eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم عجل لولیک الفرج به چشم روشنی شام تار منتظرم به صبح - آن قسم آشکار- منتظرم بیا که عید بیاید به خانه‌ی دل ما حضور سبز تو را ای بهار منتظرم اگرچه دیر شده با گذشت اینهمه سال به حکم مطلق پروردگار منتظرم تورا نخواستم آنگونه‌ای که باید خواست شبیه مردم اهل شعار منتظرم زمانه می‌گذرد نا امید ؛ اما من به رغم خستگی روزگار - منتظرم هنوز آمدنت آرزوی عقربه هاست به دیرپایی این انتظار منتظرم تو را ندارم و از هرکسی ندارترم کجاست آن کرم بی‌شمار ؟ منتظرم میان روضه هوای مدینه پیچیده به خاک چادر آن بی مزار منتظرم
‌‌ گفتم چگونه می‌کُشی و زنده می‌کنی؟ با یک نگاه کُشت و نگاه دگر نکرد  
بسم الله القاسم الجبارین " بغض مرد " گاه حتی در مصیبت آه کم می آورد پیش بغض مرد گاهی چاه کم می آورد زخم کاری باعث تحلیل نیرو می شود شیر بین چند تا روباه کم می آورد تکیه بر دیوار دادن چاره ی ناچاري است سینه ی مجروح بین راه کم می آورد در سپر بودن برای ضربه های بی هوا مطمئنا قامت کوتاه کم می آورد خانه بی مادر شبیه گور دسته جمعی است مثل توحیدی که "الا الله" کم می آورد چند روزی پشت ابر آستین پنهان شده صورتی که پیش نورش ماه کم می آورد داغ زهرا کوه را هم از کمر خم می کند زانوی خیبر گشا هم گاه کم می آورد فاطمه پشت و پناه اشک های حیدر است بعد سرلشگر ، سپاه شاه کم می آورد هیچ کاری بر نمی آید بغیر از صبر از آنکه در احقاق حق همراه ، کم می آورد
ای آینه ای سنگ صبورم دیدی؟! دیدی که شکسته شد غرورم، دیدی؟ با سنگ نه با نگاه سردش هر بار صد تکه شده قلب بلورم، دیدی؟
غزل و رباعی با واژه‌ی تو صیادی و چشمت بچه آهوست لبت عنابِ شیرینِ سخنگوست منِ را بی‌تاب کرده همان خطی که اسمش خط ابروست غزل می‌ریزد از شرم نگاهت شب موهات مثل یاس خوشبوست قلم در شرح این اندام موزون شهادت داد، مثل سرو نیکوست میان باغ آغوش تو امشب دلم موزن، شبیه رقص چاقوست به لبخندی دلم را شاد کردی به من گفتی که این نقاشی اوست من از پیش خودم چیزی ندارم قلم در دست او انگار جادوست تو ای جان! مدح خدا گو خداگو در طریق ما خداجوست 🌼🌼 من گم‌شده‌ای در ازدحام دردم درد است که در بهار، برگی زردم این کیست که آشناست اما مخدوش در آینه دنبال خودم می‌گردم... 🌼🌼 ای آینه این‌بار بیا راست بگو هر آنچه که در وجود پیداست بگو من تشنه‌‌ی دیدن حقیقت هستم گویند که "از ماست که بر ماست" بگو 🌼🌼 باید که دل از وجود او بردارم یا پارچه‌ای روی سرش بگذارم موهای سفید را نشانم داده از آینهٔ اتاق خود بیزارم☹️ 🌼🌼 از آینه‌ها نگاه را دزدیدند شب شد دل تنگ ماه را دزدیدند در جامۀ برّه، گرگ را آوردند از چاه دل من آه را دزدیدند 🌼🌼 سخت است کنارت گذر عمر و دقایق گنگ است برای دل من کذب و حقایق از دست تو پیدا نکنم هیچ خلاصی چون بت جلوی چشم منی آینهٔ دق! 😐
"من خواستم که خواب و خيال خودم شوی رويا شوی اميد محال خودم شوی لرزيد دستهايم و سرگيجه ام گرفت آوردمت دليل زوال خودم شوی يا در دلم شناور يا بر تنم روان ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی هر روز بيشتر به تو نزديک می شوم چيزی نمانده است که مال خودم شوی حالا تو چشمهای منی ابر شو ببار تا قطره قطره گريه به حال خودم شوی عاشق نمی شوی سر اين شرط بسته ام نه … حاضرم ببازم و مال خودم شوی
"سوزِ دلی دارم که می گیرد قرارت را شاید به این پاییز بسپاری بهارت را بوی تو در پیراهنم جا مانده می ترسم یک هرزه باد از من بگیرد یادگارت را"
آه دکتر! سرِ من درد بزرگی شده است بره‌ی لعنتی‌ام عاشق گرگی شده است سرد شد از تن من دل به خیابان زد و رفت گرگِ من بره نچنگیده به باران زد و رفت... آه دکتر! لب او «صبر و ثباتم» می‌داد بوش «وقت سحر از غصه نجاتم» می‌داد آه دکتر! نفست گم شده باشد سخت است نفست همدم مردم شده باشد، سخت است آه دکتر! سرِ من درد بزرگی دارد بره‌ام میل به بوسیدن گرگی دارد... دکتر این بار برایم نمِ باران بنویس دو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس
چندی است تار و پود تو را حس نمی‌کنم ... حتی نبود و بود تو را حس نمی‌کنم ... حس می کنم که جسم تو اینجاست -مدتی است من در دلم وجود تو را حس نمی‌کنم آرام می نشینی و پرواز می‌کنی بر شانه‌ام فرود تو را حس نمی‌کنم بی اضطراب و ترس رهایم کن و برو من بعد از این نبود تو را حس نمی‌کنم من حس نمی کنم که در این روزها کسی از ذهن من ربوده تو را.... حس نمی‌کنم دیر آمدی به دستم و دیر عاشقم شدی اما چقدر زود تو را...  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی حماسی رضا بذری در دیدار بسیجیان با رهبر انقلاب
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﻭﺻﻞ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ ﻣﺮﻫﻢ ﺯﺧﻢ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻣﻦ
باید از فاصلـه ها بین دو دل پُل بزنم پلی از همدلی و عشق و تعامُل بزنم از همان پل بروم تا وسط جنگل سبز کلبه ای رو به خـدا با پر سنبُل بزنم غالباً روی در و روی تن پنجـره ها پرده ی ململی از جنس تساهُل بزنم گل وگلواژه بریزم به سرسرو و چنار بوسه بر پنجـره ی رو به تغـزُل بزنم شب یلـــــدا بنشینم به هوای رخ یار هم چنان با غـزل خـواجه تفأل بزنم هر زمان یار من از کوچه ی ذهنم گذرد دفتر خاطـره راعطـر گلایول بزنم مثل مرغ سحری خوانم وزانوبه بغل گوشه ی آینه بر عکس عسل زُل بزنم علی_قیصری
"مست مستم نکند جام شرابی خوردم جرعه ای از می ناب گذرایی خوردم مطرب آمدکه دلم شاد شود با غزلش خنده اندام کند سرو ز شوق چمنش گلشن تلخ من امروز شده خرم اگر فکر فردا نکنم نی غم دیروز دگر شادی اندازه امروز برایم کافی است غم به دور افکنم و حال دلم بارانی است"
"شدم درگیر چشمت ماجرایش را نپرس زدم بر ســیم آخــر ابتدایش را نپرس نوشـتم می شود با من بمــانی نازنین نوشتی باشد امّا تا کجــایش را نپرس فقط آنـــقدر یادم هست پرسیدم چرا ؟ تولبخندی زدی گفتی چرایش را نپرس درآن روزی که رفتی تازه فهمیدم چه شد دلم را سر بریدم ، دست وپایش را نپرس خیابان ها برایم بعـد تــو ، برزخ شــدند همین کافیست، دیگرکوچه هایش رانپرس و حالا مســت و لایعــقل دلی درسـینه ام مدارا می کـند با غم ، دوایـش را نپرس به این پیــمانۀ خالــی که میبیــنی خوشــم رهـــایم کن و دیگر انتـــهایش را نپرس "
من از خود نیمه‌ای را دیده بودم "عاقل" اما تو مرا با نیمه‌ی دیوانه‌ی من آشنا کردی... ✍ @KhyaleVasl | خِیـٰـالِ وَصـْـلْ
حالمـ‌بداست‌با‌تُـوفقط‌خوب‌میشومـ خیلۍازآن‌چہ‌فڪرڪنۍمبتلاترمـ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نسیمی هست ابری هست نم نم اشکی هست اما‌ نیستی درشهر دلـــم بیـهوده مـی گـردد خـیابـانـهای خـالــی را ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"پیمانِ عبث بر سَرِ پیمانه شکستیم با جَهدِ کمی بیش‌ترک، دل به تو بستیم گفتند سَرِ توبه شکن بر سَرِ دار ست گفتیم صواب ست، بر این خُدعه نشستیم بر هر خَمِ مویت، خَبَثی دام نهاده‌ست هر دام گُسستیم و زِ بدخواه بِرَستیم بی‌هم نفس و یار، سفر هیچ نشاید با دَم، دَمِ دلدار، زِ هر حادثه جستیم ما رازِ نهان جز برِ دلدار نخوانیم داننده ی اسرارِ ازل، باده پرستیم شیدا سخنی جز سخن از یار نگوید مَخمورِ نگاریم و چنین بوده و هستیم"
"چه شیرینی غزل گفتم برایت غزل هایِ عسل گفتم برایت لبم حلوا وُ حلوا گفت وُ قندست نوین ضرب المثل گفتم برایت منم مجنونِ نو ای اهلِ کوچه خبر را در محل گفتم برایت به غلظت پاسخی دادم علیکم سلامم را به اَل گفتم برایت اگر تهمینه ای افسانه باشد چرا از حالِ یَل گفتم برایت نمیدانم چه بود آنشب درخشید تو بودی یا زُحل، گفتم برایت ؟ از آن خنده زبانم باز گشته غزل از بی بدل گفتم برایت بغل وا کرده بودی بیتِ آخر من آنرا در بغل گفتم برایت"
🌼
سلام صبحتون با تاخیر بخیر🌼
"چنین شنیدم که لطف یزدان به روی جوینده در نبندد دری که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد چنین شنیدم که هر که شبها نظر ز فیض سحر نبندد ملک ز کارش گره گشاید فلک به کینش کمر نبندد دلی که باشد به صبح خیزان عجب نباشد اگر که هر دم دعای خود را به کوی جانان به بال مرغ سحر نبندد اگر خیالش به دل نیاید سخن نگویم چنان که طوطی جمال آیینه تا نبیند سخن نگوید خبر نبندد ز تیر آه چو ما فقیران شود مشبّک اگر که شبها فلک ز انجم زره نپوشد قمر زهاله سپر نبندد بر شهیدان کوی عشقش به سرخ رویی علم نگردد به رنگ لاله کسی که داغ غمش به لخت جگر نبندد کجا تواند کسی درین ره دم از مقامات عاشقی زد هر آن که نالد به ناله نی چو نی به صد جا کمر نبندد