eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸آقا مهدی به تبعیت از خیلی تأکید داشت و چون حضرت آقا♥️ به دفاع از مردم ، یمن و عراق توصیه داشتند، او هم دوست داشت جزو کسانی باشد که حرف رهبر را اطاعت کرده‌اند☝️ 🔹می‌گفت: دوست دارم با رفتن به جنگ، عصبانی شوند😁 شهید به نماز اول وقت📿 خیلی اهمیت می‌داد و هر جا به مسافرت می‌رفتیم تا صدای را می‌شنید توقف می‌کرد و در مسجد🕌 همان محله نماز می‌خواند و بعد ادامه مسیر می‌داد. به رعایت هم توجه و تأکید بسیاری داشت 🔸قبل از اعزامش با هم به رفتیم، به هر کدام از حرم‌های مطهر✨ که می‌رفتیم، گریه می‌کرد و می‌گفت من آمده‌ام تا امضای قبولی را از اهل بیت(ع) بگیرم😭 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مرگ را حقير میکنند عاشقـ♥️ـان زندگی را #بی_نهايت بی آنکه سخنی گفته باشند✘ جز "چشمهايشان" در اوج
🔰پنج پسر داشتم، اما چیز دیگری بود. ♦️یک روز آمد دو زانو نشست روبه رویم. زل زد تو چشم هایم. دلم را لرزاند. گفت: مامان من تو نمیخوای خمس رو بدی⁉️ ✳️گفتم: مادر نرو🚷 سوریه. عبدالله گفت: خودت یادم دادی مامان همان وقت ها که چادرت رو می کشدی سرت و دست ما پنج تا رو می گرفتی و میکشوندی تو و مسجد🕌 ♦️در روضه ضجه می زدی😭 و می گفتی: کاش بودیم یاری ات می کردیم، یادته؟؟ بلند بلند داد می زدی که من و بچه هام فدات بشیم. ✳️بفرما الان شده. گفتم: پسرم من هیچ؛ با این دخترهای بابایی چه کنم؟! گفت: مادر با این حرفها دلم رو نلرزون💓 مگه هیچ کدام از اونایی که زمان جنگ رفتن زن و بچه نداشتن. آنقدر گفت و گفت تا ام کرد. ✍🏻راوی: مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
8⃣6⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠سوغاتی 🔰خیلی خوش سلیقه‌ بود👌 هر چیزی را که به نظرش #قشنگ میامد میگرفت و
💢  مراحل معنوی را از آیت‌الله قاضی می‌کرد و به ایشان ارادت ویژه‌ای داشت☝️. او معتقد بود اگر این شناخت را از دوران نوجوانی آغاز کرده بود، موفقیت‌های بیشتری کسب می‌کرد.🌹🍃 💢 ارادت ویژه‌ای به امام حسین (ع) داشت و حتما در سال یک مرتبه برای زیارت به می‌رفت😍. گاهی بدون دریافت ذره‌ای حق الزحمه پیگیر کارهای زیارتی دیگران می‌شد و در قبال اصرار آن‌ها برای دریافت هزینه‌های شخصی خود پاسخ می‌داد «حساب این مبالغ با جای دیگری است».😊 💢 روحیه پذیر مرتضی سبب می‌شد، با همه سازگار باشد و درباره سفر، با مشورت تصمیم‌گیری کند.🌹🍃 💢مرتضی از در حوزه و پایگاه‌های بسیج با سمت‌هایی از قبیل مسوول عملیات و مربی آموزش حضور فعال داشت.🙂 💢زمانی‌که مرتضی تصمیم گرفت به سوریه برود، پدر گفت هرچند که برای ما خیلی سخت است، اما اگر برای خدا🕋 می‌روی، خدا به همراهت باشد.🌹🍃 💢 بین مرتضی و صدرزاده رابطه صمیمانه‌ای شکل گرفته بود، به‌نحوی‌که پس از شهادت «سید ابراهیم» (تاسوعا ۱۳۹۴) «ابوعلی» در فراق خود بسیار بی‌تابی می‌کرد، 😭تا اینکه در روز عرفه سال ۱۳۹۵ وی هم به سید ابراهیم می‌رسد و در بهشت امام رضا (ع) آرام می‌گیرد.🌹🍃 💢 شهید عطایی در کتب «مرتضی و مصطفی» و «ابوعلی کجاست» منتشر شده است.👌 🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌺کم توفیقی نیست #شهادت، چرا که مراقبه میخواهد وظاهر وباطنی #پاک✨ 🎀 #مراقبه هایش تنها مادی نیست❌به ق
3⃣8⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰21 تیر 70📆 محسن در نجف‌آباد به دنیا آمد. رشد این در خانواده‌ای علمی بود و خاندان حججی معروف هستند، آیت‌الله حججی در زمان رضاخان بیشترین خدمت را به منطقه اصفهان داشت، زمانی که از سر زنان و عمامه از سر علما بر می‌داشتند این عالم ربانی در گوشه و کنار دست افراد مستعد را می‌گرفت🤝 و به حوزه می‌برد 🔰در نمایشگاه دفاع مقدسی که در نجف‌آباد برپا شده بود با زهرا عباسی همکار می‌شود و همین آغازی می‌شود برای آشنایی و ازدواج💞 به قول همسر محسن، واسطه آشنایی این دو بودند، 11 آبان 91 خطبه عقد جاری و محسن در 21 سالگی داماد می‌شود☺️ دو سال بعد در مرداد 93 مراسم برگزار می‌شود. 🔰27 تیرماه 96؛ محسن برای بار به سوریه اعزام شد🚌 در مأموریت اولش بیشتر در حلب و لاذقیه عملیات داشتند اما این بار قرار بود به نزدیکی مرز با عراق بروند🗺 به گفته همسر شهید، این دفعه که می‌خواست برود گفت: دعا کن من دوباره سردار را ببینم، می‌خواهم از او بخواهم کاری بکند که من همانجا در بمانم و تا تمام نشدن جنگ💥 برنگردم ایران. 🔰طبق آنچه داعش👹 منتشر کرده، همه چیز از 16 مرداد سال 96 شروع شد، از ، در عملیاتی در منطقه مرزی بین سوریه و عراق، زمانی که با تنی مجروح💔 در پشت سنگری در کنار اجساد نیمه‌جان تعدادی از هم‌رزمانش👥 آخرین را می‌کند 🔰آن زمان هیچ‌کس تصور نمی‌کرد که این جوان ایرانی🇮🇷 قرار است چه بر سر داعش بیاورد، شاید اگر داعشی‌ها می‌دانستند که همین شهید🌷 آن‌ها را ظرف 3 ماه ریشه کن خواهد کرد ترجیح می‌دادند با او کاری نداشته باشند. 🔰نمی‌دانستند و فیلم و تصویری📸 که از او منتشر کردند تا به خیال خود خط و نشانی بکشند و نشان دهند اگر دستشان به ایران و برسد چه می‌کنند؛ چه نتیجه معکوسی↪️ به همراه دارد، تصاویری که با آن ترکیب دود و آتش🔥 صحنه را بر هر مخاطب آشنا با تاریخ تداعی می‌کند 🔰اما همه ارتباط با کربلا فقط این عکس نبود، تصاویر بعدی که به صورت محدود انتشار پیدا کرد از پیکر بی‌سر😔 و بی‌جان او بود تا به پیروی از مرادش داشته باشد. 18 مرداد 96 محسن به آرزویش رسید🕊 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸بوالفضل از نیروی #اطلاعاتی_سپاه بود و مدام در کمینش بودند بنابراین اگر اسیر می شد خدا می داند چه بل
📜 فرازی از وصیتنامه ✍از همسرم می‌خواهم تا فرزند دلبندم علی آقا را با مهر و محبت🌺 بزرگ نماید و "جای خالی پدر" را برایش پر نماید. اما سخنی هم به عرض کنم. ✍علی جان این را بدان که من تو را خیلی دوست دارم و همیشه و همه جا با تو خواهم بود. از تو می‌خواهم همیشه در مسیر درست گام‌ برداری و مایه سرافرازی بنده و مادرت باشی و از این طریق اعمال خیر💖 نامشخص به من هبه نمایی و ولایت فقیه و رهبری فرزانه انقلاب را برای خود و راهبر قرار دهی. ✍همسرعزیزم♥️ در انتهای سررسید تمامی طلب‌ها و و حساب‌هایم را ثبت نموده‌ام که زحمت آنها به گردن شما می‌باشد. ✍در خاتمه عرض می‌نمایم که دلم برای زیارت تنگ می‌شود حتما در زیارت کربلا مرا هم یاد کنید و این شعر را زمزمه نمایید: 🌾 می‌گیرم هواتو    🍂اشک غریبی می‌ریزم😭 برا تو 🌾بیچاره اون که حرم رو 🍂بیچاره‌تر اون که دید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
2⃣7⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌼🍃 یکی از #شرط‌هایش این بود که چون #رزمنده مدافع حرم هستم دوست دارم باز هم به
💥خدمتی که ذخیره آخرت شد؛ 🔰در سفری که به داشتیم شهید حسین هریری در حال قدم زدن در اطراف بین الحرمین بود ،که یکی از خدام حرم عباس(ع) اشاره ای کرد به حسین و چند نفری که با هم بودیم برای کمک به ساخت برخی کفشداری­ های اطراف حرم که در حال حاضر ساخته و آماده شده است. ✨ 🔰با شهید بزرگوار تا پاسی از شب در حال خدمت و ساخت بخشی از کفشداری حرم حضرت عباس (ع) بودیم، در همان حال به فکر گرفتن روزی از حضرت کربلا و ارباب بی کفن بودیم که شهید هریری عنوان داشت: "خدا همین کار ما را ان شالله ذخیره آخرت قرار بدهد و وسیله شفاعت باشد." و این رفتار شهید هریری از علاقه شدید او به حضرت سیدالشهدا(ع) و ساقی العطاشا حضرت عباس(ع) برای من خاطره شد.✨ 🌷 📎به روایت دوست شهید 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣1⃣#قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌
❣﷽❣ 📚 💥 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. 💢 انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» 💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! 💢 این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. 💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. 💢آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. 💠 همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. 💢از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. 💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. 💢 احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. 💠 به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» 💢 به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. 💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» 💢 مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. 💠 فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» 💢 احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم داده؛ امروز امام جمعه اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» 💠 نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. 💢 نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 2⃣1⃣#قسمت_دوازدهم 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبال
❣﷽❣ 📚 💥 3⃣1⃣ 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. 💢 هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. 💢زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. 💢از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. 💢دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. 💢زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. 💢همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. 💢 نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. 💢دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. 💢همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ 💢 یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰خوابی که خبر از شهادت مهدی را داد 🔸دو روز مانده به #شهادت مهدی مادر بزرگش خوابی می بیند. وی در این
2⃣0⃣3⃣1⃣ 🌷 📿مادر شهید: 🍁 از بچگی فردی بود و هیچ وقت گریه نمی‌کرد، طوری بود که من گمان کردم مشکلی دارد که گریه نمی‌کند اما دیدم نه، او فقط می‌زند. خیلی زود راه افتاد و اولین کلامی که به زبان آورد «شهیدم کن» بود طوری که مادربزرگش تعجب می‌کرد که زبانش با این کلمه باز شده است. 🍁از پولش چیزی برای خود پس‌انداز نمی‌کرد و همیشه آن را به دیگران می‌کرد و  با ارتباط عاطفی زیادی داشت. 🍁هر كسي با هر منش و رفتاري اگر با او ارتباط برقرار مي كرد، با او مي شد. مهدي مي گفت كه شايد اين رفتار و اين اخلاق من خودش را بگذارد و از راه اشتباهي كه انتخاب كرده اند برگردند. مهدي در جذب حداكثري داشت. 🍁او پای ثابت مکتب آیت الله حق شناس بود، یه روز به‌ همراه تعدادی از دوستانش به‌ دیدن آیت‌الله رفته‌ بودند که آیت‌الله از بین دوستانش، فقط به‌ مهدی یک داده و گفته‌ بود اشک‌هایی😭 که برای امام‌ حسین ‌(ع) می‌ریزی را با این دستمال پاک‌ کن و آن‌ را نگه‌دار تا در کفنت بگذارند. 🍁در يك جلسه كه مهدي در محضر استاد مي‌رود، آيت‌الله ‌حق‌شناس تا او را مي‌بيند به مي‌افتد. دوستانش تعجب مي‌كنند كه چرا استاد گريه مي‌كند و چه رازي بين او و مهدي وجود دارد؟ و هيچ‌كسي نمي‌دانست كه مرد خدا در چهره آفتاب سوخته شاگردش، نور را مي‌بيند. مهدي همه راز و نيازش با امام حسين(ع) بود. 🍁مهدی همیشه به‌ جز روزهای‌ عید لباس‌ مشکی⚫️ به ‌تن‌ داشت و معتقد بود که بعد از مصیبت (‌س) باید همیشه‌ عزادار بود، در آخر نیز به‌ توصیه خودش تربت و دستمال‌ اشکش را در کفنش گذاشتند. راوی:مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
خیلی عجله ای برای #افطار کردن نداشت❌ نماز مغرب و عشا را اول وقت میخواند بعد میومد سر سفره افطار، ال
🔸وقتی شهید رضا کارگربرزی خاطره ای از سفر پدرش با پای پیاده👣 از کرمان به را تعریف می کرد، ناگهان با حالت تعجب😧 از پدر شهید پرسید: مگر شما اهل کرمان هستید⁉️ گفتند: بله 🔹حاج قاسم به فرمانده گفت: چرا به من نگفته بودید که همشهری ماست⁉️ فرمانده گفتند: رضا خودش خواسته بود که این موضوع هیچ جا مطرح نشه⛔️ ومخصوصاً به گفته نشود. ⚜آری او را در جزئیات هم میدانست👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
WWW.AVINY.COMReza Narimani-Golchin Shab 01 Ta Shab 06 Ramzan1395-002.mp3
زمان: حجم: 7.16M
🍁ابر بهارم پیچیده💫 تو دیارم ارزو رو قربونی کنم پای نگارم و امام حسیـ♥️ــن و و مدافعان حرم🌷 🎤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍀✨🍀✨🍀✨🍀 ♥️برادر باید #اینجوری باشه ♥️هم خودش #شهید بشه،🕊 هم #برادر شو برسونه به #قافله شهدا #شهی
7⃣2⃣3⃣1⃣🌷 ♨️«مجتبی در لحظه 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به رفتند. (لبخندی☺️ می‌زند و ادامه می‌دهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا . و آقا مجتبی هر دو با اسم‌های مستعار به سوریه رفتند، مصطفی زمانی و مجتبی رضایی. 🔰 خودشان را به‌ دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه 🏘مشغول انجام دادن کارهایم بودم که در به صدا درآمد ♨️در را که باز کردم دیدم و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند. به محض این که به آن‌ها افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن کربلا. 🔰طوری واقعه را تعریف می‌کردند که من هم حرف‌ها یشان را بشنوم. ریختم و رفتم و کنار آن‌ها نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را می‌کردند که احساس می‌کردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه می‌بینم. ♨️ صحبت‌هایشان که شد خندیدم 😄و به آن‌ها گفتم: «شما از این حرف‌ها چه هدفی دارید⁉️» هر دو نفرشان مداح بودند و با و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و بی‌بی زینب (س) به اسیری نمی‌رفت و این‌قدر درد و غم نصیبش نمی‌شد». 🔰بعدازاین جمله از تنهایی رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالی‌که لبخند😊 می‌زدم گفتم: «چرا حرف دلتان 💓را نمی‌زنید؟» گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و کاری انجام می‌دادیم. کاش می‌شد برای دفاع از زینب «س» و اهل‌بیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکی‌ها می‌گفتیم. ♨️حالا که هستیم می‌دهی برای دفاع از حرم بی‌بی زینب «س» به سوریه برویم⁉️» به یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در که گرفته بودند را در چشم‌هایشان به‌ می‌دیدم. لبخندی😊 زدم و گفتم: «خب بروید». انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان بود. 🔰 آن روز طوری می‌کرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل💘 سیر بچه‌هایم👫 را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً دادی؟»گفتم: «، اجازه دادم».بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که با مدافعان حرم چه‌کار می‌کنند؟» من در 📺دیده بودم که داعشی‌ها یک جوان را زنده‌زنده آتش زدند. ♨️با لبخند😁 به آن‌ها گفتم: «مگر داعشی‌ها چه کار می‌کنند⁉️» گفتند: «داعشی‌ها مدافعان حرم را از تنشان جدا می‌کنند».لبخند زدم و گفتم: « سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».نگاهی به# همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زنده‌زنده بسوزانند، 🔥شاید ما را تکه‌تکه کنند». 🔰هر چیزی که یک جواب می‌دادم که به واقعه کربلا برمی‌گشت. و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، را زیر چانه‌شان زده بودند و به من نگاه می‌کردند و دایم این جمله را تکرار می‌کردند: « اجازه را دادی دیگر؟» و من هم هر بار می‌گفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم». و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای رفتند. وقتی پدرشان به خانه🏡 برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم. ♨️ ایشان هم وقتی دیدند# ماجرای دفاع از حرم زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به بروند. اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچه‌ها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که به مصطفی و مجتبی می‌افتاد، گریه می‌کرد.» به نقل مادر 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh