یک هفته ای می شد که مشغول جمع کردن وسایل خونه بودیم . بابا هماهنگ کرده بود تا بعضی از وسایل من و مرصاد رو ببرن خونه عزیز جون .
تقریبا دو سوم وسایل مال من بود . از کتاب های دانشگاه و رمان های مختلف گرفته تا تابلو هایی که جونم بهشون بند بود .
همه وسایل خونه رو خالی کرده بودیم و قرار بود شب کلید رو تحویل صاحب خونه بدیم . توی اتاق نشسته بودم و به در و دیوار خالی اتاقم که یک زمانی پر بود از طراحی هام خیره شدم .
دلم میخواست برم بیرون و بگردم . رفتم دم در اتاق مرصاد و در زدم : داداش بیداری ؟
_بیا تو
در رو باز کردم و رفتم داخل .
پلاستیک یکی از کتاب فروشی های معروف و بزرگ شهر که روی میز بود توجهم رو جلب کرد : آخ جون بازم کتاب گرفتی ؟ چی گرفتی حالا ؟ بهم قرض میدی ؟ به جون خودم مثل اون دفعه گم و گورش نمی کنم .
مرصاد سریع پلاستیک رو از روی میز برداشت و گذاشت زیر پتوش .
ابروهام رو توی هم کردم و گفتم : یک کتابه دیگه . قول میدم مراقبش باشم .
معلوم بود می خواد یک بهانه ای بیاره که مامان و بابا وارد خونه شدن و صدامون زدن . مرصاد انگار به کلی کتاب هایی که تا اون موقع اصرار به پنهان کردنشون داشت رو فراموش کرد و با سرعت رفت به طرف پذیرایی ای که حالا فقط یک تخته فرش داشت .
از فرصت استفاده کردم و رفتم طرف کتاب ها . به پشت سرم نگاه کردم تا یک وقت داخل نیاد . هیچ خبری نبود . بابا داشت با مرصاد در مورد خانواده ای صحبت می کرد که پیدا کرده بود تا وسایل خونه رو بهشون بده .
پلاستیک کتاب ها رو برداشتم . با عجله دستم رو بردم داخلش . قبل از بیرون آوردن کتاب ها یک حس عذاب وجدانی داشتم . ولی انگار حس کنجکاوی بهش غلبه کرد و کتاب ها رو از توی پلاستیک کشید بیرون .
با دیدن کتاب ها داشتم شاخ در می آوردم . مگه میشه .
مرصاد بخواد فاضل نظری بخونه ؟
کتاب ها رو برگردونم سر جا شون و رفتم داخل پذیرایی .
مامان و بابا روی فرش نشسته بودن و مرصاد هم کنارشون : سلام
مامان سرش رو بلند کرد و گفت : سلام رمیصا خانم . خوبی ؟
بعد از سلام کردن به بابا رفتم کنارشون . هنوز چند دقیقه بیشتر ننشسته بودم که صدای اف اف بلندم کرد : بله ؟
_سلام . امیر عباسم . حاج صادق تشریف دارن ؟
صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر به اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید .
❤️
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#عاشقانه
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#عشق
صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر یه اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید .
دستم رو ، روی اف اف گرفتم و سرم رو به طرف بابا چرخوندم : بابا جون . آقا امیر عباس اومدن با شما کار دارن .
_ ای وای سر کلاس بودم نتونستم جوابشو بدم . گفتم بعداً زنگ میزنم که به کل یادم رفت .
مرصاد به گوشیش نگاه کرد : اوه یا خدا . ۱۲ بار زنگ زده نفهمیدم .
تو دلم گفتم حتما فکر یار بودی که نفهمیدی شازده .
بابا و مرصاد باسرعت رفتن دم در . مامان دم به دقیقه به ساعتش نگاه میکرد . گفتم : چی شده مامان چرا انقدر نگرانید؟
_چیزی نیست . صدرا دیر کرده .
توی دلم مامان رو مسخره کردم ، آخه مگه یک نفر چقدر میتونه مهم باشه که شب و روزت رو نگرانش باشی . اصلا مگه عشق چقدر میتونه وجودت رو تسخیر کنه !
ولی چند هفته بیشتر طول نکشید تا از حرفم پشیمون شدم . گفتم : الان میاد مامان نگران نباشید.
مامان رفت داخل اتاق . زمان خوبی بود برای سردر آوردن از قضیه حسینیه و دعوا و...
رفتم دم پنجره و پایین رو نگاه کردم امیر عباس و چند نفر دیگه از بچه های هیئت بودن .
خدا رحم کرد که صدای زنگ گوشیم سرم رو برگردوند وگر نه مامان منو تو اون وضعیت که پنجره رو باز کرده بودم و داشتم ملت رو دید می زدم ، می دید و آبرو ، حیثیت برام نمی موند .
رفتم تو اتاق و گوشیم رو برداشتم . ستیا بود : سلام رفیقم . چطوری ؟ دایی چطوره ؟ ...
بعد از یک ساعت احوال پرسی بالاخره گذاشت من هم حرف بزنم : سلام ستیا خوبیم همه .
_خب حالا که خوبین بیا پایین که با مهسا و شهلا بریم سینما . یک فیلم جدید اومده . تازه بعدشم میریم پارک یک دست والیبال میزنیم تو رگ .
مهسا و شهلا خواهرای دو قلو بودن که چند سالی می شد باهم دوست بودیم .
بعد از اون همه کار کردن و جمع و جور کردن وسایل واقعا به اون گردش احتیاج داشتم : اومدم .
سریع رفتم داخل پذیرایی و با مامان صحبت کردم . بعد از یک ساعت خواهش و التماس مامان راضی شد .
حاضر شدم و رفتم داخل پارکینگ . روسریم رو مرتب کردم . در نیمه باز خونه رو باز کردم و رفتم بیرون .
خواستم فقط نیم نگاهی به امیر عباس بندازم و طوری رفتار کنم که انگار اصلا برام مهم نیست ولی با دیدن اوضاع و احوالش نیم نگاهم چند ثانیه ای طول کشید .
حواسم به امیر عباس بود که یکی دستم رو کشید .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عشق
#عاشق
#رمانتیک
#مهربانی
#رفاقت
یکی دستم رو کشید .سرم رو برگردوندم . ستیا بود . سریع رفتیم طرف ماشین و نشوندم روی صندلی کمک راننده . خودش هم نشست پشت فرمون .
نیمچه سلامی به شهلا و مهسا که روی صندلی های عقب نشسته بودن کردم و با اعتراض آمیز به ستیا گفتم : چرا نذاشتی گوش بدم ؟؟؟
_ شما بیشتر داشتی نگاه می کردی . بعدم می خوای بدونی قضیه چیه و چرا پیراهن این دوتا پسر علیه السلام _ اشاره کرد به امیر عباس و یکی از بچه های هیئت که حدودا ده_یازده سالش بود_ خونیه و صورتشون کبود . خب از خودم بپرس .
_تو از کجا می دونی ؟
مهسا خودش رو جلو کشید و بهم اشاره کرد : از اون موقعی که منتظر بودیم عروس خانم تشریف بیارن داشتیم به حرفاشون گوش می دادیم .
قضیه برام جالب شده بود . بدون هیچ وقفه ای گفتم :خب بگین .
مهسا تکیه داد به صندلیش : خرج داره .
_خب خرجش چیه فرصت طلب ؟
_رمیصا خانم امروز مهمونمون می کنن کافه همیشگی . قبوله ؟
_آره .
شهلا صداش رو صاف کرد : وقتی رسیدیم اینجا این پسره که کاپشن چرم مشکی پوشیده ، چی بود اسمش ؟
گفتم : امیر عباس
_ آها ، امیرعباس با اون پسر بچه ای که دماغش رو با دستمال گرفته و اون پسری که شال گردن خاکستری داره منتظر ، تکیه داده بودن به این موتور آپاچی سیاه سفیده .
شهلا عادت داشت قضیه ای رو که می خواست تعریف کنه با تمام جزئیات توضیح می داد . دیگه صبرم تموم شده بود . گفتم : ای بابا ، جون به لبم کردی . میگی چی شده بود یا نه ؟
ستیا از روی تمسخر خنده ای زد : نکنه کراش زدی روشون ؟ حالا ببینم کدومشون دل دختر حاج صادق رضائیان رو برده ؟
شیطنت از چشماش می بارید . با خودم گفتم این پسرای یلا قبا چی دارن که دلم براشون بلرزه ؟
گفتم : برو بابا . عشق و عاشقی کیلو چنده . تازه من بخوام عاشق بشم میرم عاشق یک شاهزاده سوار بر پورش سفید می شم . نه این بیچاره که صبح و شب میدوه تا دستش جلو باباش دراز نباشه .
مهسا که تا اون موقع سرش تو گوشیش بود و نمی دونم داشت با کی صحبت میکرد بهم نگاه کرد و گفت : خب کاری نداره . کار نکنه به مامانش بگه از باباش پول بگیره تا دستش جلو باباش دراز نباشه ، بجاش دستش جلو مامانش درازه .
همه زدن زیر خنده به جز من . چون ....
❤️❤️❤️
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#رمان_جدید
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_ایرانی
#رمان_عاشقانه
#رمان_آنلاین
#رفاقت
#عشق
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#مذهبی
#مذهبی_خاص
#متن_سنگین
#متن_خاص
#ازدواج
#هیئت
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_مذهبی
#رفاقت_خاص
#رفاقت_پایدار
#رفاقت
#رفاقتی❤️
#امام_حسین
#روضه
#دوستی
همه زدن زیر خنده به جز من . چون یاد بچگی هامون افتادم . روزایی که عزیز جون به بابا میگفت بره امیر عباس رو بیاره خونه ی خودش تا برای چند ساعتی هم که شده داغ غربت و بی مادریش یادش بره . روزایی که می نشستم لبه حوض وسط حیاط عزیز جون و چشم می دوختم به در تا کی بشه امیرعباس بیاد . توی عالم بچگی دل بسته بودم به آبنبات هایی که امیر عباس توی جیب شلوارش می گذاشت و هر بار که همه بچه های اهل محل تو حیاط عزیز جون جمع می شدیم بهمون می داد . نمی دونم ، شاید دلبستگی من از همون روزا بیشتر به خود امیر عباس بود تا آبنباتاش و فهمیدن علاقه دوطرفه مون توی عالم بچگی کار سختی نبود .
ستیا دستم رو جا داد بین دو دستش : رمیصا خوبی ؟ نکنه واقعا ...
نذاشتم حرفش تموم شه . امیر عباس یک راز بود . یک راز خیلی قدیمی که بعد از خدا و خودم فقط یک نفر می دونست و غیر از اینا نباید هیچ کس دیگه ای ازش با خبر می شد . ستیا تو چشمام زل زده بود . دستم رو از توی دستاش بیرون کشیدم و گفتم : نه . چی باعث شده اینطوری فکر کنی ؟ من از اون دختراش نیستم که تا یکی بهم محبت کرد سریع دلم براش بریزه و بلرزه .امیدوار بودم بعد از دوازده سال دوستی با من به این نتیجه رسیده باشی .
ستیا که دید اونطوری جوابش رو دادم یک لحظه جا خورد : خب ببخشید . منظوری نداشتم . آخه وقتی همه مون داشتیم به حرف مهسا می خندیدیم تو رفتی تو فکر .
_اگه نخندیدم به خاطر این بود که مادر امیر عباس فرهادی خیلی وقت پیش از دنیا رفته . همین !
با این حرف من فضا سنگین شد . بغضم گرفته بود . دلم برای امیر عباس می سوخت . شاید هم این دلسوزی بیشتر از اینکه برای اون باشه برای خودم بود . دوباره هوای بچگی هامون رو کرده بودم . اون روزایی که می تونستم با امیر عباس حرف بزنم . روزایی که امیر عباس نگاهم میکرد . آخه چرا انقدر مغرور شده بود ؟ یعنی واقعا اون همه خاطره فراموش شده بودن ؟
داشتم غرق خاطرات می شدم که مهسا با جیغش کلا فضا رو عوض کرد .
سرم رو برگردوندم سمتش : ای مرض ! چرا اینطوری می کنی ؟
_شریفه رضایی از مسابقات برگشته . از اول فروردین کلاساش شروع میشه .
چشمای ستیا برق زد . دستش رو گرفت به لبه صندلی و کامل برگشت سمت مهسا : جدی میگی ؟ بازم ظرفیت کلاسا محدوده یا نه ؟
_ الان باهاش حرف زدم . گفت ظرفیت محدود نیست ولی هر کی ، هر کی هم نیست . آزمون میگیره . گفت امسال برای مسابقات جام رمضان هم میخواد تیم بفرسته .
برگشتم به یک سال پیش . روزایی که فکر و ذکرم شده بود مسابقه و تمرین و درس های دانشگاه . اون روزا تونسته بودم از امیر عباس و فکر اینکه فراموشم کرده یا نه فرار کنم . وقتی می رسیدم خونه اونقدر خسته بودم که حال فکر کردن به خودم رو هم نداشتم . به محض رسیدن به خونه روی تختم ولو می شدم و به پنج دقیقه نکشیده خوابم می برد . ولی الان باز هم برگشتم به هفده _هجده سالگیم . وقتی بعد از چند سال با امیر عباس رو به رو شدم و همه خاطره ها مثل فیلم از جلو چشمم گذشت . دقیق یادمه . شب میلاد امام حسین بود . همون سومین و آخرین نفری که رازم رو می دونست . توی حسینیه نشسته و مشغول گوش کردن به سخنرانی بابا بودم که منیره خانم ، سرایدار حسینه صدام زد .
رفتم کنار میز ، جلو منیره خانم ایستادم : جانم خاله منیره ؟
دوتا جعبه شیرینی داد دستم و گفت : خاله بی زحمت همینا رو ببر جلو در ورودی . آقایون گفتن شیرینی ها رو بدیم که می خوان بعد از سخنرانی پخش کنن . خودت میدونی که من پای پایین رفتن از این پله ها رو ندارم . گفتم مرصاد رو بفرستن تا بیاد بگیره ازت .
_چشم خاله الان می برم .
چادرم رو سر کردم و جعبه ها رو از منیره خانم گرفتم . رفتم جلو در ورودی خانم ها . منتظر مرصاد ، تکیه داده بودم به دیوار آجری حیاط عقبی حسینیه و سرم رو انداخته بودم پایین . تو دلم هی به جون مرصاد غر می زدم که چرا اینهمه معطلم می کنی تا بالاخره رسید . لحظه ای که ده _یازده سال منتظرش بودم . همش تو ذهنم برنامه ریزی می کردم برای روزی که دوباره با امیر عباس رو به رو بشم . ورودی خانم ها از داخل کوچه بود و تقریبا بعید بود بتونیم در حالت کلی رفت و آمد به حسینیه ، همدیگه رو ببینیم . ولی امیر عباس بالاخره یک راهی پیدا کرده بود تا بتونیم دوباره باهم حرف بزنیم . اهل نگاه و حرف زدن با نامحرم نبودم ولی امیر عباس برام فرق داشت . اون هم بعد از این همه سال انتظار برای دوباره رو به رو شدن باهاش . انتظار برای اینکه دوباره یک حرکتی از امیر عباس ببینم و بیشتر برام ثابت بشه که اون هم مثل من دلش گرمه به همین دوست داشتن های تو دلی مون . دوست داشتنی که من فقط به خدا و امام حسین (ع) گفته بودم . دلم می خواست بدونم اون دوست داشتنش رو به کی گفته . اصلا گفته ؟ اصلا هست
# رمان
#رمان_جذاب
#رمان_خوب
#رمان_جدید
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
به محض شنیدن صداش سرم رفت بالا .
بدون اینکه حتی یک لحظه سرش رو بالا بیاره اومد داخل حیاط : سلام
جوابش رو با ته ته پته دادم .جعبه ها رو ازم گرفت : دست شما درد نکنه ، تشکر .
انگار عجله داشت برای اینکه از من فاصله بگیره . خیلی سریع از حیاط خارج شد .
مات و مبهوت مونده بودم . واقعا امیر عباس بود ؟ پس چرا نگاهم نکرد ؟ اصلا فهمید منم ؟
دست هام به همون حالتی که جعبه ها رو دادم به امیر عباس خشک شده بودن . دلم نمی خواست لحظه ای که براش اون همه برنامه ریزی و فکر و خیال کرده بودم که چطوری صحبت کنم ، چطوری سلام کنم ، حتی چطوری بایستم ، به همین سرعت و به بدترین صورت ممکن تموم بشن .
نمی دونستم چیکار کنم . نمی فهمیدم معنی این رفتار امیر عباس رو . یعنی واقعا فراموشم کرده ؟
منیره خانم از بالای پله ها صدام زد : رمیصا ! کجا موندی خاله جان ؟
به خودم اومدم . زیر لب گفتم : فراموشم کرده ؟ خب فدای سرم. بچرخه تا بچرخم .
P_m72:
زبونم یک چیزی میگفت ولی دلم داشت با دیدن اون طرز برخورد از امیر عباس زار می زد .
از پله ها بالا رفتم و نشستم گوشه حسینیه .
تا آخر جشن فقط به امیر عباس فکر می کردم و برای دل خوشی به خودم می گفتم : تو دختر حاج صادقی ، کمتر کسی پیدا میشه که دلش نخواد داماد حاجی رضائیان بشه . بابا که کم کسی نیست .
با این حرفا عقلم رو فریب می دادم ولی دلم از واقعیت خبر داشت . واقعیت هم همین بود ؛ فقط یک نفر از کل این شهر امیر عباس فرهادیه ، فقط یک نفر .
جشن تموم شده بود . من باز هم تو فکرش بودم . بالاخره گوشیم زنگ خورد و ذهنم رو از تو فکر و خیال بیرون کشید : سلام ستیا جان . خوبی ؟
_سلام . خوبم . کجایی ؟
کیفم رو برداشتم و از روی زمین بلند شدم . به ساعت دیواری بزرگ حسینیه نگاه کردم . گفتم : حسینیه . چطور مگه ؟
_راستش فردا تولد مهسا و شهلا ریاحیه . به من گفته بودن به تو هم زنگ بزنم و دعوتت کنم . ولی یادم رفت . ببخشید بابت تأخیر .
_ نه عزیزم ایرادی نداره .
انگار تو حرف زدن دو دل بود : حالا میای یا نه ؟
از پله های حسینیه رفتم پایین . کفش هام رو از داخل جاکفشی بیرون آوردم و گفتم : راستش قبل از اینکه به تو قول بدم باید با مامانم هماهنگ کنم .
_خیلی خب . پس ، فردا تا ساعت دوازده به من خبرش رو میدی ؟
همون طور که مشغول پوشیدن کفش هام بودم گفتم : آره عزیزم . حتما . ممنون بابت دعوتت . زحمت کشیدی .
_خواهش می کنم ، کاری نکردم . پس حتما خبر بده به من .
با ستیا خداحافظی کردم و گوشی رو برگردوندم تو کیفم . همه خانم ها رفتن و منیره خانم هم داشت حسینیه رو مرتب می کرد . بیست دقیقه ای می شد که نشسته بودم روی نیمکت کنار حیاط و خیره بودم به آسمون . هیچ ستاره ای نبود . تو آسمون ، ماه جولان می داد و هیچ چیز نمی تونست جلوش رو بگیره . دقیقا مثل قلب من ، که امیر عباس هر کاری هم می کرد جاش با کس دیگه ای عوض نمی شد .
در عین تنفر از اون حالم ، عاشقش بودم .
منیره خانم از پله ها پایین اومد . مشغول پوشیدن کفش هاش شد . نیم نگاهی بهم انداخت : هنوز نرفتی ؟
دلم می خواست بهش بگم ؛ وقتی اینجام قطعا هنوز نرفتم دیگه !
لبخند مصنوعی زدم : نه هنوز نرفتم . منتظرم بابام زنگ بزنن .
منیره خانم اومد نشست کنارم : چه خبر ؟ مامانت خوبن ؟
_خدا رو شکر .
معلوم بود می خواد سر همون بحثهای قدیمی رو باز کنه . صورتش رو بهم نزدیک کرد : امشب اون خانمی که با دو تا دختراش اومده بودن رو دیدیشون ؟ قبلاً نمی اومدن اینجا .
_ خب آره قبلاً نمی اومدن .
_ می شناختیشون ؟
تو اون وضعیت اصلا برام مهم نبود کی اومده حسینیه و کی نیومده ، حتما می خواست بگه فلانی بهمانکه و بهمانی فلانکه .
گفتم : خاله منیره شما هم حوصله دارین ها ! الان باز می خواین از خوبی های ازدواج و کمالات پسراشون برای من بگین . تو رو خدا ول کنین این بحثها رو .
تا حالا انقدر باهاش رک حرف نزده بودم . احساس می کردم خیلی تند رفتم . دستش رو گرفتم و گفتم : ببخشید این طوری حرف زدم .
منیره خانم آدمی نبود که به دل بگیره :اشکال نداره خاله جان . جوانین دیگه . زود از کوره در میرین . ولی نمی خواستم از کمالات پسرشون بگم .
_ پس می خواستین از چی بگین ؟
_ میخواستم از کمالات شوهرشون بگم .
قضیه برام جالب شد : منظورتون چیه ؟
یک لحظه به در ورودی حیاط نگاه کرد و سرش رو برگردوند به طرف من : آقای مرادی رو می شناسی ؟
آقای مرادی یکی از کله گنده های واردات و صادرات بود . چند ماهی می شد که اومده بودن تو محله ما . ورد زبون همه دختر های محله شده بود مدل کفش و کیف دختراش و مدل ماشین پسراش ولی چیز بدی از خودش و خانوادش نشنیده بودم : همون که تاجره ؟
_آره .
_خب ؟
_اینخانم هایی که اومدن خانمش و دختراش بودن .
گفتم : چه جالب . چند باری تعریفشون رو از چند نفر شنیدم . اتفاقا کنار من هم نشسته بودن .
_ آره دیدم اومدن کنارت نشستن . تو خیلی خوش شانسی دختر .
تعجب کردم : برای چی ؟
_ چرا خودت رو می زنی به اون راه ؟
_ کدوم راه ؟
لبخندی از روی شیطنت زد : خانم مرادی اومد و شماره مامانت رو از من گرفت ، برای امر خیر .
واقعا تحمل یک مسئله دیگه که بخواد ذهنم رو درگیر کنه نداشتم : دست شما درد نکنه منیره خانم . من فعلا به همین درس های دانشگاهم برسم خیلی کار کردم .
نمی خواستم کسی بیاد خواستگاریم . اونم پسر آقای مرادی که معلوم بود از نظر مذهبی و اقتصادی کم و کسری ندارن . بعد باید مامان و بابا رو به هزار بهونه راضی کنم که دست از سرم بردارن . حتی فکر کردن به ازدواج با کسی به غیر از امیر عباس برام مثل کابوس بود . ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی
رمان_خوب
#رمان_جذاب
#رمان_جدید
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_عشقى
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#رمان
#متن_خاص
#رمان_خاص
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
#عاشق
#عاشقانه_مذهبی
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_ها
#امام_حسین
#عشق
#خواستگاری
#دخترانه
#شیرینی
#دیدار
#باشد_قبول
#یا_حسین
#یا_علی
#یا_حسن
#دختر
#روضه
از روی نیمکت بلند شدم و رفتم طرف در خروجی حیاط . داخل کوچه رو نگاه کردم . بابا ، مرصاد و حاج محمد رضا ایستاده بودن و داشتن صحبت می کردن .
همون طور که دستم رو گذاشته بودم روی دیوار ، سرم رو برگردوندم و به منیره خانم نگاه کردم : با اجازتون من میرم . فکر کنم بابام کارشون تموم شده .
_به سلامت .
معلوم بود خاله ازم دلخوره . رفتم طرفش و دستاش رو گرفتم : دلت نگیره ازم خاله منیره . چند وقتیه که خیلی درگیرم .
لبخند ملیحی زد و گفت : برو به سلامت . به مامانت هم سلام برسون .
از منیره خانم خداحافظی کردم و رفتم بیرون از کوچه . چند قدم مونده بود برسم به بابا که ایستادم . نگاهم به رو به روم بود زل زده بودم تو چشم های مرصاد . مرصاد غرق صحبت های بابا و حاج محمد رضا بود .
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید تا حرف هاشون تموم شد . عمو محمدرضا سرش رو برگردوند به طرفم : به به رمیصا خانم . خوبی عمو جان ؟
_سلام عمو رضا . ممنونم .
عمو رضا رو از ته قلبم دوست داشتم . دلیل این علاقه قلبی فقط پدری امیر عباس نبود . عمو واقعا مرد بود . از قدیم پای کار امام حسین بود و خودش و پسرش زحمت کش هیئت .
بالاخره بابا و عمو رضا خداحافظی کردن و رفتیم خونه .
اون شب با همه شب های عمرم فرق داشت . اصلا انگار خواب برای چشم هام حرام شده بود .
فردا صبح با صدای صحبت کردن مامان از خواب بیدار شدم : صادق جان . میگم جواب حاج خانم رسولی رو چی بدم ؟
_ نمی دونم عزیزم . با خود رمیصا صحبت کن.
صدای تلویزیون کم شد . مامان گفت : باهاش صحبت کردم . اصلا به هر دری زدم راضی نمیشه . رضایت نمیده هیچ خواستگاری حتی پاش رو بذاره تو این خونه .
_ به ستیا بگو باهاش صحبت کنه . خب بالاخره اونا چند هفته ای هست با هم صمیمی شدن .
گوشی مامان زنگ خورد ، صدای زنگ قطع شد انگار مامان ادامه این بحث رو به هر کاری ترجیح می داد : اون دوست صمیمیش که نیست ، فقط با هم چند بار در ماه بیرون میرن . دوست صمیمیش نرگس بود که چند وقت پیش با خانوادش رفتن تهران . از اون موقع هم فکر کنم دیگه با هم حرف نزدن .
_ خب پس به مرصاد میگم باهاش صحبت کنه . انشاالله اون راضیش می کنه .
_ خدا کنه .
مامان داشت می اومد طرف اتاقم . حسم می گفت نباید بفهمه که من داشتم به حرفاشون گوش می دادم . پتو رو کشیدم روی صورتم و خودم رو به خواب زدم .
مامان در اتاقم رو زد : رمیصا خانم ! پاشو مامان کلاست دیر میشه .
ساعت رو نگاه کردم ؛ هشت و نیم . پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم .
رفتم جلو آینه ایستادم . چشم های پف کرده و قرمز که حاکی از بی خوابی شب قبلش بود .
یکم به سر و وضعم رسیدم و از اتاق بیرون رفتم . مامان مشغول صحبت با تلفن بود . بابا داشت کتاب هاش رو مرتب می کرد .
بهشون سلام کردم و رفتم صورتم رو شستم . برگشتم داخل اتاق . اصلا حال و حوصله کسی رو نداشتم . ولی به ستیا قول داده بودم با مامانم صحبت کنم .
به ساعت نگاه کردم . یک ربع گذشته بود . یک کلاسر ، یک خودکار و لوازمی که برای کلاس های اون روز احتیاج داشتم گذاشتم داخل کیفم .
بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با خودم از اتاق زدم بیرون و رفتم کنار مامان روی زمین نشستم : مامان !
_جانم ؟
_امروز تولد مهسا و شهلا هست . ستیا زنگ زد و از طرف اونا دعوتم کردن .
مامان از روی اجبار چشمش رو از صفحه لپ تاپ جدا کرد : چه خوب !
_میخواستم دوتا کادو بگیرم . بریم با هم بازار ؟
_آره حتما . فقط من تا ساعت ده یکم کار دارم .
قرار شد مامان ساعت یازده بیاد دانشگاه دنبالم .
بعد از حاضر شدن و چند لقمه ای صبحانه در عین بی اشتهایی و به اصرار مامان ، راهی دانشگاه شدم .
سر کلاس تمام سعی خودم رو می کردم تا فکرم رو از اتفاقات دیشب فراری بدم ولی بی فایده بود . این قضیه انقدر واضح بود که استاد دوبار بهم تذکر داد .
از کلاس فقط ده دقیقه مونده بود که استاد فامیلم رو بلند صدا زد : خانم رضائیان ! اگه فضای تخیل براتون انقدر جذابه می تونستین در منزل بمونید و انقدر تمرکز بنده رو به بازی نگیرید .
میخواستم بگم بله ، فضای تخیل در حال حاضر برای من بهترین فضای ممکنه . چون اونجا امیر عباس رو دارم . بعدم تو بی تجربه ای و تسلط نداری روی تدریس ، تقصیر من چیه ؟ : ببخشید استاد . من امروز اصلا حال مساعدی ندارم .
بالاخره کلاس تموم شد و از دست استاد توکلی راحت شدم . می خواستم از کلاس بیرون برم که یادم افتاد قرار بود به ستیا خبر بدم . گوشیم رو از داخل کیف بیرون آوردن : سلام ستیا جان .چطوری ؟
_سلام عشقم . خوبم ممنون . تو خوبی ؟ دایی چطوره ؟ صالحه جون چطوره ؟
_بابا و مامان هم خوبن . ببخشید ستیا جان من الان بیرونم نمی تونم زیاد صحبت کنم . میخواستم خبر بدم که امروز میام .
انگار خیلی خوشحال شده بود : عه ! چه خوب . پس می بینمت دلم برات حسابی تنگ شده بود .
تلفنم که با ستیا تموم شد بلافاصله مامان پیام داد : سلام دخترم . بیا ورودی شرقی .
حدودا تا ساعت یک تو بازار دنبال کادو تولد بودیم .
بعد از زیر و رو کردن کل پاساژ ها بالاخره چیزی که باب دلم بود پیدا کردم و رفتیم طرف ماشین تا برگردیم خونه .
داشتم سوار ماشین می شدم که یک نفر از پشت سر صدام زد : رمیصا خانم !
سرم رو برگردوندم . دختر آقای مرادی بود . رفتم جلو و احوال پرسی کردیم .
گفت : همراه مادرتونید ؟
لبخند زورکی زدم . با خودم گفتم رمیصا بدبخت شدی . الانه که مامانتو ببینه و تا تنور داغه نون رو بچسبونه : آره سحر جان .
رفت جلو و با مامان آشنا شد . خدا رو شکر از داداشش و النکاح سنتی حرفی نزد .
بالاخره سحر رو با سلام و صلوات راهی کردم و خودمون هم رفتیم خونه .
سه ساعتی بود که مشغول آماده کردن وسایل مهمونی بودم . داشتم روسریم رو اتو می کردم که ستیا پیام داد : میام دنبالت با هم بریم . ساعت چند حاضری ؟
جوابش رو دادم : یک ساعت دیگه .
حاضر شدم . از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون . چند دقیقه ای معطل بودم تا ستیا اومد .
یک تویوتا لندکروز قرمز جلو پام ترمز کرد . سوار شدم : سلام . ماشین نو مبارک .
_ ممنون . اگه اذیتی وسایلت رو بذار صندلی عقب
_ نه راحتم زیاد نیست .
ماشین راه افتاد . ستیا صدای ضبط رو زیاد کرد . رپ خارجی بود . اون از بی خوابی دیشبم و اینم از قسمت امروزم . واقعا سردرد داشت امونم رو می برید : ستیا یکم کمش می کنی ؟
_آره . حتما . اگه خودت فلش داری بذار .
می خواستم بگم نه ، که یاد آهنگ جدید مرصاد افتادم : فلش که نه ولی تو گوشیم هست .
_ تو رو خدا از این مداحی پداحی ها نباشه ها . جا خوردم : مداحی پداحی ؟؟؟
_ ببخشید منظوری نداشتم . فقط خواستم بگم خیلی مذهبی نباشه لطفا .
_آهنگ های مرصاده
انگار چهرش باز شد : اااا .... پس بذار ببینیم مرصاد چه کرده .
خیره شدم به تخم چشماش . خندید : آقا مرصاد .
به شوخی گفتم : داداشم خط قرمزمه هااا .
اول فکر می کردم تولدشون رو تو خونشون گرفتن . دیدم ستیا داره میره به طرف بیرون شهر : مگه تو خونشون نیست !
بلند خندید : نه بابا ، اونا تو خونه بگیرن ؟
_ خب یک تولده دیگه عروسی که نیست .
_ تعجب نداره عزیزم . اونا عیب می دونن برای مهمونی های معمولی شون کمتر از باغ تالار بگیرن . بعد تولد دو تا پرنسس
_ تعجب نداره عزیزم . اونا عیب می دونن برای مهمونی های معمولی شون کمتر از باغ تالار بگیرن . بعد تولد دوتا پرنسس هاشون رو تو خونه بگیرن !
واقعا تعجب کردم . ستیا ادامه داد : البته قبول دارم برای شما که دوست ندارین تو خونتون مبل هم بذارین حرکت عجیبیه .
خندیدم : مامان و بابا رو نمی دونم . ولی خودم زیبایی رو تو سادگی می بینم . دوست ندارم خودم رو درگیر مسائل حاشیه ای بکنم . به نظرم زندگی ای که توش عشق باشه هر چقدر ساده تر باشه ، شیرین تره .
تو اون لحظه داشتم به یک خونه نقلی توی منطقه متوسط شهر با وسایل ساده و با قیمت مقرون به صرفه فکر می کردم ، تمام اون سادگی و کم خرجی با وجود امیر عباس جبران می شد . اصلا برای من کنار اون بودن معنایی به غیر از خوشبختی نداشت .
_ ولی عمه صابرهت اصلا اینطوری فکر نمی کنه .
هر دو خندیدیم .
بالاخره رسیدیم . رفتیم داخل و وارد فضای اصلی باغ شدیم . چند دقیقه ای پیاده رفتیم تا رسیدیم به در ورودی تالار .
مستخدمی که جلو در ورودی ایستاده بود. در رو برامون باز کرد . رفتیم داخل . تالار که چه عرض کنم ، قصر قشنگی بود .
رفتیم داخل اتاق پرو و مشغول عوض کردن لباس هام شدم . ستیا سخت درگیر کشیدن خط چشمش بود که مهسا وارد اتاق شد : سلامممم عشقولیا . چطورین .
اول رفت طرف ستیا و همدیگه رو بغل کردن . بعد هم اومد با من دست داد و همون احوال پرسی های همیشگی .
از حق نگذریم لباسش خیلی قشنگ بود . با اون آرایش خیلی هم قشنگ تر شده بود .
داشتم وسایلم رو توی ساکم میذاشتم که یک دفعه صدای آهنگ بلند شد و از جام پریدم . ستیا و مهسا قاه قاه خندیدن . مهسا گفت : چیه ؟ ترسیدی ؟
_ آره تقریبا .
می دونستم اهل آهنگ هستن ولی برای اینکه خودم رو بهشون نزدیک کنم و بتونم راحت تر امر به معروف کنم قبول کرده بودم که برم به اون مهمونی . داشتم فکر میکردم اگر امیر عباس بود تو همچین جایی می موند ؟ انگار امیر عباس شده بود مرجع تقلیدم . تو کوچیک ترین رفتار هام به عکس العمل اون فکر می کردم .
با ستیا رفتیم داخل سالن اصلی .
مهمون های زیادی داشتن . اکثرا هم دختر های جوان بودن و فقط دو سه نفر خانم های میان سال بینشون بود .
بعد از آشنایی با چند نفر رفتیم نشستیم دور یک میز . مهسا و شهلا هم اومدن کنارمون نشستن . چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و من از خودم براشون گفتم .
کم کم آهنگ ملایم تند تر شد و همه دخترا رفتن وسط تالار و شروع کردن به رقصیدن .
تو دلم آشوب بود ولی به خودم می گفتم تو برای اینکه با مهسا ، شهلا و ستیا صمیمی بشی اومدی اینجا . تو نیتت درسته .
از صدای آهنگ قلبم می لرزید . تنها نشسته بودم پشت یک میز کنار تالار و سرم تو گوشی بود . تا اینکه یک نفر از پشت میکروفن اعلام کرد : مهمان های عزیز تا چند دقیقه دیگه ... ❤️❤️❤️ خب این قسمت تموم شد . ادامه ماجرا در قسمت بعدی 😉
تا اینکه یکی از کارکنان تالار پشت میکروفن اعلام کرد : دوستان عزیزم ، همراهان گرامی یک خبر خیلی خوب دارم براتون ، تا چند دقیقه دیگه مهمان های ویژه مون ، آقایون محترم ، تشریف میارن داخل سالن .
خشکم زد . یعنی چی ؟
مگه مهمون مرد هم داشتن ؟
با سرعت هرچه تمام تر رفتم به طرف اتاق پرو تا خودم رو به وسایلم برسونم .
خدا رحم کرد با اون پاشنه های باریک و بلند کفشم زمین نخوردم . بالاخره با هر دردسری بود ، رفتم داخل اتاق پرو و در رو بستم .
حاضر شدم تا برگردیم خونه . هر چقدر منتظر ستیا شدم ، نیومد . تقریبا یک ساعت گذشته بود . داخل سالن بیرونی پرنده هم پر نمی زد تا ازش بخوام به ستیا بگه بیاد و زودتر برگردیم . یعنی ستیا واقعا اون داخل مونده بود ؟
رفتم بیرون سالن تالار و نشستم یک گوشه باغ . داشتم به آهنگ هایی که داخل سالن پخش می شد فکر می کردم ؛ همچین بدک هم نبودن . به روم نمی آوردم ولی تو اون چند روزی که با ستیا و دوستهای رنگ و وارنگ ش می رفتیم بیرون مجذوب مدل زندگی کردنش شده بودم ، البته به جز مهمونی های مختلط رفتناش . هر طور دوست داشت بیرون می رفت ، هر موسیقی ای گوش می داد ، تا هر موقعی که دوست داشت بیرون می موند . هر مقداری که دوست داشت وسیله می خرید . اصلا محدودیت برای ستیا معنایی نداشت .
تو فکر زندگی ستیا ها و نعمات بی پایانشون بودم که با صدای جیغ و داد ، سرم برگشت سمت در ورودی . چند نفر دور یکی از همون ستیا ها رو گرفته بودن و داشتن می بردنش به سمت پارکینگ .
از شدت عصبانیت و نگرانی اصلا متوجه میزان صداشون نبودن :
_ من نمی برمش . ببرم بگم چی ؟ من نمی خوام بیوفتم زندان ، نمی خوام شلاق بخورم . من می خوام زندگی کنم .
_ خب تو رفیق فابش هستی . اصلا چرا اینو آوردی اینجا ؟
کسی که حدس می زدم دارن در موردش صحبت می کنن دستش رو به چشم هاش می کشید . صدای فریاد هاش بی وقفه فضا رو پر می کرد . چند تا دختر و پسر با سرعت از سالن اصلی تالار بیرون اومدن و در حالی که به طرف پارکینگ می دویدند با هم از پلیس و بیمارستان ، ول کردن و رفتن مسئول تالار صحبت می کردن . جهنمی بود برای خودش .
اون دختری که انگار چشم هاش آسیب دیده بود همراه با جیغ و فریاد می گفت : تو رو خدا یکی تون فقط من رو برسونه بیمارستان . هر چقدر پول می خواین بهتون میدم .
همون چند نفری هم که دورش بودن تنهاش گذاشتن و رفتن .
ستیا که تازه از سالن بیرون اومده بود ، نگاهی به دور و اطرافش انداخت . سوار ماشینش شد ولی دوباره پیاده شد و نگاه کرد تا چشمش به من افتاد نشست پشت رول و ماشین رو آورد به سمت من : رمیصا سوار شو بریم .
_ باشه . صبر کن این دختر رو هم بیارم . بیچاره داره می میره از درد .
_ نه بابا اون داد و فریاد هاش مال درد نیست مال ترسه . بیا بریم تو رو به خدا .
بدون توجه به حرف های ستیا رفتم به طرف اون دختر . ستیا از ماشین پیاده شد و افتاد دنبالم :دردسر درست نکن . می خوای همه مون رو بد بخت کنی ؟
_ من با بختتون چیکار دارم . این بیچاره چه بلایی سرش اومده ؟
ستیا دستم رو گرفته بود و داشت میکشید به سمت ماشین .
دستم رو از تو دستاش بیرون کشیدم : اصلا تو هرجا می خوای برو ، من نمیام .
فهمیدم ستیا از اون وقت منتظر شنیدن همین یک جمله از زبون من بود : خب پس من رفتم .
با سرعت سوار ماشینش شد و رفت .
گوشی رو برداشتم که زنگ بزنم به مرصاد . آنتن نمی داد . دویدم به طرف اتاقک نگهبانی ای که گوشه باغ بود : سلام . ببخشید شما تلفن دارین ؟
یک مرد میان سال با فرم نگهبانی : برای چی می خواین ؟ میخواین زنگ بزنین به پلیس یا شاید هم اورژانس تا بعدش اونا بهشون خبر بدن؟ نه نداریم خانم !
_ به خدا فقط میخوام زنگ بزنم به داداشم .
_که بیاد اینجا رو پلمپ کنه ؟
_نه نه . به جان خودم ، به جان پدر مادرم ، اصلا به جان هرکی شما بگی قسم می خورم که نمی خوام دردسر درست کنم . فقط می خواهم بگم بیاد کمکمون .
با قسم آیه و حدیث بالاخره راضی شد و یک تلفن زرشکی رنگ قدیمی رو از زیر میزش برداشت و گذاشت جلوم . بعد از اینکه صد بار زنگ زدم و جواب نداد بالاخره گوشی رو برداشت : بفرمایید !
_مرصاد ! رمیصام ، تو رو خدا آب دستته بذار زمین بیا این جایی که میگم .
_ چی شده ؟ سالمی ؟ کجا بیام ؟
_آره من خوبم ، فقط بیا به این آدرسی که میگم .
با کمک همون نگهبان آدرس رو بهش دادم . راه انقدر پیچ در پیچ بود که فکر کنم یک ساعت تمام مشغول شرح کروکی برای مرصاد بودیم . تلفنم که تموم شد به نگهبان گفتم : اینجا هیچ ماشینی نداره ؟
_ماشین که هست ولی برای کاری که شما می خواین نیست .
قیافه ام رو جدی کردم : منظورتون چیه ؟
_تو میخوای این دختره رو برسونی به کلانتری ای جایی و بعدم ماشین رو تحویل پلیس بدیو خلاصه دردسر درست کنی برای صاحب ماشین . پس ماشین نداریم !
فکر کردم شاید به خاطر چادرمه : این رو برای ظاهرم می گین ؟
_دختر جون من که باطنت رو نمی بینم .
اشاره کردم به اون دختره : ولی اون داره زجر می کشه . پس انسانیت چی میشه ؟
_ انسان عقل و شعور داره ، من خودم یک مدتی مصرف می کردم . وقتی دیدم چه بلایی سر امثالم اومده ، ولش کردم . خلاصه خودش کرده که لعنت بر خودش باد . می خواست نخوره .
حرفاش برام گنگ بود :یعنی چی ؟ مگه اون تو مشروب می خوردن ؟ منظورتون چیه ؟
_هیچی بابا تو برو یک وقت نمازت قضا نشه .
چیز خاصی از حرفاش متوجه نمی شدم ولی تیکه انداختن آخرش رو کامل متوجه شدم .
از نگهبان فاصله گرفتم و رفتم کنار اون دختر . حالا یکم آروم شده بود . فقط داشت ریز ریز اشک می ریخت و زیر لب حرف هایی می زد . نشستم کنارش : سلام . من رمیصام
اصلا حال خوبی نداشت : خب بعدش ؟ تو هم لابد می خوای مثل اون سعید پدر .... ولم کنی تو این حال . پس می تونی گورت رو گم کنی .
از ده تا کلمه ای که می گفت یازده تاش فحش بود : نه . به من هم گفتن بیا بریم ، ولی من وایستادم پیشت ، میخوام کمکت کنم . حالا می دونی چکار میشه برات کرد ؟
انگار جا خورده بود : واقعا به خاطر من نرفتی ؟
_ آره . دو ساعتی میشه به داداشم خبر دادم که بیاد دنبالمون. یکم دیگه صبر کنی میرسه . حالا چرا اینطوری شد ؟
از چهرش مشخص بود نمی خواست دلیلش رو بگه :مگه تو داخل نبودی ؟
_ نه . بیرون نشسته بودم .
_ می تونی یکم آب برای من بیاری ؟
_ الان میارم .
از کنار اون دختر بلند شدم و رفتم به طرف ورودی سالن .
نصف فاصله مون با ورودی سالن رو رفته بودن که سرم رو برگردوندم به طرفش : راستی اسمت چیه ؟
_ نگین .
رفتم دم در ورودی ، با احتیاط در رو باز کردم و وارد شدم : ببخشید . کسی اینجا هست ؟
جوابی نگرفتم . رفتم داخل و سرک کشیدم به داخل سالن اصلی . اونجا هم کسی نبود . چراغ های رقص نور هنوز روشن بودن . صدای آهنگ خیلی کم شده بود . چند تا شیشه مشروبات الکلی و ... هم روی میز دیدم . همه سالن بهم ریخته بود .
تازه یادم اومد برای چی وارد سالن شدم . سریع یک لیوان رو پر از آب کردم و رفتم بیرون .
ولی نگین سر جای قبلیش نبود ...❤️❤️❤️ادامه در قسمت بیست و یکم
رفتم دور باغ رو گشتم . نگین رو مدام صدا می زدم .
هوا دیگه تاریک شده بود و صدای سگ های باغات اطراف لرزه می انداخت تو جونم . هر چقدر نگین رو صدا می زدم جوابی نمی شنیدم .
همون طور که داشتم اطراف جایی که قبلاً نشسته بود رو دنبالش می گشتم ، پام به جدول کنار جوب گیر کرد و خوردم زمین . دستم شکاف برداشته بود . خیلی می سوخت . باغ تاریک بود و نمی تونستم رنگ خون رو ببینم . فقط از خیسی روی دستم احساس کردم خونی شده .
با زخم دستم درگیر بودم که یک صدای خیلی ضعیف از حاشیه باغ اسمم رو صدا زد . دنبال صدا رفتم . نگین دراز کشیده بود و سرش رو گذاشته بود روی جدول کنار جوب : نگین چرا اومدی اینجا ؟
نگین مدام دست هاش رو روی شکمش فشار می داد و ناله می کرد . دستش رو گرفتم و گذاشتم دور گردنم . به هر سختی بود از روی زمین بلندش کردم . می خواست حرف بزنه اما نمی تونست کلمات رو درست ادا کنه . با دست بهم اشاره کرد که حالت تهوع داره .
خودش رو انداخت روی زمین و استفراغ کرد . اوضاعش واقعا داغون بود . دستش رو گرفتم و دوباره بلندش کردم .
بردمش کنار کیوسک نگهبانی : نگین تو اینجا منتظر باش تا من برم کیف و گوشیم رو بیارم . باشه ؟ جایی نری باز .
سرش رو مدام به چپ و راست تکون می داد . احساس می کردم نفس کشیدن براش سخت شده .
دوباره بهش گفتم : می شنوی نگین ؟ گفتم جایی نری ، باشه ؟
سر تایید تکون داد .
ازش فاصله گرفتم و دویدم سمت جایی که قبل از این اتفاقات نشسته بودم .
کیف و وسایلم رو برداشتم و برگشتم کنار نگین . بیهوش شده بود .
صدای خرد شدن برگ ها از پشت سرم اومد . برگشتم . نور چراغ قوه توی چشمم خورد .
دستم رو گرفتم جلو صورتم : رمیصا ! اینجا کجاست ؟
مرصاد بود . گفتم : حالا میگم . تو رو خدا بجنب ، بیهوش شده . مرصاد وسایل رو ازم گرفت : سریع بیارش .
_ چطوری خب ؟ نمی تونم .
یکم مکث کرد و به در باغ نگاهی انداخت : همین جا وایستا .
مرصاد با عجله رفت طرف جاده بیرون از باغ .
به سختی نگین رو از روی زمین بلند کردم .
چند لحظه بعد مرصاد ماشین رو آورد داخل باغ و اومد کمکم . در طرف کمک راننده باز شد . یک نفر پیاده شد و در صندلی عقب رو باز کرد .
نگین رو گذاشتیم صندلی عقب . من پشت صندلی مرصاد نشستم . سر نگین رو ، روی پام گذاشته بودم و مدام نبضش رو چک می کردم . صداش زدم : نگین ، نگین جان ! صدام رو می شنوی ؟ تو رو خدا جوابم رو بده .
اونی که در رو باز کرده بود گفت : چی شده ؟
گفتم : مست کرده . چند ساعت پیش بیناییش شروع کرده بود به ...
حرفم رو نصفه رها کردم ؛ با خودم گفتم ؛ مگه میشه ؟ این صدای امیر عباسه. سرم رو بلند کردم . به جاده نگاه می کرد . لب هاش داشت ذکر می گفت . تپش قلبم رو احساس می کردم .
داشتم غرق امیرعباس می شدم که صدای ناله ضعیف نگین نجاتم داد : نگین جان ! هوشیاری ؟ صدام رو می شنوی ؟
دستم رو محکم گرفته بود و خیلی نامفهوم تکرار می کرد : می خوام بمیرم .
_ این چه حرفیه ؟ الان می رسیم بیمارستان .خوب می شی نگین جان ، خوب می شی .
تا اون روز ندیده بودم مرصاد اونقدر تند رانندگی کنه . یک نگاهش به من بود و می پرسید حالش چطوره ، یک نگاهش هم به جاده .
با سرعتی که مرصاد رفت ، مسیر دو ساعته رو کمتر از یک ساعت رفتیم .
رسیدیم به جاده اصلی نزدیک ورودی شهر . مرصاد گفت : بزنین تو گوگل مپ ببینین اولین بیمارستان کجاست .
کیفم جلو پای امیر عباس بود : میشه کیفم رو بدین آقا امیرعباس ؟
کیف رو برداشت و گرفت به سمت من . صورتش هنوز به سمت جاده بود و باز هم اصلا نگاهم نکرد . دستی که باهاش کیفم رو گرفته بودند می لرزید .
کیف رو گرفتم و گوشیم رو برداشتم . آدرس می دادم به مرصاد و اونم طبق آدرس می رفت بالاخره رسیدیم به بیمارستان .❤️❤️❤️ادامه در قسمت بعد.
مرصاد سریع پیاده شد و رفت به طرف ورودی بخش اورژانس . امیرعباس هم پشت سرش پیاده شد . در ماشین رو باز کرد . پاهای نگین از روی صندلی به بیرون آویزون شد . امیرعباس منتظر نگاه می کرد به در ورودی بخش اورژانس تا ببینه مرصاد کی میاد .
مرصاد و دو تا پرستار با سرعت یک تخت رو به سمت ماشین می آوردن .
نگین رو گذاشتن روی تخت و بردن داخل بخش .
بعد از اینکه سر نگین رو از روی پام برداشتن من هم پیاده شدم و دنبالشون رفتم .
رفتم داخل و در پشت سرم بسته شد . سالن نسبتا کوچیکی بود و یک میز که نگهبان پشتش نشسته بود .
در ورودی بخش اصلی رو به روم باز شد .
می خواستم وارد بشم که نگهبان اجازه نداد : خانم ! کجا دارین می رین ؟ اجازه ندارین برین داخل .
_ من دوستم حالش بد شده آوردنش داخل .
می خواست چیزی بگه که مرصاد به دادم رسید رو کرد به نگهبان : داداش ! این خانم همراه اون بیمارن . دکتر گفتن بیارمشون داخل ، ازشون چند تا سؤال دارن .
با اصرار مرصاد ، قرار شد مرصاد بیرون بمونه و من برم داخل .
رفتم داخل بخش . تخت هایی که کنار دیوار منظم چیده و با پرده های سبز از هم جدا شده بودن .
یکی یکی تخت ها رو نگاه کردم . تخت اول یک خانم مسن ، تخت دوم یک پسر جوان ، تخت سوم ؛ نگین !
بیهوش افتاده بود روی تخت و بالای سرش چهار نفر ایستاده بودن . جلو رفتم : ببخشید !
انقدر حواسشون به نگین بود که اصلا صدام رو نشنیدن . صدام رو بالاتر بردم : ببخشید !
برگشتن . ادامه دادم : به من گفتن بیام داخل . من همراه نگین هستم .
یکی شون که روپوشش با بقیه فرق داشت گفت : شما همراهشونی ؟
_بله .
_آقای دکتر ازت سوال دارن .
رو کرم به مردی که از اون موقع داشت فعالیت پرستار ها رو مدیریت می کرد : من همراهشم .
_الکل ؟
_بله ؟
همون طور که یک برگه که حدس می زدم برگه آزمایش نگین باشه رو بررسی می کرد گفت : الکل مصرف کرده ؟
سعی کردم سریع ، بلند و واضح جواب بدم : بله .
_چقدر ؟
_نمی دونم .
_ از مصرف چند ساعت گذشته ؟
ساعت مچیم رو نگاه کردم ؛ یک ربع به نه : فکر می کنم قبل از ساعت سه بوده .
_دقیق ؟
_نمی دونم .اون موقع من پیشش نبودم .
رو کرد به یکی از پرستار ها : با اینکه خیلی دیره ، ولی بازم ببرینش دیالیز .
با دست اشاره کرد که از تخت فاصله بگیرم . تقریبا وسط سالن ایستادم . اومد کنارم : شکم درد داشت ؟
_فکر می کنم . مدام با دست روی شکمش رو فشار می داد .
_حالت تهوع ؟
_بله . دو_سه باری هم استفراغ کرد .
_بیهوشی هم داشت ؟
_بله . درست نمی تونست صحبت کنه . موقع راه رفتن هم اصلا تعادل نداشت .
همون طور که تند و تند داخل برگه ای که روی تخته شاسی بود چیزی می نوشت گفت : اینا علائم طبیعیه مصرف الکله . فقط براش دعا کنید . چیزی مونده که نگفته باشید ؟
یکم فکر کردم : نه .
داشت می رفت طرف اتاقی که نگین رو بردن داخلش ، که صداش زدم : آقای دکتر !
_ ممکنه از عمد این بلا رو سر خودش آورده باشه ؟
_چطور مگه ؟
_آخه تو راه اومدن بهم گفت ؛ می خوام بمیرم .
می خوام دلیل این کارش رو بدونم .
حقیقتا از روی کنجکاوی شخصیم بود و دونستن اون فرقی به حال نگین نمی کرد .
شونه هاش رو بالا داد : اظهار نظر تو این زمینه کار پزشک نیست . در این مورد میتونین با روانشناس صحبت کنید . ولی تا این حد می تونم بهتون اطلاعات بدم که ، مصرف الکل می تونه باعث مرگ هم بشه . وضع بیمار شما هم خیلی از اون فاصله نداره !
دلم هری ریخت . یعنی نگین میمیره ؟
یک پرستار اومد و رو به روم ایستاد : عزیزم بفرمایید بیرون . هر موقع نیاز به حضورتون بود خبرتون می کنیم .
توی فکر نگین بودم . همون طور که به اتاقی که نگین رو بردن داخلش نگاه می کردم ، رفتم بیرون . وارد سالن کوچیک ورودی شدم . نگهبان پشت میزش بود ، مرصاد و امیرعباس کنار هم روی یک ردیف صندلی و دوتا پسر جوان هم روی صندلی های ردیف دیگه ای نشسته بودن .
رفتم توی ردیف صندلی های مرصاد و امیرعباس نشستم . بین من و مرصاد یک صندلی فاصله بود .
مرصاد سرش رو آورد نزدیک صورتم : چی گفت دکترش ؟
شکه بودم . نمی تونستم صحبت کنم . دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو برگردوند به طرف خودش : کجایی رمیصا ؟
توی چشم هاش نگاه کردم : دکتر گفت ممکنه نگین بمیره .
زبونش بند اومده بود . دست هاش رو گذاشت روی سرش و تکیه دادشون به زانو هاش .
امیرعباس نگاهی به اون دوتا پسر انداخت . با نگاه کردن اون منم توجهم بهشون جلب شد . خیلی بد به من نگاه می کردن . تا خودآگاه سعی کردم خودم رو پشت مرصاد قایم کنم . می خواستم به مرصاد بگم ولی ترسیدم تو اون وضعیت شر درست بشه .
امیرعباس بلند شد و رو به مرصاد گفت : کلیپ ماشین کجاست ؟
مرصاد کلید رو داد بهش : یادم رفت در رو قفل کنم .
امیرعباس از سالن خارج شد .
با خودم گفتم الان دقیقا کجا تشریف می برن ؟؟❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
مرصاد به دستی که سمت من بود تکیه داد و صورتش رو برگردوند به طرفم :چادرت کجاست ؟
دستی به روسریم کشیدم تا مطمئن بشم موهام بیرون نیست . گفتم : نمی دونم . تو اون اوضاع باغ و تاریکیش گم شد . بابا مانتوم که بلنده !
تعجب کرد . انگار رمیصا ای که تا اون روز می شناخت داشت عوض می شد .
نگاهی انداخت به اون دوتا پسری که ردیف دیگه نشسته و همچنان روی من زوم کرده بودن ، صداش رو صاف کرد _ می خواست توجه اونا رو به خودش جلب کنه تا تمومش کنن _ و صداش رو بالاتر برد : به سلامتی !
امیر عباس برگشت . توی دستش یک چادر مشکی تا شده بود . جلو اومد و چادر رو با احترام گذاشت روی صندلی کنارم . حسم بهم میگفت لا به لای اون احترام کمی هم استرس وجود داشت . برگشت و نشست سر جای قبلیش .
تعجب کردم . اون چادر ، چادر من بود ولی اون از کجا پیداش کرده بود .
مرصاد گفت : راستی به خانوادش خبر دادی ؟
_نه . اصلا نمی شناسمشون .
از روی صندلی بلند شدم و گفتم :میرم گوشیم رو از داخل ماشین بردارم . کلید رو میدین لطفا ؟
امیرعباس کلید توی دستاش رو گرفت به طرفم . دوباره دستاش می لرزید . همچنان سرش پایین بود : بیرون خلوت و تاریکه ، بهتره تنها نرین .
مرصاد سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد : تو بشین همینجا من برات میارم .
کلید رو گذاشتم تو دستش : ممنون . تو کیفمه .
گوشی مرصاد زنگ خورد : الو ... سلام مادر خوبیم . آره ، آره رمیصا هم باهامونه .
همون طور که با مامان صحبت می کرد از سالن خارج شد .
نگاهی به چادر تا شده روی صندلی انداختم ،
می خواستم ببینم اگه نپوشمش چه واکنشی نشون میده .
نشستم جای قبلیم و دست به سینه تکیه دادم به پشتی صندلی .
امیرعباس که تا اون موقع نگاهش به اون دوتا پسر بود ، دستش رو گذاشت روی چادر و هلش داد به طرفم : وقتی سوار ماشین شدید از سرتون افتاد روی زمین .
چادر رو برداشتم و گذاشتم روی پاهام : ممنون .
فهمیدم قضیه واقعا طوری که امیرعباس تظاهر می کرد ، نبود و بعضی وقت ها حواسش جمع همبازی قدیمیش میشد . از خوشحالی دلم می خواست داد بزنم ولی به سرم زد تلافی اون همه بی توجهی بهم رو سرش در بیارم .
هر از گاهی زیر چشمی نگاهم می کرد و منتظر بود بپوشمش . دلم می خواست بلند بلند بخندم ولی خیلی جدی به رو به روم نگاه می کردم :)
مرصاد وارد سالن شد و کیف رو ، روی صندلی کنارم گذاشت .
گوشی رو برداشتم و به ستیا زنگ زدم : سلام . خوبی ؟
_سلام رمیصا . چی شد ؟ خوبی تو ؟ اون دختره رو که نبردی بیمارستان ؟ نبریش که ؟ اگه به پلیس خبر بدن چی ؟ ...
پریدم وسط حرفش : ای بابا . چرا انقدر می ترسی ؟ آوردمش بیمارستان ولی هیچکس کاری به کارم نداشت . حالا وقت رو تلف نکن شماره مامانشو بفرست برام .
_ ندارم شمارشو .
_مگه با هم دوست نیستین ؟
_ من فقط هر از چندگاهی که همه بچه های اکیپ جمع می شدن می دیدمش .
_الان هیچ کس رو نمی شناسی که باهاش صمیمی باشه ؟ اصلا با کیا رفت و آمد می کرد ؟ شماره اونا رو بده .
_ فقط با یک نفر به اسم سعید برو بیا داشت . شمارش رو برات میفرستم .
_باشه .
گوشی رو قطع کردم . نگاهم رفت روی چشم های منتظر امیرعباس و مرصاد .
مرصاد گفت : چی شد ؟
_هیچی !
امیرعباس با تعجب پرسید : هیچی ؟
_ گفت شماره یکی به اسم سعید رو میده . به اون خبر بدیم .
مرصاد پرسید : داداششه ؟
نیشخندی زدم : نمی دونم .
پیام ستیا اومد . گفتم : فرستاد . الان بهش زنگ می زنم .
مرصاد گفت : بفرست برای من ، من بهش زنگ بزنم بهتره .
شماره رو فرستادم . مرصاد زنگ زد : سلام
سالن ساکت بود و به راحتی می تونستم صدای سعید رو بشنوم : سلام . بفرمایید .
_ ببخشید مزاحم شدم داداش . شما نگین خانم رو میشناسید ؟
_بله میشناسمش . چیزی شده ؟ حالش خوبه ؟ اصلا شما چیکارشی ؟
مرصاد دستی به ریشش کشید : یکم حالشون خوب نیست . آوردیمشون بیمارستان . اگه میتونید خودتون رو سریعتر برسونید اینجا .
_ چیکارش شده ؟
_ چیز خاصی نیست . شما تشریف بیارین . متوجه می شین .
_خب آدرس رو بدین.
تلفن مرصاد تمام شد و دوباره نشستیم جای قبلیمون .
مرصاد صداش رو صاف کرد و صورتش رو برگردوند به طرف من : نمی خوای بگی کجا بودی ؟ این خانم کیه ؟
انگشت هام رو توی هم گره زدم : با ستیا رفتیم تولد . قرار بود تولد معمولی باشه . البته اون طوری که به من گفته بود .
_دست ستیا خانم درد نکنه .
نگاهی انداختم به امیرعباس که سرش تو گوشیش بود . ماجرای مراسم شون رو برای مراصاد تعریف کردم .
تقریبا نیم ساعت از تلفن زدن مرصاد گذشته بود که یک پسر حدودا سی ساله وارد سالن شد .
چهرش خیلی برام آشنا بود . وقتی چشمش بهم خورد جوری نگاهم کرد که متوجه شدم اون هم من رو شناخته . آروم به مرصاد گفتم : فکر کنم سعید اینه .❤️❤️❤️ اینم از قسمت بیست و سوم . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
پسر تقریبا سی ساله ، موهای جوگندمی ، ریش بلند ، عینک طبی مشکی ، شلوار زاپ دار ، هزار جور دستبند ، دست هاش هم همه تتو شده ، تی شرت گشاد و لش .
مرصاد ایستاد و به سعید نگاه کرد بعد از چند ثانیه رو کرد به امیر عباس : داداش شناختی ؟
امیر عباس به زور چشماش رو از اون دوتا دیدبان ردیف صندلی دیگه جدا کرد . تا چشمش به سعید خورد جلو رفت : به به آقا سعید گل ، پارسال دوست امسال آشنا . چند ساله دیگه نمیای هیأت ! گوشیت هم که جواب نمیدی !
_ سلام امیر چطوری ؟
سعید منتظر جواب امیر عباس نشد و ادامه داد : راستش من خیلی نگران نگینم . ببخشید میرم پیشش .
مرصاد و سعید رفتن داخل بخش ، من هم می خواستم برم که نگهبان نذاشت .
مجبور شدم دوباره بشینم روی صندلی . داشتم به این فکر می کردم سعید کی میومده هیأت ، که امیر عباس زیر لب گفت : لا اله الله !
با خودم گفتم یا خدا ، الان میاد باهام برخورد فیزیکی می کنه ، می خواستم چادرم رو بردارم و تظاهر به پوشیدنش کنم .
نگاهش کردم . داشت به اون دوتا پسر ردیف صندلی دیگه نگاه می کرد . عصبانیت داشت از چشماش می بارید . تا اون روز انقدر عصبانی ندیده بودمش .
از روی صندلی بلند شد و رفت جلو دوتا دیدبان و تو چشماشون زل زد : برادرای من ، عزیزای من ، داداشششش های من ! حالا که این خواهر ما برای لج بازی با من ، با آرایش ، روسری باز و کفشهای سیندلاییش نشسته اینجا ، شما هم باید مثل جغد زوم کنین روش ؟
دو تا دیدبان خشکشون زده بود ، البته من هم دست کمی از اونها نداشتم . می خواستم بگم نه بابا برادر فرهادی سیندرلا هم می شناسی !
یعنی فهمیده بود من سر لج اون این کارها رو می کنم ؟
قند تو دلم آب شد . دیگه مطمئن شده بودم هنوزم همون امیر عباس سابقه .
مرصاد و سعید از بخش خارج شدن .
سعید نگاهش خورد به من ، به مرصاد گفت : رمیصاست ؟
با خنده زورکی جوابشو داد : آره . رمیصا خانمن .
روی خانمش تاکید داشت !
دستش رو جلو آورد که دست بدیم . شکه شدم . یعنی چی ؟ مگه اینجا لس آنجلسه !
مرصاد دست سعید رو گرفت و رو کرد به من : آقا سعید پسر حاج احمد ، صاحب زمین حسینیه .
گفتم : خیلی عوض شدین . نشناختمتون .
_ولی من شناختمت . خوشحالم از دیدنت .
می خواستم بگم ؛ ولی من اصلا از دیدنت خوشحال نشدم : سلامت باشید .
سعید خداحافظی کرد و از سالن خارج شد .
گفتم : إ....پس چرا رفت ؟
مرصاد همون طور که داشت موهاش رو توی آینه پشت سرم درست می کرد جوابم رو داد : این خانم اسمش نگین نیست .
امیر عباس از روی صندلی بلند شد و گوشیش رو توی جیبش گذاشت . رو کرد به مرصاد : یعنی چی ؟
_ اسم این خانم رویاست . مثل اینکه این خانم به سعید علاقه داشته . وقتی می بینه سعید می خواد با یک نفر دیگه ازدواج کنه اینطوری بهم می ریزه . اون هم که گفته اسمش نگینه برای همین بوده ، نگین خانم نامزد سعیدن ؛ سعید اینطوری بهم گفت .
پرسیدم : حالا کسی رو می شناخت که آدرسی یا شماره ای از خانوادش داشته باشه ؟
_ گفت با عمش زندگی میکنه . خیلی سال پیش مادر و پدرش توی تصادف از دنیا میرن و اینا هم رویا خانم رو به فرزندی می گیرن . حالا شماره عمه و شوهر عمش رو داد ، الان زنگ می زنم .
امیر عباس با لحن مشکوک گفت : اگه قضیه فقط یک علاقه یک طرفه بوده پس چرا باید این همه اطلاعات از اون و خانوادش داشته باشه ؟ قضیه یکم عجیب نیست ؟
مرصاد قفل گوشیش رو باز کرد و گفت : من هم شک کردم ولی فعلا مهم اینه که بتونیم با خانوادش حرف بزنیم .
مرصاد رفت بیرون تا با تلفن صحبت کنه . من هم دنبالش رفتم . رفتم کنارش : میذاری رو بلندگو ؟
_ باشه .
بعد از اولین بوق جواب دادن : بله ؟
صدای یک خانم بود .
مرصاد گوشی رو به صورتش نزدیک کرد : سلام خانم ! من با همراه خانم شمس تماس گرفتم ؟
_بله بفرمایید .
_شما عمه رویا خانم هستین ؟
_بله بله . خبری شده ازش ؟ قرار بود چهار ، پنج ساعت پیش خونه باشه ولی هنوز نیومده . همه شهر رو دنبالش گشتیم .
مرصاد بعد از یکم توضیح سر بسته ، آدرس رو برای خانم شمس فرستاد و برگشتیم داخل .
به مرصاد گفتم : مطمئنی این آقای سعید دروغ نگفته ؟ آخه ستیا به من گفت توی دورهمی هاشون باهم بودن .
_ چه میدونم . الان عمشون میان همه چی مشخص میشه .
زیر لب گفت : این چه وضعشه !
گفتم : منظورت کدوم وضعه ؟
_ همین کارا دیگه ! ارزش یک انسان خیلی بالاتر از اینه که سلامتیشو به بازی بگیره یا خودش رو توی همچین رابطههایی کوچیک کنه .
گفتم : خب روش زندگیشونه دیگه ، دوست دارن اینطوری زندگی کنن .
_ مثل رویا خانم که الان روی تخت بیمارستانه و معلوم نیست چقدر دیگه زنده می مونه ؟
یکم فکر کردم : خب همه شون که مثل هم نیستن ! _ خواهر من ! اینکه خیلی ها هم از امثال رویا خانم و سعید هستن که زندگی بدی ندارن ، زشتی نفس کار رو توجیه نمی کنه . بعدم تو مگه از خلوت اونا خبر داری ؟ ظاهر همه چیز آدم رو نشون نمیده !
امیر عباس گفت : الان وقت مناظره اعتقادی نیست . بذارین بعداً .
چند دقیقه داخل سالن قدم زدم و به حرف های مرصاد فکر کردم ، بعد از اتفاقات اون روز ، مغزم واقعا خسته شده بود ، ترجیح دادم فکر کردن به جوابی برای مرصاد رو بذارم برای یک فرصت دیگه و به سعید ، رویا و نگین فکر کنم . یعنی واقعا قضیه اینا چی بود ؟❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
حدودا نیم ساعت از تماسمون با خانم شمس گذشته بود . سرم رو ، روی لبه پشتی صندلی گذاشته و چشمام رو بسته بودم . داشت خوابم می برد که با صدای پاشنه های کفش یک خانم هشیار شدم .
سرم رو از روی صندلی برداشتم و نگاهم رو چرخوندم به طرف صدا ؛ یک خانم تقریبا چهل ساله و آقایی با قد بلند و پیراهن چهارخونه آبی . خانمه داشت می رفت به طرف نگهبان ، رفتم نزدیکش : خانم شمس ؟
_ بله . رویا کجاست ؟
همون طور که به طرف بخش اشاره می کردم گفتم : داخل بخش اورژانس .
می خواست وارد سالن بشه که نگهبان جلوش رو گرفت . آقایی که همراه خانم شمس بود و حدس می زدم شوهر عمه رویا باشه جلو اومد و با نگهبان صحبت کرد . بالاخره به زور قسم و آیه ، نگهبان راضی شد که هماهنگ کنه و خانم شمس بره داخل .
بعد از چند دقیقه صحبت کردن مرصاد و امیر عباس با آقای شمس ، نشستیم روی صندلی .
آقای شمس نشسته بود بین امیر عباس و مرصاد ، از استرس مدام انگشت های شستش رو به هم فشار و خیلی آروم بدنش رو به جلو و عقب حرکت می داد .
مرصاد دستش رو گذاشت روی شونه شوهر عمه رویا و گفت : نگران نباشید . انشاالله خوب می شن .
_ نمی دونم چی میشه . جون نسترن به رویا بنده . اگه بلایی سرش بیاد من چکار باید بکنم ؟
مرصاد خواست فکر آقای شمس رو از اون حرف ها بیرون بیاره : انشاالله که اتفاق خاصی نمی افته . راستی من مرصاد هستم .
به من اشاره کرد : ایشون هم خواهرم هستن .
دستش رو برگردوند به طرف امیر عباس : این شازده پسر هم امیر عباس رفیقم که مثل داداشه برام .
_ سهراب هستم ، شمس .
مرصاد لبخند زد : خوشبختم .
بعد از اینکه مرصاد یکم سهراب رو دلداری داد و آرومش کرد ، خانم شمس برگشت .
رفتم جلو و دستش رو گرفتم : بفرمایید بشینید روی صندلی .
به دستم تکیه داده و با دست دیگه سرش رو گرفته بود . مدام زیر لب رویا رو صدا می زد .
نشوندمش روی صندلی ، رفتم طرف آبسردکن و یک لیوان آب براش آوردم : بفرمایید .
لیوان رو گرفت و تشکر کرد .
نشستم کنارش و دستش رو بین دو دستم گرفتم .
گفت : همش تقصیر این سعید خیر ندیدست ، بی خودی به این بچه وعده ازدواج و سفر خارج از کشور و این چرت و پرتا رو داد . انقدر دم گوش این بچه از این حرفا زد که رویا هم با هر غلطی که می کرد راه اومد .
از سعید برای خودش بت ساخته بود . دختر ساده من ، چقدر بهش گفتم مراقب باش ، گوشش بدهکار نبود که نبود . آخرم این بچه رو ول کرد و رفت با یکی دیگه .
صداش بالا رفت : خیر نبینی سعید ، خیر نبینی !
گفتم : من فکر می کردم رابطه آقا سعید و رویا فقط یک علاقه یک طرفه بوده .
_ آره خب ، اولش فقط سعید دوسش داشت ، به هر بهانه ای می اومد دم کلاسش ، دم خونمون ، تو راه دانشگاهش ، خلاصه این دختر از دست سعید یک روز آروم نداشت .
بعد از چند هفته رویا عشق دروغین سعید رو باور کرد و روی خوش بهش نشون داد .
وقتی سعید همراه رویا اومد و با ما حرف زد ، ما هم دیگه مشکلی با رفت و آمدشون نداشتیم ، گفتیم اینا چند وقت دیگه با هم ازدواج می کنن و با این اوضاع مالی سعید رویا حتما خوشبخت میشه .
می خواستم بگم چه ربطی داره ؟ مگه هر کسی که پولداره خوشبخت و خوشحاله ؟
ولی ترجیح دادم صحبت خانم شمس قطع نشه .
با چشم های پر از اشک ادامه داد : خودمون با دست خودمون ، دخترمون رو بیچاره کردیم .
گول دم و دستگاهش رو خوردیم و فکر کردیم آدم حسابیه ، می گفت مادر و پدرش خارج از کشورن و فعلا نمیشه بیان خواستگاری ، ما هم از سادگیمون بهونه هاش رو باور می کردیم .
اشک هایش رو پاک کرد و گفت : ببخشید سرت رو درد آوردم . آخه خیلی وقته این حرفا بغض شده و نفسم رو تنگ کرده .
گفتم : نه این چه حرفیه . اتفاقا خودم هم می خواستم بدونم رویا از کجا رسید به حال امشبش .
چند لحظه سکوت کرد ، احساس کردم از حرفم ناراحت شده .
گفتم : ببخشید . منظوری نداشتم .
نیشخندی زد . بعد از چند ثانیه تظاهر کرد به اینکه حرفم رو نشنیده و ادامه داد :زندگی رویا رو به راه بود ولی به خاطر حرف های سعید درس و دانشگاه رو ول کرد و دل بست به مهاجرتشون به کانادا ، سعید می گفت یکی رو اونجا داره که میتونه براشون دعوت نامه بفرسته و خلاصه به راحتی کارشون رو انجام میده .
آهی کشید : دروغ هاش تا همین چند هفته پیش ادامه داشت . تا اینکه یک روز دیدم حال و احوال رویا اصلا خوب نیست ، خیلی سعی کردم بفهمم چه اتفاقی افتاده ولی یک کلمه هم درست حرف نمی زد . بالاخره با پرس و جو از دوستاش فهمیدم سعید این همه وقت دروغ تحویلمون می داده . گفت سعید برای نزدیک شدن به یکی از دوست های رویا داره برنامه می چینه ، اون طوری که من شنیدم خانواده اون دختر از پولدارترین های تهران بودن ، سعید هم که جونش رو برای پول می داد ، این روال ادامه داشت و رویا به روی سعید نمی آورد که همچین خبری به گوشش رسیده ، تا امروز که ... ❤️❤️❤️ ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃