eitaa logo
نـیـهـٰان
30.6هزار دنبال‌کننده
575 عکس
512 ویدیو
0 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● وقتی متوجه‌ی حالم شد، تغییر حالت داد و روی تخت نشست. تلفنش را بیرون آورد و همان‌طور که مشغول گوشی بود گفت: - بشین تا زنگ به دکتر بزنم. دکتر به خانه‌اش می‌آمد؟ همراه با بلند شدن او از روی تخت، من روی تخت دراز کشیدم که نگاهی به من انداخت و سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد. کمی از من فاصله گرفت و جلوی درب اتاق ایستاد. بی‌توجه به او و چیزهای که زمزمه می‌کرد پتو را روی سرم کشیدم و چشمانم را بستم. - دو ساعت دیگه دکتر میاد. شنیدی آهو؟ از لقبی که به من داده بود، بدم می‌آمد. نه از جهت زشت بودنش... نه اصلا اتفاقا این اسم به نظرم خیلی زیبا بود. من دلیل این لقب‌گذاری را دوست نداشتم. این‌که به خاطر فرار از چنگ ازدواج با اوی پیر، به آهوی فراری لقب گرفته‌ام باعث آزارم بود. هاتف توقع داشت در آن خانه بدون هیچ مخالفتی عروس او شوم و تمام! سرم را تکان دادم تا بلکه از این افکار قدیمی بیرون بیایم. این فکرها دیگر هیچ کمکی به من نمی‌کرد تنها باعث آزار روح و روانم می‌شد. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● چندین بار با خودم عهد و پیمان بستم تا دست از فکر کردن به این چیز‌ها و گذشته‌ی شومم بردارم. ولی هربار دوباره مشغول تحلیل و آنالیز آن‌ها می‌شوم. شایدم مقصر من نبودم، بلکه این طبیعت آدم بود. این‌که زندگیِ حال و آینده‌اش وابسته شود به گذشته! گذشته‌ای که هرچند تاریک و شوم باشد. شاید همین گذشته بود که باعث می‌شد هرکس در زندگی‌اش، درس عبرت و تجربه‌هایی را کسب کند. تا کسی از چیزی آسیب نبیند، از آن گریزان نمی‌شود. دقیقا مثل حالِ من، آن‌قدر فریب خوردنم برایم گران تمام شد که مطمئنم حتی اگر آدمی را درحال سوختن ببینم، دست کمک به جلو نمی‌برم. نمی‌برم چون یک‌بار سر فیلمی مسخره و دروغ زندگی‌ام را باختم. باختنِ چیزی که سخت به دست می‌آید، من محبت را باختم! محبتِ شهریار به خودم، محبتِ زینب خانم به خودم و حتی محبتِ آقا محسن و منصور را... من همه را باختم. تنها چیزی که در مقابل آن‌ها به من رسید، هاتف بود. پیرمردی چندش و احمق که سنش با پدرم برابری می‌کرد. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با صدای دخترکی که اجازه‌ی داخل شدن می‌خواست، سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و به او نگاه کردم. همان سمیه نامی بود که در آشپزخانه دیده بودمش. - خانم می‌شه بیام داخل؟ کمی در جایم تکان خوردم و روی تخت نشستم، سرم را به نشانه‌ی بله تکان دادم که نزدیک‌تر آمد و بی‌سخن تنها نظاره‌گر من شد. از این‌که این‌قدر نسبت به من مطیع بود و با احترام رفتار می‌کرد، تعجب می‌کردم‌. هنوز دو روز نشده بود از آمدنم در این خانه می‌گذشت، چه چیزی باعث شده مرا این‌قدر عزیز و مهم بداند؟ آن هم منی که به گفته‌ی هاتف، تنها وسیله‌ی رفع آتش او هستم و هرگاه این شعله فروکش کند، باید وسایل جمع کنم و بیرون بروم‌. به تخت اشاره‌ی کردم و آرام لب زدم: - بشین حرف بزنیم. چشمی گفت و روبه‌روی من نشست. این‌که دخترکی این چنین مرا بزرگِ خودش می‌دانست، باید باعث غرور منِ گدا می‌شد؟ مطمئنم اگر وضعیتی دیگر داشتم، سریع مغرور می‌شدم به این همه "خانم" گفتن‌هایی که به ریشم می‌بندند. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● پتو را از خودم دور کردم و مانند او، درست روی تخت نشستم. با این‌که حداقل یکی دوسال از من بزرگ‌تر بود اما مجبور بود سرش را مقابل من خم کند. مطمئناً او هم از این‌که سرش مقابل دخترکی چون خودش خم باشد و شرمنده، خوشش نمی‌آید. تنها چیزی که او را مجبور کرده، پول است! پول همه‌ی چیزی هست که باعث بیچاره شدن یا خوشبخت شدن یک فرد می‌شود. این را زمانی فهمیدم که هاتف با این عقل ناقص و ذهن بیمارش، این چنین میدان دارد و سروری می‌کند. اما دخترکی جوان که باید اکنون تحصیل کند و فکر آینده و خوشبختی باشد، لباس خدمتکاری بر تن می‌کند و برای همان کاغذ بی‌ارزش که پول نام گرفته، در مقابل یک احمقی مانند هاتف کمر خم کند. من اهمیت پول را زمانی درک کردم که پدرم برای آن تیکه کاغذ، دختر و هم‌خون خودش را فروخت. اما شهریار از داشتن همان پول به دریای غیرت و مردانگی تبدیل شده بود، شده بود سرپناه دخترکی آواره و بی‌خانه. - خانم؟ چی می‌خواستید بگید؟ با حرف سمیه سرم را بالا آوردم. چنان در افکارم غرق شده بودم که فراموش کردم قصد سخن گفتن با او را داشتم! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● لبخندی از اجبار و تنها برای این‌که احساس صمیمیت به سمیه هدیه کنم برلب آوردم و با مهربانی لب زدم: - هاتف چند تا زن داشته؟ سرش که تا کنون تقریباً پایین بود، ناگهان بالا آمد و در چشمان من نگاه کرد. با ترس نگاهی به درب اتاق انداخت و همراه با گاز گرفتن لبانش پشت دستش کوبید. متعجب به حرکاتش نگاه می‌کردم و ناگهان خندیدم. یک تک جمله‌ی من چقدر عجیب و ترسناک بود که این همه واکنش در پی داشت؟ - خانم دیگه نپرسید توروخدا. دیوانه شده بودند؟! مشکلی نداشت این سوال! دقیقا از کجای آن بَدش آمده بود؟ - مشکلش چیه؟ کمی جلوتر آمد و تن صدایش را پایین آورد. در حالی که به زور می‌توانستم جملاتش را متوجه شوم گفت: - کسی حق نداره تو کار آقا دخالت کنه! حتی مارال خانم‌. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● این هم حتما یکی از هزار قانون مسخره‌ی هاتف بود. خودش زندگی و کار همه را به گَند می‌کشید، آن وقت نوبت به خودش که می‌رسید، فضولی و کنجکاوی ممنوع می‌شد! صورتم را کج و معوج کردم و با ابروانی گره خورده گفتم: - من حق ندارم بفهمم توی چه خونه‌ای زندگی میکنم؟ سمیه دوباره نگاهی به درب انداخت. از این همه ترس او تعجب می‌کردم! درب اتاق شکسته بود، به معنای اصلی کلمه خورد شده بود. آن‌وقت او می‌ترسید؟ - اتاق در نداره، کسی هم بیاد راحت مشخص می‌شه و من می‌بینم نیاز نیست بترسی. سمیه نگاهش را به سمت من کشید و با آرامش خیال لب زد: - ببخشید خانم، ولی چرا باید براتون مهم باشه توی چه خونه‌ای زندگی می‌کنید؟ هرلحظه چیزی عجیب برای تعجب کردنم پیدا می‌شد. حالا علاوه بر این‌که باید به هاتف می‌گفتم از او بی‌زارم، مجبور بودم به تمام خدمت‌کارهایش هم توضیح دهم چه احساسی دارم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● اشاره‌ی به خودم کردم و با نیشخندی که این‌بار از سر درد روی لبانم نقش بسته بود گفتم: - نباید مهم باشه؟ تو می‌تونی یه دلیل برام بیاری که باعث بشه من فکر کنم با چشم‌های بسته می‌تونم توی یه خونه زندگی کنم؟ اما سمیه برخلاف من بود. او به فکر اجبار و خواسته‌ی دل نبود. تنها ثروت هاتف را می‌دید، همین و بس! تنها چشمانش قفل شده بر پول بود. برای همین طعم دلتنگی را نمی‌فهمید. - آقا پولداره !شما هم خانمی و عشق کن. به شناخت چی‌کار دارید؟ اصلا شناخت به چه درد می‌خوره؟ هاتف به علاوه‌ی خودش، خدمت‌کاران احمقی هم داشت! البته وقتی زیر دست مردی پرورش می‌یافتند که ذکر روز و شبش پول بود، از این بهتر نمی‌شد. - طعم دلتنگی رو چشیدی؟ عذاب اسارت رو دیدی؟ لبخند اجباری رو تجربه کردی؟ رنگ نگاه سمیه تغییر کرد و با شک و دو دلی به من نگاه کرد. حتما الان در ذهنش به من می‌خندد که چرا با وجود این همه ثروت هاتف، باز هم اوضاعِ دلم این چنین بهم ریخته است. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● چه کسی می‌فهمید حرف‌های من بیان‌گر چه احساسی است؟ دلتنگی که برای هرکس تنها یک واژه بود، در این لحظه باعث طی شدن روز و شب من بود. منی که شبانه روزم را به دلتنگی، بغض و اجبار سپری می‌کنم، منی که فریب خورده‌ی یک دروغم، منی که... نمی‌توانستم خودم را توصیف کنم. جمله‌ای برای بیان این همه حقارت ندارم! گوشه‌ای از وجودم دلتنگ شهریار و محبت‌هایش بود، دلتنگ لبخند‌ها و اخم‌هایش، اخم‌هایی که اگر می‌دانستم آخرین بار است که می‌بینم، بیشتر نظاره می‌کردم. منی که لحظات عمرم داشت به اجبار سپری می‌شد. به اجبارِ هاتف، باید می‌خندیدم و زندگی می‌کردم، به اجبارِ هاتف باید در خانه‌ای زندانی می‌شدم و حقارت را تحمل می‌کردم. - ولی آقا شما رو خیلی دوست داره. سخن این دختر را باور کنم یا هاتف را؟ این دختر از عشقِ هاتف نسبت به من سخن می‌گفت اما هاتف خود از آتشی که به جانش بود. آتشی که امروز یا فردا فروکش می‌کرد و نیهان می‌ماند و زندگی که بر باد رفت! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● خواستم جوابی به سخن سمیه دهم اما با دیدن چهره‌ی هاتف که داخل اتاق شد، بیخیال سخنم شدم و حرفِ دیگری را پیش کشیدم. - آخه دلمم خیلی درد می‌کنه. سمیه با شنیدن جوابِ بی سر و ته من، متعجب خیره‌ی چشمانم بود اما زیاد طول نکشید تا صدای هاتف بلند شد و شکی که در نگاه سمیه بود برطرف شد. - این‌جا چی‌کار می‌کنی، سمیه؟ سمیه سریع از جا بلند شد و درحالی که تلاش می‌کرد جلوی دستپاچه شدن خودش را بگیرد گفت: - خودتون گفتید با خانم یکم حرف بزنم، سرگرم بشن تا دکتر میاد. دلم می‌خواست ناسزایی بس بزرگ به خودم بفرستم! سمیه هم با امر و دستور هاتف آمده بود. آمده بود تا مرا سرگرم کند و من زود سفره‌ی دلم را باز کرده بودم. - گفتم سرگرم کنی تا حالش بد نشه، نگفتم بشین درد و دل کن. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● سمیه در کسری از ثانیه رنگ از رخسارش پرید. چنان که باعث شد چشمانم از تعجب گرد شود‌. این چنین از او می‌ترسید؟ خب مگر تهِ تهش قرار نبود اخراجش کند؟ پس ترس چه معنی داشت؟ پیش‌قدم شدم و زودتر از این‌که سمیه بخواهد خودش را جمع و جور کند و حرفی بزند، گفتم: - کسی این‌جا درد و دل نمی‌کرد. نگاهِ هاتف از سمیه گرفته شد و به سمت من دوخته شد. با لبخندی که سریع به روی لبش جا گرفت، چند قدمی نزدیک آمد. قبل از سخن گفتن هاتف، صدای زنگ درب خانه بلند شد. هاتف بدون این‌که نگاه از چشمان من بگیرد، به درب اتاق اشاره‌ی کرد و گفت: - سمیه برو در رو برای دکتر باز کن. سمیه چشمی گفت و سریع از اتاق خارج شد. خیلی سریع بعد از خروج او، هاتف جای او روی تخت نشست و درحالی که چشم ریز کرده بود و می‌خندید گفت: - طعم دلتنگی رو چشیدی؟ بچه جون چقدر حرف بزرگتر از سنت می‌زنی. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● از این حرف او، ابرو در هم کشیدم و بدون این‌که جوابی به او دهم، صورت چرخاندم. علاوه بر تمام صفات بد و زننده‌اش، رفتار کودکانه هم داشت. دقیقا مانند کودکان، فالگوش می‌ایستاد تا حرف دیگران را بشنود! - هاتف جان؟ با شنیدن صدای مردی، سرم را بلند کردم و به درب خیره شدم. هیچ کس نبود! هاتف سریع از جا بلند شد و با نگاه کردن به سر تا پای من، گلویی صاف کرد و گفت: - بیا داخل آرمان جان. کسی که به نام آرمان صدایش کرده بود، داخل آمد. با دیدن پسرکی که می‌توان گفت نصف سن هاتف را دارد، چشم گرد کردم. چطور تواسته بود با این اخلاق مزخرف هاتف کنار بیاید؟ بدون این‌که ذره‌ای به من توجه کند، به سمت هاتف رفت و او را در آغوش کشید. بی‌حوصله به حرکات و رفتارهایشان نگاه می‌کردم. درحالی که هاتف در گوش آرمان چیزی را زمزمه می‌کرد، نگاه آرمان روی من خیره شده بود. نگاهی که شدید باعث آزارم می‌شد. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با ابروانی که در هم گره شده بود، به هردوی آن‌ها چشم دوختم. لحظه‌ای بعد، هاتف با نگاهی خیره به من نگاه کرد و از اتاق خارج شد. آرمان به جلو آمد و بعد از این‌که کیف در دستش را روی میز گذاشت، مشغول بیرون آوردن وسيله‌ای شد. با دیدن گوشی پزشکی که به روی گوشش گذاشت و لبه‌ی تخت نشست، کمی عقب خزیدم. از زمان بچگی رابطه‌ی خوبی با دکتر‌ها نداشتم! - اسمت نیهانه؟ چشمم را به او دوختم و سرم را به نشانه‌ی بله تکان دادم. خیلی دلم می‌خواست رابطه‌ی او را با هاتف بفهمم، چطور توانسته با این اخلاقِ گَند هاتف کنار بیاید و با او رفیق شود؟ - نفس عمیق بکش! از فکر آرمان بیرون آمدم و نگاهم را به حرکات دستش دوختم. گوشی پزشکی را روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشته بود. دمی عمیق گرفتم و چند بار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم. - به جزء حالت تهوع، دیگه چه علائمی داری؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.