✍ #خاطرات_افلاکیان
داشتم برای نماز ظهر #وضو می گرفتم،
دستی به شانه ام زد.
سلام و علیک کردیم.
نگاهی به آسمان کرد و گفت : « علی ! حیفه تا موقعی که جنگه #شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . »
گفتم «مثلا چی کار کنیم؟»
گفت « دوتا کار ؛ اول #خلوص، دوم #سعی_و_تلاش .»"
🌷 #شهید_حسن_باقری🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#لباس_عراقی
داخل کیفش یک دست #لباس_نظامی_عراقی پر از جای ترکش و خون خشک داشت! گفتم این لباس به چه کار تو می آید؟ گفت :" من با این لباس کارهای بزرگی انجام میدهم."
عکسی را نشانم داد که با لباس و کلاه عراقی در یک جیپ غنیمتی نشسته بود ، تعریف میکرد:"من با همین لباس ،چند بار به داخل عراقی ها رفتم و با آنها #نان و #ماست خوردم! با این جیپ هم با بچه ها در منطقه گشت میزنیم.این جیپ را هم از خودشان گرفتم."
حتی از دوستانش شنیدم در همین شناسایی ها #مخفیانه خود را به کربلا رسانده بود!"
🌷 #شهید_مرتضی_جاویدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#دو_سه_روزه_کلافم
دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « #دلم_گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم ؟ شاید باهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با #فرمانده_هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی ره."
🌷 #شهید_مهدی_زین_الدین🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
ايشان موقعي كه در جبهه بود اكثر اوقات از اسلام و نماز و امام صحبت ميكرد. در #نمازهاي_شب و #دعاهاي_توسلش هميشه گريه ميكرد و حتي در تعقيب نمازهاي يوميه هميشه از خدا طلب توفيق شهادت در راه خودش را مينمود. برخورد او با ديگران آنقدر دوستانه و برادرانه بود كه يك گردان 300 نفره همه او را ميشناختند و به او علاقه خاصي داشتند. عباس در جبهه عباس ديگري بود و كلاً رفتار و گفتار او جور ديگري بود. او در جبهه با گل خونین کربلای ايران مهر نمازي را درست كرده بود و با آن نماز ميخواند و به #رفقايش سپرده بود كه بعد از شهادتش آن مهر را بالاي سرش در قبر بگذارند. او در درفترچه يادداشتي كه داشت عنوان كرده بود اولين شهيد خويدك خواهد بود و اينطور هم شد و اولين شهيد مدفون در خاك روستا شد. و با شهادت عباس تمامي اهالي محله اندوهگين بودند."
✍ #راوی:همرزم شهید
🌷 #شهید_عباس_صدیقی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#شب_قبل_از_اعزام_آخر
آخرين باری كه می خواست به جبهه اعزام شود شبش به پايگاه آمد و نشست با بچه ها و خوش و بش زيادي كرد. با اینکه علاقه بسیار زیادی به #پدر و #مادرش داشت ، جوری که برای همه این علاقه مشهود بود ؛ شب آخر را در عوض اينكه به منزل برود و پيش پدر و مادر باشد تا او را سير ببينند ، ليكن #بسيج_پايگاه را ترجيح داده و شب را در پايگاه تا به صبح در كنار بسيجيان آرميد و چه صحبت هايي كه در آن شب تاريخي بين ما رد و بدل نشد و از هر جايي گفتیم و شنيدیم. از #شهادت_ها و #رشادت_ها بحث ها کردیم تا صبح به #نماز_صبح پرداخته و آخرين نماز امير در پايگاه چه شيرين بود و پس از نماز به جلوي درب مسجد آمده و خداحافظی کردیم. امير چند قدمي به سوی منزلش برداشت و با يك نگاه عميق به ما فهماند كه اين #خداحافظي_آخر است و حيف كه ما اين لحظات تاريخي را نتوانستيم ثبت كنيم و تنها خاطره آن در ذهن ما نقش بسته است."
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#نامههاي_جبهه
علي داراي #ذكاوت و #هوش_سرشاري بود. عليرغم كمي سن، از نظر اجتماعي به سر حدِ كمال رسيده بود؛ اهل معاشرت با اقوام و همسايگان بود اگر كسي مشكلي برايش پيش ميآمد، علي جزو اولين كساني بود كه براي حلّ مشكل و اظهار محبت اقدام ميكرد، همين روحيه موجب شده بود كه نامههايش طولاني و مفصل شود هيچ كس از بستگان و همسايگان را از قلم نميانداخت؛ جوياي احوال همه بود اما آنچه را هيچ وقت فراموش نميكنم اين جمله است كه در پايان همة نامههايش مينوشت: «من جانم را فداي #امام و #ملت ميكنم». براي آخرين بار، به يك مرخصي چند ساعته آمده بود، برادرش رسول، خدمت سربازي ميكرد و مدت پنج ماه بود كه او را نديده بود، خيلي علاقه داشت او را ببنيد اما وقتي علي آمد رسول در خانه نبود خيلي ناراحت شد و گفت: « #مادر_جان! آمده بودم رسول را ببينم، اي كاش او را ميديدم و ميرفتم.» اما صد افسوس كه رفت و ديدار اين دو برادر به #قيامت افتاد.
🌷 #شهید_علی_قره_باغی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#آخرین_پس_انداز_مصطفی
در آخرین اعزام به جبهه ( #آزادسازی_خرمشهر) مصطفی پنجاه هزار تومان پس انداز داشت که به صورت چک نوشته شده بود. او از من خواست آن را به پدرش #هدیه بدهم نگاه پر اشک من بدرقه کننده راه مصطفی بود چون هنگام وصال به #معبود رسیده بود و زمان آن رسیده بود که پرواز کند به سوی پاکیها و نظاره گر شکفتن گل آزادی باشد. ای کاش مصطفی جان من در کنارت بودم تا روی پل خرمشهر مجروح و زخمی و #تنها و #غریب نمی افتادی، زیرا اگر دشمنان آنجا نبودند برادرانت به تو کمک می کردند و تو…
✍ #راوی : سید رضا ابریشمی
🌷 #شهید_سید_مصطفی_ابریشمی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
بسیار آرام ، #متواضع و #فروتن، #دلسوز و #مهربان بود. #قرآن و #نماز می خواند ، عشق و علاقه خاصی به امام و ارادت زیادی به ائمه داشت. از حجب و حیای خاصی برخوردار بود و صبر و استقامتش مثال زدنی بود و بسیار منظم و مرتب و پاکیزه بود. پایبند به #انجام_واجبات و #ترک_محرمات بود."
✍ #راوی:برادر شهید
🌷 #شهید_محمد_مهدی_فاضل🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
پنج شنبه شب بود همسرش ساعت های آخر دوران حاملگی خود را طی می کرد و درد زایمان داشت. محمد رضا وسایل خود را در ساکش می گذاشت و آماده رفتن به #جبهه بود رو به من کرد و گفت: مادر من می خواهم به جبهه بروم. گفتم: مادر! وضعیت همسرت را که می بینی زنگ بزن بگو همسرم تنهاست نمی توانم بیایم و مرخصی بگیر.
گفت: نه مادر باید بروم عملیاتی در پیش داریم و باید حضور داشته باشم. نیمه های شب بود که فرزندش به دنیا آمد نامش را #امید گذاشت. خیلی خوشحال بود و هزار بار او را بوسید.
صبح آماده رفتن شد، قبل از رفتن به من گفت: مادر! تخم مرغ محلی برایم درست کن، برایش درست کردم یک لقمه خود می خورد و یک لقمه به #همسرش می داد. دلم نمی خواست محمد رضا برود دوباره به او گفتم: #مادر! تو را به جان امام حسین (علیه السلام) نرو، او گفت: مادر نگران نباش من می روم و بعد از 19 روز می آيم تو هم مواظب زن و پسرم باش از ما خداحافظی کرد پسرش را بوسید و رفت.
او رفت و بعد از 19 روز آمد اما این بار فقط جسمش آمد و روحش به #لقاء_الله پیوست.
✍ #راوی:مادر شهید
🌷 #شهید_محمدرضا_جان_محمدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#پسته_کیلویی_چند؟ ( #خاطره_ای_از_شهید )
زن کە وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت. سرش را انداخت زیر، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد
هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد
آخرش هم گفت: ما #جنس نمی فروشیم.
زن با عصبانیت گفت مگه دست خودته؟ پس چرا در مغازه ات را نمی بندی؟
همان طور کە سرش زیر بود گفت: هر وقت #حجابت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم.
🌷 #شهید_محمود_کاوه🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
ما همیشه او را #خندان صدا می زدیم چون همیشه خندان بود و هر مسئله ای که پیش می آمد خنده از لبانش کنار نمی رفت . یک روز با چند نفر از بچه با هم نشسته بودیم که شهید آفتابه به دست در حال دویدن بود که صدای #خمپاره آمد صدای سوت کشیدن آمد سریع سینه خیز شد خمپاره عمل نکرد دوباره در حال دویدن شد که دوباره صدای سوت کشیدن آمد که بعداً متوجه شد این صدا صدای خمپاره نبود صدا از #لوله_آفتابه بود که هوا وارد آن می شد باعث سوت کشیدن می شد.
✍ #روای:محمدگرجی دوست شهید
🌷 #شهید_رامین_محمدپور 🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
✍ #خاطرات_افلاکیان
#پيشنماز
ملك وقتي به جمع ما پيوست دانش آموز بود، اما براي ما نقش معلم داشت، مدتي به عنوان مسئول در خدمتشان بودم، اكثر اوقات مشغول #تلاوت_قرآن بود، هرگاه خودش در عمليات حضور نداشت هنگام بازگشت بچهها، برنامه استقبال مفصلي تدارك ميديد و به گرمي ابراز احساسات مي كرد و با #چاي و #شربت از بچههاي عمليات پذيرايي ميكرد. تمام آن مدت كسي را نديدم كه بتواند صبحها از ملك پيشي بگيرد و مسجد را نظافت كند. گاهي اوقات پيش ميآمد كه بنا به وظيفه تذكراتي بدهم اگر هم گاهي عصباني ميشدم، ملك با چنان متانتي برخورد ميكرد كه فوق تصور بود و موجب ميشد كه من از خشم و عصبانيت پشيمان شوم. يك روز جلسهاي تشكيل داديم تا پيشنماز انتخاب كنيم؛ همة رزمندگان بدون استثناء، ايشان را انتخاب كردند، پس از انتخاب ايشان، گويي #قضاي_الهي اين بود كه ما از اين فيض و بركت محروم شويم، يكي از برادران پاسدار خراساني آمد و گفت: شنيدهام، برادر ملك روحي پيش نماز شما هستند، پس از مشورتهايي كه كردهايم ايشان را به عنوان #مسئول_بهداري_نيروهاي_مستقر در روستاي محراب انتخاب كردهايم كه بايد همراه ما بيايند. وقتي ملك از موضوع مطلع شد، بلافاصله آماده شد و راهي شد. اما گويا خداوند اينگونه مقرر كرده بود كه در يك روز دو جلسه، در دو منطقة، دور از هم برگزار شود و تصميم هر دو جلسه به انتخاب شهيد ملك روحي بينجامد. شهيد روحي همان شب كه به جمع رزمندگان مستقر در روستاي محراب پيوست، پايگاه مذكور مورد هجوم #ضد_انقلاب قرار گرفت، ايشان همچون #ميوة_نوبر در آغاز حمله به شهادت رسيد.
✍ #راوی:آقاي مرادعلي شفيعي همرزم شهيد
🌷 #شهید_ملک_روحی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398