eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
170 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_دوم2⃣6⃣ _من میرم تا دستشویی زود میام مامان. _ برو دخترم. لی
⃣6⃣ آن شب به بدی گذشت و لیلی با حرص و نگاه های خیره ارشا خاطره بدی از آن شب در ذهن داشت. مرتضی هم با یاد آوری خاطرات گذشته و توجه ارشا به لیلی، حسابی خود خوری کرد. روز بعد قرار بود مرتضی و لیلی به همراه مادرانشان به خرید بروند. آن روز لیلی به خاطر دیشب کمی کسل و ناراحت بود اما به خاطر مرتضی روی خوش نشان داد. _ مامان جون اون ساعته قشنگه؟ _کدوم؟ _اون راستیه نقره ایه. ستشم هست. مرتضی نگاهی سمت همسر و مادرش انداخت و گفت: چی توطئه می کنین مادرشوهر و عروس؟ لیلی خندید و گفت: این ساعته رو ببین. قشنگه؟ _ آره خانم. خیلی قشنگه. وارد ساعت فروشی شدند و همان ساعت را خریدند. خرید ها تا عصر طول کشید. لیلی کلاس داشت و باید زود خودش را به دانشگاه می رساند. مرتضی مادر خانم و مادر خودش را به خانه رساندو لیلی خودش به دانشگاه رفت. بعد از تمام شدن کلاسش، مرتضی با او تماس گرفت و گفت: خودم میام دنبالت خانمم که شبم بریم رستوران یه غذایی بخوریم. _ آره خوبه. پس من منتظرتم. راستی مگه امشب نگفتی تو دفتر کار داری؟ _ کار و زندگی من تویی خانم. نگران نباش. _ چشم. خداحافظ. ارتباط که قطع شد، چشمان لیلی به مردی افتاد که از دور بی شباهت به ارشا نبود. نزدیکش شد اما او دور تر می شد. از پشت بی نهایت شبیه ارشا بود اما لیلی هنوز مطمئن نبود. خواست صدایش کند اما جلوی دهنش را گرفت. ایستاد و رفتن او را نگاه کرد. زیر لب زمزمه کرد: کاش بفهمم ارشا کیه و چرا انقدر با من لجه. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_سوم3⃣6⃣ آن شب به بدی گذشت و لیلی با حرص و نگاه های خیره ارش
⃣6⃣ _لیلی؟ از شنیدن صدایی که از پشت سرش می شنید، شکه شد. با ناباوری برگشت و خیره خیره شهرزاد را نگاه کرد. بعد از نزدیک دوماه بالاخره او را دیده بود. با قیافه ای رنگ پریده و پریشان. پرسشگرانه نگاهش کرد و گفت: تو.. این جا؟ چه عجیب! _ چرا خب؟ دانشگاهمه. اومدم کلاس. تعجب چرا؟ _ تعجبم داره بعد از دوماه.. شهرزاد لبخندی زد و گفت: سلام. لیلی جلو رفت و او را در آغوش کشید. با مهربانی گونه اش را بوسید و گفت: سلام گل دختر. خوبی؟ _خوبم. تو خوبی؟ _ الان که دیدمت آره عالیم. چه خبرا؟ بالاخره پیدات شد. آخه نامرد، بی معرفت.. من عروس شدم. دوست و رفیق قدیمت عروس شده. اون وقت تو یک زنگ نزدی تبریک بگی. شهرزاد لبخند محوی زد و گفت: یه مشکلی داشتم که.. نشد زنگ بزنم یا بیام. شرمنده لیلی جان. _دشمنت شرمنده اما لطفا رفتم سر خونه زندگیم اگه دلت خواست بیا خونه ام. _ خونه؟ مگه می خوای عروسی کنی؟ _ ان شالله اگه خدا بخواد قرار بوده یک ماه عقد بمونیم اما خب ممکنه دو هفته این ور اون ور بشه. دیگه همش خریدیم تا ان شالله کارا درست بشه. شهرزاد بغضش را قورت داد و گفت: عروسی.. میگیری؟ _ نه می خوایم بریم کربلا. اگر خدا بخواد. _ آها.. به سلامتی. _ خب دیگه چه خبر؟ شهرزاد با بغض رویش را برگرداند و گفت: من باید برم لیلی... اوم کار دارم. فعلا خداحافظ. سلام... برسون. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_چهارم4⃣6⃣ _لیلی؟ از شنیدن صدایی که از پشت سرش می شنید، شکه
⃣6⃣ روزی که قرار بود مرتضی و لیلی به کربلا بروند، رسید. چمدان ها را از دیشب بسته بودند و بی صبرانه منتظر فردا بودند که راهی کربلا شوند. صبح زود پدر مادر مرتضی به خانه لیلی آمدند و از آن جا عروس و داماد را راهی کربلا کردند. محسن آقا دست مرتضی را گرفت و گفت: آقا مرتضی، پسرم.. من تا حالا پسر داشتن رو تجربه نکردم تا وقتی که شما اومدی تو زندگی ما. ازت می خوام اولا که مراقب دخترم باشی. چون بعد سفرتون میرین سر خونه زندگیت خودتون. دخترم و می سپرم دست خودت چون می دونم مراقبشی. نزار هیچ کس و هیچ‌ چیز بینتون فاصله بندازه. _ چشم بابا جون. _ دومم این که دعا کنین برای من و مامان و همه دور و بریاتون که ان شالله آقا امام حسین بطلبه و ما بعد شما بریم کربلا. _ باشه چشم. ممنون از این که به جای خرجای الکی عروسی ما رو فرستادین سفر. یک سفری که معنویت داره و برای هر دومون بهتره. واقعا ازتون ممنونم. _ از پدرت تشکر کن پسرم. خیلی زحمت کشیده برات. _ بازم چشم. با محسن آقا روبوسی کرد و با فریده خانم و مادر پدر خودش هم خداحافظی کرد. لیلی خیلی بی تابی می کرد. اما خودش را کنترل کرد و گریه نکرد. اولین سفر متاهلی و دو نفریشان برایش بسیار جالب و جذاب بود. وقتی از خانواده ها جدا شدند، لیلی گفت: خوشحالم که کنارمی مرتضی. _ منم خوشحالم که اولین سفرم با تو قراره بشه بهترین سفر عمرم. به فرودگاه رسیدند و سوار هواپیما شدند. بدون تاخیر و خیلی زود حرکت کردند. در طول مدتی که در راه بودند، مرتضی از خاطرات مجردیش و اولین سفر کربلا برای لیلی تعریف می کرد و لیلی هم با اشتیاق گوش می داد. بالاخره بعد از۴ساعت به نجف رسیدند. لیلی روی پای خودش بند نبود و دوست داشت هر چه زودتر برای زیارت برود. _ وای مرتضی خودمون بریم حرم. _ عزیزم بزار میریم یه استراحتی بکنیم تو هتل بعد. _ باشه. _ باز اخمو شدی که. _ خب دلم خواست یهو. _ چشم خانمم بریم لباسامون ‌و عوض کنیم بعدش میریم. بعد از تعویض لباس برای رفتن به حرم آماده شدند. صورت و اندام ظریف لیلی بین چادر مشکی قشنگش، بسیار خواستنی شده بود. _ بریم خانم؟ _ بریم. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_پنجم5⃣6⃣ روزی که قرار بود مرتضی و لیلی به کربلا بروند، رسی
⃣6⃣ ۳روز نجف بودند و بعد از آن با اتوبوس به کربلا رفتند. کربلا منتهی آرزوی لیلی بود‌. با افتادن چشم لیلی به گنبد امام حسین، اشک از چشمانش جاری شد. مرتضی هم به گریه افتاد. هر دو دستانشان را بالا آوردند و روی سینه قرار دادند. با هم گفتند: السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین خم شدند و روی دو زانو‌ نشستند. سر هایشان را روی زمین گذاشتند و سجده کردند. بعد از دقایقی برخواستند و مرتضی مشغول خواندن نوحه ای سوزناک شد. –صل الله علیک یا اباعبدالله بابی انت و امی یا ثارالله میدونم نوکری بلد نیستم میدونی این قدا که بد نیستم هرچی باشم گریه کنم هرچی باشم سینه زنم هرجایی که روضه به پاست یه پای ثابتش منم سفره داره کرمی سایه ی سرمی مهربون تر از مادرمی کربلا کربلا عکس حرم سنگ صبوره کربلا کربلا سلامم از راه دوره صل الله علیک یا اباعبدالله به ابی انت و امی یا ثارالله دم مرگم برس به فریادم که جونیم و من بهت دادم کاشکی آقا تابوتم رو از دم هیئت ببرن یادم کنند اسم منو گاهی تو روزت ببرن یاحسین هر نفسه دوری از تو بسه دستم به ذریه ت برسه سفره داره کرمی ، سایه ی سرمی ،مهربون تر از ، مادرمی قبولم کن منو بخر آقا دم راس الحسین ببر آقا روضه ی گودال و شب جمعه ،حرم ، سینه زنی مادری میگه بمیرم ای پسرم بی کفنی تا نوکر فاطمه ام آقای همه ام شب های جمعه علقمه ام کربلا کربلا عکس حرم سنگ صبوره کربلا کربلا سلامم از راه دوره لیلی گریه می کرد و مرتضی نوحه می خواند.. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313
°| 😊✋ |° ✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌺چـہ احساس خـــــــوبیہ وقتی می شنویم ڪسی میگه : ✨"مواظب خودت باش"✨ 🍃🌸 اما خیلی بهــتر از اون اینہ کہ مـــی شــــنویم 🌸🍃 ☀️ڪسی می گوید خودم هــمیـــــشهـ مواظبتم !☀️ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🍃:🌸| @ansar_velayat_313
سالها منتظر سیصد و اندی مرد است .... آنقد مرد نبودیم که یارش باشیم ... 😔 @ansar_velayat_313 💔
°| 😊✋ |° 🍃🌸🍃🌺🍃 🌸🍃فرهنگ یعنی: ✨ عذرخواهی نشانه‌ی ضعف نیست. 🌟 کینه‌ها وبال گردن خودمان می شود. ☀️ لباس گران‌قیمت نشانه‌ی برتر بودن نیست. 🍃🌸به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم. 🍃🌸🍃🌺🍃 🍃:🌸| @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_ششم6⃣6⃣ ۳روز نجف بودند و بعد از آن با اتوبوس به کربلا رفتن
⃣6⃣ چند روز از آمدنشان به کربلا می گذشت. سفر خوب و خاطره بخشی را تجربه کرده بودند. شب تا صبح در بین الحرمین می نشستند و مرتضی قرآن می خواند، زیارت عاشورا می خواند و نوحه سرایی می کرد و لیلی فقط همراه همسرش اشک میریخت و دعا را دنبال می کرد. گاهی می شد چند نفر به آن ها اضافه می شدند و پشت مرتضی می نشستند تا از صدای زیبایش بهره ببرند. شب های آخر برای هر دو دل گیر بود. انگار با حرم آقا اخت گرفته بودند. آن شب لیلی روی تخت کنار مرتضی نشست و گفت: مرتضی؟ میشه نریم؟ مرتضی خندید و گفت: باور کن منم دلم نمیخواد بریم اما خب.. نمیشه. زندگی دو نفره تو تهران در انتظارمونه. یه زندگی مستقل و راحت. _ کاش بشه هرسال بیایم این جا. دلم برای شبای قشنگمون تنگ میشه. _ منم همینطور عزیزم. حالا برو بخواب که صبح زود باید حرکت کنیم. لیلی ناچار برخواست و پس از شب بخیر گفتن روی تختش دراز کشید و خوابید. مرتضی اما خوابش نبرد و به رسم هر شب، هتل را ترک کرد و تا حرم پیاده رفت. قطرات باران را حس کرد. سرش را به آسمان بلند کرد و زیر لب یا حسین گفت. باران بارید و بارید و دل شکسته مرتضی را مرهم نشد. دلی که از دوری اربابش ناله می کرد. ناگهان شعری که به ذهنش آمد را زمزمه کرد و کم کم تبدیل به صوت و‌نوحه شد. _ می باره بارون روی سر مجنون توی خیابون رویایی می لرزه پاهاش، بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی با افتادن چشمانش به گنبد طلایی آقا، بغضش ترکید و با همان حال باز هم خواند. _من مانوسم با حرمت آقا حرم تو‌ ولله برام بهشته انگار دستی اومده و از غیب روی دلم این جور برات نوشته صدایش را بالا برد و گفت: کربلا، کربلا، کربلا اللهم الرزقنا بغضش ترکید و روی زمین نشست. سرش را روی صحن بارانی آقا گذاشت و شروع کرد به خواندن آن هم با صدای بلند. _صفا و مروه دیده ام گرد حرم دویده ام هیچ کجا برای من کرببلا نمی شود کربلا، کربلا، کربلا اللهم الرزقنا کم کم دسته شدند و همگی با هم با صدای مرتضی سینه زدند. _ می دونم آخر میرسه یه روزی کنار تو آروم بگیرم با چشمای تر یا که توی هیئت یا وسط روضه بمیرم یادم میاد که مادرم هر شب منو میاوردش میون هیئت یادم میاد که مادرم با اشک میگفت تو رو کشتن میون غربت کوچیک بودم که مادرم هرز تو گردنم میکرد وقتی محرم میومد لباس سیاه تنم می کرد بزرگ ترای من، منو به مجلس تو برده اند هوام و داشته باش آقا منو به تو سپرده اند کربلا، کربلا، کربلا اللهم الرزقنا آن شب گذشت و صبح زود، لیلی و مرتضی با اشک چشم از امام حسین و حضرت اباالفضل خداحافظی کردند و راهی ایران شدند. در طول راه لیلی زیاد حرف نمی زد. انگار دلش را همان جا میان بین الحرمین جا گذاشته بود. انگار همه دین و ایمانش را در صحن و سرای حسین(ع) جا گذاشته بود. مرتضی هم زیاد پا پیچش نشد و گذاشت به حال خود باشد. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 وقتی با خانواده هایشان، پا در خانه خود گذاشتند حس آرامش عجیبی پیدا کردند. آرامشی که ناشی از خانه دنج و دو نفره شان بود. مادر پدر ها برایشان آرزو خوشبختی کردند و آغاز زندگی مشترکشان را تبریک گفتند‌. وقتی تنها شدند، مرتضی دست لیلی را گرفت و گفت: بیا همین جا زیر سقف همین خونه، همین روز اول زندگیمون، یه قولی بهم بدیم. قولی که اگر بزنیم زیرش نباید خدا ما رو ببخشه. لیلی لبخندی زد و گفت: چه قولی؟ _ این که.. همیشه به هم اعتماد داشته باشیم و لحظه ای به هم دروغ نگیم و پنهون کاری نداشته باشیم. لیلی سرش را خم کرد و گفت: چشم، قول. مرتضی خم شد و روی زمین نشست. _ چی.. چیکار می کنی؟ مرتضی دستانش را سمت کفش های لیلی برد و آن ها را از پای همسرش در آورد. با لبخند همیشگی اش، سرش را سمت لیلی بلند کرد و گفت: به خونه من خوش اومدی بانوی من. امیدوارم بتونم خوشبختت کنم و مرد خوبی برات باشم. لیلی اشک گوشه چشمش را پاک کرد و جلوی مرتضی نشست. دستانش را گرفت و گفت: هستی.. تو برام بهترینی مرتضی. _ خب خانوم زود یه ناهار ردیف کن که گشنمه. لیلی چشم غره ای رفت و گفت: پررو‌ مگه من بچه ام خواستی گولم بزنی با حرفات؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت: حالا! و این گونه زندگی دو نفرشان را شروع کردند. سختی ها را گذراندند تا به هم برسند، تا دستان هم دیگر را لمس کنند، تا اسم های یک دیگر را در شناسنامه هایشان ثبت کنند. تا عاشقانه زندگی کنند و زندگی ببخشند.. به کسانی که دستشان از مال دنیا کوتاه بود. خانه ای کوچک و جمع و جور و وسایل اندکشان، برای آن ها برترین انتخاب و بهترین زندگی بود. چیزی که حاضر نبودند با همه دنیا عوضش کنند. آن دو به روز های خوب فکر می کردند. به دنیایی متفاوت از گذشته هایشان.. به دنیایی که حاضر نبودند با هیچ چیز عوضش کنند. دنیایی پر از عشق و حال خوب و خدایی که همیش مراقب آن هاست. اما کاش می دانستند که زندگی همیشه روی خوشش را نشان نمی دهد و درست وسط خوشحالی آدم ها، با امتحانی سخت به سراغ ان ها می آید و آزمایشی می گیرد تا بفهمد توان و صبر هر کس چقدر است. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _مرتضی؟ _ جان خانم؟ _مرتضی؟ _ بلههه؟ جانم؟ _ چرا جواب نمی دی خب؟ _ خانوم جان اون جارو رو خاموش کن صدام و بشنوی. لیلی با خستگی عرقش را پاک کرد و دستش را به کمرش گذاشت. جارو را خاموش کرد و گفت: نوشابه یادت نره. _ چشم. چیز دیگه ای نمی خوای؟ _ نه فقط زود بیا مرتضی من هنوز میوه شیرینی ها رو نچیندم. حاضرم نشدم. حمومم باید برم وای خدا. سریع جارو را جمع کرد و لباس هایش را دم دست گذاشت. حوله اش را برداشت و به حمام رفت. بعد از یک دوش ده دقیقه ای، به سرعت حاضر شد و در نیم ساعت میوه ها را شست و مرتب چیند. شیرینی ها را هم با دقت و مرتب چید و با خیال راحت نگاهی به اطراف خانه انداخت. قرمه سبزی که درست کرده بود حسابی جا افتاده بود. بوی این غذای قدیمی و خوش عطر تمام ساختمان را پر کرده بود. مرتضی از راه رسید و با دست پر گفت: اوم به به خانومم چه کرده. چه عطر و بویی راه انداختی بالام جان. لیلی خندید و خرید ها را از دست همسرش گرفت. _ زود لباسات و بپوش تو اتاق آماده گذاشتم. _ چشم خانم. لیلی نوشابه ها را داخل یخچال گذاشت و شکلات ها را در شکلات خوری ریخت. همه چیز حاضر و آماده برای پذیرایی از مهمان ها بود. _ به بابا اینا زنگ زدی ببینی کجان؟ لیلی صدایش را کمی بالا برد و گفت: آره عزیزم. صبح زنگ زدم گفتن اصفهانن. مثل اینکه دو نفره خیلی بهشون خوش میگذره. _ خب خوبه خداروشکر. مرتضی همان طور که دکمه پیراهنش را می بست بیرون آمد و گفت: اما کاش... کاش داداشمم بود. _ غصه نخور میاد حالا. همه چی مرتبه مرتضی؟ _ بله خیلیم عالیه. دختر دست بردار از این حساسیتت. شما خانوم خونه دار منی شک نکن. صدای آیفون آمد و لیلی سراسیمه چادرش را به سر کرد و مرتضی برای استقبال مهمان ها به سمت در رفت. همه آن مهمان هایی که آن شب خانه آقا رضا بودند، امشب هم دعوت بودند. لیلی با لبخند به سمت مهمان ها رفت و بعد از احوال پرسی همه نشستند و طبق معمول آرشا حتی به لیلی نگاه هم نینداخت. _ خیلی خوش اومدین واقعا خوشحالمون کردین. آقا رضا گفت: قربون تو ‌دختر مهربونم. زحمتت دادیم بابا جان. لیلی اخم ریزی کرد و گفت: زحمت کیه بابا جون شما رحمتین. سپس به آشپزخانه رفت و مرتضی را صدا زد تا چای ها را ببرد. بعد از پزیرایی، مرتضی و لیلی هم در جمع مهمان ها نشستند. _ خب بابا اینا چطورن؟ بهشون خوش می گذره؟ کجا هستن؟ _ اصفهانن بابا جون الحمدلله خوبن سلام زیادم به همگی رسوندن و عذرخواهی کردن که نتونستن باشن. _ اختیار داری عروس گلم بزار راحت باشن باباجان بالاخره بعد از عروس کردن دخترشون به تفریح هم نیاز دارن. _ بله. زن عموی مرتضی که می شد مادر ارشا، گفت: راستش عروس خانم ما امشب نمی‌خواستیم بیایم اینجا. یعنی من که نه ارشا اصرار داشت بمونه خونه کار داشت اما بالاخره راضیش کردم. عموی مرتضی گفت: خب لیلی خانم راضی هستی عمو از زندگی مشترک؟ _ مگه میشه از زندگی که آیا مرتضی توش باشه راضی نبود؟ مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: اختیار دارین خانم شما تاج سرین. ارشا با لحن بدی گفت: اوف چه تعارفی تیکه پاره میکنین. مرتضی میوه نمیدی ما بخوریم؟ لیلی ناراحت شد و به مرتضی گفت که میوه را بچرخاند. مرتضی هر چه از دست ارشا حرص می خورد فایده نداشت. به او که رسید آرام زیر لب گفت: ساکت میشی یا نه ارشا؟ ارشا لبخندی زد و یک سیب برداشت. گاز محکمی به آن زد و گفت: نه داداش تازه شروع شده. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _بس کن ارشا بهت میگم. خانواده نشسته زشته یه چیزی بهت بگم. ارشا لبخند زیرکانه ای زد و گفت: ببین داداش مرتضی تا جلوی خانومت خرابت نکردم برو بشین سرجات. مرتضی ناراحت و پریشان ظرف میوه را روی میز گذاشت و به آشپزخانه رفت. لیلی را صدا زد. _جانم؟ _ لیلی هر چی ارشا گفت تحویل نگیر برات مهم نباشه. اصلا توجه نکن بهش. نمی خوام ناراحتت کنه. لیلی لبخند مهربانی زد و گفت: من به ایشون کاری ندارم تو هم سر به سرش نذار عزیزم،خوبیت نداره مهمونه. بریم پیش مهمونا زشته. مرتضی دستان گرم لیلی را گرفت و مانع از رفتنش شد. آرام شستش را روی دستانش کشید و گفت: خداروشکر می کنم همچنین فرشته ای بهم داده. تا باهاش تا بهشت برم. لیلی شرم زده از زیر نگاه های همسرش فرار کرد و به مهمان ها پیوست. همه مشغول صحبت بودند. مادر مرتضی، عروسش را کناری کشید و گفت: ناراحت نشی از دست ارشا. اون عادتشه مادر هر حرفی به زبونش میاد رو میزنه. _نه مامان جون این چه حرفیه؟ من اصلا هم ناراحت نشدم. _ راستی چرا نگفتی بیام کمکت؟ اینهمه زحمت کشیدی غذا درست کردی. _ نه مامان جون زحمتی نبود. یه قرمه سبزیه دیگه کاری نداشت. _ فدای زحمتات بشم دخترم. خیلی زحمت کشیدی. _ ای بابا دیگه نگین خواهشا اصلا زحمتی نبود. مرتضی از راه رسید و گفت: مادرشوهر و عروس خوب با هم خلوت کردینا. لیلی چشم گرداند و گفت: چیه حسودیت میشه؟ مادرش او را بغل کرد و گفت: عروسمم نیست دخترمه. مرتضی با تعجب گفت: اوه چه هوای همم دارن. یکمم واسه ما جا باز کنین بابا. لیلی دست مادرشوهرش را گرفت و گفت: بریم مامان جون بشینیم الان این پسره چشممون می‌کنه جفتمون ور میفتیم. هر سه خندیدند و با گفته لیلی، برای شام آماده شدند. سفره را چیدند و بعد از کلی تعریف و تمجید، شروع کردند به غذا خوردن. در این میان ارشا برای خودنمایی یا از غذا تعریف می کرد یا به مرتضی پوزخند میزد. مرتضی دیگر خونش به جوش رسیده بود. بعد از تمام شدن غذا، مهمان ها قصد رفتن کردند که مرتضی با خوشحالی زودتر از همه خانواده عمویش را بدرقه کرد. ارشا هنگام دست دادن به مرتضی، مرموزانه گفت: خوشم میاد به روتم نمیاری که یه روزی سهم من بود اونی که کنارته. مرتضی با عصبانیت دستانش را محکم فشرد و گفت: تا یه بلایی سرت نیاوردم خودت برو بیرون از خونه من. ارشا با لیلی خداحافظی گرمی کرد و بعد از تشکر بابت ناهار از خانه بیرون رفت. لیلی که متوجه حس عصبانیت همسرش شده بود به دستان مشت شده اش نگاهی انداخت و چیزی نگفت. می دانست وقتی او عصبی است نباید سر به سرش بگذارد.. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313
پیر ما گـفت: کہ ایران حَرَم فـاطمہ است✌🏻 بےجہت نـیست😏 کہ در قـلـ❤️ـب جهان جا داریـم این هم از دولت زهـراست😍 کہ ما برسـرمان سایہ رهبرے حضرت آقا داریـم❤️ 🌸 @ansar_velayat_313