eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.2هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @gomnamiii
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌷شهیدعلی‌شفیعی🌷
۴۸ 🍃🌸 🌷خوب، هم در مرحله آماده سازی عملیات ۸ بود، هم در مرحله عملیات و هم تثبیت. از پاییز ۶۴ تا تابستان ۶۵. بیست ساله بود اما سرشار از تجربه. برنده علی بود. ظاهری شاد و شوخ و پر جنب و جوش و مردم دار و پرجاذبه و درونی پرآشوب و غمگین. روزها شاد جلوه میکرد و شبها گرفته. علی را باید با تلاوت قران شناخت، سر دعای توسل و ندبه و زیارت عاشورا و نماز. صوت جلیل او نشان میداد چگونه مردی است. را گرفتیم و تثبیت شدیم که شنیدیم عراق برای بار دوم را گرفته و صدام اعلام کرد، مهران در برابر فاو. تابستان آن سال مهران آزاد شد. از مهران همین را بگویم که جنگ گوشت و آهن بود. بعداز خاتمه عملیات ۱ ، زمزمه ازدواج را سرداد. متعجب شدم آخر گفته بود بعداز جنگ عروسی خواهد کرد. دلیلش هم این بود که شهیدخواهد شد، پس چرا دختر مردم را غمگین کند. گفتم خودم میروم خواستگاری. کسی را نشان دارم که لنگه اش در زمین نیست. پرسید:چه کسی را؟ گفتم:خاله ام. خوشحال شد و بناکرد پرس وجو. گفتم:خانه دار است، اصل و نسب داراست، مومن و متقی است و زیبا عین پنجه آفتاب. علی دیگر در پوست خود نمی گنجید و دم به ساعت دورم می گشت و پرس وجو میکرد. گفتم:طاقت داشته باش تا پایمان به کرمان برسد. رفتیم . چندروز استراحت کردیم و به اتفاق علی رفتیم منزل خاله مان. دوسه نفردیگر هم همراهمان بودند. هرقدر پافشاری کردم که گل و شیرینی بخرد، به شیرینی اکتفا کرد. رسیدیم کوچه خاله مان و در به روی آقا داماد و همراهان بازشد و پیرزنی پیشواز آمد. همین که گفتم سلام خاله ، علی از خنده روی پایش نشست.😂 گفت:خیلی جالب بود. به این میگویند پاتک شوخی. با بگوبخند چای و شیرینی خوردیم و برگشتیم. چندروز بعد گفت که دختر آقای کیانی را برای علی در نظر گرفته. با او صلاح و مصلحت کردیم. راضی بود. مادرعلی را خبر کردیم. گفت هرچه قسمت باشد. من بودم و و حاج آقامحمدی و علی و چندنفر دیگر. گفت:علی است. از مال دنیا چیزی ندارد، اما جوان صادق و باغیرتی است. اگر راضی به وصلت هستید، بسم الله. شیرینی را خوردیم. اشک شوق می ریختم. علی را سالها میشناختم و حالا شاهد سروسامان گرفتنش بودم.💞 🌾تااینکه بحث عملیات ۴ پیش آمد. @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
حضرت زینب کبری (علیهاالسلام) پس از تحمل مصیبت‌ها و صدمات جسمی و روحی، از کربلا تا شام، در خطابه‌های
🍂 عمرو بن سعید اشرق که از سوی بنی‌امیه به عنوان حاکم مدینه منصوب شده بود طی نامه‌ای به یزید، مطلب را به اطلاع او رساند و او را از ماجرای برپایی مجالس عزا با خبر کرد. در نامه او به یزید چنین آمده بود: «همانا که وجود زینب در میان مردم مدینه اذهان را می‌آشوبد. او زنی سخنور و عاقل و خردمند است و عزم کرده تا با هوادارانش انتقام خون حسین را بگیرد.» یزید در پاسخ به او دستور داد که میان حضرت زینب (علیهاالسّلام) و مردم مدینه جدایی‌اندازد. او نیز به آن حضرت اعلام کرد که از مدینه خارج شود و در هر جای دیگری که مایل است، زندگی کند. حضرت زینب (علیهاالسّلام) به ناچار مدینه را در روزهای پایانی ذی‌الحجة سال ۶۱ هجری در حالی که هنوز سالگرد برادرش نرسیده بود به همراه با (علیه‌السّلام) (فاطمه و سکینه) و  خادم (علیهاالسّلام) ترک کرد و به سوی  روانه شد.  @Karbala_1365 …👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
(۱) 🌺 #سردارمیرزامحمدسلگی، فرمانده گردان ۱۵۲ لشگر #انصارالحسین(ع) همدان که رهبر معظم انقلاب وی را ش
(۲) 🌺 سختی و عملیات کربلای ۴  لشگر انصار که در این عملیات به‌عنوان لشکر معروف بود انجام وظیفه می کرد، ۴ داستان‌های مفصلی دارد و با توجه به اینکه بسیاری از غواص‌هایی که پیکر مطهرشان با دستانی بسته سال ۹۴ تفحص شده و به ایران اسلامی بازگشتند، امروز از اهمیت آن بیشتر می‌دانیم و همه به نوعی از سختی آن عملیات مطلع شدند. با آن شرایط سخت رودخانه ، عملیات در بصره و خاک دشمن بسیار دشوار بود و سخت‌تر آن که عملیات به نوعی با همکاری مستکبرانی همچون امریکا که صدام را از نظر اطلاعات ماهواره‌ای حمایت می‌کرد و نیز سودجویی منافقین لو رفته بود، با این حال رزمندگان و غواصان دلاور ما با وجود آن که متوجه شدند، ، پیش‌روی کردند و حتی به برخی از اهداف از پیش تعیین‌شده هم رسیدند. دشمن با آمادگی قبلی به مقابله با ما آمد و منورهای پی‌درپی و حتی بهره‌گیری از هواپیما و بالگرد و به رگبار بستن محل عملیات دست به هر جنایتی زد، در این میان از نقش لشگر انصارالحسین(ع) و گردان‌های شهرستان‌های تابع از جمله گردان ۱۵۳ قاسم ابن الحسن(ع) شهرستان که فرماندهان شهیدی همچون دارد، نمی توان غافل ماند، چرا که با دلیرمردی ها و رشادت‌های خود مانعی بزرگ بر سر راه زیاده‌خواهی‌های شدند. 👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌷نیم روز نبرد در هفتم ، مقتل عاشورایی بسیاری از رزمندگان لشکر انصارالحسین در عملیات جنوبی بود. اگر چه نقطه برجسته این نبرد ، کار سنگین بچه های ما در غواصی بود اما من و بقیه داغدار غم از دست دادن رفقای زیادی در پدغربی بودیم که پیکرشان روی جاده خاکی پد غربی یا آب های اطراف آن، زیر برق آفتاب داغ مانده بود. 🍃سرظهر بود و با وجود خستگی عملیات شب قبل، خواب به چشمم نمی آمد. تکیه به دیوار داده بودم و به شهدای این عملیات فکر میکردم. از گرما و شرجی هوای دم کرده، تمام تنم خیس بود. چشمم را زورکی بستم. تصویرشهدا یکی یکی داشت از ذهنم عبور میکرد که احساس کردم نسیمی جان فزا به تنم میخورد. نمی دانستم نسیم از کجاست اما حسی آرام بخش داشت. صدای کسی چشمانم را باز کرد. صاحب صدا بسیجی خوش سیما، بود. چفیه اش را خیس کرده بود و مثل مربی های کُشتی که با حوله ، کشتی گیر را باد می زنند ، مرا باد میزد و اعداد را پشت سرهم می شمرد؛ ۲۷_۲۸_۲۹ .... همینطور شمرد تا به عدد ۷۲ رسید و دست آخر گفت: " لایوم کیومک یااباعبدالله " و رفت سراغ بقیه بچه هایی که زانوی غم در بغل گرفته بودند و آنها را مثل من ، ۷۲ مرتبه با چفیه باد زد. در این حال و هوا بودیم که چند مینی بوس و اتوبوس آمدند و با بچه ها از دزفول به همدان رفتیم.... 🍂______________________ پ.ن: حسین رنجه از نیروهای بسیجی واحد اطلاعات عملیات لشکرانصارالحسین بود که پنج ماه بعد در عملیات کربلای۵ در شلمچه بشهادت رسید.🕊 🕊 @Karbala_1365 💧 ۴🕊 🌾چند روز در ماندیم و سری به خانواده شهدا زدیم که پیکرشهدایشان در منطقه مانده بود. من زبانم به سخن گفتن باز نمیشد. نتوانستم در بمانم و با بچه های به منطقه برگشتیم. تجربه عملیات سنگین در جزیره مجنون، به من میگفت که برای عملیات بعدی باید روی بنیه جسمی و فنون غواصی در هر شرایطی و برای هر رودخانه یا حتی در خلیج فارس، بیشتر کارکنم. لذا اندک نیروها را برای آموزش غواصی به سد نزدیک شهر به نام بردیم.💦 مکان ایده آلی برای آموزش بود. رودخانه عریضی که پشت سد قرار داشت و کوه های صخره ای و سنگی که آن سوی رودخانه بودند و فضای پهن و بازی که در این سوی آب به دشت می مانست. این ویژگی منحصر به فرد، جایی را ساخته بود که ما برای آموزش میخواستیم. 🍃 بود و میشد حدس زد که عملیات پیش رو، در اواخر پاییز یا در یکی از ماه های است. این پیش بینی را عملیات های بزرگ سالهای پیش به من داده بود. حاج محسن جام بزرگ، معاون من، کار آموزش را شروع کرد و من سری به پادگان شهیدمدنی (عقبه لشکرانصارالحسین در ) زدم ، که ای کاش آنجا نمی رفتم.... … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۴ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌹بعداز استقرار نیروها، کار آموزش در خط را شروع کردیم. فاصله ما با دشمن ، رودخانه بود که عرض آن در مقابل خرمشهر به طول تقریبی هشتصدتا نهصد متر می رسید. آنطرف آب بودند و ما اینطرف آب. بین بچه هاهم سیم تلفن قورباغه ای کشیدیم تا حتی الامکان کمتر از بی سیم استفاده کنند.✨ پس از یکی دوهفته دلم هوای بچه های را کرد. محل استقرارم به عنوان فرمانده گردان پیاده_ساختمان سه طبقه ای نزدیک آب در پاسگاه های شماره۷ در نزدیکی محل تلاقی رودخانه و اروند بود. همانجا دیدگاه بچه های اطلاعات عملیات هم بود و گاه و بی گاه به آنجا سر میزد. پس از مدتی، علی اقا را دیدم و پرسیدم:علی جان تو نگفته از قصد و نیت من خبر داری. من آمده ام اینجا کنار این نیروهای پدافندی در گمرک ، اما دلم با بچه های غواصی تو جامانده. وساطتی کن تا من برگردم اونجا.💔 گفت:دوروز دیگه میاد، باهاش جلسه داریم. بیاخودت بهش بگو که گردان غواصی را چکارکنم؟ و همین هم شد. دوروز بعد فرمانده لشکر را دیدم و پرسیدم:حاج آقا غواصی را چکار کنم؟ نگاهم کرد و حرفی نزد و رفت. حتما نمیخواست پیش سایر فرماندهان نظری داده باشد. چون روز بعد، علی آقا پیغام حاج مهدی را به من داد که به آقای بگو بره جایی که دلش اونجاست... معطل نکردم😍 . مثل ماهی که به ساحل افتاده و میخواهد به داخل آب برگردد، پریدم و خط را تحویل معاونم ، دادم و با بچه ها خداحافظی کردم و آمدم سدگتوند. هم زمان حاج محسن جام بزرگ با چند تویوتا داشت می آمد. پشت ماشین ها نیروهای جدید بودند. همه بین سن ۱۵ تا ۲۰ سال. که قیافه یکی از آنها بدجوری توی ذوقم خورد. 😟 کم سن و سال تراز بقیه و شاید ۱۵ ساله که مثل بچه دبستانی ها صورتش صاف بود. ریش و سبیل نداشت. با موهایی بلند، شلوار دم پا گشاد و راه رفتن و حتی حرف زدن لاتی. مثل داملاهای سر گذر بود...😕 به حاج محسن گفتم:این یکی اشتباهی بُرخورده توی ما؛ ردش کن بره پی کارش. بره گردان پیاده. حاج محسن گفت:والا من اینو انتخاب نکردم. اصلا نمیدونم کی و چطور پرید پشت تویوتا و اومد اینجا. دوروز بعد سرظهر میخواستم وضو بگیرم ، دیدم با همان راه رفتن شیلنگ تخته که کلافه ام میکرد، آمد.... … 🍂_____________________ پ.ن: محمدامینی ، در عملیات کربلای۴ به شهادت رسید. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾هنوز حاج محسن توضیحش کامل نشده بود که خودرو فرمانده لشکر از دور آمد. انتظار آمدنش را داشتم اما نه در این شرایط و با این قیافه های خنده دار و گل مالی شده بچه ها...😧 خودروی لشکر نزدیک و نزدیک تر شد. به حدی که چهره فرمانده لشکر و معاونان او به خوبی قابل تشخیص بودند. تاخیر نکردم و با صدای بلند فریاد زدم: همگی با استتار کامل، لب ساحل به خط شن. به طرفه العینی از گوشه کنار باتلاق‌ها و نیزارها چهره های عجیب و نا آشنایی که تماماً با گِل پوشیده بود، نمایان شد. فرمانده از همان فاصله خیره نگاه میکرد که یکباره فریاد یکی بلند شد: اونجا رو نگاه گراز ،گراز وحشی!😨 جنب و جوشی در میان بچه ها افتاد و کمی دورتر در میان صدای شق شق نی ها، هیبت دو که چهار دست و پا می دویدند ظاهر شد و تکه های هویج را مثل پوزه در دهانشان جا داده بودند.🙃 این صحنه بیش از همه فرمانده لشکر را به خنده انداخت.😂 همه ساکت بودند. فرمانده جلوی صف ایستاد و به جمع سلام داد و نگاهی به و کرد و با صدای مهربانانه ای گفت: خدا قوت بچه ها.☺️ و باز هم جلوتر آمد و ستون را با یک چرخش سر بررسی کرد؛ اما انگار چیزی توجه اش را بیشتر جلب کرده بود. دندان ها از فرط سردی هوا به هم می خورد. مکثی کرد و ادامه داد: شما دو نفر قبلا توی شهر چه کاره بودین؟ ساکی و خدری با تأنی تکه های هویج را از دهانشان گرفتند و در حالی که هر دو می لرزیدند با هم پاسخ دادند: بودیم. پرسید چه رشته ای؟ ساکی سرش را پایین انداخت و نیم نگاهی به خدری کرد که من در میان حرف او دویدم و گفتم: ایشون بچه و سال سوم رو توی دانشگاه شهید بهشتی می خونند. آقای خدری هم میخونند توی . فرمانده سرش را پایین آورد ، آه سردی کشید. معلوم بود که می‌خواهد چیزی بپرسد. جلوتر آمد و پنجره‌های دستش را بر شانه لرزان ساکی گذاشت و با دست دیگرش گل های سر و صورت او را پاک کرد. ناخودآگاه من هم به یاد اخلاص ساکی و کارهای شبانه او مثل آب رسانی افتادم. همین که خواستم او را بیشتر معرفی کنم ، فرمانده لشکر لب به سخن گشود: "شما صادق ترین و عاشق ترین هستید.✨ ."🌹 بعد از این دیدار من با و همراهانش سوار قایق شدیم و بچه ها شروع به غواصی کردند؛ به همان شکلی که قبلا آمده بودند. آرام و نرم و بی صدا در دو ستون موازی. دیدن این بچه های آماده رزم ، شوقی آشکار در نگاه فرمانده ساخته بود. وقتی برگشتیم با بچه ها خداحافظی کرد و احساس درونی اش را با این جمله برای من باز نمود:"پدر و مادر این بچه ها اگر بدانند که فرزندانشان در چه شرایطی و با چه روحیه ای خود را برای عملیات آماده می کنند خواب به چشمانشان نمی آید..." … 🍂____________________ پ.ن: غلامرضاخدری ، در شب عملیات کربلای۴ آسمانی شد.🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۰ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾هنوز گرد و غبار خودروی بر زمین نخوابیده بود که سر و کله سه نفر که سوار بر موتور تریل بودند پیدا شد. قیافه خسته و خاک آلود آنان نشان می‌داد که مسافت زیادی را طی کرده اند. نفر جلویی موتور را روی جک زد و چفیه را از صورتش گرفت. حاج‌محسن آهسته گفت: مثل اینکه بازم مهمون داریم. جلوتر رفتیم، از بچه‌های عملیات لشکر بود و از دوستان دوران کودکی من ، با و یکی دیگر که تا آن موقع ندیده بودمش. رضا حمیدی نور و پولکی صورت و پیشانی حاج محسن را بوسیدند و خوش و بشی بامن کردند. نفر سوم کم سن و سال و محجوبی بود که یک عینک ذره بینی و به اصطلاح، ته استکانی، او را از بقیه متمایز می‌کرد. او هم از دور سرش را به علامت سلام تکان داد اما جلو نیامد. حمیدی نور سر صحبت را باز کرد: از عملیات به این ور شما را ندیده بودیم. پاک دلمون واسه هر دوتون تنگ شده بود. گفتیم یه شب خدمت شما باشیم و گپی بزنیم. توی راه این دوست عزیزمون هم با التماس از ما خواست که بیاریمش به غواصی. وقتی داشتیم می آمدیم از حرفاش اینجور پیدا بود که دلش خیلی می‌خواست به جمع شما ملحق بشه. گفت که توی واحد مخابرات کار میکنه اما دلش توی آبه. چیز دیگه هم می گفت. مثل اینکه خواب دیده یکی از دوستان شهیدش بهش گفته برو غواصی...🕊❣ 🍃جمله آخر حمیدی نور شوری به دلم انداخت. دست حاج محسن را گرفتم و هر دو به طرف تازه وارد حرکت کردیم و بی مقدمه پرسیدم: اسمت چیه؟ گفت: . گفتم:چی خواب دیدی؟ حرفی نزد. فقط عینکش را از صورتش برداشت و دستهایش را بالای پیشانی اش سایه کرد و به زمین خیره شد. دست های او را به دور دستانم حلقه کردم و عینکش را توی صورتش نشاندم و بوسه ای بر پیشانیش زدم و با صدای بلند خطاب به گفتم:که یک لباس غواصی اندازه مهمون عزیز ما از تدارکات بگیر. ✨ 🌾آن شب در حاشیه و در کنار یک بوته 🍃 با دو یار قدیمی اطلاعاتی و آن میهمان جوان، پرنده خیال را به در افق های و فرستادیم.🕊 ذکر گذشته، وقتی که با نواختن نی توسط در دل شب هماهنگ می شد، سوز هجران ، تا اعماق وجودمان می‌نشست…💔🍂 … 🍂_____________________ پ.ن: علیرضاشمسی پور ، روای شهدای کربلای۴ و جستجوگرنوری بود که داغ مردم بی پناه سوریه و زجر و رنج کودکان سوری دلش را سوزانده بود، خواب و خوراک نداشت، نه ایام جشن و عید می شناخت و نه شب و روزی، مدتی در جستجوی آرامش حقیقی به عنوان به سوریه می رود، اما گویا نوای شهادت از جایی دیگر به گوشش می رسد، باز می گردد و نامه شهادتش را هنگام تفحص یاران شهیدش در پنجوین عراق در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ ، به دست می گیرد، جایی که در آخرین تماسش گفت: "اینجا شهید باران است..." …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾میدانستم که هر چقدر هم نیروی کار آمد و با انگیزه داشته باشم بالاخره عامل تعیین کننده برای حضور آنها در عملیات پیش رو، لباس غواصی است که تا آن زمان فقط ۷۵ دست لباس تحویل شده بود. در تکاپوی برگشتن به جبهه بودم که از با حاج محسن تماس گرفتم. حاج محسن گفت:امروز هواپیماهای دشمن، محل استقرارمان را در بمباران کردند. و انگار که از آن سوی تلفن نگرانی را در چهره ام دیده باشد گفت:بمباران خوشه ای شدیم. یک بمباران خیلی گسترده. اما فقط ۳ تا دادیم و الحمدالله گردان سراپاست. پرسیدم: اون سه نفر کیان؟ گفت:همون سه تا مهمان چند شب پیش که اومده بودن غواصی. " ، و ." پرسیدم:روحیه بچه ها چطوره؟ گفت: خوبه ، یه تعدادی هم دادیم. گفتم:برای تشییع شهدا تعدادی رو بفرست همدان خودت هم بیا. قبول نکرد و گفت:بچه ها رو میفرستم اما خودم میمونم همینجا توی منطقه. روز بعد تعدادی از بچه های غواصی همراه پیکرهای حمیدی نور، پولکی و محرابی به همدان آمدند. مردم با وجود تهدید به بمباران شهر توسط هواپیماهای عراقی، برای تشییع جنازه به شکل گسترده ای آمدند و شعار "جنگ ،جنگ، تا پیروزی" سردادند و تابوت سه را روی دستهایشان را بلند کردند.🌹 در مسیر تشییع وقتی که از کنار سر گذر(محل دوران کودکی ام) عبور می کردیم، یاد روزهایی افتادم که با دوقلوهای درویش‌خان توی این کوچه ها شیطنت می کردیم. درویش‌خان جلوتر از تابوت می رفت و می گفت:"بلندگو لا اله الا الله"🌺 ما هم با بچه های غواصی پشت سر تابوت ذکر می گفتیم و می آمدیم. همان جا بچه ها تعریف کردند که پیکر را بدون سر پیدا کرده بودند. می‌گفتند که وقت بمباران او به حالت ، پیشانی بر زمین گذاشته بود. در میان ما همزاد دوقلوی رضا هم بود. با سری پایین و افتاده که با کسی حرف نمی زد. انگار که روح او هم با جفت دوقلویش روز قبل، از بدن جدا شده بود. درست مثل که حالا بعد از چهل روز پس از برادرش، ، در به او پیوسته بود.🕊🌹 تشییع که تمام شد به قصد دلجویی سری به خانه سه شهید زدیم. در جمع ما چند نفر مجروح بمباران هم بودند که یا زخمشان سطحی بود، یا مثل شعبان تیموری راضی نمی شدند که به بیمارستان یا حتی منزل خودشان بروند. وقتی جریان این مجروح را برای مادرم تعریف کردم، عزیز گفت: "خُب بیارش منزل ما. اینجا هم مثل خونه خودشه." شعبان هم که زخم پایش عفونت کرده بود حاضر شد که مثل برادرم تا زمان مداوا توی خانه ما بماند و مادرم او را درمان کند. بعد از هماهنگی و کسب اجازه از ستاد لشکر، اتوبوسی از استانداری گرفتیم و با بچه ها آزمون قم شدیم. اما اول در مسیر، سری به پدر معنوی بچه های استان همدان، ، امام جمعه زدیم. من که از پیش با ایشان برادر شده بودم، به بچه ها گفتم:این فرصت را از دست ندهید و با این مرد خدا بخوانید. حاج آقا خواست که بیشتر پیش او باشیم.♥️ گفتیم:عازم هستیم و می‌خواهیم به خدمت برسیم.… … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۴ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 بازنشستیم لب آب و برایمان نی‌زد. صدای شورانگیز نی علی، در شبی که آسمان غم زده سدگتوند پراز ستاره ها شده بود، دلمان را گرم کرد. نه تنها در نی زدن که در رشته‌های مختلف ورزشی و هنری استاد بود و در میان هنرهایش، شنا و غواصی اش همه را وادار به تحسین می‌کرد. او را از سال‌های نوجوانی می شناختم. توی اصیل محله صدف، در یک استخر باغی به اسم "اصیل و قلمبه" وقتی به آب می افتاد، یک نفس چند ساعت شنا می کرد. آن روز آنجا هم سرآمده همه شناگران محله بالای صدف بود و من همیشه فکر می کردم که اگر یکی توی همدان پیدا شود که تشنه تر از من به آب و شنا باشد، او علی شمسی پور است. توی گتوند هم در کنار معاونان گردان غواصی _ حاج محسن و حاج حسین بختیاری _ شمسی پور هم به آموزش غواصان کمک می‌کرد. آن شب همراه نی زدن علی ، که ته صدایی داشت، زمزمه‌ای کرد و برایمان چند خط خواند. کمی سینه زدیم و اشک ریختیم که یکباره حاج محسن برای اینکه حال و هوا را عوض کند، پرید داخل آب و پشت سرش علی شمسی پور، من و بقیه هم وارد آب شدیم و زودتر از شب‌های قبل آموزش شبانه غواصی را شروع کردیم. تا همان یک ساعت مانده به نماز صبح، که به قول علی ، منورها روشن می شدند داخل آب بودیم. من زودتر از بقیه از آب بیرون آمدم و دیدم که حاج آقا عنایتی فانوس به دست به طرف ما می آید شاید می خواست با همان یک قاشق ، تن های خیس و لرزان غواصان را مثل گذشته گرم کند. من دور از چشم او، یک بسته انفجاری " سی۴" برداشتم تا در میان بچه هایی که از آب بیرون می آمدند بیندازنم. کمی مکث کردم که ده_دوازده نفر به حاج آقا عنایتی نزدیک شدند. یکی شان علی بود. به خیالم پنهانی فیتیله انفجاری را روشن کردم، ماده ای که فقط موج انفجار و صدای مهیبی داشت و آن را وسط جمع انداختم. دست برقضا افتاد کنار حاج آقا عنایتی که فانوس به دست ایستاده بود. شمسی پور سی۴ را دست من دیده بود و برای این که به حاج آقا عنایتی آسیبی نرسد، مثل عقاب پرید و سی۴ را گرفت و به جایی دورتر پرتاب کرد. همین که منفجر شد، موج انفجار او را کله پا کرد. کمی گیج و منگ شد و برای اینکه به خودش بیاید، دوباره پرید توی آب و تا اذان صبح توی آب چرخید. این اولین بار نبود که من با انواع انداختن مواد منفجره کنار پای بچه ها، آنها را برای شنیدن صدای انفجارهای ناگهانی آماده می کردم. بچه ها همیشه نیم نگاهی به دست یا لباس غواصی من داشتند که آیا مواد انفجاری با خودم دارم یا نه...☺️ یک بار هم توی روز ، سی۴ را وسط جمع غواصانی گذاشتم که لباس خاکی تنشان بود و بند هایشان را به هم گره زدم و شماره ۱۰ ،شمارش معکوس دادم و گفتند اگر دیر بجنبید و دور نشوید، سی۴ منفجر میشود. تقلای بچه‌ها برای دور شدن از سی۴ دیدنی بود. عده‌ای با هم می پریدن تا دور شوند.😄 عد‌ه ای همدیگر را می کشیدند و چند نفری هم گره بند پوتین ها را باز می‌کردند.😅 ولی بیشترشان درمانده و عاجز، منتظر شنیدن صدای انفجار بودند🙁 که فتیله به ماده انفجاری رسید و چون چاشنی نداشت، منفجر نشد.😖 ایام آموزش در داشت به روزهای آخر می رسید. روزهایی که با و شروع می‌شد و تمرین‌های چند ساعته صبح، بعد از ظهر و شب در آب و شب زنده داری تا صبح. این همان برنامه ای بود که می‌توانست توفیق ما را برای یک نبرد سنگین آبی، قطعی و حتمی کند...🕊🌹 …. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۱۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾 پیش رو بسیار شبیه منطقه عملیاتی ۸ بود. فقط عرض اروندرود در اینجا کمتر از در مقابل شهر فاو نشان می داد. بعد از دیدن موقعیت جغرافیایی به طبقه پایین دیدگاه رفتیم. آنجا ماکت همین جبهه توسط علی شاه حسینی از مسئولان واحد اطلاعات عملیات ساخته شده بود و به خوبی جزئیات رودخانه اروند پیدا بود که به دو شاخه اروند کبیر و اروند صغیر تقسیم می‌شد. هم روی ماکت نشان داد که خط و هدف عملیات از نقطه تلاقی کارون به اروند کبیر است و مدتی است که اطلاعات عملیات هر شب تا نزدیک ساحل دشمن در آن سوی اروند را شناسایی می‌کند و تاکنون سه راهکار برای نفوذ به خط دشمن پیدا کردند و دشمن هم تاکنون متوجه غواص ها نشده است✨ و ادامه داد: " ! کلید عملیات دست بچه‌های توست. شما باید بدون درگیری از کنار جزیره عبور کنید و خط را به طول سه کیلومتر به تصرف در آورید و راه را برای ادامه عملیات توسط گردانهای آبی_خاکی از سر پلی که گرفتید باز کنید. این همون کاریه که سال گذشته غواصهای در لشکر و لشکر و لشکر در ساحل مقابل فاو انجام دادند، که نتیجه‌اش تسخیر شهر شد."🌹 پرسیدم:غیر از ما چه یگان هایی غواص توی آب رها میکنند؟ گفت:۶ لشکر از . هر کدام یک گردان برای موج اول وارد عمل می کنند. سمت چپ ما غواص های لشکر و لشکر و سمت راستمون غواصهای ، لشکر و لشکر ...🕊 🍃 با توضیحات علی آقا و آشنایی به منطقه عملیاتی، بار مسئولیت سنگینی بر دوش خود احساس کردم.🇮🇷 علی آقا نگفت که هدف اصلی عملیات رسیدن به شهر استراتژیک است؛ ولی روی ماکت به خوبی پیدا بود که اگر لشکرهای خط‌شکن از اروندرود عبور کنند، نیروهای پیاده می توانند تا جاده اصلی بصره_فاو ، عملیات را ادامه دهند. در این صورت تمام نیروهای عراقی در سمت چپ، یعنی فاو ، به محاصره نیروهای خودی در می‌آیند و در محور راست، یعنی بصره، نیروهای ما به دروازه شهر می رسند. گویی این عملیات در ادامه و امتداد عملیات سال پیش ، ۸ است. با این اختلاف که آنجا فاو به دست ما افتاد و اینجا بصره...✨ … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۱۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾یک بار هم سعید نظری را که جثه کوچکی داشت و ۱۵ سالش بود، به حالت حمل مجروح از این سوی آب تا آن طرف، یعنی ساحل بردم و برگرداندم. این آمادگی تقریباً در همه در حد قابل قبولی وجود داشت حتی آنها که از لحاظ جثه و توان بدنی ضعیف تر از بقیه بودند. غواص، یکی از آنان بود که سخت‌ترین کارهای غواصی یعنی شلیک با موشک انداز آر پی جی را برای شب عملیات انتخاب کرده بود با این احتمال که شاید مجبور باشیم در شب عملیات قبل از رسیدن به ساحل دشمن مجبور به درگیری شویم تمرین تیراندازی و شلیک آرپی‌جی و نارنجک انداز داشتیم این کار برای آرپی جی زن که باید در هنگام شنا، پای دوچرخه میزد و داخل آب می ایستاد و تا کمر از آب بیرون می آمد و سپس آرپی‌جی می زد، به مراتب دشوارتر از بقیه بود. به خوبی این کار را انجام می‌داد. اما یک بار در حین شلیک موشک آرپی‌جی به سمت دشمن فرضی در ساحل فاو قبض‌ه آرپی جی از دستش رها شد و به داخل آب افتاد. خودش هم مثل قبضه آرپی‌جی تا چند ثانیه زیر آب رفت و یکباره بالا آمد. دیدن این صحنه کمی نگرانم که مبادا در شب عملیات از عهده شلیک آرپی‌جی از داخل آب بر نیاید. این کار را یکی دوبار تکرار کرد. بالا آمد، غوصی زد و دوباره پایین رفت. وقتی به ساحل برگشتیم، خلوتی پیدا کردم و گفتم:آقای عبادی نیا شلیک موشک کار سختیه. آرپی‌جی شما را خسته می کنه. بهتره یک سلاح دیگر انتخاب کنید. با خوشرویی و آرامش جواب داد: من آرپی‌جی را خسته می کنم شما نگران نباش. کمی جدی‌تر گفتم:اما ایندفعه با قبضه آرپی‌جی هر دو رفتید داخل آب. تبسمی شیرین کرد و جواب داد:قبضه آرپی‌جی اونجا از دستم در رفت، چون بیت الماله دو_سه بار رفتم توی آب که شاید پیداش کنم که نشد. با شنیدن این حرف سکوت کردم و پیشانی اش را بوسیدم. پس از یک هفته تمرین، آب توفنده و مواج رودخانه مثل برای رام و آرام شد... … 🍂______________________ پ.ن: دکترسعیدنظری: من و دو سه نفر دیگر از حیف جثه، کوچکترین بودیم. برعکس من حاج کریم فرمانده بلند بالا و پرتوانی در شنا و غواصی بود. فراموش نمی‌کنم که در تمرین عبور از اروند، بچه‌ها با چه سختی از دو کیلومتری اروند را فین می زدند؛ ولی حاج کریم مرا به حالت حمل مجروح در این رودخانه وحشی حمل می کرد. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾شماره اول را به دادم و ادامه دادم تا آخرین شماره ، یعنی ۷۲ ، سهم خودم شد. ۱۰۳ نفر بقیه برای ادامه عملیات در خشکی باقی ماندند که همین موضوع باعث بحث و حتی گلایه کسانی شد که لباس غواصی بهشان نرسید. آنجا حاج حسن بختیاری _ برادر حاج حسین _ با گریه و التماس می گفت: حاج کریم منو توی موج اول ببر. من سنم از این بچه‌ها بیشتره. لباس حق منه که بهم برسه. منم که پاسخی برای مجاب کردن اون نداشتم، میگفتم:مگه این عملیات قراره با شکسته شدن خط تموم بشه؟ کار اصلی با شما و بقیه بچه هاست که روز بعد قراره بیاید اون ور آب و پاکسازی را تا روی جاده فاو_بصره ادامه بدید. واقعیت هم همین بود. قرار بود که من و حاج محسن با های موج اول غواصها همراه باشیم و بعد از شکستن خط، حاج حسین بختیاری هم بقیه بچه‌ها را با قایق بیاورد و هم ساک های شخصی غواص ها را که حاوی لباس خاکی و پوتین هایشان بود. قرار شد ما بعد از شکستن خط و رسیدن به ساحل، لباس‌های غواصی را درآوریم و لباس های خاکی را بپوشیم و با بقیه بچه‌ها، به خط دوم و سوم بزنیم تا به جاده برسیم. از آنجا هم نیروهای خاکی ۲۷محمدرسول_الله، عملیات را تا تصرف اهداف نهایی ادامه دهند. روز دوم دی ماه یکبار دیگر جدول سازماندهی موج اول را با حاج محسن و حاج حسین مرور کردیم و از آنجا که در عملیات تابستان در ، اندوه همراهی با بچه های غواص در دلم مانده بود ، اول اسم خودم را با عنوان سرستون نوشتم. سر ستون دوم هم حاج محسن جان بزرگ شد و بقیه نیروها در سه دسته سازماندهی شدند. ( به فرماندهی (شهید) و معاونش (شهید) و (شهید)… به فرماندهی (رضا) (شهید) و معاونانش سلیمان محمودی(آزاده) و (شهید)… به فرماندهی (شهید) و معاونانش توکل زمانی(آزاده) و (شهید)، دسته سوم یک هم داشت که قرار بود وقتی به آب بزنیم، این دسته ویژه از ما جدا شود و برود سراغ یک کشتی در گِل مانده نزدیک ساحل دشمن، که احتمال می‌دادیم داخل آن کمین داشته باشند. اعضای تیم ویژه عبارت بودند: از (شهید) ، (شهید) (شهید) (شهید) هاشم زرین‌قلم(آزاده) (شهید) (شهید) (شهید) سیدحسین معصوم زاده(جانباز)… برای عملیات این سه ستون باید با طنابی که هر به حلقه دستش می انداخت، با هم متصل می شدند. این ابتکار بعد از تجربه غواصی در عملیات به فکرمان رسید که چند حُسن داشت؛ یکی اینکه بچه‌ها از ستون جدا و گم نمی شدند. دوم اینکه وقت فین زدن، حرکت جمعی باعث می شد که افراد گاهی استراحت کنند و دیگران جورشان را بکشند. سوم اینکه اگر احتمالاً کسی در مسیر غواصی می‌شد، پیکرش تا ساحل همراه بچه ها با همان طناب می آمد. صبح روز سوم دی ماه و، آماده باش برای حرکت به اعلام شد. به محض شنیدن این خبر، زیارت عاشورا خواندیم. چه زیارت عاشورایی و من دوباره برای بچه ها سخنرانی کوتاهی کردند و مغرب و عشا را با حال استغاثه خواندیم. لباس‌های غواصی را پوشیدیم و حرکت کردیم. حین راه رفتن، یکی دوبار از ستون خارج شدم و به انتها رفتم تا یک بار دیگر وضعیت ظاهری و امکاناتی آنها را چک کنم. مثل ، سیدحسین معصوم زاده و شاه محمدی(آزاده) شوخی هایشان گُل کرده بود و به نفرات جلویی یا پشت سری می‌گفتند:"بوی الرحمان میدی، استتار کن، نور بالا می زنی، عملیات رو لومیدی " و از این حرف‌ها. عده‌ای هم توی خودشان بودند. زیر لب ذکر می‌گفتند و بیشترشان "وجعلنا" می‌خواندند. بهروز طالب نژاد و نوروزی هم در حین حرکت، مثل خبرنگارها سوال می پرسیدند و صدایشان را ضبط می‌کردند. … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄