eitaa logo
به وقت شاعری
394 دنبال‌کننده
410 عکس
401 ویدیو
0 فایل
عشق حسین"ع" خوب ترین انتخاب بود مدیر کانال: طلبه ای که شعر شعارش است تا شعائر را احیا کند @Jalali_1378 ادمین تبادل👇👇 @hrpb1371 🚫اشعار فقط فوروارد شود😗
مشاهده در ایتا
دانلود
هرگز ز دل امیدِ گل آوردنم نرفت این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست...
بزرگ اوست که بر خاک، همچو سایه ابر چنان رود که دل مور را نیازارد
 گفتم بدَوم تا تو همه فاصله ها را تا زودتر از واقعه گویم گله ها را چون آینه پیش تو نشستم که ببینی در من اثر سخت ترین زلزله ها را پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست از بس که گره زد به گره حوصله ها را ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم وقت است بنوشیم از این پس بله ها را بگذار ببینیم بر این جغد نشسته یک بار دگر پر زدن چلچله ها را یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...
«صبر اندک‌ را بگویم، یا غم بسیار را؟»
«زخمی که بر دل آید، مرهم نباشد او را»
یازده پِلّه زمین رفت به سمت ملکوت یک قدم مانده، زمین شوقِ تکامل دارد
خورشید پشت ابر! نشانی به ما بده ای ماه! مژده‌ی رمضانی به ما بده مثل نسیم صبح از این جا گذر کن و باد صبای مشک فشانی به ما بده بی کس‌تر از همیشه رساندیم خویش را آواره‌ایم... جا و مکانی به ما بده از بس که در پی همه غیر از تو بوده‌ایم از پا نشسته‌ایم... توانی به ما بده از سفره‌ای که وقت سحر پهن می‌کنی مانده غذا و خورده‌ی نانی به ما بده "با روضه‌ی حسین نفس تازه می‌کنیم" روضه بخوان دوباره و جانی به ما بده
طمع وصل تو می‌دارم و اندیشه‌ی هجر دیگر از هرچه جهانم نه امیدست و نه بیم
«کس نیست در این گوشه فراموش‌تر از من.»
ما را به‌ دعا کاش فراموش نسازند رندانِ سَحرخیز که صاحب‌ نفسانند
نگاهی نامسلمان ناگهان انداختی رفتی ندیدی سوختم... آتش به جان انداختی رفتی به شك افتاده بین پنج و شش ركعت شمار ما تو باز اهل یقین را در گمان انداختی رفتی نماندی تا ببینی شهر را در خون و خاكستر عصایت را میان ساحران انداختی رفتی! شبیه چای خود را پیشكش كردم، تو با سردی مرا در انتظارت از دهان انداختی رفتی اگر خیری رساندی بی‌گمان نشناختی، گویا گلی بر سنگ قبری بی‌نشان انداختی رفتی برایت ارزش كشتن ندارم، دیده‌ام هرجا كه رویارو شدم با تو، كمان انداختی رفتی
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی صبر نیک‌ست کسی را که توانایی هست
«سوختم یک عمر و صبر آموختم.»
نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست
به حجم تنگ‌دلی‌های آفتابی من مدار حوصله‌ی هیچ کهکشانی نیست...
جراحت دلِ ما بر طبیب ، ظاهر نیست که تیر غمزهٔ او هر چه کرد پنهان کرد...
کجا رواست، که از دستِ دوست هم بِکشد…؟ دلی که، این همه از دستِ روزگار کشید ...!
خویش را گم کرده‌ام بعد از تو در آوار خویش! رحم کن! می‌ترسم از تنهایی بسیار خویش شمع جانم را مسوزان بیش از این، دیگر مگو «اشک می‌ریزد برای گرمی بازار خویش» آن‌چنان سرگرم رویای تو هستم، بارها دیده‌ام خواب تو را با دیده‌ی بیدار خویش چهره‌ای دارم که پنهان در نقاب کهنه‌ای‌ست خیره در آیینه‌ام با حسرت دیدار خویش! باشد ای خورشیدِ پنهان! در حجابِ خویش باش باز هم خو می‌کنم با سایه‌ی دیوار خویش...
در اندرونِ منِ خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
هرچه با تنهایی من آشناتر می‌شوی دیرتر سرمی‌زنی و بی‌وفاتر می‌شوی هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد من پریشان‌تر، تو هم بی‌اعتناتر می‌شوی من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار سبزتر می‌بالی و بالا بلاتر می‌شوی مثل بیدی زلف‌ها را ریختی بر شانه‌ها گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می‌شوی عشق قلیانی‌ست با طعم خوش نعنا دو سیب می‌کشی آزاد باشی، مبتلاتر می‌شوی یا سراغ من می‌آیی چتر و بارانی بیار یا به دیدار من ابری نیا، تر می‌شوی
به اذن عالی اعلی ، به احترام علی شروع می کنم این ماه را به نام علی ببخش با عجله ، دست خالی آمده ام شنیده ام که مهیّاست بار عام علی چقدر نان شبش را به سائلان بخشید دلم خوش است به لطف علی الدّوام علی
در رضاجویی حق کوش، نه خشنودی خلق ترکِ واجب نتوان کرد به این نافله‌ها ...
بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ی ماه فرو ریخته در آب شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید، تو به من گفتی: از این عشق حذر کن! لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن، آب، آیینi عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن! با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم! سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم، باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید! یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم، نرمیدم. رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
از ما عجیب نیست دعایی نمی‌رسد از تحبس الدعا که صدایی نمی‌رسد ما تحبس الدعا شده‌ی نان شُبهه‌ایم آنجا که شبهه است، عطایی نمی‌رسد پَر باز می‌کنم بپرم، می‌خورم زمین بال و پَر شکسته به جایی نمی‌رسد ای میزبان! فدای تو و سفره چیدنت آیا به این فقیر غذایی نمی‌رسد؟ من سال‌هاست منتظر یک ضمانتم آخر چرا امام رضایی نمی‌رسد از من مخواه بیش از این زندگی کنم وقتی برات کرب و بلایی نمی‌رسد
«گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت؟» سعدی