🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت265
🍀منتهای عشق💞
لیوان چایی رو جلوش گذاشتم. همزمان خاله و زهره وارد آشپزخونه شدن. چشمهای زهره اشکی بودم. انگار همه میدونن چرا گریه کرده؛ چون هیچکس کنجکاوی نکرد و نپرسید که علتش چیه!
_ خاله یه لحظه میای؟
نگاهی به سفره انداخت.
_ صبحانه بخورم میام.
_ یه دقیقه کار دارم، بعد بیا بخور.
زهره با ترس نگاهم کرد. با نگاه بهش قوت قلب دادم که تو رو نمیخوام بگم. خاله بیرون اومد. گوشهای کشیدمش و آهسته گفتم:
_ خاله شاید نباید بگم؛ شاید اگر رضا بفهمه ناراحت بشه؛ اما فکر کنم مهشید از عیدی که براش خریدید، خوشش نیومده. دیشب رضا یه حرفهایی زد که فکر نمیکنم حرف خودش باشه!
اخم خاله توی هم رفت.
_ یعنی چی!؟
_ نمیدونم دیگه! فکر کنم به خاطر همین الان رضا بُغ کرده. گفتم بهت بگم که اون جا ضایع نشی.
دستی به سرم کشید.
_ کار خوبی کردی گفتی.
_ خاله به روی رضا نیاریها!
_ برو حاضر شو؛ اون مانتویی که داییت خریده رو هم نپوش. اصلاً نمیدونم چی فکر کرده که رفته لباس زن چهلساله رو برای تو خریده؟
خیره نگاهش کردم. بحث کردن با خاله فایدهای نداره. فقط باعث اصرار علی به بپوشیدنم میشه و این سوءتفاهم برای همه بوجود بیاد که چرا روی من حساس شده.
توی فکر رفته سمت آشپزخونه قدم برداشت. از پلهها بالا رفتم. مانتو روسری که دیروز علی برام خریده بود رو پوشیدم و آهسته پایین اومدم.
رضا همچنان اخماش تو هم بود و جلوی تلویزیون نشسته بود. اینبار سوئیچش رو توی دستش جابهجا میکرد. کاش عمو مدل ماشینی که به رضا داده رو از علی بالاتر نمیداد.
علی ازخونه بیرون رفته بود. زهره بالا رفت تا لباسش رو بپوشه و خاله تنها توی آشپزخانه در حال شستن ظرفها بود.
اگر الان من رو با این لباس ببینه، حتماً بهم گیر میده که عوضش کنم. به خاطر همین بیصدا وارد حیاط شدم. کفشم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
علی کنار ماشین ایستاده بود و با تلفن همراهش حرف میزد. با دیدنم دَر عقب ماشین رو باز کرد. نشستم. چند لحظه بعد تلفن رو قطع کرد. پشت فرمونش نشست و به عقب برگشت.
_ چرا زود اومدی بیرون؟ بقیه کجان؟
_ داشتن حاضر میشدن. خاله گفت این مانتو رو نپوشم؛ برای اینکه مجبورم نکنه عوضش کنم، زود اومدم بیرون. میدونستم کنار ماشین منتظری.
نگاهی بهم انداخت. سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و به روبرو نگاه کرد.
رضا سرش رو از خونه بیرون آورد و با صدای بلند گفت:
_ مامان... تو ماشین پیش علی نشسته، بیا بریم.
_ وای علی... الان میخواد کلی سرم غر بزنه که چرا نگفتم اومدم بیرون!
_ عیب نداره، جوابش رو نده.
خاله دلخور بیرون اومد و به من نگاه کرد. میلاد و زهره هم بیرون اومدن. رضا دَر رو قفل کرد و بقیه سمت ماشین اومدن. خاله هنوز توی ماشین ننشسته بود که صدای غرغرش بلند شد.
_ من یه ساعتِ دارم بالا پایین خونه رو میگردم، تو واسه خودت به تنهایی اومدی اینجا؟
برگشت سمتم و با تعجب و تشر گفت:
_ مگه نگفتم اینا رو نپوش!؟
_ خاله دوستشون دارم. قشنگن دیگه! اذیتم نکن.
_ الان زنعموت کلی به من میخنده.
علی خیلی جدی گفت:
_ مگه لباسش چشه؟
_ هیچی، انگار نه انگار دختر هفده سالهست!
_ دختر باید سنگین بگرده، چه ربطی داره چند سالشه؟
خاله دیگه حرفی نزد. چون رضا با ماشین خودش میاومد؛ میلاد هم عقب کنار ما نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
b6bdbdd4afde41258a805a592ee5894e.opus
2.95M
تفسیر آیه ۱۶و ۱۷ سوره فجر🌸
سوگند به سپیده صبح 🌞
همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت266
🍀منتهای عشق💞
خاله گفت:
_ اون جا که رفتیم، اگر حرفی شد هیچ کس حرف نزنه.
علی سؤالی نگاهش کرد.
_ چه حرفی؟
_ هیچی برای احتیاط میگم.
فقط من منظور خاله رو فهمیدم. خاله احتمال میده که مهشید حرفی بزنه و میترسه که ما جوابش رو بدیم، اختلاف پیش بیاد.
ماشین رضا از کنارمون رد شد. از همین فاصله هم اضطراب رو توی صورت رضا میشه دید. خدا به دادش برسه. این زندگی که اولش اینطوریه، آخرش چی میخواد بشه.
_ علیجان یه جا وایسا، گل و شیرینی هم بگیریم.
_ چشم.
_ یادم رفت به رضا بگم؛ زنگ بزن بگو اونم بایسته.
_ زنگ نمیخواد، الان چراغ میزنم میایسته.
علی ماشین رو جلوی گلفروشی پارک کرد. رضا هم که جلوتر بود، ایستاد. گل و شیرینی خریدن و سمت ماشین اومدن.
علی چیزی به رضا گفت. رضا خندید و خجالت زده دستی به گردنش کشید. گل و شیرینی رو داخل ماشین رضا گذاشتن.
خاله غرغرکنون گفت:
_ بیا دیگه... دیره!
علی صورت رضا رو بوسید و سمت ماشین اومد. خاله با دیدن این کار علی، غرغر کردن رو فراموش کرد و آه بلندی کشید.
احتمالاً نبود شوهر و بابای بچههاش، آه از نهادش بلند کرده. دوباره راه افتادیم. طولی نکشید که علی ماشین رو جلوی دَر خونهی عمو پارک کرد.
همه پیاده شدیم و منتظر رضا که دَر ماشینش رو قفل میکرد موندیم. با جعبهی شیرینی و گل سمت ما اومد. خاله زنگ دَر رو فشار داد و بلافاصله دَر خونه باز شد.
خاله برگشت و نگاهی به همهمون انداخت. صدای خوشحال عمو اومد.
_ بفرمایید. خیلی خوش آمدید.
خاله لبخند ظاهری زد و وارد خونه شد. بعد از سلام و احوالپرسی بین خاله و عمو كه به گرمی انجام شد، همه یکییکی سلام کردیم. نوبت به من رسید. عمو نگاه پر از رضایتی به من انداخت.
_ ماشالله چقدر خانوم شدی!
از تعریفش، هم خوشم اومد هم خجالت کشیدم.
_ ممنون عمو.
_ تو مگه قرار نیست فردا با آقاجون بری خرید؟ کی این رو خریدی؟
_ این خرید عیدم نیست. داییم برام خریده.
_ چه دایی خوش سلیقهای هم داری.
دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ بیا برو تو، شاید مهشیدم از تو یاد گرفت.
وای اگر این جمله رو مهشید میشنید، تا آخر عمرش با من دشمن میشد.
وارد خونه شدم. سلامی به زنعمو دادم و ناخواسته با چشم دنبال محمد گشتم. شکرخدا انگار نیست.
عمو دستم رو گرفت. مجبور شدم کنارش بشینم. زنعمو نگاهی به دستهگل انداخت و رو به خاله گفت:
_ دستتون درد نکنه. راضی به زحمت نبودیم.
_ خواهش میکنم. زحمتی نیست. مهشید هم مثل دخترهای خودم.
_ من گفتم خرید عیدش، حتماً منظورتون عیدیش بوده.
خاله خندید. دستش رو توی کیفش کرد و جعبهی منبتکاری شدهی خیلی قشنگی رو جلوی مهشید که کنارش نشسته بود گذاشت.
_ قابل تو رو نداره مهشیدجان.
مهشید از گوشهی چشم نگاه پر از تحقیری به جعبه انداخت و تشکری زیر لب کرد. خاله نگاهش رو از مهشید برداشت و حرفی نزد. عمو از این کار مهشید حسابی ناراحت شد. با تشر اما طوری که سعی میکرد صداش رو کنترل کنه گفت:
_ دخترم بازش کن ببین برات چی آوردن.
مهشید دوباره پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ انگشتره؛ دیشب عکسش رو دیدم.
اخم عمو توی هم رفتم و با همون تن صدای آرومش گفت:
_ دیشب هم که دیده باشی الان ادب حکم میکنه که دَر جعبه رو باز کنی، ببینی؛ تشکر کنی و ارزش قائل باشی!
از اینکه عمو داره توی جمع دعواش میکنه و اینطوری باهاش حرف میزنه، اصلاً ناراحت نشد.
باز اعتنایی به جعبه نکرد و گفت:
_ فقط من باید ارزش قائل باشم؟
چشمهای عمو گرد شد. زنعمو نمایشی خندید و گفت:
_ بچهست آقامجتبی، سخت نگیر. مهشیدجان انتظار داشته که برای خرید این انگشتر نظرش رو میپرسیدند. شاید برای اون ناراحته.
عمو این بار لحن صداش رو کمی تند کرد.
_ مهشید همین الان انگشتر رو بردار؛ دست کن و ضمن تشکر عذرخواهی هم بکن!
چقدر بد و ضایع! اگر یک نفر این طوری با من رفتار میکرد حتماً ناراحت میشدم.
مهشید بغض کرد. از ترس عکسالعمل پدرش، جعبه رو برداشت و دَرش رو باز کرد. انگشتری که از انگشتر من سنگینتر و ضخیمتر بود رو بیرون آورد و نگاهی بهش کرد. بیمیل توی دستش کرد و رو به خاله گفت:
_ خیلی ممنون زنعمو. معذرت میخوام.
خاله بهش برخورده، اما خودش رو کنترل کرد و به خاطر رضا حرفی نزد. خواهش میکنمی زیر لب گفت و نگاهش رو، به روبهرو داد.
عمو حسابی عصبانیه و این را از گوشهای قرمزش میشه فهمید. مهشید حقش بود؛ چون هر کس دیگهای هم این رفتار رو میکرد، دعواش میکردن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت267
🍀منتهای عشق💞
رضا هم دست کمی از مهشید نداره و از این موضوع ناراحته.
خاله گلو صاف کرد و رو به عمو گفت:
_ آقامجتبی، بابت ماشین رضا هم دستتون درد نکنه.
عمو نگاه چپچپش رو از مهشید برداشت و گفت:
_ اون ماشین داستان داره. آقاجون به من گفت رضا را ببر توی نمایشگاه، هر ماشینی که خودش دلش میخواد بهش هدیه بده که از طرف آقاجون هدیه سر عقد باشه. گفت هدیه مهشیدم سرجاشه.
زن داداش شما که از ما برای بچهها چیزی رو قبول نمیکنید، آقاجون هم تصمیم گرفت که این جوری هدیهش رو به رضا بده.
_ دستشون درد نکنه، ما راضی به زحمت نبودیم.
_ خواهش میکنم، انجام وظیفه بوده. در رابطه با رفتار الان مهشیدم، مطمئن باشید من حتماً باهاش برخورد میکنم که دیگه تکرار نکنه.
_ راستش آقامجتبی، من چند وقته که میخوام حرفی رو به مهشیدجان در حضور پدر و مادرش بزنم که همش دنبال یه فرصت بودم. الان میخوام بگم؛ فقط این رو بدونید که قصدم از گفتنش اینه که اتمام حجتی قبل از عقد با مهشید کرده باشم.
وقتی که مهشید به رضا جواب مثبت داد، در واقع به یه پسر بیکار دانشجو جواب مثبت داده. اینکه مهشیدجان انقدر توقعش از رضا بالاست تا براش چیزی بخره یا همین عیدی که به چشمش هم نیومده، برای من کلی هزینه برداشته.
وقتی مهشید، رضا رو این جوری انتخاب کرده؛ یعنی باید رضا رو با تمام معایب و محاسنش قبول کنه. البته من تمام تلاشم رو میکنم که چیزی از مهشید کم نذارم. همانطور که گفتم، مهشید هم برای من با رویا و زهره هیچ فرقی نداره.
_ زن داداش شما لطف دارید. این حرفتون من رو شرمنده کرد. واقعاً عذر میخوام. گفتم که باهاش صحبت میکنم، دیگه تکرار نمیشه.
قبلش چشمغره ریزی به مهشید رفت که مهشید دوباره سر به زیر شد.
زنعمو از حرفهای خاله خوشش نیومد؛ اما حرفهای خانه منطقی بود و نتونست روی حرف خاله حرفی بزنه.
فارغ از تمام این حرفها، چقدر از جعبهای که انگشتر مهشید داخلش بود خوشم اومد. چرا علی برای من از این جعبهها نخریده؟
عمو برای عوض کردن جو خونه، رو به زهره لبخندی زد و گفت:
_ ان شالله به سلامتی؛ دیشب مراسم زهره چطوری شد؟
این هم از دستهگلهای رضاست که به مهشید گفته خونه ما چه خبره. خاله کمی صورتش سرخ شد و گفت:
_ مراسم خاصی نبود آقامجتبی. ان شالله سر مراسمهای اصلی، هم شما، هم اقاجون رو میگم بیاید. فقط گفتم که دختر و پسر همدیگر رو ببینند. اگر که پسندیدن، انشاالله مراسمات رو به صورت رسمی و جدی با حضور شما برگزار میکنیم. قصد جسارت نداشتم.
_ این چه حرفیه زن داداش! کار خوبی کردید. مراسم اول لازم نبود ما باشیم. حالا چی شد؟ زهرهخانوم، آقا داماد رو پسندید.
زهره سرش رو پایین انداخت. خاله لبخندی زد و با عشق نگاهش کرد و گفت:
_ حالا ببینیم چی میشه.
عمو لبخند دلنشینی زد و سرش رو پایین انداخت.
_ ان شالله که مبارک باشه.
توی نیمساعتی که نشسته بودیم، همه با هم حرف میزدند به جز مهشید که از ترس عمو فقط گوشهای نشسته بود.
بالاخره علی رو به خاله گفت:
_ مامان دیر نشه!
عمو گفت:
_ نه اصلاً اجازه نمیدم برید! ناهار رو پیش ما میمونید.
خاله گفت:
_ آقامجتبی چند جا کار داریم. ان شالله فرصت زیاده.
_ ای بابا! من فکر میکردم ناهار هم می مونید؟
_ گفتم که، یه فرصت دیگه مزاحمتون میشیم.
_ پس من از همین الان بگم؛ روز اول عید که خونه آقاجونیم، روز دوم عید شب شام اینجایید. ان شالله هم پاگشای عروس و داماد باشه، هم که من دوست داشتم یه مهمونی شما رو نگه دارم.
خاله با لبخند گفت:
_ چشم حتماً.
فوری ایستاد و ما هم بلافاصله بعدش ایستادیم. رضا رو به علی گفت:
_ داداش من نمیام؛ میمونم اینجا پیش مهشید.
علی نگاهی به عمو انداخت و عمو به نشونهی تأیید سرش رو تکون داد.
میمونه که عمو مهشید رو دعوا نکنه.
_ عموجان ان شالله ساعت چهار اینجا باشید که بریم محضر دیر نشه.
_ خیالتون راحت، به موقع میایم.
خداحافظی کردیم و از خونه بیرون رفتیم.
خداروشکر که خاله حرفی از خرید کردن نزد؛ وگرنه عمو گیر میداد که من میخوام برای رویا خرید کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت268
🍀منتهای عشق💞
عمو که دَر خونه رو بست، علی ماشین رو راه انداخت و گفت:
_ مامان خیلی خوب گفتی.
خاله کمی چرخید و نگاهی بهم انداخت.
_ اگر صبح رویا بهم نمیگفت، نمیتونستم بگم. دستت درد نکنه دخترم.
علی از آینه سؤالی نگاهم کرد و رو به خاله گفت:
_ چی رو؟
_ گفت مهشید از عیدیش خوشش نیومده. منم فکر کردم چی بگم که توقعش رو نسبت به رضا پایین بیاره.
میلاد گفت:
_ مامان من دو تا کفش میخوام.
_ میلاد من و تو دیشب با هم حرف زدیم. پس تمومش کن!
میلاد زیر لب اَه گفت. با اینکه خاله و علی شنیدن ولی خودشون رو به نشنیدن زدن. بالاخره ماشین رو پارک کرد و همگی پیاده شدیم.
میلاد دست علی رو گرفت و کشید. علی کمی خم شد تا صداش رو بشنوه. میلاد با صدای آروم، چیزی بهش گفت. علی آهسته خندید و سرش رو تکون داد.
_ صبر کن ببینیم چی میشه.
وارد مرکز خرید شدیم. با اینکه خاله امروز تمرکزش برای خرید زهرهست ولی هیجان میلاد اجازه نمیده تا اول برای زهره خرید کنه.
رو به علی گفت:
_ تو برو برای میلاد خرید کن، منم برای دخترا. امروز اینقدر شلوغ میکنه که داره اعصابم رو خورد میکنه
_ باشه. فقط گوش به زنگ باش کارمون تموم شد زنگ بزنم همدیگر رو پیدا کنیم.
_ حواسم هست. فقط علیجان لوسش نکن. همونی که صحبت کردیم رو براش بخر.
میلاد طلبکار گفت:
_ داداش هم بخواد بخره، تو نمیذاری؟
علی اخم ریزی کرد.
_ میلاد! با مامان این جوری حرف نزن.
میلاد به حالت قهر از جمع فاصله گرفت و علی هم بدنبالش رفت. خاله نفس سنگینی کشید. نگاه ازشون برداشت و سمت اولین مغازه رفت.
_ زهره تو سعی کن رنگ کرمی یا سفید انتخاب کنی. رویا تو هم...
_ خاله من دنبال رنگهایی هستم که تا الان نداشتم.
به مانتو تنم اشاره کرد.
_ از این رنگها فقط نباشه.
مانتوم که خیلی قشنگه! عمو هم ازش تعریف کرد؛ چرا خاله خوشش نمیاد!
نیمساعتی بود که مغازهها رو یکییکی میگشتیم. نه من چیزی انتخاب میکردم، نه زهره.
وارد مغازهای شدیم. زهره استرس داره و اصلاً حواسش نیست. خاله از خدا خواسته خودش چند تا مانتو انتخاب کرد و دست زهره داد. زهره وارد اتاق پرو شد. خاله نگاهی به من کرد.
مانتویی برداشت و سمتم گرفت.
_ این رو بپوش ببین بهت میاد؟
درمونده به رنگ مانتو خیره موندم.
_ خاله...! آخه زرد!
_ قشنگه، تا حالا هم نداشتی. برو بپوش ببینم بهت میاد.
_ نه خاله من این رو نمیخوام.
مانتو رو روی دستم انداخت.
_ برو بپوش با من بحث نکن رویا! به خدا حوصله ندارم.
_ خاله صبر کن الان خودم یکی انتخاب میکنم. من زرد نمیپوشم آخه!
به رگال مانتوها اشاره کرد.
_ حالا زرد نمیخوای، بیا رنگبندی داره.
نگاهم به مانتو بلندِ یاسی رنگی افتاد.
_ اون رو میخوام.
خاله رد نگاهم رو دنبال کرد.
_ اون که خیلی بلنده! گیر میکنه تو دست و پات. حالا تو برو این رو که من دادم بپوش ببین بهت میاد؟
دَر اتاق پرو باز شد.
_ مامان بیا ببین خوب شدم.
خاله خوشحال سمت زهره رفت. مانتو رو دست فروشندهای که کنارم ایستاده بود دادم. فقط علی میتونه جلوی خاله رو بگیره.
فوری از مغازه بیرون رفتم و دنبال علی گشتم. با دیدنش تو یه مغازه، خوشحال سمتش رفتم. پشت دَر اتاق پرو کودکانهای ایستاده بود.
_ میلاد کمک نمیخوای؟
_ نه خودم میتونم.
_ علی.
فوری سرچرخوند و متعجب نگاهم کرد.
_ تو اینجا چی کار میکنی!؟ مامان کجاست؟
_ داره مجبورم میکنه یه مانتو زرد بخرم. هر چی میگم نه، گوش نمیکنه! حرف خودش رو میزنه.
_ زرد!
_ آره به خدا! خودم یه مانتو انتخاب کردم، میگه اون بلنده، میپیچه تو دست و پات.
_ خیلی خب، وایسا الان کار میلاد تموم میشه با هم میریم ببینم چی میخوای.
با دست چند ضربه به دَر اتاق زد.
_ میلاد زود باش دیگه!
_ میخوام خوشگل ببینیم. صبر کن دارم بند کفشم رو میبندم.
آهسته خندید و سرش رو تکون داد. رو به من مانکنی رو نشون داد و گفت:
_ از دَر مغازه اومدیم داخل، گفت هر چی تن اینه من میخوام. حتی کفش و جورابش.
نگاهم به جعبهای که توی مشما دست علی بود افتاد.
_ پس این چیه؟
_ کفش ورزشی. یه داستانم داریم با این.
با انگشتهای دستم بازی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. قدمی بهم نزدیک شد.
_ چیزی میخوای بگی؟
لبهام رو بهم فشار دادم.
_ هیچی ولش کن.
نچی کرد و نزدیکتر اومد. تن صداش رو پایین آورد.
_ بگو حرفت رو نخور.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت269
🍀منتهای عشق💞
_ آخه زیاد مهم نیست.
_ حالا تو بگو!
نگاهم رو خجالت زده به چشمهاش دادم.
_ منم دلم از اون جعبهها خواست که خاله برای مهشید خریده بود. چرا برای من از اونا نگرفته بودی؟
چند ثانیهای بیمکث نگاهم کرد و خندهش رو جمعوجور کرد.
_ از اون جعبهها دلت خواسته؟
با تکونهای ریز سرم تأیید کردم.
_ ببخشید من یکم با عجله خریدم. چشم برات جعبهی مثل مال مهشید میخرم.
لبخندم دندوننما شد و خوشحال گفتم:
_ مرسی.
دَر اتاق پرو باز شد و میلاد با عینک دودی که به چشمهاش زده بود، بیرون اومد.
_ خوشگل شدم؟
حسابی تیپش عوض شده. علی جلو رفت و سر تا پاش رو نگاه کرد.
_ عالی شدی.
میلاد متوجه من شد و ذوق زده گفت:
_ رویا خوب شدم؟
واقعاً خوب شده بود.
_ ماه شدی میلاد.
علی گفت:
_ برو در بیار حساب کنم بریم پیش مامان اینا.
عینکش رو برداشت و با لبهای آویزون گفت:
_ میشه با همینها بیام؟ آخه میخوام خوشتیپ باشم.
علی خندهی صداداری کرد.
_ باشه با همینها بیا.
فروشنده لباسهای قدیمی میلاد رو همراه با کفشش داخل مشما گذاشت و بعد از حساب کردن، هر سه از مغازه بیرون رفتیم.
خاله نگران جلوی دَر مانتو فروشی به اطرف نگاه میکرد.
_ الان دعوام میکنه.
_ مگه بهش نگفتی؟
سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نه.
_ نباید بیاطلاع میاومدی خب!
متوجهم شد و اخمهاش رو توی هم کرد.
_ تو کجا ول کردی رفتی توی این شلوغی!؟
علی گفت:
_ پیش من بود مامان.
خاله نگاهش به میلاد افتاد و لبخندش پهن شد.
_ الهی دورت بگردم عزیزم؛ چقدر آقا شدی.
رو به علی که اون هم با لبخند میلاد رو نگاه میکرد گفت:
_ چرا در نیاورده؟
علی با خنده گفت:
_ میخواست خوشتیپ بمونه.
_ مامانجان، در بیار بذار فردا میپوشی.
_ نمیخوام.
نگاهش رو به من داد.
_ بیا برو مانتویی که گفتم رو بپوش، دیر میشه! ساعت چهار باید محضر باشیم.
_ من اون رو نمیخوام.
_ اونی هم که خودت انتخاب کردی، نمیشه بخری. پیراهن انتخاب کرده جای مانتو!
به حالت قهر برگشت داخل مغازه. علی با تعجب گفت:
_ پیراهن؟
_ نه، مثل همینه که خودت برام خریدی.
_ مگه این رو دایی نخریده بود!؟
هر دو به میلاد نگاه کردیم. اصلاً حواسم به حضورش نبود. فوری گفتم:
_ آره، اشتباه گفتم.
علی به مغازه اشاره کرد.
_ بیا برو نشونم بده، ببینم چی میخوای؟
_ زیاد مهم نیست که همون رو بخریم. فقط میخواستم از اون مانتو زردِ نجات پیدا کنم.
روبروی مانتو یاسی رنگِ ایستادم. علی بدون توجه به نگاه خاله برش داشت و دستم داد.
_ بیا ببر بپوش.
خاله گفت:
_ علی این چیه آخه؟
_ بذار بپوشه، اگر بد بود نمیخریم.
فوری مانتو رو گرفتم و به اتاق پرو رفتم. دکمههاش رو بستم و توی آینه به خودم نگاه کردم. زیاد هم بلند نیست؛ تا روی ساق پامِ. دَر اتاق پرو رو باز کردم.
علی با دیدنم لبخندی زد. خاله لبخند علی رو که دید، پشت چشمی نازک کرد و رفت.
_ خیلی عالیه. اگر دوستش داری همین رو میخریم.
خواستم به اتاق پرو برگردم که اسمم رو صدا کرد.
_ رویا.
سمتش برگشتم. تن صداش رو پایین آورد.
_خیلی ممنون که به حرفم گوش میکنی.
انقدر از این حرف علی ذوق کردم که دلم میخواد جیغ بکشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت269 🍀منتهای عشق💞 _ آخه زیاد مهم نیست.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت270
🍀منتهای عشق💞
بعد از یک خریدِ با عجله ولی کامل به رستوران رفتیم و ناهارمون رو خوردیم. جلوی محضر، خاله اجازه نداد من و زهره پیاده بشیم و خودش و علی رفتن. جلوی میلاد رو هم کسی نتونست بگیره و همراهشون رفت.
خب نه من دوست داشتم برم، نه زهره؛ برای همین اصرار هم نکردیم. من از ترس روبرو شدن با محمد و پیش کشیدن حرفهای همیشگی، زهره هم دل و دماغ این جور کارها رو نداره.
_ میگم رویا؛ کاش گوشی علی رو میگرفتیم، باهاش یه زنگ میزدیم به شقایق.
زهره فقط به هدفش فکر میکنه و عواقبش براش مهم نیست. کلافه نگاهش کردم.
_ با گوشی علی!
_ آره، خب شماره رو پاک میکنیم بعدش.
_ خوب جرأت میکنی زهره! من اگر گوشیش اینجا میموند هم بهش دست نمیزدم.
_ خب میخوایم با شقایق حرف بزنیم! به پسر که زنگ نمیزنیم که جرأت نکنیم.
_ یادت نیست سر اینکه من به شقایق زنگ زدم علی چه داد و بیدادی راه انداخت؟ به من گفتن دختر خوبی نیست، باهاش نباشم.
_ اَه از دست تو! آدم انقدر ترسو و محافظهکار نوبره.
_ نه مثل تو خوبه؛ یه کاری کردی که تا آخر عمرت باید استرس داشته باشی.
با دیدن خاله و علی بهشون اشاره کردم.
_ اومدن.
_ رضا اگر گوشیش رو میداد خوب بود.
دَر ماشین باز شد و هر دو خوشحال نشستن.
_ تموم شد؟
خاله نگاهی به زهره که این سؤال رو پرسیده بود انداخت و با خنده گفت:
_ تازه شروع شد.
_ منظورم اینه محرم شدن؟
_ آره. میلادجان مامان، برو عقب بشین پام درد میگیره.
_ نمیخوام. اونا من رو میذارن وسط، میخوام بیرون رو نگاه کنم.
علی نگاهی به خاله انداخت.
_ چی کار کنم مامان؟ برم؟
_ برو مادر.
از تو آینه نگاهی به عقب انداخت.
_ یکیتون بذاره میلاد بشینه کنار شیشه، پای مامان درد میگیره.
قطعاً اون یکی زهره نیست، چون هیچ وقت کوتاه نمیاد. خودم رو وسط کشیدم.
_ بیا جای من.
از همون جا ذوق زده عقب اومد و نشست.
خاله پاهاش رو جابهجا کرد و با دست ماساژش داد و زیر لب گفت:
_ خدا خیرت بده رویا.
علی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. وارد خونه شدیم. علی انقدر خسته بود که نتونست از پلهها بالا بره و همون پایین خوابش برد.
میلاد به زور خاله اومد داخل و با ناراحتی رفت اتاقش. زهره هر چی این پا اون پا کرد گوشی خونه رو برداره و بره بالا، نتونست. چون هم علی کنار تلفن خوابیده، هم خاله حواسش هست. پتوی نازکی روی علی انداختم و کنار خاله نشستم.
_ پاشو برو بالا، لباسهات رو تو کمد آویزون کن.
_ رضا نمیاد؟
_ چرا میاد. گفت آخر شب میاد. رویا شام چی کار کنیم؟
_ همه خستهایم؛ ول کن خاله، نون و پنیر گوجه میخوریم.
به علی اشاره کرد.
_ این بچهم از صبح سرپا بوده. باید یه غذای مقوی بخوره؛ ولی پاهام داره ذوقذوق میکنه.
به پلهها اشاره کرد.
_ این ورپریده هم همش از زیر کار در میره. به تو هم دیگه روم نمیشه کار بگم انقدر که این چند وقت زحمت کشیدی.
_ این چه حرفیه خاله! من زحمتم روی دوش شماست.
صورتم رو بوسید.
_ تو برای من رحمتی، دختر قشنگم.
_ چی درست کنم؟
_ صبحی علی گفت هوس ماکارانی کرده. میتونی بذاری؟
توی دلم قنج رفتم. چی بهتر از اینکه علی غذایی هوس کنه و من براش درست کنم.
_ چشم خاله الان میذارم.
وارد آشپزخونه شدم و شروع به کار کردم. ماکارانی رو دم کردم. علی سالاد شیرازی با آبلیمو هم دوست داره؛ پس بهتره امشب رو براش سنگ تموم بذارم.
سالادها رو توی کاسههای کوچیک ریختم و تو یخچال گذاشتم. زیر غذا رو خاموش کردم. با بلند شدن صدای تلفن از آشپزخونه بیرون رفتم. خاله هم خوابیده بود. فوری گوشی رو برداشتم.
_ الو...
_ سلام عزیزم. خوبی؟
_ خیلی ممنون، شما؟
_ مهناز خانمم. خالهت هست؟
لبخند از روی لبهام محو شد. نگاهی به خاله که با چشم باز نگاهم میکرد انداختم.
_ کیه مامانجان؟
اگر خاله خواب بود میگفتم نه نیست، دیگه زنگ نزن. ولی شاید برای زهره زنگ زده. گوشی رو سمت خاله بردم.
_ مهناز خانمِ.
خاله فوری نشست و گوشی رو گرفت.
_ سلام مهنازخانم.
_ خواهش میکنم. نه رفته بودیم خرید، یکم خسته بودم.
نیش خاله باز شد.
_ شما صاحب اختیارید؛ خواهش میکنم، تشریف بیارید.
علی کمی جابهجا شد. فوری موهام رو داخل روسری فرستادم. خاله که متوجه شد علی بیدار شده، ادامهی حرف با مهنازخانم رو تموم کرد و بعد از خداحافظی قطع کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت271
🍀منتهای عشق💞
علی کشوقوسی به بدنش داد و نشست. نگاهی به ساعت انداخت و سلام کرد.
_ پاشدی مادر؟
_ آره مامان، خیلی خسته بودم. شام داریم؟
_ یه آبی به دست و صورتت بزنی، سفره رو پهن کردم.
_ بذار نمازم رو بخونم بعد.
خاله گفت:
_ رویا برو بچهها رو صدا کن بیان شام. لباسهات هم ببر تو کمد آویزون کن.
چشمی گفتم و وضو گرفتم. لباسهام رو برداشتم و از پلهها بالا رفتم. زهره وسط اتاق دراز کشیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.
_ بیداری؟
بدون اینکه پتو رو کنار بزنه گفت:
_ با این همه فکروخیال، مگه میشه خوابید؟
_ پاشو بریم شام.
پتو رو آروم کنار زد.
_ اشتها ندارم.
_ ببین برای یکی دو روز خوشی، چه جوری آرامش خودت رو گرفتی؟
_ تو هم بشین سرکوفت بزن به من.
مانتوم رو روی چوب لباسی انداختم.
_ سرکوفت نیست ولی خوبه فکر کنی چرا این جوری شده. خودت کردی.
پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو از من گرفت. چادر نماز رو سرم کردم و نمازم رو خوندم.
_ دخترا بیاید دیگه!
_اَه... کاش مامان بیخیال من میشد.
سمت دَر رفتم.
_ پاشو بیا پایین. مادر شوهرت زنگ زده بود.
کنجکاو نگاهم کرد.
_ مهنازخانم!؟ چی گفت؟
_ نمیدونم بیا از خاله بپرس.
دَر رو بستم و از پلهها پایین رفتم. دور سفره منتظر ما نشسته بودن.
_ خاله ایستادی، آب رو هم از یخچال بیار.
دَر یخچال رو باز کردم. آب رو به همراه سینی سالاد بیرون آوردم و توی سفره گذاشتم. علی با دیدن سالاد لبخند زد. همین برای من کافی بود.
خاله گفت:
_ چه کردی رویاخانم! چقدر زحمت کشیدی.
علی پرسید:
_ ماکارانی هم کار رویاست؟
_ آره حسابی زحمت کشیده. گفتم علی هوس کرده، فوری پا شد.
خجالت زده سرم رو پایینگرفتم که میلاد گفت:
_ وقتی داداش براش دوتا دوتا مانتو میخره، رویا هم هر چی بخواد براش درست میکنه دیگه. کاش منم پول داشتم میخریدم، یکی هم برای من ماستوخیار درست میکرد.
نگاهم رو به علی دادم. با دیدن قیافهی درموندش، فوری رو به میلاد طوری که هم حرف رو عوض کنم هم حواسشون رو پرت کنم گفتم:
_ تو مگه دلت ماستوخیار میخواد؟ خب بگو برات درست کنم.
_ آره دلم میخواد.
ایستادم و سروقت یخچال رفتم. خاله همزمان که میخندید گفت:
_ نمیخواد حالا.
_ نه زمان که نمیبره، الان درست میکنم. فقط یه کاسهس، زود تموم میشه.
خیار برداشتم و با دستهایی که نمیدونم چرا میلرزه، فوری ماستوخیار آماده کردم و جلوی میلاد گذاشتم. زهره هم اومد. خاله غذا رو کشید و همه شروع به خوردن کردن.
اگر میلاد اون حرف رو نزده بود الان علی از دستپختم تعریف میکرد ولی با این شرایط دیگه نمیتونه. کاش میتونستم یکم میلاد رو بزنم دلم خنک شه.
علی تشکر کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. زهره فوری گفت:
_ مامان مهنازخانم چی گفت؟
خاله نگاهی به من انداخت.
_ خبر رسانیت از سرعت نور هم بیشتر شدهها!
رو به زهره ادامه داد:
_ گفت فردا ساعت یازده میاد اینجا دنبال جواب.
گونههای زهره سرخ شد و خوشحال گفت:
_ تلفنی میگفتی بهشون خب!
_ همین که گفت بیام دنبال جواب، گفتم تشریف بیارید؛ یعنی جوابمون مثبتِ دیگه. پاشو برو استراحت کن صبح زود بلند شو، صورتت پف نداشته باشه وقتی میان.
طلبکار به خاله نگاه کردم.
_ خب ظرفها رو بشوره بعد بره! به بهانهی شوهر کردن همهی کارا ریخته سر من.
_ خودم میشورم خالهجان.
_ علی ببینه شما میشورید ناراحت میشه. میگه چرا دخترا نشُستن. زهره داره از شرایط سوءاستفاده میکنه. من الان بهش میگم که بعداً به من گیر نده.
زهره طلبکار بشقابها رو برداشت.
_ باشه بابا میشورم.
ظرفها رو برداشت و توی سینک گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت272
🍀منتهای عشق💞
شب قبل از خواب، از ذوق عید؛ میز کوچکی از اتاق خاله برداشتم و سفرهی هفتسین رو روش چیدم.
_ خاله ماهی نخریدیم؟
_ صبح پول میدم میلاد بره بخره. دستت درد نکنه، چقدرم قشنگ چیدی. ماشالله مثل مادرت خوش سلیقهای. فقط نمیدونم چت شده این جوری مانتو میخری!
_ خاله قشنگن که!
_ قشنگ که هستن ولی به سنت نمیخوره.
_ خودم دوستشون دارم.
کلافه سرش رو روی بالشت گذاشت.
_ پاشو برو بخواب، انقدر هر چی من میگم دو تا نذار روش جواب بده!
چشمهاش رو بست تا من دیگه ادامه ندم. خاله همه چیزش خوبه، به جز این تحمیل کردنش. از پلهها بالا رفتم. زهره زیر پتو هی تکون میخورد و این یعنی هنوز نخوابیده. رختخوابم رو پهن کردم. برق رو خاموش کردم و برعکس زهره تا سرم رو روی بالشت گذاشتم، خوابم رفت.
با تکونهای دست میلاد بیدار شدم.
_ رویا مامان میگه پاشو.
چشمم رو باز کردم. بعد از میلاد، جای خالی زهره رو دیدم.
_ سلام؛ زهره کجاست؟
_ سلام، داره صبحانه میخوره. مامان میگه مهمون داریم، پاشو بیا صبحانه بخور.
خمیازهای کشیدم.
_ مهمون من نیستن که، مهمونهای زهره هستن.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ من نمیدونم. گفت منم گفتم.
_ علی کجاست؟
نگاهی بهم انداخت.
_ پایینِ دیگه! منتظر توعه.
فوری نشستم.
_ منتظر برای چی؟
_ نگفت؛ نمیدونم؛ پاشو بیا.
رختخوابم رو جمع کردم. روسریم رو روی سرم مرتب بستم و از اتاق بیرون رفتم. نگاهی به دَر بستهی اتاق میلاد و رضا انداختم. فکر کنم دیشب رضا نیومده و خونهی عمو مونده.
پلهها رو پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. خاله و زهره داشتن صبحانه میخوردن. میلاد هم کنار خاله نگاهم میکرد و میخندید.
_ سلام. علی کجاست پس!؟
خاله گفت:
_ سلام؛ علی!؟ رفته بیرون، چی کارش داری؟
چپچپ به میلاد نگاه کردم.
_ مرض داری دروغ میگی؟
خاله نگاهش بین من و میلاد جابهجا شد.
_ چی گفته مگه؟
_ بیشعور الکی میگه علی پایین منتظر توعه.
خاله چشمغرهای بهش رفت.
_ دروغ کار بدیه آقامیلاد!
_ مامان بیدار نمیشد.
_ در هر صورت کار زشتی کردی.
_ بذار علی بیاد، بهش میگم دروغ گفتی.
از پشت خاله بهم دهن کجی کرد. همزمان صدای زنگ خونه بلند شد.
خاله با استرس به ساعت نگاه کرد.
_ الان که زوده! میلاد پاشو ببین کیه؟
میلاد با احتیاط از کنار من رد شد. زهره دست خاله رو گرفت.
_ مامان من دارم از استرس میمیرم.
_ هیچی نشده عزیزم.
صدای تلفن خونه بلند شد. خاله با عجله بیرون رفت و گوشی رو برداشت.
_ الو...
_ سلام آقامجتبی.
_ بله هست.
_ دیروز همه چی براش خریدیم!
_ نه خواهش میکنم؛ تشریف بیارید.
عمو میخواد بیاد دنبال من. کاش دست از سرم بردارن. رو به خاله لب زدم:
_ من نمیرم، بیخودی قول ندید.
_ خداحافظ.
از پنجره تو حیاط رو نگاه کردم. با دیدن مهنازخانم و مادر آقاحسام اَخم و درموندگی با هم سراغم اومد. ای خدا من چقدر بیچارهم! با غیض رو به خاله گفتم:
_ این زنه چرا اومده؟
_ کی!؟
_ همین که اون شب هم اومده بود.
خاله آروم توی صورتش زد.
_ وای چه آبروریزی شد. عموت داره میاد دنبالت؛ اگر باهاش بری اینا ناراحت میشن! این مهناز چرا باز این رو بیاطلاع آورد آخه!
_ من چی کار کنم خاله؟
_ برو تو آشپزخونه پیش زهره، هر وقت گفتم بیا بیرون.
سمت آشپزخونه رفتم. دَر رو بستم و بهش تکیه دادم. الان اگر برم بشینم با این زنِ حرف بزنم، علی دعوام میکنه؛ با عمو برم، بازم علی دعوام میکنه. ای خدا من چه خاکی تو سرم بکنم!
صدای سلام و احوالپرسی گرمشون از خونه بلند شد. زهره گفت:
_ برو کنار مامان داره صدامون میکنه.
_ زهره من نمیخوام بیام.
_ خب برو بالا.
_ خاله نمیذاره. انقدر صدام میکنه که مجبور شم بیام پایین.
_ خب نمیخورنت که! بیا یه دقیقه بشین.
من رو کنار زد. دَر رو باز کرد و بیرون رفت. صداش رو نازک کرد و سلام گفت. اونها هم عین عروس ندیدهها تحویلش گرفتن.
_ رویاجان خاله، تو هم بیا.
باید یه کاری کنم دست از سرم بردارن. گره روسریم رو شل کردم و موهام رو نامرتب بیرون ریختم. خودم رو به خماری خواب زدم و بیرون رفتم.
خاله با دیدنم رنگ و روش عوض شد. لبش رو به دندون گرفت و نگاهش سرتاسر تهدید شد.
رو بهشون بدون سلام کردن گفتم:
_ من الان میام. برم لباس عوض کنم.
منتظر جواب نشدم و پلهها رو بالا رفتم. از تو حیاط صدای عمو رو شنیدم. علی گفته با عمو نرم، ولی الان با عمو رفتن خیلی بهتر از این جا موندنِ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍂
#پارت110
🍂یگانه🍃
تلاش کردم لرزش صدام که به خاطر بغض سنگین توی گلوم بود رو کنترل کنم اما بی فایده بود.
_اگر میخواید با من ارتباط بگیرید تا از زندگی من چیزی بدونید، باید بهتون بگم که من یه دختر تنهام که توی اون خونه گیر افتاده بودم و حضور برادر شما مثل یک معجزه تو زندگیم نجاتم داد. تنها معجزه ای که دیدم و لمس کردم. هیچ کسی رو هم ندارم. هیچ جایی رو هم ندارم. اینکه توی اون خونه چی کار میکردم و چرا اونا اذیتم میکردن رو هم نمیتونم بگم؛ چون میترسم. از جونم میترسم. به شما هم قول میدم که تا قبل از این سه ماه از اینجا میرم.
ناراحت از بغضم گفت
_کجا میری؟
_نمیدونم.ولی دختر بی عرضه ای نیستم. میگردم کار پیدا میکنم.
_تا حالا سر کار رفتی؟
حرف بدی نزد ولی سنگینی حرفش روی سرم آوار شد و اشک روی گونم ریخت و سفر زمان با خاطرات سنگینش من رو با خودش همراه کرد.
_احمدآقا انقدر این دختر رو لوس نکن. میگم برو کلاس خیاطی یه هنری چیزی یاد بگیر پس فردا بدردت میخوره. میگه نه.
_کار میخواد چی کار؟
_همیشع گه زندگی این روش رو نشون آدم نمیده یه روی دیگم داره ادم باید اماده ی همه چیز باشه.
_مگه من مرده باشم که یکی یدونم، تاج سرم بره سر کار . بهترین خیاط ها رو صف میکنم براش بهترین لباس ها رو بدوزن.
خودم رو لوس کردم و بیشتر توی آغوش بابا پناه بردم. کنار گوشم گفت
_پناه دخترم منم. منم مثل کوه پشت سرشم.
_همیشه که ما نیستیم.
_انقدر براش میزارم که کم و کسر نداشته باشه.
با سیلی ارومی که به صورتم خورد به هانیه که نگران نگاهم میکرد خیره شدم.
_چی شد . چرا گریه میکنی؟ حالت خوبه.
دستم رو روی صورت خیس از اشکم کشیدم. بغض درد دلم سر باز کرد و با گریه گفتم
_من بابا داشتم. خونه داشتم. پول داشتم. به خدا اینی که از من میبینی من نیستم. من احترام داشتم...
خودش رو جلو کشید و سرم رو توی سینش گذاشت و من چقدر به این آغوش نیاز داشتم. با صدای بلند و های های گریه کردم. زجه زدم همیشه وقتی گریه میکردم اسم بابا احمد رو تکرار میکردم. اما از ترس آشکار شدن هویتم حتی بابا باباهم نمیتونم بگم.
با صدایی که به زور میخواست جلوی گریش رو بگیره گفت
_عزیزم چقدر دلت سنگینه! من فکر کردم سنگین ترین دل دنیا مال منه تو از منم بیچاره تر شدی.
یه بیچاره میگفت و یه بیچاره فکر میکرد. من به معنای واقعی درمونده شدم. دلم نمیخواست سر از سینش بردارم اما حس مزاحمت باعث شد تا خودم رو عقب بکشم. اشکم رو با گوشه ی استینم پاک کرد. در واقع صورت خیسم رو خشک کردم.
_ببخشید ناراحتتون کردم.
_عیب نداره. ناراحت شدن برای دیگران کم هزینه ترین کاریه که میتونی براشون انجام بدی. من حاضرم برای کم کردن مشکلت هزینه هم بدم. فقط نمیدونم میتونم بهت کمک کنم یا نه.
_هیچ کاری از دست هیچ کس برنمیاد.
تو چشم هام نگاه کرد.
_فکر نکن فقط تو مشکل داری. همه به نوع خودش مشکل رو دارم. فقط این تنهایی باعث شده تا مشکلت پیش چشمت بزرگ به نظر بیاد.من تا چند ثانیه پیش فکر میکردم بزرگ تر از مشکل من مشکلی نیست. اما الان باید بشینم استغفار بگم.
سینی چایی رو سمتم کشید.
_چاییت رو بخور تا منم یکم برات درد دل کنم.
_از خانواده ی ما چی میدونی؟
_هیچی.
_چطور هیچی بهت نگفته.
_اخه نیازی نبوده. آقای امیری خیلی تلاش کرد که من رو جایی پناه بدن ولی نتوستن قرار شده فقط سه ما اونم به خاطر اینکه مقید بودن که نمیتونن نامحرم رو تو خونشون راه بدن من کنارشون باشم تا مشکلم حل بشه.
چایی رو برداشتم و به بخارش خیره شدم.
_ما یه خانواده ی خیلی مذهبی هستیم. برادر بزرگم امیر مرتضی سی سالشه یه دختر چهار ساله داره. امیر مجتبی بیست و هشت سالشه و یه عشق نافرجام داره که مامان مقصرشه و هنوز هم کوتاه نیومده. حنانه خواهر بزرگمه بیست و پنج سالشه و پارسال دختر پنج سالش رو بر اثر بیماری از دست داده. منم نزدیک یک ساله طلاق گرفتم. یه برادر هجده ساله به اسم امیر مصطفی هم دارم. یه وقتایی فکر میکنم که خدا اصلا پدر و مادر من رو دوست نداره. هر کدوم از بچه هاش یه طرف بیچاره شدن.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍂
#پارت899
🍂یگانه🍃
نگاه عاشقانه و شیدامون رو از هم برداشتیم. سمت حرم مطهر امام رضا رفتیم. قرارمون با امیر مجتبی سر نیم ساعت بود و من زودتر بیرون اومدم تا معطلش نکنم.
نگاهم رو به قسمت مردونه دوختم تا به محض بیرون اومدن امیر مجتبی بین جمعیت ببینمش.
جایی که قرار گذاشته بودیم نشستم و چشمام رو به همون جایی دوختم که قراره امیر مجتبی رو ببینم
برای لحظهای صدای مامان حمیده توی گوشم پیچید. میدونم که این صدا خیال خودمِ، اما چقدر برام شیرینه.
" یگانه جان؛ چقدر خوشحالم که خوشبخت شدی و چقدر خوشحال ترم که تو این مسیر قرار گرفتی"
مامان حمیده همیشه من رو سنا صدا می کرد ولی این بار توی گوشم یگانه خطابم کرد
همه چیز اونطور پیش میره که باید بره، پیمان تا حدودی از رفتارش با من پشیمون شده و این رو هم خودش به خاطر برخوردم اون روزی که حالش بد بود میدونه.
من دوست ندارم که رفت و آمدم با پیمان مثل مهراب باشه. همین که دیگه نسبت به من نفرت نداره آرامش خاص و عجیبی دارم.
دعوت منیر خانم اول توسط امیر مجتبی که ردش کرد و بعد هم توسط هانیه رو بر این قرار میذارم که پشیمون شده و می خواد رفتارش رو با من عوض کنه و اگر مقاومت مهراب نبود این اتفاق نمیافتاد.
تو هواپیما متوجه شدم که رفتار مهراب هانیه اونطور که من فکر می کنم نیست و کمی با هم بهتر شدن و مطمئنم که هانیه با سیاست هایی که داره با کمک مشاوره اسلامی که حرف ازش می زد، میتونه از این بحران هم خارج بشه.
ما انسان ها فقط کافیه همه چیز رو دست خدا بسپاریم و ازش بخوایم تا خودش حلش کنه. شاید به خاطر امتحان بندگانش کمی این مشکلات با تأخیر حل بشن، اون هم به خاطر این که خدا صلاح دونسته تا کمی توی مشکلات باشیم و بفهمیم که چقدر روزهای پر از آرامش رو باید قدر بدونیم
و خدا هم بندگانش رو یکی یکی امتحان کنه. این امتحان برای تمام بندها هست و هر کسی به اندازه ظرفیتش امتحان میشه و اگر من این سختی و مشکلات رو تحمل کردم برای اینکه حتماً ظرفیتم هم همین اندازه بوده
خاصیت زندگی با امیر مجتبی این رو در من پرورش داده که از پیمان کینه به دل نداشته باشم و فقط رفتارهای بدش رو به خدا بسپارم.
خدا رو بین خودم و پیمان وکیل میکنم اگر کارهاش بخشیدنی هست پیمان واقعاً از رفتار هاش با من پشیمون شده اون رو ببخشه و اگر غیر از اینه خودش میدونه با بندهش چه جوری رفتار کنه.
من که به خوشبختی و آرامش رسیدم این رو اول مدیون خود خدا بعد هم امیر مجتبی هستم و باز هم مدیون خدام چون امیر مجتبی رو سر راهم قرار داده
پایان رمان یگانه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
سلام هدی بانو هستم
دوستان دو پارت آخر رمان یگانه متاسفانه از کانال پاک شده و خواننده های عزیزم بهم معترض شدن که ما نزدیک دو سال با شما همراه بودیم و انتظار نداشتیم سر پارت آخر ما رو اذیت کنی
خب من بی تقصیرم و این تصمیم توسط مدیران کانال گرفته شده.
خیلی برام عزیز هستید برای همین تصمیم گرفتم اینجا پارت ها رو برای اون دسته از عزیزانی که نتونستنن بخونن دوباره بزارم
🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت273
🍀منتهای عشق💞
با سرعت لباسهام رو عوض کردم و مانتو طوسیه که علی برام خرید رو پوشیدم. از پلهها پایین رفتم.
نگاهی به خاله انداختم و همزمان که سمت دَر میرفتم گفتم:
_ خاله من با عمو میرم.
_ رویاجان...
اهمیتی به صدای پر از حرصش ندادم و بیرون رفتم. با دیدن عمو لبخند پهنی روی صورتم نشست.
_ سلام عمو.
رو یه زانو جلوی میلاد نشسته بود و توپی رو به سمتش گرفته بود. با دیدنم ایستاد. کفشم رو پوشیدم و با عجله سمتش رفتم.
_ سلام عزیزم. حاضری؟
_ بله منتظرتون بودم.
میلاد گفت:
_ عمو دروغ میگه؛ دلش نمیخواست بیاد...
عمو با صدا خندید. با اینکه عجله دارم که خاله نیاد و برم گردونه؛ ایستادم و چشمم رو باریک کردم و با حرص رو به میلاد گفتم:
_ بذار برگردم، همه چیز رو به علی میگم.
رو به عمو ادامه دادم:
_ دروغ میگه عمو.
عمو دَر رو نشون داد و همزمان که سعی میکرد جلوی خندهش رو بگیره گفت:
_ زود باش، آقاجون جلوی دَر منتظرته.
نگاه چپچپ آخرم رو به میلاد دادم و بیرون رفتم. آقاجون تو ماشین نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد.
فوری توی ماشین نشستم.
_ سلام آقاجون.
از توی آینه نگاهم کرد.
_ سلام. چرا نفسنفس میزنی!؟
_ تندتند اومدم.
همزمان عمو سوار ماشین شد و همچنان از دست میلاد میخندید. از همین الان دلم شور افتاد. به نظر خودم بهترین تصمیم رو گرفتم؛ فقط خدا کنه علی هم با من هم عقیده باشه.
آقاجون شروع کرد باهام صحبت کردن. برای اینکه ناراحت نشه الکی لبخند زدم و هر چند وقت یکبار با سر حرفش رو تأیید میکردم، ولی هیچی نمیفهمیدم.
وارد پاساژ بزرگی که همیشه آقاجون برای خرید من رو این جا میاره شدیم.
_ رویاجان بابا، من اینجا میشینم پیش دوستم، تو با عموت برو هر چی که دوست داری بخر.
_ چشم آقاجون.
کارت بانکیش رو سمت عمو گرفت. عمو گفت:
_ آقاجون کارت خودم هست.
_ میدونم بابا؛ با کارت خودم خرید کن.
_ آخه....
_ آخه نداره. بگیر این وظیفهی منِ.
عمو مثل همیشه تسلیم شد و کارت رو گرفت. هر دو از پلهها بالا رفتیم.
_ عمو من دیروز همه چی خریدم.
_ عیب نداره عموجان. امروزم بخر.
کلافه به مغازهها نگاه کردم. نگاهم افتاد به مانکنی که چادر سرش بود. چشمم برق افتاد.
_ عمو میشه من چادر بخرم؟
عمو رد نگاهم رو دنبال کرد.
_ چادر میخوای!؟
_ اگر اجازه بدید.
لبهاش رو پایین داد و نگاهش رو به چشمهام داد.
_ حرفی نیست. ولی چادر بپوشی دیگه نباید درش بیاریها! اینکه یه روز بپوشی یه روز نپوشی نیست.
_ نه دیگه برای همیشه میخوام بپوشم.
به مغازه اشاره کرد.
_ باشه بریم بخریم. خدا روح پدرومادرت رو شاد کنه. دقیقاً داری پا میذاری جای پای مادرت.
عمو هر چی که خودش صلاح میدونست برام خرید. برعکس خاله، فقط به سلیقهی خودم. منم تلاش کردم که به سلیقهی علی انتخاب کنم.
بین خریدهام، فقط چادرم رو دوست دارم. اینکه خودم خریدم، حتماً علی رو خوشحال میکنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت274
🍀منتهای عشق💞
عمو با دست آقاجون رو نشون داد.
_ رویا برو پیش آقاجون، من اینا رو بذارم تو ماشین.
_ چشم.
مسیرمون از هم جدا شد و کنار آقاجون رفتم. با دیدنم لبخندی زد و رو به پیرمردی که پیشش نشسته بود گفت:
_ این هم یادگار پسر من.
فوری سلام کردم. جوابم رو داد و لبخند غمگینی زد.
_ خدا حفظش کنه. دیگه بهت سفارش نکنم. کل این پاساژ در اختیار خودتِ. هر وقت هر چی خواستی حتی اگر نتونستی بیای، فقط کافیه یه زنگ به من بزنی.
_ تو همیشه به من لطف داشتی.
با تکیه به عصاش ایستاد.
_ مجتبی کجاست؟
_ رفت وسایل رو بذاره تو ماشین.
رو به دوستش گفت:
_ من دیگه باید برم.
_ زود زود بیا پیش من.
آقاجون خندید:
_ گفتم که بهت؛ دعا کن بشه، همهش رو از این جا میگیرم.
هر دو خندیدند. ان شااللهی زیر لب گفت و از هم خداحافظی کردن. بیرون جلوی دَر پاساژ منتظر عمو موندیم.
الان نزدیک به سه ساعتِ از خونه بیرونم. علی و خاله به عمو زنگ نزدن؛ این یعنی علی خیلی ناراحتِ.
_ آقاجون من گرسنه نیستم. میشه بیرون ناهار نخوریم، من رو برگردونید.
با خندهی صدادارش نگاهم کرد.
_ کرهخر اندازهی یه ناهار خوردنم نمیخوای با ما باشی؟!
از خندش لبخندی زدم.
_ نه دوست دارم باشم، فقط گرسنهام نیست.
_ خب بمون ناهار خوردن ما رو نگاه کن.
خسته به اطراف نگاه کرد.
_ پس کجاست این مجتبی!
_ خسته شدید اون جا صندلی هست.
_ نه دیگه الان میاد.
_ آقاجون یه سوال ذهنم رو درگیر خودش کرده.
_چی بابا جان؟
_ چرا شما به من بیشتر از بقیه اهمیت میدید؟
نیمنگاهی از گوشهی چشم بهم انداخت و آهی کشید.
_ تو برای من با بقیه فرق میکنی. علاوه بر اینکه هم پدرت نیست هم مادرت و تکفرزند هم هستی، یه حس عذاب وجدان توی وجودمه که الان دوازده ساله آروم نگرفته.
_ عذاب وجدان چی؟
_ اون روزی که بابات میخواست بره، اومد خونهی ما؛ من سر یه مسئله که اصلاً یادم نمیاد چی بود ازش دلگیر بودم. هر چی باهام حرف زد، نگاهش نکردم.
چونش لرزید و صداش گرفته شد.
_ که اگر میدونستم دیدار آخره، سرتاپاش رو میبوسیدم. بعدش عذاب وجدان افتاد به جونم و تو تنها کسی بودی که با محبت بهت میتونستم جبرانش کنم. ولی اون روزها زهرا خیلی بیقرار بود. دلم نیومد تو رو ازش بگیرم. هر وقت هم حرفش شد، یا خودت یا خالهت موافق نبودید.
گفتم حتماً قسمت نیست این عذاب وجدان از من برداشته شه. اما مطمئنم وقتی با محمد ازدواج کنی، میتونم یه کارهایی بکنم.
پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو به طرف مخالف دادم. هر چی میگم نمیخوامش از یه دَر دیگه وارد میشن!
با صدای بوق ماشین عمو بهش نگاه کردیم. فوری پیاده شد و دست آقاجون رو گرفت.
_ از کی ایستادید؟ رویا عمو گفتم که داخل بمونید!
_ آقاجون خودش گفت بیایم بیرون.
_ خب خسته میشید.
با کمک عمو داخل ماشین نشست.
_ الان بریم ناهار؟
آقاجون نگاهی بهم انداخت.
_ نه؛ رویا گرسنه نیست. برگردیم خونه.
لبخندم پهن شد و فوری نشستم. تو راه کسی حرفی نزد. اما من هر چی به خونه نزدیکتر میشدم دلم بیشتر شور میزد.
ماشین که پیچید داخل کوچه، با دیدن علی که کنار ماشینش ایستاده بود ته دلم خالی شد.
عمو ماشین رو کنار ماشینش پارک کرد. فوری پیاده شدم. نیمنگاهی بهم انداخت که هیچی ازش نفهمیدم. شروع به سلام و احوالپرسی کرد. ازشون خداحافظی کردم. عمو هم وسایلم رو به دست علی داد و رفتن.
منتظر بازخواست بودم اما علی هیچ حرفی نزد. حتماً بریم خونه میخواد دعوام کنه.
دَر حیاط رو بستم و نگاهش کردم. بدون اهمیت به نگاهم، کفشش رو درآورد و به دَر اشاره کرد.
_ بیا بازش کن، دستم پره نمیتونم.
به قدمهام سرعت دادم و دَر رو باز کردم. داخل رفت و منم پشت سرش رفتم. حتماً میخواد بعداً صدام کنه اتاقش.
خاله با دیدنم اَخم کرد.
_ سلام.
_ سلام و زهرمار. تو باید آبروی من رو جلوی اینا میبردی!؟ خودت رو کردی مثل خُلوچِلها، سلام نکرده رفتی بالا!
_ خاله مگه دایی بهشون نگفت نه، چرا سرخود باز پاشدن اومدن؟ من اصلاً دوست نداشتم با عمو برم ولی از دستشون با عمو فرار کردم.
خاله تهدیدوار سمتم اومد.
_ حاضر جوابی نکن که کار دست خودت میدی.
پشت علی پناه گرفتم و ناخواسته آستین پیراهنش رو گرفتم. خاله واقعاً قصد زدن داشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت275
🍀منتهای عشق💞
علی دستش رو که پر از مشماهای خرید من بود بالا آورد و جلوی مادرش گرفت.
_ مامان رویا راست میگه دیگه! آدمهای بیشخصیت وقتی بهشون گفتیم نه، واسه چی دوباره اومدن؟
خاله عصبی گفت:
_ بله دیگه؛ وقتی تو ازش دفاع کنی، این همین جوری جواب همه رو میده.
_ الانحق با رویاست. اینم زابراه کردن.
با تشری که نفهمیدم برای چیه، بهم گفت:
_ بیا برو بالا!
چشمی گفتم و از کنارش پلهها رو بالا رفتم.
_ علی این جوری ازش دفاع نکن؛ آبروی من رو برد. چی میشد بشینه با خواستگاراش حرف بزنه؟
لحن صدای علی تغییر کرد و کمی صداش رو بالا برد.
_ خواستگار بیخود میکنه وقتی بهش میگی نه، دوباره بلند میشه میاد.
خاله از لحن علی جا خورد و کمی سکوت کرد. سکوتش باعث شد تا کنجکاوانه برگردم و بهشون نگاه کنم.
_ یعنی چی خب! دختر خواستگار داره. رویا تافته جدا بافته نیست که هر خاستگاری توی خونه بیاد، خودش رو بزنه دیوونه بازی؛ روسریش رو کج کنه، قایم بشه!
علی کلافه نگاهش را از خاله گرفت.
با دیدن من که ایستادم، کمی نگاهش تیز شد. همین باعث شد تا به سرعتم اضافه کنم و از پلهها بالا برم.
علی گفت:
_ مامانجان اینا بدرد نمیخورن.
_ آخه چرا!؟ چه جوری به این نتیجه رسیدی؟ پسرِ سرکار میره، بیمه هم هست. سنش مناسب سن رویا هم هست. خانواده دارن و خیالمون راحتِ. مومن و مذهبی هم هستن. الان واسه چی باید بهش بگه نه؟
_ همین که بیشخصیتن. من بهشون گفتم نه، دوباره بلند شدن اومدن. رویا بهترین کار رو کرده گذاشته رفته. رفته بیرون هماهنگ بوده، با عمو هم رفته. وقتی یکی نه حالیش نیست، باید بهش بیاحترامی بشه.
_ رویا دنبال بهانهس. مگه محمد چش بود که گفت نه؟ علیجان! دختر رو اول و آخر باید شوهر داد. چه بهتر که زودتر شوهر کنه.
_ وقتی خودش نمیخواد، چرا هی اصرار میکنی؟
این بار اولِ که علی لحنش رو با خاله تند میکنه و همین باعث شد خاله جواب نده. صدای پای علی رو از پلهها که شنیدم، فوری وارد اتاق شدم.
دل تو دلم نیست؛ الان نمیدونم علی واقعاً از رفتن من خوشحالِ یا فقط داره جلوی خاله نمایش بازی میکنه. اون روز تو آشپزخونه بهم گفت که هیچ بهانهای رو برای رفتنت با آقاجون قبول نمیکنم.
چند ضربه به دَر اتاق خورد. دَر رو باز کردم و با استرس نگاهش کردم. بدون اینکه نگاهی به چشمهام بندازه، مشماها رو داخل گذاشت و بیرون رفت.
منتظر بودم بهم بگه بیا اتاقم اما حرفی نزد. پلهها رو گرفت و پایین رفت. نفس راحتی کشیدم فقط از اینکه این لحظه راحت شدم. ولی مطمئنم علی حتماً بعدا دعوام میکنه.
صدای زهره رو از اتاق رضا شنیدم.
_ گدا مگه چی میشه گوشی رو به من بدی؟
_ یادت نیست یه عصرونه آماده نکردی من بخورم. چرا باید بهت بدم؟ میخوام با نامزدم حرف بزنم.
_ باشه آقارضا! کوه به کوه نمیرسه، آدم به آدم میرسه.
دَر اتاق رو باز کرد، بیرون اومد و دَر رو به شدت به هم کوبید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💕اوج نفرت💕
بازوم اسیر دست هاش بود. صدای فریاد گونه ی دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم.
باید از خودم دفاع کنم، باید بگم که بی گناهم، ولی از شدت ترس توانای صحبت کردنم رو از دست دادم
صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد. در انباری رو باز کرد، به داخل هولم داد
رگ های گردنش متورم شده بود و این باعث ترس بيشترم میشد
_انقدر نمک به حرومی کثافت!
_من...من
با فریادش توی خودم جمع شدم.
_خفه شو، تو زن منی، تو بغل اون چه غلطی میکردی?
_آقا به خدا من...
دوقدم بلند برداشت و خودش رو به من رسوند، دستش رو بالا برد...
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
نگار بعد از #فوت پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای #زندگی کنه که اونجا #سرایدار بودن غافل از اینکه احمدرضا #تک_پسر اون خونه بهش #علاقه💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره....
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت276
🍀منتهای عشق💞
با دیدن من ملتمسانه جلو اومد.
_ رویا! تو رو خدا یه کاری کن.
به اتاق اشاره کردم. هر دو وارد شدیم و دَر رو بستیم.
_ این جوری که تو داری میکنی همه میفهمن. بیخودی انقدر التماس نکن! ما باید از تلفن خونه زنگ بزنیم نه گوشی کسی. اونم وقتی که جز من و تو هیچ کس خونه نباشه.
روی زمین کنار دیوار نشست.
_ دارم سکته میکنم. چه غلطی کردم به خاطر یه تفریح و یکم خوشگذرونی زندگیم رو خراب کردم.
_ مگه کم داشتیم؟ مگه علی و خاله ما رو کم تفریح میبردن؟ پارسال تابستون یادت نیست؟ یه روز درمیون بیرون بودیم؛ بعد که مدرسهها باز شد جایی نرفتیم. یا مگه خاله از لباس برای ما کم میذاره که تو محتاج کادوی اون پسره باشی! اینا همش از زیادهخواهی خودت بوده.
سرش رو روی زانوش گذاشت.
_ اینا رو صد بار با خودم گفتم. الان بگو چی کار کنم؟
_ باید صبر کنی خونه خالی شه، زنگ بزنیم به شقایق ببینیم چی کار داره. اگر الان رضا به علی بگه زهره گوشی میخواد، علی ازت بپرسه، چی میخوای بگی؟
نفس پر از حسرتی کشید. به خریدهای من اشاره کرد.
_ چی خریدی؟
_ همه چی. ببین هر کدوم رو دوست داری بردار.
_ مادر مسعود گفت میخواد من رو ببره خرید. مامان گفت زهره همه چی داره، دستتون درد نکنه. اونم گفت پس ان شاالله فردا عیدیش رو میاریم.
_ فردا که خونهی آقاجونیم!
_ ظهر میان.
_ اَه... الان با اون زنه میاد!
_ نه دیگه نمیان؛ خیلی بهشون برخورد تو رفتی.
خاله با صدای بلند زهره رو صدا کرد.
_ زهره یه لحظه بیا پایین.
_ اومدم مامان.
پرسید:
_ مامان هیچی بهت نگفت؟
_ خواست دعوام کنه، علی نذاشت.
_ رویا این طور که من فهمیدم، این بابای احسان خیلی پولدارها. بیخودی نه نگو.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ پول برای من مهم نیست.
بیرون رفت و دَر رو بست. زهره نمیفهمه وقتی یکی رو دوست داری همه چیز رو توی اون میبینی. از نظر من علی پولدارترین مرد دنیاست.
نگاهم به مشمایی که چادرم توش بود افتاد. درش آوردم. تاش رو باز کردم و روی سرم انداختم. با عشق از رضایت احتمالی علی تو آینه به خودم نگاه کردم.
کاش شرایط خونه الان مناسب بود و میتونستم نشونش بدم. الان میرم پایین، اگر اعصابش سر جاش بود، میام میبرم بهش نشون میدم.
چادر سُر خورد و از سرم افتاد. دوباره روی سرم انداختم. کنترلش روی سرم چقدر سخته. این طوری که همش میافته! شاید بهتر باشه براش کِش بدوزم. اما اگر الان به خاله بگم نمیذاره چادر سرم کنم و میگه برای تو زوده.
به علی هم که نمیشه حرف زد. نمیدونم از دستم عصبانی و دلخوره یا نه! شاید به رضا بگم ببرم بیرون.
سریع وسایل رو جابهجا کردم و از اتاق بیرون رفتم. پشت دَر اتاق رضا ایستادم و چند ضربه بهش زدم.
_ هان...
اینم اعصاب نداره!
دَر رو باز کردم ولی داخل نرفتم.
_ حوصلهت میاد من رو با ماشینت یه جا ببری؟
بدون اینکه نگاهم کنه پرسید:
_ کجا؟
_ دور سبزهی عید میخوام ربان بزنم نداریم.
به حالت مسخرهای نگاهم کرد.
_ حالا ربان نداشته باشه چی میشه؟
_ من میخوام داشته باشه. میبریم یا نه؟
ایستاد و گوشیش رو توی جیبش گذاشت.
_ بپوش بریم.
ذوق زده نگاهش کردم.
_ واقعاً میبریم!؟
جلو اومد و با یه غرور خاصی نگاهم کرد.
_ آره. من هم خوبیها رو جبران میکنم هم بدیها رو. تو این چند وقته خیلی هوای من رو داشتی. حالا نوبت منِ.
_ باشه پس تو برو تو ماشینت منم میام.
_ فقط مُفَتش الان نگه نرید؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت277
🍀منتهای عشق💞
دلخور نگاهش کردم.
_ علی رو میگی!
از اتاق بیرون اومد و به پلهها نگاه کرد.
_ آره. من میرم تو ماشین تا ده دقیقهی دیگه نیای میرم.
_ باشه برو. اجازه میگیرم میام.
رضا رفت. لباسهام رو پوشیدم و از پلهها پایین رفتم. توی خونه چشم چرخوندم؛ علی نبود. تو آشپزخونه رو نگاه کردم. خاله و میلاد در حال درست کردن شیرینی بودن.
_ خاله.
نیمنگاهی بهم کرد.
_ کجا به سلامتی؟!
_ میخوام با رضا برم ربان بخرم برای دور سبزهی عید.
حرفی نزد.
_ برم؟
_ برو زود بیا.
_ چشم. علی کجاست؟
_ فرستادمش دنبال کار. زود بیاید ها! بیاد ببینه نیستید ناراحت میشه.
_ چشم.
_ به اون زهره هم بگو آب دادن به گلدون انقدر طول نمیکشه؛ بیا پلهها رو جارو بکش.
دوباره چشمی گفتم و وارد حیاط شدم. خداروشکر خاله باهام قهر نیست. پیغامش رو به زهره دادم و بیرون رفتم. رضا فوری بوق زد و ازم خواست تا عجله کنم.
خداروشکر توی مغازه باهام نیومد. ربان خریدم و کمی کش؛ دو تا دکمهی ریز سیاهرنگ هم گرفتم. فوری به خونه برگشتیم. من رو گذاشت و خودش رفت. خوشبختانه ماشین علی جلوی دَر نیست.
خاله باهام قهر نیست ولی سرسنگین برخورد میکنه. وارد اتاق شدم. چادرم رو بیرون آوردم و با حوصله، کش و دکمه رو سر جاش دوختم. دوباره روی سرم امتحانش کردم. عالی شده. صدای پای کسی باعث شد تا فوری درش بیارم و توی کمد بندازم.
صدای بسته شدن دَر اتاقی باعث شد تا نفس راحتی بکشم و چادر رو با حوصله تا کنم.
هیجانی که شب عید هر سال توی خونه هست من رو به وجد میاره. پایین رفتم و ربان رو دور سبزه بستم. علی سفارشهای خاله رو خریده بود و خاله در حال شستن میوهها بود.
برخورد علی که خیلی عادیه؛ معلومه نمیخواد حرفی بهم بزنه.
برعکس شبهای قبل در آرامش شام خوردیم و هیچ کس حرف ناراحت کنندهای نزد. برای اینکه صبح بتونیم زود بیدار شیم، زود هم خوابیدیم.
لحظهی سال تحویل هفت صبحِ و میشه حدس زد که اون ساعت هیچ کس بیدار نمیشه.
با صدای آهسته و کم تلوزیون، چشمم رو باز کردم. نگاهی به ساعت انداختم. ده دقیقه تا سال تحویل مونده. بعد از نماز هر کاری کردم تا بیدار بمونم نشد.
روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. پایین پلهها با دیدن علی که قرآن به دست رو به قبله نشسته بود لبخند زدم.
_ سلام.
چند ثانیهای طول کشید تا به سر آیه برسه. سرش رو بالا گرفت.
_ سلام. بیدار شدی؟
به اطراف نگاه کردم.
_ آره، خاله کجاست؟
_ خوابه. زیر چایی رو روشن کردم؛ دم کن صبحانه بخوریم.
_ چشم.
کاری که گفته بود رو انجام دادم و با فاصله کنارش نشستم. نگاهی بهم انداخت و قرآن رو بست.
_ تا سال تحویل سه دقیقه مونده. رویا از خدا خواستم راه رو برامون هموار کنه.
سرم رو پایین انداختم.
_ واسه دیروز ببخشید؛ هیچ راهی برام نمونده بود.
_ چرا بود! میتونستی بمونی تو اتاق و بیرون نیای.
_ آخه آقاجون و عمو با هم جلوی دَر بودن.
_ من درکت کردم. همین که باهاشون حرف نزدی خیلی خوشحالم کردی.
صدای ساز و آواز از تلوزیون بلند شد و لبخند روی لبهای علی نشست. رنگ نگاهش با همیشه متفاوت شد. طوری که نه تاب آوردم نگاهش کنم، نه دلم اومد که نگاه از نگاهش بردارم. با تن صدای خیلی پایینی گفت:
_ عیدت مبارک.
سربزیر و خجالتزده لب زدم:
_ ممنون. عید تو هم مبارک.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
جواب سوال ها رو روی برگه نوشتم و برگه رو پشت رو گذاشتم روی میزم هنوز یک دقیقه از مهلتش مونده بود به پروانه نگاه کردم که نا امید منتظر نگاهم بود
با صدای استاد شوکه شدم نگاهش کردم
-خانم صولتی سرتون رو برگه ی خودتون باشه لطفا
اینکه سرش رو کتابش بود چطوری من رو دید
-استاد من جواب ها رو نوشتم
آروم سرش رو بالا اورد و طلب کار نگاهم کرد
-پس چرا تو کلاس چشم میچرخونید
-همینجوری
-همینجوری سرت روی میز خودت باشه
-استاد...
-اگه همینطوری به جواب دادن ادامه بدی سه جلسه از کلاس اخراجت میکنم رو نمره ی اخر ترمت هم نمیتونی حساب کنی
باید ساکت میشدم ایستاد اومد سمتم برگم رو از رو میز برداشت نگاهش کرد
_شانس اوردی درست نوشتی قصد پاره کردنش رو داشتم
بغض توی گلوم رو کنترل کردم که متاسفانه لرزش چونم از دیدش مخفی نموند
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت278
🍀منتهای عشق💞
متوجه معذب بودنم شد.
_ پاشو بریم صبحانه بخوریم. بخوایم صبر کنیم اینا بیدار شن، من از گرسنگی میمیرم.
_ باشه. فقط نون نداریم.
_ صبح گرفتم.
_ از کی بیداری!؟
_ نماز صبح که خوندم خوابم نرفت. پاشو ضعف کردم.
ایستادم و علی هم دنبالم اومد. علی سفره رو پهن کرد و من چایی ریختم. یعنی میشه یه روز خونهی خودمون این کارها رو بکنیم؟
چایی رو جلوش گذاشتم.
_ رویا ماکارانی اون شبت حرف نداشت. نتونستم جلوی میلاد تشکر کنم.
_ خیلی فضول شده. دیروزم به عمو میگه رویا دوست نداره باهاتون بیاد، داره به زور میاد.
_ دیروز که اومدم خونه تو حیاط بهم گفت تو با عمو رفتی؛ خیلی عصبانی شدم. اما بلافاصله گفت از دست مهمونها فرار کردی و مامان از دستت ناراحته. فهمیدم چرا رفتی.
_ ممنون که جلوی خاله ازم حمایت کردی.
لبخند کجی گوشهی لبهاش نشست و بهم خیره موند.
_ خواهش میکنم؛ قابلی نداشت.
خیره به چشمهاش موندم که صدای خاله باعث شد تا هر دو به سرعت سربچرخونیم و نگاهش کنیم.
_ کلهی سحر چرا پاشدید!؟
هول شده لب زدم؛
_ سلام.
علی با خونسردی گفت:
_ سلام؛ صبح بخیر. کله سحر کجا بود مامان؟ سال تحویل شد، شما خواب بودید.
خاله کنار علی نشست.
_ خب منم بیدار میکردید.
_ رویام خودش بیدار شد.
خاله دلخوری دیروزش رو فراموش کرده، چون بهم لبخند زد و گفت:
_ رویا خیلی مسئولیتپذیره. از این بابت خیلی خوشحالم. یه چایی برای من میریزی؟
با سر تأیید کردم و ایستادم. برعکس علی من حسابی هول کردم و تپش قلبم بالا رفته. به سختی جلوی لرزش دستم رو گرفتم و چایی ریختم.
خدایا با این لرزش دست چه جوری چایی رو ببرم بذارم جلوش؟
انگشتهام رو بهم گره زدم تا شاید از لرزشش کم بشه. چشمهام رو بستم تا تمرکز کنم که صدای آهستهی علی رو کنار گوشم شنیدم.
_ چه خبرته! مگه چی شده که این جوری هول کردی؟
لیوان چایی رو برداشت و جلوی خاله گذاشت.
تقصیره خودشه؛ اگر زودتر به خاله بگه، من انقدر دستوپام رو گم نمیکنم.
_ تو چرا زحمت کشیدی مادر!
_ زحمت نبود. قاشق یادم رفته بود بیارم باهاش چایی شیرین کنم. زحمتش رو رویا کشید.
نفس سنگینی کشیدم و با لبخند مصنوعی که تلاش داشت خونسرد نشونم بده، سر جام نشستم.
_ علیجان امروز آبروریزی نکنیا!
متعجب نگاهش کرد.
_ من!
_ اینا میخوان بیان برای زهره عیدی بیارن...
کلافه نگاهش رو روی مادرش نگهداشت.
_ عیدی برای چی؟ نه عقد کردن، نه هنوز به آقاجون گفتیم.
_ حالا دوست دارن به ما احترام بذارن. هم ما اونا رو میشناسیم هم اونا ما رو. چه عیبی داره؟
_ به نظرم این کارا دیگه لوس بازیه.
خاله آهسته خندید.
_ زنها عاشق همین کاران.
کمی از چاییش رو خورد و نگاهش رو به من داد.
_ اینا اومدن، تو بالا بمون نیا پایین.
_ چشم.
خاله اخمی کرد و نگاهش بین من و علی جابهجا شد.
_ چرا....؟ پس تویی که یادش میدی این کار رو کنه!
علی که معلومه حواسش نبوده جلوی خاله این حرف رو زده، اما باز هم خودش رو نباخت.
_ من یاد نمیدم. اما معنی نداره اینا واسه زهره میان، رویا هم بیاد پایین. اصلاً اون شبِ خواستگاری هم اشتباه کردیم گذاشتیم بیاد پایین.
_ خیالتون راحت، با کاری که دیروز رویاخانم کرد اینا برای همیشه رفتن.
علی ته موندهی چاییش رو سر کشید و ایستاد.
_ بهتر. من میرم ماشین رو بشورم.
این رو گفت و رفت و من رو با خاله تنها گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#رمان_اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت279
🍀منتهای عشق💞
_ رویا پاشو برو رضا اینا رو بیدار کن.
_ چشم.
از خداخواسته فوری ایستادم و بیرون رفتم. کاش منم مثل علی آرامش داشتم. البته اگر علی بذاره من همین الان به خاله میگم و خودم رو راحت میکنم. ولی حیف که میگه باید صبر کنم.
زهره رو بیدار کردم و فرستادمش سراغ رضا و میلاد. کمی به خاله کمک کردم که صدای دَر خونه بلند شد.
علی با چشم و ابرو بهم گفت برم بالا. قبل از اینکه خاله بخواد حرفی بزنه، فوری بالا رفتم.
_ تو کجا علی؟
_ مراسم زنونهست مامان، من چرا بمونم؟
_ شاید مسعود رو هم با خودشون بیارن.
علی طلبکار گفت:
_ نه دیگه! نه به داره نه به باره، اون رو چرا بیارن؟ اگر به من بود همین عیدی رو هم میگفتم نیارن تا عقد کنن.
خاله که دید هیچی به نفعش نیست گفت:
_ خیلی خب مادر برو بالا.
کاش علی بهم بگه منم برم تو اتاق پیشش. ولی میدونم نمیگه.
دَر رو بستم. چند لحظهی بعد صدای بسته شدن دَر اتاق علی هم بلند شد. نفس پرحرصم رو بیرون دادم.
کاش زودتر همهچیز تموم بشه.
مهنازخانم تنها اومد، اما انقدر نشست که کلافهم کرد. سرم رو از اتاق بیرون بردم و به پلهها نگاه کردم.
_ اَه... برو دیگه! یه ساعته داره حرف میزنه.
حوصلهم سر رفته. بالای پلهها نشستم و پایین رو نگاه کردم. مهنازخانم گفت:
_ ای بابا زهراخانم! الان کدوم دختر و پسری هستن که قبل ازدواج از این کارها نکرده باشن؟
_ دیگه تأکید برادرش بود که حتماً بهتون بگم.
_ پسر منم همچین طیب و طاهر نبوده. یه روزهایی سروگوش اونم جنبیده.
_ آخه انقدر که تو جامعه اینکار برای دختر بده، برای پسر بد نیست. البته اشتباهِ ولی توی این اتفاقها دختر بیشتر آسیب میبینه.
_ دلت شور نزنه! من شما رو دیدم که اومدم اینجا خواستگاری. اینا هم جوونی کردن، نباید بزرگش کنیم.
صدای آهسته علی باعث شد تا سرم رو سمتش بچرخونم.
_ به چی گوش میدی؟
ایستادم و از پلهها فاصله گرفتم. صدام رو پایین آوردم و لب زدم:
_ چرا نمیره!؟ حوصلهم سر رفت.
کلافه به پایین پلهها نگاه کرد.
_ مامان بهش رو میده. چی میگن حالا؟
_ فکر کنم خاله جریان زهره رو بهش گفت.
ابروهاش رو بالا داد.
_ واقعاً! چی گفت؟
_حرف خاله رو نشنیدم. اما مهنازخانم گفت پسر خودشم همچین طیب و طاهر نبوده.
به نشونهی تأسف سرش رو تکون داد. کاش الان میتونستم بهش بگم که زهره باهاش عکس انداخته؛ اما شاید شقایق بتونه بدون آبروریزی حلش کنه. اگر راهکار شقایق بدرد نخوره، حتماً بهش میگم.
صدای خداحافظی مهنازخانم بلند شد.
_ چه عجب! مزاحمخانم دارن تشریف میبرن.
علی نچی کرد و نگاهش رو به چشمهام داد.
_ زشته رویا!
_ نمیشنوه که...
دَر خونه که بسته شد، سریع از پلهها پایین رفتم. علی هم پشت سرم اومد اما نه به سرعت من.
زهره تو آشپزخونه نشسته بود. با دیدن من لبخند زد. اما بلافاصله لبخندش رو جمع کرد و سرش رو پایین انداخت. سایهی علی رو احساس کردم.
_ زهره بیا اینا رو جمع کن.
چشمی گفت و ایستاد. نگاهم به جعبهی طلایی که کنار جعبهی شیرینی بود افتاد. جلو رفتم؛ خم شدم و برداشتمش.
_ ببینمش زهره؟
کنجکاو با چشم تأیید کرد. پس هنوز خودش هم ندیده. کنارش ایستادم و چسب جعبه رو به زحمت باز کردم. با دیدن دستبند، چشمهام گرد شد.
_ وای... مبارک باشه.
یه لحظه یاد مهشید افتادم و ناخواسته خندم گرفت.
_ فرض کن مهشید عیدی تو رو ببینه. شب تا صبح مخ رضا رو میخوره که تو برای من انگشتر آوردی.
زهره چشمهاش برق زد و دستبند رو دستش گرفت. علی گفت:
_ مگه مهمه!؟ همین که به یادش بودیم بس نیست؟
_ برای مهشید مهمه.
یه لحظه احساس کردم منظور علی با منه.
_ البته اگر طرف مقابلت رو دوست داشته باشی، یه انگشتر ساده و ظریف هم خوشحالت میکنه. اما مهشید اهل چشم و همچشمیه؛ برای این گفتم.
خاله داخل اومد و ذوقزده دستبند رو دور دست زهره بست. علی یکم تو هم رفت. کاش بفهمه که اصلاً برای من مهم نیست.
صدای تلفن خونه بلند شد. خاله زهره رو بیخیال شد و تلفن رو جواب داد.
_ بله.
_ سلام آقاجون. عید شما هم مبارک.
_ نه والا به من گفتید شام!
_ چشم. الان میایم.
_ خداحافظ.
اخمهاش رو تو هم کرد و رو به علی گفت:
_ مگه نگفتن شام؟
_ با من حرف نزدن!
لبهاش رو پایین داد.
_ پاشید حاضر شید بریم. میگه ناهار دعوتید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀