eitaa logo
این عماریون
316 دنبال‌کننده
265.7هزار عکس
74.4هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۲ اسفند ۱۳۶۰# که روز به بود با خانواده و اقوام برای بدرقه او به سپاه رفتیم. آنجا به من گفت: "مادر برایم نان نیاوردی؟ 🍃🌷🍃 گفتم تو نان نخواستی. رفتم تا برایش نان بگیرم وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند. بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که "نمیخواستم ی مادرم را موقع خداحافظی ببینم".😭😭 🍃🌷🍃 خیلی ها می‎گفتند معلوم نیست چه شده است و خیلی ناراحتی می‎کردم. یک روز های کوچکش را پشت نویس کردم و به یکی از اقوام دادم تا به داخل ضریح (ع)🌷بیندازد. 🍃🌷🍃 همان شب خواب دیدم که یک زن رو بند دار صدایم می‎زند و می‎گوید حالا بیا و فرزندت را ببین که چه شده. دیدم در صحن علی(ع)🌷زمین خورده است اینجا بود که خیالم راحت شد که پسرم شده.😭 🍃🌷🍃 بعد از عیدنوروز سال ۱۳۶۱# بود که ساکش را اوردند و گفتند اصغر شده 😭😭 . برای پیدا کردنش به رفت ولی شد، عمویش هم رفت و او هم شد و نتوانستند را پیدا کنند.😭😭 🍃🌷🍃
نامه‎ در ساکش بود، در وصیت نامه‎اش نوشته بود:"مادر و خواهران من وار باشند، خود را حفظ کنند و اگر ‎ام برنگشت برای من # و نکنید و سر ندهید و بگویید به جای ناراحتی و تسلیت گفتن، به شما بگویند."😭 🍃🌷🍃 در همین سال بود که خانواده به اعزام شدند تا شاید اثری از اصغر یافت شود ، ولی بین ها و هیچ اثری از پیدا نکردند.😭 🍃🌷🍃 یکی از به من گفت: یک شب یک گروه به ی چزابه رفتند که هیچ کس از آنجا برنگشت. گفتند که پای تیر خورده و در یک افتاده است و بلافاصله یک از روی گودال کرده.😭😭😭 🍃🌷🍃 همسرم هم# سه بار، یک بار قبل از و دوبار بعد از شدن پسرم، به رفت. فرزند دیگرم هم نیز به رفتند که یکی از آن ها شد . تاکنون تقاضایی از جایی نداشتیم چون اعتقاد داریم که : ما خدا🤍را می‎خواهیم نه چیزی دیگری". 🍃🌷🍃
شهید دفاع مقدس سیف الله  تبریزی🍃⚘🍃 در تاریخ   ۱۳۴۱/۱۰/۲۰ در روستای کوهی‌خیل جویبار درخانواده ای روستایی و مذهبی متولد شد. 🍃⚘🍃 دوران ابتدایی و راهنمایی را در این شهرستان گذراند. پس از آن مشغول تحصیل در رشته هنر شد. متاهل بودو یک فرزند به یادگار دارد. 🍃⚘🍃 باشروع جنگ تحمیلی، ودر  سن سالگی  به صورت عازم شدو چندین مرتبه بر اثر موج انفجار از ناحیه چشم مجروح شد. 🍃⚘🍃 در اکثر عملیاتها حضور فعال داشت و سرانجام در فاو به جمع اسلام پیوست. 🍃⚘🍃 سرانجام سیف الله تبریزی هم درتاریخ  در ۱۹ اسفند ۶۴ در منطقه فاو به آرزویش که همانا  در راه خدا بود رسید‌. 🍃⚘🍃 مزار گلزار شهر جویبار، استان مازندران 🍃⚘🍃
فرازی از وصیت نامه : کاش تقدیر چنین باشد تا مرگ، افتخاری را که بارها و بارها بدان نزدیک شدم نصیبم گرداند، این بار با این به می روم، فقط برای دین و انقلابم و کشور اسلامیم و را به یاری می طلبم که مرا آن طور که صلاح می داند هدایت کند. 🍃⚘🍃 تنها و دین اسلام و شیعه و روح الله می باشد هر قدمی که بر می دارم و هر گلوله که شلیک می کنم برای و خدا می باشد و امیدوارم هر گلوله ای که به تنم می خورد درد و رنجش را از عسل شیرین تر حس نمایم.  🍃⚘🍃 آری اگر در این نبرد الهی من به آرزویم برسم دست پرورده پدری مهربان و فداکار بوده ام و آن معلم زندگی من بوده است. پس از وی تقاضا دارم در قبال بردبار باشد. 🍃⚘🍃
با تشكيل بسيج، وارد بسيج شد، خريده بود كه بچّه ها با آن گشت بدهند و كارهاي پايگاه را انجام دهند. 🍃⚘🍃 روزي مادرش سخت بيمار شد و به دكتر احتياج پيدا كرد، به گفتم: با اين موتور مادر رو  تا همين خيابون خاوران ببر دكتر...! ـگفت: نه ، اين موتور مال الماله نميشه! گفتم : جان! تو كه پول بنزين را از خودت ميدي گفت،ـ باشه! موتورش كه مال الماله...! با اينكه بسيج جا نداشت، موتور را به داخل حياط خانه ميآورد و بعنوان پاركينگ هم استفاده ميكرد حاضر نشد مادرش را ببرد! 🍃⚘🍃 در 16/12/62 در «خيبر» و در سرزمين «جزيره ي مجنون» همچون برادر بزرگوارش گرديد ،وتاكنون ما  را چشم به راه گذاشته 😭😭 🍃⚘🍃 هنوز كمتر از ماه از اوّلين نگذشته بود كه «حميد» در حال تحصيلات سوم راهنمايي، عازم شد 🍃⚘🍃   در 22/2/62 حين «والفجر1» شد و هرگز جنازش را نياوردند😔 آنقدر خوش خلق بود كه پس از ، اقوام و نزديكان بهمون گفتند: چراغ خانه تون خاموش شد!! 🍃⚘🍃
»  اوّلين بچه مون بود که در تهران متولدشد ، عجيب به كسب علم ودانش، علاقمند بود، مادرش روزي براش غذا گذاشت و گفت: ـ مادر! اين غذا براي پزشك خوبه! چيزي نگذشت كه بعد از پايان چهارم متوسّطه، در كنكور شركت كرد،امّا پيش از آنكه پاسخي بگيرد، راهي شد تا سنگر نماند، 🍃⚘🍃 او هم در 22/2/65 سال پس از ، در «والفجر5» و محلّ «فكّه» به خيل پيوست. پس از ، پاسخ اعلام شد و مجيد جزء اعلام شد!!😭😭 🍃⚘🍃 شب مراسم، بقدري شلوغ بود كه توي خيابان فرش انداخته بودند، جواد بود، به او خبر داده بودند و او آمد، همه دورش را گرفتند!! خيلي بيتابي ميكردند!! سخنران گفت: چه شده؟ چه خبر است؟ گفتند: فرزند چهارم از جبهه آمده...!!حاج آقا گفت: ببينيد اينها چه كساني هستند؟! فرزندشان شده!! باز پسرشان را راهي ميكنند؟!كه شور و حال خاصي به مجلس دست داد!! 🍃⚘🍃 پس از # مجيد فهميدند كه  آنچه از حرفهاي امام(ره) خطاطي شده و به در و ديوار ميزدند، توسط خودش خطاطي شده و اينها پيش زمينه اي براي اجازه گرفتن برای بود. 🍃⚘🍃
هم مثل اصلاً قرار نداشت. تمام فكرش اين بود كه به بره... و براي اينكه منو راضي كنه ميگفت، ما را خط مقدّم نميفرستن؛ ما بايد پشت براي رزمنده ها پياز پوست بكنيم! در مسجد محل به بچّه ها درس ميداد و خانواده از اين خدمت او نيز خبر نداشتند!! 🍃⚘🍃 چند ماه بعد از رفتن به ، يه شب خوابي ديدم كه درآن خواب از فرزندم آگاه شدم، فرداي آن شب به دنبالم آمدند تا به مسجد برم، خودم را براي شنيدن خبر آماده كرده بودم!😭 🍃⚘🍃 و و هستند، و براشون سنگ یادبودی دربهشت حضرت زهرا⚘ در کنار گذاشته اند. 🍃⚘🍃 مزار تهران، بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها⚘درتهران،  قطعه  ۵۲ 🍃⚘🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهیدان سرفراز     💠 برادران شهید ،مهدی،مجید و حمید فاضل بجستانی💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
با آغاز اولین خیانت‌های داخلی ضد انقلاب در گنبد ، به این منطقه رفت و از خود در آنجا به جا گذاشت. و با جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به رفت. 🍃⚘🍃 شهید ولی الله چراغچی : ی گردان ، طرح و عملیات منطقه ی ۶ سپاه ، طرح و عملیات نصر ۵ خراسان و مقام فرمانده ی لشکر ۵ نصر ، و مقام‌هایی که به ایشان داده می شد ، از انسانی مصمم‌تر می‌ساخت. 🍃⚘🍃 از قدرت و بی‌نظیری برخوردار بود. در عملیات بستان ، طرح ایشان برای تصرف آنجا مورد توجه و تصویب تمامی فرماندهان قرار گرفت. 🍃⚘🍃 داری ، و اش حتی در اوج مشکلات و فشار زیاد کار ، یزبانزد همسنگرانش بود. شب هایش در نیمه شب‌های جبهه‌‌ها برای همه بود. 🍃⚘🍃 ی زیادی نسبت به امام خمینی داشت و و امر ایشان بود. 🍃⚘🍃 در سال ١٣۶١ ازدواج کرد و ثمره ی این ازدواج دختری به نام” فاطمه ” است. 🍃⚘🍃 در پی اصرار‌‌های خانواده در امر ازدواج ، شرط کرده بود تنها همسری خواهم گرفت که همیشه ام در را بپذیرد. 🍃⚘🍃
پس از ازدواج در حالی که فقط ٣ یا ۴ روز از ازدواج ایشان گذشته بود به برگشت. در هرگاه با اعتراض همرزمانش روبرو می شد که چرا به خانواده اش تلفن نمی زند. 🍃⚘🍃 می گفت: هر وقت با خانواده تماس می گیرم بخشی از که باید تماما در جنگ باشه رو مشغول می کنه و به همین خاطر تماس نمی‌گیرم تا این حالت از بین بره. 🍃⚘🍃 در چزابه از ناحیه ی دست و پا شد ولی با این وجود به استراحت نپرداخت و به هیچ قیمتی حاضر نبود به پشت برگردد. 🍃⚘🍃 تا اینکه از شدت جراحات وارده حالش وخیم شد و ایشان به اجبار به پشت انتقال دادند. در یکی از حمله‌ها هم ترکش به ایشان اصابت کرد و به پشت دریچه ی قلبش رسیده بود. 🍃⚘🍃 اما مدام می‌گفت : چیزی نیست. من حالم خیلی خوبه. شما بهتره به فکر و بسیجی در مقدم باشید. 🍃⚘🍃 روایت یکی از همرزمان شهید : آنچه چراغچی رو برای ما ارزشمند کرده بود فکر و بود و ما باید آن را به جامعه منتقل کنیم. 🍃⚘🍃
حضرت زینب(س)شهید حسین بادپا 🍃⚘🍃 بادپا به تاریخ ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۴۸ و در خانواده ای مذهبی اهل شهر رفسنجان به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر محل تولدش سپری کرد اما تقارن سنین نوجوانی او با دوران دفاع مقدس باعث شده بود تمام فکر و خیال مشغول اعزام به باشد. 🍃⚘🍃 اشتیاق حسین به حضور در جبهه ها بالاخره نتیجه داد و او به محض ورود به ۱۵ سالگی عازم جبهه های نبرد با نیروهای بعثی شد، بادپا از آن به بعد مدت ۴ سال تمام را در جبهه ها گذراند و در این مدت به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی هم در مقام فرمانده گروهان یا معاون گردان انجام وظیفه کرد.
نور وشهید تفحص ، سید علی موسوی🍃⚘🍃 درتاریخ   ۱۳۴۶/۲/۱۵   در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. ایشان #شهید هم هست. برادرش علی محمد  از دفاع مقدس هستند. 🍃⚘🍃 مادر دو برادر را معرفی می کنند : ۸ فرزند داشتم، 4 دختر و 4 پسر علی محمدمتولد شهریور سال 47 بود که در سن سالگی در 24 بهمن سال 64 در عملیات# والفجر 8 در جزیره فاو شدند. 🍃⚘🍃 و علی هم متولد 15 اردیبهشت سال 46 بود که در نهم فروردین سال 71 در جریان عملیات در فکه به رسیدند. 🍃⚘🍃 خانه ما روبروی نیروی هوایی در پیروزی آن جا بود و سال اول و دوم ابتدایی را در مدرسه نجفی اسلامی در همان کوچه های پایین الان می گویند گمنام آن جا مدرسه می رفت. یکی دو سال آن جا مدرسه رفت بعداً ما رفتیم رودهن و  سه، چهار سال هم رودهن بودیم دوباره آمدیم و رفتیم کرج دوباره کرج هم رفت مدرسه از مدرسه باز دوباره آمدیم تهران تهران که آمدیم در سال 1363  پدرشان سه چهار ماه رفت ، بعد هم سید رفت و او همیشه در بود. سه ماه و چهار ماه می آمد و در در سمت تخریب چی بود. 🍃⚘🍃
قبل از این که به بروند در مغازه  سبزی فروشی پدر کار می‌کردند، وقت اذان مغازه را پدر می بستندو می رفتند نماز، هر تا هم محمد هم علی این ها با هم می رفتند. 🍃⚘🍃 علی تا قطعنامه 598  بود و هر ۳یا۴  ماه می آمد یک هفته ده روز این جا می ماند و وقتی که تهران هم می آمد ما اصلاً نمی دیدیمش. شب ها می رفت مجلس حاج انصاری یا حاج منصور وقتی که می آمد این جا می گفت من آمدم نیرو ببرم، پسرعمه هایش، فامیل ها را راهی می کرد با هم می رفتند 🍃⚘🍃 عمویش شد اش شد هر وقت می آمد می گفت من آمده ام ببرم چند تا از پسرعموهایش را راهی   کرد. 🍃⚘🍃 بود و گفت که می خواهم برای کنم و امام فرمان داده.بالاخره آنقدر رفت تا قطعنامه 598 که اجرا شد، ما گفتیم حالا شما آمدی دیگر جنگ تمام شده بیا تهران گفت نه من تا هستم باید در این راه کنم و تا زنده ام و نفسم می کشم و را نمی کنم.رفت و در را می‌کرد.😭 🍃⚘🍃