انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شستم0⃣6⃣ _ خانم من چرا ناراحته؟ _ سر به سرم نزار مرتضی چی می خوای
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_یکم1⃣6⃣
_مامان استرس نداشته باش میرسیم.
_ حاضری لیلی؟ چادرت و برداشتی؟
_ بله مامان گلم، برداشتم. بریم؟
فریده خانم با عجله کیفش را برداشت و در حالی که همسرش را صدا می زد، از اتاقش خارج شد.
_ محسن آقا زود باش عزیز من. منتظرمونن زشته دیر بریم.
_ حاضرم خانم چرا انقدر عجله داری؟ میریم جان من.
بالاخره بعد از کلی استرس راه افتادند. در راه لیلی فقط به فکر این بود که خدا کند همه خانواده مرتضی آن جا نباشند. روبرو شدن با عده زیادی از خانواده همسرش برای او اضطراب آور بود.
فکر می کرد ممکن است از او خوششان نیاید یا کسی باشد که قبلا مرتضی را دوست داشته و حالا با همسر او روبرو می شود. می دانست بهانه ها و نگرانی های الکی دارد اما خودش هم نمی دانست چه کند.
انگار دست خودش نبود.
_ رسیدیم خانما پیاده شین.
محسن آقا کتش را بر تن کرد و موقرانه اول همسر و دخترش را راهی کرد و آخر هم خودش وارد خانه آقای ایزدی شد.
_ به سلام جناب ریاحی عزیز. حال شما چطوره؟
این دو پدر در این روزها خوب با هم صمیمی شده بودند و لحظه به لحظه بیشتر با هم رفاقت می کردند.
_ سلام آقا رضا. حالتون چطوره؟ خوبی برادر؟
هم دیگر را در آغوش گرفتند و سلام و احوال پرسی گرم و صمیمی کردند. مادر مرتضی هم به استقبال آن ها آمد و عروسش را در آغوشش گرفت.
_ چطوری عروس گلم؟
_ ممنون مامان جون. شما خوبین؟
_ فدات بشم عروسم. بفرمایین تو خواهش می کنم بفرمایین.
همگی وارد خانه شدند و لیلی با چهره های جدیدی مواجه شد. احوال پرسی ها شروع شد و آقا رضا همه را به آن ها معرفی کرد. بین آن جمع گرم و صمیمی پسری خشک و مغرور نظر لیلی را جلب کرد. آقا رضا او را ارشا پسر برادرش معرفی کرد.
ارشا خیلی خشک و رسمی سلامی کرد و نشست. نگاه هایش به لیلی آزار دهنده بود. از این که در تیرس نگاهش قرار بگیرد بیزار بود.
مجلس معارفه که تمام شد، مرتضی آمد. لیلی را که دید گفت: سلام خانمم. خوبی؟
_سلام مرتضی. کجا بودی؟
_ باز که سوالم و با سوال جواب دادی.
_ عه نزار جلو فامیلات بزنمت ها. کجا بودی می گم.
_ خانم ما رو محکوم نکن یه امشب و بیخیال شو. رفته بودم نوشابه بخرم.
_ خیلخب دلیلت موجه شد.
_ خب حالا خوبی؟
لیلی لبخندی زد و آرام گفت: مگه میشه تو باشی و بد باشم؟
_ فدای شما بشم من.
صدای آقا رضا آن ها را از آن حال و هوا در آورد.
_ عروس دوماد بسه احوال پرسی. مگه چند وقته همو ندیدین؟
لیلی سرش را با خجالت پایین انداخت و نشست. نگاهش که به ارشا افتاد، معذب تر شد. نگاهش مانند کسی بود که چیزی طلب دارد.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_یکم1⃣6⃣ _مامان استرس نداشته باش میرسیم. _ حاضری لیلی؟ چادر
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_دوم2⃣6⃣
_من میرم تا دستشویی زود میام مامان.
_ برو دخترم.
لیلی برخواست و به سمت سرویس بهداشتی رفت که متوجه شد کسی داخل است. صبر نکرد و به حیاط رفت. از دیدن ارشا حس بدی پیدا کرد و پا گرداند تا برگردد اما خیلی ضایع می شد. آرام و بی صدا سمت سرویس بهداشتی حیاط قدم برداشت اما ارشا متوجه او شد.
چرا فکر می کرد قبلا او را جایی دیده است؟ همان طور که سرش را پایین انداخته بود، از کنار ارشا رد شد. او مشغول سیگار کشیدن بود. لیلی اخمی کرد و با عصبانیت از کنارش گذشت.
_ چیه سیگار دوست نداری؟
لیلی ایستاد اما حرفی نزد.
_چی شد؟ مگه دستشویی نمی خواستی بری؟
لیلی بدون آن که برگردد،گفت: فکر نکنم این مسائل به شما ربطی داشته باشه.
_ خوبه زبونم داری.
_ شما چرا گیر دادین به من؟ از اول شبم رو من قفل کردین. نگاه بد می کنین. من به شما بدی کردم؟
ارشا سیگارش را زیر پایش خاموش کرد و همان طور که دودش را بیرون می داد، گفت: نه.
_ پس چی؟
_ هیچی.
برگشت و به سمت در ورودی خانه قدم برداشت. لیلی اخم آلود راهش را دنبال کرد و زیر لب گفت: اه اعصابم و بهم ریخت.
همان موقع بود که مرتضی از خانه بیرون آمد و گفت: چیزی شده لیلی؟ چرا بیرون ایستادی؟
– می.. می خواستم برم دستشویی.
_ خب چرا.. نرفتی؟
_الان میرم. میگم.. این ارشا پسر عموت... چرا این جوریه؟
_ چیزی گفت بهت؟
از اخم های در هم مرتضی، لیلی فهمید که او هم چنان از ارشا خوشش نمیاید.
_ نه عزیزم چیزی نگفت. من برم که..
مرتضی خندید و گفت: برو شیطون..
" پِلک می زنی ،
جهانم زیر رو می شود ..
موهایت را باز می کنی ،
طوفان می شود ..
می خندی ، بهار می آید ..
دیوانه منم که خانه ام را رویِ، گُسلِ خطرناکِ تنِ تو ساخته ام!!"
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
°| #حرفاے_خودمـونے😊✋ |°
🍃🌺🍃
✨با سـپردن هــمه چیز
به دستانِ گرمِ #خـدا
خودت رو
برای فردایی بهـــتر
آماده ڪن.✨
🍃:🌸| @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_دوم2⃣6⃣ _من میرم تا دستشویی زود میام مامان. _ برو دخترم. لی
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_سوم3⃣6⃣
آن شب به بدی گذشت و لیلی با حرص و نگاه های خیره ارشا خاطره بدی از آن شب در ذهن داشت. مرتضی هم با یاد آوری خاطرات گذشته و توجه ارشا به لیلی، حسابی خود خوری کرد.
روز بعد قرار بود مرتضی و لیلی به همراه مادرانشان به خرید بروند. آن روز لیلی به خاطر دیشب کمی کسل و ناراحت بود اما به خاطر مرتضی روی خوش نشان داد.
_ مامان جون اون ساعته قشنگه؟
_کدوم؟
_اون راستیه نقره ایه. ستشم هست.
مرتضی نگاهی سمت همسر و مادرش انداخت و گفت: چی توطئه می کنین مادرشوهر و عروس؟
لیلی خندید و گفت: این ساعته رو ببین. قشنگه؟
_ آره خانم. خیلی قشنگه.
وارد ساعت فروشی شدند و همان ساعت را خریدند. خرید ها تا عصر طول کشید.
لیلی کلاس داشت و باید زود خودش را به دانشگاه می رساند. مرتضی مادر خانم و مادر خودش را به خانه رساندو لیلی خودش به دانشگاه رفت.
بعد از تمام شدن کلاسش، مرتضی با او تماس گرفت و گفت: خودم میام دنبالت خانمم که شبم بریم رستوران یه غذایی بخوریم.
_ آره خوبه. پس من منتظرتم. راستی مگه امشب نگفتی تو دفتر کار داری؟
_ کار و زندگی من تویی خانم. نگران نباش.
_ چشم. خداحافظ.
ارتباط که قطع شد، چشمان لیلی به مردی افتاد که از دور بی شباهت به ارشا نبود. نزدیکش شد اما او دور تر می شد. از پشت بی نهایت شبیه ارشا بود اما لیلی هنوز مطمئن نبود.
خواست صدایش کند اما جلوی دهنش را گرفت. ایستاد و رفتن او را نگاه کرد. زیر لب زمزمه کرد: کاش بفهمم ارشا کیه و چرا انقدر با من لجه.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_سوم3⃣6⃣ آن شب به بدی گذشت و لیلی با حرص و نگاه های خیره ارش
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_چهارم4⃣6⃣
_لیلی؟
از شنیدن صدایی که از پشت سرش می شنید، شکه شد. با ناباوری برگشت و خیره خیره شهرزاد را نگاه کرد. بعد از نزدیک دوماه بالاخره او را دیده بود.
با قیافه ای رنگ پریده و پریشان. پرسشگرانه نگاهش کرد و گفت: تو.. این جا؟ چه عجیب!
_ چرا خب؟ دانشگاهمه. اومدم کلاس. تعجب چرا؟
_ تعجبم داره بعد از دوماه..
شهرزاد لبخندی زد و گفت: سلام.
لیلی جلو رفت و او را در آغوش کشید. با مهربانی گونه اش را بوسید و گفت: سلام گل دختر. خوبی؟
_خوبم. تو خوبی؟
_ الان که دیدمت آره عالیم. چه خبرا؟ بالاخره پیدات شد. آخه نامرد، بی معرفت.. من عروس شدم. دوست و رفیق قدیمت عروس شده. اون وقت تو یک زنگ نزدی تبریک بگی.
شهرزاد لبخند محوی زد و گفت: یه مشکلی داشتم که.. نشد زنگ بزنم یا بیام.
شرمنده لیلی جان.
_دشمنت شرمنده اما لطفا رفتم سر خونه زندگیم اگه دلت خواست بیا خونه ام.
_ خونه؟ مگه می خوای عروسی کنی؟
_ ان شالله اگه خدا بخواد قرار بوده یک ماه عقد بمونیم اما خب ممکنه دو هفته این ور اون ور بشه.
دیگه همش خریدیم تا ان شالله کارا درست بشه.
شهرزاد بغضش را قورت داد و گفت: عروسی.. میگیری؟
_ نه می خوایم بریم کربلا. اگر خدا بخواد.
_ آها.. به سلامتی.
_ خب دیگه چه خبر؟
شهرزاد با بغض رویش را برگرداند و گفت: من باید برم لیلی... اوم کار دارم. فعلا خداحافظ.
سلام... برسون.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_چهارم4⃣6⃣ _لیلی؟ از شنیدن صدایی که از پشت سرش می شنید، شکه
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_پنجم5⃣6⃣
روزی که قرار بود مرتضی و لیلی به کربلا بروند، رسید. چمدان ها را از دیشب بسته بودند و بی صبرانه منتظر فردا بودند که راهی کربلا شوند.
صبح زود پدر مادر مرتضی به خانه لیلی آمدند و از آن جا عروس و داماد را راهی کربلا کردند. محسن آقا دست مرتضی را گرفت و گفت: آقا مرتضی، پسرم.. من تا حالا پسر داشتن رو تجربه نکردم تا وقتی که شما اومدی تو زندگی ما.
ازت می خوام اولا که مراقب دخترم باشی. چون بعد سفرتون میرین سر خونه زندگیت خودتون. دخترم و می سپرم دست خودت چون می دونم مراقبشی. نزار هیچ کس و هیچ چیز بینتون فاصله بندازه.
_ چشم بابا جون.
_ دومم این که دعا کنین برای من و مامان و همه دور و بریاتون که ان شالله آقا امام حسین بطلبه و ما بعد شما بریم کربلا.
_ باشه چشم. ممنون از این که به جای خرجای الکی عروسی ما رو فرستادین سفر. یک سفری که معنویت داره و برای هر دومون بهتره. واقعا ازتون ممنونم.
_ از پدرت تشکر کن پسرم. خیلی زحمت کشیده برات.
_ بازم چشم.
با محسن آقا روبوسی کرد و با فریده خانم و مادر پدر خودش هم خداحافظی کرد. لیلی خیلی بی تابی می کرد. اما خودش را کنترل کرد و گریه نکرد.
اولین سفر متاهلی و دو نفریشان برایش بسیار جالب و جذاب بود. وقتی از خانواده ها جدا شدند، لیلی گفت: خوشحالم که کنارمی مرتضی.
_ منم خوشحالم که اولین سفرم با تو قراره بشه بهترین سفر عمرم.
به فرودگاه رسیدند و سوار هواپیما شدند. بدون تاخیر و خیلی زود حرکت کردند. در طول مدتی که در راه بودند، مرتضی از خاطرات مجردیش و اولین سفر کربلا برای لیلی تعریف می کرد و لیلی هم با اشتیاق گوش می داد.
بالاخره بعد از۴ساعت به نجف رسیدند. لیلی روی پای خودش بند نبود و دوست داشت هر چه زودتر برای زیارت برود.
_ وای مرتضی خودمون بریم حرم.
_ عزیزم بزار میریم یه استراحتی بکنیم تو هتل بعد.
_ باشه.
_ باز اخمو شدی که.
_ خب دلم خواست یهو.
_ چشم خانمم بریم لباسامون و عوض کنیم بعدش میریم.
بعد از تعویض لباس برای رفتن به حرم آماده شدند. صورت و اندام ظریف لیلی بین چادر مشکی قشنگش، بسیار خواستنی شده بود.
_ بریم خانم؟
_ بریم.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_پنجم5⃣6⃣ روزی که قرار بود مرتضی و لیلی به کربلا بروند، رسی
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_ششم6⃣6⃣
۳روز نجف بودند و بعد از آن با اتوبوس به کربلا رفتند. کربلا منتهی آرزوی لیلی بود. با افتادن چشم لیلی به گنبد امام حسین، اشک از چشمانش جاری شد.
مرتضی هم به گریه افتاد. هر دو دستانشان را بالا آوردند و روی سینه قرار دادند. با هم گفتند: السلام علی الحسین
و علی علی ابن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
خم شدند و روی دو زانو نشستند. سر هایشان را روی زمین گذاشتند و سجده کردند. بعد از دقایقی برخواستند و مرتضی مشغول خواندن نوحه ای سوزناک شد.
–صل الله علیک یا اباعبدالله
بابی انت و امی یا ثارالله
میدونم نوکری بلد نیستم
میدونی این قدا که بد نیستم
هرچی باشم گریه کنم
هرچی باشم سینه زنم
هرجایی که روضه به پاست یه پای ثابتش منم
سفره داره کرمی سایه ی سرمی مهربون تر از مادرمی
کربلا کربلا عکس حرم سنگ صبوره
کربلا کربلا سلامم از راه دوره
صل الله علیک یا اباعبدالله
به ابی انت و امی یا ثارالله
دم مرگم برس به فریادم
که جونیم و من بهت دادم
کاشکی آقا تابوتم رو
از دم هیئت ببرن
یادم کنند اسم منو
گاهی تو روزت ببرن
یاحسین هر نفسه
دوری از تو بسه
دستم به ذریه ت برسه
سفره داره کرمی ، سایه ی سرمی ،مهربون تر از ، مادرمی
قبولم کن منو بخر آقا
دم راس الحسین ببر آقا
روضه ی گودال و شب جمعه ،حرم ، سینه زنی
مادری میگه بمیرم ای پسرم بی کفنی
تا نوکر فاطمه ام آقای همه ام
شب های جمعه علقمه ام
کربلا کربلا عکس حرم سنگ صبوره
کربلا کربلا سلامم از راه دوره
لیلی گریه می کرد و مرتضی نوحه می خواند..
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
°| #حرفاے_خودمـونے 😊✋ |°
✨✨✨✨✨✨✨✨
🌺چـہ احساس خـــــــوبیہ
وقتی می شنویم ڪسی
میگه :
✨"مواظب خودت باش"✨
🍃🌸 اما خیلی بهــتر از اون
اینہ کہ مـــی شــــنویم 🌸🍃
☀️ڪسی می گوید
خودم هــمیـــــشهـ مواظبتم !☀️
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🍃:🌸| @ansar_velayat_313
سالها منتظر سیصد و اندی مرد است ....
آنقد مرد نبودیم که یارش باشیم ...
#کیمردمیشیم 😔
@ansar_velayat_313 💔
°| #حرفاے_خودمـونی 😊✋ |°
🍃🌸🍃🌺🍃
🌸🍃فرهنگ یعنی:
✨ عذرخواهی نشانهی ضعف نیست.
🌟 کینهها وبال گردن خودمان می شود.
☀️ لباس گرانقیمت نشانهی برتر
بودن نیست.
🍃🌸به جای قدرت صدا،
قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم.
🍃🌸🍃🌺🍃
🍃:🌸| @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_ششم6⃣6⃣ ۳روز نجف بودند و بعد از آن با اتوبوس به کربلا رفتن
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_هفتم7⃣6⃣
چند روز از آمدنشان به کربلا می گذشت. سفر خوب و خاطره بخشی را تجربه کرده بودند. شب تا صبح در بین الحرمین می نشستند و مرتضی قرآن می خواند، زیارت عاشورا می خواند و نوحه سرایی می کرد و لیلی فقط همراه همسرش اشک میریخت و دعا را دنبال می کرد. گاهی می شد چند نفر به آن ها اضافه می شدند و پشت مرتضی می نشستند تا از صدای زیبایش بهره ببرند.
شب های آخر برای هر دو دل گیر بود. انگار با حرم آقا اخت گرفته بودند.
آن شب لیلی روی تخت کنار مرتضی نشست و گفت: مرتضی؟ میشه نریم؟
مرتضی خندید و گفت: باور کن منم دلم نمیخواد بریم اما خب.. نمیشه.
زندگی دو نفره تو تهران در انتظارمونه. یه زندگی مستقل و راحت.
_ کاش بشه هرسال بیایم این جا. دلم برای شبای قشنگمون تنگ میشه.
_ منم همینطور عزیزم. حالا برو بخواب که صبح زود باید حرکت کنیم.
لیلی ناچار برخواست و پس از شب بخیر گفتن روی تختش دراز کشید و خوابید. مرتضی اما خوابش نبرد و به رسم هر شب، هتل را ترک کرد و تا حرم پیاده رفت.
قطرات باران را حس کرد.
سرش را به آسمان بلند کرد و زیر لب یا حسین گفت. باران بارید و بارید و دل شکسته مرتضی را مرهم نشد.
دلی که از دوری اربابش ناله می کرد.
ناگهان شعری که به ذهنش آمد را زمزمه کرد و کم کم تبدیل به صوت ونوحه شد.
_ می باره بارون روی سر مجنون
توی خیابون رویایی
می لرزه پاهاش، بارونیه چشماش
میگه خدایی تو آقایی
با افتادن چشمانش به گنبد طلایی آقا، بغضش ترکید و با همان حال باز هم خواند.
_من مانوسم با حرمت آقا
حرم تو ولله برام بهشته
انگار دستی اومده و از غیب
روی دلم این جور برات نوشته
صدایش را بالا برد و گفت: کربلا، کربلا، کربلا اللهم الرزقنا
بغضش ترکید و روی زمین نشست. سرش را روی صحن بارانی آقا گذاشت و شروع کرد به خواندن آن هم با صدای بلند.
_صفا و مروه دیده ام
گرد حرم دویده ام
هیچ کجا برای من
کرببلا نمی شود
کربلا، کربلا، کربلا اللهم الرزقنا
کم کم دسته شدند و همگی با هم با صدای مرتضی سینه زدند.
_ می دونم آخر میرسه یه روزی
کنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا که توی هیئت
یا وسط روضه بمیرم
یادم میاد که مادرم هر شب
منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد که مادرم با اشک
میگفت تو رو کشتن میون غربت
کوچیک بودم که مادرم هرز تو گردنم میکرد
وقتی محرم میومد لباس سیاه تنم می کرد
بزرگ ترای من، منو به مجلس تو برده اند
هوام و داشته باش آقا منو به تو سپرده اند
کربلا، کربلا، کربلا اللهم الرزقنا
آن شب گذشت و صبح زود، لیلی و مرتضی با اشک چشم از امام حسین و حضرت اباالفضل خداحافظی کردند و راهی ایران شدند.
در طول راه لیلی زیاد حرف نمی زد. انگار دلش را همان جا میان بین الحرمین جا گذاشته بود. انگار همه دین و ایمانش را در صحن و سرای حسین(ع) جا گذاشته بود.
مرتضی هم زیاد پا پیچش نشد و گذاشت به حال خود باشد.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_شصت_وهشتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وقتی با خانواده هایشان، پا در خانه خود گذاشتند حس آرامش عجیبی پیدا کردند. آرامشی که ناشی از خانه دنج و دو نفره شان بود. مادر پدر ها برایشان آرزو خوشبختی کردند و آغاز زندگی مشترکشان را تبریک گفتند.
وقتی تنها شدند، مرتضی دست لیلی را گرفت و گفت: بیا همین جا زیر سقف همین خونه، همین روز اول زندگیمون، یه قولی بهم بدیم. قولی که اگر بزنیم زیرش نباید خدا ما رو ببخشه.
لیلی لبخندی زد و گفت: چه قولی؟
_ این که.. همیشه به هم اعتماد داشته باشیم و لحظه ای به هم دروغ نگیم و پنهون کاری نداشته باشیم.
لیلی سرش را خم کرد و گفت: چشم، قول.
مرتضی خم شد و روی زمین نشست.
_ چی.. چیکار می کنی؟
مرتضی دستانش را سمت کفش های لیلی برد و آن ها را از پای همسرش در آورد. با لبخند همیشگی اش، سرش را سمت لیلی بلند کرد و گفت: به خونه من خوش اومدی بانوی من.
امیدوارم بتونم خوشبختت کنم و مرد خوبی برات باشم.
لیلی اشک گوشه چشمش را پاک کرد و جلوی مرتضی نشست. دستانش را گرفت و گفت: هستی.. تو برام بهترینی مرتضی.
_ خب خانوم زود یه ناهار ردیف کن که گشنمه.
لیلی چشم غره ای رفت و گفت: پررو مگه من بچه ام خواستی گولم بزنی با حرفات؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: حالا!
و این گونه زندگی دو نفرشان را شروع کردند. سختی ها را گذراندند تا به هم برسند، تا دستان هم دیگر را لمس کنند، تا اسم های یک دیگر را در شناسنامه هایشان ثبت کنند.
تا عاشقانه زندگی کنند و زندگی ببخشند.. به کسانی که دستشان از مال دنیا کوتاه بود. خانه ای کوچک و جمع و جور و وسایل اندکشان، برای آن ها برترین انتخاب و بهترین زندگی بود.
چیزی که حاضر نبودند با همه دنیا عوضش کنند.
آن دو به روز های خوب فکر می کردند. به دنیایی متفاوت از گذشته هایشان.. به دنیایی که حاضر نبودند با هیچ چیز عوضش کنند.
دنیایی پر از عشق و حال خوب و خدایی که همیش مراقب آن هاست.
اما کاش می دانستند که زندگی همیشه روی خوشش را نشان نمی دهد و درست وسط خوشحالی آدم ها، با امتحانی سخت به سراغ ان ها می آید و آزمایشی می گیرد تا بفهمد توان و صبر هر کس چقدر است.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313