گفتم : میای بریم خونه عزیز جون ؟ بهش گفتم میرم خونش باهاش حرف بزنم.
یکم مکث کرد و گفت : راستش چند ساعت دیگه کنسرت دارم . شب بریم ؟
- باشه .
مرصاد داشت می رفت بیرون . رفتم دنبالش و گفتم : منم میتونم بیام ؟
- دوست داری بیا ، من که خوشحال میشم . اتفاقا گفتم یه بلیط اضافه کنار بذارن. بعد از کنسرت هم میریم خونه عزیز جون باهاش صحبت کنیم .
گفتم : کلک . بلیط اضافه یعنی برای یکی دیگه هم بلیط گرفتی دیگه ؟ زود بگو کیه .
نیشخند زد : خودت بیا باهاش آشنا شو خب !
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_جذاب
##رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_ایرانی
#آشنایی
#کنسرت
#بلیط
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#رمان_عشقى
#رمان_جدید
#رمان_آنلاین
#عاشقانه
#عاشقانه_ها
#عاشقانه_خاص
#عاشق
#عشق
سریع رفتم سراغ کمد و حاضر شدم . هنری ترین تیپی که میتونستم رو زدم تا حسابی جلو طرف پُز بدم .جلو آیینه ایستادم و روسریم رو با گیره بستم . به ذهنم رسید شاید مرصاد دوست نداشته باشه من جلو طرف بدون چادر بیام . چادرم رو از توی کمد برداشتم و تاش رو باز کردم . کیفم رو روی شونم انداختم و رفتم جلو در اتاق مرصاد : من حاضرم .
- بیا تو .
بوی ادکلنش تغییر کرده بود . شیشه ادکلنش رو بداشتم و گفتم : طرف گرفته ؟
همون طور که داشت سه تارش رو توی کاور میذاشت چشماش رو بست و خندید : آره اتفاقا . مرصاد ایستاد جلوم . دستی به محاسن بورش کشید و گفت : چطوره ؟
- خیلی خوش بو .
- نه بابا اون که معلومه . آخه طرف خیلی با سلیقست . تیپم رو میگم . نگاهی بهش انداختم . پیراهن نخی خاکستری با دکمه های چوبی و شلوار کتون معمولی . گفتم : خوبه . فقط باز مثل بابا گشاد گرفتی .
خندید و وسایلش رو برداشت . چراغ اتاق رو خاموش کرد و گفت : بیا دیگه دیر میشه .
صداش زدم و به چادرم اشاره کردم : سرم کنم ؟
- هر طور صلاحه .
چادر رو گذاشتم توی کیفم . رفتم بیرون و در اتاق رو بستم . مرصاد رفت جای مامان و گفت : از صدرا چه خبر ؟
- خوبه . میره سالن مطالعه دیگه .
- کنکورش رو اونجا میده ؟
- آره .
با مامان الکی خداحافظی کردم و رفتم جلو در تا کفشام رو بپوشم . کتونی خاکستری با بند های زرد . مرصاد اومد : بجمب بابا . بندهاش رو تو ماشین می بندی .
بیخیال بند ها شدم و از پله ها رفتم پایین . مرصاد بعد از یک ساعت بالاخره اومد پایین . گفتم : چرا انقدر دیر امدی ؟
- آسانسور دیر اومد خب .
- خب بدون آسانسور می اومدی .
مرصاد به وسایل توی دستش اشاره کرد .گفتم : ببخشید حواسم نبود کمکت کنم . کلید ماشین کجاست ؟ بگو در رو باز کنم . به جیب پیراهنش اشاره کرد . دستم رو بردم توی جیبش . کلید و بلیط ها رو برداشتم .در رو باز کردم . نگاهی به بلیط ها انداختم و گفتم : چند نفرن مگه ؟
- با دوستاش .
خندیدم و گفتم : به به . ماشاالله خانم داداشم .
نشستیم توی ماشین و ضبط رو روشن کردم . یکم که گذشت مرصادگفت : بابا این رو قطع کن بذار از صدای داداشت استفاده کنی . آهنگ رو قطع کردم و گفتم : بفرمایید استاد !
شروع کرد به خوندن یکی از غزل های حافظ :
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود ...
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم . چند دقیقه بیشتر نگذشت که مرصاد گفت : همینجاست .
چشم هام رو باز کردم و سرم رو از روی صندلی بلند کردم . باورم نمی شد
🌺🍃
#رمان_عاشقانه
#رمان
#رمان _ایرانی
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#حافظ
#سه_تار
مرصاد گفت : همینجاست .
چشم هام رو باز کردم و سرم رو از روی صندلی بلند کردم . باورم نمی شد . جلو در حسینیه بودیم . گفتم : مطمئنی درست اومدی ؟
خندید : کاملا
- از دختر های هیئته ؟
- از بچه های هیئتن .
از ماشین پیاده شدم تا باهاش سلام و احوال پرسی گرمی بکنم . رو به روی ماشین ایستاده بودم و به مرصاد نگاه می کردم که داشت می خندید . دیگه مطمئن شده بودم سر کارم . بالاخره انتظار تموم شد .مرصاد خطاب به کسی که پشت سرم بود گفت : به به به ! بالاخره تشریف آوردن .
سرم رو برگردوندم طرفشون . همون طوری میخکوب شده بودم . به نظرم افتضاح ترین گروه ممکن برای همراهی رو دیدم : امیر عباس فرهادی ، علی نوری و خانمش فاطمه موحد که تازه با هم ازدواج کرده بودن . با نیش های باز سلام و احوال پرسی می کردن . سلام کرده نکرده داشتم میرفتم طرف در صندلی کمک راننده که ولو شدم روی زمین . فاجعه بود فاجعه . آخه خدایا آدم قحط بود من باید جلو اینا بخورم زمین ؟ یک بار من بند کفش هام رو نبستم و همون یکبار آبروم رو برد . معلوم بود می خوان از خنده بمیرن ولی به زور خودشون رو نگه داشتن . مرصاد سریع اومد بالا سرم و کمکم کرد تا سوار ماشین بشم .
از حسینیه تا سالن اجرا مرصاد خیلی طول نکشید . به محض اینکه ماشین جلو در سالن ایستاد چند نفر اومدن و مرصاد و وسیله ها رو بردن . ما پیاده شدیم و بلافاصله یکی از همونایی که مرصاد رو برده بود برگشت و ماشین رو پارک کرد .
امیر عباس اشاره کرد به من ، دم گوش علی یک چیزی گفت و یک دستمال کاغذی داد بهش . علی هم دم گوش خانومش یک چیزی گفت و دستمال کاغذی رو داد بهش .
بالاخره بازی شون تموم شد و فاطمه اومد طرفم . با یک لبخند گرم دستمال کاغذی دست به دست شده رو گرفت جلوم : آرنجتون خونی شده .
به آستین خونی شده مانتوم نگاهی انداختم . دستمال کاغذی رو ازش گرفتم و تشکر کردم . از علی هم تشکر کردم ولی از امیر عباس نه . می دونستم این کار بی ادبیه ، ولی من امیر عباس رو آدم حساب نمی کردم . چه برسه به اینکه بخوام ازش تشکر کنم .
بالاخره با راهنمایی همون آقایی که ماشین رو پارک کرد وارد سالن اجرا شدیم .
ادامه در قسمت بعدی🌺🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#کنسرت
#نقاشی
#کتاب
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
از عزیزجون خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط .
از بچگی توی حیاط عزیزجون قوه تخیلم گل می کرد و انواع غول و اشباح رو برای خودم تصور می کردم . هنوزم با رفتن به اون حیاط پر از درخت های بلند و صدای خش خش برگای پاییزی که جارو کردنشون از توان و حوصله عزیزجون خارج بود یک ترسی می افتاد تو جونم .
از اینکه عزیزجون تونسته بود نظر بابا رو برگردونه و حالا دیگه می تونستم جای مرصاد وایستم و به درس و دانشگاهم برسم خیلی خوشحال بودم ولی نمی دونستم چطوری می خوام پنج سال توی اون خونه زندگی کنم .
نگاهم به خونه بزرگ و قدیمی ای که بعد از رفتن مستاجر های عزیزجون دیگه کسی نرفته بود توش گره خورد . یاد خاطرات بچگیم افتادم . گلدون هایی که هر بار می اومدم خونه عزیزجون با آب حوض بزرگ وسط حیاط آبشون می دادم . به گلدون های خالی کنار حوض نگاه کردم . دلم گرفت . از وقتی مستاجر های عزیزجون رفتن و دیگه کسی برای اجاره خونه پیدا نشد هم حیاط غریب تر شد و هم تنهایی عزیزجون توی اون خونه بزرگ بیشتر .
غرق خاطرات بچگی بودم که دوتا دست با سرعت اومد روی شونه هام . می دونستم مرصاد ولی باز هم یک لحظه ترسیدم .
با خنده گفت : آخ من چقدر توی این حیاط تو رو ترسوندم .
یکم مکث کرد و ادامه داد : و البته خواهم ترسوند . مخصوصا با اون انباری .
نگاهم چرخید سمت انباری ای که از بچگی جزو مخوف ترین اماکنی بود که سراغ داشتم . گفتم : تو هم یک نقطه ضعف از من بگیری دیگه ول نمی کنی ها !
بابا داشت از خونه می اومد توی حیاط . جوری که بابا نشنوه به مرصاد گفتم : چه خوب شد حرف عزیزجون کردیم و زنگ زدیم بابا هم بیاد . وگرنه یک هفته باید منتظر می موندیم تا عزیزجون به بابا زنگ بزنه .
- آره خیلی خوب شد . ولی گفته باشم از این به بعد هر جا خواستی بری یا با خودم میری یا با من هماهنگ می کنی . شنیدی که بابا گفت سپردتت دست من .
برای عزیز دست تکون دادم و برای آخرین بار ازش خداحافظی کردم . مرصاد هم رفت جلو . دستش رو بوسید و خداحافظی کرد . همون طور که با دسته کیفم بازی می کردم رفتم طرف در حیاط و بازش کردم .
مرصاد و بابا اومدن و سوار ماشین شدیم . مرصاد رانندگی می کرد و بابا هم مشغول تلفنش بود . گوشی مرصاد زنگ خورد . گوشی رو از توی جیب پیراهنش درآورد و داد به من : مامانه جواب بده .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#باشد_قبول
#عاشقانه_خاص
#رمان_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_آنلاین
#رمان_ایرانی
#رمان
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#عاشق
#رمان_جدید
#خونه_قدیمی
#رمان_خوب
#باشد_قبول_از_تو_همین_خواب_خوش_بَسَم
#عاشقانه_مذهبی
#عاشقانه
#رمان_عاشقانه_مذهبی
گوشی مرصاد زنگ خورد . گوشی رو از توی جیب پیراهنش درآورد و داد به من : مامانه جواب بده .
گوشی رو گرفتم : الو سلام مامان جونم . خوبی ؟
- سلام .معلومه که جواب بله گرفتی از بابات .
با خنده گفتم : بله بله قطعا .
- خب خدا رو شکر . حالا یک خبر خوب برات دارم . عمت اومدن .
- ستیا هم اومده ؟
چند هفته می شد دختر عمه ام رو ندیده بودم و دلم براش تنگ شده بود . مامان لا به لای حرفاش با عمه جواب من رو هم می داد : آره . به بابا بگو بی زحمت برای شام یک چیزی از بیرون بگیره . من تازه رسیدم خونه.
- چشم مامان جونم .
گوشی رو قطع کردم و دادم به مرصاد . مرصاد گوشی رو گرفت . از توی آیینه نگاهم کرد و گفت : ای چابلوس .
خندیدم .
تلفن بابا تموم شد . خودم رو کشیدم جلو و سرم رو از بین دوتا صندلی بردم بین بابا و مرصاد : بابایی ! مامان گفت برای شام یک چیزی بگیرین . تا الان سر کار بودن و الان عمه جون اومدن خونه .
- چی بگیریم حالا ؟
مرصاد نگاهم کرد و گفت : بریم همون جای همیشگی ؟
-بریم .
رسیدیم به رستورانی که همیشه با مرصاد می رفتیم . مرصاد پارک کرد و پیاده شد تا بره شام بگیره . بابا که تمام راه با گوشیش کار می کرد صفحه گوشی رو خاموش کرد و گفت : خب رمیصا خانم الان خوشحالی دیگه ؟
دستام رو توی هم مشت کردم و گفتم : معلومه که خوشحالم . دارم بال درمیارم .
بابا خندید ولی یک دفعه خندش رو خورد : ولی بابا مراقب خودت باشی ها . من و مامانت از بچگی چیزی رو بهت دیکته نکردیم . این تویی که باید برای زندگیت تصمیم بگیری . ما نمی تونیم چیزی رو به تو اجبار کنیم . خواهش میکنم مراقب باش پشیمون نشیم .
_بابا ! من میدونم که الان توی دلتون غلغله است . میدونم شما و مامان چقدر نگرانمید . خیالتون راحت . ممنون که متوجه حس استقلال طلبیم هستین .
مرصاد غذا به دست رسید به ماشین و صندوق عقب رو باز کرد ، غذا ها رو گذاشت داخل صندوق و نشست پشت فرمون . پیام دادم به ستیا : سلام رفیقممممم . خوبی ؟ نیم ساعت دیگه میبینمت
🌺🍃ادامه در قسمت بعدی
#رمان_عاشقانه
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#عشق
#عاشقانه
#رمان_ایرانی
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
#باشد_قبول
از ماشین پیاده شدم . زنگ خونه رو زدم . بعد از چند لحظه در باز شد . پلاستیک خرید ها توی دستم بود . برگشتم و به مرصاد و بابا نگاه کردم . مرصاد داشت ماشین رو می برد داخل پارکینگ و بابا یک تیکه نون خشک که افتاده بود وسط پیاده رو ، رو برداشت و گذاشت کنار باغچه جلو در ورودی خونه .
از پله های خونه با سرعت هرچه تمام تر بالا رفتم . دلم لک زده بود برای صحبت کردن با ستیا . در چوبی ورودی خونه رو زدم و به ثانیه نکشیده بود که ستیا در رو باز کرد . تا همدیگه رو دیدیم جیغ زدیم ، بغل و بوس و احول پرسی . بعد از اینکه سلام و احوال پرسیم با عمه و شوهر عمه تموم شد ، همراه ستیا رفتیم داخل آشپزخونه .
ستیا سفره تا شده رو از روی میز برداشت . یادم افتاد که چه اتفاق مهمی افتاده و من هنوز به ستیا نگفتم .ظرف هایی رو که از داخل کابینت برداشته بودم گذاشتم روی میز و دست ستیا رو گرفتم : راستی میدونی چی شده ؟
- نه . چی شده ؟
صدام رو صاف کردم : ما میخوایم بریم لبنان .
تظاهر کردم که ناراحتم . خنده ستیا خم شد و گفت : یعنی تو هم میخوای بری ؟
- من که خودم نمی خواستم برم ولی خب ...
ستیا از دستم یک نیشگون گرفت : اِاِاِاِاِاِاِ.... خب حرف بزدن دیگه !
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم . خندم گرفت . ستیا نیشخند زد : خوشم میاد دروغ هم نمی تونی بگی .
- نه ، همش که دروغ نبود . یعنی یک جورایی اون مایی که گفتم باید تبدیل می شد به اونا .
ستیا ابرو های کلفت دخترونه ای که تازه رفته بود آرایشگاه و حسابی مرتبشون کرده بود رو بالا داد و گفت : دقیقا یعنی چی ؟
سفره رو ازش گرفتم و رفتم طرف پذیرایی : یعنی مامان و بابا و صدرا میرن و من و مرصاد نمی ریم .
چشماش از خوشحالی برق زد : واقعا ؟
ادا در آوردم : نه الکی .
ستیا سینی ای که وسایل سفره رو گذاشته بودیم داخلش رو برداشت و پشت سرم اومد .
سفره رو پهن کردم و با ستیا مشغول چیدن وسایلش شدیم . مرصاد که تازه از صحبت های سیاسی _ مذهبیش با شوهر عمه راحت شده بود و مثل همیشه نه مرصاد قانع شد و نه شوهر عمه با اعصاب خورد اومد کمکم . به رگ های گردنش نگاه کردم که از عصبانیت بیرون زده بود : چه خبره مرصاد ؟
ستیا اون طرف سفره مشغول چیدن دیس هایی بود که مامان و عمه توی آشپزخونه پرشون می کردن .
مرصاد به آقا محسن که الان احساس می کرد برنده میدان بحث باهاشه ، نگاه کرد و جوری که بقیه نشنوند گفت : خواهر من خب هر چی که دلش میخواد میگه و ...
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#عشق
#عاشقانه
#رمان_عشقى