چیست دریا؟ چشم پر اشک زمین
در نگاهش آرزویی ته نشین
آرزوی پا گشودن، پر زدن
بر فراز کوهساران سر زدن
چشمه بودن، باز جوشیدن به کوه
دم زدن با آن بلند باشکوه
خویشتن از خویشتن انگیختن
از درون خویش بیرون ریختن
تشنگی نوشیدن از پستان خویش
آب دادن تشنه را از جان خویش …
کوهسارا! زان بلند دلنشین
چون گیاهی در بن چاهم ببین
در شب دریایی خویشم اسیر
گر سراپا گریهام بر من مگیر
ماندهام با صبر دریا پای بند
ماهتابا بر سرشک من مخند!
بگذر از دریا و راه خویش گیر
شیوه دریادلان در پیش گیر
من همان نایم که گر خوش بشنوی
شرح دردم با تو گوید مثنوی
من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونین، لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را
گر چه صد زخم است این دلتنگ را
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمیدانست و خود را میستود
در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خاماندیش را
میگرستم در دلش با درد دوست
او گمان میکرد اشک چشم اوست
#هوشنگ_ابتهاج
برخیز که آسمان به هوش آمده است
آوازه ی گنجشک به گوش آمده است
برخیز دو استکان غزل نوش کنیم
قوری و سماور به خروش آمده است
#صفيه_قومنجانی
@nabzeghalam
خودش چون باعث درد است حاشا میکند، گریه
که شب تا صبح حالم را تماشا میکند گریه
نمیخواهم شکستم را ببیند هیچ کس اما
مرا هر بار بین جمع رسوا میکند گریه
به زور خنده میخواهم که رازم را نگه دارم
ولی مشت من دیوانه را وا میکند گریه
اگرچه طبع او گرم است اما من چنان سردم
که روی گونهام احساس سرما میکند گریه
شنیدم خنده بر هر درد درمان است و میبینم
که دارد دردهایم را مداوا میکند گریه
یکی در آینه میپرسد از من گریهات از چیست؟
به خود میآیم و حل معما میکند گریه
دوباره درد دل ها را غزل کردم که بنویسم
دوباره زیر آن ها را چه امضا می کند؟
#مجتبی_خرسندی
لبم یاد لبت افتاد دلم در سینه ام لرزید
نبودی آتش سیگار فقط حال مرا فهمید
نشستم دور هر چیزی به جزتوخط کشیدم تا
بفهمی عاشقت هستم بدون ذره ای تردید
نبودی و نبودی و نمی آیی و من هستم
همیشه زیر بارانی که بعداز رفتنت بارید
ببین باران که می آید کمی کمترهوایی شو
تصور می کنم مستی شبیه ساقه های بید
توهم میزنم بادی که در کوچه تو را بویید
برای مردم آزاری نمک بر زخم من پاشید
حسادت چیزخوبی نیست ولی ازتو چه پنهان که
دلم از نقش پروانه به روی سینه ات رنجید
محاسن را نمی خواهم کشیدم تیغ بر صورت
خودم دیدم که چشم توبه ریش عاشقت خندید
صبورم سالمم تنها سرشبها خودآزارم
لبت خندان، خیالت تخت سرم با قرص ها خوابید
#حسین_آهنی
صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی
صید تو اسیر است به این دام جدایی
روزی سر راه دل او دام نهادی
حالا که اسیرت شده پس دور چرایی
آهوی پریشان تو در بند اسیر است
خو کرده به این دام اگر دام بلایی
قانون شکار ست و یا حیله ی صیاد
آغاز کنی صید وّ سپس رخ ننمایی
امروز خبر نیست دگر از تو وّ از دام
شاید که نشستی سر کویی به هوایی
هرجا نگرم وسوسه ی دانه و دام است
عبرت نشود حال مرا مرغ صدایی
صیاد ستمگر دل آهوی تو خون است
جا مانده به دستان تو با تیر جفایی
برگرد رها یش کن از این دام بلا خیز
صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی....
#بتول_مبشری
پاییز
اینجا تمام شاعـــــــران زردند حافظ
در فصل سختی زندگی کردند حافظ
آنجا تمام دردشان درد خـــــــــدا بود
اینجا به دور سفره می گردند حافظ
اینجا زمستانها یخ بســـــــــــیار دارد
اینجا خـود پاییزها ســــــردند حافظ
لحن تبر لحن شکستن دارد ایــــن دل
دیگرتمـــــام لحـــظه ها دردند حافظ
مردان درون سینــه ها شان درد دارد
اینجا زنان پاکــــــــدل مـردند حافظ
دیگرغزلها حاکی از عشق خدا نیست
باید شما را زنده می کـــــردند حافظ
#حسن–زاهدی–نیک(کیوان)
#حضرت_رقیه_س_ولادت
داشت آنروز زمین قصهای از سر میخواند
قصهی دیگری از یاس معطر میخواند
رخ مولود چنان با رخ مادر میخواند
که پدر زیر لبش سورهی کوثر میخواند
خانه غوغا شده، انگار زمان برگشته
نکند حضرت زهرا به جهان برگشته!
فاطمه پر زده اما برکاتش باقیست
راه باز است؛ ببینید صراطش باقیست
هم خدا هست، هم این قوم حیاتش باقیست
حال اگر نیست پیمبر، صلواتش باقیست
کار خورشید به ناخواه درخشندگی است
کار هر لحظهی این طایفه بخشندگی است
تو که بالای سرت نور امامت داری
جزء این طایفهای، دست کرامت داری
محشری گشته به پا، باز قیامت داری
چون که بر دوش ابالفضل اقامت داری
وقت پرواز تو افلاک به هم میریزد
تا میآیی به زمین، خاک به هم میریزد
آمدی نازترین یاس معطر باشی
در دل خستهی ما عاطفهپرور باشی
آمدی چند بهاری گل اکبر باشی
نفسی هم شده همبازی اصغر باشی
باز لبخند بزن! عشق خریدار تو است
کاشف الکرب اباالفضل شدن، کار تو است
تو که در دلبری از ما مثَل بابایی
اسم بابا که میآری، غزل بابایی
چشم بد دور! چه شیرین بغل بابایی
ساده، شیرین و صمیمی عسل بابایی
دم به دم می وزد از هر نفست بوی بهشت
دختر حضرت اربابی و بانوی بهشت
زائری آمده در قلب تو جا میخواهد
صحن زیبای تو را دیده، صفا میخواهد
یک نفر آمده و اذن دعا میخواهد
او مسیحیست ولی از تو شفا میخواهد
باز با شوق یکی چادر کوچک آورد
دختری نذر نگاه تو عروسک آورد
#مجید_تال
حس خوبیست در آغوش خودت پیر شوم
اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم
آسمانم شوی و تا به سرم زد بپرم:
با نگاه پر از احساس تو درگیر شوم
حس خوبیست نفس های تو را لمس کنم
آنقدر سیر ببوسم...نکند سیر شوم؟
درد اگر از تو به اعماق وجودم برسد
حاضرم دم نزنم تا که زمینگیر شوم
باید ابراز کنم نیت رویایم را
باید از زاویه ی شعر تو تفسیر شوم
یک غزل باشم و تا مرز جنونت بکشم
پر از آرایه و اندیشه و تصویر شوم
اولین تار سفید سرمن را دیدی
حس خوبی است در آغوش خودت پیر شود
#صنم_نافع
#حضرت_رقیه_س_مدح
#ولادت
در چشم حسین از همهکس نازتر است
از سرو، نهال او سرافرازتر است
هرچند دو دست کوچکش را بستند
دستش به کرم از همه کس بازتر است
#علی_انسانی
خاک کویت را به آب چشم خود گِل کردهام
گر کسی آنجا فتد، عیب تو نبْود؛ جرم ماست!
#اهلی_شیرازی
در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت
بــاور نـمـی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت
از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد
در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت
رفــتــم کـنــارش ، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!!
پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟ دلم رفت
مـثـل مـعــلـم هـا بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت
مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت
مــن از دیــار «مـنــزوی» ، او اهــل فـــردوس
یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛ دلم رفت
ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد
زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت
ای کـاش اصـلا مـــن نمی رفــتـم کــنــارش
امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی دلـم رفـت
دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد
دیـروز طـوفـان شد،چه طـوفـانی دلم رفت
#کاظم_بهمنی
صلی الله علیکِ یا رقیه بنت الحسین
امشب خدا با نام او رحمی به دنیا می کند
درهای لطف خویش را بر بندگان وا می کند
از عطر جانبخش گلی عالم بهاری می شود
لبخند او گلزار دنیا را مصفا می کند
باغ جهان از مقدم او می شود باغ جنان
حتی خدا دارد شکوهش را تماشا می کند
با بوسه ای بر گونه اش آرام می گیرد پدر
هر لحظه با بوییدن او یاد زهرا می کند
با واژه هایی چون عسل شیرین زبانی می کند
هر لحظه میل دیدن لبخند بابا می کند
اسبابْ بازی نیست در دنیای بازی های او
اسباب بخشش بر گرفتاران مهیا می کند
سرگرمِ بازی نیست درحال و هوای کودکی
با دستهای کوچکش دارد گره وا می کند
کودک نمی داند کسی دردانه ی ارباب را
بس با بزرگی با گدای کوی خود تا می کند
کوتاه هرگز نیست عمر او سه سال نوری است
عمر بشر از خیرمندی وُسع پیدا می کند
ما را نیازی نیست بر ناز طبیبان جهان
یک یا رقیه دردهامان را مداوا می کند
#احمد_رفیعی_وردنجانی
گفتی به من کجـایی کز تو خبر ندارم؟
جز زیر سایه ی تو ، جای دگر ندارم
تصویری ازتودارم دردل نشسته دایم
گرروی چون مهت را،پیش نظر ندارم
چندان که بود ممکن،دندان به دل فشردم
طاقت برای دوری ، زین بیشترندارم
من بـــا تو همعنانی هــرگز نمی توانم
شـــوق سفر اگر هست ، پای سفر ندارم
ای آفتابِ تابان،رحمی به حال من کن
بی تو شبم همیشه ، رنگِ سحر ندارم
تا دوردست رفتن،خود را به تو رساندن
در وهم هم نگنجد، وقتی که پرندارم
آیی چو از سفر باز،از شوق پیش پایت
چون سر نهم به سجده،خواهم که برندارم
پامال کن سرم را،مانندِ خاکِ راهت
کز شـوق دیدن تو ، پروای سرندارم
نتوان گذشت زین عشق،من بهتر ازتو دانم
کــزمن گذرنــداری ، وز تو گذر ندارم
شرمنده ازبهارم،زیرا چو بیدِ مجنون
خــم زیـربـار بـــرگم ، امّا ثمرندارم
#محمد_قهرمان
جان رفت و ما به آرزوی دل نمیرسیم
هر چند میرویم به منزل نمیرسیم
برقیم و بلکه تندتر از برق و رعد نیز
وین طرفه تر که هیچ به محمل نمیرسیم
لطف خدا مدد کند از ناخدا چه سود
تا باد شرطه نیست به ساحل نمیرسیم
در اصل حل مسأله عشق کس نکرد
یا ما بدین دقیقهٔ مشکل نمیرسیم
وحشی نمیرسد ز رهی آن سوار تند
کش از ره دگر ز مقابل نمی رسیم
#وحشی_بافقی
گفتند: که تعریف تو از عشق چگونه است؟
شیرینیِ تلخیست، که جان بخشد و گیرد
#حسین_فروتن
تو ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻋﺸﻖ من!
سرنوﺷﺘﻢ ﺑﻮﺩﯼ،
ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﺍﻧﻔﺴﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍ
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﺑﯽﺍﻋﺘﺒﺎﺭ...
#عباس_معروفی
رفتهای گرچه دلم منتظر برگرد است
چقدر صبر از این زاویهاش نامرد است
#محمد_عزیزی
لب تو دام من و قاتل ایمان من است
ترسم آن است بگویند که این هم مومن!
#سید_مرتضی_س_طباطبایی
آبروی اندکی دارم که آن هم بند توست
عشق تو آخر مرا رسوای عالم میکند
#سید_مرتضی_س_طباطبایی
کاش بودی تا که من با طرح دار بر لبت
آسمان و ریسمان را مثل هم میبافتم
#سید_مرتضی_س_طباطبایی
آه
از
این
دل تنگم که درست
موقع خواب به یاد غزلت میفتد....😢
#سید_مرتضی_س_طباطبایی
گر گریهٔ تلخ و بیصدایی داریم
گر هر نفسی جام بلایی داریم
آشفته نشو شعر بفران ای دل
خوش باش که ما نیز خدایی داریم
#ناهید_خلفیان
مَن اگر با مَن نباشم؛ میشَوَم تنهاترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن؛ باشد از مَن، ما ترین
مَن نمیدانم کی ام مَن؛ لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن، روشن است
مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن!
ای مَن غمگین مَن در لحظههای شاد مَن!
هرچه از مَن یا مَنِ مَن، در مَنِ مَن دیدهای
مثل مَن وقتی که با مَن میشوی خندیدهای
هیچکس با مَن، چنان مَن، مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد
ای مَنِ با مَن، که بی مَن، مَن تر از مَن میشوی
هرچه هم مَن مَن کنی؛ حاشا شوی چون مَن قوی
مَن مَنِ مَن، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچکس با مَن مَنِ مَن، مثل مَن درگیر نیست
کیست این مَن؛ این مَنِ با مَن ز مَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کُنِ از مَن کمی دیوانهتر؟
زیر باران، مَن از مَن پُر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن، از مَنِ مَن عار نیست
راستی! اینقدر مَن را از کجا آوردهام
بعد هر مَن بار دیگر مَن، چرا آوردهام؟
در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد مَن
#شعر
#شعر_طنز
#ناصر_فیض