🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت259
🍀منتهای عشق💞
ملتمسانه نگاهش کردم.
_ توروخدا بذار دستم بمونه.
_ نمیخوام کسی بفهمه.
_ قول میدم نذارم کسی ببینه. میذارمش تو کیفم.
_ میترسم زهره ببینه.
سرم رو بالا دادم.
_ نه، مطمئن باش نمیذارم بفهمه.
_ باشه، پس خیلی مراقب باش.
ذوق زده نگاهم رو به انگشتر دادم و لب زدم:
_ چشم. من برم پایین؟
_ انگشتر رو در بیار، بذار تو کیفت برو. به خودتم مسلط باش.
تشکری کردم و از اتاقش بیرون اومدم و به اتاق خودمون رفتم. چقدر به نظرم دستم زیباتر شده. این قشنگترین هدیهاییِ که تو عمرم از کسی گرفتم. از نگاه کردن بهش سیر نمیشم. دلم میخواد تمام کارهام رو کنار بذارم و فقط بهش نگاه کنم.
صدای خاله که من رو صدا میزد رو شنیدم.
_ رویا یه لحظه بیا پایین.
فوری انگشتر رو توی کیفم پنهان کردم و پایین رفتم. میلاد کنار خاله ایستاده بود.
_ بله خاله!
_ تو هنوز با این دختره شقایق در ارتباطی؟
_ نه خونشون رو که بردن، از مدرسهی ما هم رفتن؛ دیگه ندیدمش.
_ الان یکی اومده بود دم دَر با تو کار داشت؛ گفت از شقایق برات پیغام داره.
_ چه پیغامی!
نگاه خیرش، خبر از باور نکردن حرفهام میداد. پاکتنامهای که زیر چادرش بود رو سمتم گرفت.
_ این رو داد، گفت بدم به تو.
دست دراز کردم تا نامه رو بگیرم اما خاله کمی عقب کشید.
_ رویا من قبلاً هم بهت گفتم این دختر خوبی نیست. با تو چی کار داره؟
_ خاله من که نمیدونم چی گفته! باید نامه رو بخونم بعد بگم.
دستش رو دراز کرد. اینبار نامه رو ازش گرفتم و فوری بازش کردم. خط اول نوشته بود:
«سلام رویا. حتماً تنهایی بخون»
الکی نگاهم رو توی نامه چرخوندم.
_ اینم خل شده. از اون ور شهر نامه داده، دلم برات تنگ شده!
کاغد رو مچاله کردم. رضا ناخواسته به کمکم اومد.
_ میشه اگر صلاح میدونید عیدی مهشید رو به منم نشون بدید؟ منم حساب کنید؟
خاله چپچپ نگاهش کرد.
_ مگه تو گفتی پول از کجا آوردی براش خرید کردی یا مگه ما رو حساب کردی؟
از فرصت استفاده کردم و کاغذ ماچاله شده رو توی جیبم گذاشتم.
_ مامان گیر دادیا! من که نمیخواستم خرید کنم؛ رفتیم بیرون گفت، منم دیدم زشته نخرم، خریدم.
_ بخر؛ روزی صدبار ببرش خرید. مگه من میگم نخر؟ برای زنت خرج نکنی برای کی بکنی؟ من میگم پول از کجا آوردی؟
رضا به نشونهی اعتراض، برو بابایی گفت و به حیاط رفت.
میلاد فوری گفت:
_ مامان برم به داداش بگم رضا باهات بد حرف زد؟
خاله نفس سنگینی کشید.
_نه؛ آقامیلاد فضولی کار بدیه. بمون تو خونه من الان میام.
کیفش رو برداشت و رفت پیش رضا.
زهره گفت:
_ بخون ببینیم شقایق چی گفته؟
_ ولش کن، مهم نیست.
سمتم اومد.
_ باز کن بخونیم دیگه!
نیمنگاهی به میلاد انداختم.
_ برو پشت پنجره ببین اگر رضا با خاله بد حرف زد به علی بگیم.
فوری رفت. کاغذ مچاله شده رو از جیبم بیرون آوردم.
_ سلام رویا. حتماً تنهایی بخون. امیدوارم متوجه منظورم بشی. اون یه عکسهایی داره که دیروز دستش دیدم. میخواد ازشون استفاده کنه، ازش باج بگیره. مثل اینکه تو مدرسه باهاش حرف نزده. بگو مواظب باشه. به نظر من زودتر به خالهت بگید. شمارهم رو آخر نامه مینویسم. اگر نخواستید به خالهت بگید، زنگ بزن من کمکتون میکنم عکسها رو ازش بگیریم.
به زهره نگاه کردم. لبش رنگ گچ دیوار شده. سرش گیج رفت. دستم رو گرفت تا زمین نیافته.
_ چه عکسهایی ازت داره؟
_ باهاش رفته بودم کوه. نمیدونستم این جوری میشه!
_ زهره خاک تو سرت!
چشمهاش پر اشک شد.
_ اشتباه کردم.
_ کی رفتید آخه؟
_ همون بار که بردنمون نمایشگاه تو نیومدی. گفتی میخوای زبان بخونی.
متجب نگاهش کردم.
_ بعد تو چه جوری پیچوندی رفتی!؟
_ منم مثل تو رضایتنامه ندادم، گفتم نمیام.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
PTT-20210823-WA0006.opus
2.56M
ببخشید تصیحیح میکنم، حتی در گرفتاری ها و مشگلات هم، گاهی ما در حال امتحان و گاهی در حال انتقام هستیم🖤❤️
تفسیر آیه ۱۳و ۱۴ سوره فجر🌸
سوگند به سپیده صبح 🌞
همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
دل من خواست پیامی برساند به حسین
نامه از نزد غلامی برساند به حسین
پس به فطرس برسانید که از جانب ما
در همین حال سلامی برساند به حسین
#حسین_جان_کربلایم_نمیدی 😔
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا 💔 😭
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت260
🍀منتهای عشق💞
_ چی کار کنم رویا؟
بغضش سر باز کرد و اشکش جاری شد.
_ باید به خاله بگیم.
_ تو رو خدا نه! بفهمه من رو بیچاره میکنه.
_ وای زهره اگر مهنازخانم اینا بفهمن!
به دیوار تکیه داد و با گریه گفت:
_ چه غلطی بکنم!
_ من که میگم باید به خاله...
نگاه پر از التماسش رو به چشمهام داد.
_ رویا توروخدا زنگ بزن به شقایق ببین اون چی میگه! گفت میتونه عکسا رو ازش بگیره.
_ دردسر میشه برامون. بذار بزرگترها حلش کنن.
_ اخلاق مامان من رو نمیدونی؛ بفهمه سیاوش به من دست زده، ازدواجم رو بهم میزنه.
آروم توی صورتم زدم.
_ مگه به تو دست زده!؟
شرمنده سرش رو پایین انداخت.
_ فکر میکردم قراره ازدواج کنیم. دستم رو میگرفت.
_ یعنی خاک تو سرت کنن! هر کی گفت میخوام بگیرمت، باید دستش رو بگیری؟
درمونده لب زد:
_ سرزنش من الان چه فایدهای داره؟ یه فکری بکن.
_ به علی بگیم؟
طلبکار جلو اومد و نامه رو از دستم کشید.
_ تو اصلاً کمک نکنی بهتره. بذار خودم به شقایق زنگ میزنم.
_ خیلی خب قهر نکن؛ کمک میکنم.
_ رویا تا قبل از بیستم باید ازش بگیریم.
_ چرا بیستم؟
_ مسعود گفت بیستم عقدمون باشه.
دهنم از نوع خطاب کردنش باز موند.
_ شما تا اونجا رو هم حرف زدید!؟
_ رویا من به چی فکر میکنم تو به چی!
خم شدم و نامه رو ازش گرفتم.
_ باشه؛ با شقایق حرف میزنم. فقط باید صبر کنی یه فرصتی که هیچ کس خونه نباشه.
فوری ایستاد و دستم رو گرفت.
_ به خدا برات جبران میکنم. من اصلاً دیگه مدرسه نمیرم.
_ خل شدی؟ دیپلمم میخوای نگیری؟
_ آره وقتی آرامشم رو میگیره.
_ آرامشت رو اشتباهاتت گرفته نه درس و مدرسه. من جای تو بودم تمام اشتباهاتم رو قبل ازدواج بهش میگفتم. الان بدونه خیلی بهتره. بعداً که بفهمه اعتمادش رو بهت از دست میده.
_ نمیفهمه.
_ تو فکر کن یه بار که باهاش رفتی بیرون، برادر هدیه هم بیاد اون جا. اگر اون جا بگه؛ هم آبروت میره، هم زندگیت بهم میریزه. اما اگر الان بگی بعداً استرس نداری.
_ رویا زده به سرت! خودت قبل ازدواج دوست پسر داشته باشی به خواستگارت میگی؟
_ رویا غلط میکنه از این کارها بکنه!
هر دو ترسیده به علی نگاه کردیم. اخم وحشتناکش، ته دل هر کسی رو خالی میکرد.
_ مگه بهش نگفتی؟
زهره سرش رو پایین انداخت.
_ با توأم زهره!
آهسته لب زد:
_ نه.
_ خیلی اشتباه کردی. من به مامان میگم خودش به مادرش بگه.
زهره از ترس و خجالت سرش رو بالا نمیگرفت. نگاه علی به میلاد افتاد که هر دو دستش رو روی شیشه گذاشته بود و از پشت پرده بیرون رو نگاه میکرد.
_ میلاد اون جا چیکار میکنی؟
میلاد که انگار فقط حواسش به خاله و رضا بود جواب نداد.
_ آقامیلاد با شمام!
فوری جلو رفتم و میلاد رو تکون دادم.
_ میلاد علی کارت داره.
مظلوم برگشت و به علی نگاه کرد.
_ میگم اون جا داری چیکار میکنی؟
_ رضا به مامان گفت برو بابا. رویا گفت وایسم نگاه کنم اگر دوباره با مامان بد حرف زد به تو بگم.
نگاه چپچپ علی خیلی سریع از من گرفته شد. این میلاد هر وقت لو میره همه رو همراه خودش لو میده.
_ بیا برو اون ور، این کار خوبی نیست.
_ آخه رویا گفت!
_ ظهر هم رویا گفت اون چرت رو بگی؟ میلاد جدیداً به این نتیجه رسیدم که به شدت نیاز به تنبیه داری.
میلاد زد زیر گریه و با صدای بلند خاله رو صدا کرد. خاله با سرعت داخل اومد. نگاهی به علی انداخت و میلاد رو بغل کرد. علی عصبیتر از قبل گفت:
_ چرا بیخودی گریه میکنی! مگه من چی بهت گفتم؟
میلاد با گریه همه چیز رو تعریف کرد. پنهانی از خاله فاصله گرفتم. علی فقط چپچپ نگاه میکنه، خاله واقعاً میزنه.
_ خیلی خب مامانجان، آروم باش.
نگاه تیزش رو به من داد.
_ اونی رو که باید تنبیه کنی این رویاست که داره رفتارهای زشت خودش رو یاد میلاد هم میده.
میلاد رو کنار گذاشت و ایستاد. اگر سکوت کنم دیگه جلوی خاله رو نمیشه گرفت. طلبکار گفتم:
_ من که انقدر بدم چرا نگهم داشتی؟ الان زنگ میزنم به عمو بیاد این دختر بیتربیتِ بدرد نخور رو ببره همون جایی که میخوانش.
به حالت قهر سمت پلهها رفتم. از کنار علی رد شدم و پلهها رو بالا رفتم. در واقع فرار کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت261
🍀منتهای عشق💞
صدای خاله رو شنیدم.
_ نمیخواستم ناراحتش کنم! علی تو چرا این جوری به میلاد نگاه میکنی؟ بچهم مگه چیکار کرده؟
علی هم تن صداش رو کنترل کرد، هم خیلی آروم و با احترام گفت:
_ مادر من، یک کلمه بگو کارهای میلاد به من ربطی نداره.
ایستادم و به علی نگاه کردم.
_ نه من این حرف رو نزدم، فقط...
با حفظ کنترل رفتارش، حرف خاله رو قطع کرد.
_ فقط نداریم. اگر میبینی کار بچهها به اینجا رسیده، چون تا اومدم یه حرفی بزنم نذاشتید! همش گفتی بچهن. فقط وقتی گند بزرگشون رو زدن، من رو کوک کردی که بزنشون. الان این وضع شده.
_ مگه چی شده؟ شکر خدا همهشون دارن خوشبخت میشن.
_ اگر به محرم نامحرم نکردن رضا و گند زهره میگی خوشبختی! من دیگه حرفی ندارم.
_ درست میشه.
_ پس بیزحمت خودتون به خواستگاراش بگید که خانم قبلاً چه غلطی کرده.
مسیرش رو کج کرد و از پلهها بالا اومد. لباسم رو از سرشونه گرفت و با حرص با خود همراه کرد. لباسم رو طوری رها کرد که برای کنترل خودم قدمی برداشتم.
انگشتش رو تهدیدوار جلوم تکون داد.
_ فکر نکن نفهمیدم از چه حربهای استفاده کردی!
آب دهنم رو قورت دادم.
_ انتظار داشتی بایستم خاله من رو بزنه؟
_ نه انتظار داشتم یه عذرخواهی بابت رفتار اشتباهت میکردی.
_ توی این خونه همه اشتباههای بزرگتری کردن؛ کدومشون عذرخواهی کردن که دیوار من رو از همه کوتاهتر پیدا کردی!
چپچپ نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید.
_ من چیکار به همه دارم؟ از تو باید انتظار داشته باشم یا نه؟
نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به دکمهی لباسش دادم.
_ سؤالم جواب نداشت؟
_ آره.
_ آره چی رویا؟
_ باید انتظار داشته باشی.
دستوری گفت:
_ برو پایین از مامان معذرتخواهی کن! بگو فقط برای این گفتی که خودت رو نجات بدی.
ملتمسانه نگاهش کردم.
_ بذار بعداً میگم.
به پلهها اشاره کرد و تأکیدی گفت:
_ الان!
_ آخه الان میزنم. میترسم.
_ نمیزنه؛ برو.
_ توروخدا!
_ فکر کن این تنبیه رفتار زشتته. برو پایین.
نگاهی به پلهها انداختم و درمونده چشمی گفتم.
پلهها رو پایین رفتم. خاله همون جا نشسته بود. سرچرخوندم به علی که بالای پلهها هر دوستش رو توی جیبش کرده بود و منتظر بود، نگاه کردم.
جلوتر رفتم و با فاصله از خاله نشستم.
_ ببخشید.
نفسش رو آه مانند بیرون داد.
_ تو ببخش عزیز خاله.
_ من اشتباه کردم. ترسیدم من رو بزنی، الکی اون جوری گفتم که آروم بشید.
رنگ نگاهش دلخور شد و از من گرفت.
_ حق با علیِ. خب منم مادرم، دلم نمیاد.
_ عیب نداره خاله. الان ناراحتی این جوری گفت؟
_ نه بچهم گیر کرده بین ما. تمام مسئولیت زندگی روی دوشش هست. امروز نذاشت من به پسانداز دست بزنم. خودش پول انگشتر مهشید رو داد.
سرچرخوندم به بالای پلهها نگاه کردم. رفته بود.
خاله غمگین به ساعت نگاه کرد.
_ ساعت نه و نیم شد! میخواستم عیدی مهشید رو امشب ببرم.
_ صبح ببرید خب!
_صبح میخوایم بریم خرید.
_ خب اول ببر، بعد بریم خرید.
به آشپزخونه نگاه کرد.
_ شام نداریم. با زهره یه چی درست کن، برم بالا از دل علی در بیارم. بچهم حق داره. دیگه تو کارش دخالت نمیکنم.
از خستگی به زحمت ایستاد و پلهها رو بالا رفت. زهره الان بدتر از همه اعصابش خورده. هیچ کمکی نمیتونه بهم بکنه.
املت درست کردم و کمتر از ده دقیقه همه دور سفره نشستن. رضا و میلاد املت دوست ندارن اما از ترس علی حرفی نزدن و خوردن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
PTT-20210824-WA0020.opus
2.17M
تفسیر آیه ۱۵ سوره فجر🌸
سوگند به سپیده صبح 🌞
همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت262
🍀منتهای عشق💞
شام رو در سکوت خوردیم. شرایط خونه انقدر متشنج بود که هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت. علی اما خونسرد بود. شاید هم آرامش قبل از طوفانِ.
وقتی مطمئن شد همه غذاشون رو خوردن گفت:
_ مامان من بالا هم بهت گفتم، اگر قراره...
خاله حرفش رو قطع کرد.
_ من دیگه کاری ندارم؛ حرفم نمیزنم. خودت میدونی.
علی نگاهش رو از خاله گرفت و به سفره داد. زیر لب گفت:
_ خیلی خب.
سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به رضا داد.
_ آقارضا، فردا غروب محرمتون میکنن تا تاریخ عقد. یکم خوددار و قانع باش. قرار نیست زنت هر چی خواست تو براش فراهم کنی! زندگی بالا و پایین داره. سعی کن عادتش بدی اندازهی درآمدت ازت توقع داشته باشه که دستت رو جلوی این و اون دراز نکنی. احترام مامان رو حفظ کن که اگر روزی زنت به تبعیت از تو با مامان بد حرف بزنه، اون روم رو نشونت میدم.
نگاهش رو به زهره داد. تیزی نگاهش باعث شد تا زهره سربزیر بشه.
_ تو هم بشین به کارهای گذشتت فکر کن؛ ازشون درس بگیر و دیگه تکرارشون نکن.
زهره از خجالت سرش رو هم بالا نیاورد. علی رو به میلاد گفت:
_ تو هم رفتارت رو درست کن. انقدر بچه نیستی که این کارها رو میکنی. یه بار دیگه حرف نامربوط بزنی من میدونم با تو! مامان هم دیگه جلوم رو نمیگیره.
نگاهش رو اینبار به من داد.
_ اما تو رویا! دست از فضولی کردن بردار. فالگوش ایستادن و یواشکی حرف گوش کردن، کار دستت میده.
خیره تو چشمهاش گفتم:
_ چشم.
لبخند معنیدارش رو به خواهر و برادراش داد.
_ فقط یه چشم باید بشنوم.
زهره و رضا با هم خیلی آهسته گفتند چشم.
نفسش رو سنگین بیرون داد.
_ مامان شما هم زنگ بزن به مهنازخانم، هر چی که بالا بهت گفتم رو بهش بگو.
خاله مضطرب نگاهش کرد.
_ علیجان من اگر بگم...
_ مامان شما قول دادی!
_ بالام نذاشتی برات توضیح بدم...
_ این حرف باید گفته بشه. اگر نگی خودم با پسره حرف میزنم. من الان خودم رو میذارم جای اون. اگر روزی، یه جایی از زندگی متوجه بشم که زنم اینکار رو کرده و من ازش بیخبر بودم و بهم نگفته، همون روز پایان زندگی مشترکمون هست. چرا چیزی رو که برای خودمون نمیپسندیم برای دیگران بپسندیم!
خاله درمونده گفت:
_ باشه. میگم بهش.
_ من خستهم، میخوام برم بخوابم. فردا صبح اول میریم خونهی عمو، بعد هر جایی دوست داشتید میریم.
_ باشه، برو پسرم. گلگاوزبون دم کنم بیارم؟
ایستاد.
_ نه؛ فقط تو رو خدا دیگه سروصدا نکنید بخوابیم.
این رو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. خاله با صدای آهستهای گفت:
_ دیگه تمام اختیارتون دست علیِ. حواستون رو جمع کنید.
زهره با التماس گفت:
_ مامان میخوای به مهنازخانم بگی؟
خاله سرزنشوار نگاهش کرد.
_ یه طوری میگم که فقط گفته باشم.
رضا گفت:
_ مامان من به مهشید بگم فردا میخوایم بریم اون جا؟
_ نه صبر کن خودم به زنعموت میگم. پاشید برید بخوابید صبح زود بیدارتون میکنم.
رضا و مهشید ایستادن و بیرون رفتن.
_ خاله میشه من نیام؟
_ نه.
_ الان برسیم اون جا، عمو هی میخواد همه چی رو ربط بده به من و محمد.
_ نمیکنه.
_ من رو بذارید خونه، خودتون برید.
_ رویا بحث نکن! پاشو برو بخواب. نمیشه تنها بمونی.
_ خب میرم خونهی آقاجون.
کلافه نگاهم کرد.
_ خاله یه لحظه گوش کن.
با صدای بلند گفت:
_ علی...
فوری ایستادم.
_ باشه خب میام؛ چرا قاطی میکنی!؟
بیرون رفتم و پلهها رو بالا رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت263
🍀منتهای عشق💞
زهره دستش رو روی سرشونهام گذاشت و آروم تکون داد.
_ رویا بیدارشو.
چشمم رو نیمه باز کردم. کشوقوسی به بدنم دادم و نگاهش کردم.
_ چیه؟
_ میگم الان همه خوابن؛ میتونی زنگ بزنی به شقایق.
پتو رو روی سرم کشیدم.
_ یه حرفایی میزنیها! علی خونهست، چه جوری زنگ بزنم؟
_ من میرم گوشی رو بیارم بالا. تو فقط شماره رو بگیر ببین شقایق چی میگه. دیشب از استرس خوابم نبرد به خدا!
دلم برای استرسش سوخت و نشستم. دستی به چشمم مالیدم.
_ اگر گوشی رو بیاری بالا، همزمان هم یکی بیاد داخل که آبرومون میره!
_ کسی که نمیدونه تو چی میخوای بگی. بگو دلم براش تنگ شده بود.
_ باشه برو بیار زنگ میزنم.
زهره بیصدا از اتاق بیرون رفت. میدونم این بزرگترین اشتباه زندگیمه، و اگر علی بفهمه، شرایط خیلی برام سخت میشه.
این که تأکید داره یه دوستی ساده با برادر هدیه رو به خواستگار زهره بگه؛ اگر بدونه زهره با اون پسره مرز محرم و نامحرم رو هم رد کرده و با هم عکس انداختن و تفریح رفتن، دیگه هیچی! هم شرایط رو توی خونه برای زهره بد میکنه و هم مطمئناً این ازدواج رو به هم میزنه.
زهره خیلی آهسته دستگیرهی اتاق رو پایین داد و داخل اومد. آهستهتر دَر رو بست و نفس راحتی کشید. سمتم اومد و گوشی رو توی دستم گذاشت.
_ نامه رو کجا گذاشتی شمارش رو برداریم؟
دستم رو توی جیب لباسم کردم و کاغذ مچاله شده که هنوز اون جا بود رو بیرون آوردم. شماره شقایق رو گرفتم. تا گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، صدای دَر اتاق بلند شد. ترسیده تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی زمین انداختم و به زهره نگاه کردم. زهره فوری توی رختخوابش خوابید و پتو رو روی سرش کشید.
چقدر تو انجام این جور کارها مهارت داره. به اطراف نگاه کردم و گوشی رو زیر بالشتم گذاشتم.
_ بله!
صدای آهستهی رضا اومد.
_ رویا یااللهی؟
_ صبر کن الان میگم.
روسریم رو که کنار بالشتم گذاشته بودم، روی سرم انداختم و گرهاش رو مرتب کردم.
_ بیا تو.
دَر رو باز کرد و داخل اومد. همون جا جلو دَر نشست و زانوهاش رو بغل گرفت.
_ چی شده؟
به زهره اشاره کرد و بیصدا لب زد:
_ خوابیده؟
سرم رو بالا دادم.
برای اینکه یه وقت حرفی از پول نزنه و زهره متوجه نشه، پتو رو از روی زهره کنار کشیدم.
_ رضاست، پاشو.
زهره نگاهی به برادرش کرد. سلامی گفت و نشست.
_ مگه چیکار میکردید که خودت رو زدی به خواب؟
_ خودش رو نزده به خواب؛ از علی خجالت میکشه. چی شده رضا؟
سرش رو پایین انداخت.
_ ناراحتم.
_ از چی؟
_ از دست مهشید. پاش رو کرده تو یه کفش که عیدی رو که خودم انتخاب نکردم نمیخوام! باید خودم رو میبردید.
زهره گفت:
_ خب یه ذره که حق داره.
فوری گفتم:
_ نه چه حقی!؟ حالا صبر کن هدیهت رو که دادن، خوشت نیومد برو بفروش یا عوض کن. یا نگهدار پول دستتون اومد یه بهترش رو بگیر. دیگه خاله همین از دستش برمیاومده!
_ منم همین رو بهش گفتم؛ اما قبول نمیکنه، میگه نه.
_ نگران نباش! نمیتونه جلوی باباش و خاله بگه نمیخوام. صبر کن بریم اون جا، حرف نمیزنه.
_ میترسم دلخوری پیش بیاد یا چیزی بگه که باعث ناراحتی مامان بشه.
_ نه مطمئن باش علی باشه نمیتونه حرف بزنه.
صدای علی باعث شد تا هر سه به دَر نگاه کنیم. با تردید پرسید:
_ رضا تو کجایی؟
آروم توی پیشونیش زد.
_ همیشه باید بفهمه!
ایستاد و دَر رو باز کرد. دَر که باز شد، نگاهش به من افتاد و خیلی جدی گفت:
_ تو اتاق دخترا چیکار میکنی؟
_ میخواستم...
_ بیا بیرون!
نگاه تیزش انقدر طولانی شد تا رضا دَر را کاملاً باز کرد و بیرون رفت.
تو دلم خدا خدا میکردم که صدای تلفن از زیر بالشتم بلند نشه که آبروم بره.
_ رضا تو خجالت نمیکشی؟ صد بار بهت نگفتم اون جا نری؟
_ ببخشید به خدا سؤال داشتم.
_ چه سؤالی؟
سرش رو پایین انداخت. علی تن صداش رو پایین آورد.
_ من از مامان خجالت میکشم انقدر که توی این خونه صدامون رفته بالا.
به پلهها اشاره کرد.
_ بیا برو پایین.
رضا حرفی نزد و راهش رو سمت پلهها کج کرد. علی رو به من و زهره گفت:
_ میلاد رو بیدار کنید، بیاید پایین.
منتظر جواب نشد و خودش هم رفت. زهره فوری گفت:
_ الان بهترین وقته؛ زنگ بزن.
_ الان زنگ نمیزنم؛ بفهمن من رو دعوا میکنن. گوشی رو ببر بذار سرجاش.
_ رویا نامردی نکن دیگه! زنگ بزن.
کاغذ رو جلوش گذاشتم. گوشی رو از زیر بالشت بیرون آوردم.
_ این گوشی، اینم شماره. خودت زنگ بزن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت264
🍀منتهای عشق💞
دلخور گفت:
_ شقایق با من خوب نیست.
_ پس صبر کن خودم به وقتش حرف بزنم.
_ تو میدونی من چقدر استرس دارم؟
_ زهره! از امروز تا سیزدهم علی سر کار نمیره؛ تو فکر کن شقایق یه راه هم نشون ما داد، ما میتونیم بریم؟
صدای خاله از پایین اومد.
_ دخترا... بیاید صبحانه... دیر شده.
_ اگر میدونستی من چقدر استرس دارم، انقدر راحت حرف نمیزدی. عقب رفت و بغض کرده زانوهایش رو بغل گرفت.
_ دیشب تا صبح خواب به چشمهام نیومد. یه دقیقه نتونستم بخوابم. یه غلطی کردم، حالا علی هر خواستگاری که واسه من بیاد میخواد همه چیز رو بذاره کف دستشون؛ که چی؟ باید با طرف صادق باشیم. این جوری هرکی بیاد که میره!
با حسرت ادامه داد:
این پسرِ مسعود، خیلی پسر خوبیه. به من گفت میذاره درس بخونم برم دانشگاه. گفت خونه مستقل برام میگیره. گفت مسافرت میبره. قول داد که خوشبختم میکنه.
میفهمی رویا! دوستش دارم؛ بهش دل بستم؛ الان اگه اون بره من چیکار کنم؟ آیندم رو دارم از دست میدم. رویا بیچاره میشم!
_ دیگه هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه.
_ تو رو بذارن یکی رو راهنمایی کنی!
پتوم رو تا کردم و گوشهی اتاق گذاشتم.
_ به جای این که شب تا صبح گریه کنی، بلند شو وضو بگیر و دو رکعت نماز بخون! حواسم بهت هست. میدونی چند وقته نماز نخوندی؟ به جای التماس به من و راه چاره از شقایق، از خدا بخواه کمکت کنه. خدا یه جوری کنه که نه دل مسعود از تو سرد بشه، نه بیخیالت بشه و نه آبروت بره.
تو خدا رو فراموش کردی زهره! بعد هم فکر کن داری تنبیه میشی. یعنی چی که تو گذاشتی اون پسره دستت رو بگیره! یعنی هر کی، هر کسی رو دوست داشت این مجوز میشه که اجازه بده نامحرم بهش دست بزنه! همون پسره هم حاضر نیست باهات ازدواج کنه. پیش خودش میگه این دختره که انقدر راحت اجازه داد من دستش رو بگیرم، پس حتماً یه پسره دیگه هم دستش رو گرفته.
الان تمام پسرها برای ازدواج دنبال یه دختر پاک میگردن. دختری که از این کارها نکرده باشه. اگر مسعود بفهمه، حق داره که پا پس بکشه.
_ برای من روضهی بیچارگی میخونی؟
_ این روضه بیچارگی نیست! عقوبت کارهاییه که واسه یه لحظه خوشگذرونی کردی.
_ راه کار نشونم بده.
_ بهت میگم وضو بگیر نماز بخون! پای سجاده بشین و از خدا بخواه.
_ چشم، ننجون. عین پیرزنا نشستی من رو نصیحت میکنی!
رختخوابم رو تا کردم و روی پتو گذاشتم.
_ اینایی که بهت گفتم، چیزیه که تو همین هفده سال یاد گرفتم. میبینی که با خیال راحتم دارم زندگی میکنم. اصلاً هم ترسی ندارم که یکی از گذشتهم بدونه. تو خودت نمیخوای راه درست رو انتخاب کنی؛ حتی همین الان که گرفتاری!
موهام رو داخل روسری فرستادم و گرهش رو مرتب کردم.
_ زود حاضر شو بیا پایین. اول باید بریم خونه عمو اینا؛ بعد هم بریم خرید. خاله استرس داره.
دَر اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. از زهره دلخور شدم. به من میگه ننجون! تقصیر خودمه که باهاش حرف میزنم. دلمم براش میسوزم، اما واقعاً هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه. زهره اشتباه کرده و الان باید چوب اشتباهش رو بخوره.
پام رو روی اولین پله گذاشتنم که متوجه خاله شدم که به دنبال ما از پله بالا میاومد. دلخور گفت:
_ صدای من نمیاد بالا؟ چرا هر چی صداتون میکنم جواب نمیدید!؟
_ سلام. داشتم رختخوابم رو جمع میکردم.
_ زهره چرا نمیاد؟
_ نمیدونم، نشسته داره فکر میکنه.
_ بیا برو پایین چایی ریختم شیرین کن بخور، برم ببینم این دختر چشه؟
وارد آشپزخونه شدم. رضا بُغ کرده کنار سفره نشسته بود و با نون توی دستش بازی میکرد. علی در حال خوردن بود. میلاد هم که انگار نه انگار علی دیروز از دستش عصبانی بود و دعواش کرده؛ آرنج یکی از دستهاش رو روی پای علی تکیه داده بود و لقمهای که خاله براش گرفته بود رو میخورد.
سلام کردم. فقط علی جوابم رو داد. نشستم و شروع به خوردن کردم.
نیمنگاهی به رضا انداختم. فکر میکنم علت ناراحتیش رو بدونم؛ هنوز نتونسته با مهشید به خاطر عیدی کنار بیاد. شاید بهتر باشه به خاله بگم که جلوی عمو اینا ضایعش نکنن.
علی لیوان چاییش رو سمتم گرفتم.
_ رویا یه چایی دیگه برام میریزی؟
با لبخند لیوان رو ازش گرفتم. انقدر دوستش دارم که دلم میخواد از صبح تا شب، هر کاری داره انجام بدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت265
🍀منتهای عشق💞
لیوان چایی رو جلوش گذاشتم. همزمان خاله و زهره وارد آشپزخونه شدن. چشمهای زهره اشکی بودم. انگار همه میدونن چرا گریه کرده؛ چون هیچکس کنجکاوی نکرد و نپرسید که علتش چیه!
_ خاله یه لحظه میای؟
نگاهی به سفره انداخت.
_ صبحانه بخورم میام.
_ یه دقیقه کار دارم، بعد بیا بخور.
زهره با ترس نگاهم کرد. با نگاه بهش قوت قلب دادم که تو رو نمیخوام بگم. خاله بیرون اومد. گوشهای کشیدمش و آهسته گفتم:
_ خاله شاید نباید بگم؛ شاید اگر رضا بفهمه ناراحت بشه؛ اما فکر کنم مهشید از عیدی که براش خریدید، خوشش نیومده. دیشب رضا یه حرفهایی زد که فکر نمیکنم حرف خودش باشه!
اخم خاله توی هم رفت.
_ یعنی چی!؟
_ نمیدونم دیگه! فکر کنم به خاطر همین الان رضا بُغ کرده. گفتم بهت بگم که اون جا ضایع نشی.
دستی به سرم کشید.
_ کار خوبی کردی گفتی.
_ خاله به روی رضا نیاریها!
_ برو حاضر شو؛ اون مانتویی که داییت خریده رو هم نپوش. اصلاً نمیدونم چی فکر کرده که رفته لباس زن چهلساله رو برای تو خریده؟
خیره نگاهش کردم. بحث کردن با خاله فایدهای نداره. فقط باعث اصرار علی به بپوشیدنم میشه و این سوءتفاهم برای همه بوجود بیاد که چرا روی من حساس شده.
توی فکر رفته سمت آشپزخونه قدم برداشت. از پلهها بالا رفتم. مانتو روسری که دیروز علی برام خریده بود رو پوشیدم و آهسته پایین اومدم.
رضا همچنان اخماش تو هم بود و جلوی تلویزیون نشسته بود. اینبار سوئیچش رو توی دستش جابهجا میکرد. کاش عمو مدل ماشینی که به رضا داده رو از علی بالاتر نمیداد.
علی ازخونه بیرون رفته بود. زهره بالا رفت تا لباسش رو بپوشه و خاله تنها توی آشپزخانه در حال شستن ظرفها بود.
اگر الان من رو با این لباس ببینه، حتماً بهم گیر میده که عوضش کنم. به خاطر همین بیصدا وارد حیاط شدم. کفشم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
علی کنار ماشین ایستاده بود و با تلفن همراهش حرف میزد. با دیدنم دَر عقب ماشین رو باز کرد. نشستم. چند لحظه بعد تلفن رو قطع کرد. پشت فرمونش نشست و به عقب برگشت.
_ چرا زود اومدی بیرون؟ بقیه کجان؟
_ داشتن حاضر میشدن. خاله گفت این مانتو رو نپوشم؛ برای اینکه مجبورم نکنه عوضش کنم، زود اومدم بیرون. میدونستم کنار ماشین منتظری.
نگاهی بهم انداخت. سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و به روبرو نگاه کرد.
رضا سرش رو از خونه بیرون آورد و با صدای بلند گفت:
_ مامان... تو ماشین پیش علی نشسته، بیا بریم.
_ وای علی... الان میخواد کلی سرم غر بزنه که چرا نگفتم اومدم بیرون!
_ عیب نداره، جوابش رو نده.
خاله دلخور بیرون اومد و به من نگاه کرد. میلاد و زهره هم بیرون اومدن. رضا دَر رو قفل کرد و بقیه سمت ماشین اومدن. خاله هنوز توی ماشین ننشسته بود که صدای غرغرش بلند شد.
_ من یه ساعتِ دارم بالا پایین خونه رو میگردم، تو واسه خودت به تنهایی اومدی اینجا؟
برگشت سمتم و با تعجب و تشر گفت:
_ مگه نگفتم اینا رو نپوش!؟
_ خاله دوستشون دارم. قشنگن دیگه! اذیتم نکن.
_ الان زنعموت کلی به من میخنده.
علی خیلی جدی گفت:
_ مگه لباسش چشه؟
_ هیچی، انگار نه انگار دختر هفده سالهست!
_ دختر باید سنگین بگرده، چه ربطی داره چند سالشه؟
خاله دیگه حرفی نزد. چون رضا با ماشین خودش میاومد؛ میلاد هم عقب کنار ما نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
b6bdbdd4afde41258a805a592ee5894e.opus
2.95M
تفسیر آیه ۱۶و ۱۷ سوره فجر🌸
سوگند به سپیده صبح 🌞
همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت266
🍀منتهای عشق💞
خاله گفت:
_ اون جا که رفتیم، اگر حرفی شد هیچ کس حرف نزنه.
علی سؤالی نگاهش کرد.
_ چه حرفی؟
_ هیچی برای احتیاط میگم.
فقط من منظور خاله رو فهمیدم. خاله احتمال میده که مهشید حرفی بزنه و میترسه که ما جوابش رو بدیم، اختلاف پیش بیاد.
ماشین رضا از کنارمون رد شد. از همین فاصله هم اضطراب رو توی صورت رضا میشه دید. خدا به دادش برسه. این زندگی که اولش اینطوریه، آخرش چی میخواد بشه.
_ علیجان یه جا وایسا، گل و شیرینی هم بگیریم.
_ چشم.
_ یادم رفت به رضا بگم؛ زنگ بزن بگو اونم بایسته.
_ زنگ نمیخواد، الان چراغ میزنم میایسته.
علی ماشین رو جلوی گلفروشی پارک کرد. رضا هم که جلوتر بود، ایستاد. گل و شیرینی خریدن و سمت ماشین اومدن.
علی چیزی به رضا گفت. رضا خندید و خجالت زده دستی به گردنش کشید. گل و شیرینی رو داخل ماشین رضا گذاشتن.
خاله غرغرکنون گفت:
_ بیا دیگه... دیره!
علی صورت رضا رو بوسید و سمت ماشین اومد. خاله با دیدن این کار علی، غرغر کردن رو فراموش کرد و آه بلندی کشید.
احتمالاً نبود شوهر و بابای بچههاش، آه از نهادش بلند کرده. دوباره راه افتادیم. طولی نکشید که علی ماشین رو جلوی دَر خونهی عمو پارک کرد.
همه پیاده شدیم و منتظر رضا که دَر ماشینش رو قفل میکرد موندیم. با جعبهی شیرینی و گل سمت ما اومد. خاله زنگ دَر رو فشار داد و بلافاصله دَر خونه باز شد.
خاله برگشت و نگاهی به همهمون انداخت. صدای خوشحال عمو اومد.
_ بفرمایید. خیلی خوش آمدید.
خاله لبخند ظاهری زد و وارد خونه شد. بعد از سلام و احوالپرسی بین خاله و عمو كه به گرمی انجام شد، همه یکییکی سلام کردیم. نوبت به من رسید. عمو نگاه پر از رضایتی به من انداخت.
_ ماشالله چقدر خانوم شدی!
از تعریفش، هم خوشم اومد هم خجالت کشیدم.
_ ممنون عمو.
_ تو مگه قرار نیست فردا با آقاجون بری خرید؟ کی این رو خریدی؟
_ این خرید عیدم نیست. داییم برام خریده.
_ چه دایی خوش سلیقهای هم داری.
دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ بیا برو تو، شاید مهشیدم از تو یاد گرفت.
وای اگر این جمله رو مهشید میشنید، تا آخر عمرش با من دشمن میشد.
وارد خونه شدم. سلامی به زنعمو دادم و ناخواسته با چشم دنبال محمد گشتم. شکرخدا انگار نیست.
عمو دستم رو گرفت. مجبور شدم کنارش بشینم. زنعمو نگاهی به دستهگل انداخت و رو به خاله گفت:
_ دستتون درد نکنه. راضی به زحمت نبودیم.
_ خواهش میکنم. زحمتی نیست. مهشید هم مثل دخترهای خودم.
_ من گفتم خرید عیدش، حتماً منظورتون عیدیش بوده.
خاله خندید. دستش رو توی کیفش کرد و جعبهی منبتکاری شدهی خیلی قشنگی رو جلوی مهشید که کنارش نشسته بود گذاشت.
_ قابل تو رو نداره مهشیدجان.
مهشید از گوشهی چشم نگاه پر از تحقیری به جعبه انداخت و تشکری زیر لب کرد. خاله نگاهش رو از مهشید برداشت و حرفی نزد. عمو از این کار مهشید حسابی ناراحت شد. با تشر اما طوری که سعی میکرد صداش رو کنترل کنه گفت:
_ دخترم بازش کن ببین برات چی آوردن.
مهشید دوباره پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ انگشتره؛ دیشب عکسش رو دیدم.
اخم عمو توی هم رفتم و با همون تن صدای آرومش گفت:
_ دیشب هم که دیده باشی الان ادب حکم میکنه که دَر جعبه رو باز کنی، ببینی؛ تشکر کنی و ارزش قائل باشی!
از اینکه عمو داره توی جمع دعواش میکنه و اینطوری باهاش حرف میزنه، اصلاً ناراحت نشد.
باز اعتنایی به جعبه نکرد و گفت:
_ فقط من باید ارزش قائل باشم؟
چشمهای عمو گرد شد. زنعمو نمایشی خندید و گفت:
_ بچهست آقامجتبی، سخت نگیر. مهشیدجان انتظار داشته که برای خرید این انگشتر نظرش رو میپرسیدند. شاید برای اون ناراحته.
عمو این بار لحن صداش رو کمی تند کرد.
_ مهشید همین الان انگشتر رو بردار؛ دست کن و ضمن تشکر عذرخواهی هم بکن!
چقدر بد و ضایع! اگر یک نفر این طوری با من رفتار میکرد حتماً ناراحت میشدم.
مهشید بغض کرد. از ترس عکسالعمل پدرش، جعبه رو برداشت و دَرش رو باز کرد. انگشتری که از انگشتر من سنگینتر و ضخیمتر بود رو بیرون آورد و نگاهی بهش کرد. بیمیل توی دستش کرد و رو به خاله گفت:
_ خیلی ممنون زنعمو. معذرت میخوام.
خاله بهش برخورده، اما خودش رو کنترل کرد و به خاطر رضا حرفی نزد. خواهش میکنمی زیر لب گفت و نگاهش رو، به روبهرو داد.
عمو حسابی عصبانیه و این را از گوشهای قرمزش میشه فهمید. مهشید حقش بود؛ چون هر کس دیگهای هم این رفتار رو میکرد، دعواش میکردن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت267
🍀منتهای عشق💞
رضا هم دست کمی از مهشید نداره و از این موضوع ناراحته.
خاله گلو صاف کرد و رو به عمو گفت:
_ آقامجتبی، بابت ماشین رضا هم دستتون درد نکنه.
عمو نگاه چپچپش رو از مهشید برداشت و گفت:
_ اون ماشین داستان داره. آقاجون به من گفت رضا را ببر توی نمایشگاه، هر ماشینی که خودش دلش میخواد بهش هدیه بده که از طرف آقاجون هدیه سر عقد باشه. گفت هدیه مهشیدم سرجاشه.
زن داداش شما که از ما برای بچهها چیزی رو قبول نمیکنید، آقاجون هم تصمیم گرفت که این جوری هدیهش رو به رضا بده.
_ دستشون درد نکنه، ما راضی به زحمت نبودیم.
_ خواهش میکنم، انجام وظیفه بوده. در رابطه با رفتار الان مهشیدم، مطمئن باشید من حتماً باهاش برخورد میکنم که دیگه تکرار نکنه.
_ راستش آقامجتبی، من چند وقته که میخوام حرفی رو به مهشیدجان در حضور پدر و مادرش بزنم که همش دنبال یه فرصت بودم. الان میخوام بگم؛ فقط این رو بدونید که قصدم از گفتنش اینه که اتمام حجتی قبل از عقد با مهشید کرده باشم.
وقتی که مهشید به رضا جواب مثبت داد، در واقع به یه پسر بیکار دانشجو جواب مثبت داده. اینکه مهشیدجان انقدر توقعش از رضا بالاست تا براش چیزی بخره یا همین عیدی که به چشمش هم نیومده، برای من کلی هزینه برداشته.
وقتی مهشید، رضا رو این جوری انتخاب کرده؛ یعنی باید رضا رو با تمام معایب و محاسنش قبول کنه. البته من تمام تلاشم رو میکنم که چیزی از مهشید کم نذارم. همانطور که گفتم، مهشید هم برای من با رویا و زهره هیچ فرقی نداره.
_ زن داداش شما لطف دارید. این حرفتون من رو شرمنده کرد. واقعاً عذر میخوام. گفتم که باهاش صحبت میکنم، دیگه تکرار نمیشه.
قبلش چشمغره ریزی به مهشید رفت که مهشید دوباره سر به زیر شد.
زنعمو از حرفهای خاله خوشش نیومد؛ اما حرفهای خانه منطقی بود و نتونست روی حرف خاله حرفی بزنه.
فارغ از تمام این حرفها، چقدر از جعبهای که انگشتر مهشید داخلش بود خوشم اومد. چرا علی برای من از این جعبهها نخریده؟
عمو برای عوض کردن جو خونه، رو به زهره لبخندی زد و گفت:
_ ان شالله به سلامتی؛ دیشب مراسم زهره چطوری شد؟
این هم از دستهگلهای رضاست که به مهشید گفته خونه ما چه خبره. خاله کمی صورتش سرخ شد و گفت:
_ مراسم خاصی نبود آقامجتبی. ان شالله سر مراسمهای اصلی، هم شما، هم اقاجون رو میگم بیاید. فقط گفتم که دختر و پسر همدیگر رو ببینند. اگر که پسندیدن، انشاالله مراسمات رو به صورت رسمی و جدی با حضور شما برگزار میکنیم. قصد جسارت نداشتم.
_ این چه حرفیه زن داداش! کار خوبی کردید. مراسم اول لازم نبود ما باشیم. حالا چی شد؟ زهرهخانوم، آقا داماد رو پسندید.
زهره سرش رو پایین انداخت. خاله لبخندی زد و با عشق نگاهش کرد و گفت:
_ حالا ببینیم چی میشه.
عمو لبخند دلنشینی زد و سرش رو پایین انداخت.
_ ان شالله که مبارک باشه.
توی نیمساعتی که نشسته بودیم، همه با هم حرف میزدند به جز مهشید که از ترس عمو فقط گوشهای نشسته بود.
بالاخره علی رو به خاله گفت:
_ مامان دیر نشه!
عمو گفت:
_ نه اصلاً اجازه نمیدم برید! ناهار رو پیش ما میمونید.
خاله گفت:
_ آقامجتبی چند جا کار داریم. ان شالله فرصت زیاده.
_ ای بابا! من فکر میکردم ناهار هم می مونید؟
_ گفتم که، یه فرصت دیگه مزاحمتون میشیم.
_ پس من از همین الان بگم؛ روز اول عید که خونه آقاجونیم، روز دوم عید شب شام اینجایید. ان شالله هم پاگشای عروس و داماد باشه، هم که من دوست داشتم یه مهمونی شما رو نگه دارم.
خاله با لبخند گفت:
_ چشم حتماً.
فوری ایستاد و ما هم بلافاصله بعدش ایستادیم. رضا رو به علی گفت:
_ داداش من نمیام؛ میمونم اینجا پیش مهشید.
علی نگاهی به عمو انداخت و عمو به نشونهی تأیید سرش رو تکون داد.
میمونه که عمو مهشید رو دعوا نکنه.
_ عموجان ان شالله ساعت چهار اینجا باشید که بریم محضر دیر نشه.
_ خیالتون راحت، به موقع میایم.
خداحافظی کردیم و از خونه بیرون رفتیم.
خداروشکر که خاله حرفی از خرید کردن نزد؛ وگرنه عمو گیر میداد که من میخوام برای رویا خرید کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت268
🍀منتهای عشق💞
عمو که دَر خونه رو بست، علی ماشین رو راه انداخت و گفت:
_ مامان خیلی خوب گفتی.
خاله کمی چرخید و نگاهی بهم انداخت.
_ اگر صبح رویا بهم نمیگفت، نمیتونستم بگم. دستت درد نکنه دخترم.
علی از آینه سؤالی نگاهم کرد و رو به خاله گفت:
_ چی رو؟
_ گفت مهشید از عیدیش خوشش نیومده. منم فکر کردم چی بگم که توقعش رو نسبت به رضا پایین بیاره.
میلاد گفت:
_ مامان من دو تا کفش میخوام.
_ میلاد من و تو دیشب با هم حرف زدیم. پس تمومش کن!
میلاد زیر لب اَه گفت. با اینکه خاله و علی شنیدن ولی خودشون رو به نشنیدن زدن. بالاخره ماشین رو پارک کرد و همگی پیاده شدیم.
میلاد دست علی رو گرفت و کشید. علی کمی خم شد تا صداش رو بشنوه. میلاد با صدای آروم، چیزی بهش گفت. علی آهسته خندید و سرش رو تکون داد.
_ صبر کن ببینیم چی میشه.
وارد مرکز خرید شدیم. با اینکه خاله امروز تمرکزش برای خرید زهرهست ولی هیجان میلاد اجازه نمیده تا اول برای زهره خرید کنه.
رو به علی گفت:
_ تو برو برای میلاد خرید کن، منم برای دخترا. امروز اینقدر شلوغ میکنه که داره اعصابم رو خورد میکنه
_ باشه. فقط گوش به زنگ باش کارمون تموم شد زنگ بزنم همدیگر رو پیدا کنیم.
_ حواسم هست. فقط علیجان لوسش نکن. همونی که صحبت کردیم رو براش بخر.
میلاد طلبکار گفت:
_ داداش هم بخواد بخره، تو نمیذاری؟
علی اخم ریزی کرد.
_ میلاد! با مامان این جوری حرف نزن.
میلاد به حالت قهر از جمع فاصله گرفت و علی هم بدنبالش رفت. خاله نفس سنگینی کشید. نگاه ازشون برداشت و سمت اولین مغازه رفت.
_ زهره تو سعی کن رنگ کرمی یا سفید انتخاب کنی. رویا تو هم...
_ خاله من دنبال رنگهایی هستم که تا الان نداشتم.
به مانتو تنم اشاره کرد.
_ از این رنگها فقط نباشه.
مانتوم که خیلی قشنگه! عمو هم ازش تعریف کرد؛ چرا خاله خوشش نمیاد!
نیمساعتی بود که مغازهها رو یکییکی میگشتیم. نه من چیزی انتخاب میکردم، نه زهره.
وارد مغازهای شدیم. زهره استرس داره و اصلاً حواسش نیست. خاله از خدا خواسته خودش چند تا مانتو انتخاب کرد و دست زهره داد. زهره وارد اتاق پرو شد. خاله نگاهی به من کرد.
مانتویی برداشت و سمتم گرفت.
_ این رو بپوش ببین بهت میاد؟
درمونده به رنگ مانتو خیره موندم.
_ خاله...! آخه زرد!
_ قشنگه، تا حالا هم نداشتی. برو بپوش ببینم بهت میاد.
_ نه خاله من این رو نمیخوام.
مانتو رو روی دستم انداخت.
_ برو بپوش با من بحث نکن رویا! به خدا حوصله ندارم.
_ خاله صبر کن الان خودم یکی انتخاب میکنم. من زرد نمیپوشم آخه!
به رگال مانتوها اشاره کرد.
_ حالا زرد نمیخوای، بیا رنگبندی داره.
نگاهم به مانتو بلندِ یاسی رنگی افتاد.
_ اون رو میخوام.
خاله رد نگاهم رو دنبال کرد.
_ اون که خیلی بلنده! گیر میکنه تو دست و پات. حالا تو برو این رو که من دادم بپوش ببین بهت میاد؟
دَر اتاق پرو باز شد.
_ مامان بیا ببین خوب شدم.
خاله خوشحال سمت زهره رفت. مانتو رو دست فروشندهای که کنارم ایستاده بود دادم. فقط علی میتونه جلوی خاله رو بگیره.
فوری از مغازه بیرون رفتم و دنبال علی گشتم. با دیدنش تو یه مغازه، خوشحال سمتش رفتم. پشت دَر اتاق پرو کودکانهای ایستاده بود.
_ میلاد کمک نمیخوای؟
_ نه خودم میتونم.
_ علی.
فوری سرچرخوند و متعجب نگاهم کرد.
_ تو اینجا چی کار میکنی!؟ مامان کجاست؟
_ داره مجبورم میکنه یه مانتو زرد بخرم. هر چی میگم نه، گوش نمیکنه! حرف خودش رو میزنه.
_ زرد!
_ آره به خدا! خودم یه مانتو انتخاب کردم، میگه اون بلنده، میپیچه تو دست و پات.
_ خیلی خب، وایسا الان کار میلاد تموم میشه با هم میریم ببینم چی میخوای.
با دست چند ضربه به دَر اتاق زد.
_ میلاد زود باش دیگه!
_ میخوام خوشگل ببینیم. صبر کن دارم بند کفشم رو میبندم.
آهسته خندید و سرش رو تکون داد. رو به من مانکنی رو نشون داد و گفت:
_ از دَر مغازه اومدیم داخل، گفت هر چی تن اینه من میخوام. حتی کفش و جورابش.
نگاهم به جعبهای که توی مشما دست علی بود افتاد.
_ پس این چیه؟
_ کفش ورزشی. یه داستانم داریم با این.
با انگشتهای دستم بازی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. قدمی بهم نزدیک شد.
_ چیزی میخوای بگی؟
لبهام رو بهم فشار دادم.
_ هیچی ولش کن.
نچی کرد و نزدیکتر اومد. تن صداش رو پایین آورد.
_ بگو حرفت رو نخور.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت269
🍀منتهای عشق💞
_ آخه زیاد مهم نیست.
_ حالا تو بگو!
نگاهم رو خجالت زده به چشمهاش دادم.
_ منم دلم از اون جعبهها خواست که خاله برای مهشید خریده بود. چرا برای من از اونا نگرفته بودی؟
چند ثانیهای بیمکث نگاهم کرد و خندهش رو جمعوجور کرد.
_ از اون جعبهها دلت خواسته؟
با تکونهای ریز سرم تأیید کردم.
_ ببخشید من یکم با عجله خریدم. چشم برات جعبهی مثل مال مهشید میخرم.
لبخندم دندوننما شد و خوشحال گفتم:
_ مرسی.
دَر اتاق پرو باز شد و میلاد با عینک دودی که به چشمهاش زده بود، بیرون اومد.
_ خوشگل شدم؟
حسابی تیپش عوض شده. علی جلو رفت و سر تا پاش رو نگاه کرد.
_ عالی شدی.
میلاد متوجه من شد و ذوق زده گفت:
_ رویا خوب شدم؟
واقعاً خوب شده بود.
_ ماه شدی میلاد.
علی گفت:
_ برو در بیار حساب کنم بریم پیش مامان اینا.
عینکش رو برداشت و با لبهای آویزون گفت:
_ میشه با همینها بیام؟ آخه میخوام خوشتیپ باشم.
علی خندهی صداداری کرد.
_ باشه با همینها بیا.
فروشنده لباسهای قدیمی میلاد رو همراه با کفشش داخل مشما گذاشت و بعد از حساب کردن، هر سه از مغازه بیرون رفتیم.
خاله نگران جلوی دَر مانتو فروشی به اطرف نگاه میکرد.
_ الان دعوام میکنه.
_ مگه بهش نگفتی؟
سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نه.
_ نباید بیاطلاع میاومدی خب!
متوجهم شد و اخمهاش رو توی هم کرد.
_ تو کجا ول کردی رفتی توی این شلوغی!؟
علی گفت:
_ پیش من بود مامان.
خاله نگاهش به میلاد افتاد و لبخندش پهن شد.
_ الهی دورت بگردم عزیزم؛ چقدر آقا شدی.
رو به علی که اون هم با لبخند میلاد رو نگاه میکرد گفت:
_ چرا در نیاورده؟
علی با خنده گفت:
_ میخواست خوشتیپ بمونه.
_ مامانجان، در بیار بذار فردا میپوشی.
_ نمیخوام.
نگاهش رو به من داد.
_ بیا برو مانتویی که گفتم رو بپوش، دیر میشه! ساعت چهار باید محضر باشیم.
_ من اون رو نمیخوام.
_ اونی هم که خودت انتخاب کردی، نمیشه بخری. پیراهن انتخاب کرده جای مانتو!
به حالت قهر برگشت داخل مغازه. علی با تعجب گفت:
_ پیراهن؟
_ نه، مثل همینه که خودت برام خریدی.
_ مگه این رو دایی نخریده بود!؟
هر دو به میلاد نگاه کردیم. اصلاً حواسم به حضورش نبود. فوری گفتم:
_ آره، اشتباه گفتم.
علی به مغازه اشاره کرد.
_ بیا برو نشونم بده، ببینم چی میخوای؟
_ زیاد مهم نیست که همون رو بخریم. فقط میخواستم از اون مانتو زردِ نجات پیدا کنم.
روبروی مانتو یاسی رنگِ ایستادم. علی بدون توجه به نگاه خاله برش داشت و دستم داد.
_ بیا ببر بپوش.
خاله گفت:
_ علی این چیه آخه؟
_ بذار بپوشه، اگر بد بود نمیخریم.
فوری مانتو رو گرفتم و به اتاق پرو رفتم. دکمههاش رو بستم و توی آینه به خودم نگاه کردم. زیاد هم بلند نیست؛ تا روی ساق پامِ. دَر اتاق پرو رو باز کردم.
علی با دیدنم لبخندی زد. خاله لبخند علی رو که دید، پشت چشمی نازک کرد و رفت.
_ خیلی عالیه. اگر دوستش داری همین رو میخریم.
خواستم به اتاق پرو برگردم که اسمم رو صدا کرد.
_ رویا.
سمتش برگشتم. تن صداش رو پایین آورد.
_خیلی ممنون که به حرفم گوش میکنی.
انقدر از این حرف علی ذوق کردم که دلم میخواد جیغ بکشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت269 🍀منتهای عشق💞 _ آخه زیاد مهم نیست.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت270
🍀منتهای عشق💞
بعد از یک خریدِ با عجله ولی کامل به رستوران رفتیم و ناهارمون رو خوردیم. جلوی محضر، خاله اجازه نداد من و زهره پیاده بشیم و خودش و علی رفتن. جلوی میلاد رو هم کسی نتونست بگیره و همراهشون رفت.
خب نه من دوست داشتم برم، نه زهره؛ برای همین اصرار هم نکردیم. من از ترس روبرو شدن با محمد و پیش کشیدن حرفهای همیشگی، زهره هم دل و دماغ این جور کارها رو نداره.
_ میگم رویا؛ کاش گوشی علی رو میگرفتیم، باهاش یه زنگ میزدیم به شقایق.
زهره فقط به هدفش فکر میکنه و عواقبش براش مهم نیست. کلافه نگاهش کردم.
_ با گوشی علی!
_ آره، خب شماره رو پاک میکنیم بعدش.
_ خوب جرأت میکنی زهره! من اگر گوشیش اینجا میموند هم بهش دست نمیزدم.
_ خب میخوایم با شقایق حرف بزنیم! به پسر که زنگ نمیزنیم که جرأت نکنیم.
_ یادت نیست سر اینکه من به شقایق زنگ زدم علی چه داد و بیدادی راه انداخت؟ به من گفتن دختر خوبی نیست، باهاش نباشم.
_ اَه از دست تو! آدم انقدر ترسو و محافظهکار نوبره.
_ نه مثل تو خوبه؛ یه کاری کردی که تا آخر عمرت باید استرس داشته باشی.
با دیدن خاله و علی بهشون اشاره کردم.
_ اومدن.
_ رضا اگر گوشیش رو میداد خوب بود.
دَر ماشین باز شد و هر دو خوشحال نشستن.
_ تموم شد؟
خاله نگاهی به زهره که این سؤال رو پرسیده بود انداخت و با خنده گفت:
_ تازه شروع شد.
_ منظورم اینه محرم شدن؟
_ آره. میلادجان مامان، برو عقب بشین پام درد میگیره.
_ نمیخوام. اونا من رو میذارن وسط، میخوام بیرون رو نگاه کنم.
علی نگاهی به خاله انداخت.
_ چی کار کنم مامان؟ برم؟
_ برو مادر.
از تو آینه نگاهی به عقب انداخت.
_ یکیتون بذاره میلاد بشینه کنار شیشه، پای مامان درد میگیره.
قطعاً اون یکی زهره نیست، چون هیچ وقت کوتاه نمیاد. خودم رو وسط کشیدم.
_ بیا جای من.
از همون جا ذوق زده عقب اومد و نشست.
خاله پاهاش رو جابهجا کرد و با دست ماساژش داد و زیر لب گفت:
_ خدا خیرت بده رویا.
علی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. وارد خونه شدیم. علی انقدر خسته بود که نتونست از پلهها بالا بره و همون پایین خوابش برد.
میلاد به زور خاله اومد داخل و با ناراحتی رفت اتاقش. زهره هر چی این پا اون پا کرد گوشی خونه رو برداره و بره بالا، نتونست. چون هم علی کنار تلفن خوابیده، هم خاله حواسش هست. پتوی نازکی روی علی انداختم و کنار خاله نشستم.
_ پاشو برو بالا، لباسهات رو تو کمد آویزون کن.
_ رضا نمیاد؟
_ چرا میاد. گفت آخر شب میاد. رویا شام چی کار کنیم؟
_ همه خستهایم؛ ول کن خاله، نون و پنیر گوجه میخوریم.
به علی اشاره کرد.
_ این بچهم از صبح سرپا بوده. باید یه غذای مقوی بخوره؛ ولی پاهام داره ذوقذوق میکنه.
به پلهها اشاره کرد.
_ این ورپریده هم همش از زیر کار در میره. به تو هم دیگه روم نمیشه کار بگم انقدر که این چند وقت زحمت کشیدی.
_ این چه حرفیه خاله! من زحمتم روی دوش شماست.
صورتم رو بوسید.
_ تو برای من رحمتی، دختر قشنگم.
_ چی درست کنم؟
_ صبحی علی گفت هوس ماکارانی کرده. میتونی بذاری؟
توی دلم قنج رفتم. چی بهتر از اینکه علی غذایی هوس کنه و من براش درست کنم.
_ چشم خاله الان میذارم.
وارد آشپزخونه شدم و شروع به کار کردم. ماکارانی رو دم کردم. علی سالاد شیرازی با آبلیمو هم دوست داره؛ پس بهتره امشب رو براش سنگ تموم بذارم.
سالادها رو توی کاسههای کوچیک ریختم و تو یخچال گذاشتم. زیر غذا رو خاموش کردم. با بلند شدن صدای تلفن از آشپزخونه بیرون رفتم. خاله هم خوابیده بود. فوری گوشی رو برداشتم.
_ الو...
_ سلام عزیزم. خوبی؟
_ خیلی ممنون، شما؟
_ مهناز خانمم. خالهت هست؟
لبخند از روی لبهام محو شد. نگاهی به خاله که با چشم باز نگاهم میکرد انداختم.
_ کیه مامانجان؟
اگر خاله خواب بود میگفتم نه نیست، دیگه زنگ نزن. ولی شاید برای زهره زنگ زده. گوشی رو سمت خاله بردم.
_ مهناز خانمِ.
خاله فوری نشست و گوشی رو گرفت.
_ سلام مهنازخانم.
_ خواهش میکنم. نه رفته بودیم خرید، یکم خسته بودم.
نیش خاله باز شد.
_ شما صاحب اختیارید؛ خواهش میکنم، تشریف بیارید.
علی کمی جابهجا شد. فوری موهام رو داخل روسری فرستادم. خاله که متوجه شد علی بیدار شده، ادامهی حرف با مهنازخانم رو تموم کرد و بعد از خداحافظی قطع کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت271
🍀منتهای عشق💞
علی کشوقوسی به بدنش داد و نشست. نگاهی به ساعت انداخت و سلام کرد.
_ پاشدی مادر؟
_ آره مامان، خیلی خسته بودم. شام داریم؟
_ یه آبی به دست و صورتت بزنی، سفره رو پهن کردم.
_ بذار نمازم رو بخونم بعد.
خاله گفت:
_ رویا برو بچهها رو صدا کن بیان شام. لباسهات هم ببر تو کمد آویزون کن.
چشمی گفتم و وضو گرفتم. لباسهام رو برداشتم و از پلهها بالا رفتم. زهره وسط اتاق دراز کشیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.
_ بیداری؟
بدون اینکه پتو رو کنار بزنه گفت:
_ با این همه فکروخیال، مگه میشه خوابید؟
_ پاشو بریم شام.
پتو رو آروم کنار زد.
_ اشتها ندارم.
_ ببین برای یکی دو روز خوشی، چه جوری آرامش خودت رو گرفتی؟
_ تو هم بشین سرکوفت بزن به من.
مانتوم رو روی چوب لباسی انداختم.
_ سرکوفت نیست ولی خوبه فکر کنی چرا این جوری شده. خودت کردی.
پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو از من گرفت. چادر نماز رو سرم کردم و نمازم رو خوندم.
_ دخترا بیاید دیگه!
_اَه... کاش مامان بیخیال من میشد.
سمت دَر رفتم.
_ پاشو بیا پایین. مادر شوهرت زنگ زده بود.
کنجکاو نگاهم کرد.
_ مهنازخانم!؟ چی گفت؟
_ نمیدونم بیا از خاله بپرس.
دَر رو بستم و از پلهها پایین رفتم. دور سفره منتظر ما نشسته بودن.
_ خاله ایستادی، آب رو هم از یخچال بیار.
دَر یخچال رو باز کردم. آب رو به همراه سینی سالاد بیرون آوردم و توی سفره گذاشتم. علی با دیدن سالاد لبخند زد. همین برای من کافی بود.
خاله گفت:
_ چه کردی رویاخانم! چقدر زحمت کشیدی.
علی پرسید:
_ ماکارانی هم کار رویاست؟
_ آره حسابی زحمت کشیده. گفتم علی هوس کرده، فوری پا شد.
خجالت زده سرم رو پایینگرفتم که میلاد گفت:
_ وقتی داداش براش دوتا دوتا مانتو میخره، رویا هم هر چی بخواد براش درست میکنه دیگه. کاش منم پول داشتم میخریدم، یکی هم برای من ماستوخیار درست میکرد.
نگاهم رو به علی دادم. با دیدن قیافهی درموندش، فوری رو به میلاد طوری که هم حرف رو عوض کنم هم حواسشون رو پرت کنم گفتم:
_ تو مگه دلت ماستوخیار میخواد؟ خب بگو برات درست کنم.
_ آره دلم میخواد.
ایستادم و سروقت یخچال رفتم. خاله همزمان که میخندید گفت:
_ نمیخواد حالا.
_ نه زمان که نمیبره، الان درست میکنم. فقط یه کاسهس، زود تموم میشه.
خیار برداشتم و با دستهایی که نمیدونم چرا میلرزه، فوری ماستوخیار آماده کردم و جلوی میلاد گذاشتم. زهره هم اومد. خاله غذا رو کشید و همه شروع به خوردن کردن.
اگر میلاد اون حرف رو نزده بود الان علی از دستپختم تعریف میکرد ولی با این شرایط دیگه نمیتونه. کاش میتونستم یکم میلاد رو بزنم دلم خنک شه.
علی تشکر کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. زهره فوری گفت:
_ مامان مهنازخانم چی گفت؟
خاله نگاهی به من انداخت.
_ خبر رسانیت از سرعت نور هم بیشتر شدهها!
رو به زهره ادامه داد:
_ گفت فردا ساعت یازده میاد اینجا دنبال جواب.
گونههای زهره سرخ شد و خوشحال گفت:
_ تلفنی میگفتی بهشون خب!
_ همین که گفت بیام دنبال جواب، گفتم تشریف بیارید؛ یعنی جوابمون مثبتِ دیگه. پاشو برو استراحت کن صبح زود بلند شو، صورتت پف نداشته باشه وقتی میان.
طلبکار به خاله نگاه کردم.
_ خب ظرفها رو بشوره بعد بره! به بهانهی شوهر کردن همهی کارا ریخته سر من.
_ خودم میشورم خالهجان.
_ علی ببینه شما میشورید ناراحت میشه. میگه چرا دخترا نشُستن. زهره داره از شرایط سوءاستفاده میکنه. من الان بهش میگم که بعداً به من گیر نده.
زهره طلبکار بشقابها رو برداشت.
_ باشه بابا میشورم.
ظرفها رو برداشت و توی سینک گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت272
🍀منتهای عشق💞
شب قبل از خواب، از ذوق عید؛ میز کوچکی از اتاق خاله برداشتم و سفرهی هفتسین رو روش چیدم.
_ خاله ماهی نخریدیم؟
_ صبح پول میدم میلاد بره بخره. دستت درد نکنه، چقدرم قشنگ چیدی. ماشالله مثل مادرت خوش سلیقهای. فقط نمیدونم چت شده این جوری مانتو میخری!
_ خاله قشنگن که!
_ قشنگ که هستن ولی به سنت نمیخوره.
_ خودم دوستشون دارم.
کلافه سرش رو روی بالشت گذاشت.
_ پاشو برو بخواب، انقدر هر چی من میگم دو تا نذار روش جواب بده!
چشمهاش رو بست تا من دیگه ادامه ندم. خاله همه چیزش خوبه، به جز این تحمیل کردنش. از پلهها بالا رفتم. زهره زیر پتو هی تکون میخورد و این یعنی هنوز نخوابیده. رختخوابم رو پهن کردم. برق رو خاموش کردم و برعکس زهره تا سرم رو روی بالشت گذاشتم، خوابم رفت.
با تکونهای دست میلاد بیدار شدم.
_ رویا مامان میگه پاشو.
چشمم رو باز کردم. بعد از میلاد، جای خالی زهره رو دیدم.
_ سلام؛ زهره کجاست؟
_ سلام، داره صبحانه میخوره. مامان میگه مهمون داریم، پاشو بیا صبحانه بخور.
خمیازهای کشیدم.
_ مهمون من نیستن که، مهمونهای زهره هستن.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ من نمیدونم. گفت منم گفتم.
_ علی کجاست؟
نگاهی بهم انداخت.
_ پایینِ دیگه! منتظر توعه.
فوری نشستم.
_ منتظر برای چی؟
_ نگفت؛ نمیدونم؛ پاشو بیا.
رختخوابم رو جمع کردم. روسریم رو روی سرم مرتب بستم و از اتاق بیرون رفتم. نگاهی به دَر بستهی اتاق میلاد و رضا انداختم. فکر کنم دیشب رضا نیومده و خونهی عمو مونده.
پلهها رو پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. خاله و زهره داشتن صبحانه میخوردن. میلاد هم کنار خاله نگاهم میکرد و میخندید.
_ سلام. علی کجاست پس!؟
خاله گفت:
_ سلام؛ علی!؟ رفته بیرون، چی کارش داری؟
چپچپ به میلاد نگاه کردم.
_ مرض داری دروغ میگی؟
خاله نگاهش بین من و میلاد جابهجا شد.
_ چی گفته مگه؟
_ بیشعور الکی میگه علی پایین منتظر توعه.
خاله چشمغرهای بهش رفت.
_ دروغ کار بدیه آقامیلاد!
_ مامان بیدار نمیشد.
_ در هر صورت کار زشتی کردی.
_ بذار علی بیاد، بهش میگم دروغ گفتی.
از پشت خاله بهم دهن کجی کرد. همزمان صدای زنگ خونه بلند شد.
خاله با استرس به ساعت نگاه کرد.
_ الان که زوده! میلاد پاشو ببین کیه؟
میلاد با احتیاط از کنار من رد شد. زهره دست خاله رو گرفت.
_ مامان من دارم از استرس میمیرم.
_ هیچی نشده عزیزم.
صدای تلفن خونه بلند شد. خاله با عجله بیرون رفت و گوشی رو برداشت.
_ الو...
_ سلام آقامجتبی.
_ بله هست.
_ دیروز همه چی براش خریدیم!
_ نه خواهش میکنم؛ تشریف بیارید.
عمو میخواد بیاد دنبال من. کاش دست از سرم بردارن. رو به خاله لب زدم:
_ من نمیرم، بیخودی قول ندید.
_ خداحافظ.
از پنجره تو حیاط رو نگاه کردم. با دیدن مهنازخانم و مادر آقاحسام اَخم و درموندگی با هم سراغم اومد. ای خدا من چقدر بیچارهم! با غیض رو به خاله گفتم:
_ این زنه چرا اومده؟
_ کی!؟
_ همین که اون شب هم اومده بود.
خاله آروم توی صورتش زد.
_ وای چه آبروریزی شد. عموت داره میاد دنبالت؛ اگر باهاش بری اینا ناراحت میشن! این مهناز چرا باز این رو بیاطلاع آورد آخه!
_ من چی کار کنم خاله؟
_ برو تو آشپزخونه پیش زهره، هر وقت گفتم بیا بیرون.
سمت آشپزخونه رفتم. دَر رو بستم و بهش تکیه دادم. الان اگر برم بشینم با این زنِ حرف بزنم، علی دعوام میکنه؛ با عمو برم، بازم علی دعوام میکنه. ای خدا من چه خاکی تو سرم بکنم!
صدای سلام و احوالپرسی گرمشون از خونه بلند شد. زهره گفت:
_ برو کنار مامان داره صدامون میکنه.
_ زهره من نمیخوام بیام.
_ خب برو بالا.
_ خاله نمیذاره. انقدر صدام میکنه که مجبور شم بیام پایین.
_ خب نمیخورنت که! بیا یه دقیقه بشین.
من رو کنار زد. دَر رو باز کرد و بیرون رفت. صداش رو نازک کرد و سلام گفت. اونها هم عین عروس ندیدهها تحویلش گرفتن.
_ رویاجان خاله، تو هم بیا.
باید یه کاری کنم دست از سرم بردارن. گره روسریم رو شل کردم و موهام رو نامرتب بیرون ریختم. خودم رو به خماری خواب زدم و بیرون رفتم.
خاله با دیدنم رنگ و روش عوض شد. لبش رو به دندون گرفت و نگاهش سرتاسر تهدید شد.
رو بهشون بدون سلام کردن گفتم:
_ من الان میام. برم لباس عوض کنم.
منتظر جواب نشدم و پلهها رو بالا رفتم. از تو حیاط صدای عمو رو شنیدم. علی گفته با عمو نرم، ولی الان با عمو رفتن خیلی بهتر از این جا موندنِ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍂
#پارت110
🍂یگانه🍃
تلاش کردم لرزش صدام که به خاطر بغض سنگین توی گلوم بود رو کنترل کنم اما بی فایده بود.
_اگر میخواید با من ارتباط بگیرید تا از زندگی من چیزی بدونید، باید بهتون بگم که من یه دختر تنهام که توی اون خونه گیر افتاده بودم و حضور برادر شما مثل یک معجزه تو زندگیم نجاتم داد. تنها معجزه ای که دیدم و لمس کردم. هیچ کسی رو هم ندارم. هیچ جایی رو هم ندارم. اینکه توی اون خونه چی کار میکردم و چرا اونا اذیتم میکردن رو هم نمیتونم بگم؛ چون میترسم. از جونم میترسم. به شما هم قول میدم که تا قبل از این سه ماه از اینجا میرم.
ناراحت از بغضم گفت
_کجا میری؟
_نمیدونم.ولی دختر بی عرضه ای نیستم. میگردم کار پیدا میکنم.
_تا حالا سر کار رفتی؟
حرف بدی نزد ولی سنگینی حرفش روی سرم آوار شد و اشک روی گونم ریخت و سفر زمان با خاطرات سنگینش من رو با خودش همراه کرد.
_احمدآقا انقدر این دختر رو لوس نکن. میگم برو کلاس خیاطی یه هنری چیزی یاد بگیر پس فردا بدردت میخوره. میگه نه.
_کار میخواد چی کار؟
_همیشع گه زندگی این روش رو نشون آدم نمیده یه روی دیگم داره ادم باید اماده ی همه چیز باشه.
_مگه من مرده باشم که یکی یدونم، تاج سرم بره سر کار . بهترین خیاط ها رو صف میکنم براش بهترین لباس ها رو بدوزن.
خودم رو لوس کردم و بیشتر توی آغوش بابا پناه بردم. کنار گوشم گفت
_پناه دخترم منم. منم مثل کوه پشت سرشم.
_همیشه که ما نیستیم.
_انقدر براش میزارم که کم و کسر نداشته باشه.
با سیلی ارومی که به صورتم خورد به هانیه که نگران نگاهم میکرد خیره شدم.
_چی شد . چرا گریه میکنی؟ حالت خوبه.
دستم رو روی صورت خیس از اشکم کشیدم. بغض درد دلم سر باز کرد و با گریه گفتم
_من بابا داشتم. خونه داشتم. پول داشتم. به خدا اینی که از من میبینی من نیستم. من احترام داشتم...
خودش رو جلو کشید و سرم رو توی سینش گذاشت و من چقدر به این آغوش نیاز داشتم. با صدای بلند و های های گریه کردم. زجه زدم همیشه وقتی گریه میکردم اسم بابا احمد رو تکرار میکردم. اما از ترس آشکار شدن هویتم حتی بابا باباهم نمیتونم بگم.
با صدایی که به زور میخواست جلوی گریش رو بگیره گفت
_عزیزم چقدر دلت سنگینه! من فکر کردم سنگین ترین دل دنیا مال منه تو از منم بیچاره تر شدی.
یه بیچاره میگفت و یه بیچاره فکر میکرد. من به معنای واقعی درمونده شدم. دلم نمیخواست سر از سینش بردارم اما حس مزاحمت باعث شد تا خودم رو عقب بکشم. اشکم رو با گوشه ی استینم پاک کرد. در واقع صورت خیسم رو خشک کردم.
_ببخشید ناراحتتون کردم.
_عیب نداره. ناراحت شدن برای دیگران کم هزینه ترین کاریه که میتونی براشون انجام بدی. من حاضرم برای کم کردن مشکلت هزینه هم بدم. فقط نمیدونم میتونم بهت کمک کنم یا نه.
_هیچ کاری از دست هیچ کس برنمیاد.
تو چشم هام نگاه کرد.
_فکر نکن فقط تو مشکل داری. همه به نوع خودش مشکل رو دارم. فقط این تنهایی باعث شده تا مشکلت پیش چشمت بزرگ به نظر بیاد.من تا چند ثانیه پیش فکر میکردم بزرگ تر از مشکل من مشکلی نیست. اما الان باید بشینم استغفار بگم.
سینی چایی رو سمتم کشید.
_چاییت رو بخور تا منم یکم برات درد دل کنم.
_از خانواده ی ما چی میدونی؟
_هیچی.
_چطور هیچی بهت نگفته.
_اخه نیازی نبوده. آقای امیری خیلی تلاش کرد که من رو جایی پناه بدن ولی نتوستن قرار شده فقط سه ما اونم به خاطر اینکه مقید بودن که نمیتونن نامحرم رو تو خونشون راه بدن من کنارشون باشم تا مشکلم حل بشه.
چایی رو برداشتم و به بخارش خیره شدم.
_ما یه خانواده ی خیلی مذهبی هستیم. برادر بزرگم امیر مرتضی سی سالشه یه دختر چهار ساله داره. امیر مجتبی بیست و هشت سالشه و یه عشق نافرجام داره که مامان مقصرشه و هنوز هم کوتاه نیومده. حنانه خواهر بزرگمه بیست و پنج سالشه و پارسال دختر پنج سالش رو بر اثر بیماری از دست داده. منم نزدیک یک ساله طلاق گرفتم. یه برادر هجده ساله به اسم امیر مصطفی هم دارم. یه وقتایی فکر میکنم که خدا اصلا پدر و مادر من رو دوست نداره. هر کدوم از بچه هاش یه طرف بیچاره شدن.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍂
#پارت899
🍂یگانه🍃
نگاه عاشقانه و شیدامون رو از هم برداشتیم. سمت حرم مطهر امام رضا رفتیم. قرارمون با امیر مجتبی سر نیم ساعت بود و من زودتر بیرون اومدم تا معطلش نکنم.
نگاهم رو به قسمت مردونه دوختم تا به محض بیرون اومدن امیر مجتبی بین جمعیت ببینمش.
جایی که قرار گذاشته بودیم نشستم و چشمام رو به همون جایی دوختم که قراره امیر مجتبی رو ببینم
برای لحظهای صدای مامان حمیده توی گوشم پیچید. میدونم که این صدا خیال خودمِ، اما چقدر برام شیرینه.
" یگانه جان؛ چقدر خوشحالم که خوشبخت شدی و چقدر خوشحال ترم که تو این مسیر قرار گرفتی"
مامان حمیده همیشه من رو سنا صدا می کرد ولی این بار توی گوشم یگانه خطابم کرد
همه چیز اونطور پیش میره که باید بره، پیمان تا حدودی از رفتارش با من پشیمون شده و این رو هم خودش به خاطر برخوردم اون روزی که حالش بد بود میدونه.
من دوست ندارم که رفت و آمدم با پیمان مثل مهراب باشه. همین که دیگه نسبت به من نفرت نداره آرامش خاص و عجیبی دارم.
دعوت منیر خانم اول توسط امیر مجتبی که ردش کرد و بعد هم توسط هانیه رو بر این قرار میذارم که پشیمون شده و می خواد رفتارش رو با من عوض کنه و اگر مقاومت مهراب نبود این اتفاق نمیافتاد.
تو هواپیما متوجه شدم که رفتار مهراب هانیه اونطور که من فکر می کنم نیست و کمی با هم بهتر شدن و مطمئنم که هانیه با سیاست هایی که داره با کمک مشاوره اسلامی که حرف ازش می زد، میتونه از این بحران هم خارج بشه.
ما انسان ها فقط کافیه همه چیز رو دست خدا بسپاریم و ازش بخوایم تا خودش حلش کنه. شاید به خاطر امتحان بندگانش کمی این مشکلات با تأخیر حل بشن، اون هم به خاطر این که خدا صلاح دونسته تا کمی توی مشکلات باشیم و بفهمیم که چقدر روزهای پر از آرامش رو باید قدر بدونیم
و خدا هم بندگانش رو یکی یکی امتحان کنه. این امتحان برای تمام بندها هست و هر کسی به اندازه ظرفیتش امتحان میشه و اگر من این سختی و مشکلات رو تحمل کردم برای اینکه حتماً ظرفیتم هم همین اندازه بوده
خاصیت زندگی با امیر مجتبی این رو در من پرورش داده که از پیمان کینه به دل نداشته باشم و فقط رفتارهای بدش رو به خدا بسپارم.
خدا رو بین خودم و پیمان وکیل میکنم اگر کارهاش بخشیدنی هست پیمان واقعاً از رفتار هاش با من پشیمون شده اون رو ببخشه و اگر غیر از اینه خودش میدونه با بندهش چه جوری رفتار کنه.
من که به خوشبختی و آرامش رسیدم این رو اول مدیون خود خدا بعد هم امیر مجتبی هستم و باز هم مدیون خدام چون امیر مجتبی رو سر راهم قرار داده
پایان رمان یگانه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
سلام هدی بانو هستم
دوستان دو پارت آخر رمان یگانه متاسفانه از کانال پاک شده و خواننده های عزیزم بهم معترض شدن که ما نزدیک دو سال با شما همراه بودیم و انتظار نداشتیم سر پارت آخر ما رو اذیت کنی
خب من بی تقصیرم و این تصمیم توسط مدیران کانال گرفته شده.
خیلی برام عزیز هستید برای همین تصمیم گرفتم اینجا پارت ها رو برای اون دسته از عزیزانی که نتونستنن بخونن دوباره بزارم
🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت273
🍀منتهای عشق💞
با سرعت لباسهام رو عوض کردم و مانتو طوسیه که علی برام خرید رو پوشیدم. از پلهها پایین رفتم.
نگاهی به خاله انداختم و همزمان که سمت دَر میرفتم گفتم:
_ خاله من با عمو میرم.
_ رویاجان...
اهمیتی به صدای پر از حرصش ندادم و بیرون رفتم. با دیدن عمو لبخند پهنی روی صورتم نشست.
_ سلام عمو.
رو یه زانو جلوی میلاد نشسته بود و توپی رو به سمتش گرفته بود. با دیدنم ایستاد. کفشم رو پوشیدم و با عجله سمتش رفتم.
_ سلام عزیزم. حاضری؟
_ بله منتظرتون بودم.
میلاد گفت:
_ عمو دروغ میگه؛ دلش نمیخواست بیاد...
عمو با صدا خندید. با اینکه عجله دارم که خاله نیاد و برم گردونه؛ ایستادم و چشمم رو باریک کردم و با حرص رو به میلاد گفتم:
_ بذار برگردم، همه چیز رو به علی میگم.
رو به عمو ادامه دادم:
_ دروغ میگه عمو.
عمو دَر رو نشون داد و همزمان که سعی میکرد جلوی خندهش رو بگیره گفت:
_ زود باش، آقاجون جلوی دَر منتظرته.
نگاه چپچپ آخرم رو به میلاد دادم و بیرون رفتم. آقاجون تو ماشین نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد.
فوری توی ماشین نشستم.
_ سلام آقاجون.
از توی آینه نگاهم کرد.
_ سلام. چرا نفسنفس میزنی!؟
_ تندتند اومدم.
همزمان عمو سوار ماشین شد و همچنان از دست میلاد میخندید. از همین الان دلم شور افتاد. به نظر خودم بهترین تصمیم رو گرفتم؛ فقط خدا کنه علی هم با من هم عقیده باشه.
آقاجون شروع کرد باهام صحبت کردن. برای اینکه ناراحت نشه الکی لبخند زدم و هر چند وقت یکبار با سر حرفش رو تأیید میکردم، ولی هیچی نمیفهمیدم.
وارد پاساژ بزرگی که همیشه آقاجون برای خرید من رو این جا میاره شدیم.
_ رویاجان بابا، من اینجا میشینم پیش دوستم، تو با عموت برو هر چی که دوست داری بخر.
_ چشم آقاجون.
کارت بانکیش رو سمت عمو گرفت. عمو گفت:
_ آقاجون کارت خودم هست.
_ میدونم بابا؛ با کارت خودم خرید کن.
_ آخه....
_ آخه نداره. بگیر این وظیفهی منِ.
عمو مثل همیشه تسلیم شد و کارت رو گرفت. هر دو از پلهها بالا رفتیم.
_ عمو من دیروز همه چی خریدم.
_ عیب نداره عموجان. امروزم بخر.
کلافه به مغازهها نگاه کردم. نگاهم افتاد به مانکنی که چادر سرش بود. چشمم برق افتاد.
_ عمو میشه من چادر بخرم؟
عمو رد نگاهم رو دنبال کرد.
_ چادر میخوای!؟
_ اگر اجازه بدید.
لبهاش رو پایین داد و نگاهش رو به چشمهام داد.
_ حرفی نیست. ولی چادر بپوشی دیگه نباید درش بیاریها! اینکه یه روز بپوشی یه روز نپوشی نیست.
_ نه دیگه برای همیشه میخوام بپوشم.
به مغازه اشاره کرد.
_ باشه بریم بخریم. خدا روح پدرومادرت رو شاد کنه. دقیقاً داری پا میذاری جای پای مادرت.
عمو هر چی که خودش صلاح میدونست برام خرید. برعکس خاله، فقط به سلیقهی خودم. منم تلاش کردم که به سلیقهی علی انتخاب کنم.
بین خریدهام، فقط چادرم رو دوست دارم. اینکه خودم خریدم، حتماً علی رو خوشحال میکنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت274
🍀منتهای عشق💞
عمو با دست آقاجون رو نشون داد.
_ رویا برو پیش آقاجون، من اینا رو بذارم تو ماشین.
_ چشم.
مسیرمون از هم جدا شد و کنار آقاجون رفتم. با دیدنم لبخندی زد و رو به پیرمردی که پیشش نشسته بود گفت:
_ این هم یادگار پسر من.
فوری سلام کردم. جوابم رو داد و لبخند غمگینی زد.
_ خدا حفظش کنه. دیگه بهت سفارش نکنم. کل این پاساژ در اختیار خودتِ. هر وقت هر چی خواستی حتی اگر نتونستی بیای، فقط کافیه یه زنگ به من بزنی.
_ تو همیشه به من لطف داشتی.
با تکیه به عصاش ایستاد.
_ مجتبی کجاست؟
_ رفت وسایل رو بذاره تو ماشین.
رو به دوستش گفت:
_ من دیگه باید برم.
_ زود زود بیا پیش من.
آقاجون خندید:
_ گفتم که بهت؛ دعا کن بشه، همهش رو از این جا میگیرم.
هر دو خندیدند. ان شااللهی زیر لب گفت و از هم خداحافظی کردن. بیرون جلوی دَر پاساژ منتظر عمو موندیم.
الان نزدیک به سه ساعتِ از خونه بیرونم. علی و خاله به عمو زنگ نزدن؛ این یعنی علی خیلی ناراحتِ.
_ آقاجون من گرسنه نیستم. میشه بیرون ناهار نخوریم، من رو برگردونید.
با خندهی صدادارش نگاهم کرد.
_ کرهخر اندازهی یه ناهار خوردنم نمیخوای با ما باشی؟!
از خندش لبخندی زدم.
_ نه دوست دارم باشم، فقط گرسنهام نیست.
_ خب بمون ناهار خوردن ما رو نگاه کن.
خسته به اطراف نگاه کرد.
_ پس کجاست این مجتبی!
_ خسته شدید اون جا صندلی هست.
_ نه دیگه الان میاد.
_ آقاجون یه سوال ذهنم رو درگیر خودش کرده.
_چی بابا جان؟
_ چرا شما به من بیشتر از بقیه اهمیت میدید؟
نیمنگاهی از گوشهی چشم بهم انداخت و آهی کشید.
_ تو برای من با بقیه فرق میکنی. علاوه بر اینکه هم پدرت نیست هم مادرت و تکفرزند هم هستی، یه حس عذاب وجدان توی وجودمه که الان دوازده ساله آروم نگرفته.
_ عذاب وجدان چی؟
_ اون روزی که بابات میخواست بره، اومد خونهی ما؛ من سر یه مسئله که اصلاً یادم نمیاد چی بود ازش دلگیر بودم. هر چی باهام حرف زد، نگاهش نکردم.
چونش لرزید و صداش گرفته شد.
_ که اگر میدونستم دیدار آخره، سرتاپاش رو میبوسیدم. بعدش عذاب وجدان افتاد به جونم و تو تنها کسی بودی که با محبت بهت میتونستم جبرانش کنم. ولی اون روزها زهرا خیلی بیقرار بود. دلم نیومد تو رو ازش بگیرم. هر وقت هم حرفش شد، یا خودت یا خالهت موافق نبودید.
گفتم حتماً قسمت نیست این عذاب وجدان از من برداشته شه. اما مطمئنم وقتی با محمد ازدواج کنی، میتونم یه کارهایی بکنم.
پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو به طرف مخالف دادم. هر چی میگم نمیخوامش از یه دَر دیگه وارد میشن!
با صدای بوق ماشین عمو بهش نگاه کردیم. فوری پیاده شد و دست آقاجون رو گرفت.
_ از کی ایستادید؟ رویا عمو گفتم که داخل بمونید!
_ آقاجون خودش گفت بیایم بیرون.
_ خب خسته میشید.
با کمک عمو داخل ماشین نشست.
_ الان بریم ناهار؟
آقاجون نگاهی بهم انداخت.
_ نه؛ رویا گرسنه نیست. برگردیم خونه.
لبخندم پهن شد و فوری نشستم. تو راه کسی حرفی نزد. اما من هر چی به خونه نزدیکتر میشدم دلم بیشتر شور میزد.
ماشین که پیچید داخل کوچه، با دیدن علی که کنار ماشینش ایستاده بود ته دلم خالی شد.
عمو ماشین رو کنار ماشینش پارک کرد. فوری پیاده شدم. نیمنگاهی بهم انداخت که هیچی ازش نفهمیدم. شروع به سلام و احوالپرسی کرد. ازشون خداحافظی کردم. عمو هم وسایلم رو به دست علی داد و رفتن.
منتظر بازخواست بودم اما علی هیچ حرفی نزد. حتماً بریم خونه میخواد دعوام کنه.
دَر حیاط رو بستم و نگاهش کردم. بدون اهمیت به نگاهم، کفشش رو درآورد و به دَر اشاره کرد.
_ بیا بازش کن، دستم پره نمیتونم.
به قدمهام سرعت دادم و دَر رو باز کردم. داخل رفت و منم پشت سرش رفتم. حتماً میخواد بعداً صدام کنه اتاقش.
خاله با دیدنم اَخم کرد.
_ سلام.
_ سلام و زهرمار. تو باید آبروی من رو جلوی اینا میبردی!؟ خودت رو کردی مثل خُلوچِلها، سلام نکرده رفتی بالا!
_ خاله مگه دایی بهشون نگفت نه، چرا سرخود باز پاشدن اومدن؟ من اصلاً دوست نداشتم با عمو برم ولی از دستشون با عمو فرار کردم.
خاله تهدیدوار سمتم اومد.
_ حاضر جوابی نکن که کار دست خودت میدی.
پشت علی پناه گرفتم و ناخواسته آستین پیراهنش رو گرفتم. خاله واقعاً قصد زدن داشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت275
🍀منتهای عشق💞
علی دستش رو که پر از مشماهای خرید من بود بالا آورد و جلوی مادرش گرفت.
_ مامان رویا راست میگه دیگه! آدمهای بیشخصیت وقتی بهشون گفتیم نه، واسه چی دوباره اومدن؟
خاله عصبی گفت:
_ بله دیگه؛ وقتی تو ازش دفاع کنی، این همین جوری جواب همه رو میده.
_ الانحق با رویاست. اینم زابراه کردن.
با تشری که نفهمیدم برای چیه، بهم گفت:
_ بیا برو بالا!
چشمی گفتم و از کنارش پلهها رو بالا رفتم.
_ علی این جوری ازش دفاع نکن؛ آبروی من رو برد. چی میشد بشینه با خواستگاراش حرف بزنه؟
لحن صدای علی تغییر کرد و کمی صداش رو بالا برد.
_ خواستگار بیخود میکنه وقتی بهش میگی نه، دوباره بلند میشه میاد.
خاله از لحن علی جا خورد و کمی سکوت کرد. سکوتش باعث شد تا کنجکاوانه برگردم و بهشون نگاه کنم.
_ یعنی چی خب! دختر خواستگار داره. رویا تافته جدا بافته نیست که هر خاستگاری توی خونه بیاد، خودش رو بزنه دیوونه بازی؛ روسریش رو کج کنه، قایم بشه!
علی کلافه نگاهش را از خاله گرفت.
با دیدن من که ایستادم، کمی نگاهش تیز شد. همین باعث شد تا به سرعتم اضافه کنم و از پلهها بالا برم.
علی گفت:
_ مامانجان اینا بدرد نمیخورن.
_ آخه چرا!؟ چه جوری به این نتیجه رسیدی؟ پسرِ سرکار میره، بیمه هم هست. سنش مناسب سن رویا هم هست. خانواده دارن و خیالمون راحتِ. مومن و مذهبی هم هستن. الان واسه چی باید بهش بگه نه؟
_ همین که بیشخصیتن. من بهشون گفتم نه، دوباره بلند شدن اومدن. رویا بهترین کار رو کرده گذاشته رفته. رفته بیرون هماهنگ بوده، با عمو هم رفته. وقتی یکی نه حالیش نیست، باید بهش بیاحترامی بشه.
_ رویا دنبال بهانهس. مگه محمد چش بود که گفت نه؟ علیجان! دختر رو اول و آخر باید شوهر داد. چه بهتر که زودتر شوهر کنه.
_ وقتی خودش نمیخواد، چرا هی اصرار میکنی؟
این بار اولِ که علی لحنش رو با خاله تند میکنه و همین باعث شد خاله جواب نده. صدای پای علی رو از پلهها که شنیدم، فوری وارد اتاق شدم.
دل تو دلم نیست؛ الان نمیدونم علی واقعاً از رفتن من خوشحالِ یا فقط داره جلوی خاله نمایش بازی میکنه. اون روز تو آشپزخونه بهم گفت که هیچ بهانهای رو برای رفتنت با آقاجون قبول نمیکنم.
چند ضربه به دَر اتاق خورد. دَر رو باز کردم و با استرس نگاهش کردم. بدون اینکه نگاهی به چشمهام بندازه، مشماها رو داخل گذاشت و بیرون رفت.
منتظر بودم بهم بگه بیا اتاقم اما حرفی نزد. پلهها رو گرفت و پایین رفت. نفس راحتی کشیدم فقط از اینکه این لحظه راحت شدم. ولی مطمئنم علی حتماً بعدا دعوام میکنه.
صدای زهره رو از اتاق رضا شنیدم.
_ گدا مگه چی میشه گوشی رو به من بدی؟
_ یادت نیست یه عصرونه آماده نکردی من بخورم. چرا باید بهت بدم؟ میخوام با نامزدم حرف بزنم.
_ باشه آقارضا! کوه به کوه نمیرسه، آدم به آدم میرسه.
دَر اتاق رو باز کرد، بیرون اومد و دَر رو به شدت به هم کوبید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀