#پارت217
.با شهرام وارد بیمارستان شدیم. مارال با گریه جلو امدو گفت
_اقا فرهاد بخدا یه لحظه هم ولش نکردم. مدام حواسم بهش بود.
_الان حالش چطوره؟
_زیاد نتونست به خودش اسیب بزنه ، من تا دیدم دستشو گرفتم .
نگاهی به مانتو ی مارال انداختم لکه های بزرگ خون روی مانتوی سبز رنگش خود نمایی میکرد.
در باز شد ، عسل را بر روی برانکارد خوابانده بودند و دستهایش از هر دو طرف به تخت بسته بود.
جلو رفتم و گفتم
_عسل ، اینکارها چیه؟
ارام و بی جان گفت
_تو باید خوشحال باشی که، به ارزوت میرسی ،بدون اینکه متهم بشی
.
_این چه حرفیه عزیزم؟
_مردن ، مردنه چه فرقی داره تو میخوای اینقدر من و شکنجه کنی تا بمیرم، اما من خودمو میکشم.
برانکارد عسل را هل دادند و به اتاقش بردند پرستار مشغول بستن دستهایش بود، عسل ملتمسانه گفت
_منو نبند
پرستار لبخندی زدو گفت
_عزیزم، اخه به خودت صدمه میزنی.
سپس دستهایش را بست و رفت.
بالای سرش رفتم شهرام و مارال از اتاق خارج شدند،ارام گفتم
_عسل من تو رو دوست دارم.تروخدا اینکارها رو نکن.
پوزخندی زدو گفت
_تو منو دوست داری؟
_عسل تو نباید بی اجازه میرفتی شمال، اینو میفهمی؟ میفهمی که باید حرف من و گوش کنی؟
_الان یه مدته من و نزدی خماری فرهاد؟ خوب بزن دیگه دستامم بستن، دیگه نمی خواد داد بزنی بگی دستتو بنداز.
_عسلم تو حرف من و گوش کن،من دنیارو برات گلستان میکنم. مگه اون زمانی که حرف گوش میدادی من اذیتت کردم؟
مکثی کردو ارام گفت
_دستمو باز میکنی فرهاد؟ دارم عصبی میشم.
مردد ماندم و سپس دستش را باز کردم وگفتم
_الان میگم مارال بره خودم بالا سرت میمونم.
نزدیک در رفتم از مارال و شهرام تشکر کردم و وارد اتاق شدم ، در را بستمبا لبخند رو به عسل گفتم
_ابمیوه میخوری؟
سر مثبت تکان داد
_یک لیوان اب میوه برایش ریختم و گفتم
_از اینجا که مرخص بشی میخوام ببرمت مسافرت.
پوزخندی زدو گفت
_اونجا اذیتم کنی
اخم هایم در هم رفت و گفت
_بدیها خوب تو ذهنت میمونه ، محبت هام یادت نیست؟من خولی نداشتم؟ یه درصد به این فکر میکنی که تو نباید بی اجازه جایی میرفتی؟ تو نباید سفره خونه میرفتی؟ تو نباید دروغ میگفتی؟
_خوب دیگه حالا من و بزن
با کلافگی گفتم
_چرا اینجوری میکنی عسل؟ چرا با اعصاب من بازی میکنی؟
سرش را پایین انداخت، اشک از چشمانش جاری شدو گفت
_میشه از اینجا بری؟
در پی سکوت من گفت
_خواهش میکنم ، دست من و ببند که خیالت راحت باشه من کاری نمیکنم، بعد هم برو بیرون.
مردد به عسل نگاه میکردم، و در ذهنم بدنبال راهی برای ارام کردنش بودم.
نزدیکش رفتم، عذاب وجدان داشتم، اشکهایش را پاک کردم وگفتم
_بیا یه کاری کنیم.
_چی کار؟
_هردومون، همه چیز و فراموش کنیم از اول شروع کنیم. من از مخفی کاریها و دروغ هات میگذرم توهم عصبانیت و برخورد های ناشایست من و فراموش کن.
به چشمانم خیره ماند، لبخندی زدم وگفتم
_اخه قربون این چشمهای قشنگت برم اینطوری به من نگاه نکن.
چشمان عسل پر از اشک شد، سرش را به سینه م چسباندم وگفتم
_معذرت میخوام.
ارام مرا به عقب هل دادو گفت
_نمیخوام.
_ببین عسل خودتم مقصر بودی، اگر حرف گوش داده بودی که این اتفاقات نمی افتاد.
_یادته چقدر التماست میکردم میگفتم منو ببخش؟
_بسه دیگه، فراموشش کن
_یادته از اینور کتک میخوردم، از اونور دوباره سعی میکردم دلتو بدست بیارم. محلم نمیگذاشتی؟
اخم کردم وگفتم
_الان میخوای چیکار کنی؟
کمی به من نگاه کرد و من گفتم
_فقط یه چیزی نگی بزنم تو دهنت بعد بگی من و زدی ها.
نگاهم کمی تند شد، تندی نگاهم ترس را در چهره اش بیدار کرد تچی کردم وگفتم
_فردا برات وقت روانشناس گرفتم.
چشمانش گرد شدو گفت
_واسه من؟
_اره
_واسه خودت چی نگرفتی؟ من مشکلی ندارم ، از اول هم وحشی تو بودی ، روانی تو بودی ، حالا من برم دکتر، تو منو به این روز انداختی ، الان هم خودت برو دکتر.
سکوت کردم وگفتم
_باشه منم میام باهم میریم.
_نه فرهاد، من نمیام، تو خودت تنها برو
با صدای تق و تق در کمی از عسل فاصله گرفتم
پرستار وارد شدو گفت
_شما دستشونو باز کردید؟
برخاستم و گفتم
_بله
پرستار نزدیک امد دست عسل را بست و گفت
_خواهش میکنم اینکارو نکنید، برای ما مسئولیت داره فردا ظهر مرخص میشه مسئولیتش دیگه با خودتونه.
امپولی به سرم عسل زدو گفت
_الان خوابت میبره عزیزم.
پرستار از اتاق خارج شد. نزدیک عسل رفتم و گفتم
_میخوای دستتو باز کنم؟
سر مثبت تکان داد، صورتم را نزدیکش بردم وگفتم
_خرج داره.
_نمیخوام بازش کنی.
_یدونه بوس کن دستتو باز میکنم.
نمیخوام
صورتم را به لبهایش چسباندم و گفتم
_یدونه
با صدای نا واضح گفت
_فرهاد برو اونور.
_بی معرفت یدونه بوس کن
خیلی سردو بی روح ارام مرا بوسید، سرم را پس کشیدم چهره ش مشمئز بود دستش را باز کردم وگفتم
_بوس کردی اشتی شدی؟
_قهر و اشتی من با تو چه فرقی به حالت داره؟
کنارش نشستم وگفتم
عسل بخدا اگر حرف گوش کنی دنیارو به پات میریزم.
#پارت447
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اینکه اورا جان و عزیزم خطاب کرده بودم اخم هایش را باز کردو گفت
خودم متوجه میشم. اما باور کن من از نصف قدرتمم استفاده نمیکنم.
همونم من طاقت ندارم. نه کودنم نه خنگ . هرچی هم بهم یاد دادی و یادگرفتم . وقتت هم هدر نشده .
فردا مشخص میشه خانم ارسلان هم قدو قواره خودته میخوام ببینم جلوی اونم اینطوری میری تو فاز فقط دفاع ؟
فردا بهت ثابت میکنم که خنگ نیستم
خندیدو گفت
خیلی خوب حالا من عصبی شدم یه چیزی از دهنم در اومد هی به روم بیار
کمی نگاهش کردم و گفتم
یه چیز از دهنت در اومد؟
نگاه منتظرش را که دیدم گفتم
دست و پا چلفتی. بی عرضه. روانی. خاک برسرت. چه مرگته؟ خسته شدم از دستت . تو مخی. بازم بگم؟
نیستی هیچ کدام و ؟ از کنار استخر داری رد میشی میفتی تو اب.
حالا افتادم. چه اتفاقی افتاد که دعوام کردی . خیس شدم رفتم لباسمو عوض کردم.
مکثی کردم و گفتم
من روانی م ؟
برخاست و گفت
الان یواش یواش یه کار با من میکنی که من ازت معذرت بخوام. پاشو بریم بالا من برم به کارو زندگیم برسم. از روزی که اومدی توی این خونه داری منو از کارم عقب می اندازی .
برخاستم به دنبالش راهی شدم و گفتم
من مگه چیکار کردم؟
اینقدر ذهن منو درگیر مسخره بازی هات کردی که من نمیتونم روکارم متمرکز شم.
به تقلید از لحن او گفتم
خوب ذهنتو مدیریت کن که درگیر مسخره بازی های من نشه. تو که از همه داناتری تودیگه چرا .
خندیدو گفت
داری ادای منو در میاری؟
سرتایید تکان دادم و گفتم
هم اداتو در میارم هم حرفهای خودتو به خودت میزنم.
مقابل استخر ایستاد. من هم کنارش ایستادم و گفتم.
دستام خیلی درد میکنه
اشکال نداره عضلاتش سفت میشه.
نگاهی به استخر و سپس به من انداخت و گفت
الان اونجا چی گفتی؟
دستش را پشت کمرم گذاشت متعجب از تماس دست او گفتم
نمیدونم. یادم نیست
گفتی حالا مگه چه اتفاقی افتاد که دعوام کردی خیس شدم رفتم لباسمو عوض کردم.
پی به نقشه اش بردم سعی کردم کمی به عقب بروم که با دستش مانعم شدو با خنده ایی که گوشه لبش بود گفت
اتفاق خاصی نمیفته فروغ فقط خیس میشی . موهات که همین الانم خیسه یه دست لباسه دیگه عوض میکنی
دست امیر را که پشت کمر بود محکم گرفتم و گفتم
نه امیر سردم میشه حوله روهم بردم بالا
نگران حوله نباش یکی دیگه هست .
کمی که مرا هل. داد دستش را سفت تر گرفتم خندیدو گفت
مثلا میخوای منم با خودت ببری تو اب؟ اخه جوجه ...
کلامش را بریدم و گفتم
باز به من گفتی جوجه ؟
امیر محکم مرا هل دادو من وسط استخر افتادم .
شناکنان خودم را بالا کشیدم و گفتم
اب خیلی سرده.
به طرف کمد رفت حوله ایی اوردو گفت
بیا بیرون
کنار استخر رفتم مقابل پایش متوقف شدم دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم
منو بکش بالا
با خنده گفت
واقعا درمورد من چی فکرکردی فروغ؟ میخوای دست منو بگیری منو بندازی تو اب؟ اصلا زورت میرسه اینکارو کنی؟
#پارت448
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خندیدم و گفتم
شانسم و که امتحان میکنم.
خم شد دستش را به طرفم دراز کرد از فرصت خم بودن او استفاده کردم و دومشت اب به صورتش پاشیدم. سرش را پس کشیدو گفت
برو از پله بیا
دستم را دوباره دراز کردم و با لحن خواهش گفتم
دستمو بگیر دیگه. پله دوره
دوباره خم شدو من بازهم حرکتم را تکرار کردم. امیر به طرف پله هارفت و گفت
من میرم تو هم خودت بیا بالا
خودم را به طرف پله ها رساندم از اب بیرون امدم
حوله را از روی میز برداشتم دورخودم پیچیدم و به طبقه بالا رفتم. امیر در خانه نبود . به اتاق خواب رفتم. دوش گرفتم لباسهایم را عوض کردم موهایم را هم خشک نمودم که صدای باز شدن در امد . وارد اتاق خواب شد و گفت
با من کار نداری؟
کجا میخوای بری؟
دفتر
الان دیگه شب شده
برم یه سربزنم زود برمیگردم.
الان شبه. میشه نری؟
خوب پاشو حاضرشوتوروهم ببرم.
خوشحال شدم و گفتم
واقعا؟
اره پاشو باهم بریم برگردیم.
سریع پالتو و شالم را پوشیدم اشاره ایی به پاهایم کردو گفت
شلوارت کوتاهه.
پوتین میپوشم دیده نمیشه.
سرش را به علامت نه بالا داد و گفت
شاید یه جا مجبور شدی کفشتو در بیاری اینطوری نیا
مکثی کردو گفت
من میرم تو ماشین. زود حاضر شو بیا
شلوارم را عوض کردم یاد انگشتر پروانه م افتادم. که روی تردمیل جا مانده بود سریع پله ها را پایین رفتم. ان را دستم کردم و بالا امدم. صدای امیر می امد که با مهیار حرف میزند.
به تو چیزی نگفت؟
مهیار هم پاسخ داد نه
از خانه خارج شدم کنار امیر ایستادم وگفتم
چی شده؟
مصطفی نیست.
با تعجب گفتم
نیست؟ کجاست؟
نمیدونم. فرستادمش رفت قوری خرید. ماشینو برداشته رفته
بهش زنگ زدی؟
تلفن مهیارو جواب نمیده
خودت زنگ بزن. شماره مصطفی را گرفت و کمی بعد گوشی اش را درون جیبش نهادو گفت
سوارشو بریم.
جواب نداد؟
نه
قهر کرده ؟
نمیدونم بیا بریم.
سوار ماشین که شدم گفت
ما که تو زیرزمین بودیمچندباری بهم زنگ زده الانم جواب داد گفت جلومهیار نگو با من حرف میزنی.
مضطرب گفتم
اتفاقی افتاده؟
یکم صبر کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 #موشن_گرافیک | عظمت عاشورا
#ما_ملت_امام_حسینیم
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت218
عسل سکوت کردو خوابید ارام دستش را بستم و من هم خوابیدم.
صبح کارهای ترخیص عسل را انجام دادم.
یادم افتاد امروز جلسه مهمی داشتم، به ناچار،با مرجان تماس گرفتم
گوشی را برداشت وگفت
_بله
_سلام
_سلام خوبی؟ ریتا خوبه؟
_بچمو زده سیاه و کبود کرده.
_یه حدودی لازم بود براش ها
با حالت اعتراض گفت
_مگه حیوونه که با زدن رامش کنه؟
سکوت کردم ، مرجان گفت
_عسل کجاست؟ حالش خوبه؟
_الان مرخص شد. من جلسه دارم بیارمش اونجا؟
_بیار.
عسل که حالت خواب الود بود گفت
_نه ببر منو خونه.
ارتباط را قطع کردم و گفتم
_خونه تنها؟
_اره، حوصله ندارم فرهاد .
_خطر ناکه عسلم تو حالت خوب نیست دلشوره دارم.
از زبان عسل
حال خوشی نداشتم، خوابم می امد ، سردم بود. از همه مهمتر حوصله ریتا را نداشتم.
وارد خانه مرجان شدم، ریتا جلو امدو گفت
_سلام
نگاهی به ریتا انداختم وبا بهت گفتم
_سلام
گونه ریتا کبود بود. و کنار دهانش سبز و متورم شده بود.
ریتا هم از دیدن حال و روز من متعجب بود. فرهاد کمک کرد من روی کاناپه دراز کشیدم.
پتویی که مرجان اورده بود را رویم کشیدو گفت
_ساعت دو میام دنبالت بریم روانشناس.
اخمی کردم وگفتم
_من نمیام تنها برو
_تورو میخوام ببرم
_من نمیام فرهاد
فرهاد اخم کردو تحکمی گفت
_میای عسل، یادت نرفته که نباید رو حرف من حرف بزنی.
کلافه بودم کمی محکم گفتم
_من نمیام.
خیره به من گفت
_حالا میبینیم.کاری نداری؟
سکوت کردم و فرهاد رفت.
مرجان نزدیکم امدو گفت
_بلند شو زیاد وقت نداریم.
#پارت219
متحیر گفتم
_چرا؟
_پاشو یه دستی به سرو روت بکشم
چشمانم را بستم و گفتم
_ولش کن
دست سالمم را گرفت و گفت
_بلند شو ببینم.
دستم را داخل مشما کردو مرا در حمام شست ، موهایم را سشوار کشید ابروهایم را مرتب کردو مقدار کمی مرا ارایش نمود.
نگاهی به خودم انداختم و ارام گفتم
_تو خیلی خوبی مرجان.
سرم را پایین انداختم مرجان سرگرم جمع کردن وسایلش بود پهنای صورتم از اشک خیس شده بود.
مرجان سرش را بالا گرفت و متعجب گفت
_عسل؟
به اغوش مرجان پناه بردم و گفتم
_من خیلی بدبختم.
دست نوازشی روی سرم کشیدو گفت
_چرا؟
کمی ارام شدم وگفتم
_یه چیزهایی هست که هیچ وقت از ذهن ادم پاک نمیشه
_مثلا چه چیزهایی؟
سکوت کردم مرجان اشکهایم را پاک کردو گفت
_به چیزهای خوب فکر کن عسل بزار حالت خوب شه، زیاد به فرهاد و کارهاش فکر نکن.
لبهایم را به هم فشردم و گفتم
_مشکل من فرهاد نیست.
_پس چیه؟
تن صدایم را پایین اوردم وگفتم
_از بی کسی خسته شدم.
مرجان بغضش را فرو خورد و گفت
_به خدا توکل کن
اشکهایم سرازیر شدو گفت
_منم دلم پدر و مادر میخواد. شاید تو هیچ وقت درک نکنی من چی میگم، یه وقتهایی فرهاد تو عصبانیت میگه از دستت خسته شدم، یه جورایی ته دلم میلرزه.
بغضم را فروخوردم و اهسته گفتم
_میترسم.
مرجان ارام گفت
_ازچی؟
_از دربه دری، از تنهایی، از بی کسی ، از اینکه نکنه دوباره ارباب بهجت بیاد سراغم.
میترسم و میگم اگه کسی اذیتم کنه کی هست به من کمک کنه؟
دست مرجان را گرفتم و گفتم
اگه من مادر داشتم، همه کار براش میکردم.
تلخ خندیدم وادامه دادم
_میدونی ، یه وقتها با خدا که صحبت میکنم میگم اینهمه بنده داری، حتما باید مادر من سرزا میرفت؟حالا اون هیچی حتما باید من تو شش سالگی یتیم میشدم؟ حتما باید من میفتادم زیر دست یه عمه نامهربون. اونهمه ادم توی اون روستا بود ارباب بهجت فقط باید از من خوشش میومد؟حالا همه اینها به کنار اونکه باید بهش تجاوز بشه هم باید من باشم؟ بعد بیفتم زیر دست یه مرد بیرحم؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_بخدا میگم تو دیگه بنده نداری که همه بلاهارو روسرمن نازل میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم
_این حرفها رو میزنم.خدا قهرش میادنه؟
#پارت220
مرجان اهی کشیدو گفت
_چه عرض کنم؟
رو به اسمان استغفار کردم.
مرجان گفت
_خدا مهربونه عسل، توکلت بخدا باشه. تو میدونی کاری که کردی از گناهان نابخشودنیه؟
_چیکار کردم؟
_خودکشی، اگر خدای ناکرده میمردی خدا هر گز نمیبخشیدت.
_پس من چیکار کنم؟هرچی مشکله رو سر من بدبخته، حامی و پشتیبان هم ندارم.
_باید صبرکنی، این وعده خداست ، خودش گفته من با صابرینم.
اهی کشیدوگفت
_من هرگز خودمو نمیبخشم
_چرا؟
_من باعث این دردسر شدم، نباید تورو میبردم شمال.خیلی پشیمونم، منو ببخش عسل
با لبخند گفتم
_نه عزیزم منم اصرار کردم یادت رفته؟
_باشه خوب بهر حال من بزرگتربودم نباید نسنجیده رفتار میکردم.
صدای زنگ ایفن بلند شد.
تچی کردم وگفتم
_اومد
_کی؟
_فرهاد، میخواد منو ببره روانشناس.
_خیلی خوبه
مرجان رفت و در را به روی فرهادگشود، لحظاتی بعد فرهاد وارد اتاق خواب شدو گفت
_پاشو حاضر شو داره دیر میشه
مشمئز به او خیره ماندم وگفتم
_نمیام
_بلند شو وقت ندارم
برخاستم وگفتم
_من ارایش دارم صبر کن صورتمو بشورم.
#پارت221
_نمیخواد دکتر خانمه، تو راهم که داخل ماشینی.
مانتویم را پوشیدم و به سمت مطب راه افتادیم.
در راه هردو ساکت بودیم، فرهاد متوقف شدو گفت
_پیاده شو.
ارام و با احتیاط گفتم
_من پیاده میشم، اما تو باید بری دکتر نه من.
نگاهش کلافه و وحشی شدو گفت
_هرچی من میگم جوابش چیه عسل؟
من سکوت کردم و به اوخیره ماندم
_جوابش چشمِ ، الان پیاده شو
اهی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
با یکدیگر هم گام شدیم،
_درب مطب اینه
ابی بود .نگاهی به خودمان انداختم ، تمام قد من با پنج سانت پاشنه کفشم تا بازوی فرهاد بود ، نگاهی به قامت بلند و شانه های پهنش انداختم.
و با خودم گفتم
_دوبرابر من قد داره سه برابر من عرض، خجالت نمیکشه من و میزنه؟ خوب من حتی اینقدر زور ندارم که از خودم دفاع کنم، حالا هم پررو پررو من و اورده پیش روانشناس.
نقشه ایی کشیدم و با خودم گفتم
من و که با این حالم نمیزنه ، منم الان ابروشو میبرم.
وارد سالن شدیم فرهاد رو به منشی گفت
_سلام، محمدی هستم
خانم منشی با لبخند گفت
_سلام، دیر کردید اقای محمدی؟
_جلسه کاری داشتم
_یعنی جلسه از خانمت مهمتر بود که دیر اوردیش
فرهاد لبخندی زد و گفت
_ببن ما دعوا درست نکن دیگه. من فقط ده دقیقه دیر کردم
خانم منشی رو به من گفت
_سلام عزیزم.
ارام سلامش را پاسخ دادم ، با ارایشی که مرجان روی صورتم انجام داده بود اثری از کبودی هایم نبود. خانم منشی مدتی به من نگاه کردو گفت
_من چشمم شور نیست اقای محمدی ولی برای خانمت اسفند دود کن
فرهاد با لبخند گفت
_چرا؟
_خانمتون خیلی خوشگله ها، واقعا شبیه عروسکه.
سپس خندید فرهاد هم بدنبال اوخندیدو من هم لبخند زدم.
خانم منشی گفت
_تشریف ببرید داخل اتاق روبرو.
کمی که از منشی دور شدیم ایستادم وارام گفتم
_الان من اینجام،تو جلوی روی من وایسادی با این دختره حرف میزنی و هر هر میخندی، ایراد نداره درسته؟
فرهاد هاج و واج گفت
_عسل؟
_همین کارو اگر من میکردم ، وای جنایت بود.
فرهاد دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت
_بیا برو داخل خدا شفات بده.
به سمت فرهاد چرخیدم وبلندگفتم
_من روانی ام ؟خدا من و شفا بده ؟
فرهاد ارام گفت
_هیس ، چرا داری ابرو ریزی میکنی؟ اینجا محل کار شهرامه، اینها میدونن ما با شهرام نسبت داریم، زشته عسل.
سپس درزد و منتظر ماند صدای خانمی امد که گفت
_بفرمایید داخل
فرهاد در اتاق را باز کردو گفت
_برو تو
وارد شدم و سلام کردم
سلامم را به گرمی پاسخ داد فرهاد هم وارد شدو سلام و احوالپرسی کرد
خانم دکتر که زن مسنی بودرو به من گفت
_دکتر محمدی سفارش شما رو زیاد به من کردند و گفتند عسل خانم زن داداشمه اما مثل دخترمه خیلی هواشو داشته باش.
من تعجب کردم اخه قبلا اقا فرهاد را دیده بودم ، نمیدونستم زنش اینقدر کم سن و ساله
لبخند زورکی زدم، خانم دکتر گفت
_شما چند سالته؟
ارام گفتم
_ 17البته چند ماه دیگه18میشم.
نگاهی به من انداخت و گفت
_تو الان اصلا وقت شوهر کردنت نبوده .کی تو رو شوهر داده؟
نگاهی به فرهاد انداختم او هم نیمه نگاهی به من انداخت چشمانش غرق التماس بود.
ارام گفتم
_خدا منو شفا بده؟
فرهاد در حالی که التماس چشمانش ر ا کوچک کرده بود باخنده گفت
_نه عزیزم، من و باید شفا بده.
سرم را پایین انداختم.
خانم دکتر رو به فرهادبا خنده و اهنگ دکلمه خوانی گفت
_این خنده تو از گریه غم انگیز تر است.
فرهاد لبخندی زد استرسش تشدید شد سرش را پایین انداخت.
خانم دکتر خودکارش را روی میز گذاشت و گفت
_اقای محمدی میشه لطفا بیرون تشریف داشته باشید
نگاه من و فرهاد در هم متلاقی شد گوشه لبش را گزیدو سپس برخاست. از اتاق خارج شدو در رابست.
خانم دکتر رو به من گفت
_خوب خوشگل خانم، یکم برامون تعریف کن.
سرم را بالا گرفتم و گفتم
_چی بگم؟
_چرا تو این سن کم شوهر کردی
لبخندی زدم
#پارت449
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ازحیاط خارج شدیم.بلافاصله شماره مصطفی را گرفت و روی حالت پخش گفت
چی شده مصطفی؟
قوری و که خریدم رفتم تو اتاق گفتم میخوام ۲ ساعت بخوابم. همین که داشت خوابم میبرد. امیرحسین بدون اینکه به من چیزی بگه. پای پیاده از خونه زده بیرون.
کی بهت گفت؟
صدای بازو بسته شدن در اومد از پنجره نگاه کردم ببینم کیه دیدم داره میره
بچه ها متوجه نشدند داره میره؟
من وقتی رفتم تو اتاق همه خواب بودن جز امیرحسین.
دنبالش رفتی؟
اول خواستم با موتور برم بعد ترسیدم دیده بشم با ماشین اومدم.
کجا رفت؟
باغ مالک شرفی
مصطفی همین الان برگرد خونه بجز مهیار همه رو رد کن برن.
مصطفی مکثی کرد و گفت
مطمئنی امیرخان؟
اره .به امیرحسین هم هیچی نگو فقط بگو امیر گفته به کسی احتیاج ندارم.
چشم.
الکس و بفرست تو باغ بچرخه . اسد و ارسلانم ببر باغ و زیرو رو کنند یه وقت این بیناموس مالک شرفی دوباره برام جاساز نزده باشه. به ارسلان بگو الکس و باخودش ببره
الساعه اطاعت میشه.
امیر ارتباط را قطع کردو گفت
اون خونه دیگه به درد موندن نمیخوره.
میخوای چیکار کنی؟
میفروشمش. فردا هم تخلیه ش میکنم.
پس کجا بریم؟
فعلا امن ترین جا واحد بالای دفتره.
بالای دفتر واحد داری؟
سرتایید تکان دادو گفت
دوتا واحد صدمتری هست . یکی واسه خودمون یکی مهیارو مصطفی. تا یه جای امن پیدا کنم بخرم.
مگه چیکارمیخوان بکنن.؟
امیر حسین خبراز همه سوراخ سمبه های اون خونه داره. اگر بخوان واسم دسیسه کنن راحت میتونن. من که نمیتونم هرروز شاخه به شاخه درخت های اون باغ و بگردم.
#پارت450
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تلفنش را برداشت شماره ایی را گرفت و گفت
الو کیومرث ... اب دستته بزار زمین بیا دفتر ...کار مهمی دارم.
ارتباط را قطع کردو گفت
فردا صبح میرم دفتر خدمات الکترونیک قضایی
واسه چی؟
یه دادخواست میدم که تهدید شدم. گفتن تو خونه ت جنس جاساز میکنیم میدیم ببرنت . چون قبلا هم چنین سوقصدی بهم شده باید حتما اینکارو کنم.
الان نمیشه؟
نگاهی به من انداخت و گفت
به نظر خودت این وقت شب میشه کار اداری کرد؟
سکوت کردم و گفتم
چه زندگی پرتنشی واسه خودت درست کردی.
نگاهی به من انداخت و گفت
صدالبته که جنابعالی هم در این راستا کم کاری نمیکنی.
از لحن اوخنده م گرفت. خودم را کنترل کردم و سکوت کردم. وارد دفتر که شدیم. امید جلوی در سیگار میکشید با دیدن امیر انگار که برق اورا گرفته سیگارش را روی زمین انداخت و وارد دفتر شد.
امیر گفت
به روش نیار که دیدیمش
چرا؟
بگذار فکر کنه ندیدم یواشکی بکشه. مدامم نمیشه با دیگران درگیر شد.
وارد دفتر شد همه به پایش برخاستند. سالن بزرگی بود که دور تا دورش میز اداری و صندلی بود و پشت هرمیز یک مشاور نشسته بود.
امیر به طرف امید رفت من هم بدنبالش راهی شدم.
امید مثلا سرش در کامپیوترش بود امیر گفت
چیکار میکنی؟
سرش را بالا اوردو گفت
سلام.
با اشاره سرپاسخش را داد و امیدگفت
کارهایی که گفته بودی و انجام میدادم.
مشکلی که نداری؟
نه
سرتکان دادو به طرف میزی رفت و گفت
تو بشین روی کاناپه ها
خودش پشت میزش رفت . نگاهی به محل کارش انداختم. عجب تشکیلاتی داشت.
لحظه ایی از اینکه شریک زندگی کسی شدم که چنین موقعیتی دارد برخودم بالیدم. اگر کمی نرم تر برخورد میکرد ازهرلحاظی ایده ال بود. تازه میفهمیدم که عاطفه چه اصراری دارد که امیر اورا ببیند.
سرش را در دفترش فرو برده بود با صدایی اشنا سرگرداندم. کیومرث بالای سرم ایستاده بود
سلام.
برخاستم و گفتم
سلام.
خانم سرداری.... وقتتون بخیر باشه
ممنونم.
امیر هم ایستاد به او دست دادو گفت
بشین کیومرث
مقابل من نشست امیر میزش را دور زدو گفت
یادته چند روز پیش گفتی دوست داری ویلای منو بخری؟
چشمان کیومرث برق زدو گفت
تو که گفتی نمی فروشی.
نظرم عوض شد.
چرا؟
خانمم اونجا رو دوست نداره میخوام یه جایی و بسازم.
صدالبته که میخوامش.
دسته چکت همراهته؟
چرا اینقدر با عجله؟
یه مشتری پاش نشسته. گفتم اول با تو حرف بزنم
دست درجیبش کردو گفت
فقط من همه پولم نقد نیست. سه تا واحد دارم میخوام اونها رو بفروشم .
نقدچقدر داری؟
نصف قیمت
مشکل نداره. قولنامشو بنویسم؟
بنویس.
امیر به طرف میزش رفت و گفت
فردا صبح ساعت هشت سند اون سه تا واحدتو بفرست بیاد ضمیمه قولنامه کنم.
کیومرث سرتایید تکان داد. و برخاست نزدیک اورفت . امیر شروع به نوشتن کرد و سپس از کیومرث امضا گرفت دونفر از کارکنانش را صدا زد انها هم امضا زدند امیر گفت
فردا غروب تحویلته.
خیلی مشکوک میزنی امیر. یه دفعه با عجله؟
میخوای فسقش کنم
- میدونی مهیار الان چه کیفی داره میکنه؟یکی از بحثهای مهیار و کتایون سر همین موضوع بود.
نگاه سوالیم رو ازش برنداشتم و منتظر بقیه حرفش شدم. دوست داشتم از همسر سابق شوهرم بیشتر میدانستم. چی بهتر از فضولی های مهسان
. کمی به مهیار و بعد به من نگاه کرد و گفت:
مهیار تهدید کرده، گفته اگه جلوی بهار یه کلمه اززنهای سابقم حرف بزنی، من میدونم و تو.
به دهانش خیره بودم تا ادامه حرفش را بشنوم و بیشتر بدانم.
- کتایون زن شاد و شلوغی بود، از هر کسی که خوشش میاومد، خیلی زود باهاش خودمونی میشد. طرف کافی بود سر و شکل قشنگی داشته باشه، یا پول درست و درمونی داشته باشه، یا اهل بگو بخند باشه. علیرضا رو هم دیدی چقدر زبون بازه، خوش پوش هم که هست. تو مهمونیهای ما هر وقت علیرضا بود حتما بعد ازمهمونی مهیار و کتایون با هم دعواشون می شد. چون مهیار به کتایون میگفت، پیش من بشین، با علیرضا خودمونی نشو، کتایون هم گوش نمی داد.
اولش یه خورده پیش مهیار بود، ولی یواش یواش سُر می خورد سمت علیرضا.
http://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
به نظرتون این اقا یکم زیادی غیرتی نیست؟ 👆
بایه خواهر دهن لق چیکار باید کرد؟🙈
البته واسه بهار قصه ما بد هم نشده. وجود چنین خواهر شوهری نعمته😍
رمان زیبای بهار به قلم اسیه علی کرم
👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
🔺تأکید پزشکیان به تنبیه متجاوز در گفتگو با نخستوزیر انگلیس
رئیسجمهور در گفتگوی تلفنی با نخستوزیر انگلستان از سکوت مجامع بینالمللی در قبال جنایات رژیم صهیونیستی انتقاد کرد و پاسخ تنبیهی به متجاوز را حق قانونی کشورها و راهکاری برای توقف جنایت و تجاوزگری دانست.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
- نلرز دورت بگردم ، نلرز دردت به سرم.. بیا عقب دردونم میوفتی..بیا دردت به جونم...ببخشید سرت داد زدم...
هقی زدم و گفتم : عقدش کردی آره؟!دیر رسیدم؟!رفیقم شد عروست؟! از اولم بخاطر نیلا بهم نزدیک شدی نه؟! دوستم نداشتی نه؟!
وحشت زده نگاهم کرد و عربده زد :
- میخواستم انتقام بگیرم..میخواستم انتقامِ دوست نداشتنمو بگیرم..نشد..نتونستم...قلبِ لعنتیم نزاشت..بیا همه کسم...بیا کنار بریم از اینجا..
قدمی به سمتم برمیداره که با سر خوردن پام جیغی میزنم و...🔥😍
https://eitaa.com/joinchat/2195587531Cdee5e5611a
#رمان : تصدق چشمهایت شوم💚🌿
#بنر کاملا واقعی🔜
•
دختره موقع طلاق به شوهرش نمیگه حاملس اما 3 سال بعد پسره اتفاقی اونو و بچشو میبینه و...🙊🚯
•
https://eitaa.com/joinchat/2195587531Cdee5e5611a
خیره به بهادر که داشت موهاشو مرتب میکرد گفتم:میری دیدن هستی جون؟
ابرویی بالا انداخت و با نیشخند گفت:آره، نه بمونم اینجا توی چاق کچلو تحمل کنم؟
با بغض گفتم:وقتی از چیزی خبر نداری نگو، دل آدما اسباب بازی نیست که شکوندی بگی فدا سرم میرم یکی دیگه جاش میخرم.
قدمی سمتم برداشت و با تحقیر گفت:مگه آدمای چاق و کچل هم دلشون میشکنه؟
ادم با هربار دیدنت حالش بهم میخوره، مینو تو باعث حالت تهوعم میشی، شبیه گاو میمونی بس که چاقی، رفتی کچل کردی بگی مثلا خیلی خوشگلم؟
چیزی نگفتم که عصبی از در بیرون رفت، با بغض دستی روی شکمم کشیدم و نالیدم:غصه نخور مامانی، بابایی چیزی تو دلش نیست اون که نمیدونه مامانی به خاطر وجود تو چاقه، اون که نمیدونه مامانی سرطان داره، قول میدم بابایی دوستت داشته با...
هنوز حرفم تموم نشده بود که در با شدت باز شد و قامت بهادر حیران تو چارچوب در نمایان... :)💔
https://eitaa.com/joinchat/620954136C8abef28f39
مینو بارداره و سرطان داره و بهادر هیچ خبری نداره، این قدر مینو رو تحقیر میکنه که وقتی میفهمه مینو بارداره بوده و سرطان داشته...
https://eitaa.com/joinchat/620954136C8abef28f39
_مامان میگم دوستش ندارم چرا نمیخواید بفهمید
_عاقل باش دختر پسر خوبیه خانواده اش رو میشناسیم بعدشم پسر خوب توی این دوره زمونه کمه من نمیزارم از دستش بدی
_پسر خوبیه خدا به خانواده اش ببخشتش ولی من دوستش ندارم دوست ندارم الان ازدواج کنم
جدا از همه اینا ده سال ازم بزرگتره
رو به مامان کردم و با بغض گفتم:
_ ازتون خواهش میکنم دست از سرم بر دارید
رمان جذاب :: تکیه گاهی از جنس عشق
اسما دختری پانزده ساله که با اصرار و اجبار خانواده اش مجبور میشه با پسری که ده سال ازش بزرگ تره نامزدی کنه
رمانی بر اساس واقعیت
بیا و ببین که چه اتفاقات جذابی میوفته
زود عضو شو
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2511536503C58432cdb47
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❌❌رفتییییین پاک کنم❌❌
سلام دوستان این لینک رمان واقعی تکیه گاهی از جنس عشق هست ده دقیقه دیگه بر میدارم نیاید پیوی بگید دوباره لینک بده چون اصلا وقت نمیکنم اگه❌ میخواید کل داستان رو بخونید عضو کانال زیر بشین
https://eitaa.com/joinchat/2511536503C58432cdb47
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤯 باید همهی گذشتهت رو بهم بگی!!!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت222
خواستم لب بگشایم یاد حرف فرهاد افتادم
اینها میدونن ما با شهرام نسبت داریم.
محبت های شهرام مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد.
ارام گفتم
_قسمت بود.
_پدر و مادرت خواستند تو ازدواج کنی؟
به چشمان او نگاه کردم وگفتم
_اونها فوت شدند.
لبخند از چهره اش رفت و گفت
_متاسفم، خدا بیامرزتشون
لبهایم را فشردم وگفتم
_مرسی
هردو سکوت کردیم، خانم دکتر گفت
_دوسش داری؟
سرم را بالا گرفتم و سکوت کردم.
ابرو هایش را بالا دادو گفت
_تو ازدواجتون اجباری در کار بود.
نفس هایم صدا دار شده بود. همچنان در سکوت به او خیره ماندم.
سرش را پایین انداخت و گفت
_چی داره اینقدر تورو اذیت میکنه دخترم؟
سرم را پایین انداختم، مرا دخترم خطاب کرد، نگاهی به او انداختم هیچ تصوری از چهره مادرم نداشتم اما کلمه او شدیدا احساسات مرا بیدار کرده بود. اشک روی گونه ام غلطید ارام با دستم مخفی اش کردم.
لبخندش رنگ غم گرفت و گفت
_چرا جواب سوالهای من و نمیدی؟
من همچنان ساکت بودم، پاسخ سوالهای او منجر به بی ابرویی شهرام میشد.
اهی کشیدم و ساکت ماندم.
برخاست کنارم نشست دستم را گرفت و گفت
_من یه پزشکم. پزشک امین و محرمه، حرفهاتو بزن من کمکت کنم.
دستم را کشیدم و گفتم
_شماخیلی خوبی اما من کمک نمیخوام.
_به من گفتند تو خود کشی کردی درسته؟
سر مثبت تکان دادم و گفتم
_بله
_چرا؟
_نمیخوام زنده باشم
_خوب چرا؟ دنیای به این قشنگی زندگی به این خوبی چرا نمیخوای بمونی؟
سکوت کردم، خانم دکتر در سکوت به من نگاه کردو گفت
_پایین لبت چرا زخمه؟
رویم را از او برگرداندم و گفتم
_زمین خوردم.
اهی کشیدو گفت
_اگر با من همکاری نکنی من نمیتونم کمکت کنم. تو باید یه حرفی بزنی یه چیزی از مشکلاتت بگی تا من بتونم .....
حرفش را قطع کردم وگفتم
_من خوبم، مشکلی هم ندارم تمام مشکلات مال فرهاده.
_خوب فرهاد چه مشکلی داره؟
من سکوت کردم ، خانم دکتر گفت
_تورو دوست داره؟
لبم را ور چیدم وگفتم
_خودش میگه دارم.
_بنظر خودت چی؟ دوستت داره؟
سکوت کردم.
ادامه داد
_بتو خیانت کرده؟
سرم را به علامت منفی بالا دادم.
_اعتیاد داره؟
دوباره سرم را بالا انداختم.
فکری کردو گفت
_باهات نامهربونه؟
به میز خیره ماندم. در ذهنم رفتارهای فرهاد را مرور میکردم، خوبی ها و بدی هایش ازمقابل چشمانم رد شد، خانم دکتر ادامه داد
_دست به زن داره؟
لبم را گزیدم و سر مثبت تکان دادم.
خانم دکتر مکثی کردو گفت
_عصبیه؟
پاسخی ندادم خانم دکتر اهی کشید برخاست مقابل پنجره ایستادو گفت
_دوست داری من کمکت کنم؟
به چشمانش خیره ماندم.
اوهم کمی به من نگاه کردو گفت
_میخوای الان صداش کنم بیاد داخل این سوالات رو از اون بپرسم؟
در پی سکوت من به سمت در رفت و در را گشود فرهاد روی صندلی نشسته بود ، سرش را به سمت ماگرداند.
خانم دکتر گفت
_اقای محمدی تشریف بیاورید.