eitaa logo
نـیـهـٰان
30.5هزار دنبال‌کننده
597 عکس
532 ویدیو
0 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● چند قدمی به من نزدیک شد که متقابل به عقب رفتم! دستش را به سمت صورتم دراز کرد که سریع خودم را عقب کشیدم. بین دیوار و بدن او گیر افتاده بودم. ترسیده به چشمان او نگاه کردم که لبخندی زد و گفت: - لازمه ثابت کنم تو همسر منی؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم و با لکنت گفتم: - ن...نه بابا، خب معلومه دیگه! من همسرتم. نیاز به چیزی نیست که... لبخندی زد و ناگهان لبخند کوچکش به خنده‌ای عمیق و طولانی تبدیل شد. آرام گفت: - وقتی می‌ترسی بهتر می‌شی! همیشه بترس. با بیرون رفتنش، متأسف نگاهش کردم. واقعا احمق بود! شنیده بودم به کسی دلداری نترسیدن بدهند اما نشنیده بودم کسی از ترس دیگری لذت ببرد. بیخیال هاتف شدم و از اتاق بیرون رفتم. نمی‌دانم از شدت گریه بود یا به خاطر نخوردن کاملِ غذا؟ اما بدجور احساس گرسنگی می‌کردم.‌ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● وارد آشپزخانه شدم و نگاهم را چرخاندم. با دیدن دخترکی که مشغول شستن ظرف‌ها بود، صدایم را اندکی بلند کردم و گفتم: - غذا هست؟ به سمتم برگشت و با زدن لبخندی، سریع دستانش را شست و خشک کرد سری تکان داد، به سمت گاز رفت. - بله خانم، براتون گرم کنم؟ سرم را به نشانه‌ی بله تکان دادم و روی صندلی نشستم. به گمانم این دختر هم‌سن خودم باشد. از صورت و صدایش که این چنین برداشت می‌شود. - چند سالته؟ هول کرده به سمتم برگشت و گفت: - چی‌شده خانم؟ هجده سالمه. شانه‌ای بالا انداختم و زیر لب گفتم: - همین‌جوری. با مشغول شدنش، سرم را به تأسف برای خودم تکان دادم. او حداقل یکی دوسال از من بزرگ‌تر بود. حتی از او هم بچه‌تر بودم برای این همه بیچارگی! اکنون کاملا اطمینان داشتم که تنها انسان بدبخت این عالم هستم‌...! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● کاش می‌توانستم زمان را نگه دارم یا حداقل چند سالی به عقب بازگردم. ظرف غذا را مقابلم گذاشت و با احترام گفت: - بفرمائید خانم. لبخندی به او زدم و سرم را پایین انداختم. نگاهی به محتویات بشقاب انداختم، همین که خواستم قاشق را به سمت دهانم بیاورم، احساس کردم چیزی به شکمم فشار می‌آورد تا هرچه که خورده‌ام را بالا بیاورم. دستم را روی دهانم گذاشتم و سریع به سمت سرویس بهداشتیِ اتاقم دویدم. بعد از خالی کردن تمام محتویات معده‌ام، روی زمین زانو زدم. احساس می‌کردم در دلم زلزله آمده که این چنین حالت تهوع گرفته‌ام! از جا بلند شدم و با زدن آبی به صورتم، از سرویس بیرون رفتم. شکمم از شدت گرسنگی به صدا افتاده بود. پاهایم آن‌قدر سست بود که ممکن بود، هرلحظه به روی زمین بی‌افتم. به زور خودم را به آشپزخانه رساندم اما هنوز وارد نشده بودم که دوباره با خوردن بوی غذا به بینی‌ام، احساس حالت تهوع گرفتم. دستم را روی دهانم گذاشتم و به زور لب زدم: - غذا رو ببر نمی‌خوام. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● منتظر ماندم. بعد از این‌که غذا را برد به سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم، سرم را روی میز گذاشتم. از گرسنگی کم مانده بود بیهوش بشوم. اما اصلا درک نمی‌کردم چرا با دیدن قرمه‌سبزی به این روز افتادم! - چی‌شده؟ با شنیدین صدای هاتف، سرم را بالا آوردم و بی‌حال به او نگاه کردم. جلو آمد و رو به آن دخترک گفت: - چی‌شده سمیه؟ دختری که فهمیده بودم سمیه نام دارد، شانه‌ای بالا انداخت و درحالی که به وضوح ترس را در چشمانش مشاهده می‌کردم، گفت: - والا نمی‌دونم آقا. گفتن غذا بیارم اما تا آوردم حالشون بهم خورد و گفتن ببرم. هاتف روی صندلی کنار من نشست و با چشمانی پر سوال مرا نگاه کرد: - خوبی؟ چی‌شده؟ نفسی عمیق کشیدم و دوباره سرم را روی میز گذاشتم، نمیدانم از گرسنگی بود یا از مریضی‌ام اما بدجور بی‌حال و حوصله بودم. - نمی‌دونم خیلی گشنمه اما از بوی غذا بدم میاد. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● گوشی تلفنش را از جیب بیرون آورد و مشغول گرفتن شماره‌ای شد. سرم را به جهت مخالف او گذاشتم و چشمانم را بستم. احساس می‌کردم تا دقایق دیگر از هوش می‌روم و می‌میرم. با نشستن دستانی روی کمرم به زور چشم باز کردم و از جا بلند شدم. هاتف نگران به صورتم خیره شده بود و دندان بهم میکشید. - خوبی نیهان؟ چرا این‌قدر رنگت پریده دختر؟سمیه برو مارال رو صدا بزن. سمیه که حسابی ترسیده بود، تنها چشمی گفت و رفت. دیگر این‌که طرف مقابلم هاتف بود و من از او تنفر داشتم مهم نبود. مهم این بود که احساس می‌کردم هرلحظه چاقوی تیز به درون معده‌ام می‌خورد. - حس می‌کنم دارم بیهوش می‌شم. از بوی غذا حالت تهوع می‌گیرم ولی گشنمه. دارم می‌میرم؟ هاتف درحالی که در چشمانش نگرانی موج می‌زد، لبخندی زد و با مشتی آرام به بازویم کوبید و گفت: - بادمجون بم آفت نداره، منم نمی‌ذارم به این راحتی بمیری، نترس تو. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● به زور لبخندی زدم و دوباره سرم را روی میز گذاشتم. یک گرسنگی کوچک به این اندازه می‌توانست به این شدت باعث بد حالی شود؟ - چی‌شده؟ با شنیدن صدای مارال، چشمم را روی هم گذاشتم. حداقل خیالم راحت بود وقتی او هست، دیگر خطری مرا تهدید نمی‌کند. - حالش بده. نشستن مارال را در کنارم احساس می‌کردم، دستش را روی بازویم گذاشت و آرام لب زد. - نیهان چی‌شدی؟ جاییت درد می‌کنه؟ دیگر حوصله‌ای برای گفتن دوباره‌ی احوالم را نداشتم‌. برای همین تنها سکوت کردم. احساس می‌کردم با هر بار سخن گفتن، نیمی از انرژی‌ام تخلیه می‌شود. - غذای امروز رو کی پخته؟ بلد نیستین مثل آدم بپزید؟ صدای دخترکی که سمیه نام داشت با لرزش‌های زیاد بلند شد. - آقا همون غذایی بود که مارال خانم خورد!مشکلی نداشت که... فکر کنم خانم این غذا رو دوست نداره. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● اما هاتف گویا قصد کوتاه آمدن نداشت با شنیدن صدای زنگ درب غرید: - هرکس اون غذا رو پخته اخراجه. برو بهش بگو وسایلش جمع کنه، قبل از این‌که شب بشه بره. الانم برو از پیک غذا رو بگیر بیا. زود باش! دلم می‌خواست از آنان دفاع کنم و بگویم مشکل از خودم هست که این چنین شدم، وگرنه آن غذا کاملا طبیعی بود. نه مشکلی داشت و نه بد بو بود. - نیهان بلند شو برو تو اتاقت. با صدای هاتف، به زور سرم را از روی میز بلند کردم و با پاهای سست ایستادم. توان این‌که پاهایم را از زمین بلند کنم، نداشتم برای همین پایم را روی زمین کشیدم که ناگهان بین زمین و هوا قرار گرفتم. با این.که میندانستم در آغوش هاتفم و از بوی او متنفر بودم اما این بی‌حالی باعث شد تنها چشم روی هم بگذارم و حرف نزنم. دقیقه‌ای بعد روی تخت قرار گرفتم و پتو تا گردنم بالا کشیده شد. - آقا غذا رو کجا ببرم؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
تیکه‌ای از پارت‌های جدید Vip😍 اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐 اختلاف پارت‌ها به 354 پارت رسیده، ما در وی‌آی‌پی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار می‌دیم🤩 با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو می‌تونید از طریق خرید vip بخونید.🔥 @Vip_Ad ☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● هاتف روی تخت نشست و با نگاهی که روی صورت من قفل شده بود گفت: - بیار اینجا. با نزدیک شدن سمیه کمی در جایم تکان خوردم که دست هاتف روی دستم قرار گرفت و عصبی و زیر لب گفت: -تکون نخور. بدون حرف در جایم ماندم و به رفتن سمیه چشم دوختم. بعد از خروج او نگاهم را به هاتف دوختم و بعد روی ظرف غذای پیش رویم. با باز کردن درب آن و پیچیدن بوی کباب در مشامم احساس کردم، حس ضعف و گرسنگی‌ام چند برابر شد. واقعا نمی‌فهمم چرا با دیدن آن غذا به اون روز افتادم و با این غذا این چنین مشتاق خوردن! با دیدن دست هاتف که مشغول تیکه کردن کباب و گذاشتن آن روی برنج بود، زبانم را روی لبانم کشیدم و با صدای که از ته چاه خارج می‌شد گفتم: - می‌شه خودم بخورم؟ سرش را بالا آورد و با لبخندی که چند دقیقه‌ای بود روی لبش جا خوش کرده بود، گفت: - چرا؟ خجالت می‌کشی؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● لبم را به دندان گرفتم و سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم. با این‌که از گفتن احساسم خجالت می‌کشیدم اما گرسنگی باعث شد بیخیال خجالت و معذب بودن شوم. - خیلی گشنمه، تو هم طولش میدی. خنده‌ای کرد و با گرفتن قاشق به سمت دهانم، لب باز کرد تا سخنی بگوید اما قبل از او سریع به آن هجوم بردم و خوردم. با چشمانی گرد شده خیره‌ی من شد و با تعجب گفت: - آروم باش. همش برای خودته دختر! لبانم را به حالت بغض برعکس کردم و ظرف غذا را از جلوی او برداشتم و روی پاهایم گذاشتم. کمی در جایم جا‌به‌جا شدم و تند شروع به خوردن کردم. نگاه خیره‌ای او باعث شده بود کمی معذب شوم، برای همین هر چند دقیقه یک‌بار به صورتش نگاه می‌کردم و لبخند خجلی می‌زدم. - بهتری؟ سرم را تند به نشانه‌ی بله تکان دادم که دقیقا پایین پای من روی تخت لَم داد و گفت: - معجزه‌ی غذا. کباب چه کرد، مرده بودی زنده شدی قشنگ! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● ابروانم را در هم کشیدم و خواستم نسبت به بوی غذا اعتراض کنم اما با یادآوری اینکه هاتف یک بیچاره را اخراج کرده، دست از خوردن برداشتم و مظلوم به او خیره شدم. لبخند از روی لبانش پر کشید و با لحنی مسخره گفت: - اوه اوه‌! سیر شدی الان دوباره به حالت وحشی قبل برمی‌گردی. چیه داری با نگات منو می‌خوری؟ نمی‌فهمم کجای منِ بیچاره شبیه وحشی‌ها بود که او این چنین از وحشی شدنم می‌ترسید!درحالی که لبم را می‌گزیدم تا از خندیدنم جلوگیری شود گفتم: - چرا می‌خوای اون بیچاره رو اخراج کنی؟ بیخیال کامل روی تخت خوابید و دستانش را زیر سرش گذاشت با حالتی متفکر گفت: - چون بلد نیست غذا بپزه. به خاطر یه اشتباه نزدیک بود تو بمیری الان. من پوستم کند شد تا تو به دستم اومدی. اما من خوب می‌دانستم حالی که داشتم به خاطر غذا نبود! من بارها و بارها قرمه‌سبزی را با همان بو و مزه خورده بودم و هیچ بلایی هم بر سرم نیامده بود! حتی قرمه‌سبزی غذای مورد علاقه‌ی من بود. - ولی تقصیر اون نیست! من عاشق قرمه‌سبزی‌ام. نمی‌دونم چرا حالم بهم خورد، اون رو اخراج نکن. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● نگاهش را به من انداخت و بعد دوباره به سقف اتاق خیره شد. با دیدن سکوتِ او ناامید دوباره مشغول خوردن غذایم شدم. - باشه اخراجش نمی‌کنم. می‌گم دکتر بیاد ببینه چه بلایی سرت اومده. لبخندی از ذوق زدم و با گفتن "باشه‌ای" دوباره با شوق مشغول خوردن شدم. احساس می‌کردم با هر قاشق غذایی که می‌خورم جانی دوباره به وجودم وارد می‌شود. بعد از تمام شدن غذا، ظرف را کنارم گذاشتم و پتو را کنار زدم. - کجا؟ با چشم اشاره‌ی به ظرف غذا کردم و گفتم: - می‌رم اینا رو ببرم آشپزخونه. دستش را روی تخت کوبید و با لحنی شیطون لب زد: - نیاز نیست، سمیه میاد می‌بره. بشین کمی با زنم حرف بزنم. نمیدانم چرا تا از لفظ "زنم" استفاده می‌کرد. میزان تنفرم نسبت به او دوچندان می‌شد، هربار این کلمه را به زبان می‌آورد احساس تحقیر و بیچارگی می‌کردم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.