eitaa logo
.🍁. اندیشه
40 دنبال‌کننده
95 عکس
30 ویدیو
7 فایل
مومن به قدرت کلمات 🍂 پناهنده به بلاد قلم🍂 شاید روزی نویسنده... . 💌 . #رمان #رمان_مجازی به قلم فاء.اندیشه ارتباط با ادمین 👇🏼 @ftmandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه شب تهرانپارس قسمت اول :
نگاهم به سنگ فرش های کف خیابون بود و داشتم به پروژه آخر ترم استاد رمضانی فکر می کردم . توی فکر این بودم چطوری با هم گروهی اجباری استاد کنار بیام که خیسی قطرات بارون رشته افکارم رو پاره کرد . یاد حرف مامان افتادم ، صبح گفت چترتو برداری ها امروز احتمالا بارون بیاد .  طبق معمول مامان یک چیزی گفت و من فراموش کردم . بارون هر لحظه شدیدتر می شد . انگار بغض آسمون کهنه شده بود .  دنبال یک سایه بون می گشتم تا از شدت بارون بهش پناه ببرم . از شانس بد من هیچ جایی پیدا نمی شد . رسیدم به حسینیه بابا و هم رزم های قدیمیش . یک نیمچه سایه بونی جلوش داشت . با اینکه از اربعین پارسال که نزدیک بود با یکی از بچه هاش دعوا کنم از اون حسینیه و بچه های رو اعصابش متنفر شده بودم، ترجیح دادم همون جا بایستم . شب جمعه بود و مطمئن بودم بابا برای جلسه امشب هیئت خودش رو میرسونه .  همون طور که سعی می کردم با کشیدن دست هام به همدیگه گرمشون کنم نگاهی به ساعت مچیم انداختم . یک ربع دیگه اذون بود .  رفتم طرف در ورودی خانم ها . امیدوار بودم باز باشه و تا رسیدن بابا من رو از خیس شدن زیر شدت بارون حفظ کنه . دستم رو گذاشتم روی در آهنی سبز رنگ و فشارش دادم .  باز نشد .  رفتم جای قبلیم و دست به سینه ایستادم . چند دقیقه دیگه اذون بود . پیرمرد سرایدار حسینیه اومد طرف در ورودی آقایون و نگاهم کرد . همون طور که کلید رو توی در می چرخوند گفت : قسمت خانم ها تعمیرات داره . تا جلسه بعدی هیئت هم خانم ها نیستن . - بله . ممنون .  خوشم نمی اومد باهاش حرف بزنم و اونم کوتاه بیا نبود : بچه ها گفته بودن توی صفحه و کانال هیئت اطلاع رسانی کردن .  توی دلم گفتم ، واقعا فکر کردی اونقدر بیکارم که اخبارِ این جماعت رو دنبال کنم؟؟؟ صدام رو صاف کردم : بله احتمالا من ندیدم . - شما باید دختر حاجی رضائیان باشید ، درسته ؟  لبخند زورکی تحویلش دادم : بله درسته . نمی دونید بابام کی میان ؟  الکی به ساعتش نگاه کرد : الاناست که برسه .  رفت داخل . بدون اینکه یک تعارف بکنه . توی دلم هر چقدر دوست داشتم بهش بد و بیراه گفتم . یک ربع از اذان می گذشت و تقریبا صد نفر رفتن داخل ولی بابا نیومد . نگاهی به داخل حسینیه انداختم . چند تا از پسرای جوان و نوجوان ایستاده بودن کنار جا کفشی ها و حسابی مشغول کار بودن .بعد از اینکه همه دختر حاج صادق رو بدون چادر جلو حسینیه دیدن ترجیح دادم نرم داخل و بیشتر از این باعث شرمندگی بابا جلو دوستاش نشم . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
نیمه شب تهرانپارس قسمت دوم :
خدا ، خدا می کردم که یکی منو از اون وضعیت نجات بده . دیگه مطمئن بودم فردا صبح از بدن درد نمی تونم از روی تختم بلند شم . داشتم گوشیم رو از داخل کیف بیرون می آوردم تا به بابا زنگ بزنم ، که صدای کسی که پشت سرم بود دستم رو داخل کیف نگه داشت : یا الله ! سرم رو برگردوندم . تا دیدمش می خواستم با مشت بزنم توی صورتش . همونی بود که اربعین پارسال نزدیک بود باهاش دعوا کنم . با نفرت گفتم :بفرمایید . مثل همیشه با غرور سرش رو گرفت بالا و رفت داخل . توی دلم بهش گفتم آخه خواهر خودت هم بود همین طوری می‌ذاشتی توی کوچه تاریک زیر بارون وایسته جناب آقای امیر عباس فرهادی ؟خودم رو بی تفاوت نشون می دادم ولی زیر چشمی دنبالش کردم . انگار حرفم رو شنیده بود . اون پسرایی که جای جاکفشی بودن رو فرستاد داخل و گفت : بفرمایید ! داخل بایستین بهتره . سرم رو برگردوندم . تا خواستم ازش تشکر کنم رفت داخل .اصلا فکر نمی کردم فرشته نجاتم کسی باشه که تا الان مسخرش می کردم . دنبال یک جا مناسب برای ایستادن می گشتم که بابا زنگ زد : سلام بابایی - سلام دخترم . تو کجایی ؟ فهمیدم خراب کردم و باید زودتر بهشون زنگ میزدم : بابا نگران نشین . من حسینیه هستم . بارون می اومد گفتم وایستم همین جا تا شما بیاین . -حسینیه ! خیلی خب . زیر بارون که نیستی ؟ - نه بابایی فقط زودتر بیاین دیگه مُردم از سرما . گوشی رو قطع کردم . خواستم از فرصت استفاده کنم . زنگ زدم به هم گروهی ای که استاد گفته بود پروژه مون رو باهم تحویل بدیم : سلام مریم جان . خوبی ؟ - سلام عزیزم . تو خوبی ؟ مامانت چطورن ؟ یک بار اومده بود خونمون و همون یک بار عاشق و شیفته مامانم شده بود : خوبیم همه . راستش من الان خیلی نمی تونم حرف بزنم . فقط خواستم بپرسم برای دیوار نویسی ها طرحی کشیدی ؟ - آره اون رو که کشیدم و یکی دو روز دیگ هم طرح هامون رو باهم جمع می کنیم و طراحی نهایی رو به استاد نشون می‌دیم . ولی به ذهنم خورد اون خطاطی های تو راهرو خونتون هم عالین . - خط های خودم ؟ منظورت ابیات محتشمه؟ - اره دیگ . البته اگه دوست نداری طرح های شخصیت رو استفاده کنیم که نه . باز هم همون تعارفات همیشگی . گفتم : نه عزیزم . همون ها خوبن . من برات ازشون عکس می گیرم و میفرستم . شاید بشه توی همون خطاطی ها یکم تغییر ایجاد کنیم تا مناسب تر بشه . - آره از لحن آره گفتنش معلوم بود می خواد یک بحث بلند بالای دیگه رو شروع کنه . بالاخره بعد یک ساعت صحبت کردن از دستش خلاص شدم و خداحافظی کردیم . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
نیمه شب تهرانپارس قسمت سوم :
مشغول جمع کردن رنگ های روی میز بودم که زنگ خونه رو زدن . گوشی رو برداشتم : بله ؟ کسی توی دوربین دیده نمی شد . گوشی رو گذاشتم . هنوز نرسیده به اتاق دوباره زنگ زد : بله بفرمایید . یک نفر که صورتش رو با ماسک ترسناک پوشونده بود با سرعت اومد توی تصویر و صورتش رو گرفت جلو دوربین اف اف . یک لحظه ترسیدم ولی بعد فهمیدم مرصاد : بیا تو دیوانه . مطمئن بودم الان صورتش از سرمای اسفند حسابی گل انداخته . رفتم توی آشپز خونه و یک لیوان برداشتم . یکم فکر کردم و از ترس مامان با یک استکان عوضش کردم . استکان رو پر از آب سرد کردم و رفتم جلو در منتظر مرصاد ایستادم . رسید پشت در و زنگ زد . در رو باز کردم و آب رو ریختم توی صورتش : سلام داداشی :) گفت : رمیصا قبرت رو کندی ! با قهقهه رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم .مرصاد اومده بود پشت در . از بوی عطرش فهمیدم : لو رفتی . معلومه پشت دری . بیخودی خودتو اذیت نکن . پاکت پاستیل رو از زیر در نشونم داد :نمی خواستمم که نفهمی . تا اومدم بگیرمش پاکت رو کشید : تسلیم شو خواهر کوچیکه . در رو باز کن . - این نامردیه . تو مسلح اومدی . با خنده گفت : تو با لیوان آب اومدی پیشوازم بعد من مسلح اومدم ؟ - اولا تو شروع کردی . دوما پاستیل از صد تا کلاش و آر پی جی بدتره . - حالا باز کن در رو . کاریت ندارم . بیا پاستیلت رو بگیر . دستم رو گذاشتم روی کلید و چرخوندمش . مرصاد در رو باز کرد و اومد داخل . پاستیلا رو گرفتم و نشستم روی صندلی : بشین تو رو خدا تعارف نکن اتاق خودته . نیشخند زد . سرش رو تکون داد و نشست روی زمین . مامان همون طور که سرش رو گرفته بود اومد جلو در اتاق : چه خبره باز شما دوتا مثل بچه های پنج ساله افتادین دنبال هم ؟ مرصادگفت : آخ شرمندم مادر نمی دونستم خوابیدین . مامان به شوخی گفت : انگار نه انگار بیست سالشون شده. - مامان جان رمیصا بیست سالشه من پنج سال بزگترم. بهش پاستیل تعارف کردم : بفرمایید آقا بزرگ . برداشت . از روی زمین بلند شد . می خواست بره بیرون . گفتم : آقا بزرگ کمک نمی خواید ؟ بالاخره سنی ازتون گذشته اذیت می شین می خواین راه برید ! کوسن رو از روی تخت برداشت و پرت کرد طرفم . همون طور که می خندید از اتاق رفت بیرون . هر روزی که می گذشت محبت برادرانه مرصاد نسبت بهم ، برام واضح تر می شد و این بهترین حس دنیا بود . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
نیمه شب تهرانپارس قسمت چهارم :
چند ساعتی بود که از اتاق نرفته بودم بیرون . از طرفی انگار طرح هام بهم گره خورده بودن و کار جلو نمی رفت . پاشدم رفتم بیرون . مامان مشغول آشپزی بود . آهسته رفتم پشت سرش و گفتم : مامان خانم من چطورن ؟ دستش رو گذاشت روی قفسه سینش و آه کشید : از دست شما دوتا . از صدرا یاد بگیرن بچم چقدر آرومه . - از خداتون هم باشه دوتا گلوله نمک تو خونتونن . -منظورت دبه خیارشوره دیگه ؟ صدای کلید از پشت در اومد . بابا بود . در رو باز کرد و اومد داخل . پلاستیک نون ها رو ازش گرفتم : سلام بابایی . - به به رمیصا خانم بابا . چطوری دخترم ؟ - خوب ! بابا کلید ماشین و یک پاکت نامه رو گذاشت روی میز ناهار خوری و گفت : خانم چطورن ؟ از نگاه عاشقونشون سرم رو انداختم پایین و یواشکی خندیدم . بابا رفت توی اتاق . همون طور که داشتم وسایل بابا رو از روی میز بر می داشتم غر زدم : خب اینا آلودن ... نگاهی به پاکت انداختم و از مامان پرسیدم : این چیه ؟ مامان نیم نگاهی بهم انداخت : احتمالا از حوزه است . برای مهاجرتمون ! ⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩
نیمه شب تهرانپارس قسمت پنجم :
مامان نیم نگاهی بهم انداخت : احتمالا از حوزه هست . برای مهاجرتمون . داشتم شاخ در می آوردم : چی ؟ مهاجرتمون ؟ - آره دیگه شاکی شدم : ببخشید توی مسائل خانوادگیتون دخالت می کنم ولی میشه برای من هم توضیح بدین ؟ مامان داشت به غذا ادویه اضافه می کرد : خب مکتب از بابات خواسته برای کار های تبلیغ ، یک مدت بریم لبنان . با خودم گفتم بد بخت شدی رمیصا . دست هام رو گذاشتم روی سرم و گفتم : نمیشه نریم . تو رو خدا مامان ! - ما که باید بریم ولی مرصاد نمی خواد بیاد و بابات موافقت کرده . اگه می خوای باید جای مرصاد بمونی . خوشحال شدم : یعنی اگه با مرصاد باشم حله ؟ مامان باز لبخند مصنوعی تحویلم داد : بعد از اینکه بابات رضایت داد به موندنت . توی دلم گفتم بابا همیشه باهام راه میاد . احتمالا این رو هم اجازه بده . سریع یک لیوان از توی کشو برداشتم و قندون رو پر از کردم . مطمئن بودم آبنیات هل دار کار خودش رو میکنه . لیوان رو از چای پر کردم و گذاشتمش توی سینی . بابا از اتاق اومد توی پذیرایی و روی زمین نشست . قندون رو گذاشتم داخل سینی و رفتم کنار بابا نشستم . با لبخند ملیح سینی رو گذاشتم جلو بابا : بفرمایید . بابا به چهرم نگاه کرد . به شوخی گفت : باز چی شده ؟ خندیدم : خوشم میاد بلدینم . بعد از یک ساعت مِن و مِن کردن شروع کردم : بابا میشه من پیش مرصاد وایستم ، نیام لبنان ؟ - لبنان کشور خیلی قشنگیه . - میدونم ، ولی من علاقم اینجاست . من برای موفقیت نیاز دارم به این دانشگاه و اساتیدش . بابا لیوان چای رو از داخل سینی برداشتم : لبنان هم قطعا اساتید خوبی داره . فهمیدم بابا راضی بشو نیست . باید دست می ذاشتم روی نقطه ضعفش : بابا شما بیست سال با من جوری رفتار کردین که انگار فرقی با مرصاد نمی کنم . نمی خواستین من توی ذهنم به خاطر دختر بودنم خودم رو محدود کنم یا اینکه خودم رو ضعیف تر از دیگران بدونم. تا الان خیلی این طرز تربیت رو دوست داشتم ولی حالا با خودم میگم ای کاش مثل همه دختر ها بزرگ می شدم تا الان مجبور نشین به زور من رو بشونید سر جام . به خاطر اون طرز حرف زدن عذاب وجدان داشت خفم می کرد ولی نباید می ذاشتم رویا هام رو خراب بکنن . مطمئن بودم اساتیدی که الان دارم عمرا اونجا پیدا بشن . به علاوه یک روز هم بدون مرصاد دوام نمی آوردم . بابا استکان خالی رو به سینی برگردوند و گفت : بابت چای و آبنبات هل دار دستت درد نکنه ولی نه باباجان . باید با ما بیای . با ناراحتی رفتم توی اتاقم . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
نیمه شب تهرانپارس قسمت ششم :
همش به خودم می گفتم این چه کاری بود . مثل بچه ها قهر می کنی که چی بشه ؟ولی بازم یک چیزی توی ذهنم می گفت تنها راه نرفتنم همینه . هفتاد و دو ساعتی بود که از اتاق فقط برای وضو میرفتم بیرون و با کسی حرف نمی زدم . طرح هام رو پهن کرده بودم وسط اتاق تا سرم گرم باشه . دیگه آخراش بود و باید با مریم طرح هامون رو یکی می کردیم و طرح نهایی رو به استاد نشون می دادیم .گوشی رو برداشتم تا به مریم زنگ بزنم که یکی در اتاق رو زد . ترجیح دادم توی اتاق بشینم و چیزی نگم تا اینکه برم بیرون و به مامان و بابا بی حرمتی بشه . دوباره در زد : مرصادم . رفتم تا در رو باز کنم . دوباره در زد : خودتو لوس نکن دیگه در رو باز کن کارت دارم . کلید رو چرخوندم و در رو باز کردم . مرصاد با یک سینی غذا اومد داخل و سینی رو گذاشت روی میز . تکیه داد به میز و گفت : حرفی ، سخنی نداری ؟ - حرفم نمیاد . - شدم مثل این زندان بان ها ! راستی می خوام با ، بابا صحبت کنم رضایت بده بمونی . نیشخند زدم و سرم رو برگردوندم طرف پنجره : من که چشمم آب نمی خوره راضی بشه ولی تو صحبت بکن باهاش . مرصاد داشت میرفت بیرون ولی یک دفعه ایستاد : عزیزجون ! اگه عزیز به بابا بگه بی برو برگرد قبول می کنه . - مطمئنی ؟ - آره . معلومه قبول می کنه . فقط تو الان بهش زنگ بزن و ازش بخواه بابا رو راضی کنه . اصلا بهش بگو به بابا بگه ما یه مدت میریم خونه عزیزجون . عزیز جونم چند وقتی از تنهایی در میاد . ابروهام رو بالا انداختم و گفتم : من میگم ولی فکر نکنم بابا قبول کنه . - تو زنگ بزن درست میشه . مرصاد چشمک زد و گفت : حله . رفت بیرون . گوشی رو برداشتم و به خونه عزیزجون زنگ زدم : سلام عزیزجون خوبین ؟ من رمیصام .- الو .....الو .... صداتون نمیاد بلندتر صحبت کن مادر. صدام رو بردم بالا : عزیز جون من رمیصام دختر حاج صادق . عزیز جون از جملم فقط صادق رو شنید اون هم به اشتباه صابر ! - از صابرم خبری شده ؟ صابر رضائیان ؟بغض کردم : نه عزیز صابر نه . من دختر صادقم ، صادقققق ! بالاخره به هر زحمتی بود صحبتم رو با عزیز تموم کردم و گوشی رو گذاشتم روی میز . مرصاد اسم عمو رو شنیده بود و اومد دم در اتاق : از عمو خبری شده ؟ پیدا شده عمو ؟ قطره اشکی که روی گونم جاخوش کرده بود رو پاک کردم و گفتم : منظورت پلاک یا چند پاره از استخون هاشه ؟ نه . عزیز جون اشتباهی شنید . میای بریم خونش ؟ ... ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃