eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مرا از مرز رد کن ...جزئی ازکُلّیت ات باشم توشاید مال من باشی ومن هم قسمت ات باشم نمیدانم نگاه تو به(قسمت) چیست؟...اما من همینکه یک غزل را نیمه شب... درخدمت ات باشم نمیدانی چه حالی میشوم وقتیکه میبینم لیاقت دیده ای در من انیس خلوت ات باشم برایم خط کشیدی ملزمم کردی نیایم بیش وگفتی که نگهبان حریم حرمت ات باشم بیا از مرز ردم کن شبانگاهی به یک بوسه که عمری من نمکگیر دروغ شربت ات باشم مرادر شهر رسوا کن به انگشتت بگو...[او بود]! شبیه قصه ی(وحشی) دلیل شهرت ات باشم همه آویختند ازمن و عمقم‌قد هر کس بود دلم میخواست اما زیر تیغ غیرت ات باشم تو یوسف باشی و من هم یکی از آن خریداران فقط محو تو... بی آنکه به فکر قیمت ات باشم بیا از مرز ردّم کن به یک آغوش پنهانی که عمری در ازایش زیر بار منت ات باشم کمی جان از من عاشق طلب کن تادر این مجلس دلیل بی بدیلی از برای حیرت ات باشم محمد تقی نظری
روزها با فکر او دیوانه ام ، شب بیشتر هر دو دلتنگ همیم ، اما من اغلب بیشتر باد می گوید که او آشفته گیسو دیدنی ست شانه می گوید که با موی مرتب بیشتر ! پشت لحن سرد خود ، خورشید پنهان کرده است ؛ عمق هذیان می شود با سوزش تب بیشتر حرف هایش از نوازش های او شیرین تر است از هر انگشتش هنر می ریزد ، از لب بیشتر یک اتاق و لقمه ای نان و حضور سبز او من چه می خواهم مگر از این مکعب بیشتر ؟
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات دست ما را برساند به دعای عرفات... یا حسین بن علی عشق، دعای عرفه‌ست عشق آن عشق که بیرون بردم از ظلمات پشت بر کعبه نکردی که چنان ابراهیم به منا با سر رفتی پی رمی جمرات... تو همه اصل و اصولی، تو همه فرع و فروع تو همه حج و جهادی، تو همه صوم و صلات ظاهر و باطن تو نیست به جز جلوۀ حق که هم آیین صفاتی و هم آیینۀ ذات مرحبا آجرک الله بزرگا مردا نیست در دست تو جز نسخۀ حاجات و برات شعر ناقابل من چیست که نذر تو شود جان ناقابل من چیست که گویم به فدات تو کدامین غزلی عطر کدامین ازلی؟ از تو گفتن نتوانند چرا این کلمات؟ جبل الرحمه همین جاست همین جا که تویی پای این سفره که نور است و سلام و صلوات
⛧ چه معشوقی ست مهتابی که عاشق در زمین دارد چه خوشبخت است مردابی که مهتابی چنین دارد تماشایش مرا باخود رساند از کفر تا ایمان خداوندی که او را آفریدَست آفرین دارد ازین ها بگذریم ای ماه ! می دانم نمیدانی دلم چندیست با یاد تو عشقی آتشین دارد تو شهبانوی ملک لامکان هایی که دیدارت حصاری بی گمان محکمتر از دیوار چین دارد نمی دانم بگویم یا نگویم گرچه می دانم لبانت پاسخی دندان شکن درآستین دارد زمانی دین و دل سرمایه این مرد تنها بود به یغما برده ای ، اکنون نه دل دارد نه دین دارد
⛧ زندگی در راهِ تو ، عرفانِ خوبی می شود می نویسم از تو چون ، دیوانِ خوبی می شود سینه ام می نالد از آلودگی ها ، چاره چیست؟ مطمٸنم عشق تو ، درمانِ خوبی می شود خاکِ پایت سُرمه شد تا چشم دل بینا شود میزبانم باش ، "من" ، مهمانِ خوبی می شود دل به دریایِ نگاهت می زنم ، بی ترسِ مرگ هر کسی غرقِ تو شد، انسانِ خوبی می شود حرفِ من یادت بماند ، بت پرستی کفر نیست گاه گاهی ، کفر هم ، ایمانِ خوبی می شود باز هم تکرار کن یکبارِ دیگر بوسه را این سکانسِ آخری ، پایانِ خوبی می شود اشکِ شعرم را در اوردی تو با لبخند خود زندگی در قاب ها زندانِ خوبی می شود می زنم آتش به قلبم ، هر چه باد اباد ، باد خودکشی در شعرها ، عنوانِ خوبی می شود
⛧ به من برگرد تا که تاروپودم دیدنی باشد تمام آنچه که هستم،و بودم دیدنی باشد درون سینه ام باید بماند چشم زیبایت که تا وقتی نفس دارم وجودم دیدنی باشد کمی ای عشق محکم تر بزن در گوشِ من سیلی که بین رنگ ها باید "کبودم" دیدنی باشد! به من فرصت بده هنگام افتادن ز چشمانت شَوَم چون آبشاری تا فرودم دیدنی باشد شبیه شمع خاموشم، که از چشم تو افتادم مرا آتش بزن،بگذار دودم دیدنی باشد اگر مُردم به من دستی بکش،تا اینکه تصویرم در آن دنیا به هنگامِ ورودم دیدنی باشد نمی دانم چرا باران تماشایی نبود آن شب؟ بدونِ چتر می رفتم "نبودم" دیدنی باشد
ما طرح ساده ي قفسي بي پرنده ايم لب بسته، راز دار سكوتي گزنده ايم روز و شبي به زاويه ي عمر برده و سيبي ازين درخت به تاراج كنده ايم دربان بي اراده ي اين هيچ خانه ها تابوت بي تفاوت مرگي زننده ايم چون زندگي به جان خود از زهر تلخ تر چون مرگ در جهان تو برگ برنده ايم در جيب مشت بسته ي خود را فشرده و بر شانه روح خسته ي خود را كشنده ايم عمريست بي اجاره ي تابوت مرده ايم ديريست بي اجازه ي تاريخ زنده ايم
دستش از گل، چشمش از خورشید سنگین خواهد آمد بسته بار گیسوان از نافهٔ چین خواهد آمد از تبار دلستان لولیان بیستونی شنگ و شیطان با همان رفتار شیرین خواهد آمد با شگرد سامری را ساحری‌آموز نازش تا دوباره از که بستاند دل و دین خواهد آمد با همان «آن»ی که پنداری خود از روز نخستین شعر گفتن را به «حافظ» داده تلقین، خواهد آمد بی گمان از آینه ــ جشن سرور آمیز حُسنش ــ راه دوری تا من ــ این تصویر غمگین ــ خواهد آمد عشق گاهی زندگی‌ ساز است و گاهی زندگی سوز تا پریزاد من از بهر کدامین خواهد آمد ای دل من! سر مزن بر سینه این سان ناشکیبا لحظه‌ا ی، دیوانه جان! آرام بنشین خواهد آمد خواهد آمد، خواهد آمد آری، امّا گر نیاید، باز سقف آسمان امروز پایین خواهد آمد!
در چشمِ تو دیدم غم پنهان شده‌ات را پنهان نکن احساسِ نمایان شده‌ات را یا دست بر این قلبِ پریشان‌ شده بگذار یا جمع کن آن موی پریشان شده‌ات را جز شانه‌ی پر مهر تو ، کو شاخه‌ی امنی ؟ گنجشکِ کم و بیش هراسان شده‌ات را گاهی به نگاهی شده یک پنجره وا کن این عاشقِ پابندِ خیابان شده‌ات را از هرچه به جز چشمِ تو ، کافر شده این مرد آغوش گشا تازه مسلمان شده‌ات را
در چشمِ تو دیدم غم پنهان شده‌ات را پنهان نکن احساسِ نمایان شده‌ات را یا دست بر این قلبِ پریشان‌ شده بگذار یا جمع کن آن موی پریشان شده‌ات را جز شانه‌ی پر مهر تو ، کو شاخه‌ی امنی ؟ گنجشکِ کم و بیش هراسان شده‌ات را گاهی به نگاهی شده یک پنجره وا کن این عاشقِ پابندِ خیابان شده‌ات را از هرچه به جز چشمِ تو ، کافر شده این مرد آغوش گشا تازه مسلمان شده‌ات را
گفتند نگذر از غرورت، کار خوبی نیست باید خودت فهمیده باشی، یار خوبی نیست گفتند هرگز لشگرت را دست او نسپار این خائنِ بالفطره پرچم‌دار خوبی نیست! سیگار و تو، هر دو برای من ضرر دارید تو بدتری، هرچند این معیار خوبی نیست! ترک تو و درک جماعت کار دشواری‌ست تکرار تنهایی ولی تکرار خوبی نیست آزادی از تو، انحصار واقعی از من بازی شیرینی‌ست، استعمار خوبی نیست از هر سه مردِ بینِ بیست‌و‌پنج تا سی سال هر سه اسیر چشم تو... آمار خوبی نیست! دیوار ما از خشتِ اول کج نبود، اما این عشق پیر لعنتی معمار خوبی نیست دیوارِ من، دیوارِ تو، دیوارِ ما... افسوس! دیوارِ حاشا خوبِ من، دیوار خوبی نیست آرام بالا رفتی و از چشمم افتادی من باختم! هرچند این اقرار خوبی نیست!
شبی دوباره و ای کاش های تکراری فدای چشم قشنگت هنوز بیداری؟ بهار من، نکند شرط بسته ای با خود تمام پنجره ها را ستاره بشماری؟ چقدر مانده به اتمام این شب تاریک؟ چقدر مانده که دست از سکوت برداری؟ دوباره حرف بزن خوب من نمی خواهد که احترام سکوت مرا نگه داری! تمام طول شب این بود فکر ِ عاشق تو که مثل آن همه دیروز دوستش داری؟ تمام طول شب این بود حرف چشمانت که آی عاشق ِ دیوانه با توام، آری... همیشه با تو بهار و همیشه بی تو خزان حکایت من و تقویم های دیواری! چهار سال از آن صبح عاشقانه گذشت و تو هنوز به احساس من وفاداری... تو هیچ فرق نکردی هنوز شیرینی هنوز شکل همان روزهای دیداری! چرا بهانه و ای کاش ما که می دانیم تمام می شود این انتظار اجباری... دوباره صبح، همان صبح ناب خواهد شد دوباره خواب پر از رنگ و بوی بیداری! "احسان افشاری"
ساعت این خانه را بنشان سر جای خودش تا بچرخد بر خلاف عقربه‌های خودش از تو فرمان عقبگردی کفایت می‌کند عمر رفته بازخواهد گشت با پای خودش من بدی کردم، تو خوبی، تا بگویی قصه نیست آنچه یوسف کرده در حق زلیخای خودش فارغ از هر قید و بندی بس که با من مَحرمی مرجع تقلید شک دارد به فتوای خودش ماه بر روی زمین آیینه گیر آورده است در تو هر شب می‌شود محو تماشای خودش من همانم که به دست تو گذشت آب از سرش او که بعد از دیدنت شد غرق رویای خودش دوری از تو مقطعی بوده نه قطعی، شک نکن باز خواهد گشت هر موجی به دریای خودش
من از خزان به بهار از عطش به آب رسیدم من از سیاه‌ترین شب به آفتاب رسیدم هم از خمار رهیدم، هم از فریب گذشتم که از سراب به دریایی از شراب رسیدم به جانب تو زدم نقبی از درون سیاهی به جلوه‌ٔ تو به خورشید بی‌نقاب رسیدم اگر نشیب رها کردم و فراز گرفتم به یاری تو بدین حُسن انتخاب رسیدم شبی که با تو هم‌آغوش از انجماد گذشتم به تب، به تاب، به آتش، به التهاب رسیدم چگونه است و کجا؟ دیگر از بهشت نپرسم که در تو، در تو به زیباترین جواب رسیدم کتاب عمر ورق خورد بار دیگر و با تو به عاشقانه‌ترین فصل این کتاب رسیدم چرا به ناب‌ترین شعر خود سپاس نگویم،
هر پلنگی در کمینِ عشوه یِ آهویِ توست بیقرارِ سرمه یِ چشم و خطِ ابرویِ توست بس که چین چین می وزد بر دامنت عطرِ بهار کوچه باغِ خیسِ باران، غرق در شب بویِ توست ماهِ اقیانوسِ آرامی و اطلس بر تنت نقره گون، تالاری از آیینه رو در رویِ توست هر شکسته خطِ نستعلیق، مویِ درهمت هر سیامشقِ کشیده وصفی از ابرویِ توست نه! نمی بینند تویِ خواب هم زنبورها شهدِ نابِ بوسه هایی را که در کندویِ توست رقص کُردی که چنین دل می برد از هرکسی خوش خرامیدن به سبکِ کبکِ دالاهویِ توست کیست آن کس که کشیده ناز قد و قامتت؟ هر قلم مو خیره بر نقاشیِ جادویِ توست تلخ و شیرین، دلخوشی گاهی نگاهی بر همین خنده هایِ دزدکی و چهره یِ اخمویِ توست روسریِ ابر سر کن ماهتابِ بی حجاب! دینِ ما این روزها بسته به تارِ مویِ توست!! شیخ گرچه داده فتوا، دیدن و چیدن حرام چون به خلوت میرود وردِ لبش لیمویِ توست هرچه از زیبایی ات گویم کم است اما دلم در پیِ مهر و وفا و سیرتِ نیکویِ توست عاشقانه شانه کن مویِ غزل را، چون که باز شاعری امشب سرش تا صبح بر زانویِ توست
وقتی نباشی زندگی زشت و پلید است آیینه ام غیر از تو زیبایی ندیده ست با بودن تو قید و بندی در زبان نیست حتی غزل در مایه ی شعر سپید است دیوانه ها تقویم هاشان فرق دارد در عالم دیوانه ها هر روز عید است آن قدر میخندم که اشکم در بیاید این هم به نوعی، گریه با سبک جدید است! دیگر سکوتم از رضایت نیست، آخر قفلی که بستی بر دهانم بی کلید است دنبال حالی ساده ام در لحظه هایت حالا که استمرار عشق تو بعید است شرمنده ام از اینکه مجبورم بگویم؛ این مرد از برگشتن تو نا امید است ...
تلخ است روزگار، مگر با بهانه‌ای پیدا کنیم دلخوشی کودکانه‌ای ای عشق! سر بزن به دل سنگ من که گاه روید ز سنگ‌فرش خیابان جوانه‌ای گر چشم دوختم به تماشای این و آن می‌خواستم که از تو بیابم نشانه‌ای هر جا که خیره میشوم انگار عکس توست ما را کشانده‌ای به چه تاریک‌خانه‌ای از جور روزگار کسی بی‌نصیب نیست دیوانه‌ای گرفته به کف تازیانه‌ای
مردی پیاده آمده تا روستای تو شعری شکفته روی لبانش برای تو آورده لهجه های پر از دود شهر را آرام شستشو بدهد در صدای تو یک استکان طراوت گل های تازه دم یک لقمه آفتاب سحر ناشتای تو هر چار فصل، دامن چل تکه ات بهار هر هشت روز هفته دلم مبتلای تو در کوچه باغ های نشابور و «باغرود» پیچیده ماجرای من و ماجرای تو گه گاه اگر که سر به هوا می شوم چه عیب؟ گه گاه می زند به سر من هوای تو جسم مرا بگیر، و در خود مچاله کن! خواهد چکید از بدنم چشم های تو !      ! ! این ردّ کفش نیست نشان تعجب است روییده وقت رفتنت از رد پای تو...
روزها با فکر او دیوانه ام ، شب بیشتر هر دو دلتنگ همیم ، اما من اغلب بیشتر باد می گوید که او آشفته گیسو دیدنی ست شانه می گوید که با موی مرتب بیشتر ! پشت لحن سرد خود ، خورشید پنهان کرده است ؛ عمق هذیان می شود با سوزش تب بیشتر حرف هایش از نوازش های او شیرین تر است از هر انگشتش هنر می ریزد ، از لب بیشتر یک اتاق و لقمه ای نان و حضور سبز او من چه می خواهم مگر از این مکعب بیشتر ؟
دچار تا نشوی، عشق را نمی فهمی تو هيچ از من و اين ماجرا نمی فهمی رفيق، نسبت من می رسد به مجنون،‌ آه...! وعشق سهم من است و شما نمی فهمی بدون آن كه بفهمم شدم دچار عشق تو خنده می كنی اما،‌ مرا نمی فهمی! خيال می كنی آيا كه من پشيمانم؟ خيال می كنی آيا،‌ و يا نمی فهمي؟! «منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن» خيال توبه ندارم،‌ چرا نمی فهمي؟! زعشق گفته ام و حاضرم به تكرارش بگو كه حرف مرا تا كجا نمی فهمي؟ و حرف آخر من: عشق اختياری نيست دُچار تا نشوی، عشق را نمی فهمي ...  
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست همه آفاق پر از نعره مستانه تست در دکان همه باده فروشان تخته است آن که باز است همیشه در میخانه تست دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز زیور زلف عروسان سخن شانه تست ای زیارتگه رندان قلندر برخیز توشه من همه در گوشه انبانه تست همت ای پیر که کشکول گدائی در کف رندم و حاجتم آن همت رندانه تست ای کلید در گنجینه اسرار ازل عقل دیوانه گنجی که به ویرانه تست شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل هر که توفیق پری یافته پروانه تست همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست همه بازش دهن از حیرت دردانه تست زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد چشمک نرگس مخمور به افسانه تست ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان شهریار آمده دربان در خانه تست شهریار
از تو سکوت مانده و از من، صدای تو چیزی بگو که من بنویسم به جای تو حرفی که خالی‌ام کند از روزها سکوت حسّی که باز پُر کُنَدَم از هوای تو این روزها عجیب دلم تنگِ رفتن است تا صبح راه می‌روم و پا‌به‌پای تو در خواب حرف می‌زنم و گریه می‌کنم بیدار می‌کنند مرا دست‌های تو هی شعر می‌نویسم و دلتنگ می‌شوم حس می‌کنم کنارَمی و آه جای تو... "این شعر را رها کن و نشنیده‌ام بگیر بگذار در سکوت بمیرم برای تو"...
به غیر ِ درد چه دارد سری که من دارم؟ چه بی فروغ شده اختری که من دارم! دوباره در دل ِ سنگی تان چه می گذرد بجز شکستن‌ ِ بال و پری که من دارم؟ چرا همیشه به دیوار می رسد راهم چه داده اید به جان ِ دری که من دارم؟ چرا به بام ِ دل هیچ هاجری نچکید یکی دو قطره ازین جرجری که من دارم؟ چقدر طالع ِ من نحس بوده است که باد بجا گذاشته خاکستری که من دارم! همیشه می ترسیدم خدا نکرده تو را کسی ببیند ازین منظری که من دارم... قیامتی که به پا میکنی تو در هر صبح شبانه می شود این محشری که من دارم!
باز دیشب حالت من، حالتی جانکاه بود تا سحر سودای دل با ناله بود و آه بود چشم، شوق گریه در سر داشت، من نگذاشتم ور نه از طوفان روح من خدا آگاه بود صحبت از ما بود و من در پرده کردم شِکوه ها شرم، رهزن شد و الا ّ اشک من در راه بود کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکند سرگذشت دل شکستن بود و بس جانکاه بود سوختم از آتشت، خاکسترم بر باد رفت داستان عشق ما کوتاه و بس کوتاه بود...
توی این خانه کسی بعد تو تنها مانده دهن پنجره از رفتن تو وا مانده قاب عکسی شده این پنجره و رفتن تو مثل یک منظره در حافظه اش جا مانده چمدان بستی و هنگام خداحافظی ات "دوستت دارم" ِ تلخ تو معما مانده چندتا عکس و دو خط نامه و یک دفتر شعر تکه هایی است که از روح تو این جا مانده بی تو تقویم پر از خاطره های خوشمان زیر لب گفت فقط روز مبادا مانده از تو یک روح مسافر که پر از خاطره هاست از من اما جسد یک زن تنها مانده
دارم تمام می شوم اینجا میان درد حالا که رفته‌ای برو، از نیمه برنگرد حالا که رفته ای برو راحت، که خسته‌ام از این جنونِ عقل و دلِ مانده در نبرد تو آدم نماندنی و اهل رفتنی آری برو که کشته مرا این حضور زرد حالا برو که فصل بهار است، خوب من می‌ترسم از نبود تو در روزگار سرد شاید به قدر سختی مرگ است رفتنت اما دلم کنار تو هم زندگی نکرد من می‌روم پس از تو در آغوش غصه‌هام بگذر تو هم، به فاصله طاقت بیار ...مرد
یک شب بیا به کوچه‌ی قلبم سری بزن یا بی خبر به کلبه‌ی ما هم دری بزن اینجا گرفته باز دلم در هوای تو... دستم بگیر و کنج خیالم پری بزن وصل تو جز به بوسه میسر نمی‌شود با بوسه‌ای به روی لبم، معبری بزن ای ناخدای کشتی دریای سرخ عشق در ساحل گرفته‌ی دل، لنگری بزن امشب برای ضربه‌ی آخر، نفس بگیر بر لوح تنگ سینه‌ی من، خنجری بزن بی تو فضای خانه سکوت است و انتظار یک شب بیا به خانه‌ی ما هم سری بزن... 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
چنان رسم زمان از یادها برده ست نامم را که دیگر کوه هم پاسخ نمی گوید سلامم را به خون غلتیده ام در زخم خنجرها و با یاران وصیت کرده ام از هم نگیرند انتقامم را قنوتم را کف دست شراب انگاشتند اما من آن رندم که پنهان می کنم در خرقه جامم را سر سجاده ام بودم که گیسوی تو در هم ریخت نظرهای حلال و آرزوهای حرامم را فراموشی حریری از غبار افکنده بر سنگی از این پس می نوازد عطر تنهایی مشامم را
ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش ... 🌱
حالم بد است مثل زمانی که نيستی دردا که تو هميشه همانی که نيستی وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای وقتی که نيستی نگرانی که نيستی عاشق که می شوی نگران خودت نباش عشق آنچه هستی است نه آنی که نيستی با عشق هر کجا بروی حی و حاضری دربند اين خيال نمانی که نيستی تا چند من غزل بنويسم که هستی و تو با دلی گرفته بخوانی که نيستی من بی تو در غريب ترين شهر عالمم بی من تو در کجای جهانی که نيستی؟ | | ♥