● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_560
به زور لبخندی زدم و دوباره سرم را روی میز گذاشتم. یک گرسنگی کوچک به این اندازه میتوانست به این شدت باعث بد حالی شود؟
- چیشده؟
با شنیدن صدای مارال، چشمم را روی هم گذاشتم. حداقل خیالم راحت بود وقتی او هست، دیگر خطری مرا تهدید نمیکند.
- حالش بده.
نشستن مارال را در کنارم احساس میکردم، دستش را روی بازویم گذاشت و آرام لب زد.
- نیهان چیشدی؟ جاییت درد میکنه؟
دیگر حوصلهای برای گفتن دوبارهی احوالم را نداشتم. برای همین تنها سکوت کردم. احساس میکردم با هر بار سخن گفتن، نیمی از انرژیام تخلیه میشود.
- غذای امروز رو کی پخته؟ بلد نیستین مثل آدم بپزید؟
صدای دخترکی که سمیه نام داشت با لرزشهای زیاد بلند شد.
- آقا همون غذایی بود که مارال خانم خورد!مشکلی نداشت که... فکر کنم خانم این غذا رو دوست نداره.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_561
اما هاتف گویا قصد کوتاه آمدن نداشت با شنیدن صدای زنگ درب غرید:
- هرکس اون غذا رو پخته اخراجه. برو بهش بگو وسایلش جمع کنه، قبل از اینکه شب بشه بره. الانم برو از پیک غذا رو بگیر بیا. زود باش!
دلم میخواست از آنان دفاع کنم و بگویم مشکل از خودم هست که این چنین شدم، وگرنه آن غذا کاملا طبیعی بود. نه مشکلی داشت و نه بد بو بود.
- نیهان بلند شو برو تو اتاقت.
با صدای هاتف، به زور سرم را از روی میز بلند کردم و با پاهای سست ایستادم. توان اینکه پاهایم را از زمین بلند کنم، نداشتم برای همین پایم را روی زمین کشیدم که ناگهان بین زمین و هوا قرار گرفتم.
با این.که میندانستم در آغوش هاتفم و از بوی او متنفر بودم اما این بیحالی باعث شد تنها چشم روی هم بگذارم و حرف نزنم.
دقیقهای بعد روی تخت قرار گرفتم و پتو تا گردنم بالا کشیده شد.
- آقا غذا رو کجا ببرم؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 354 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_562
هاتف روی تخت نشست و با نگاهی که روی صورت من قفل شده بود گفت:
- بیار اینجا.
با نزدیک شدن سمیه کمی در جایم تکان خوردم که دست هاتف روی دستم قرار گرفت و عصبی و زیر لب گفت:
-تکون نخور.
بدون حرف در جایم ماندم و به رفتن سمیه چشم دوختم. بعد از خروج او نگاهم را به هاتف دوختم و بعد روی ظرف غذای پیش رویم.
با باز کردن درب آن و پیچیدن بوی کباب در مشامم احساس کردم، حس ضعف و گرسنگیام چند برابر شد. واقعا نمیفهمم چرا با دیدن آن غذا به اون روز افتادم و با این غذا این چنین مشتاق خوردن!
با دیدن دست هاتف که مشغول تیکه کردن کباب و گذاشتن آن روی برنج بود، زبانم را روی لبانم کشیدم و با صدای که از ته چاه خارج میشد گفتم:
- میشه خودم بخورم؟
سرش را بالا آورد و با لبخندی که چند دقیقهای بود روی لبش جا خوش کرده بود، گفت:
- چرا؟ خجالت میکشی؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_563
لبم را به دندان گرفتم و سرم را به نشانهی نه تکان دادم. با اینکه از گفتن احساسم خجالت میکشیدم اما گرسنگی باعث شد بیخیال خجالت و معذب بودن شوم.
- خیلی گشنمه، تو هم طولش میدی.
خندهای کرد و با گرفتن قاشق به سمت دهانم، لب باز کرد تا سخنی بگوید اما قبل از او سریع به آن هجوم بردم و خوردم. با چشمانی گرد شده خیرهی من شد و با تعجب گفت:
- آروم باش. همش برای خودته دختر!
لبانم را به حالت بغض برعکس کردم و ظرف غذا را از جلوی او برداشتم و روی پاهایم گذاشتم. کمی در جایم جابهجا شدم و تند شروع به خوردن کردم.
نگاه خیرهای او باعث شده بود کمی معذب شوم، برای همین هر چند دقیقه یکبار به صورتش نگاه میکردم و لبخند خجلی میزدم.
- بهتری؟
سرم را تند به نشانهی بله تکان دادم که دقیقا پایین پای من روی تخت لَم داد و گفت:
- معجزهی غذا. کباب چه کرد، مرده بودی زنده شدی قشنگ!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_564
ابروانم را در هم کشیدم و خواستم نسبت به بوی غذا اعتراض کنم اما با یادآوری اینکه هاتف یک بیچاره را اخراج کرده، دست از خوردن برداشتم و مظلوم به او خیره شدم.
لبخند از روی لبانش پر کشید و با لحنی مسخره گفت:
- اوه اوه! سیر شدی الان دوباره به حالت وحشی قبل برمیگردی. چیه داری با نگات منو میخوری؟
نمیفهمم کجای منِ بیچاره شبیه وحشیها بود که او این چنین از وحشی شدنم میترسید!درحالی که لبم را میگزیدم تا از خندیدنم جلوگیری شود گفتم:
- چرا میخوای اون بیچاره رو اخراج کنی؟
بیخیال کامل روی تخت خوابید و دستانش را زیر سرش گذاشت با حالتی متفکر گفت:
- چون بلد نیست غذا بپزه. به خاطر یه اشتباه نزدیک بود تو بمیری الان. من پوستم کند شد تا تو به دستم اومدی.
اما من خوب میدانستم حالی که داشتم به خاطر غذا نبود! من بارها و بارها قرمهسبزی را با همان بو و مزه خورده بودم و هیچ بلایی هم بر سرم نیامده بود! حتی قرمهسبزی غذای مورد علاقهی من بود.
- ولی تقصیر اون نیست! من عاشق قرمهسبزیام. نمیدونم چرا حالم بهم خورد، اون رو اخراج نکن.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_565
نگاهش را به من انداخت و بعد دوباره به سقف اتاق خیره شد. با دیدن سکوتِ او ناامید دوباره مشغول خوردن غذایم شدم.
- باشه اخراجش نمیکنم. میگم دکتر بیاد ببینه چه بلایی سرت اومده.
لبخندی از ذوق زدم و با گفتن "باشهای" دوباره با شوق مشغول خوردن شدم. احساس میکردم با هر قاشق غذایی که میخورم جانی دوباره به وجودم وارد میشود.
بعد از تمام شدن غذا، ظرف را کنارم گذاشتم و پتو را کنار زدم.
- کجا؟
با چشم اشارهی به ظرف غذا کردم و گفتم:
- میرم اینا رو ببرم آشپزخونه.
دستش را روی تخت کوبید و با لحنی شیطون لب زد:
- نیاز نیست، سمیه میاد میبره. بشین کمی با زنم حرف بزنم.
نمیدانم چرا تا از لفظ "زنم" استفاده میکرد. میزان تنفرم نسبت به او دوچندان میشد، هربار این کلمه را به زبان میآورد احساس تحقیر و بیچارگی میکردم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_566
وقتی متوجهی حالم شد، تغییر حالت داد و روی تخت نشست. تلفنش را بیرون آورد و همانطور که مشغول گوشی بود گفت:
- بشین تا زنگ به دکتر بزنم.
دکتر به خانهاش میآمد؟ همراه با بلند شدن او از روی تخت، من روی تخت دراز کشیدم که نگاهی به من انداخت و سرش را به نشانهی تأسف تکان داد.
کمی از من فاصله گرفت و جلوی درب اتاق ایستاد. بیتوجه به او و چیزهای که زمزمه میکرد پتو را روی سرم کشیدم و چشمانم را بستم.
- دو ساعت دیگه دکتر میاد. شنیدی آهو؟
از لقبی که به من داده بود، بدم میآمد. نه از جهت زشت بودنش... نه اصلا اتفاقا این اسم به نظرم خیلی زیبا بود. من دلیل این لقبگذاری را دوست نداشتم.
اینکه به خاطر فرار از چنگ ازدواج با اوی پیر، به آهوی فراری لقب گرفتهام باعث آزارم بود. هاتف توقع داشت در آن خانه بدون هیچ مخالفتی عروس او شوم و تمام!
سرم را تکان دادم تا بلکه از این افکار قدیمی بیرون بیایم. این فکرها دیگر هیچ کمکی به من نمیکرد تنها باعث آزار روح و روانم میشد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_567
چندین بار با خودم عهد و پیمان بستم تا دست از فکر کردن به این چیزها و گذشتهی شومم بردارم. ولی هربار دوباره مشغول تحلیل و آنالیز آنها میشوم.
شایدم مقصر من نبودم، بلکه این طبیعت آدم بود. اینکه زندگیِ حال و آیندهاش وابسته شود به گذشته! گذشتهای که هرچند تاریک و شوم باشد.
شاید همین گذشته بود که باعث میشد هرکس در زندگیاش، درس عبرت و تجربههایی را کسب کند. تا کسی از چیزی آسیب نبیند، از آن گریزان نمیشود.
دقیقا مثل حالِ من، آنقدر فریب خوردنم برایم گران تمام شد که مطمئنم حتی اگر آدمی را درحال سوختن ببینم، دست کمک به جلو نمیبرم.
نمیبرم چون یکبار سر فیلمی مسخره و دروغ زندگیام را باختم. باختنِ چیزی که سخت به دست میآید، من محبت را باختم!
محبتِ شهریار به خودم، محبتِ زینب خانم به خودم و حتی محبتِ آقا محسن و منصور را... من همه را باختم.
تنها چیزی که در مقابل آنها به من رسید، هاتف بود. پیرمردی چندش و احمق که سنش با پدرم برابری میکرد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_568
با صدای دخترکی که اجازهی داخل شدن میخواست، سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و به او نگاه کردم. همان سمیه نامی بود که در آشپزخانه دیده بودمش.
- خانم میشه بیام داخل؟
کمی در جایم تکان خوردم و روی تخت نشستم، سرم را به نشانهی بله تکان دادم که نزدیکتر آمد و بیسخن تنها نظارهگر من شد.
از اینکه اینقدر نسبت به من مطیع بود و با احترام رفتار میکرد، تعجب میکردم. هنوز دو روز نشده بود از آمدنم در این خانه میگذشت، چه چیزی باعث شده مرا اینقدر عزیز و مهم بداند؟
آن هم منی که به گفتهی هاتف، تنها وسیلهی رفع آتش او هستم و هرگاه این شعله فروکش کند، باید وسایل جمع کنم و بیرون بروم.
به تخت اشارهی کردم و آرام لب زدم:
- بشین حرف بزنیم.
چشمی گفت و روبهروی من نشست. اینکه دخترکی این چنین مرا بزرگِ خودش میدانست، باید باعث غرور منِ گدا میشد؟ مطمئنم اگر وضعیتی دیگر داشتم، سریع مغرور میشدم به این همه "خانم" گفتنهایی که به ریشم میبندند.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_569
پتو را از خودم دور کردم و مانند او، درست روی تخت نشستم. با اینکه حداقل یکی دوسال از من بزرگتر بود اما مجبور بود سرش را مقابل من خم کند.
مطمئناً او هم از اینکه سرش مقابل دخترکی چون خودش خم باشد و شرمنده، خوشش نمیآید. تنها چیزی که او را مجبور کرده، پول است!
پول همهی چیزی هست که باعث بیچاره شدن یا خوشبخت شدن یک فرد میشود. این را زمانی فهمیدم که هاتف با این عقل ناقص و ذهن بیمارش، این چنین میدان دارد و سروری میکند.
اما دخترکی جوان که باید اکنون تحصیل کند و فکر آینده و خوشبختی باشد، لباس خدمتکاری بر تن میکند و برای همان کاغذ بیارزش که پول نام گرفته، در مقابل یک احمقی مانند هاتف کمر خم کند.
من اهمیت پول را زمانی درک کردم که پدرم برای آن تیکه کاغذ، دختر و همخون خودش را فروخت. اما شهریار از داشتن همان پول به دریای غیرت و مردانگی تبدیل شده بود، شده بود سرپناه دخترکی آواره و بیخانه.
- خانم؟ چی میخواستید بگید؟
با حرف سمیه سرم را بالا آوردم. چنان در افکارم غرق شده بودم که فراموش کردم قصد سخن گفتن با او را داشتم!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_570
لبخندی از اجبار و تنها برای اینکه احساس صمیمیت به سمیه هدیه کنم برلب آوردم و با مهربانی لب زدم:
- هاتف چند تا زن داشته؟
سرش که تا کنون تقریباً پایین بود، ناگهان بالا آمد و در چشمان من نگاه کرد. با ترس نگاهی به درب اتاق انداخت و همراه با گاز گرفتن لبانش پشت دستش کوبید.
متعجب به حرکاتش نگاه میکردم و ناگهان خندیدم. یک تک جملهی من چقدر عجیب و ترسناک بود که این همه واکنش در پی داشت؟
- خانم دیگه نپرسید توروخدا.
دیوانه شده بودند؟! مشکلی نداشت این سوال! دقیقا از کجای آن بَدش آمده بود؟
- مشکلش چیه؟
کمی جلوتر آمد و تن صدایش را پایین آورد. در حالی که به زور میتوانستم جملاتش را متوجه شوم گفت:
- کسی حق نداره تو کار آقا دخالت کنه! حتی مارال خانم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.