند و سرنگ بزرگی سرلوله زدند و از راه آن، مایعات و غذاهای آبکی را تا ته معده ام فرستادند. کمی که وضعیتم بهتر شد، دکتر دوباره با چند پزشک جوان آمدند بالای سرم. دکتر پانسمان را باز کرد و به دانشجویان پزشکی توضیحاتی علمی داد که من از تمام آن، این جمله آخرش را فهمیدم: " این گلوله همه چی رو شکافته و پاره کرده، الا رگ گردنشو. همان حبل الوریدی که خدای متعال فرموده، من به بنده ام از رگ گردنش بهش نزدیک ترم." از این تعبیر قرآنی پزشک جراح خوشم آمد.✨ بعد از چند روز، شماره تلفن برادر بزرگم، حاج حمید را روی کاغذ نوشتم و به ایستگاه پرستاری دادم و همان روز " داملا " خودش را از به رساند و کمک کارم شد. داشتیم بااو روی ویلچر داخل بخش می چرخیدیم که قیافه گردان بچه های را ته راهرو دیدم. با اشاره به برادرم فهماندم که او را صدا کند. او هم مثل من روی ویلچر بود و از شکم بدجوری مجروح شده بود.❣ دو سال پیش در کمینی در سومار به دام عراقی ها افتاده بود که تیرخلاص هم به سرش زده بودند؛ اما خدا خواست که از آن مهلکه جان سالم به در ببرد و حالا در ۴ از ناحیه شکم به شدت مجروح شده بود و نمی توانست سرپا بایستد؛ اما برعکس من می توانستم راحت حرف بزند. دیدن او شوروشعفی به من داد و با زبان لالی فهماندم که از عملیات چه خبر؟… … 🍂___________________ پ.ن: ، در کربلای۴ بشدت مجروح میشود اما باهمان مجروحیت شدیدشان ، با آمبولانس در عملیات کربلای۵ حضور می یابد تا نیروهایش روحیه شان را از دست ندهند.. حاج حسن در چهارم تیرماه ۱۳۶۷ در جبهه غرب بشهادت می رسند.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 … 💧 ۳۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 هنوز یکی_دو روز از بستری شدنم در نگذشته بود که علی شمسی پور به عیادتم آمد. باورم نمی شد که او زنده مانده باشد. وقتی او را دیدم، انگار همه بچه های غواصی را دیده ام. او هم با تن مجروح و البته بعد از ما به تنهایی از سمت دشمن، از ساحل شنا کرده بود. کاغذ و قلمی کنارم بود، نوشتم: علی جان از بقیه بچه ها چه خبر؟ کدام بیمارستان هستند؟ کیا شهید شدند؟ علی که چند ساعت داخل آب بود و بسیاری از ماجراها را توی روشنایی روز دیده بود گفت: خلاصه کنم. به غیر از سیدحسین معصوم زاده و که تو رو آوردند، هیچ کدام از بچه ها زنده برنگشتند. باورم نمی شد که از جمع ۷۲ ، فقط ما چهار نفر زنده مانده باشیم. حسرت جاماندن از قافله بچه‌ها، چشمانم را در اشک نشاند. شمسی پور اسم یک یک آنها را می گفت که چگونه شاهد شهادتشان بوده است. بعد از رفتن علی شمسی‌پور غمی به بزرگی ، به سینه ام سنگینی کرد. پیکر هیچ شهیدی برای خانواده اش نیامده بود و برخلاف عملیات‌های قبلی، خبری از تشییع پیکر شهدا نبود. قیافه های نورانی و سیمای دوست داشتنی یک یک بچه ها در خاطرم مرور شد؛ " حاج محسن جام بزرگ، ، ، ، سیدرضاموسوی، ، ، قاسم بهرامی، و…" و یاد شب رهایی و شماره هایی افتادم که به آنها دادم. شماره هایی که تا عدد یاران رسید و ۷۲ نفر و حالا از این مقتل ۴ ، فقط ما چهار نفر آمده بودیم. غرق در این افکار آغشته به بودم که فرمانده گردان حضرت علی اکبر را آوردند، که مثل من مجروح شده بود. از ۳۲ غواصی که او به آب فرستاد هم خبری نبود و حتماً دسته غواصی گردان قاسم ابن الحسن هم همین سرنوشت را پیدا کرده بود. حاج ستار ابراهیمی مثل یک قصه گو آنچه را که بر او و گردانش گذشته بود، همان جا در بیمارستان برایم تعریف کرد: " خبر عقب‌نشینی به من رسیده بود. بسیاری از قایق ها را عراقی ها با دوشکا و پدافندهوایی و آرپی‌جی وسط زدند. من با هفت_هشت نفر، که یکی از آنها برادرم بود، داخل یک قایق، از میان سد آتش دشمن عبور کردیم و به جای رسیدیم که خط را شکسته بودند. پیش روی و پاکسازی را به طرف خط دوم ادامه دادم، اما تنها بودم. بیشتر بچه ها، از جمله برادرم صمد، پیش چشمم به رسیدند. با روشن شدن هوا و فشار دشمن و رسیدن آنها به سنگر های قبلی شان، ناچار شدم که بدون لباس غواصی به آب بیفتم و داخل یک کشتی به گل نشسته پنهان شدم. یک روز و یک شب آنجا بودم. تا دو خودی از بچه های به کمکم آمدند و مرا مثل تو در حالی که زخمی بودم روی آب کشیدند تا به ساحل آمدیم. دسته غواص های گردان من و دسته غواص های گردان قاسم بن الحسن هم مثل غواص های تو، آن سوی آب، و تنها ماندند. مظلومانه جنگیدند و شهید شدند و شاید هم اسیر." حاج ستار همین گزارش را به فرمانده لشکر داده بود و هنوز نه من و نه حاج ستار نمی‌دانستیم که همه لشکرها برای ادامه عملیات ۴ به رفته اند تا عملیات بزرگ ۵ را آغاز کنند. کم کم سر و کله بچه های آبی_خاکی هم پیدا شد. همانان که اگر لباس غواصی به آنها می‌رسید و آن سوی آب می رفتند ، سرنوشتشان مثل بقیه غواصها می‌شد… … 🍂_____________________ پ.ن: یک ماه بعد ، حاج ستار ابراهیمی در عملیات کربلای۵ ، در نخلستان های حاشیه نهر جاسم به شهادت رسید. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۳۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌷یک روز در اثنای شلیک همزمان قبضه های خودی، حاج حسین بختیاری از کنار قبضه خمپاره انداز با لباس خونین برگشت. پرسیدم:حاج حسین چی شده؟! گفت:یکی از خمپاره اندازها ترکید و بچه‌ها شدند.🕊 رفتم و صحنه را از نزدیک دیدم. گلوله خمپاره قاچ شده بود. ظاهراً یکی از خدمه ها به خیال اینکه گلوله خمپاره از ته خارج شده، گلوله دومی داخل لوله انداخته بود که هر دو با هم منفجر شدند و چهار نفر در جا به شهادت رسیدند. همان وقت، حاج حسین هم رسیده بود بالای سرشان و شهدا را گذاشته بود داخل و برگشته بود پیش ما. بعد از این ماجرا رفتم سراغ لشکر و گفتم: بچه‌های ما هستند. در منطقه پدافندی مدت زیادی مانده اند. اجازه بدهید با نیروهای دیگری عوض شود و برای استراحت بیاید عقب. حاج‌مهدی پذیرفت و گردان آبی_خاکی به جای ما آمد و خط را تحویل گرفت. ✨ زمزمه عملیاتی تازه بود؛ اما کی و کجا معلوم نبود. از ستاد لشکر کسب تکلیف کردم، گفتند:می‌توانی نیروهایت را به بفرستی و بعد از یک هفته برگردی. بچه ها علی رغم خستگی دوران پدافند در ، راضی به رفتن به مرخصی نبودند. من حاج حسین و ماندیم و بقیه را به زور فرستادیم به همدان و بعد از سه روز خودمان هم به آنها ملحق شدیم. طبق سنت همیشگی، سری به خانه زدیم و بعد از آن اتوبوسی تهیه کردیم و راهی شدیم. 🍃 به شهر که رسیدیم به منزل از های ۴ رفتیم. پدر و مادرش خیلی کردند و اصرار از پی اصرار که شبانه نروید و امشب مهمان ما باشید. پذیرفتیم و آنها هم پذیرایی گرمی کردند و صبح به سمت مشهد مقدس روانه شدیم.✨ آنجا هم مثل منزل ، همه توی یک زیرزمین در همدانی های مقیم مشهد، جا شدیم.... … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌸عید سال ۱۳۶۶ تا چشم کار می کرد پادگان از سبزه های نوروز که تا زانو بالا آمده بود، پوشیده شده بود. وسط سبزه ها های سرخ نسیم ملایم فروردین سر می جنباند.🌷 باز هم بوی می‌آمد. عملیات ۸.✨ عمده نیروهای لشکر در مستقر بودند و ما مشغول سازماندهی مجدد برای رفتن به خرمشهر شدیم که آمد و گفت:دیشب تا صبح خرمشهر را گلوله باران کردند. با توپخانه و . و هر کسی توی شهر بود، شهید یا مصدوم شد.🕊🌹 شنیدن این خبر در آستانه آماده شدن برای عملیات، تزلزلی در اراده بچه‌ها ایجاد نکرد. به طرف خرمشهر راه افتادیم. خرمشهر، شهر ارواح شده بود. هیچ جنبنده ای در شهر دیده نمی شد و از آن هیاهو و رفت و آمد دائمی رزمندگان به سمت خط، خبری نبود. هر موجود زنده‌ای که شب گذشته توی شهر بود، با گاز خفه یا مصدوم شده بود. حتی سگ ها و گربه ها هم گوشه و کنار خیابان افتاده بودند و بچه‌های واحد مقابله با بمباران شیمیایی، لاشه های آلوده به مواد شیمیایی را داخل گودال ها و چاله ها خاک می کردند صحنه رقت آوری بود. حاج حسین بختیاری که همچنان مسئولیت گردان غواصی را داشت، بچه‌ها را به سمت برد. من سری به عملیات زدم تا از جزئیات عملیات مطلع شوم. علی آقا( ) گفت: "قرارگاه نیروی زیادی برای این عملیات نخواسته قرار است گردان ۱۵۸ به فرمانده حسین علیمرادی و یک گروهان از بچه‌های شما، در پرورش ماهی، به کمک بروند." بچه های غواصی، اینجا هم لباس خاکی داشتند و مثل کار غواصی نمی کردند. درست مثل نیروی پیاده، کلاش و تیربار و آرپی‌جی گرفتند و حاج حسین بختیاری دو دسته را در خط برای عملیات برد و من صد متر عقب تر، کنار دسته سوم برای احتیاط عملیات ماندم. عملیات ۸ از نیمه شب پیش آغاز شده بود. دو لشکر مثل و از این سوی کانال پرورش ماهی، به آن سوی کانال رفته بودند و به جایی به نام رسیده بودند. حضور بچه های ما، نه برای ادامه عملیات که برای جلوگیری از دورخوردن نیروهای خودی در کانال پرورش ماهی بود، که اتفاقاً همین حادثه هم رخ داد. شبی که بچه ها در خط مستقر شدند، آتش سنگین دشمن، متر به متر زمین را شخم زد و در آن آتش، نیروهای پیاده برای دور زدن کانال پرورش ماهی و محاصره آن به حرکت درآمدند. من عقب تر از خط بودم، اما از آتش تیربار و شلیک بچه‌ها به سمت تانک‌های دشمن، فهمیدم که جنگ تمام عیاری آن جلو برپا شده است. بچه ها حتی فرصت تماس با عقب هم نداشتند و از طرفی آتش آنچنان دوروبر ما می ریخت که مجالی برای جلو رفتن و دیدن صحنه درگیری نبود. صبح که شد، نیروهای جایگزینی به جای بچه‌های ما در خط آمدند و نیروهای لشکرمحمدرسول الله و لشکرکربلا هم نتوانسته بودند در آن سوی کانال پرورش ماهی بمانند و مجبور به عقب‌نشینی به این سوی کانال شدند. دشمن هم با تمام تلاشی که کرد، توانسته بود عقب کانال را دور بزند. بچه‌ها در این سوی کانال، جانانه مقاومت کرده بودند و از گوش تعدادی از آنها به خاطر پی در پی آر پی جی خون جاری بود. تعدادی از نیروهای گردان ۱۵۸ و و غواصی هم به رسیدند...🕊🌹 … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💐اسم من را گفته بودند و گفته بودند که پاسدارم و همیشه در ام. اما از مجروحیت هایم حرفی نزده بودند. خانواده سیده خانوم تازه فهمیدند که خواستگار دخترشان همان کسانی هستند که تلفنی پرسیده بودند، آیا به پاسدارها دختر می دهید؟ البته بازهم جوابشان همان بود که تلفنی گفته بودند. فقط دو سه روز فرصت خواستند که از سیده خانم نظربخواهند و در صورت نیاز تحقیق کنند. فکر کردم که قسمت ما نبوده و شاید به خاطر اینکه آن خانواده داغ پسرشان را داشتند، نمی خواهند با کسی که در مرز است وصلت کنند. چند روز گذشت. با یکی از دوستان قدیمی عملیات، سعید یوسفی، عازم اردوگاه در استان بودیم. سعید حرف ازدواج را به میان کشید. گفتم:در خانه شهیدسیدحمیدموسوی را زدیم و جواب نه شنیدیم. سعید گفت:اشتباه می کنی. این ها شما را درست نشناختند. یه بار دیگه برید خواستگاری. از همانجا به خواهرم زنگ زدم که خانواده آقای موسوی پیغام دادند که یک بار دیگر با هم صحبتی داشته باشیم. خواهرم گفت:خب اونا می خوان تورو ببینند. مارو که دیدند و حرفامونو شنیدند. گفتم:باشه. رفتم و خیلی زود برگشتم و با همان لباس، پوتین به پا رفتم به خواستگاری.💐 زنگ در را که زدیم، توی دلم هزار آشوب بود خدا خدا میکردم که ای کاش برادرانش سیدرضا و سیدافشین خانه نباشند.😓یکی پشت در پرسید:کیه؟ صدای یک مرد بود. در باز شد. تا سیدافشین چشمش به من افتاد، با محجوبیتی خاص، سلام کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:بفرمایید. خودش جلوتر رفت توی یک اتاق. احساس مشترکی داشتم. هر دو از دیدن هم خجالت کشیدیم. خجالتی از جنس نجابت محض بچه های جبهه. عزیز وخواهرم جلوتر رفتند و من با کمی مکث، سر پله ها خم شدم و همین طور که زیرلب ذکر می‌گفتم، بند پوتین هایم را باز کردم و غافل بودم که چشمان سیده خانم از پشت پنجره روی دستانم خیره مانده است.❤️ … 🍂__________________ پ.ن: خانم موسوی(همسر): در یک روز دوتا خواستگارآمد اول خانواده آقای مطهری و بعد خانواده همسایه. که این دومین با مادرم آشنا بود. شب بعد از شام، صحبت از آقای مطهری شد. آقام با همه اعتقادات و دیانتی که داشت و خودش درجه‌دار بازنشسته ارتش بود، با این وصلت مخالفت کرد و گفت:پاسدارها های یکسره توی جبهه اند و خیلی زود شهید می‌شن. مادرم جواب داد که: مگه پسرما پاسدار نیست؟ مگه ما براش نرفتیم خواستگاری؟ من حرفی نزدم، اما نظر من هم مثل مادرم این بود که یک پاسدار مرد زندگیه و داره امتحانش را توی سخت‌ترین کار، یعنی جهاد در راه خدا میده. برای من راستی و صداقت افرادی که خواستگاری می‌آمدند، مهم بود. سیدرضا که خانه آمد، آقای مطهری را شناخت و گفت:حاج کریم را همه رزمنده‌ها می‌شناسند. فرمانده گردان غواصیه و یکسره تو جبهه است. توی عملیات اخیر، به گردنش تیر خورده و نمیتونه حرف بزنه. قبلا هم دستش تیر خورده و از کار افتاده و جانباز شده. من که تا آن لحظه حرفی نزده بودم، یک دفعه با ناراحتی گفتم:پس چرا مادر و خواهر ایشون حرفی از مجروحیت های پسرشون نزدند؟ باید می گفتند:که آقای مطهری جانبازه. من موافق نیستم. بهشون جواب منفی بدید. مادرم با تعجب پرسید:چرا؟ گفتم:چون راستگویی شرطه اوله و اینها به ما راست نگفتند.. ماجرای آمدن بار دوم از این قرار بود که، یکی از همسایه ها همزمان با خانواده آقای مطهری از من برای پسرش خواستگاری کرده بود. مادرم را دید و پرسید:چرا هرچی خواستگار میفرستیم جواب منفی میدید؟ این کار درست نیست. مادرم پرسید:خانواده آقای مطهری را میگی؟ خانم همسایه با تعجب گفت:مگه خانواده کریم مطهری آمدن برای خواستگاری دخترتون؟ یعنی اون ها هم آمدند و مثل ما جواب رد شنیدن؟ یک شهر آقای مطهری را می شناسند و دوست پسرای من و پسرای خودته. از اون بهترکی؟ بذار یه دفعه دیگه بیان. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💐برای رفتن پیش امام و خواندن خطبه عقد، کمی لازم بود تصمیم بگیرم. اول صیغه محرمیت را برایمان آقانجفی بخواند و بعد خطبه عقد را برویم پیش امام. آقانجفی را بردیم منزل سیده خانم و عقد را خواند و محرم شدیم.💞 تعداد زیادی از بچه های آمده بودند و گاهی بهم تیکه می انداختند که: بالاخره کریم هم رفت توی مرغا.🐤 🍃چند وقتی می شد که فرمانده ، حاج مهدی کیانی، جایش را به حاج علی شادمانی داده بود. در حدّفاصل رفتن آقای کیانی و آقای شادمانی، علی آقا سرپرستی لشکر را به عهده داشت. به غیر از تغییر فرمانده لشکر، منطقه عملیاتی هم تغییر کرده بود و بچه ها از به جبهه ای در مناطق کردستان شمال غرب، در استان عراق به نام رفته بودند. دلم میخواد سری به بچه ها در منطقه جدید بزنم، اما از آنجا که به سیده خانم قول داده بودم که تا عقد رسمی در بمانم، خودم را با کار آموزشی بچه های تازه جذب شده به مشغول کردم.💧 آموزش غواصی داخل سداکباتان همدان حال و هوای بچه های قبل از ۴ در را برایم تازه میکرد.🌾💔 همان روزها بود که گروهی از صدا و سیمای مرکز همدان برای با من درباره چندوچون عملیات غواصی در کربلای ۴ آمدند. بچه ها داخل آب بودند. گوشه ای نشستم در مقابل دوربین از لحظه ورود ۷۲ غواص به داخل آب در شامگاه ۴ دی ماه ۱۳۶۵ گفتم و تعریف که می‌کردم چشمم به غواص های جدید در حین تمرین در سد اکباتان بود. دیدن قیافه های آنان که عمدتا دانش‌آموز بودند، تصویر را یکی یکی مقابلم می‌ آورد.🌷 و به خاطره مجروحیتم داخل اروندرود رسیده بودم و به گلوی بریده و سوراخ شده و لحظه‌ای که برمی گشتم و از میان پیکر که روی آب و لای افتاده بودند، می گفتم. که یک دفعه میکروفون صدا را از پیراهن بیرون آوردم با چشمان خیس و صدای گرفته و بغض آلود، خطاب به تصویربرداران تلویزیون گفتم:دیگر حرفی ندارم. تمامش کنید.😔💔 مسئول گروه فیلمبرداران با خواهش و تمنا گفت:چرا آقای مطهری؟ حالا که بحث به خودش رسیده، چرا تمامش کنیم؟ گفتم:نمی‌دانم.😔 و هر چقدر اصرار کردند، نپذیرفتم. در همین حال بچه‌ها گفتند از دفتر فرمانده لشکر با تو کار دارند. رئیس‌دفتر آقای شادمانی بود که از طرف فرمانده جدید لشکر پیغام میداد و آقای شادمانی خواسته بود که سریع خودم را به عقبه لشکر در اردوگاه چهارزبر برسانم… … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۷ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🍃همانجا تلفن اف ایکس بود. زنگ زدم همسرم. میهمان عزیز بود. مسئولان غواصی، مثل حاج حسین بختیاری و بقیه بچه ها هم برای تبریک ازدواج و بی خبر از ماجرای قولی که به سید خانم داده بودم، آنجا بودند. یک باره دلم ریخت و گفتم گوشی را به حاج حسین بدهید و به حاج حسین گفتم:حاجی میدونی که من اومدم منطقه؟ گفت:نه ، مگه کجایی؟ گفتم:یک جبهه کوهستانی که مثل کوه خودمونه. بچه های غواصی باید کوهنوردی و سنگنوردی کار کنند. در ضمن اینو بدون که خانواده من خبر ندارند که من اومدم جبهه، حرفی از آمدنم نگو. بعد از تماس با سروشکل و کله عمامه پیچی شده، با بچه‌های طرح و عملیات، عازم خط مقدم شدیم. زیر ارتفاعی به نام " " که بقول بچه ها هوش از سر آدم می برد، چشمم به خورد. تا مرا دید زد زیر خنده و گفت:کریم مبارکه توکی رفتی حوزه علمیه و آخوند شدی؟ به علی گفتم:آمدم فرمانده لشکر رو ببینم که ندیدم. علی آقا که از وضعیت منطقه و شروع شناسایی ها خبرداشت، بااین جمله خاطرم را جمع کرد و گفت:تو این کوهستان سر به فلک کشیده رودخانه نیست که تو بخوای غواصی کنید برو یک ماه دیگه بیا. به همدان برگشتم و کمک کرد تا باند سفید دور سرم را باز کنم و بیندازم توی سطل آشغال اما سوراخی که ترکش وسط کله ام گذاشته بود داد میزد که ترکش خوردم. اول سری به خانه خودمان زدم. کلاهی روی سرم گذاشته بودم. عزیز و بقیه برخوردشان عادی بود. خوشحال شدم و سری به خانه سیده خانم زدم. آنجا کلاه را برداشته بودم. تا چشمش به من افتاد پرسید:سرت چی شده؟ جرئت نکردم بگویم جبهه بودم. خیلی خونسرد گفتم:یه چیزی مثل سنگ آمد و خورد وسط سرم. و به خیال خودم دروغ نگفتم. سید خانم باور کرد اما از خودم بدم آمد. برای خلاصی از عذاب درونی، حرف عقد پیش امام را پیش کشیدم و قرارشد که قبل از آن، جشن عقدی در خانه معلم بگیریم. بعداز مراسم دیدار باامام و خواندن خطبه عقدهم پیش امام دست نداد.از سوی باز هم پیغام آمده بود که سریع خودت را به منطقه برسان. این بار در پیش بود. اما با تجربه تلخ رفتن دفعه پیش، عزمم را جزم کردم که بعداز عروسی، به جبهه بروم. دوروز مانده به عروسی ، خبر رسید که ، برادر بزرگتر چیت سازیان در منطقه به رسیده است. امیر هم مثل علی آقا دوستم بود. علی و تعدادی از بچه‌های از جلسه آمدند و با هم امیر را تا گلزار شهدا تشییع کردیم. بازهم تردید مثل خوره به جانم افتاد که به حرمت دوستی با علی آقا و شهادت برادرش مراسم عروسی را عقب بیندازم. موضوع را با علی آقا بعد از مراسم فاتحه امیر در میان گذاشتم. علی گفت:کریم تو قول دادی. فکر کردم پریده به گذشته های دور و ماجرای کهنه قول دادن من به دایی عباس را باز کرده. خواستم دو دستی بکوبم روی سرش و بگویم:مگر تو عزادار نیستی؟ آخراین چه وقت شوخی است؟! که نداشت عکس العملی نشان بدهم و ادامه داد که تو بخانمت قول ندادی که بعد از عروسی بیایی جبهه؟ پس به قولت عمل کن. فقط عذر منو بپذیر که نمیتونم توی عروسی شرکت کنم. خوشحال شدم که بهش پرخاش نکردم. بعد از این صحبت‌، علی آقا از آقام و عزیز هم اجازه گرفت و عذرخواهی کرد که نمی‌تواند در مراسم عروسی من شرکت کند. شب عروسی پنج تا ماشین سواری شدیم سر بسیاری از کوچه های شهر حجله شهید گذاشته بودند و نمی خواستم سروصدای داشته باشیم. همین حرکت کردیم، از در و دیوار ماشین های پر از ریختن جلوی کوچه، و شد آنچه که نمی خواستیم. زودتر از بقیه به خانه رسیدم. اما مراسم پرتاب کردن سیب سرخ پشتبام باقی مانده بود. جمعیت که رفتند، نفس راحتی کشیدم. که یکباره سر و کله یکی از بسیجی های غواصی پیدا شد. چیزی زیر پیراهنش قلمبه شده بود. پرسیدم: این چیه؟! گفت: آمدم چندتا منور بزنم. به زور سوار ماشینش کردم و گفتم: مردم سر پشت‌بام‌ها خوابیده‌اند. خدا پدرت رو بیامرزه، برو منورت رو تو جبهه بزن. رفت اما من ناخودآگاه به یاد شبهایی افتادم که مثل منور در آسمان می درخشیدند. از اینکه یکبار دیگر به جمع پرشور بچه های برگشته بودم، در پوستم نمی گنجیدم. غواصی خانه اول من بود. با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین از گذشته های نه چندان دور.... … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌹 دو_سه روز بعد مردم شهر، گروه گروه و سوار بر اتوبوس، برای دیدن مانور بچه‌هایشان عازم سد اکباتان در حاشیه شهر شدند. من هم خانواده خودم و خانم را آوردم. مردم روی تپه های مشرف به سد بزرگ اکباتان نشستند. بسیاری از خانواده های ۴ که پیکر فرزندانشان برنگشته بود، قاب عکس به دست آمده بودند. مانور در گام اول با اجرای یک آتش تهیه پرحجم، با شلیک مینی و شروع شد و زیر آتش، من با بی‌سیم به دستور حرکت دادم و خودم کنار مجموعه فرماندهان لشکر، را هدایت کردم. مردم هم مثل من، توی روز روشن سرهای بیرون از آب بچه‌های غواص شان را می‌دیدند. گاهی صدای شان سرهای را به سمت عقب می چرخاند. دشمن فرضی هم از آن سوی خشکی به طرف غواصان تیر مشقی زد. غواصان ظرف ۱۰ دقیقه عرض سد را فین زدند و به ها و آن سوی آب رسیدند. پس از معبر زدن، به سمت دشمن فرضی که توی کانال ها پنهان شده بود، یورش بردند و فریاد الله اکبر مردم برخاست و متعاقب شکسته شدن خط توسط غواصان قایق های پر از نیروی پیاده، دل آب را شکافتند و را از سر پلی که غواصان گرفته بودند، با تسخیر مواضع دشمن فردی در عمق، ادامه دادند. عملیات که تمام شد حاج مهدی روحانی مسئول واحد طرح و عملیات گفت: کریم حاضر شو بریم جنوب. خانواده برگشته بودند. فرصتی برای رفتن به خانه و خداحافظی نبود. روی کاغذی دو_سه خط برای سیده خانم نوشتم و عذرخواهی کردم. سپس کاغذ را به جواد پولکی مسئول پشتیبانی گردان غواصی دادم و گفتم آقا جواد این کاغذ را برسون به منزل ما. از سد اکباتان با حاج مهدی روحانی و جواد قزل عازم جنوب شدیم. توی راه، حاج مهدی گفت: کریم به فرمانده لشکر پیشنهاد دادم که تو بیایی پیش ما توی واحد طرح و عملیات و معاون اطلاعات من بشی. گفتم: من از بچه های غواصی نمیتونم جدا شم. گفت: کار غواصی دیگه تموم شد. هر منطقه‌ای که ما تحویل گرفتیم فقط رزم پیاده توش معنا داره نه غواصی. پرسیدم: پس چرا داریم میریم ؟! گفت: اونجا هم کانال پرورش ماهی را به ما دادند که مثل یک کویر تشنه، خشکه، از آب خبری نیست. حرفی نزدم تا به خرم‌آباد رسیدیم... … 🍂_____________________ پ.ن: محمداصغری، از نیروهای کادر سپاه در لشکر انصارالحسین بود که اینجا حکم معاونم را داشت در منطقه شلمچه به شهادت رسید.🕊 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄