eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.1هزار دنبال‌کننده
137 عکس
37 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بهشتیان 🌱
تازه ازدواج کرده بودم ک سه تا برادرهام به حرفم گوش میکردن. خیلی روشون نفوذ داشتم.‌اگر به یکیشون میگفتم امشب بمون خونه ی منو خونه‌ی خودت نرو رو حرفم آب نمیخوردن. من تعیین میکردم چه موقع ک چه کسی باید تو خونه‌ش مهمونی بده‌ مثلا برادر کوچیکم میگفت آخر هفته شام بیاید خونه‌ی ما. من برای اینکه حرف خودم بشه میگفتم من وسط هفته میام.یا وقتی میفهمیدم زن برادر هام خانواده‌ی خودشون رو دعوت کردن بدون دعوت میرفتم. تو خونشون هم طوری برخورد میکردم که اونا کاملا بی اختیار میشدن.‌ تا اینکه.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 داخل حیاط اومدم با حرصم در رو محکم بهم کوبیدم.‌ از شدت ضربه ای که به کمر خورد دلم میخواد گریه کنم. پایین چادرم کاملا خاکی شده. خاله بتول در حالی که لبه‌ی چادر سفید گلدارش رو با عجله به دندون میگرفت به خاطر وزن سنگینش نفس‌نفس زنون، سمتم اومد. _غزال، خاله جان چه خبر شده؟ سر و صدای کیه؟! با اینکه خاله بی تقصیره اما دوست دارم دق و دلی پسرش رو سرش خالی کنم به سختی کمر صاف کردم و گفتم _برو از اون قلچماق بپرس، که خودش رو کلانتر محل کرده! یکی نیست به این بگه آخه تو سر پیازی، ته پیازی! به تو چه که وایمیستی سر کوچه، من با کی میرم با کی میام! درمونده گفت: _آبرو ریزی کرد؟! تن‌صدام رو بالا بردم _این محل به داد و قال های بی خودیش عادت کرده. ولی آبروی من رو جلوی همکلاسیم برد. برای اینکه آرومم کنه چنگی به صورتش زد و اهسته گفت _آروم تر عزیزم. میشنوه الان میاد یه بساطم اینجا راه میندازه! لگدی از بیرون کوچه به در زد باعث شد تا حسابی شوکه بشم و ناخواسته چند قدمی از در فاصله بگیرم. بدون اینکه در نظر بگیره تو کوچه‌ست فریاد زد _باز کن این در رو... صداش رو کنترل کرد و تهدید وار ادامه داد: _... تا بیام بهت حالی کنم هر روز با یکی راه نیفتی بیای خونه! عصبی از حرفش سمت در رفتم که خاله بازوم رو گرفت و به عقب کشید _دهن به دهن این نزار! حیا نداره دوباره یه کاری میکنه مثل اون بار شرمنده‌ی روح مادرت میشم. با حرص دندون هام رو بهم فشار دادم _اون‌بارم فقط به خاطر شما سکوت کردم وگرنه می‌رفتم ازش شکایت می‌کردم حالیش می‌کردم... بقیه‌ی حرفم رو با صدای بلند رو به در گفتم _...زندگی من هیچ ربطی به اون نداره. میشنوی آقا مرتضی ! عربده کشی هات رو بزار برای خواهرای خودت. زندگی من هیچ ربطی به تو نداره. با کی میرم با کی میام‌ به تو ربطی نداره. تو اگر خیلی آدمی درست رفتار میکردی زندان نیفتی. همیشه حرف زندان رفتن مرتضی که میشد رنگ دلخوری روی صورت خاله می‌نشست. _بچه‌م بی گناه بود. اون لحظه باید چی‌کار می‌کرد؟ ریخته بودن... _مامان باز کن این در رو بیام بهش بفهمونم که صداش رو نندازه رو سرش... خاله با عجله سمت خونه هولم داد _غزال جان برو بالا. تو رو خدا جوابش رو نده بزار آرومش کنم _خاله تو این رو پرو کردی. ولی من جلوش کوتاه نمیام. _باشه بعدا هر چی دوست داشتی بگو. الان برو بالا بزار آرومش کنم. با حرص نگاهم رو از خاله برداشتم و وارد خونه شدم. بدون در نظر گرفتن کمردردم، عصبی تر از قبل چادرم رو جمع کردم و پله ها رو به سمت طبقه‌ی بالا‌، باعجله بالا رفتم .‌ چقدر از رفتارش جلوی آقای موسوی خجالت کشیدم. الان پیش خودش فکر میکنه ما از اون خانواده‌های وحشی و بی فرهنگ هستیم. _برو کنار مامان...برو بزار من بفهمم توی این خونه چند‌چندم. این قُرمساق کی بود که این سوار ماشینش بود، دل میداد و قلوه می‌گرفت! یکی نیست به این‌بگه آخه به تو چه! آقای موسوی انقدر با شخصیت هست که اینجوری با کسی حرف نزنه خاله گفت _بس کن مرتضی. آخر من رو سکته میدی! کلید رو توی قفل در واحدم فرو کردم، بازش کردم قبل از اینکه وارد خونه بشم با صدای بلند گفتم _اون آدم با شخصیت فقط همکلاسیم بود. تو هم برو روزی صد بار به خودت بگو غزال فقط دختر‌خاله‌ی منِ، که از شانس بدش مجبوره طبقع‌ی بالای خونه‌ی شما زندگی کنه. منم هیچکارشم. انقدر بگو بزار ملکه‌ی ذهنت بشه شاید توی اون‌کله‌ی پوکت رفت. بعد میفهمی چند چندی، بدبخت سابقه‌دار وارد خونه شدم و در رو بستم و از داخل قفل کردم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بی اهمیت به کری خوندن هاش، روی مبل کهنه و قدیمیم نشستم و هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم.‌ چقدر از رفتارش خجالت کشیدم. بیچاره آقای موسوی قرار بود تا سر کوچه برسونم که جزوه ها رو براش ببرم.‌ جوری یقه‌ش رو گرفت و از ماشین پیاده‌ش کرد که لباسش پاره شد. بغضم گرفت و اشک تو چشم هام جمع شد. فردا با چه رویی برم دانشگاه! خدا کنه برای کسی تعریف نکنه. خاله نتونست مانعش بشه. بالاخره بالا اومد با مشت شروع به در زدن کرد فریاد کشید _باز کن این در رو! تا به من نگی داشتی چه غلطی میکردی ول کن نیستم. درمونده به در نگاه کردم و زیر لب گفتم _آخه به تو چه! ایستادم و خواستم در رو باز کنم که صدای التماس خاله از پایین پله ها مانعم شد. _غزال تو رو روح مادرت باز نکن.‌ _مامان تو‌چته؟‌ چرا شلوغش میکنی. _شلوغ چی! اون سری زدیش شرمندگیش جلوی داییتون موند برای من! دلهره‌ش موند که اگر بره شکایت کنه چه خاکی تو سرم بریزم.‌ مرتضی حالیته به قید و شرط آزادی؟ _برگردم زندان بهتره تا این کلاه بی ناموسی رو بزارم رو کلّه‌م. با مشت دوباره به در کوبید _باز کن این در رو تا حالیت کنم ولچرخی و ولگردی نتیجه‌ش چی میشه _اگر باز نمیکنم بدون از ترس نیست. خاله قسم روح مادرم رو داده. چیزی که تو حالیت نیست، احترام همین مادره که جلوش صدات رو انداختی سرت، داد میکشی.‌ اون آقا همکلاسیم بود. به تو هم ربطی نداره که برای چی اومده بود... _خوب گوش هات رو باز کن غزال خانم. یه بار دیگه ببینم از ماشینی، جز اتوبوس پیاده میشی جنازه‌ی تو اون مرتیکه‌ی بی غیرت رو میندازم تو جوب. کلافه و عصبی جیغ کشیدم _آخه به تو چه! _توی این خونه همه‌چی به من ربط داره. تا زمانی که طبقه‌ی بالای خونه‌ی ما میشینی هر چی من میگم میگی چشم غیر این باشه باید قید دانشگاه رفتن رو بزنی خاله برای اینکه آرومش کنه به حالت قربون صدقه گفت _قول میده دورت بگردم. فهمید اشتباه کرده. بیا بریم یه گلگاو زبون بهت بدم‌ زنگ و روت پریده هم دلم برای خاله میسوزه هم حسابی از حرف هاش حرصم میگیره‌ به در تکیه دادم و چشم هام رو بستم. صدای گوشی همراهم بلند شد.‌ حتما آقای موسویِ.‌ چه جوری باهاش حرف بزنم. از خجالت دلم میخواد بمیرم. سمت کیفم رفتم. هر چی دنبال گوشی گشتم نتونستم پیداش کنم. کلافه کل محتویات کیفم رو بیرون ریختم.‌‌گوشی قدیمی و مدل پایینم رو برداشتم و با دیدن شماره‌ی بهاره نفس راحتی کشیدم. تماس رو وصل کردم. _سلام شاکی گفت _سلام. چرا جزوه ها رو ندادی به موسوی. بابا هفت هشت نفر منتظر جزوه ها بودنا! _موسوی گفت ندادم؟ _اره، زنگ زد گفت برای خانم مجد یه اتفاقی افتاد که نتونستن جزوه ها رو بدن. لطفا شما برید ازشون بگیرید.‌ چقدر این پسر با شخصیته! نگفنه این وحشی چه جوری با مشت توی صورتش کوبید. _الو... کجایی تو غزال! بغضم سر باز کرد _وای بهاره، مرتضی آبروم رو برد. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Hojat Ashrafzadeh - Mahe Bi Tekrar (320).mp3
11.95M
ماه بی تکرار ارسالی ار اعضا❤️
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _حدس زدم.‌ انقدر که موسوی ناراحت بود گفتم حتما یه کاری کرده! درمونده‌تر از قبل گفتم _ناراحت بود؟ _آره خیلی. گفت خودتون ببرید کپی کنید شاید هم فردا نیام‌ دانشگاه. میخواستم بهت بگم‌ سوار ماشینش نشیا. چی کارش کرد؟ یاد اون صحنه افتادم.‌ از شیشه‌ی نیمه پایین‌، یقه‌ی موسوی رو گرفت و شروع به فحاشی کرد. بیچاره نمیتونست از ماشین پیاده شه همزمان‌که لباسش پاره شد با مشت توی صورتش کوبید. رفتم جلو مانع از وحشی بازی هاش بشم که هولم داد و از پشت کمرم محکم به تیر برق خورد. _الو غزال...! _بهاره میشه خودت بیای دنبال جزوه ها؟ _باشه، دو ساعتِ دیگه با میلاد میام. فقط اماده کن معطل نشم. خداحافظ تماس رو قطع کردم. با اون شتابی که به تیر برق خوردم‌مطمعنم کمرم کبود میشه. یادآوریش باعث شد تا دردش بیشتر بشه. مانتوم رو درآوردم و روبروی آینه‌ی قدی و قدیمی جاکفشی ایستادم‌ لباسم رو بالا زدم پشت به آینه ایستادم. حسابی خونمرده شده و باد کرده. خدا لعنتت کنه مرتضی لباسم‌ رو مرتب کردم و گوشیم‌رو برداشتم.‌ روی اسم‌ آقای موسوی زدم و براش تایپ کردم "آقای موسوی من انقدر شرمنده‌م که اصلا نمیدونم چه جوری از شما عذر خواهی کنم. اینم یکی از مشکلات بزرگ‌زندگی منِ.‌" دکمه‌ی ارسال رو زدم و گوشی رو خاموش کردم. اصلا دلم‌نمیخواد اگر جواب بده، بخونم.‌ چند ضربه‌ی آروم به در خورد و صدای مریم بلند شد. _غزال مامان ناهارت رو داده بیارم بالا اگر خودم ماهایانه برنج و گوشت برای پایین‌نمی خریدم عمرا سر سفره‌شون مینشستم. به سختی ایستادم و سمت در رفتم‌. کلید رو پیچوندم. با سینی دستش داخل اومد. نگران نگاهش رو توی صورتم چرخوند. _خوبی؟ _ممنون. چرا آوردی بالا؟ میام پایین‌میخورم با سر به پایین اشاره کرد. _آخه داداش خونه‌ست! _خب باشه.‌ نیام پایین خیال برش میداره ازش میترسم سینی رو ازش گرفتم _بیا بریم پایین _غزال وِل کن! بمون بالا خیلی عصبانیه بی اهمیت با پام در رو کامل باز کردم _عصبانی باشه. برای خودشِ هر چی هست. اصلا به جهنم که عصبانیه دستش رو جلو آورد و سینی رو ازم گرفت _حداقل یه روسری سرت کن! اصلا حواسم‌نبود. لباسم هم مناسب نیست. _پس تو برو پایین خودم الان میام. _میشه خواهش کنم مراعات حال مامان رو بکنی؟ قلبش مریضه تو کل‌کل تو با مرتضی نفسش میگیره کاش مادر منم زنده بود و اینطوری نگرانش می‌شدم. _باشه فدات شم.‌ بیام‌پایین اصلا حرف نمیرنم لبخندی زدو بیرون رفت. وضع زندگی من تا زمانی که اینجا زندگی کنم همینه. اینجا رو هم به لطف محبت پدربزرگی دارم که از دست پدر نامردم دق کرد و مرد. اگر از سر دلسوزی به خاطر تنهایی مامان، اینجا رو به نامش نمیزد الان یا آوراره‌ی خونه‌ی دایی بودم یا باید کلا پایین‌زندگی میکردم.‌ امروز که دیگه نمیذاره از خونه بیرون برم. فردا بعد از دانشگاه میرم بنگاه سر کوچه میسپرم یه مستاجر برای اینجا بیاره با پولش میرم یه جای کوچیکتر میگیرم که از سر کرایه‌ش هم برام‌بمونه. اینجوری دیگه نیازی نیست تا نیمه های شب بیدار بمونم و روی لباس های مجلسی که از تولیدی ها میارم کار کنم. لباسم رو عوض کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم. صدای تهدید مرتضی رو توی راه‌پله شنیدم. _مامان تو هیچی نگو بزار من چند تا سوال از این‌ بپرسم. _تو رو روح آقات بس کن. به خدا قلبم داره از جا کنده میشه. _پس من به دایی میگم اسم دایی رو که آورد با اینکه کاری نکردم ولی دلهره گرفتم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 شاید بهتر باشه به ظاهر هم که شده کمی در برابرش کوتاه بیام تا کار به دایی نکشه. در رو باز کردم و وارد خونه شدم. سفره پهن بود و جز مرتضی کسی جلوش ننشسته. آقا محمد شوهر خاله بتول، خدا بیامرز تا تونسته به پایین رسیده. جلوی کابینتی که هنوز یکسال هم‌نمیشه خریدن ایستادم. _خاله کمک نمیخوای؟ نگران‌نگاهش رو بین من که خودم رو بی خیال و بی اهمیت نشون میدم و مرتضی که از عصبانیت گوش هاش قرمز شده، جابجا کرد. _نه عزیزم تن صداش رو بلند کرد _نرگس مادر درس بسه. پاشو بیا ناهار صدای نرگس کوچکترین عضو خانواده بلند شد _مامان بزار این یه خطم بنویسم میام. پارچ آب رو از روی کابینت برداشتم و دقیقا روبروی مرتضی نشستم. مریم گفت _نرگس بیا دیگه. دیکته شبت رو هم خودم میگم کنارم نشست. خاله دیس برنج که داخلش استامبولی بود رو وسط گذاشت. _واسه چی با اون اومدی؟ سوال و جواب مرتضی شروع شد. خاله به سختی نشست و گفت _میشه بعد ناهار؟ _تا نفهمم از گلوم پایین نمیره اگر ترس از دایی نبود الان‌عمرا جوابش رو میدادم. _ تو دانشگاه یه گروه شدیم. قرار شد یکی بره از استاد جزوه بگیره بقیه از روش کپی کنن. من رفتم‌ گرفتم ولی امروز یادم‌رفت ببرم دانشگاه. آقای موسوی گفت‌ هم‌ میرسونم هم جزوه ها رو میگیره ببره برای همه کپی کنه طلبکار تر از قبل گفت _آقای موسوی غلط کرد با تو! صبر میکرد فردا میبردی. _تو خودت دانشگاه رفتی، نمیدونی یه روزم برای دانشجو یه روزه؟! _آدرس میدادی خودش بیاد بگیره. حتما باید میشستی هرهر و کرکر راه مینداختی؟ _هرهر کرکر کجا بود! گفتم بمونید تا براتون بیارم بیچاره لبخند زد تشکر کرد! که تو امونش ندادی کلافه چشم هاش رو بست _من این چرت و پرت ها حالیم نیست. بار آخرت باشه که سوار ماشین شخصی میشی. با اتوبوس میری میای.‌ فهمیدی؟ _باشه ایستاد _باشه نه، چشم رو به مادرش گفت _میرم دستشویی دستم رو بشورم بیام سمت سرویس رفت.‌ در رو که بست نرگس گفت _اَه. مامان من اینو نمیخورم همه‌ی نگاه ها سمتش رفت _دیروزم همین‌بود! خاله برای اینکه مرتضی نشنوه آهسته گفت _دیروز دمی گوجه بود با این فرق میکنه‌. بیا با ماست بخور خیلی خوشمزه‌ست. با غیض کنار مادرش نشست _من دلم‌ غدای خوب میخواد. قرمه سبزی میخوام.‌تو همش برنج و زرد و سبز میکنی میدی بخوریم. خاله آهی کشید و کمی برنج توی بشقاب نرگس کشید _یکم آرومتر الان داداشت میشنوه میاد یه دعوای دیگه درست میشه. دیشب گفت گارکاهی که کار میکرده بعد دو ماه خیر ندیده حقوقش رو که نداد، درش رو هم بسته رفته. مریم ناراحت گفت _حالا میخواد چیکار کنه؟ _یه جا پیک‌موتوری میخواد. موتور بخرم براش میره اونجا. _حقوقش خوبه؟ _بد نیست. بهتر از بیکاریه براش. فقط نمیدونم دو تا النگوی من بدرد موتور خریدن میخوره؟ بچه‌م دیشب که بهش گفتم خیلی شرمنده شد گفت به خدا برات بهترش رو میخرم گفتم نخریدی هم‌ نخریدی. برای روز مبادا گذاشته بودم کنار. نرگس گفت _چطور پول داری بدی داداش موتور بخره، نداری گوشت بخری! مریم شاکی گفت _مَرض، دهنت رو ببند دیگه! هی هیچی نمیگیم بی ادبی میکنه 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 خوشحال از اینکه جواهر حالش بهتر شده از پله ها پایین رفتیم. عمه جلو رفت و من هم‌بدنبالش.‌ در اتاق نعیمه رو باز کرد و داخل رفتیم. با ورودم هوشنگ سمتم دوید و طلا چهاردست و پا با عجله جلو اومد. نشستم و هر دو رو تو آغوش گرفتمو رو به نعیمه سلام کردم اینکه بچه ها انقدر به من وابسته شدن‌ باعث خوشحالی هم عمه ست، هم نعیمه. این رو از نگاهشون میشه فهمید _بسه دیگه ولشون کن. فشار میارن به اون طفلک عمه طبلکی برداشت و تکون داد و باعث شد تا هر دو سمتش برن. جلوی عمه نشستن و مشغول بازی شدن. نعیمه رو به عمه گفت _گفتی بهش؟ عمه آهی کشید _گفتم نعیمه نگاهم کرد _احتمالا فردا فرامرز با ماهرخ برمیگرده سوالی نگاهش کردم _ماهرخ برای چی؟ عمه گفت _فردا میفهمی. نعیمه تاکیدی گفت _طلعت گفتی چند سال پیش ایوب چیکار کرده؟ عمه کلافه نگاهش کرد _گفتم نعیمه، گفتم! پس اون‌مردی که رفته اون دختر رو بدبخت کرده ایوب خان بوده! خودش هم مثل پسرش هوس باز بوده. پس برای همین انقدر راحت درخواست پسرش برای عقد من رو قبول کرد. _این پدر و پسر مثل همن.‌ هر دو بهم خیره موندن _وقتی شاهرخ خان گفت باید برم‌پدرش رو ببینم دلم خوش بود میگم‌ نمیخوام و میزارن برم.‌اما انگار پدرش بیشتر از خودش از اون اتفاق خوشحال بود.‌ فقط سفارش کرد بعد عقد، نازگل، خانوم خونه‌ست نعیمه گفت _یه وقت این حرف ها رو جلوی فرامرز نزنی! سرم رو بالا دادم _نه. نمیزنم. ولی شهین و شهلا هم فکر میکردن ایوب خان مخالفه. الان که فهمیدم اون نامردی که عمه داستانش رو برام‌تعریف کرد ایوب خانِ دیگه تعجب نمیکنم از رفتارهای کریه پسرش. آه عمه دوباره بلند شد _ایوب از کارش پشیمون شد ولی از ترس قوم و خویش شهربانو ترسید بره سراغشون _مگه نمیگفتید قدرت و نفوذ داشت؟ _آره. ولی این قدرت و نفوذ رو به واسطه‌ی قوم و خویش شهربانو بدست آورده بود.‌ یه بار انقدر که ناراحت بودم رفتم نشستم و برای شهربانو سیر تا پیازش رو تعریف کردم. از قبل همه چیز رو میدونست. حتی اسم دختره رو. انقدر پرسیدم از کجا تا گفت اون زن اومده سراغش ولی شهربانو از ترس آبروش سکوت میکنه. پارت زاپاس پارت‌های پایانی ۵ تومن کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍 ۵۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌             ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _مگه دروغ میگم. مغازه‌ی بابا رو فروختی گفتی اگر دیه داداش رو ندم میمونه زندان. الان النگوهات رو هم‌ میفروشی بدی موتور براش بخری پس ما چی؟ اگر مغاره‌ی بابا بود ما گوشت داشتیم خاله با غیض نیشگونی از بازوی دختر سیزده ساله‌ش گرفت _بچه تو رو چه به این حرف های بزرگونه! نرگس دستش رو جای نیشگون‌ مادرش گذاشت و با گریه گفت _فقط زورت به من میرسه!؟ _یک‌کلام دیگه حرف بزن تا بزنم‌تو دهنت. اگر مرتضی این چرت و پرتات رو شنیده باشه میکشمت نرگس. همزمان که در سرویس باز شد نرگس گفت _بزن مامان خانم. ولی بدون بچه یتیم زدن نداره مرتضی که معلومه حرف ها رو شنیده، هم شرمنده بود هم ناراحت از حرف های به حق و تلخ خواهرش _نرگس با مامان درست حرف بزن. غدات رو بخور کم آبروریزی راه بنداز. سه روزه گوشت تموم شده! خاله تشر مانند گفت _کاش اتقدر که غر میزدی درس هم میخوندی که هر روز با این هیکلم نیام‌مدرسه سرم رو بندازم پایین بگم شرمندم صدای زنگ خونه بلند شد.‌مرتضی که حسابی فضای خونه براش سنگین بود از خدا خواسته فوری گفت _من باز میکنم در رو که بست خاله محکم روی کمر نرگس کوبید. _صد بار بهت نگفتم حرف بزرگ‌تر از دهنت نزن نرگس از درد کمرش رو گرفت و با گریه گفت _تو اصلا من رو دوست نداری! فقط مرتضی رو دوست داری. _صبر کت بزار پای داییت به اینجا باز بشه. میگم یه دست کتک مفصل بهت بزنه تا بفهمی اگر برادرت سکوت کرده داری چرت و پرت میگی چون شرمنده‌ست. با غیض نگاهش رو به من داد _یا بار دیگه بشنوم کسی زندان رفتن و دیه دادن رو به روی مرتضی بیاره مستقیم با داییش طرفه. فهمیدید؟ مریم گفت _مامان تو‌رو خدا الان‌دوباره حالت بد میشه.‌کم‌ حرص بخور در خونه باز شد، مرتضی سرش رو داخل آورد _غزال این‌دختره بهاره اومده جلوی در اصلا حواسم نبود فوری ایستادم و سمت در رفتم _اومده دنبال جزوه ها. خواستم‌از کنارش رد بشم‌ که مانعم شد.‌ _سر سفره نگفتی فهمیدی یا نه _چی رو؟ _اینکه تنها ماشینی اجازه داری سوارش بشی اتوبوسِ کلافه گفتم _خیلی خب فهمیدم. برو کنار بزار رد شم. نفسش رو صدا دار بیرون داد و کنار رفت. با عجله از پله ها بالا رفتم. هنوز به در نرسیده بودم که صدای دایی دلهره و اضطرابم رو بیشتر کرد. _بتول... خونه‌ای؟ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 برای اینکه بهاره و برادرش رو بیشتر جلوی در منتظر نزارم پله هارو بالا رفتم وارد خونه شدم جزو رو برداشتم و فوری پایین رفتم توی درگاه در دایی رو دیدم که اخم وحشتناکی وسط پیشونیش بود. از وقتی که عمو رضا فوت کرده خیلی خودش رو بزرگتر این خونه حساب میکنه و خاله هم بهش بها میده منم که از بچگی بزرگتری بالای سر من بوده همه خودشون رو برای من بزرگتر حساب میکنن. _ سلام دایی نیم نگاهی بهم انداخت _علیک‌سلام. زیاد جلوی در واینستا _چشم داخل رفت. نفس سنگینم بیرون دادم. وارد حیاط شدم مرتضی توی حوض وسط حیاط دستش رو شست و ایستاد و نگاهی بهم انداخت. حضور دایی حسابی شیرش کرده _ زود بیا تو اگر دایی نیومده بود یه به تو چه بهش می گفتم. اما شرایط خونه شرایطی نیست که بخوام دنبال دردسر جدید باشم. جلوی در رفتم بهاره با دیدنم جلو اومد _بیا دیگه بابا کشتیمون. _ ببخشید تا رفتم بالا بیارم دیر شد. جزوه ها رو دستش دادم در حالی که نگاهشون‌میکرد پرسید: _ فردا میای؟ _خیلی خجالت میکشم ازش، از شرمندگی دیگه نمی‌تونم پام توی دانشگاه بزارم جزوه ها رو توی کیفش گذاشت. صدای بوق ماشینی بلند شد به عقب نگاه کرد و دستش رو برای خداحافظی سمتم دراز کرد _موسوی خیلی با شخصیت‌تر از این حرف‌هاست که به روت بیار. کاری نداری؟ دستش رو گرفتم _نه خداحافظ جواب خداحافطیم‌رو تو راه داد و سمت پراید برادرش رفت. داخل اومدم و در رو بستم. مرتضی دست هاش رو به کمر زده و ایستاده با سر به در اشاره کرد. بالاخره یک روز از این خونه میرم تا انقدر مورد اذیت و آزار قرار نگیرم وارد خونه شدم. مرتضی هم پشت سرم اومد و در رو بست. دایی همچنان اخم وسط پیشونیش رو حفظ کرده.‌ حضورش سر سفره باعث میشه که اشتهای همه کور بشه نرگس دیگه اعتراض نمیکنه و در حال خوردن دمی گوجه ای هست که خاله با ماست جلوش گذاشته.‌ کنار خانه نشستم و قبل از اینکه دست سمت برنج ببرم دایی رو به مرتضی گفت _باز گرد و خاک راه انداخته تو کوچه؟ مرتضی هم کم از دایی حساب نمیبره سربلند کرد و نگاهی بهش کرد و گفت _ چیز مهمی نبود؟ _کی بوده اون یارو که گرفتی زدیش؟ نیم نگاه مرتضی روی من افتاد و فوری کنترلش کرد. _یه یارو مزاحم غزال شده بود بیچاره موسوی! کجا مزاحم‌بود دایی با ناراحتی گفت _سر این زود جوش اومدن هات آینده‌ی خودت رو خراب کردی. تو ماجرایی که اصلا نه سرش بودی نه تهش، بیخودی کلی تاوان پس دادی. هم خودت هم خانواده‌ت خاله آخی کشید ودلخور به بشقاب غدای جلوی دایی اشاره کرد _بخور داداش. از دهن میفته دایی متوجه دلخوری خاله شد و دیگه حرفی نزد. غدا که توی سکوت تموم‌شد شروع به جمع کردن سفره کردیم.‌ دایی گفت _مرتضی پاشو بیا تو حیاط کارت دارم خاله نگران نگاهی یه هر دوشون انداخت _چی کار داداش؟ _بچه که نیست اینجوری رنگ و روت میپره! یه چند جا کار براش پیدا کردم‌که مرد و مردونه باید حرف بزنیم ایستاد و رو به پسر خواهرش گفت _پاشو دیگه! مرتضی با تعلل ایستاد و همراه با دایی بیرون رفت. خاله گفت _من ظرف ها رو میشورم.‌ برید سر درس و مشق هاتون. بالا خیلی کار نکرده دارم وگرنه نمیذاشتم خاله کار کنه.‌ از طرفی حضور دایی بهم استرس میده. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
صدقه روز جمعه فراموش نشه
دیدن این پیام‌ها باعث افتخارمه😍 پارت اول رمان‌کنار تو بودن زیباست👇 https://eitaa.com/behestiyan/41376