eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
پروفایل# نظامی پسرانه
پروفایل دخترانه
پروفایل پسرانه
‹.🕶🤎.› بَسیجی‌بابَصیرَت‌ـَاست؛🙂 امّٰـااَزخودرـٰاضی‌نیست طَرفدارعِلم‌ـَاست؛ اَمّٰـاعِلـم‌زَده‌نیست🕊 متخ‌ـلق‌به‌ـَاخلـٰاق‌ـِاسلامۍ‌ـَاست؛ امّٰـاریاڪارنیست🌿 دَرڪارـٰآبادڪَردن‌دُنیاست؛ امّٰـاخودـَاهلِ‌دُنیـانیست𖧧⸣ اَللّٰـ℘ُـم‌َ؏َـجِّـل‌‌ْلِوَلیِڪ‌َالْفَرج💚🍃
ای‌شھدا . . در‌این‌شلوغےدنیافراموشتان‌نڪردیم؛ در‌شلوغےقیامت‌فراموشمان‌نڪنید . .!' دستمان‌رابگیرید((:♥️🌿
اگہ‌قـرار‌بود‌یہ‌روزۍ‌عاشق‌بشۍ؛ ڪسۍ‌روانتخـا‌ب‌کن‌کہ‌‌بعد‌خدا‌ عاشقِ‌امام‌حسین‌باشہ👀♥️!'›
- قسم‌به‌توك‌شروعِ‌ماجرابودی . . :)!♥؛
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? - بعله بابا؟ ... -علیک سلام بعله؟ ... - باز شروع شد؟ بابا کی می خوای به خودت بیای؟ .. - اره اره به پول و ثروتت بناز ولی به عرض ت برسونم توی قبر دست خالی می زارنت پول ت اون دنیا به کارت نمیاد. .. باز شروع کرد تحقیر کردنم با مهدی که عصبی شدم و داد زدم: - حق نداری به مهدی من چیزی بگی بابا فهمیدی . و قطع کردم. سرمو بین دستام گرفتم و باز حالم داشت بد می شد معده ام حساس بود. رو به راننده گفتم: - اقا وایمیسی حالم بده. وایساد و سریع پیاده شدم و اوق زدم. اشکام مثل گلوله از چشام می ریخت. ولی به خاطر درد معده ام نبود به خاطر درد قلبم بود به خاطر زخمی که هر کی از راه می رسید تازه اش می کرد با حرف هاش. مهدی ببین همه دارن داغ دوری تو توی سرم می کوبن اخه چرا رفتی؟ حالم که بهتر شد برگشتم و فرمانده گفت: - دخترم خوبی؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله ببخشید معده من عصبیه یکم بهم ریختم. رسیده بودیم کنار ایسگاه پلیس و گفته بودن یه خانوم جامونده از خادم ها و حتما باید ببریمش. با صدای صدام ش قلبم ریخت کف پام. مگه می شد صاحب این صدا رو نشناسم؟ سر که بلند کردم یه لحضه شک کردم ترانه باشه. لاغر شده بود چشمایی که توی شب برق می زد و انگار که کلی گریه کرده باشه . ولی خودش بود چرا انقدر ضعیف تر از قبل؟ نمی تونستم چشم ازش بردارم تمام زندگیم جلوی چشمام بود. نگاه مو حس کرد و سرشو بالا گرفت اما چون تاریک بود عقب نتونست بفهمه کی داره نگاه ش می کنه. تلفن ش زنگ خورد و باز داشت با پدر ش دعوا می کرد با حرفایی که می زد بهش افتخار می کردم مثل همیشه و معلوم بود بعد من راه شو ادامه داده. تعجب کردم ترانه و خادم شلمچه؟ وقتی حالش بد شد دلم می خواست بلند شم برم ببینم چش شده به زوری جلوی خودمو گرفتم مثل تمام این چند ماه. وقتی برگشت و گفت زخم معده داره بهم ریختم. چیکار کرده بودم باها‌ش؟ وقتی پشت تلفن داد زد به مهدی من اینجور نگو دلم می خواست اب شم برم توی زمین. جواد بهم زنگ می زد و می گفت کارش در ماه اینکه بره بیمارستان و التماس کنه یه نشونی از جواد و بقیه همکار هام بهش بدن و انقدر گریه و التماس می کنه تا بیهوش بشه. چند بار خود جواد زنگ می زد و اصرار می کرد بیا برگرد این دختر دیونه شده ولی نمی تونستم بزارم به خاطر من توی خطر باشه! دوساعت بعد رسیدیم. خداروشکر هوا هنوز تاریک بود و نمی تونست منو ببینه. سمت کانکس مون رفتم و بقیه خواب بودن. ساک مو گذاشتم و سمت محل همیشه گیم رفتم. سمت اخر اخر پیش منطقه ممنوعه که سیم خاردار گذاشته بودن و همیشه خلوت بود. نشستم روی خاک ها. ولی این ها خاک نبود که یه ارامشی داشت اینجا. شاید وقتی کسی عکس اینجا رو می دید می گفت یه جایی که پر از خاکه و یه مسجد چقدر می تونه جذاب باشه؟ ولی اینجا یه حال و هوای معنوی داشت. یه ارامشی به وجودت ادم تزریق می کرد که قوی ترین دارو ها هم نمی تونن به ارامش و به کسی بدن . اسپیکر کوچیک مو روشن کردم و مداحی غریب گیراوردنت رو گذاشتم و شروع کردم زمزمه باهاش و به مسجد که اون وسط می درخشید و فانوس ها نگاه می کردم اما ذهن م پیش مهدی بود. طبق معمول داشتم خاطره هامونو مرور می کردم از روز اول تا اون شب .. طبق معمول چشامو بستم و از ته دل التماس کردم: - سلام شهدا من بازم اومدم. بازم اومدم دست به دامن تون بشم. بازم اومدم با یه دل پدر از درد . با یه عالمه دلتنگی که روی قلبم سنگینی می کنه. یه عالمه دلتنگی که شده بغض و بیخ گلوی منو چسبیده نه پایین می ره و نه بالا میاد.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? از دور ترانه رو نگاه می کردم که ساک شو توی کانکس گذاشت و رفت سمت اخرای منطقه. از سمت راست بین تپه ها دمبال ش راه افتادم. نگران ش بودم. تا حد امکان بهش نزدیک شدم طوری که متوجه ام نشه. نشست و اسپیکر کوچیک شو روشن کرد و مداحی گذاشت اما صداش کم بود و شروع کرد به حرف زدن. تمام حرفاش بوی التماس داشت. التماس ی که بند بند هر کدوم ش منو می خواست. جووشش اشک و توی چشمام حس می کردم. با ته دل گریه می کرد طوری که اخراش به نفس نفس افتاده بود دراز کشید و خون خونمو می خورد می ترسیدم از حال رفته باشه. دیگه طاقت ام داشت طاق می شد نیم خیز شدم که برم کمک ش که نشست. سریع نشستم برگشت انگار حضور مو حس کرده بود. چیزی که ندید بلند شد و با قدم های شل و ول تلو خوران برگشت سمت کانکس و رفت داخل. همون جا نشستم و طبق تمام این مدت شروع کردم لعنت کردن خودم. سه روز گذشته بود هر روز کلی کار انجام می داد از اشپزی بگیر تا نظافت و راهنمایی مسافرا و هر وقت هم وقت خالی گیر میاورد می یومد همبن جا و گریه و التماس می کرد تا که از حال بره. هیچی نمی خورد انگار چند باری حالش بد شده بود و به زور بقیه همکار هاش و خادم ها چند لقمه ای می خورد. از روی پل داشتم رد می شدم رفته بودم وضو بگیرم و برگشتم که صدای جیغ یه خانوم لرزوندم. پسر کوچیک یه ساله اش خم شده بود روی پل و افتاده بود سمت پایین یقعه لباس ش گیر کرده بود یه سیم خاردار و داشت خفه می شد و دست و پا می شد. سریع دویدم و دستمو توی دور سیم خاردار حلقه کردم که سیم خاردار چند جای دستم فرو رفت و خون لباس مو کثیف کرد پیراهن پسر کوچولو رو از سیم خاردار در اوردم افتاد توی بغلم و اروم ول کردم دستمو که به سیم خار دار کشیده شد و عمیق دستمو برید افتادیم توی قایق کهنه پایین سر پل. چند تا از سربازا و خادم ها با صدای جیغ اومده بودن. سریع اومدن پایین پل و کمک مون. بچه رو دست مادرش دادن و با صدای ترانه به خودم لرزیدم ای کاش منو نبینه : - چی شده یا خدا سالمه بچه کی نجات ش داد . خدا خدا می کرد پایین و نگاه نکنه و همون لحضه پایین و نگاه کرد و نگاه مون توی هم گره خورد. بهت زده داشت نگاهم می کرد. خشک شده بود احساس کردم نفس کشیدن یادش رفت. قطره های درشت اشک ریخت روی گونه اش و چنان چشاش پر و خآلی می شد انگار منو اتیش می زد. با قدم های سست از سمت چپ پل اومد پایین و زیر لب اسممو صدا می زد: - مهد..ی مهدی.. بقیه با تعجب کنار رفتن . باورش نمی شد خودم باشم. دو قدم مونده بود برسه به قایق از حال رفت و پخش زمین شد. سریع خادم ها طرف ش رفتن و از جا بلند ش کردن. همه بهت زده بودن. با کمک چند تا از بچه ها بالا رفتیم و استین م غرق خون بود و همین طور چکه می کرد روی زمین . تو حال خودم نبودم . توی کانکس درمان نشستم و استین مو پاره کردن و تا دکتر بیاد با یه باند محکم بستن دست مو جلوی خون ریزی گرفته بشه. یکی از بچه ها گفت: - چی شد خانوم دکتر کجاست؟ خادم به من نگاه می کرد و گفت: - دکتر فقط هم خانوم کامرانی هست که از حال رفت به هوش اومده الان میاد. و دوباره نگاهی به من انداخت . پرده کنار زده شد و ترانه داخل اومد. عصبی بود و به پهنای صورت اشک می ریخت و دو نفر سعی می کردن نگهش دارن با گریه گفت: - ولم کنید خوبم خوبم . سمتم اومد که بلند شدم و یه طرف صورتم سوخت. می دونستم این سیلی حقمه. دوتا خادم گرفتن ش همه با دهن باز نگاهمون می کردن: - چطور تونستییی منو ترک کنی ها نگفتی بدون تو چیکار کنم با تووم ام سر تو ننداز پایین جواب منو بده ببین منو یه نگاه به من بنداز من همون ترانه ام؟ ببین چه داغون شدم . دستشو به سرش گرفت و نشوندنش و بهش اب قند دادن . فقط صدای گریه های ترانه بود که توی کانکس پیچیده بود. مظلومانه گریه می کرد و نمی دونست با هر قطره اشک چه بلایی سر من داره میاره. دست شو به چادر گرفت و باز خواستن نگهش دارن که گفت: - می خوام دست شو بخیه بزنم کاری نمی کنم به خدا. مسعول شون سری تکون داد . بدون نگاه کردن بهم وسایل و اورد و گفت: - دستت و بزار روی میز. همین کارو کردم و اول یه بی حسی بهم زد و مشغول کارش شد. اشکاش تمومی نداشت و گاهی انقدر جلوی دید شو می گرفت که مجبور می شد وایسه و با گوشه استین ش پاک کنه چشاشو. دستم و میز از اشکاش خیس شده بود. کارش تمام شده بود . لب زدم: - ترانه. وسایل همون طور رها کرد و زد بیرون. بلند شدم و دنبالش رفتم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? با اینکه بی جون بود و رنگ پریده اما سعی می کرد بره بره و منو نبینه. کسی که تمام این مدت داغون ش کرده بود و نبینه. نزاره من اشکای توی چشاش که خشک نمی شد و ببینم. کم کم قدم هاش اروم شد و صدای نفس های بی رمق ش بلند شد. نفس نفس می زد یهو وایساد و روی معده اش خم شد. سریع خودمو بهش رسوندم و دو زانو روی زمین افتاد. شونه هاشو گرفتم و گفتم: - ترانه عزیزم جانم چی شد رنگ به رو نداری ترانه. همین طور زرد تر می شد و مسعول خادم ها خودشو رسوند و گفت: - ترانه ترانه جان رنگ به رو نداری عزیزم هیچی نخوردی از دیشب ترانه. دوتا از خادم ها رو بلند صدا کرد و زیر بغل شو گرفتن بردن ش توی کانسک شون. دم در کانکس نگران قدم می زدم فرمانده امون سمتم اومد و گفت: - اینجا چه خبره؟ تو چه بلایی سر اون دختر اوردی مهدی‌؟ نکنه به همین خاطر بود روزا توی شلمچه زیاد افتابی نمی شدی و کلاه تو تا ابرو هات جلو کشیده بودی؟ روی زمین نشستم و به در کانکس تکیه دادم و گفتم: -حاجی درمونده ام نمی دونم چی خوبه چی بد! کنارم نشست و سرمو روی شونه اش گذاشتم و به گند طلایی خیره شدم و براش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرفام حاجی گفت: - این چه کاری بود با این دختر کردی؟ تو حق نداشتی تنهایی تصمیم بگیری باید از اون می پرسیدی می خواد کنارت باشه یا نه تو باعث عذاب کشیدن ش شدی مریض ش کردی پسر تو صلاح شو میخواستی اما به چه قیمت؟ به قیمت شکوندن دل ش؟ یا داغون کردن ش؟ شاید اون خودش قبول بکرد کنار تو باشه و جهاد کنه. سرمو پایین انداختم و گفتم: - حاجی منم داغون شدم ولی به خدا به خاطر سلامت ش این کارو کردم من طاقت ندارم ببینم بلایی سرش میاد حاجی ولی حالا پشیمونم شما درست می گید حاجی کمک کن منو ببخشه. مسعول شون بیرون اومد و سریع بلند شدم. با نگرانی گفت: - چیزی نمی خوره لج کرده. حاجی گفت: - حاج خانوم بی زحمت خواهر ها رو بیارید بیرون بزارید همسر ش بره پیشش. حاج خانوم مردد سری تکون داد و خادم ها رو بیرون اورد. یا خدایی گفتم و داخل رفتم. روی تخت دراز کشیده بود با همون صورت رنگ پریده و لبای خشک ترک خورده از سرما . زیر چشاش گود افتاده بود و کبود شده بود. می لرزید و پتو رو تا گردن ش بالا کشیده بود. با دیدن ام سرعت ریختن اشکاش بیشتر شد. یکم اب از توی بشکه برداشتم با یه دستمال. کنارش نشستم و دستمال و خیس کردم. اروم به لبای ترک خورده اش کشیدم . زل زده بود بهم و اشک می ریخت. هر چی نفرین بلد بودم نثار خودم می کردم. خم شدم و یکم کمر شو بلند کردم بالشت و کج کردم تا سرش بالا تر بیاد. خابوندمش و ظرف غذا رو برداشتم
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? ظرف غذا رو برداشتم و قاشق و پر کردم سمت دهن ش بردم . که صدای اذان بلند شد . نگاهی بهم انداخت و بی توجه بهم بلند شد با همون حال ناخوشی که داشت یکم اب از توی بطری برداشت و توی کاسه ریخت و با بدنی لرزون وضو گرفت حتا نمی تونست با قدم های ثابتی راه بره. مجدد وضو گرفتم و به نماز وایسادیم. هر کلمه ای که زیر لب تکرار می کردم اشکی از چشمم سر می خورد و از خدا می خواستم دل ترانه رو باهام صاف کنه. تازه متوجه اشتباه م شده بودم. زیر چشمی نگاه ش بهش انداختم توی رکوع می خواست بیفته و چشاش بسته می شد. چشامو با درد روی هم فشار دادم و خدا رو از ته دل صدا می کردم. بلند شد که جون از تن ش رفت و فرویخت. از هوش رفته بود. خودمو کنترل کردم تا ندوم سمتش. نماز مو خوندم و وقتی تمام شد سریع رفتم سمت ش و صداش زدم: - ترانه ترانه یکی بیاد کمک. هر چی تکون ش می دادم و به صورت ش می زدم بهوش نمی یومد. مسعول شون و فرمانده و چندتا از خادم ها دورمون حلقه زدن. هر کاری می کردم فایده نداشت اب به صورتش زدم ولی هیچ. یکی از خادم ها ابمیوه توی دهن ش ریخت و پاهاشو یکم بلند کردن تا یکم رمق به دست و پا ش برگشت. فرمانده گفت: - فایده نداره سریع باید برسونیش بیمارستان. سوار امبولانس ش کردیم با فرمانده و مسعول شون راه افتادیم. نگران نگاهش می کردم و مدام باهاش حرف می زدم اما جوابی بهم نمی داد. گاهی فقط بی رمق لای پلک شو وا می کرد همین. فرمانده ام با دیدن حالم گفت: - قوی باش مرد خانوم ت خوب می شه اروم باش. مسعول شون گفت: - شوهرش؟ بلخره از معموریت برگشتید؟ متعجب گفتم: - معموریت؟ سری تکون داد و گفت: - خانوم ت گفته بود رفتید معموریت چند ماهه. حتا به کسی نگفته بود من ترک ش کردم. امید داشت برمی گردم. لبخند تلخی زدم چیکار باهاش کرده بودم! دست سرد ش که بی جون کنارش افتاده بود و رو توی دستم گرفتم که متوجه انگشترش شدم. همون انگشتری که ازش توی حیاط خاستگاری کرده بودم و اون که توی بیمارستان دستش کرده بودم. حتا حلقه هاش رو هم در نیاورده بود. به نزدیک ترین بیمارستان رفتیم و بیرون وایسادم و دکتر بالای سرش رفت. نگران پشت در اتاق قدم می زدم. بلخره بعد از ده دقیقه دکتر بیرون اومد و یه نسخه دستم داد و گفت: - نسبت تون با بیمار چیه؟ لب زدم: - همسرشم خانوم دکتر حال خانومم چطوره؟ با عصبانیت درحالی که چیزی می نوشت گفت: - اقای محترم انگار اصلا به فکر خانوم تون نیست وضع معده اش خیلی خرابه اگر کنترل نکنه معده اش واقعا دیگه قابل استفاده نیست مگه شما به فکر همسرتون نیستید؟ ایشون انقدر کم خون و کم ویتامین هست که ما به زور رگ شونو پیدا کردیم سرم بزنیم با جای سوزن های روی پوست ش هم می شه فهمید هر روز بیمارستانه که! به تغذیه خانوم تون برسید و گرنه از دست می ره تلف می شه! گودی و کبودی زیر چشم شون به خاطر بی خوابی زیاد و خستگی شدید کار کردن بیش از حد گریه های زیاد و کم خونی هست وضعیت چشم هاشونو دادم برسی بکنن سرخی چشم هاشون بیش از حده سریع دارو ها رو بگرید. با لیست بیماری هایی که دکتر برام گفته بود مونده بودم چی بگم! چیکار بکنم! خدایا من چه بلایی سرش اورده بودم! من چقدر احمق بودم که فکر کردم ترک کردن ش به نفعشه! سرمو بین دستام گرفتم و فرمانده ام نسخه رو گرفت و گفت: - برو پیش خانوم ت من می گیرم. با چه رویی برم پیشش؟ خدا لعنت ام کنه! وارد اتاق شدم چند تا سرم بهش وصل بود و پرستار وضعیت شو چکاپ می کرد. روی صندلی همراه کنار تخت ش نشستم و گفتم: - خانوم پرستار کی همسرم به هوش میاد؟ سرنگی رو توی سرم تزریق کرد و گفت: - به نظر که خیلی خسته میاد فعلا خوابه تا شب دارویی هایی هم که مجبور شدیم بزنیم قوی هست به خاطر همین تا شب خوابه . ممنونی گفتم. رنگ چهره اش حداقل بهتر از قبل شده بود . پتو رو روش مرتب کردم که گوشی ش زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه سریع جواب دادم: - سلام بفرماید! صدایی نیومد . متعجب گفتم: - الو؟ که صدای پدرش بهت زده پیچید: - چی ! بازم تو! دخترمو بدبخت کردی رفتی حالا برگشتی؟
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? با حرفای پدرش نمی دونستم چه جوابی بدم! قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم. ساعت ۱ شب بود و خیره بودم به چهره ی ترانه . از غم و غصه خواب م نمی برد بیماری هایی که دکتر گفته بود توی ذهنم پیچ می خورد و حال مو بدتر می کرد. و بدتر از همه گفته بودن به دلیل گریه های زیاد اگر همین طور ادامه بده ممکنه اب مروارید چشم ش پاره بشه! یعنی منو می بخشید؟ با چه رویی طلب بخشش کنم؟ سرمو روی دست س گذاشتم و شونه هام لرزید و بی طاقت شروع کردم حرف زدن باهاش: - ترانه ام ترانه جان خانوم به خدا که خدا خودش می دونه من به خاطر خوشی و سلامت و در امان بودن ت این کارو کردم به خدا منم درد کشیدم صحنه به صحنه چهره اش از جلوی چشمام جم نمی خورد ولی برای اینکه با بودن من اسیب ی بهت نرسه مجبور شدم چشم روی عشقم ببندم و داغ دوری تو به جون بخرم خدا می دونه که چه افراد متاهل ی رو دیدم و حسرت می خوردم تو کنارم نیستی و چه شبا که با اشک و اه سلامت و خوشبختی تو از خدا می خواستم ترانه خانوم منو می بخشی مگه نه؟ به خدا اون بی رحمی که تو فکر می کنی من نیستم ترانه جانم منو می بخشی مگه نه؟ - اره. اول شک کردم صدای ترانه باشه. یا شایدم اشتباه شنیدم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? مردد سر بلند کردم با چشمای باز داشت بهم نگاه می کرد. اشک تو چشماش جمع شده بود و با بغض گفت: - اگه قول بدی دیگه ترکم نکنی اره می بخشمت. اشکاش از گوشه های چشماش روی بالشت سر خورد و ادامه داد: - دیگه نرو! تو نبودی همه اذیتم کردن همه بهم خندیدن همه بهم متلک پروندن همه مسخره ام کردن . هق زد و گفت: - هر جا می رفتم تو جلوی چشام بودی حتا می خواستم غذا بخورم یاد غذا خوردن مون می یوفتادم و غذا زهرمارم می شد بغض بیخ گلومو می چسبید نه بالا می رفت و نه تمام می شد! دیگه نتونست ادامه بده و دستاشو جلوی صورت ش گرفت بی صدا گریه کرد. دستاشو از صورت ش کنار زدم و گفتم: - اشتباه کردم خودم می دونم می خواستم ازت مراقبت کنم اما این راه درست ش نبودم ببخشید خانوم ببخشید ترانه خانوم جبران می کنم همه رو جبران می کنم. کلی باهم حرف زدیم تا خسته شد و خابید. حالا احساس بهتری داشتم که ترانه منو بخشیده بود. از وقتی محجبه شده بود چهره اش معصوم تر و مظلوم تر شده بود دروغ چرا بار اول که دیدمش از چهره اش معلوم بود چه قدر حاضر جواب و مغروره. با یاد اون روزا لبخندی روی لبم نشست. خدایا چطور شد که این فرشته رو سر راه م قرار دادی? همیشه فکر می کردم زن م یه دختر چادریه فکر نمی کردم یه دختر بی حجابه که قراره پیش من محجبه بشه و امروز انقدر خانوم باشه.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? از بیمارستان مرخص شده بودیم و کنار اولین اجیل فروشی و چیزای تقویتی مهدی به راننده تاکسی گفت وایسه. رفت داخل و بعد ده دقیقه اومد دوتا پلاستیک پر خریده بود. وای که چقدر بدم می یومد. با صورت جمع شده و نگاهی چندش به پلاستیک ها نگاه کردم مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت: - اینجور نگاهشون نکن عزیزم تا ته همه رو باید بخوری . به در ماشین چسبیدم و گفتم: - عمرا بدم میاد. شونه ای بالا انداخت و گفت: - مراقبت از همسر واجبه شده به ستون ببندمت به زور دهن تو وا کنم بدم بخوری همشو باید بخوری بدم میاد و چندشه و بدمزه است و اینا هم نداریم ممنوعه. چپ چپ نگاهش کردم که مثلا اومد فاز بگیره ولی معلوم بود خنده اش گرفته: - هر چی اقاتون گفت باید بگی چشم! و زد زیر خنده منم خندیدم و گفتم: - چشم. برای اینکه مهدی انتقالی بگیره تهران باید دو سه روزی ابادان می موندیم. نمی دونستم کجا می ریم ولی مهدی ادرس یه جایی رو داده بود. در خونه سفید رنگی رو زد . محله به نظر ساده ای می یومد و خونه هایی یه طبقه یا دو طبقه که در هاشون اکثرا زنگ زده بود و معلوم بود قدیمی ان. یه پسر جوون درو باز کرد و موادبانه سلام کرد. با صدای ارومی سلام گفتم و با مهدی همو بغل کردن و دست دادن و گفت: - خوش اومدی داداش. داخل رفتیم یه حیاط ساده که یه حوز وسط ش بود و خشکیده بود کلی حیاط برگ داشت و کثیف بود باغچه هم داغون بود با گل های فرسوده و خشکیده. از در و دیوار خستگی و کهنگی می ریخت. به ادم حس افسردگی می داد. داخل خونه شدیم سه تا دیگه جوون اینجا بود. کلی سیستم و کامپیوتر و لب تاب هم بود. سلام کردیم و مهدی دستی پشت گردن ش کشید و گفت: - همسرم ترانه خانوم. همه با دهن باز نگاهمون کردن. به مهدی نگاه کردم تا بدونم دلیل نگاه شون چیه! مهدی با خنده گفت: - اینطوری نگاهم نکنیا خوب یه بار جون ش به خطر افتاد دزدیدنش نمی رسیم از دستش داده بودم ترک ش کردم ۷ ماهه و سه روز پیش توی راه شلمچه دیدمش و دیگه همو دیدیم و فهمیدم کارم اشتباه بود برگشتیم پیش هم. یکی از جوون ها گفت: - خاک تو سرتت کن با این کارت. و اون سه تا به تاعید حرف اونا هماهنگ و با مزه گفتن: - خاک توسرت خاک توسرت خاک توسرت. مهدی با تهدید گفت: - تا ۴ ماه خبری از مرخصی نیست تمام. سه تا شون زدن پشت گردن اون یکی که اول گفته بودن و دوباره هماهنگ گفتن: - معذرت معذرت معذرت. خندیدم و مهدی هم خندید و گفت: - تیم ماست یکم خل ان پت و مت بهشون می گم علی سعید امیر هادی. سری تکون دادم و مهدی گفت: - خانوم جان همه چی هست اگر تونستی غذا درست کن نتونستی سفارش بده ما تا شب باید بریم گشت . سری تکون دادم و گفتم: - شام نخورید شام درست می کنم. هادی گفت: - اخ جون نوکرتم ابجی خاک پاتم اصلا ظرف هاشو من می شورم . مهدی گفت: - مطمعنی؟ حالت خوبه؟ اهومی گفتم . بعد از خدافزی تک تک زدن بیرون. تازه به اطراف دقت کردم. کل پذیرایی ات و اشغال و خوراکی و لباس وسایل ریخته بود. روی هر وسیله زده بود مال کیه و تقربا پذیرایی بزرگ به ۴ قسمت تبدیل شده بود و هر کدوم منطقه ش یه گوشه بود. همه ظرف ها نشسته بود که بخوام چیزی درست کنم! نچ نچ. اول همه ظرف ها رو جمع کردم و شستم.