● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_578
من که هنوز حرف نزدم. پس از کجا فهمید من حالت تهوع داشتم؟!بیخیال شدم و با کمی فکرکردن لب زدم:
- حس گرمای زیاد،خستگی یه مزهی خاص هم توی دهنم احساس میکنم. نمیدونم چطور بگم چه مزهی هست.
نگاهی به بدنم انداخت و ابروانش را درهم کرد. با دیدن ابروان گره خوردهی او احساسی عجیب به وجودم تزریق شد. احساسی مثل ترس یا شاید هم دلهره!
- چند روز با هاتف ازدواج کردی؟
بیچاره، گمان میکرد من با خوشبختی با هاتف ازدواج کردم و مانند یک زوج خوشبخت زندگی میکنیم!
- دو روز.
همراه با بیرون آمدن این حرف از دهان من گره ابروانش باز شد و چشمانش از روی تعجب گرد شد. خب مگر او از ازدواج ما خبر نداشت که این چنین تعجب میکرد؟
با کشیده شدن ناگهانی دستم توسط او مبهوت خیره به حرکاتش شدم. احساس میکردم او هم مانند من ترسیده چشمانش را بسته بود. گویا که میل به تمرکز بر روی چیزی دارد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_579
سرم را پایین انداختم و در سکوت منتظرِ تمام شدن معاینهی دکتر شدم. با احساس نگاهی سنگین به روی خودم سرم را بلند کردم و به چشمان آرمان نگاه کردم.
چشمانش هیچ شباهتی به چند لحظه قبل نداشت!سرخ شده بود و خونین. گویا که دریای سرخ به چشمانش متصل شده و سیاهی چشمانش را در خود غرق کرده است.
- تو قبل از ازدواج با هاتف با کسی بودی؟نه؟
دستانم را محکم از دستش بیرون کشیدم و با بهت به صورت عصبیاش نگاه کردم. حتی منظور حرفش را متوجه نمیشدم! نمیفهمیدم به دنبال فهمیدن چه چیزی است.
- منظورت رو نمیفهمم.
دندان بهم کشید و درحالی که سعی میکرد خودش را آرام نشان دهد غرید:
- تو بارداری! اونم درحالی که میگی دو روزه با هاتف ازدواج کردی پس حتما قبل از هاتف کسی رو...
ادامهی حرفهایش را نمیفهمیدم. از بعد از شنیدن کلمهی "بارداری"دیگر چیزی را نشنیدم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 354 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_580
راست میگفت حتی میتوانستم بگویم به دو روز نکشیده که من به محرمیت هاتف درآمدهام. آن وقت این باردار بودنم چه بود؟
لبخندی عصبی به لب آوردم و درحالی که پوست از لبم میکندم لب زدم:
- شما بلد نیستی تشخیص بدی چرا اسم خودت رو دکتر گذاشتی؟
آرمان از جا بلند شد و درحالی که سمت میز میرفت تا وسایلش را در کیف بگذارد لب زد:
- تشخیص من هيچوقت اشتباه نمیشه.
احساس میکردم دنیا دور سرم در حال گردش است. منِ سیاه بخت باردار بودم؟ امکان نداشت، این حرف دروغی بیش نیست.
ناخواسته ذهنم به سمت شهریار پرواز کرد. به سمت شهریار و آن روز لعنتی، من یادگاری شهریار را نزد خودم داشتم؟
احساس میکردم توان تحمل سرم را به روی گردنم ندارم. گویا که خانهی بزرگ روی سرم ویران شده. این دیگر ته بدبختی من بود اکنون با خیال راحت میتوانستم بگویم من یک بدبختم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_581
به خاطر سرگیجهام، سرم را به تاخ تخت تکیه دادم تا از حال نروم. احساس میکردم چند نفر سنگی بزرگ را برداشتهاند، محکم بر سر من میکوبند.
- نیهان چیکار کردی؟ حدسم درست بود، نه؟ هاتف میکشتت!
مطمئنم برای هاتف اهمیتی نداشت. او حتی زمانی که فهمیده چه بین من و شهریار گذشته، واکنش نشان نداد. دیگر اکنون نشان دهد؟
نگرانی من اصلا هاتف نبود! راستش برایم مهم نبود عصبانی میشود یا نه؟ برایش مهم است یا خیر؟ تنها چیزی که مهم بود و مرا نگران میکرد، دقیقا خود شهریار بود.
مردی که سر یک اشتباه ساده باعث تولد این بچه شد و در آخرین مکالمه به کل از من بریده بود. حالا من مانده بودم و یک بچه و یک پیرمرد که مرا برای بازی خود میخواهد.
بچهای که نه پدرش بود و نه اسمی از پدرش در شناسنامهام! به زور چشم به آرمان دوختم، با تمام توانی که داشتم لب زدم:
- حدست درست بود! نه من و نه بچه، متعلق به هاتف نیستیم. من فقط یه عروسک بازی سرگرمی هاتفم، نه زنش یا چیز دیگهای.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_582
آرمان درحالی که کیفش را در دست گرفته بود، چند قدمی به تخت نزدیک شد و درحالی که به وضوح ترحم را در چشمانش میدیدم گفت:
- حتی اگر براش مهم هم نباشه، نمیذاره اون بچه زنده بمونه! من هاتف رو میشناسم، به گفتهی خودت اون عروسک برای سرگرمی میخواد نه زنی که باردار هست و باید ازش مراقبت کنه.
این بچه را بکشد؟ با اینکه هنوزم هم نمیتوانستم باور کنم من باردار باشم اما نمیتوانستم این اجازه را به هاتف بدهم. نه بخاطر شهریار یا بچه، تنها به خاطر خودم.
اسمش خودخواهی یا هرچیزی باشد، من به این بچه نیاز داشتم. به کسی نیاز داشتم تا امیدم شود، تا زندگیام شود و بین این همه سیاهی، مانند نوری امید برای ادامه دادنم.
البته اگر آیندهای باشد که نیاز به ادامه دادن داشته باشد. زبانم از گفتن هرگونه حرفی، عاجز بود. گیر کرده بودم بین خواستن و نخواستن!
خواستن فرزندی که حتی سر سوزنی به او محبت نداشتم اما از طرفی قلبم از بابت بودنش خوشحال بود. خوشحال بود که یک یادگاری از شهریار، نزد خودش یافته.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_583
اما از طرفی نخواستن بود که در وجودم موج میزد. من خودم هیچ آیندهای نداشتم! رسماً یک بدبخت بودم، یک بچهی گدا. طبيعتاً نمیتوانستم او را خوشبخت کنم یا رفاه زندگیاش را فراهم کنم.
بیخیال این افکار آشفته شدم و تصمیم گرفتم از دکتر خواهش کنم، از اینکه من باردارم، حرفی به هاتف نزد تا بعد از آرام شدنم، تصمیمی برای این بیچارگی جدیدم بگیرم.
قبل از اینکه لب باز کنم درب اتاق باز شد و هاتف به داخل آمد. با دیدن چهرهی هاتف که به آرمان نگاه میکرد، احساس کردم عرقی سرد در کمرم به جریان درآمد.
- آرمان چیشد؟ حالش چطوره؟
آرمان نگاهش را بین من و هاتف چرخاند. گویا خودش هم این التماسی که در چشمانم بود را میدید. لبخندی به لب آورد و با ذوقی که ساختگی بودن در آن موج میزد گفت:
- بهت تبریک میگم. نیهان بارداره.
تا کلام از دهان آرمان خارج شد، چهرهی هاتف صد و هشتاد درجه تغییر کرد. از صورتی پر از آرامش، تبدیل شد به چشمانی که سرخ بودنش از همین فاصله هم قابل مشاهده بود.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 354 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_584
حالا به حرفی که آرمان زده بود ایمان میآورم. هاتف این بچه را میکشت! مخصوصا اگر میفهمید این کودک از آن شهریار است...!
ترسیده پاهایم را در شکمم جمع کردم و خودم را گوشهای از تخت مچاله کردم. قبل از اینکه آرمان بخواهد حرفی بزند، هاتف با لحنی عصبی و صدایی که تقریبا بلند بود گفت:
- چی گفتی؟ از کدوم بیپدری بارداره؟
احساس کردم با شنیدن بخش دوم سخنان هاتف، لرزی عمیق به جانم نشست، لرزی که باعث شد دمای بدنم ناگهان بالا برود و در آتشی گرم بسوزم.
- آروم باش هاتف، بذار برات توضیح بدم!
چشمانم را به آرمانی دوختم که سعی میکرد با صحبت، هاتف را دعوت به آرامش کند. قبل از اینکه هاتف بخواهد حرفی بزند؛ گفت:
- بچهی خودته مرد، چرا خودت رو فحش میدی؟
با خارج شدن این حرف از دهان آرمان با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به او نگاه کردم. باورم نمیشد جانم را نجات داده باشد. اما این کمک زیادی هوشمندانه نبود، چون با یک آزمایش کوچک هاتف پی به همه چیز میبرد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_585
هاتف برعکس من و آرمان، احمق نبود که یک سخن مسخره را خیلی راحت باور کند. عصبی خندهای کرد و با نگاهی تهدیدوار به من گفت:
- آرمان جان دیشب تازه زن من شده، تو میگی بچه از توعه؟ منو خر فرض کردی؟
واقعا هم منطقی نبود! به هیچ عنوان امکان نداشت این بچه، برای هاتف و متعلق به او باشد. آرمان که گویا در سخنانش مانده بود، با حرص لب زد:
- آره میشه، تو بیا بریم بیرون حرف بزنیم، من برات توضیح میدم!
و مچ دستان هاتف را گرفت و به زور بیرون کشید. به محض خارج شدنشان، دستم را محکم بر سرم کوبیدم.
من چقدر بیچاره بودم! مطمئنم اگر هزار بلای آسمانی نازل شود، بدون هیچ معطلی هر هزارتا روی سرِ منِ بیچاره فرود میآید.
عروسک خیمه شب بازی هاتف شدن از یک طرف و پیدا شدن یک بچه از طرف دیگر! بدترین قسمت ماجرا هم زمانی بود که شهریار از من متنفر شده بود. یعنی نه راه برگشت داشتم و نه راه جلو رفتن...!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 354 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_586
احساس پوچی عمیقی در وجودم نشسته بود. این احساس مربوط به روحم نمیشد و تنها مخصوص جسمم بود. گویا قبل از اینکه هاتف مرا بکشد، خودم فاتحهی خودم را خواندهام.
هاتف و آرمان، دوباره داخل آمدند اما اینبار چهرهی هاتف دیگر آشفته نبود و گویا که آرامتر شده بود.
آرمان با ابروانی که در هم گره شده بود مرا نگاه میکرد و هاتف با چشمانی شکاک خیرهی من بود. احساس میکردم زیر نگاه این دو درحال ذوب شدنم.
- میریم آزمایش.
با شنیدن این سخن، روح از تنم پرواز کرد. آرمان مثلا درستش کرده بود؟ آزمايش برویم که بدتر معلوم میشود بچهی او نیست!
- البته الان که نشون نمیده هاتف جان! صبرکن بچه حداقل یکماهش بشه که جواب درست باشه، الان که نه.
هاتف نگاهش را به آرمان داد و سرش را به نشانهی تایید حرفش تکان داد. قرار بود تا یکماه دیگر من بمیرم؟ اما خب همین که مرگم از امروز به یکماه بعد موکول شد، خودش نعمت بزرگی است.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.