فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب: راه تامین امنیت قدرت است. ایران قوی است که میتواند از خود دفاع کند. ۱۴۰۳/۸/۶
#وعده_صادق
#ایران_قوی
@goftemansazan2
🔺پدافند اجتماعی؛ امنیت چند پله بالاتر
#وعده_صادق ۳ #ارتش_قهرمان #ایران
🔹نقطه کانونی بیانات یکشنبه رهبر انقلاب در جمع خانوادههای شهدای امنیت، باز تعریفی از مفهوم امنیت است.
🔹به نوعی میتوان گفت که جمهوری اسلامی ایران پس از توفیقاتی که در حوزه امنیت نظامی به دست آورد حال باید به لایههای عمیقتر و بنیادیتری از این مفهوم نیز توجه کامل داشته باشد.
🔹میتوان گفت ایشان چیزی فراتر از پاسخ نظامی در قبال اقدامات اسرائیل را مورد تاکید دارند و نقطه اتکایشان الزاماً شناخت دشمن از توان نظامی کشور نیست و جوانان کشور و ظرفیتهای اجتماعی را مورد تاکید دارند.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
مامان بابا یاالله من خواهر برادر میخوام👨👦👦
عه😡
حتما باید دعواتون کنم ☺️
زود باشید ببینم😎
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🤲❤️
✾࿐༅🍃🌼🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/i_eslamshahrr
#پارت572
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مصطفی در پارکینگ فرودگاه رامسر منتظرما بود. همینکه مارا دید جلو امد. سلام کردو سپس چمدان را از امیر گرفت سوار شدیم و مستقیم به ویلای اسد رفتیم. من تا به حال سمانه را ندیده بودم. زنی تقریبا سی و پنج شش ساله با قامتی متوسط و البته از اندامش پیدا بود که او هم اهل ورزش است. همه به ما خوش امدو گفتند و انگار منتظرمان بودند امیر کنارم نشست . خانم مسنی برایمان چای اورد.
سمانه مقابل من و امیر نشست و گفت
خیلی خیلی خوش امدید.
ما تشکر کردیم سمانه گفت
هم ازدواجتون مبارک و هم مسابقه ایی که برنده شدید. ایشالله بهترین ها براتون رقم بخوره.
بازهم از او تشکر کردیم.
اسد گفت
ما داشتیم قلیون میکشیدیم خیلی هم بهمون حال میداد تو که اومدی ارسلان جمعش کرد گفت امیر یه چیزی بهمون میگه
همه خندیدند امیر گفت
من چیکار بهتون دارم؟
ارسلان اشاره ایی به مصطفی کردو گفت
اون اقا داماد هم وقتی پاشد بیاد دنبال شما سفارش کرد که زود جمعش کنید. امیر خان نیاد ببینه
همه خندیدند مصطفی سرش را پایین انداخت. سمانه گفت
خوب به سلامتی ادم فروش جمع یه کف مرتب بزنید.
همه با خنده دست زدند.
ریحانه گفت
البته من باهرنوع دودی مخالفم اما امیر اقا خودشم سیگار میکشه.
ارسلان برخاست و به اشپزخانه رفت دو پایه قلیان را وسط گذاشت و گفت
درسته ادم فروشم ولی جور همتونم میکشم.
همه دوباره خندیدند. سمانه شلنگ یکی از قلیانهارا برداشت و گفت
فروغ جان شماهم میکشی؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
نه ممنون.
چایمان را که خوردیم . ریحانه گفت
خوب با اجازه از اسد اقا و سمانه خانم. ما برای خاستگاری از آرام جان اومدیم همه هم در جریانن. اگر اجازه بدید . این دوتا برن تو الاچیق باهم حرف بزنند.
همه ساکت شدند امیر با لبخند گفت
نه من اجازه نمیدم. اونجا سرده سرما میخورن.
همه باز خندیدند ریحانه گفت
خوب اگر اجازه بدید این دونفر برن اون سمت باهم صحبت کنند.
ارسلان باخنده گفت
اگر برن اون سمت صداشون میاد من گوش میدم.
دوباره همه خندیدند ریحانه گفت
خوب اگر اجازه بدید این وسط جلوی هممون باعم حرف بزنند خوبه ؟
دوباره همه خندیدند. سمانه گفت
برید تو تراس طبقه بالا
نه مصطفی و نه آرام هیچ کدام تکان نخوردند.ریحانه گفت
اسد آقا اجازه میدی؟
اسد دستانش را باز کردو گفت
مصطفی گل سر سبد این جمعه . همه هم میدونن که چقدر پسر خوب و اقاییه. من هیچ مشکلی ندارم. برن باهم حرف بزنند.
ریحانه رو به مصطفی گفت
پسر عمو. شما تشریف ببر آرام جان هم میاد.
مصطفی برخاست و به طرف پله ها رفت. کمی بعد آرام هم بلند شدو رفت. ارسلان صدایش را پایین اورد و گفت
متوجه یه مسئله شدید؟
همه نگاهها روی اوافتاد ارسلان گفت
همه دنبال جا بودند این دوتا برن حرف بزنند. سمانه خانم از خدا خواسته سریع مشکل جارو حل کرد.
دوباره همه خندیدند. سمانه با کلافگی دستش را بالای سرش چرخاندو گفت
دیوونم کرده
اسد پوفی کردو گفت
#پارت573
خانه کاغذی🪴🪴🪴
یعنی خدا این بلا رو سر کافر نیاره. یه جنگی باشه که یه طرف زنت باشه اون طرف خانواده ت .
امیر سرتاسفی تکان داد اهی کشیدو گفت
درجریانم.
اسدرو به او گفت
امیر تو تازه اول راهی. چی از این فاجعه میدونی؟ زنم و خواهرم باهم دعواشون میشه یکی این میگه یکی اون میگه باهم بحث میکنند . منه گردن شکسته باید از هردوشون معذرت بخوام که چرا هم دیگرو ناراحت کردن.
امیر در میان خنده ارسلان و ریحانه گفت
کسی که زنشو ول کنه طرف کس دیگرو بگیره زندگیشو باخته
سمانه برای امیر دست زدو رو به من گفت
خوش به حالت که شوهرت اینقدر درکش بالاست و فهمیده ست که این موضوع و میدونه و راحت عنوان میکنه
امیر رو به اسد گفت
متوجه شدی نفهم بی درک
اسد خندیدو گفت
سمانه غذا میپزه آرام میگه بی نمکه دست پختت خوب نیست . من از سمانه معذرت خواهی میکنم.
ارام با گوشیش بازی توپ رنگی هارو میکنه سمانه میگه احمقها ذهنشون و درگیر گیم میکنن . من باید از آرام معذرت خواهی کنم.
سمانه ارام به زانوی اوزدو گفت
مظلوم نمایی نکن.
اسد رو به امیر ادامه داد
خداشاهده اینقدر که تو این چندوقت من گفتم ببخشید. تو تمام عمرم اینقدر از این کلمه استفاده نکرده بودم.
امیر ابرو بالا دادو گفت
همیشه طرفدار خانمت باش.
با خواهرم چیکار کنم؟ میاد گریه میکنه من نه پدر دارم نه مادر. از دار دنیا فقط تویی اونم سمانه نمیزاره ما باهم باشیم. منم دلم میسوزه .
ارسلان گفت
مصطفی بچه خوبیه. خدا شاهده اگر خواهر داشتم صد در صد میدادمش به مصطفی.
امیر سرتایید تکان داد. همه ساکت شدند اسد گفت
امید هم سربه راه شده ها
امیر سرتایید تکان دادو گفت
ما از اینجا که بریم باید بریم خاستگاری برای امید
سرتایید تکان دادو گفت
خیلی خوبه. حالا که سربه راه شده سریع دستش و بندکنید.
ارسلان ادامه داد
تو فروش ملک و زمین هم خوب راه افتاده.
امیر بازهم تاییدکردو گفت
استعدادش خوبه؟
اسد با خنده گفت
دیگه هم مشروب نخورد.
ارسلان هم خندیدو گفت
بلایی که امیر سرش اورد دیگه بهش فکر هم نمیکنه.
امیر صاف نشست و گفت
اوایل خیلی ازم عقده داشت. کم کم بهتر شد الان فراموش کرده یکم بگذره دعامم میکنه. من نجاتش دادم.
رو به اسد گفت
برگشتی تهران ماشینشو ببر یه جا پارک کن زنگ بزن صد و ده گزارش کن بسشه دیگه.
سرتایید تکان داد من خمیازه ایی کشیدم. سمانه گفت
خوابت میاد فروغ جان؟
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
ما استراحت نکردیم فروغ خسته ست.
#پارت574
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سمانه برخاست و گفت
بیا بریم اتاقتون رو نشونت بدم.
من برخاستم و گفتم
شبتون بخیر
همه پاسخم را دادند امیر لیوان چایش را زمین گذاشت و گفت
منم خیلی خسته م میرم بخوابم.
سمانه اتاقی در انتهای سالن نشانمان دادو گفت
ملحفه ها و پتوهارو همین امروز عوض کردم.
امیر گفت
دستتون درد نکنه.
وارد اتاق شدیم شال و پالتویم را در اوردم و گفتم
اینجا یکم سرد نیست؟
کنترل را برداشت اسپیلت را روشن کردو گفت
سردته چون ضعیفی. حرف هم گوش نمیکنی.
من چی و گوش ندادم.؟
کله پاچه نمیخوری. خرما دوست نداری. گردو نمیخوری. صدنوع میوه جلوت باشه خیار میخوری . گوشت دوست نداری به خاطر همین ضعیفی برگردیم خونه یه برنامه رژیم غذایی بهت میدم خودتو لوس نکن که از این بدم میادو اونو دوست ندارم یکم جون بگیری.
خندیدم و ارام توی سرخودم زدم و گفتم
بدبخت شدم. یک کلمه گفتم سردمه غذا خوردنم هم شد مثل ورزش کردنم.
امیرهم خندید من گفتم
یه بار یه اشتباهی کردم گفتم حوصله م سر میره از فرداش من و بردی تو زیر زمین به اسم تمرین هرمدل دلت خواست....
مچ دستم را با دو انگشت گرفت بالا اوردو گفت
ببین چقدر ضعیفی
روی تخت دراز کشیدم و گفنم
شبت بخیر.
صبح با صدای زنگ موبایلم بیدارشدم.
دستم را به طرف عسلی بردم با دیدن شماره عمه خواب از سرم پرید ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم عمه
چرا درو باز نمیکنید؟ گوشی امیر چرا خاموشه؟
سلام. گوشیش خاموشه؟ نمیدونم لابد شارژ نداره.
خوابید؟
اره خوابیدیم.
پاشو درو باز کن
در کجارو عمه؟
با کلافگی گفت
در خونتو دیگه من پشت درم.
#پارت575
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه ما خونه نیستیم.
کجایید؟
شمال.
سکوت عمه از پشت خط باعث شد بگویم
الو؟
کی رفتید؟
دیشب اومدیم.
هنوز از گرد راه نرسیده سفر بعدی؟ من اگر میدونستم دیشب می اومدم امیررو میدیدم. مگه ماباهم تلفنی حرف نزدیم. چرا به من نگفتی؟
امیر چشمانش را باز کردو گفت
گوشی و بده به من
اطاعت امر کردم امیر گفت
جانم مامان؟
سلام پسرم.
سلام عزیزم چی شده سر صبحی ؟
چیزی نشده. ده روزه که ندیدمت اومدم خونه ت که فروغ گفت شمالید.
اره گلم اومدیم شمال.
من دیشب اونهمه با تو و فروغ حرف زدم هیچ کدامتان به من نگفتید دارید میرید شمال. نترس پسرم من اویزونت نمیشم که منم ببر
این چه حرفیه مامان؟
صدای عمه حالت بغض الود گرفت و گفت
قسمت منم همینه دیگه. اینهمه زحمت بکش پسر بزرگ کن به خاطر یکی که تازه از راه رسیده هرچی از دهنش در بیاد به مادرش میگه. بیخبرو اطلاع هرجا که دلش بخواد میره.
خداشاهده وقتی اومدم خونه فروغ گفت بامامانت تلفنی حرف زدم فکر کردم گفته
پوزخندی زدوگفت
فروغ؟ اون اینطور حرفهارو به من نمیزنه فقط حرفهایی که باعث خجالت منه رو میگه.امیر منو زد امیر منو انداخت جلوی سگ. امیر دادو بیداد میکنه من ازشم میترسم. امیر به من محل نمیده منو نمیخواد. میخوابیم پشتشو میکنه به من. چیزهایی رو میگه که من بهش بگم واقعا شرمنده تم
کاری نداری عزیزم؟
اره بایدم قطع کنی . برو به زنت برس مامان میخوای چیکار؟
سرجایم نشستم عمه ارتباط را قطع کرد.امیر نگاه چپی به من انداخت و گفت
نتیجه دهن لقیتو میبینی؟
منی که در این چند مدت فقط از او محبت دیده بودم اصلا طاقت اخمش را نداشتم سرم را پایین انداختم و او گفت
روز منو ببین چجوری شروع شد.
ارام گفتم
تقصیر منه؟
#پارت422
تا زندگیمونگیمون رنگ ارامش گرفت این بحث گذشتتو انداختی وسط و منو یه ادم بی ناموس بی غیرت فرض کردی . منم برای بهتر شدن حال تو سکوت کردم و هرکاری ازم براومد انجام دادم. اما از حالا به بعد دیگه نمیخوام در این باره چیزی بشنوم.
سپس نزدیکم شدو گفت
فهمیدی؟
نگاهی به حالتش انداختم و با ترس گفتم
باشه.
الانم بلند شو جمع کن بریم.
متعجب گفتم
کجا؟
هرجایی بجز اینجا
مگه قرار نبود بریم اینجا رو وقف کنیم؟
الان سند اینجا و وکالت نامه ت همراهته؟
نه
پس چی میگی؟ سری بعد که اومدیم شمال باید ببینم اینجا به بهزیستی رشت میخوره یا رامسر به اینجا اومدن هم دیگه نیاز نیست.
برخاستم وگفتم
وسایلهای عمه چی میشه؟
این خرت و پرتها به چه دردت میخوره؟
جهیزیه م
بزار باشه واسه بی سرپرستها
لا اقل پیانشو ببریم، یادگاری نگه داریم.
باشه پیانوشو میگم منیر خانم بده به باربری بیاره تهران.
وارد خانه شدم. با نگاهم چرخی در خانه زدم و از انجا خارج شدیم.
#پارت423
سوارماشین شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. هنوز،زیاد نرفته بودیم که تلفن فرهاد زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشی اش انداخت و انرا بی اهمیت روی داشبورد نهاد.
ارام گفتم
کی بود؟
اخمی کردو گفت
عمو بهجت
چی میگه؟
ولش کن حوصلشو ندارم.
وارد خانه شدیم ،فرهاد بلافاصله خوابید ، گوشی ام را از کیفم در اوردم و سرگرم چک کردن شدم. ارسلان به من پیام داده بود..
بالاخره کار خودتو کردی؟ الان ببابای من ناراحت و افسرده یه گوشه نشسته تو مشکلاتت حل شد؟
بلافاصله نوشتم
من به خدا نمیخواستم اینطوریه بشه، حوریه خانم یه دفعه سرزده اومد من یه کلمه هم حرف نزدم مردم خودشون تعریف کردند ،،این که بابای من کیه را هم مادر خودتون گفت.
پیام را ارسال کردم و خوابیدم.
زندگی رنگ عادی شدن به خود گرفت، دوباره کلاس رفتن و خوردن و خوابیدن.
سه ماه از ماجرای
شمال رفتن گذشته بود ، اوایل تابستان بود با فرهاد سرگرم خوردن نهار بودیم که زنگ ایفن به صدا بلند شد،فرهاد برخاست به سراغ ایفن رفت و گفت
عسل
ارام گفتم
جانم
ارسلانه.
ترس وجودم را برداشت و گفتم
ارسلان؟
سر تاییدی تکان دادو گفت
به نظرت چیکار کنم باز کنم؟
خوب باز کن ببینیم چی میگه.
فرهاد دررا گشود و به استقبالش رفت من هم به اتاق خواب رفتم بلیز استین بلندی پوشیدم و روسری ام را روی سرم انداختم. ارسلان وارد خانه شد از اتاق بیرون امدم، غم عجیبی در صورتش بود. سلام و احوالپرسی کردم و نشست.
فرهاد هم کنارش نشست و گفت
نهار خوردی؟
اره خوردم.
برایشان چای بردم ، و نشستم
ارسلان ارام گفت
بابا حالش خوب نیست.
فرهاد گفت
چی شده؟
از بعد اون جریانی که ابروش رفت از خونه بیرون نمیاد و از صبح تا شب تو خونه ست.
باور کن ما اصلا قصدمون ابرو ریزی نبود، یک کلمه حرف هم از دهان من و عسلدر نیامد هرچی شد همسایه ها خودشون بهم گفتند . اینکه عسل دختر باباته رو هم مادر خودت میگه.
این حرفها دیگه مهم نیست، الان من اومدم ازتون خواهش کنم یکبار بیایید بللای سر بابام. خیلی بی قراری میکنه میخواد شمادو تارو ببینه.
#پارت424
همه ساکت شدیم من به فرهاد نگاهی کردم و فرهاد ابروهایش را بالا انداخت. از اینکه مخالفت میکند مطمئن بودم. ارسلان رو به من گفت
میای؟
نیمه نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم
هرچی فرهاد بگه
فرهاد پایش را روی پایش گذاشت و گفت
حالا ببینم چی میشه.
ارسلان با نگرانی گفت
بابام خیلی حالش بده فرهاد .
جمله ارسلان صحنه ایی که افاق خانم تعریف کرد را جلوی چشمم اورد "چادرش افتاد تاچشم کار میکرد بدنش سیاه و کبود بود" بغض راه گلویم را بست سعی کردم برخودم مسلط باشم. ارسلان ادامه داد
بابام قلبش درد میکنه، روزها میومد بیرون یه چرخی تو ابادی میزد روحیش تازه میشد اما دیگه از خونه بیرون نمیاد حتی واسه عروسی کیانوش قلب دردش رو بهونه کرد و شب قبلش اومد خونه من صبح روز عروسی بردمش دکتر و امدیم خانه گرفت خوابید هرکاریش کردم گفت من نمیام ، حالم بده، دروغ میگفت از مردم خجالت میکشید. راستشو بخواهی منم خیلی سختم بود که جلوی چشم مردم حاضر بشم حتی مریم و مینا هم همینطور.
فرهاد با نکته سنجی گفت
چرا سختتون بود؟
ارسلان از سوال فرهاد جا خوردو گفت
متوجه منظورت نمیشم.
من الان سوالم اینه که چرا شماها از اینکه با مردم روبرو بشید ناراحت بودید، چرا بابات عروسی کیانوش نیومد؟
خوب بخاطر موضوعی که بر ملا شد خجالت میکشیدیم.
خوب اگر خجالت میکشید چرا اومدید ببریدش بالای سر باباتون؟
ارسلان که انگار از حرف فرهاد متعجب شده بود گفت
خوب این مسائل باهم فرق دارند فرهاد. بابام ناراحته که چرا اهالی محل فهمیدن از گلاب بچه داره و یه عمر بچشو احمد و کتایون بزرگ کردند، ناراحته میگه به اهل روستا نامردی من و مردونگیه احمد ثابت شد.
فرهاد نفسی کشیدو گفت
از طرف من به کل خانوادت بگو تکلیفتونو با خودتون مشخص کنید، شماها یا از عسل بدتون میاد پس قیدشو بزنید.
#پارت425
یا اینکه عسل و به عنوان عضوی از خانوادتون قبول دارید و میخواهیدش.
ارسلان فکری کردو گفت
خوب معلومه که گلجان یا همون عسل هم خواهرمونه من که از روز اول اینو گفتم.برای من گلجان با مریم و مینا فرقی نداره.
فرهاد سر مثبتی تکان دادو گفت
بخاطر همینه که من درو روت باز کردم و تو الان اینجایی، اما مریم و مینا تا تونستند دل عسل و شکوندن.وحرفهای سنگین بارش کردند، کیانوش هم که از همه بدتر
ارسلان اخمی کردو گفت
الان میگی چی کار کنیم؟
برو به مریم و مینا و کیانوش بگو زنگ بزنند به خاطر حرفهایی که به عسل زدند عذر خواهی کنند، بعد به بابات بگو زنگ بزنه به عسل دعوتش کنه به خونتون، زمانیکه ما می اییم اونجا کیانوش تو اون خونه نباشه.
ارسلان اخمی کرد، سپس به مبل تکیه کردو گفت
باج گیریه؟
نه بحث باج گیری نیست ، خودتو بزار جای من ، زنتو توی خونه ایی که همه به خودش و مادرش فحش دادند و تردش کردند، و بارها بهش گفتند تو باعث بی ابرویی مایی، تو لکه ننگ خانواده مایی میبردی؟
ارسلان فکری کردو گفت
الان بابای من حال مساعدی نداره.
اونموقع که بابات اون حرفهارو به عسل میزد تو فکر میکنی عسل حال مساعدی داشت؟ اینقدر اعصابش خراب بود که من زنگ زدم از تو خواهش کردم لااقل تو پاشی بیای یکم دلگرم بشه. و بابت اونکارت ازت ممنونم
#پارت426
ارسلان چایش را خوردو گفت
باشه من حرفهاتون بهشون انتقال میدم ، ببینم چی میگن.
سپس برخاست و خانه مان را ترک کرد بلافاصله بعد از رفتن انها رو به فرهاد گفتم
اینقدر سخت نمیگرفتی.
حرفم مثل جرقه ایی فرهاد را اتش زد با عصبانیت گفت
همین؟ تا دیروز هرچی دلشون خواست بتو گفتند حالا راه بیفتیم مثل بی شخصیت ها بریم اونجا بگیم چی؟
خیره به فرهاد ماندم و او ادامه داد
تو شاید به خاطر سن کمت خیلی چیزهارو نفهمی اما من که میفهمم، اون بابا به درد تو نمیخوره. اما حالا که عذاب وجدان داره و فرستاده دنبالت ، باید ازت عذر خواهی کنند تا تو بری اونجا.
سرم را پایین انداختم و گفتم
خیلی خوب
عجله نکن زنگ میزنند ازت عذر خواهی هم میکنند.
ارام گفتم
اگر زنگ نزدند چی؟
فرهاد سرش را به سمت من خم کردو گفت
خوب زنگ نزنند،میخوای بری اونجا حرفهای مینا رو از اول بشنوی؟ خوشت میاد یکی به مادرت بی احترامی کنه؟
خیلی خوب.
سپس به سمت اتاق رفتم و گفتم
کلاس م داره شروع میشه ها
من امروز حوصله ندارم عسل.
با بهت گفتم
از کلاسم جا میمونم فرهاد
حالا یه روزهم نری هیچی نمیشه
لبم را گزیدم وگفتم
من که چیزی نگفتم که تو به من لج کردی هرچی توگفتی همون شد.
اخم هایش در هم رفت و گفت
من به تو لج نکردم عسل ، اعصابم بهم ریخته حوصله از خونه بیرون رفتن ندارم.
بغض راه گلویم را بست و گفتم
من که کاری نکردم تو میخوای دیگه نزاری من کلاس برم.
صدای فرهاد بالارفت و گفت
وقتی میگم حوصله ندارم دهنتو ببند ادامه نده. اگر ادامه بدی و رو اعصابم راه بری کلا کلاستو کنسل میکنم.
اشک روی گونه م لغزید و سکوت کردم.
نزدیکم امدو گفت
الان واسه چی داری گریه میکنی؟
اشکم را پاک کردم و سکوت کردم.
فرهاد سمت کاناپه ها رفت و سرجایش لمید.
به اشپزخانه رفتم و روی صندلی لمیدم.
❌غرب تمام قد پشت اسرائیل ایستاده است
🔹بیش از ۶۰۰۰ پرواز نظامی در یک سال اخیر در جریان جنگ علیه غزه و لبنان، برای انتقال سلاحهای غربی به اسرائیل انجام شده، این دادهها بر اساس پایش و تحلیل ناوبری از وبسایت رادار باکس استخراج شده و نشاندهنده حمایت تمام قد جناح غربی از رژیم صهیونسیتی است.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
خانم مومن و صبوری که تازه همسرش فوت کرده و فرزندی هم به خاطر معلولیت شدید همسرش نداره و بیمه هم که حقوقی برای این بنده خدا بزاره نداره، الان به خاطر یه مراسم ساده ختم برای شوهرش بدهکاره و ناراحتی قلبی هم داره و بشدت از ناراحتی قلبی رنج میبره. که پولی برای درمان نداره
عزیزان هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان دست این خانم مومن و با آبرو، رو بگیرید.
ان شاالله همونطوری که شما دست یه خانم مومن ، فداکار، صبور و با آبرو رو میگیری خداوند به حق حضرت زهرا سلام الله علیها دستتون رو در دو دنیا بگیره🤲
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
عسل 🌱
خانم مومن و صبوری که تازه همسرش فوت کرده و فرزندی هم به خاطر معلولیت شدید همسرش نداره و بیمه هم که ح
عزیزان این خواهر آبرومندان از شیعیان حضرت علیایست که الان احتیاج به درمان بیماری قلبیش داره ولی پول که نداره به کنار بدهکار هم هست به خاطر امام زمان دستش رو بگیرید🙏
#پارت427
مدتی بعد فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت
چای داریم؟
با بی اهمیتی پاسخش را ندادم لگدی به پایه صندلی زدو گفت
با تو بودم ها
صندلی تکانی خورد،برخاستم برایش یک لیوان چای ریختم ، روی صندلی نشست چای را مقابلش نهادم و نشستم.
صدای زنگ گوشی ام بلند شد ، برخاستم تلفنم را از روی اپن برداشتم فرهاد گفت
کیه؟
مریم.
ولش کن گوشیتو بزار سرجاش.
نگاهی به شماره انداختم و گفتم
بزار جوابشو بدم.
لحن فرهاد جدی شدو گفت
با تو بودم گوشیتو بزار سرجاش
تلفنم را سرجایش نهادم و گفتم
خوب اجازه بده ببینم چی میگه.
لازم نکرده.
فرهاد این قضیه ایی که تو اینطوری سفت و سخت و جدی،داری تنهایی واسش تصمیم میگیری به من مربوطه ها.
اخم های فرهاد در هم رفت و برخاست ناخواسته خودم را جمع کردم مقابلم ایستادو گفت
یعنی به من مربوط نیست نه؟
نه منظورم این نبود .
پس منظورت چی بود؟
من میگم بیا با هم مشورت کنیم......
کلامم را بریدو گفت
مشورت؟ یک کلمه حق نداری با هیچ کدومشون صحبت کنی و الا با من طرفی
مظلومانه گفتم
باشه، چشم
گوشی ام را از دستم گرفت و از اشپزخانه خارج شد. تلفنم دوباره زنگ خورد فرهاد ان را سایلنت نمود و روی کاناپه ها نشست ، چایش را مقابلش نهادم و گفتم
من منظور بدی نداشتم.
با کلافگی گفت
عسل تروخدا دهنتو ببند حرف نزن،اعصابم بهم ریخته س یه حرکتی میکنم بعد پشیمون میشم
لحن فرهاد کمی به من برخورد به اشپزخانه بازگشتم و مشغول درست کردن شام شدم. صدای زنگ ایفن بلند شد 6. از اشپزخانه خارج شدم و در دو قدمی ایفن بودم که گفت
دست به ایفن نزن.
درو باز نمیکنم میخوام ببینم کیه
سپس شاسی نمایش ایفن را زدم ، ارسلان و مریم پشت در بودند فرهاد نزدیکم امد از بازویم گرفت مرا به عقب کشید و با عصبانیت گفت
مگه با تو نیستم ؟
کمی از او فاصله گرفتم دستم را ماساژ دادم وگفتم
باز نکردم که دارم نگاه میکنم.
وقتی بهت میگم نگاه نکن یعنی چی؟
با پررویی گفتم
حالا مثلا نگاه کردم چی شد؟
فرهاد نگاهی به مانیتور انداخت و گفت
خفه شو عسل
این چه طرز صحبت کردنه فرهاد یا میگی دهنتو ببند یا میگی خفه شو.
پشت دست فرهاد محکم به دهانم خورد. متحیر از این حرکت اوبا ناباوری گفتم
فرهاد ؟
با اخم رو به من گفت
مرض. لال شو.
اشک از چشمانم جاری شد فرهاد در را گشود و گفت
جلوی اینها گریه زاری نکنی ابروی من بره ها ، گورتو گم کن تو اتاق خواب تا اینها برن به خدمتت برسم.
وارد اتاق خواب شدم اثر دست فرهاد روی دهانم مانده بود.
صدای مریم و ارسلان را میشنیدم ، مریم گفت
گلجان کجاست؟
صدای فرهاد امد که گفت
خوابیده
پد ارایشم را برداشتم دور لبم زدم و از اتاق خارج شدم و گفتم
سلام
مریم خندیدو گفت
این خوابیده بود؟
فرهاد چشم خره ایی به من رفت و گفت
بیدارشدی ؟
سر تایید تکان دادم وگفتم
خوش امدید.
#پارت428
مریم وارسلان نشستند،به اشپزخانه رفتم و برایشان چای ریختم فرهاد وارد اشپزخانه شدوارام گفت
بهت نگفتم گمشو برو توی اتاق خواب؟
سینی چای را به سمتش گرفتم وگفتم
چرا باید من نباشم؟
صبر کن اینها برن حالیت میکنم.
سپس چای را از دستم گرفت و اشپزخانه را ترک کرد . بدنبال او راهی شدم و روی کاناپه لمیدم مریم گفت
گلی، بابا حالش بده. میخواد تورو ببینه ازت حلالیت بگیره.
نگاهی به فرهاد انداختم با اخم به من خیره بود.
مریم ادامه داد
من اگر حرفی بهت زدم که تو ناراحت شدی ازت معذرت میخوام، به خاطر بابام حتی حاضرم التماست هم بکنم.
چانه مریم از بغض لرزیدو گفت
ترو خدا گلی بابام داره میمیره، مامانم هم انگارکه دلش خنک شده اصلا محلش نمیگذاره. مینا و دیوانه بازی هاش با اون شوهر معتاد مفنگیش ایینه دق بابام شده، کیانوش هنوز زن نگرفته میخواد طلاقش بده، اوضاع زندگیمون خیلی ریخت و پاشه اگر تو بیای بالای سر بابا و بهش بگی حلالش کردی لااقل یکم آرامش میگیره.
دوباره نگاهی به فرهاد انداختم. همچنان با اخم به من نگاه میکرد. مریم رد نگاه مرا دنبال کردوبا هق هق گریه ادامه داد
وقتی ارسلان گفت شرط فرهاد واسه اینکه تو بیای خونمون بالای سر بابا، عذر خواهی ما از توإ بهت زنگ زدم اما جواب ندادی اومدم خونت بگم من معذرت میخوام ، من غلط کردم من از طرف مینا هم ازت عذر خواهی میکنم، فقط تروخدا بیا.
سپس خیره به من ماند . دوباره نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم
من نمیدونم هرچی فرهاد بگه.
ارسلان رو به فرهاد گفت
مینا از خداشه که بابام بمیره یه چیزی گیرش بیاد هماهنگ میکنم کیانوش خونه نباشه فردا صبح راه بیفت بیا اونجا غروبش هم بیا خونه خودم جمعه را باهم باشیم.
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت
حالا ببینم چی میشه
صبح خبرشو بهم میدی؟
فرهاد سری تکان داد. ارسلان برخاست به دنبال اومریم هم بلند شد. فرهاد گفت
کجا با این عجله؟
نه دیگه باید برم هلیا منتظرمه.
با رفتن انها استرس به جانم افتاد فرهاد به بدرقه انها رفت با لب گزیده به در خیره ماندم .وارد خانه شدو گفت
منو ضایع میکنی اره؟
قدم به قدم نزدیکم امدوبا فریادگفت
من میگم تو کپه مرگتو گذاشتی با اون چشمهای اشکی و دهن ورم کردت از اتاق اومدی بیرون آبروی منو ببری؟
همچنان خیره به فرهاد ماندم و حرفی برای گفتن نداشتم.
صدایش را بالاتر بردو گفت
باز که لال مونی گرفتی؟
من الان نمیدونم تو چرا از من ناراحتی؟
من دارم به ارسلان و مریم میگم خوابیدی توچرا از اتاق اومدی بیرون؟
خوب من نشنیدم که تو اینو گفتی.
فرهاد پوزخندی زدو گفت
داری دروغ میگی.
در پی سکوت من ادامه داد
قبل از اینکه اینها بیان داخل بهت نگفتم بروتو اتاق تا اینها برن؟
من متوجه نشدم .
خری یا منو خر فرض کردی که این ضر و میزنی؟
بدنبال راهی برای فرار بودم با بغض گفتم
از بعد از ظهر تاحالا چت شده فرهاد که بیخودی داری به من گیر میدی؟
بیخودیه؟ بی پدر و مادر تو اگر رو اعصاب من راه نری که من کاری باهات ندارم؟
اشک روی گونه م غلطید و گفتم
چرا به من بی احترامی میکنی من که کاری نکردم.
عصبانیتش شدت پیدا کردو گفت
تو کاری نکردی؟ میخوای کارهاتو دونه به دونه بهت بگم؟
سر تایید تکان دادم و ادامه داد
من دارم خودمو به اب و اتیش میزنم که اگر قراره تو بری اونجا با عزت نفس و احترام بری اونوقت تو میگی این قضیه ایی که داری تنهایی راجع بهش تصمیم میگیری به من مربوطه، این یعنی چی؟
در پی سکوتم مرا از سرشانه م هل دادو گفت
یعنی چی؟ زود باش حرف بزن عسل، لالمونی بگیری میزنم لهت میکنم.
کمی عقب رفتم و گفتم
بخدا منظوری نداشتم، منظورم این بود با هم مشورت کنیم.
با کله پوکی مثل تو من چه مشورتی دارم بکنم؟
سرم را از ترس نگاهش پایین انداختم ، فرهاد ادامه داد
از اون دور دارم بهت میگم دست به ایفن نزن، واسه چی گوش ندادی؟
سرم را بالا اوردم وگفتم
واسه چی زدی تو دهن من؟
چون حرف اضافه زدی چون بهت گفتم خفه شو بازم ضرتو زدی.
من که چیزی نگفتم،من گفتم....
کلامم را برید و گفت
خوب کاری کردم، دوست داشتم بزنم تو دهنت.
کمی کفری شدم، دلم میخواست جواب دندان شکنی به او بدهم اما ترس مانعم شد. کمی به من خیره ماند و به سمت کاناپه ها رفت.و نشست.
نفس راحتی کشیدم و به اشپزخانه رفتم سرگرم اماده کردن شام شدم و با بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود میجنگیدم.
#پارت428
مریم وارسلان نشستند،به اشپزخانه رفتم و برایشان چای ریختم فرهاد وارد اشپزخانه شدوارام گفت
بهت نگفتم گمشو برو توی اتاق خواب؟
سینی چای را به سمتش گرفتم وگفتم
چرا باید من نباشم؟
صبر کن اینها برن حالیت میکنم.
سپس چای را از دستم گرفت و اشپزخانه را ترک کرد . بدنبال او راهی شدم و روی کاناپه لمیدم مریم گفت
گلی، بابا حالش بده. میخواد تورو ببینه ازت حلالیت بگیره.
نگاهی به فرهاد انداختم با اخم به من خیره بود.
مریم ادامه داد
من اگر حرفی بهت زدم که تو ناراحت شدی ازت معذرت میخوام، به خاطر بابام حتی حاضرم التماست هم بکنم.
چانه مریم از بغض لرزیدو گفت
ترو خدا گلی بابام داره میمیره، مامانم هم انگارکه دلش خنک شده اصلا محلش نمیگذاره. مینا و دیوانه بازی هاش با اون شوهر معتاد مفنگیش ایینه دق بابام شده، کیانوش هنوز زن نگرفته میخواد طلاقش بده، اوضاع زندگیمون خیلی ریخت و پاشه اگر تو بیای بالای سر بابا و بهش بگی حلالش کردی لااقل یکم آرامش میگیره.
دوباره نگاهی به فرهاد انداختم. همچنان با اخم به من نگاه میکرد. مریم رد نگاه مرا دنبال کردوبا هق هق گریه ادامه داد
وقتی ارسلان گفت شرط فرهاد واسه اینکه تو بیای خونمون بالای سر بابا، عذر خواهی ما از توإ بهت زنگ زدم اما جواب ندادی اومدم خونت بگم من معذرت میخوام ، من غلط کردم من از طرف مینا هم ازت عذر خواهی میکنم، فقط تروخدا بیا.
سپس خیره به من ماند . دوباره نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم
من نمیدونم هرچی فرهاد بگه.
ارسلان رو به فرهاد گفت
مینا از خداشه که بابام بمیره یه چیزی گیرش بیاد هماهنگ میکنم کیانوش خونه نباشه فردا صبح راه بیفت بیا اونجا غروبش هم بیا خونه خودم جمعه را باهم باشیم.
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت
حالا ببینم چی میشه
صبح خبرشو بهم میدی؟
فرهاد سری تکان داد. ارسلان برخاست به دنبال اومریم هم بلند شد. فرهاد گفت
کجا با این عجله؟
نه دیگه باید برم هلیا منتظرمه.
با رفتن انها استرس به جانم افتاد فرهاد به بدرقه انها رفت با لب گزیده به در خیره ماندم .وارد خانه شدو گفت
منو ضایع میکنی اره؟
قدم به قدم نزدیکم امدوبا فریادگفت
من میگم تو کپه مرگتو گذاشتی با اون چشمهای اشکی و دهن ورم کردت از اتاق اومدی بیرون آبروی منو ببری؟
همچنان خیره به فرهاد ماندم و حرفی برای گفتن نداشتم.
صدایش را بالاتر بردو گفت
باز که لال مونی گرفتی؟
من الان نمیدونم تو چرا از من ناراحتی؟
من دارم به ارسلان و مریم میگم خوابیدی توچرا از اتاق اومدی بیرون؟
خوب من نشنیدم که تو اینو گفتی.
فرهاد پوزخندی زدو گفت
داری دروغ میگی.
در پی سکوت من ادامه داد
قبل از اینکه اینها بیان داخل بهت نگفتم بروتو اتاق تا اینها برن؟
من متوجه نشدم .
خری یا منو خر فرض کردی که این ضر و میزنی؟
بدنبال راهی برای فرار بودم با بغض گفتم
از بعد از ظهر تاحالا چت شده فرهاد که بیخودی داری به من گیر میدی؟
بیخودیه؟ بی پدر و مادر تو اگر رو اعصاب من راه نری که من کاری باهات ندارم؟
اشک روی گونه م غلطید و گفتم
چرا به من بی احترامی میکنی من که کاری نکردم.
عصبانیتش شدت پیدا کردو گفت
تو کاری نکردی؟ میخوای کارهاتو دونه به دونه بهت بگم؟
سر تایید تکان دادم و ادامه داد
من دارم خودمو به اب و اتیش میزنم که اگر قراره تو بری اونجا با عزت نفس و احترام بری اونوقت تو میگی این قضیه ایی که داری تنهایی راجع بهش تصمیم میگیری به من مربوطه، این یعنی چی؟
در پی سکوتم مرا از سرشانه م هل دادو گفت
یعنی چی؟ زود باش حرف بزن عسل، لالمونی بگیری میزنم لهت میکنم.
کمی عقب رفتم و گفتم
بخدا منظوری نداشتم، منظورم این بود با هم مشورت کنیم.
با کله پوکی مثل تو من چه مشورتی دارم بکنم؟
سرم را از ترس نگاهش پایین انداختم ، فرهاد ادامه داد
از اون دور دارم بهت میگم دست به ایفن نزن، واسه چی گوش ندادی؟
سرم را بالا اوردم وگفتم
واسه چی زدی تو دهن من؟
چون حرف اضافه زدی چون بهت گفتم خفه شو بازم ضرتو زدی.
من که چیزی نگفتم،من گفتم....
کلامم را برید و گفت
خوب کاری کردم، دوست داشتم بزنم تو دهنت.
کمی کفری شدم، دلم میخواست جواب دندان شکنی به او بدهم اما ترس مانعم شد. کمی به من خیره ماند و به سمت کاناپه ها رفت.و نشست.
نفس راحتی کشیدم و به اشپزخانه رفتم سرگرم اماده کردن شام شدم و با بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود میجنگیدم.
#پارت429
شام را اماده نمودم. دلم میخواست به خانه بهجت بروم اما با رفتار فرهاد بلا تکلیف مانده بودم.
با احتیاط نزدیکش رفتم و گفتم
فرهاد
سرش را از گوشی اش بالا اوردو گفت
هان
شام امادس
من سیرم.
کمی این پا و ان پا کردم وگفتم
من معذرت میخوام اگر ناراحتت کردم.
پاسخی به من نداد. دستم را با احتیاط روی شانه اش گذاشتم وگفتم
ببخشید
باشه بخشیدمت برو پی کارت.
بیا بریم شام بخوریم
تکانی به شانه اش داد دستم را برداشتم و بدنبال جوابم گفتم
بیا دیگه.
سرش را به سمتم گرداند و گفت
برو عسل، اعصابم بهم ریختس سربه سرم نگذار.
سری تکان دادم و وارد اشپزخانه شدم رفتار فرهاد ارامش روانم رابهم ریخته بود. میز شام را با بغض جمع کردم. اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر بود. صدای نزدیکش دلم را لرزاند . یه لیوان اب به من بده.
مخفیانه اشک هایم را پاک کردم بدون اینکه نگاهش کنم یک لیوان اب برایش ریختم ومقابش نهادم. اشاره ای به کابینت دارو ها کردو گفت
اون جعبه قرص هارو بده.
جعبه را مقابلش نهادم نگاهی به من انداخت و گفت
واسه چی گریه میکنی؟
از کنارش رد شدم و سکوت کردم قرصی خورد و گفت
با تو بودم ها
به سمتش چرخیدم وگفتم
ولش کن. چه قرصی خوردی ؟سرت درد میکنه؟
نه اعصابم از دست تو درد میکنه.
خوب من که ازت معذرت خواستم.
سپس به سمتش رفتم دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم
من که جز تو کسی و ندارم. توهم که با من بدرفتاری میکنی خوب من پناهی ندارم که.
پوزخندی زد و گفت
تو خیلی واضح و روشن به من گفتی به توچه؟
نشستم وگفتم
بخدا منظوری نداشتم. نفهمی کردم ببخشید.
چرا باید نفهمی کنی؟
با درماندگی به فرهاد خیره ماندم ، متوجه علت رفتارش نمیشدم. مسئله اینقدر ها که فرهاد بزرگش میکرد، بد نبود. از اینکه اینهمه از جانب او به من توهین شده بود و من مدام در حال عذر خواهی کردن بودم ، دلم گرفت. کمی از خودم بدم امد رفتن به خانه بهجت انقدر ها هم مهم نبود که بخاطرش اینهمه تحقیر شوم.من که کاری با بهجت نکردم هرچه بدی بوده او در حقم کرده. من که بدنبال حلالیت نبودم، اصلا بود و نبود بهجت چه فرقی به حال من داشت؟ فرهاد با حرفش رشته افکارم را برید
نفهمی میکنی چون رگ و خون و پوستت از نفهمی ساخته شده.
برخاستم و از اشپزخانه خارج شدم. با صدای بلندش سرجایم میخکوب شدم.
دارم باهات حرف میزنم ها عین حیوون سرتو انداختی میری؟
به سمتش چرخیدم وگفتم
تو حرف نمیزنی تو بی احترامی میکنی ، دنبال چی میگردی فرهاد؟ من منظوری نداشتم، چند بار هم عذر خواهی کردم دوست داری ببخش دوست نداری نبخش دست از سرم بردار.
فرهاد برخاست و گفت
باز چشمت به این دوزاری ها افتاد دور برداشتی اره؟
تو امشب دنبال بهونه میگردی منو بزنی.
از اشپزخانه خارج شدو گفت
واسه زدن تو من بهونه لازم ندارم، دوست داشته باشم میزنمت.
اره میزنی چون بی کس و کار گیر آوردی. میزنی چون وحشی هستی، هرچی دلت بخواد میگی چون ادب و تربیت نداری.
نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت
داری ضر اضافه میزنی ها.
من ناراحتت کردم؟
در پی سکوتش ادامه دادم
عذر خواهی هم کردم. دیگه چیکار کنم؟ میخوای به خاطر یه کلمه حرفی که من بی منظور زدم از خونت پرتم کن بیرون. میخوای قید زندگیمونو بزن و .....
چند گام نزدیکم امد، کلامم را بریدوبا فریاد گفت
خفه شو
به سمت اتاق خواب راهم را ادامه دادم از پشت گردنم یقه ام را گرفت و گفت
پرتت کنم بیرون کجابری؟
با تمام توان جیغ کشیدم وگفتم
دست از سرم بردار.
سیلی محکم فرهاد مرا به زمین انداخت با هق هق گریه خودم را جمع کردم زانوهایم را بغل گرفتم ، فرهاد از شانه ام گرفت بلندم کردو گفت
دفعه آخرت باشه جیغ جیغ میکنی ها.
دستم را روی پوست سیلی خورده ام که گز گز میکرد کشیدم و خودرا رهانیدم از مقابلم گذشت و سرجای همیشگی اش نشست.
تغییر مسیر دادم و به اشپزخانه بازگشتم چند تکه یخ برداشتم و روی زمین نشستم سرگرم ماساژ دادن صورتم شدم. ارام برخاستم و با احتیاط به جای فرهاد نگاه کردم، ارامبخش اثر خودش را کرده بود و روی کاناپه خوابش برده بود.
خواستم بی اهمیت به وضعیت او به اتاق خواب بروم اما دلم نیامد پتویی رویش کشیدم و به اتاق خواب رفتم. چراغ را که خاموش کردم حس ترس برمن غلبه کرد . برخاستم بالشت و پتویم را برداشتم و روی کاناپه روبروی فرهاد دراز کشیدم ، با وجود اینکه از او دلگیر بودم اما حضورش برایمارامش بخش بود.
#پارت430
کمی سرجایم جابجاشدم فشار عصبی خواب را از چشمانم ربوده بود گوشی ام را از کنار گوشی فرهاد برداشتم و سرگرم بازی شدم.
با صدای فرهاد تمام بدنم یخ کرد
چه غلطی داری میکنی؟
نگاهم را به سمتش چرخاندم برخاست و نزدیکم امد ناخواسته نشستم گوشی ام را از دستم گرفت
و گفت
کی بهت اجازه داد دست به گوشیت بزنی؟
سپس چشمانش را تنگ کرد روی کاناپه کناری نشست و سرش را لای دستانش گرفت متعجب به او خیره ماندم، فرهاد گفت
برو یه قرص مسکن بیار.
وارد اشپزخانه شدم با یک عدد قرص و لیوان اب باز گشتم، قرص را دستش دادم ان را خوردو گفت
برو یه شال بیار من سرمو ببندم.
گفته اش را اطاعت کردم سرش را که بست گفتم
پاشو بریم روی تخت دراز بکش.
نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت
مسبب سر درد من تویی.
خیره به فرهاد با حالت درماندگی گفتم
خوب من الان چیکار کنم تو اروم بشی؟
من تورو شمال نمیبرم.
خوب نبر عزیزم، رفتن به خونه عموت چه اهمیتی داره؟
هردوساکت شدیم،برخاست و به اتاق خواب رفت پتو ها و بالشت ها راجمع کردم و بدنبالش راهی شدم روی تخت دراز کشید و گفت
با گوشی من یه پیام بفرست واسه اعظم خانم فردا نیاد، زهره را هم کنسل کن گوشی ها خاموش ایفن خاموش، تلفن خونه را هم کنسل کن فردا میخوام تا ظهر بخوابم کسی مزاحمم نشه.
گفته هایش را اطاعت کردم و کنارش دراز کشیدم، از حال الان فرهاد مشخص بود فردا روز پر دردسری در پیش دارم.
دستم را ارام روی دستش گذاشتم و برای ارام کردنش گفتم
خیلی سرت درد میکنه عزیزم؟
چشمانش را باز کرد نگاه سرشار از عصبانیتش به من افتاد، از نگاه او کمی خودم را جمع کردم ، چشمانش را که بست بی حرکت ماندم تا خوابش ببرد. استرس فردا باعث شد تا دم دمای صبح بیدار باشم.
به حرفم فکر کردم انقدر ها که فرهاد بزرگش میکرد حرف من بد نبود. اصلا حرفم بد بود من که معذرت خواستم اونم هم تو دهنم زد هم سیلی بهم زد خوب بسه دیگه چرا ادامه میده.
یه مدته خوب شده بودها، دوباره داره همون فرهاد اولیه میشه. یاد روزهای سختی که گذراندم افتادم ترس بازگشت به ان روزها در دلم افتاد. اشک از چشمم جاری شدبا بیچارگی به سقف مینگریستم. دلم پناهگاه میخواست. اما از ترس فرهاد جرأت هیچ کاری نداشتم.
فکری به ذهنم خطور کرد فردا صبح تا فرهاد خوابه ماجرا را به ارسلان بگویم. اما نه تمام این قضایا با امدن انها شروع شد.
تلفنی ماجرا را به شهرام بگویم، اما وقتی گوشی هایمان خاموش است و ایفن هم قطع شهرام چه کمکی میتوانست به من بکند.
باید خودم دست به کار شوم. سپیده صبح طلوع کرد و من هم خوابم برد. با صدای فرهاد چشمانم را باز کردم.
بلند شو لنگ ظهره ها
چشمانم به ساعت افتاد نمایانگر دوازده بود . برخاستم بدنبال گل سرم میگشتم که فرهاد به تندی گفت
چیکار میکنی؟ من گرسنمه، دیشب که شام بهم ندادی صبحانه هم که خواب بودی لااقل نهار بهم بده.
به سمتش چرخیدم و گفتم
من که شام درست کردم خودت نخوردی.
اعصاب برام گذاشتی که غذا بخورم؟
باشه الان نهار و اماده میکنم.
موهایم را چند دور پیچاندم و انتهایش را داخل لباسم کردم به سمت اشپزخانه رفتم و غذارا روی گاز نهادم زیرش را روشن کردم چای هم گذاشتم میز را چیدم .سر میز نشست غذارا مقابلش نهادم و مشغول خوردن شد خودم هم مقابلش نشستم اشتها نداشتم اما برای اینکه بهانه دستش ندهم غذایم را به زور خوردم. صبر کردم تا فرهاد هم غذایش را بخورد. موهایم را با دست دو تکه کردم و بافتم غذایش که تمام شد نگاهی به من انداخت لبخندی زدم وگفتم
سرت خوب شد؟
بهترم.
برخاست و به سراغ کیفش رفت و ان را روی اپن ریخت کاغذهایش را در اورد و سرگرم خواندن انها شد.
میز را جمع کردم روبرویش ایستادم وگفتم
فرهاد
بدون اینکه به من نگاه کند گفت
چیه؟
میای بریم بیرون؟
نه، حوصله ندارم ، میخوام امروز خونه بمونم.
فکری کردم وگفتم
بریم تو حیاط زیر الاچیق؟
تو این گرما؟
سپس با کاغذهایش به سمت جای همیشگی اش رفت. اشپزخانه را مرتب کردم وکنارش رفتم
#پارت576
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نه از بی عرضگی منه .من اگر جنم داشتم تو اینقدر دهنت لق نبود.
سرم را بالا اوردم به چشمانش نگاه کردم و او گفت
از هرراهی که به ذهنم رسید رفتم اما فایده نداشت.
اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
به خواسته ش رسید نه؟
نگاهمان به هم گره خورد و من گفتم
میخواست بین ما دعوا درست کنه که موفق شد.
با کلافگی گفت
چرا چرند میگی فروغ. الان بحث سرچیه؟
سر مامانت. معلوم نیست مشکلش چیه. ما باهم دعوا کنیم ناراحته اگر بفهمه میونمون خوبه هم ناراحته.
نگاهش را از من گرفت از جایش بلندشدو گفت
ادامه نده . زشته جلوی اینها جرو بحث کنیم.پلک زدم اشکهایم روان شدند به طرفم چرخیدو گفت
میخوای با چشم اشکی بیای جلوی اونها؟ ابرومو ببری به خدا قسم بد بلایی سرت میارم ها
اشکهایم را پاک کردم و برخاستم به طرفم امدو گفت
یکم به خودت بیا. خجالت بکش زشته یه مطلب و من هزار بار بهت تذکر بدم و تو دوباره حالیت نشه.
موهایم را برس کشیدم و بستم امیر گفت
از نظر من کارهای تو دوتا معنی میده یا خرو نفهمی که هرچی بهت میگم حالیت نمیشه یا منو به هیچی حساب نمیکنی . کدامش؟
شالم را از کنار میز برداشتم روی سرم انداختم امیر مقابلم ایستادو گفت
کدامش فروغ؟
به چشمانش زل زدم و چیزی نگفتم. با کف دستش ضربه ایی به کتف من زدو گفت
مگه با تو نیستم ؟
خودم را جمع کردم و گفتم
چی بگم خوب؟ بگم خرم راضی میشی؟
نه اعتراف کنی که منو حساب نمیکنی چون حقیقت و شنیدم راضی میشم.
نگاهم را به زمین انداختم و گفتم
خوب ببخشید دیگه. چند بار باید بابت این موضوع من ازت عذرخواهی کنم.
من از آدم دهن لق بدم میاد فروغ. نقطه ضعفم اینوه که یه مسئله ایی که بین من و تو شده رو کس دیگری بدونه . یا یه کاری و بگم نکن و تو انجامش بدی. تو دقیقا دست میزاری رو نقطه ضعف من و به سرحد جنون من و حرص میدی. یه دفعه دیدی کنترلم از دستم در رفت ها.
یک گام از من فاصله گرفت و گفت
یه مدت زیادیه که دارم کارهاتو ردی میدم. بهت گفتم واسه نازنین طراحی نکن گوش نکردی ازش پول هم گرفتی چندبار تاحالا بهت گفتم با مصطفی.....
کلامش را بریدم و گفتم
به قول خودت آنچه گذشت تعریف نکن. من نفهمی کردم چند تا خطا داشتم چرا هربار که هر مطلبی میشه همه اشتباهاتم از اول به روم میاری؟
چشمانش را تنگ کردو گفت
چند تا خطا داشتی؟
حالا هرچند تا . مگه تو خطا نداری؟
خطام چیه فروغ؟
واسه چی منو میزنی؟ چون میدونی من زورم بهت نمیرسه اینکارو میکنی؟
پوزخندی زدو گفت
باز رفتی تو نقش مظلوم بی دفاع اره؟
کارهاتم گردن نمیگیری اخه. الان میگی من کی زدمت؟
دستم را روی کتفم گذاشتم و گفتم
همین الان زدی اینجام .
سر تایید تکان دادو گفت اره زدمت . لابه لای حرفهای مامانم شنیدی چی گفت؟
مکثی کردو گفت
امیر پشتشو میکنه به من میخوابه. یعنی اینقدر که دهنت لقه تا این مسئله رو هم رفتی گفتی اره؟
این مال خیلی قبله
پوزخندی زدوگفت
خیلی قبل فروغ؟ کلا چند ماهه تشریف اوردی تو زندگی من که مال خیلی قبله؟
به طرف رخت اویز رفتم کتم را برداشتم امیر گفت
اونو واسه چی میپوشی؟
سرده
سرتاسفی تکان داد و گفت
سردته چون هیچی کوفتت نمیکنی .
با دلخوری به او نگاه کردم و در دلم عمه را لعنت کردم.
صدای تق و تق در امد و بعد ریحانه گفت
بچه ها همه بیدار شدند بیایید صبحانه بخوریم. کله پاچه سرد میشه .
نگاهم به اوافتاد. به حالت تهدید به من نگاه میکرد. سپس گفت
لابد الان میخوای خودتو لوس کنی بگی دوست ندارم اره؟
فقط نگاهش کردم.
#پارت577
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر به طرف در خروجی رفت من هم بدنبالش راهی شدم. به همه صبح بخیر گفتیم و سرمیز صبحانه نشستیم از شانس بدم باید کنار عزرائیل مینشستم. اسد که قصد سنگ تمام گذاشتن داشت برای صبحانه کلی کله پاچه گرفته بود. امیر هم که قصد لج بازی با من را داشت یک کاسه را پرکردو مقابلم نهاد همه سرگرم صحبت باهم بودند نگاهم به چشمانش افتاد اشاره ایی به کاسه کردو گفت
میخوریش
لبهایم را کمی اینورو ان ور کردم و گفتم
امیر....
ابرو بالا دادو گفت
همشو میخوری.
سپس نگاهش را از من گرفت نگاهی به کاسه م انداختم. کمی ان را هم زدم اصلا نمیتوانستم این غذارا قورت دهم. سرم را بالا گرفتم نگاهم به مصطفی تلاقی کرد.کاسه مقابل من را نگاه کرد و سرش را پایین انداخت امیر ارام با پایش به من اشاره کرد. با پایین ترین تن صدا گفتم
بخدا حالم بهم میخوره.
دندان هایش را روی هم فشرد . همانطور کمصدا گفتم
خیلی هم زیاده
دستش را کنار کاسه اش که مشت کرد بلافاصله یک قاشق از ابش را خوردم. همزمان که قورت میدادم انگار بدنم ان را پس میزد.از ترس رفتار امیر مقابل جمع تند تند همه کاسه م را خوردم. اسد او را راجع به معامله ایی به حرف گرفت. خانم خدمتکار یک سینی چای اورد و یکی را مقابل من نهاد داغ داغ چایم را خوردم تا بوی گند کله پاچه از دهانم برود.
ارسلان و ریحانه از جمع عذرخواهی کردند و به حیاط رفتند. ارام هم بدنبال انها برخاست و به اتاقش رفت .
سمانه همسرش را صدازد. نگاه اسد به پذیرایی افتادو سپس از اشپزخانه خارج شد. تلفن امیر زنگ خورد ان را از جیبش در اورد. با دیدن نام مامان تن و بدنم لرزید. برخاست ارتباط را وصل کردو گفت
جانم مامان
نگاهی به مصطفی انداختم و سر تاسف تکان دادم. در اشپزخانه جز من و او کسی نبود. مصطفی گفت
چیزی شده ؟
ارام گفتم
مامانش ناراحته که چرا امیر رفته اسپانیا مسابقه داشته من بهش نگفتم. داره به همه دری میزنه که مارو بندازه به جون هم موفق هم شده.
مصطفی گفت
به منم زنگ زد . خیلی توپش پره
توپ پرشو داره پرت میکنه تو زندگی منه بدبخت. که قشنگ بترکونتم .
شما چرا؟
بدبختم دیگه. اگر میگفتم امیر دعوام میکرد حالاهم که نگفتم مامانش ناراحته داره یه کار میکنه که امیر منو دعوا کنه. این یه مدل بیچارگیه
برخاستم فقط همین مانده بود که بیاید و ببیند که من و مصطفی در حال صحبت کردنیم. همزمان از اتاق خواب خارج شد چهره اش برافروخته بود. رو به من گفت
اماده شو بریم یه جا برگردیم.
زانوانم از حرف او لرزیدو گفتم
کجا؟
اماده شو زود باش.
#پارت431l
یک لیوان چای مقابلش نهادم و روبرویش نشستم.
سرگرم حساب و کتابش بود. نگاهی به من انداخت و گفت
چیه؟
هیچی حوصله م سر رفته.
سرش را روی برگه هایش انداخت و گفت
خوب با اعصاب من بازی کن.
اهی کشیدم و گفتم
تو هنوز با من قهری؟
از دیشب تاحالا چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که حرف زشتتو یادم بره؟
با درماندگی گفتم
خوب من که معذرت خواهی کردم ازت. دیگه چی کار کنم؟
در پی سکوت فرهاد برخاستم و به اتاق نقاشی ام رفتم سرگرم کشیدن نقاشی شدم که در اتاقم باز شد سرم را به سمت در گرداندم،فرهاد گفت
بلند شو لباسهاتو بپوش شهرام و مرجان دارن میان اینجا.
برخاستم وگفتم
گوشیتو روشن کردی؟
سرتایید تکان داد . برخاستم روسری ام را پوشیدم تونیک بلندی هم به تن کردم فرهاد در را به رویشان گشود. خوشبختانه ریتا با انها نیامده بود.
پس از احوالپرسی دور هم نشستیم، فرهاد رو به شهرام گفت
ریتا کجاست؟
ریتا خانه خاله مژگانشه.
سپس آهی کشیدوگفت
از صبح ساعت هشت ارسلان منو بسته به زنگ
بازگو کردن این مسائل انهم در حضور مرجان را دوست نداشتم، اما دستم هم بجایی بند نبود. از ترس واکنش فرهاد در سکوت نشستم.
فرهاد اخمی کردو گفت
ولش کن نکبتو ،گور باباش
شهرام نیمه نگاهی به من انداخت و رو به فرهاد گفت
می گفت مثل اینکه با هم قرار داشتید برید شمال اره؟
من قراری نگذاشتم، این خانم تا از جانب اونها یه لبخند میبینه دست و پاشو گم میکنه؟
متعجب گفتم
فرهاد ؟ من ....
حرفم را بریدو با کلافگی گفت
لال شو عسل، حوصله حرفهاتو ندارم.
لحظه ایی انگار گونه هایم سرخ شد ، سرم را پایین انداختم بغض راه گلویم را بست.
شهرام کمی جدی شد وگفت
این چه طرز صحبت کردنه؟ ناسلامتی تو تحصیلکرده ایی
میشه در مورد این موضوع صحبت نکنی؟
چته فرهاد؟
#پارت432
در پی سکوت فرهاد روبه من گفت
ماجرای شمال رفتن شماچیه؟
نگاه مضطربی به فرهاد انداختم ، سپس سری تکان دادم وگفتم
فرهاد خودش میدونه، واسه من مهم نیست
شهرام رو به فرهاد گفت
ارسلان میگفت عمو حالش بده...
فرهاد با پوزخند گفت
به جهنم
شهرام نگاهی به من انداخت و گفت
حالاکه پشیمونه دوست داری بری بالای سرش؟ دلت میخواد حلالش کنی؟
نگاهی به شهرام انداختم و گفتم
من نمیدونم، هرچی فرهاد بگه.
فرهاد که قرار نیست اونو ببخشه ، این مسئله اصلا به فرهاد مربوط نمیشه. الان تصمیم گیرنده تویی نه فرهاد .
حرف شهرام آتش خشم فرهاددرا برانگیخت و گفت
اتفاقا حرف تورو دیشب عسل هم به من زد.
نگاهم رنگ التماس گرفت و گفتم
بخدا من منظورم بد نبود، از دیشب تاحالا صدبار هم ازت عذر خواهی کردم.
فرهاد رو به شهرام گفت
تا دیروز به عسل فحش میدادند، دری وری میگفتند، به مادرش توهین میکردند ، حالا یه دفعه چی شد نظرهاشون برگشته؟ عسل تا دیروز لکه ننگشون بود، حرفها و توهین هاشون و رک و مستقیم میگفتند. حالا یه دفعه پشیمون شدند؟
فکری کرد و گفت
عسل شاید احمق باشه حرفهای اونها رو باور کنه اما من که بچه نیستم، میفهمم یه کاسه ایی زیر نیم کاسشونه.
شهرام ابرویی بالا انداخت و گفت
میگن عمو حالش بده
دوسه روز پیش که سیروس و سروش داشتند برمیگشتند انگلیس عمو خانه عمه ارزو بود. حالشم خوب بود
#پارت433
شهرام فکری کردو گفت
چی بگم والا
دیروز بلافاصله بعد اینکه من گفتم باید از عسل عذر خواهی کنید مریم اومد، اگر باباشون مریضه چرا همه تهرانند؟
شهرام به فکر فرورفت و فرهاد ادامه داد
نشسته اینجا اشک تمساح میریزه میگه من بخاطر بابام عذر خواهی میکنم.
اخه ارسلان اهل این حرفها نیست.
فرهاد ابرویی بالا دادو گفت
چی بگم والا . اما خودمون رو بزار جاش اگر بابامون حالش بد بود ما میرفتیم شمال؟ اگر کار واجبی هم بود لااقل یکیمون میرفتیم.
بد بین نباش فرهاد ، لابد ارسلان اومده خانه پدر خانمش
مریمم با خودش اورده؟
در پی سکوت شهرام ادامه داد
نه برادر من عمه ارزو کیانوش و پاگشا کرده بود ، اینها همشون تهران بودند دیشب هم راه افتادند برگشتند ، واسه ماهم برنامه دارن. نشستن نقشه کشیدن.
تو از کجا میدونی کیانوش و پاگشا کردن؟
سیروس بهم گفت.
از کجا میدونی دیشب رفتند ؟