● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_571
این هم حتما یکی از هزار قانون مسخرهی هاتف بود. خودش زندگی و کار همه را به گَند میکشید، آن وقت نوبت به خودش که میرسید، فضولی و کنجکاوی ممنوع میشد!
صورتم را کج و معوج کردم و با ابروانی گره خورده گفتم:
- من حق ندارم بفهمم توی چه خونهای زندگی میکنم؟
سمیه دوباره نگاهی به درب انداخت. از این همه ترس او تعجب میکردم! درب اتاق شکسته بود، به معنای اصلی کلمه خورد شده بود. آنوقت او میترسید؟
- اتاق در نداره، کسی هم بیاد راحت مشخص میشه و من میبینم نیاز نیست بترسی.
سمیه نگاهش را به سمت من کشید و با آرامش خیال لب زد:
- ببخشید خانم، ولی چرا باید براتون مهم باشه توی چه خونهای زندگی میکنید؟
هرلحظه چیزی عجیب برای تعجب کردنم پیدا میشد. حالا علاوه بر اینکه باید به هاتف میگفتم از او بیزارم، مجبور بودم به تمام خدمتکارهایش هم توضیح دهم چه احساسی دارم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_572
اشارهی به خودم کردم و با نیشخندی که اینبار از سر درد روی لبانم نقش بسته بود گفتم:
- نباید مهم باشه؟ تو میتونی یه دلیل برام بیاری که باعث بشه من فکر کنم با چشمهای بسته میتونم توی یه خونه زندگی کنم؟
اما سمیه برخلاف من بود. او به فکر اجبار و خواستهی دل نبود. تنها ثروت هاتف را میدید، همین و بس! تنها چشمانش قفل شده بر پول بود. برای همین طعم دلتنگی را نمیفهمید.
- آقا پولداره !شما هم خانمی و عشق کن. به شناخت چیکار دارید؟ اصلا شناخت به چه درد میخوره؟
هاتف به علاوهی خودش، خدمتکاران احمقی هم داشت! البته وقتی زیر دست مردی پرورش مییافتند که ذکر روز و شبش پول بود، از این بهتر نمیشد.
- طعم دلتنگی رو چشیدی؟ عذاب اسارت رو دیدی؟ لبخند اجباری رو تجربه کردی؟
رنگ نگاه سمیه تغییر کرد و با شک و دو دلی به من نگاه کرد. حتما الان در ذهنش به من میخندد که چرا با وجود این همه ثروت هاتف، باز هم اوضاعِ دلم این چنین بهم ریخته است.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_573
چه کسی میفهمید حرفهای من بیانگر چه احساسی است؟ دلتنگی که برای هرکس تنها یک واژه بود، در این لحظه باعث طی شدن روز و شب من بود.
منی که شبانه روزم را به دلتنگی، بغض و اجبار سپری میکنم، منی که فریب خوردهی یک دروغم، منی که... نمیتوانستم خودم را توصیف کنم. جملهای برای بیان این همه حقارت ندارم!
گوشهای از وجودم دلتنگ شهریار و محبتهایش بود، دلتنگ لبخندها و اخمهایش، اخمهایی که اگر میدانستم آخرین بار است که میبینم، بیشتر نظاره میکردم.
منی که لحظات عمرم داشت به اجبار سپری میشد. به اجبارِ هاتف، باید میخندیدم و زندگی میکردم، به اجبارِ هاتف باید در خانهای زندانی میشدم و حقارت را تحمل میکردم.
- ولی آقا شما رو خیلی دوست داره.
سخن این دختر را باور کنم یا هاتف را؟ این دختر از عشقِ هاتف نسبت به من سخن میگفت اما هاتف خود از آتشی که به جانش بود.
آتشی که امروز یا فردا فروکش میکرد و نیهان میماند و زندگی که بر باد رفت!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_574
خواستم جوابی به سخن سمیه دهم اما با دیدن چهرهی هاتف که داخل اتاق شد، بیخیال سخنم شدم و حرفِ دیگری را پیش کشیدم.
- آخه دلمم خیلی درد میکنه.
سمیه با شنیدن جوابِ بی سر و ته من، متعجب خیرهی چشمانم بود اما زیاد طول نکشید تا صدای هاتف بلند شد و شکی که در نگاه سمیه بود برطرف شد.
- اینجا چیکار میکنی، سمیه؟
سمیه سریع از جا بلند شد و درحالی که تلاش میکرد جلوی دستپاچه شدن خودش را بگیرد گفت:
- خودتون گفتید با خانم یکم حرف بزنم، سرگرم بشن تا دکتر میاد.
دلم میخواست ناسزایی بس بزرگ به خودم بفرستم! سمیه هم با امر و دستور هاتف آمده بود. آمده بود تا مرا سرگرم کند و من زود سفرهی دلم را باز کرده بودم.
- گفتم سرگرم کنی تا حالش بد نشه، نگفتم بشین درد و دل کن.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_575
سمیه در کسری از ثانیه رنگ از رخسارش پرید. چنان که باعث شد چشمانم از تعجب گرد شود. این چنین از او میترسید؟ خب مگر تهِ تهش قرار نبود اخراجش کند؟ پس ترس چه معنی داشت؟
پیشقدم شدم و زودتر از اینکه سمیه بخواهد خودش را جمع و جور کند و حرفی بزند، گفتم:
- کسی اینجا درد و دل نمیکرد.
نگاهِ هاتف از سمیه گرفته شد و به سمت من دوخته شد. با لبخندی که سریع به روی لبش جا گرفت، چند قدمی نزدیک آمد. قبل از سخن گفتن هاتف، صدای زنگ درب خانه بلند شد.
هاتف بدون اینکه نگاه از چشمان من بگیرد، به درب اتاق اشارهی کرد و گفت:
- سمیه برو در رو برای دکتر باز کن.
سمیه چشمی گفت و سریع از اتاق خارج شد. خیلی سریع بعد از خروج او، هاتف جای او روی تخت نشست و درحالی که چشم ریز کرده بود و میخندید گفت:
- طعم دلتنگی رو چشیدی؟ بچه جون چقدر حرف بزرگتر از سنت میزنی.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_576
از این حرف او، ابرو در هم کشیدم و بدون اینکه جوابی به او دهم، صورت چرخاندم. علاوه بر تمام صفات بد و زنندهاش، رفتار کودکانه هم داشت.
دقیقا مانند کودکان، فالگوش میایستاد تا حرف دیگران را بشنود!
- هاتف جان؟
با شنیدن صدای مردی، سرم را بلند کردم و به درب خیره شدم. هیچ کس نبود! هاتف سریع از جا بلند شد و با نگاه کردن به سر تا پای من، گلویی صاف کرد و گفت:
- بیا داخل آرمان جان.
کسی که به نام آرمان صدایش کرده بود، داخل آمد. با دیدن پسرکی که میتوان گفت نصف سن هاتف را دارد، چشم گرد کردم. چطور تواسته بود با این اخلاق مزخرف هاتف کنار بیاید؟
بدون اینکه ذرهای به من توجه کند، به سمت هاتف رفت و او را در آغوش کشید. بیحوصله به حرکات و رفتارهایشان نگاه میکردم.
درحالی که هاتف در گوش آرمان چیزی را زمزمه میکرد، نگاه آرمان روی من خیره شده بود. نگاهی که شدید باعث آزارم میشد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_577
با ابروانی که در هم گره شده بود، به هردوی آنها چشم دوختم. لحظهای بعد، هاتف با نگاهی خیره به من نگاه کرد و از اتاق خارج شد.
آرمان به جلو آمد و بعد از اینکه کیف در دستش را روی میز گذاشت، مشغول بیرون آوردن وسيلهای شد. با دیدن گوشی پزشکی که به روی گوشش گذاشت و لبهی تخت نشست، کمی عقب خزیدم.
از زمان بچگی رابطهی خوبی با دکترها نداشتم!
- اسمت نیهانه؟
چشمم را به او دوختم و سرم را به نشانهی بله تکان دادم. خیلی دلم میخواست رابطهی او را با هاتف بفهمم، چطور توانسته با این اخلاقِ گَند هاتف کنار بیاید و با او رفیق شود؟
- نفس عمیق بکش!
از فکر آرمان بیرون آمدم و نگاهم را به حرکات دستش دوختم. گوشی پزشکی را روی قفسهی سینهام گذاشته بود. دمی عمیق گرفتم و چند بار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم.
- به جزء حالت تهوع، دیگه چه علائمی داری؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_578
من که هنوز حرف نزدم. پس از کجا فهمید من حالت تهوع داشتم؟!بیخیال شدم و با کمی فکرکردن لب زدم:
- حس گرمای زیاد،خستگی یه مزهی خاص هم توی دهنم احساس میکنم. نمیدونم چطور بگم چه مزهی هست.
نگاهی به بدنم انداخت و ابروانش را درهم کرد. با دیدن ابروان گره خوردهی او احساسی عجیب به وجودم تزریق شد. احساسی مثل ترس یا شاید هم دلهره!
- چند روز با هاتف ازدواج کردی؟
بیچاره، گمان میکرد من با خوشبختی با هاتف ازدواج کردم و مانند یک زوج خوشبخت زندگی میکنیم!
- دو روز.
همراه با بیرون آمدن این حرف از دهان من گره ابروانش باز شد و چشمانش از روی تعجب گرد شد. خب مگر او از ازدواج ما خبر نداشت که این چنین تعجب میکرد؟
با کشیده شدن ناگهانی دستم توسط او مبهوت خیره به حرکاتش شدم. احساس میکردم او هم مانند من ترسیده چشمانش را بسته بود. گویا که میل به تمرکز بر روی چیزی دارد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_579
سرم را پایین انداختم و در سکوت منتظرِ تمام شدن معاینهی دکتر شدم. با احساس نگاهی سنگین به روی خودم سرم را بلند کردم و به چشمان آرمان نگاه کردم.
چشمانش هیچ شباهتی به چند لحظه قبل نداشت!سرخ شده بود و خونین. گویا که دریای سرخ به چشمانش متصل شده و سیاهی چشمانش را در خود غرق کرده است.
- تو قبل از ازدواج با هاتف با کسی بودی؟نه؟
دستانم را محکم از دستش بیرون کشیدم و با بهت به صورت عصبیاش نگاه کردم. حتی منظور حرفش را متوجه نمیشدم! نمیفهمیدم به دنبال فهمیدن چه چیزی است.
- منظورت رو نمیفهمم.
دندان بهم کشید و درحالی که سعی میکرد خودش را آرام نشان دهد غرید:
- تو بارداری! اونم درحالی که میگی دو روزه با هاتف ازدواج کردی پس حتما قبل از هاتف کسی رو...
ادامهی حرفهایش را نمیفهمیدم. از بعد از شنیدن کلمهی "بارداری"دیگر چیزی را نشنیدم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 354 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_580
راست میگفت حتی میتوانستم بگویم به دو روز نکشیده که من به محرمیت هاتف درآمدهام. آن وقت این باردار بودنم چه بود؟
لبخندی عصبی به لب آوردم و درحالی که پوست از لبم میکندم لب زدم:
- شما بلد نیستی تشخیص بدی چرا اسم خودت رو دکتر گذاشتی؟
آرمان از جا بلند شد و درحالی که سمت میز میرفت تا وسایلش را در کیف بگذارد لب زد:
- تشخیص من هيچوقت اشتباه نمیشه.
احساس میکردم دنیا دور سرم در حال گردش است. منِ سیاه بخت باردار بودم؟ امکان نداشت، این حرف دروغی بیش نیست.
ناخواسته ذهنم به سمت شهریار پرواز کرد. به سمت شهریار و آن روز لعنتی، من یادگاری شهریار را نزد خودم داشتم؟
احساس میکردم توان تحمل سرم را به روی گردنم ندارم. گویا که خانهی بزرگ روی سرم ویران شده. این دیگر ته بدبختی من بود اکنون با خیال راحت میتوانستم بگویم من یک بدبختم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_581
به خاطر سرگیجهام، سرم را به تاخ تخت تکیه دادم تا از حال نروم. احساس میکردم چند نفر سنگی بزرگ را برداشتهاند، محکم بر سر من میکوبند.
- نیهان چیکار کردی؟ حدسم درست بود، نه؟ هاتف میکشتت!
مطمئنم برای هاتف اهمیتی نداشت. او حتی زمانی که فهمیده چه بین من و شهریار گذشته، واکنش نشان نداد. دیگر اکنون نشان دهد؟
نگرانی من اصلا هاتف نبود! راستش برایم مهم نبود عصبانی میشود یا نه؟ برایش مهم است یا خیر؟ تنها چیزی که مهم بود و مرا نگران میکرد، دقیقا خود شهریار بود.
مردی که سر یک اشتباه ساده باعث تولد این بچه شد و در آخرین مکالمه به کل از من بریده بود. حالا من مانده بودم و یک بچه و یک پیرمرد که مرا برای بازی خود میخواهد.
بچهای که نه پدرش بود و نه اسمی از پدرش در شناسنامهام! به زور چشم به آرمان دوختم، با تمام توانی که داشتم لب زدم:
- حدست درست بود! نه من و نه بچه، متعلق به هاتف نیستیم. من فقط یه عروسک بازی سرگرمی هاتفم، نه زنش یا چیز دیگهای.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.