از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
وقتی #تصمیم به رفتن🚶 گرفت من سعی کردم #مانع او شوم، اما قبول نکرد. گفتم حداقل صبر کن😥 و مدتی دیگر برو، چون قرار بود تا مدت کوتاهی دیگر #فرزند دوممان به دنیا🌏 بیاید؛ اما علی به هیچ وجه کوتاه نیامد و حرف هایی به من زد که هر #منطق و استدلالی در مقابل آن رنگ می باخت🚫؛ به من گفت واقعه ی #عاشورا را فراموش نکن که خیلی ها👥 بهانه ها آوردند و زمانی که باید #شتاب می کردند وظیفه ی خود را به بعد موکول کردند ⚠️و گفتند بعدا اقدام می کنیم اما آن ها بعدا هرگز #فرصت پیوستن به قافله ی کربلا را پیدا نکردند؛ درواقع همین #بهانه ها زمین گیرشان کرد.😔
✍ به روایت همسر بزرگوارشهید
#شهید_علی_کنعانی🌷
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
احمد بسیار ساده زندگی میکرد و همیشه بهفکر دیگران بود. در طول سال به ندرت میشد که برای خودش لباسی بخرد. وقتی به او میگفتم احمدجان فلان لباس کهنه شده است و دیگر استفاده نکن، به من میگفت: « هنوز که پاره نشده و میشود با یک اتو زدن از آن استفاده کرد». آنچکه در توان مالی داشت برای ما هزینه میکرد و هر ماه مبلغی از حقوق خود را برای کمک به دیگران کنار میگذاشت. از زندگی تجملاتی دور بود و هیچ وقت زندگی خود را با دیگران مقایسه نمیکرد و همیشه شکرگذار خدا بود.
راوی✍ همسربزرگوار شهید
#شهید_احمد_اعطایی🌷
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
🔰آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.
وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده میگرفت.
🔰با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد...
🔰بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن.
🔰می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه #سردارم باشی باید #شکسته شوی تا بزرگ بشی"و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت"
که بالاخره این طور هم شد.
#شهید_حامد_جوانی🌷
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
🔰شب اعزام با دخترم تماس گرفتم به خانه مان بیاید و پدرش را ببیند. او آن شب مشغول کار خود بود به ما نگاه نمی کرد، انگار می خواست دل بکند و احساس و عاطفه اش مانع رفتنش نشود. فردا صبح که به تهران رسید، با من تماس گرفت و گفت به سوریه می رود.
🔰در سوریه هر روز با ما تماس می گرفت. دو سه روز قبل از شهادت، تماس گرفت و گفت «وصیت نامه ای نوشته ام که فلان جا گذاشته ام». خیلی ناراحت شدم. من که خانه نبودم از فرصت استفاده کرده و سریع دو خط وصیت نامه نوشته بود.
🔰دخترانم هنگامی که با پدرشان صحبت می کردند، مدام می گفتند که بابا مراقب خودت باش و زیاد جلو نرو. شهید می گفت «ما برای اسلام به اینجا آمده ایم و باید راهمان را پیدا کنیم.»
#شهید_حسین_تابسته🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
🔸هر بار سوریه را نشان میدادند می دیدم که مشتهایش گره می شد و وقتی هم که می رفت میدانستم که در دل جنگ هست ولی هیچ وقت از وی نمیپرسیدم چرا که می دانستم جوابی دریافت نمی کنم.
🔹مهدی بسیار به مسائل حفاظتی دقت داشت برای همین اطلاعاتی در مورد کارش به ما نمی داد حتی زمانی که محرم ترک اولین شهید مدافع حرم را آوردند به ما گفت یکی از دوستانم در غرب کشور شهید شده و میروم به استقبال وی حتی به ما نگفت که این شهید در سوریه بوده است.
🔸مهدی یکبار تصادف کرده بود و ردی بر روی پایش مانده بود میگفت "مادر اینا نشونه هست، اگر یک روز سر نداشتم از این شناساییم کنید"
#شهید_مهدی_عزیزی🌷
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
‼️موقع خواستگاری ایشان سرباز بودند. بعد از عقد از شغل پاسداری و علاقه شان به این شغل گفتند و جبهه سوریه؛ یک ماه گذشته بود که به او گفتم: آقا هادی! ممکنه شغلتان را عوض کنید؟ ایشان هم بدون تعارف گفتند: « نه! من به این شغل علاقه دارم.»
‼️هروقت پلاک شان را به گردن میانداختند و میگفتند” من حتماً شهید میشوم” من میترسیدم واضطراب داشتم که نکند ایشان را از دست بدهم، ولی ایشان با احساس و با منطق من رو مجاب کردند، میگفتند: « من نیت کرده ام که نگذارم حرم حضرت زینب(س) به دست داعشیها بیافتد.” من هم وقتی فهمیدم به خاطر حضرت زینب (س) میروند راضی شدم اما به زبان نیاوردم.»
#شهید_هادی_شجاع🌷
#سالروز_شهادت
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
🌹دفعه آخری که برادرم برای خداحافظی به دیدار مادرم رفته بود، از صبح به مادرم در آشپزی و کارهای خانه و حتی ظرف شستن کمک کرده بود. محمد خیلی مهربان و عاطفی بود. زمانی که برای دومین بار میخواست به سوریه برود، به مادرم در این خصوص حرفی نزد؛ چون سالها در دفاع مقدس به آموزش نیروها میپرداخت، اینچنین مطرح میکرد که برای آموزش نیروها به ماموریت میرود. خیلی به مادرم احترام می گذاشت و محبتش زبانزد خاص و عام بود.
🌹محمد که میدانست به کجا می رود، با مادرم یک بار خداحافظی کرد و رفت؛ ولی هنوز مقداری از خانه دور نشده بود که نزد مادرم بازگشت. مادرم از وی پرسید وسیلهای جا گذاشتهای که برگشتی؟ محمد گفت «نه؛ درست خداحافظی نکرده بودم؛ آمدم تا شما را دوباره ببینم، ببوسم، حلالیت بطلبم، خداحافظی کنم و بروم».
🌹شهدا تا زنده اند شناخته نمی شوند؛ اما زمانی که به شهادت می رسند، فامیل و اطرافیان آنها را می شناسند. محمد هم چنین انسانی بود. برادرم علاقه خاصی به رهبر معظم انقلاب داشت و سخنان امیرالمومنین (ع) و احادیث ائمه اطهار (ع) زینتبخش جان و کلام وی بود. محمد اهل پست و مقام نبود و در زندگی به این مسائل نمیاندیشید؛
✍به روایت خواهر بزرگوارشهید
📎رزمنده دیروز ؛ مدافع امروز
#شهید_محمد_جمالی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
‼️یک شب دختر سه ساله شهید ابراهیم عشربه را برده بود شهر بازی و کلی برایش عکس و فیلم گرفت. وقتی به خانه برگشت، گفت: به معصومه کوچولو قول دادم این بار که رفتم هر طور شده بابا ابراهیمش را با خودم بیاورم. بچه رنگی به صورت نداشت خیلی لاغر شده بود.
‼️رفت جلوی قاب عکس شهید ایستاد و آه بلندی کشید. دوباره گفت: هر وقت چشمم به سه دختر قد و نیم قد ابراهیم می افتد، نمی دانی چه حالی می شوم جگرم آتش می گیرد.
‼️آستین های دستش را بالا زد همینطور که داشت به محاسنش دست می کشید، آرام گفت: خجالت می کشم تو صورت دخترها نگاه کنم. رفت اما پلاک سوخته اش برگشت.
#شهید_مهدی_طهماسبی🌷
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
🔰اگر محمد برمیگشت، از شدت ذوقزدگی آنقدر نگاهش میکردم تا نفسم بند بیاید... دلم میخواهد تمام زندگیام را بدهم تا یکبار دیگر «محمدم» را ببینم. اما حقیقتاً پشیمان نیستم از رفتنش!
🔰بعد از شهادت محمد، فروردین ماه 95 بود که با دیگر همسران مدافع حرم به سوریه رفتیم. وقتی به حرم حضرت زینب رسیدم، قلباً ایمان آوردم و اعتراف کردم که این حریم و حرم ارزشش را دارد...
🔰آن لحظه فکر میکردم اگر من هم جای محمد بودم، حتماً برای این خانم فدا میشدم. محمد بهترین کار را کرد! حالا هم وقتی کسی میگوید برای ماهم دعا کنید تا شهید شویم، میگویم «این خانم خودش انتخاب میکند که چه کسی فدایش شود!»
#شهید_محمد_طحان🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
🌹چند ماه بعد عقدمون من و محمدم رفتیم بازار من دو تا شال خریدم...
یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدمش.
🌹یه روز محمد به من گفت: اون شال سبزتو میدیش به من؟
حس خوبی به من میده. شماسیدی و وقتی این شال سبزت همراهمه ؛ قوت قلب میگیرم..
🌹خودش هم دور دوزش کرد و شد شالگردنش که هرماموریتی که میرفت یا به سرش میبست یا دور گردنش مینداخت..
در مأموریت آخرش هم همون شال دور گردنش بود که بعد شهادتش برام آوردن..
✍ به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_محمدتقی_سالخورده🌷
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
‼️یک رفیقی داشتیم به اسم آقا هادی از طلاب و بزرگان حوزه علمیه امیرالمومنین ع شهرری بود...با شهیدخلیلی خیلی رفیق بود...
‼️بعد شهادت رسول خلیلی یه روز گفت رسول یه شب قبل اینکه بره سوریه اومد و یه سوال ازم پرسید و بعدش گفت تا زنده ام جایی نقل نکن...
‼️با تعجب گفتم چی پرسید؟! گفت رسول ازم پرسید معنی کلمه (ذاب) به فارسی چی میشه؟! گفتم یعنی دفاع یا دفاع کننده...چطور؟!
‼️شهید خلیلی گفت: میشنوم تو گوشم یه نوایی میگه #هل_من_ذاب_يذب_عن_حرم_رسول_الله
‼️آقا هادی میگفت رسول بغض کرد و گفت : هادی فردا دارم میرم سوریه... ان شاءالله که بتونم از حرم دختر رسول خدا دفاع کنم...
#شهید_رسول_خلیلی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#ستارههای_زینبی
🌹بسیار شوخ طبع بود و بالطبع، این شوخ طبعی را در هم خانه داشت. درست است زمان زیادی در خانه نبود ولی حضورش در خانه کیفیت خوبی داشت. بسیار اهل بازی کردن با بچه ها بود.
🌹دخترمان فاطمه وابستگی زیادی به پدرش داشت و زمانی که همسرم به شهادت رسید، 9 ساله بود. در عین حال اگر اشتباه بچه را می دید به راحتی از آن نمی گذشت. مثلا یکبار بچه ها چیزی از پدرشان خواستند اما ایشان قبول نکرد و با اینکه خودش هم ناراحت بود ولی این کار را به صلاح بچه ها می دانست. محبتش به بچه ها باعث نمی شد از خطاهای آنان به راحتی بگذرد و این ویژگی های خوب اخلاقیاش بود.
🌹خصوصیت دیگرش دل بزرگ و صاف و ساده اش بود. همکارانش می گویند نماز اول وقتش را به هیچ عنوان ترک نمی کرد. سر نماز حالت خاصی داشت، در قنوت دستش را طوری بالا می آرود که به شوخی می گفتم همه چیز را برای خودتان می خواهید، می گفت خدا فرموده همه چیز را از من بخواهید.
🌹روی بیت المال خیلی حساس بود. مدتی در محل کار مسئول خرید شده بود جالب اینجاست برای خرید وسایل سر کار همه تلاشش را می کرد که کمترین پول بیت المال را خرج کند اما برای وسایل منزل اینطور حساس نبود.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_الیاس_چگینی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham