eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم که چاره غم هجران شود نشد در وصل یار مشکلم آسان شود نشد یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت یا دردم از وصال تو درمان شود نشد یا آن صنم مراد دل من دهد نداد یا این صنم‌پرست مسلمان شود نشد یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد یا لحظه‌ای خموش ز افغان شود نشد یا مدعی ز کوی تو بیرون رود نرفت چون من اسیر محنت هجران شود نشد یا از کمند غیر غزالم جهد نجست یا ز الفت رقیب پشیمان شود نشد یا از وفا نگاه به هاتف کند نکرد یا سوی او ز مهر خرامان شود نشد هاتف اصفهانی
دل عشاق روا نیست که دلبر شکند گوهری کس نشنیده است که گوهر شکند بر نمی‌دارم از این در سر خویش ای دربان صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند هاتف اصفهانی
امروز ما را گر کشی بی‌جرم از ما بگذرد اما به پیش دادگر مشکل که فردا بگذرد زینگونه غافل نگذری از حال زار ما اگر گاهی که بر ما بگذری دانی چه بر ما بگذرد ناصح ز روی او مکن منعم که نتواند کسی آن روی زیبا بیند و زان روی زیبا بگذرد از بس چو تنها بیندم از شرم گردد مضطرب می‌میرم از شرمندگی بر من چو تنها بگذرد در راه عشق آن صنم هر کس که بگذارد قدم باید که چون هاتف نخست از دین و دنیا بگذرد هاتف اصفهانی
دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش او از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمش گفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمش گفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمش گفت آن بت پیمان‌گسل جستم ازو چون حال دل خون ویم بادا بحل کز بس جفا خون کردمش ناصح که می‌زد لاف عقل از حسن لیلی وش بتان یک شمه بنمودم به او عاشق نه مجنون کردمش ز افسانهٔ وارستگی رستم ز شرم مدعی افسانه‌ای گفتم وزان افسانه افسون کردمش از اشک گلگون کردمش گلگون رخ آراسته موزون قد نو خاسته از طبع موزون کردمش هاتف اصفهانی
به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا نرسد بلا به تو دلربا گر از این بلا برهانیم هاتف اصفهانی
هدایت شده از کشکول شعر و ادبیات
بـاز آمـده‌ام مـرا بـغـل کن، ای دوست! تلـخـیِ مـرا زود عسل کن، ای دوست! ای شـعر تو از قـنـد و عسل شیرین‌تر! کشکول مرا پر از غزل کن، ای دوست! @kashkool555
🏴 علی در خانه بود و رفت زهرا پشت در یعنی به نرخ دادن فرزند و جان ، حفظ امامت کرد
گفتنی ها را نهادم در حریری از سکوت کآنچه می دانم نمی آید به فهم ِ واژه‌ها
گویند چرا تو دل بدیشان دادی والله که من ندادم، ایشان بردند!
نه چون اهل خطا بودیم، رسوا ساختی ما را که از اوّل برای خاک دنیا ساختی ما را ملائک با نگاه یأس بر ما سجده می‌کردند ملائک راست می‌گفتند... امّا ساختی ما را که باور می‌کند؟ با اینکه از آغاز می‌دیدی- که منکر می‌شویم آخر خودت را، ساختی ما را به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تُنگِ تقدیریم تو خود بازیچه‌ی "اهل تماشا" ساختی ما را به جای شکر، گاهی صخره‌ها در گریه می‌گویند چرا سیلی‌خورِ امواج دریا ساختی ما را؟ دلِ آزردگانت را به دام آتش افکندی به خاکستر نشاندی، سوختی تا ساختی ما را! ‏
برکه بودم در خیالم شوق ماندن داشتم بر تنم، تصویر ماهش را نگه می‌داشتم رفت و بی‌او مرگ هم جویای حال ما نشد زنده‌بودن را چنین مشکل نمی‌پنداشتم گفت بعد از من به دنبال کسی دیگر بگرد کاش بعد از رفتن او پای گشتن داشتم با تمام شهر اگر ناسازگاری کرده‌ام جای او را در دلم خالی نگه می‌داشتم دوست‌ها را حذف کردم تک‌تک از تنهایی‌ام جا برای هیچکس جز یاد او نگذاشتم وصل او را از خدا می‌خواستم تا قبل از این! دیدمش با دیگری... دست از دعا برداشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه غم و اندیشه ی سود و زیان نه خیال این فلان و آن فلان گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم... 🌴🕯🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🕯🌴الهی عذاب است این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو            به جانِ تو            که جان بی‌تو            شـکنجه‌ست و بلا بر ما 🌴🕯🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه جلوه کند آفتاب یکرنگی در این زمانه که آیینه پشت و رو دارد 🌴🕯🌴
رفتی و نمی‌شوی فراموش می‌آیی و می‌روم من از هوش سحر است کمان ابروانت پیوسته کشیده تا بناگوش پایت بگذار تا ببوسم چون دست نمی‌رسد به آغوش جور از قبلت مقام عدل است نیش سخنت مقابل نوش بی‌کار بود که در بهاران گویند به عندلیب مخروش دوش آن غم دل که می‌نهفتم باد سحرش ببرد سرپوش آن سیل که دوش تا کمر بود امشب بگذشت خواهد از دوش شهری متحدثان حسنت الا متحیران خاموش بنشین که هزار فتنه برخاست از حلقه عارفان مدهوش آتش که تو می‌کنی محال است کاین دیگ فرونشیند از جوش بلبل که به دست شاهد افتاد یاران چمن کند فراموش ای خواجه برو به هر چه داری یاری بخر و به هیچ مفروش گر توبه دهد کسی ز عشقت از من بنیوش و پند منیوش سعدی همه ساله پند مردم می‌گوید و خود نمی‌کند گوش سعدی
دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد نیازِ نیمْ شبی دفعِ صد بلا بِکُنَد عِتابِ یارِ پری چهره عاشقانه بکش که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکند ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند هر آن که خدمتِ جامِ جهان نما بکند طبیبِ عشق مسیحا دَم است و مُشفِق، لیک چو دَرد در تو نبیند که را دوا بکند؟ تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مُدَّعی خدا بکند ز بختِ خفته ملولم، بُوَد که بیداری به وقتِ فاتحهٔ صبح، یک دعا بکند بسوخت حافظ و بویی به زلفِ یار نَبُرد مگر دِلالتِ این دولتش صبا بکند حافظ
تا بـوق سگیم، غرق در کار و تلاش درجا زده‌ایم و باز هم لـنـگ معاش در عــقــد هـــزار درد بی‌درمـانـیـم خوب است ولی زندگی سنگ‌تراش
غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد ┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
پیران حقیقت همه طفلان طریق‌اند پیر خرد آن‌ است که دیوانهٔ عشق است
شبیه تیر که از چله شد رها آنی نشست داغ غمش توی سینه ها آنی به یاد خنده واشک و دلاوری هایش دل زمین و زمان رفت در عزا آنی هزار قاسم از آن خون پاک جوشیده خدا به درد یتیمان دهد دوا آنی اگر چه رفته علمدار و اربا اربا شد علم رسیده به دستان گرم قا آنی سلام وعده ی صادق در این سیاهستان بیا و نور بتابان به قلب ما آنی رسید مژده که می آیی از سفر اما قلم کشیده به دیدار ما خدا آنی چگونه سر بگذارد زمین، به خواب رود دلی که دیده تو را گشته مبتلا آنی تو را به جان عزیزت میان حال قنوت فقط شهادت ما را بکن دعا آنی اللهم عجل لولیک الفرج
گویند چرا تو دل بدیشان دادی والله که من ندادم، ایشان بردند!
آرزو می‌کنم ای کاش دلش چون مویش پیشِ چشم کسی آشفته و درهم نشود...
کسی که نام تو را می برد فقط خودمم! همیشه ناز تو را می خرد فقط خودمم! برای دیدن تو چیستان عاشقی است پرنده نیست ولی می پرد، فقط خودمم! نه گول می خورد و گول هم نمی زندت و آب و دانه نمی گسترد، فقط خودمم! نه یوسف است که از پشت پیرهن-چاک است که دل به شوق دلت می درد، فقط خودمم! درون چشم چمن گونت آب می نوشد، کسی که در تو به خود بنگرد، فقط خودمم! چه طاقتی است ببیند ولی نگوید هیچ؛ و از کنار تو هم بگذرد، فقط خودمم! بخیل هیچ کسی نیست جز رقیبانش، که نامی از تو نمی آورد، فقط خودمم!