eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
بیا سر قرارهای صبح فنجان فنجان لبخند بنوشیم و صبح را به سپیدی ترانه دچار شویم
خزان رسیده و از من قرار می‌گیرد ز خون عاشق شیدا انار می‌گیرد شبیه ساقی مـ‌سـتی که درپیاله‌ی عشق شراب مانده، ز چشم خمار می‌گیرد غلام قدرت عشقم، که یک نگاه غمش چگونه، کشته‌ی بیش از هزار می‌گیرد؟ خزان رسیده و باران و چتر و هم‌دوشی و بوسه ای که کسی در کنار می‌گیرد صدای زوزه‌ی باد و سرود خش‌خش برگ نسیم خسته، به دستش دوتار می‌گیرد زمان کوچ پرستو ،رسیده در پاییز دوباره، چلچله، شور بهار می‌گیرد چه شاعرانه‌ی خوبی ،به رنگ پاییز است دوباره، واژه، قلم را بکار می‌گیرد.
پرده بردار که از چشم خمارت بانو صبح یکشنبه ی شهر غزل آغاز شود
📣یه کانال پییییییییدا کردم پر از های دوبیتی و غزلهای ناب‼️ ❌لنگشو هیچ کجا نمیکنی💯 https://eitaa.com/joinchat/646840548C8f90df0db0 گلچین شده از غزلها و دوبیتی های عاشقانه
📚اگه دنبال شعرهای کمیاب و قشنگ میگردے 🌸گلچین اشعار شاعران معاصر را بخوانید و لذت ببرید ✅حتما یه سر به این کانال بزن😍👇 https://eitaa.com/joinchat/646840548C8f90df0db0 ✨یکبار دیدنش ضرر نداره☝️☝️☝️☝️
برگ‌ها از شاخه می‌افتند و تنها می‌شوند از جدایی گرچه می‌ترسم، به من هم می‌رسد
من از عالم تو را تنها گزیدم روا داری که من غمگین نشینم؟!
شیرین گلی را توی گلدان دید امروز بویش کشید و اندکی رقصید امروز رخت عروسک را دوباره زیرو رو کرد با دخترش حرفی زد و خندید امروز مادر برایش چای آورد و بغل کرد شیرین خود را با هزار امید امروز ناگاه رنگ آسمان مثل زمین شد تاریک شد تا چهره‌ی خورشید امروز با دلهره سر را بسوی آسمان برد مادر شبیه دخترش ترسید امروز باران گرفت و مثل سمی سرد و وحشی بر صورت زیبایشان بارید امروز فریاد مردم از در و از بام برخواست همراهشان فرش زمین نالید امروز
تا تو نقاش دلِ تنگ منی، دقت کن! برگ‌ها را نکنی زرد! دلم می‌گیرد
شلاق زده باد گل نسترنی را از شاخه جدا کرده غزل‌های زنی را با آتش نمرود به‌پا کرده جهنم سوزانده دل نازک هر بت‌شکنی را از کینه شکسته قلم ساده تقدیر ای آه بسوزان لب هر انجمنی را ظلم آمده عادل شده در مکتب صهیون ابلیس فراخوانده پسرهای تنی را کودک‌کشی آل‌شیاطین شده عادی هرجا که علم کرده خودش پیرهنی را ! از کودک گهواره شکسته بنویسید آغوش گرفته گل زیبا کفنی را قحطی محبت همه جا اوج گرفته افسوس که این فاجعه دارد وطنی را...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانه بخند... بخند و سر بزن از خاک و خون جوانه بخند به لحن ساده و معصومِ کودکانه بخند ترانه ی وطن ماست زندگی در جنگ تمام زندگی ماست این ترانه، بخند مباد گریه ی ما خصم را شجاع کند میانِ اینهمه برخوردِ ظالمانه بخند اگر که حامی ظلم اند عده ای غم نیست به اینکه قصه ی درد است این زمانه بخند تو خانه داری اگر چه شکسته درهم و خرد به دشمنی که ندارد زمین و خانه بخند به دشمنی که گرفته ست سرزمین تو را به کرکسی که تو را راند از آشیانه بخند میان معرکه بر دشمنی که از وحشت به کامیونِ زباله ست بزدلانه بخند عزیز کودک من با بهانه گریه نکن امیدِ ماست به این خنده بی بهانه بخند به اینکه حرمله ای با سه شعبه از سویی گرفته است گلوی تو را نشانه بخند
بترسيد! آری‌آری چون‌كه ما ازنسل طوفانيم و طومار شما را عاقبت در هم بپيچانيم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در کرب و بلا، بی طرفان بی شرفان اند تاریخ همان است، حسینی و یزیدی... هرگز ندهد تن به نظربازی دشمن خاکی که درآمیخته با خون شهیدی ما آینه‌هاییم, شکستن هنر ماست با ماست هرآیینه شهیدان جدیدی ۰
🍃🌺 به نیت آزادی فلسطین و نابودی اسرائیل 🌺🍃 وای از، آن ساعتی که عصر غیبت شد شروع سال‌های سختِ بیتابی و غربت شد شروع ظلم همواره به هر جایِ زمین اُتراق کرد زخم بر مظلوم زد! صبرِ جهان را طاق کرد قلبِ تاریخِ زبان بسته کماکان شد حزین بیشتر آنجا که شد آغاز؛ غصبِ سرزمین آنکه دائم کارش انکارِ امام ِ غایب است نامش اسرائیل و فامیلش است آمد و از نقشهٔ ابلیس استقبال کرد قبله گاهِ اوّلِ اسلام را اِشغال کرد عشق را با قتلِ عام ِ مستمر؛ محکوم کرد عده ای را از سکونت در وطن محروم کرد با جنایت دم به دم انداخت در خون؛ قدس را با غضب آمد تصاحب کرد صهیون؛ قدس را هست فنّ و حرفهٔ دیرینه اش کودک کشی رو به موت است و پس از این هست حالش ناخوشی میزند آخر به جانش آتشی را شعله ور آن نمازِ خوانده در آوار و در خون غوطه ور ظلم؛ مستأصل شد و در امتداد سنگ ها در طلوعی دلنشین شد به پا دید با چشمانِ خود آخر قیامی سخت را دید صهیونیست آری انتقامی سخت را چونکه حق هرگز نخواهد شد ضعیف و منزوی شد فلسطین؛ مرد میدان و هر آیینه قوی کارشان در اوجِ غم؛ صبر و توکل میشود تا شوند آزاد؛ هنگام توسل میشود در دلم آشوب...بر لب؛ آهِ سرد آورده است بغض ِ باران-زا گلویم را به درد آورده است باز قلبم راهیِ شهر مدینه میشود یادِ لحظاتِ جسارت غرقِ کینه میشود چشم هایم در خودش جا داده، داغ کوچه را اشک می ریزم دوباره اتفاق ِ کوچه را اتفاقِ جانگدازی که گریزِ روضه هاست بانیِ بی منّتِ بزم ِ عزیزِ روضه هاست آسمان، رنگش کبود و خاک، رنگش زرد شد نبض ِ کوچه ایستاد و دستِ مادر سرد شد آمد آنکه با قساوت عُلقه و پیوند داشت آنکه از بر لبش لبخند داشت در لباس ِ ظلمت و در قالبِ یک راهزن راه را نامردِ پستی؛ بست بر أمّ الحسن(ع) عرش أعلی را گرفت و نُه فلک را غصب کرد ناجوانمردانه با سیلی کرد خورد بر دیوار مادر! قسمتش شد حالِ زار ضجه زد در هر قدم بر چادرش گرد و غبار سمتِ خانه داشت برمیگشت با چشمانِ تار روزگار ای روزگار ای روزگار ای روزگار خاطراتِ تلخ...حسرت... کاشکی میشد سپر... غربتِ مادر؛ نخواهد رفت از یادِ پسر پیر شد! دنیا برایش ذره ای ارزش نداشت مجتبی(ع) از داغِ مادر یک شب آرامش نداشت هیچ داغی اینچنین سنگین و بی اندازه نیست غصب تکراریست! هرگز اتفاقی تازه نیست!
از کیْ طریق قهر و جفا را بلد شدی؟ با دست کی برای عداوت مدد شدی؟ تنها به چشم‌های تو دل را فروختم با هر نگاه وارد دادوستد شدی من بهترین ملاک محبت شدم تو هم- در ظلم و بی‌وفایی و اذیت سند شدی ای بهترین درخت گلستان عاشقی! آفت به شاخ عاطفه‌ات خورد، بد شدی! آرام بود پیش من امواج جان تو آمد کدام ماه که در جزرومد شدی؟ دیروز فکر و ذکر تو اطراف عشق بود امروز در برابرم اهل خرد شدی در امتحان عشق، من از بیست صد شدم با چند جور تبصره اما تو رد شدی
درجان شما نور خدا نیست بمیرید جز ظلمت و نیرنگ و جفا نیست بمیرید ای سنگ دلان عهد خدا را که شکستید در قلب شما مهر و وفا نیست بمیرید دوزخ فوران می کند از خشم خداوند زان منزل موعود صفا نیست بمیرید عمریست فلسطین شده مظلوم و گرفتار یک لحظه هم از ظلم رها نیست بمیرید عمر شب و کابوس ستم هم به سر آید آن روز دگر روز شما نیست بمیرید خورشید ولا سر بزند از دل کعبه آنجا اثر از شب پره ها نیست بمیرید
بخوان از چهره طفلانم اینک مشق غربت را بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را فلسطینم، صدای رنج انسانم، مرا بشنو که شعر داغ من تا آسمان برده بلاغت را فلسطینم، که صبحاصبح با نعش عزیزانم به دوش خسته خود می‌کشانم بار حیرت را کماکان قصه من مانده در پستوی خاموشی مبادا از جهان یک شب بگیرد خواب راحت را بگو شیپورهای شایعه خاموش بنشینند و بشنو از دل آوار، آواز حقیقت را مرا با قامت خونین یارانم تماشا کن ببینی تا مگر حیرانی صبح قیامت را برای کودکان لالایی از جنس رجز خواندم که در گهواره فهمیدند معنای شهادت را فلسطینم، که آهی داشتم، بالید و آتش شد نثار جان دشمن می‌کنم طوفان وحشت را فلسطینم، غم آخرزمانم، قبله اول که زیر تیغ می‌خوانم نماز استقامت را
کی می رسم به لحظه ی دیدار؟ هیچ وقت این را حساب حادثه  نگذار هیچ وقت آخر دو دل سپرده ی رسوا از عشق هم از هم نمی شوند که بیزار، هیچ وقت بی تو چه سخت می گذرد روزگار من حالم گرفته از همه، انگار هیچ وقت من را که بی بهانه به تو فکر می کنم آسان به دست خاطره نسپار هیچ وقت بی تو چگونه زنده بمانم؟ نمی شود از چشمهایم عاشقی انکار، هیچ وقت باری که روی دوش من و تو امانت است از آسمان رسیده و این بار هیچ وقت جز  در کنار عشق به مقصد نمی رسد یک دل بدون همدم و بی یار؟ هیچ وقت
پیراهن تو بر تنِ این شعر گشاد است  در وصف تن ات شاعر ناکام زیاد است در حسرت فتح ات، قلمِ شاعر و نقاش  زیباییِ تو، کار به دست همه داده ست! شاید قلم فرشچیان معجزه ای کرد  «بازار هنر» چند صباحی ست کساد است جز خنده، سزاوار برای دهنت نیست  نقاشیِ رنگِ لبت این قدر که شاد است یک کار فقط روسری ات دارد و آن هم   بر هم زدن دائم آرامش باد است! من شاعرم و در پی مضمون جدیدم   هر کار کنی پشت سرت حرف زیاد است!
عابری گفت که صبح توی دیوانه بخیرررررر گفتمش او که نباشد تو بگو خیر کجاست؟؟
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم چشم امّید به فردای فلسطین داریم قدس از سیطرۀ کفر رها می‌گردد عاقبت حاجتِ مظلوم، روا می‌گردد آفتاب از پس این ابر برون می‌آید نوبت عاشقی و فصل جنون می‌آید قدس آزادترین شهر جهان خواهد شد «نفس باد صبا مشک‌فشان خواهد شد» خنجر از پشت زدن حیله و ترفند شماست قبلۀ اول عشق است که در بند شماست بهراسید که مهدی ز سفر می‌آید صبرِ ایوبیِ این قوم به سر می‌آید خالی از عاطفه‌اید و تُهی از احساسید بهراسید شمایی که خدانشناسید بهراسید از این آه که دامنگیر است به خود آیید که فردای قیامت دیر است نحس در طالعتان است که قابیل شوید حقتان است گرفتار ابابیل شوید گرچه ابری‌ست هوا و شبمان تاریک است اندکی صبر عزیزان! که سحر نزدیک است می‌رسد جمعۀ موعود و سواری از راه «هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله»
ای دلبر دل برده ز دلدار... کجایی؟! سرگشته شدم در پِیِ دیدار...  کجایی؟! آخر دل ما را تو ربودی و چه رستی غارتگرِ یغمابَرِ فرّار... کجایی؟!!
فریاد و بغضی سهمگین را در دلش اندوخته دنیا دوباره چشم را بر خون زیتون دوخته افتاده ظالم بی‌هوا از آسمان در دره ها مشغول طوفان چیدن‌است آنکس‌که باد اندوخته از خشم و نفرت مشت ها با سنگ ها خورده گره هم قلب ها هم چشم ها مثل زغال افروخته پرواز می‌خواهد دلش در قله آزادگی هرچند از این شعله ها بال کبوتر سوخته در بارش ابر خطر با عشق می‌ماند، فقط هرکس که عزت را به ننگ از ترس جان نفروخته رود خروشانی که از هر جرعه‌اش خون می چکد حالا بلای سد شده چون انتقام آموخته