🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت275
🍀منتهای عشق💞
علی دستش رو که پر از مشماهای خرید من بود بالا آورد و جلوی مادرش گرفت.
_ مامان رویا راست میگه دیگه! آدمهای بیشخصیت وقتی بهشون گفتیم نه، واسه چی دوباره اومدن؟
خاله عصبی گفت:
_ بله دیگه؛ وقتی تو ازش دفاع کنی، این همین جوری جواب همه رو میده.
_ الانحق با رویاست. اینم زابراه کردن.
با تشری که نفهمیدم برای چیه، بهم گفت:
_ بیا برو بالا!
چشمی گفتم و از کنارش پلهها رو بالا رفتم.
_ علی این جوری ازش دفاع نکن؛ آبروی من رو برد. چی میشد بشینه با خواستگاراش حرف بزنه؟
لحن صدای علی تغییر کرد و کمی صداش رو بالا برد.
_ خواستگار بیخود میکنه وقتی بهش میگی نه، دوباره بلند میشه میاد.
خاله از لحن علی جا خورد و کمی سکوت کرد. سکوتش باعث شد تا کنجکاوانه برگردم و بهشون نگاه کنم.
_ یعنی چی خب! دختر خواستگار داره. رویا تافته جدا بافته نیست که هر خاستگاری توی خونه بیاد، خودش رو بزنه دیوونه بازی؛ روسریش رو کج کنه، قایم بشه!
علی کلافه نگاهش را از خاله گرفت.
با دیدن من که ایستادم، کمی نگاهش تیز شد. همین باعث شد تا به سرعتم اضافه کنم و از پلهها بالا برم.
علی گفت:
_ مامانجان اینا بدرد نمیخورن.
_ آخه چرا!؟ چه جوری به این نتیجه رسیدی؟ پسرِ سرکار میره، بیمه هم هست. سنش مناسب سن رویا هم هست. خانواده دارن و خیالمون راحتِ. مومن و مذهبی هم هستن. الان واسه چی باید بهش بگه نه؟
_ همین که بیشخصیتن. من بهشون گفتم نه، دوباره بلند شدن اومدن. رویا بهترین کار رو کرده گذاشته رفته. رفته بیرون هماهنگ بوده، با عمو هم رفته. وقتی یکی نه حالیش نیست، باید بهش بیاحترامی بشه.
_ رویا دنبال بهانهس. مگه محمد چش بود که گفت نه؟ علیجان! دختر رو اول و آخر باید شوهر داد. چه بهتر که زودتر شوهر کنه.
_ وقتی خودش نمیخواد، چرا هی اصرار میکنی؟
این بار اولِ که علی لحنش رو با خاله تند میکنه و همین باعث شد خاله جواب نده. صدای پای علی رو از پلهها که شنیدم، فوری وارد اتاق شدم.
دل تو دلم نیست؛ الان نمیدونم علی واقعاً از رفتن من خوشحالِ یا فقط داره جلوی خاله نمایش بازی میکنه. اون روز تو آشپزخونه بهم گفت که هیچ بهانهای رو برای رفتنت با آقاجون قبول نمیکنم.
چند ضربه به دَر اتاق خورد. دَر رو باز کردم و با استرس نگاهش کردم. بدون اینکه نگاهی به چشمهام بندازه، مشماها رو داخل گذاشت و بیرون رفت.
منتظر بودم بهم بگه بیا اتاقم اما حرفی نزد. پلهها رو گرفت و پایین رفت. نفس راحتی کشیدم فقط از اینکه این لحظه راحت شدم. ولی مطمئنم علی حتماً بعدا دعوام میکنه.
صدای زهره رو از اتاق رضا شنیدم.
_ گدا مگه چی میشه گوشی رو به من بدی؟
_ یادت نیست یه عصرونه آماده نکردی من بخورم. چرا باید بهت بدم؟ میخوام با نامزدم حرف بزنم.
_ باشه آقارضا! کوه به کوه نمیرسه، آدم به آدم میرسه.
دَر اتاق رو باز کرد، بیرون اومد و دَر رو به شدت به هم کوبید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💕اوج نفرت💕
بازوم اسیر دست هاش بود. صدای فریاد گونه ی دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم.
باید از خودم دفاع کنم، باید بگم که بی گناهم، ولی از شدت ترس توانای صحبت کردنم رو از دست دادم
صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد. در انباری رو باز کرد، به داخل هولم داد
رگ های گردنش متورم شده بود و این باعث ترس بيشترم میشد
_انقدر نمک به حرومی کثافت!
_من...من
با فریادش توی خودم جمع شدم.
_خفه شو، تو زن منی، تو بغل اون چه غلطی میکردی?
_آقا به خدا من...
دوقدم بلند برداشت و خودش رو به من رسوند، دستش رو بالا برد...
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
نگار بعد از #فوت پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای #زندگی کنه که اونجا #سرایدار بودن غافل از اینکه احمدرضا #تک_پسر اون خونه بهش #علاقه💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره....
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت276
🍀منتهای عشق💞
با دیدن من ملتمسانه جلو اومد.
_ رویا! تو رو خدا یه کاری کن.
به اتاق اشاره کردم. هر دو وارد شدیم و دَر رو بستیم.
_ این جوری که تو داری میکنی همه میفهمن. بیخودی انقدر التماس نکن! ما باید از تلفن خونه زنگ بزنیم نه گوشی کسی. اونم وقتی که جز من و تو هیچ کس خونه نباشه.
روی زمین کنار دیوار نشست.
_ دارم سکته میکنم. چه غلطی کردم به خاطر یه تفریح و یکم خوشگذرونی زندگیم رو خراب کردم.
_ مگه کم داشتیم؟ مگه علی و خاله ما رو کم تفریح میبردن؟ پارسال تابستون یادت نیست؟ یه روز درمیون بیرون بودیم؛ بعد که مدرسهها باز شد جایی نرفتیم. یا مگه خاله از لباس برای ما کم میذاره که تو محتاج کادوی اون پسره باشی! اینا همش از زیادهخواهی خودت بوده.
سرش رو روی زانوش گذاشت.
_ اینا رو صد بار با خودم گفتم. الان بگو چی کار کنم؟
_ باید صبر کنی خونه خالی شه، زنگ بزنیم به شقایق ببینیم چی کار داره. اگر الان رضا به علی بگه زهره گوشی میخواد، علی ازت بپرسه، چی میخوای بگی؟
نفس پر از حسرتی کشید. به خریدهای من اشاره کرد.
_ چی خریدی؟
_ همه چی. ببین هر کدوم رو دوست داری بردار.
_ مادر مسعود گفت میخواد من رو ببره خرید. مامان گفت زهره همه چی داره، دستتون درد نکنه. اونم گفت پس ان شاالله فردا عیدیش رو میاریم.
_ فردا که خونهی آقاجونیم!
_ ظهر میان.
_ اَه... الان با اون زنه میاد!
_ نه دیگه نمیان؛ خیلی بهشون برخورد تو رفتی.
خاله با صدای بلند زهره رو صدا کرد.
_ زهره یه لحظه بیا پایین.
_ اومدم مامان.
پرسید:
_ مامان هیچی بهت نگفت؟
_ خواست دعوام کنه، علی نذاشت.
_ رویا این طور که من فهمیدم، این بابای احسان خیلی پولدارها. بیخودی نه نگو.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ پول برای من مهم نیست.
بیرون رفت و دَر رو بست. زهره نمیفهمه وقتی یکی رو دوست داری همه چیز رو توی اون میبینی. از نظر من علی پولدارترین مرد دنیاست.
نگاهم به مشمایی که چادرم توش بود افتاد. درش آوردم. تاش رو باز کردم و روی سرم انداختم. با عشق از رضایت احتمالی علی تو آینه به خودم نگاه کردم.
کاش شرایط خونه الان مناسب بود و میتونستم نشونش بدم. الان میرم پایین، اگر اعصابش سر جاش بود، میام میبرم بهش نشون میدم.
چادر سُر خورد و از سرم افتاد. دوباره روی سرم انداختم. کنترلش روی سرم چقدر سخته. این طوری که همش میافته! شاید بهتر باشه براش کِش بدوزم. اما اگر الان به خاله بگم نمیذاره چادر سرم کنم و میگه برای تو زوده.
به علی هم که نمیشه حرف زد. نمیدونم از دستم عصبانی و دلخوره یا نه! شاید به رضا بگم ببرم بیرون.
سریع وسایل رو جابهجا کردم و از اتاق بیرون رفتم. پشت دَر اتاق رضا ایستادم و چند ضربه بهش زدم.
_ هان...
اینم اعصاب نداره!
دَر رو باز کردم ولی داخل نرفتم.
_ حوصلهت میاد من رو با ماشینت یه جا ببری؟
بدون اینکه نگاهم کنه پرسید:
_ کجا؟
_ دور سبزهی عید میخوام ربان بزنم نداریم.
به حالت مسخرهای نگاهم کرد.
_ حالا ربان نداشته باشه چی میشه؟
_ من میخوام داشته باشه. میبریم یا نه؟
ایستاد و گوشیش رو توی جیبش گذاشت.
_ بپوش بریم.
ذوق زده نگاهش کردم.
_ واقعاً میبریم!؟
جلو اومد و با یه غرور خاصی نگاهم کرد.
_ آره. من هم خوبیها رو جبران میکنم هم بدیها رو. تو این چند وقته خیلی هوای من رو داشتی. حالا نوبت منِ.
_ باشه پس تو برو تو ماشینت منم میام.
_ فقط مُفَتش الان نگه نرید؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت277
🍀منتهای عشق💞
دلخور نگاهش کردم.
_ علی رو میگی!
از اتاق بیرون اومد و به پلهها نگاه کرد.
_ آره. من میرم تو ماشین تا ده دقیقهی دیگه نیای میرم.
_ باشه برو. اجازه میگیرم میام.
رضا رفت. لباسهام رو پوشیدم و از پلهها پایین رفتم. توی خونه چشم چرخوندم؛ علی نبود. تو آشپزخونه رو نگاه کردم. خاله و میلاد در حال درست کردن شیرینی بودن.
_ خاله.
نیمنگاهی بهم کرد.
_ کجا به سلامتی؟!
_ میخوام با رضا برم ربان بخرم برای دور سبزهی عید.
حرفی نزد.
_ برم؟
_ برو زود بیا.
_ چشم. علی کجاست؟
_ فرستادمش دنبال کار. زود بیاید ها! بیاد ببینه نیستید ناراحت میشه.
_ چشم.
_ به اون زهره هم بگو آب دادن به گلدون انقدر طول نمیکشه؛ بیا پلهها رو جارو بکش.
دوباره چشمی گفتم و وارد حیاط شدم. خداروشکر خاله باهام قهر نیست. پیغامش رو به زهره دادم و بیرون رفتم. رضا فوری بوق زد و ازم خواست تا عجله کنم.
خداروشکر توی مغازه باهام نیومد. ربان خریدم و کمی کش؛ دو تا دکمهی ریز سیاهرنگ هم گرفتم. فوری به خونه برگشتیم. من رو گذاشت و خودش رفت. خوشبختانه ماشین علی جلوی دَر نیست.
خاله باهام قهر نیست ولی سرسنگین برخورد میکنه. وارد اتاق شدم. چادرم رو بیرون آوردم و با حوصله، کش و دکمه رو سر جاش دوختم. دوباره روی سرم امتحانش کردم. عالی شده. صدای پای کسی باعث شد تا فوری درش بیارم و توی کمد بندازم.
صدای بسته شدن دَر اتاقی باعث شد تا نفس راحتی بکشم و چادر رو با حوصله تا کنم.
هیجانی که شب عید هر سال توی خونه هست من رو به وجد میاره. پایین رفتم و ربان رو دور سبزه بستم. علی سفارشهای خاله رو خریده بود و خاله در حال شستن میوهها بود.
برخورد علی که خیلی عادیه؛ معلومه نمیخواد حرفی بهم بزنه.
برعکس شبهای قبل در آرامش شام خوردیم و هیچ کس حرف ناراحت کنندهای نزد. برای اینکه صبح بتونیم زود بیدار شیم، زود هم خوابیدیم.
لحظهی سال تحویل هفت صبحِ و میشه حدس زد که اون ساعت هیچ کس بیدار نمیشه.
با صدای آهسته و کم تلوزیون، چشمم رو باز کردم. نگاهی به ساعت انداختم. ده دقیقه تا سال تحویل مونده. بعد از نماز هر کاری کردم تا بیدار بمونم نشد.
روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. پایین پلهها با دیدن علی که قرآن به دست رو به قبله نشسته بود لبخند زدم.
_ سلام.
چند ثانیهای طول کشید تا به سر آیه برسه. سرش رو بالا گرفت.
_ سلام. بیدار شدی؟
به اطراف نگاه کردم.
_ آره، خاله کجاست؟
_ خوابه. زیر چایی رو روشن کردم؛ دم کن صبحانه بخوریم.
_ چشم.
کاری که گفته بود رو انجام دادم و با فاصله کنارش نشستم. نگاهی بهم انداخت و قرآن رو بست.
_ تا سال تحویل سه دقیقه مونده. رویا از خدا خواستم راه رو برامون هموار کنه.
سرم رو پایین انداختم.
_ واسه دیروز ببخشید؛ هیچ راهی برام نمونده بود.
_ چرا بود! میتونستی بمونی تو اتاق و بیرون نیای.
_ آخه آقاجون و عمو با هم جلوی دَر بودن.
_ من درکت کردم. همین که باهاشون حرف نزدی خیلی خوشحالم کردی.
صدای ساز و آواز از تلوزیون بلند شد و لبخند روی لبهای علی نشست. رنگ نگاهش با همیشه متفاوت شد. طوری که نه تاب آوردم نگاهش کنم، نه دلم اومد که نگاه از نگاهش بردارم. با تن صدای خیلی پایینی گفت:
_ عیدت مبارک.
سربزیر و خجالتزده لب زدم:
_ ممنون. عید تو هم مبارک.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
جواب سوال ها رو روی برگه نوشتم و برگه رو پشت رو گذاشتم روی میزم هنوز یک دقیقه از مهلتش مونده بود به پروانه نگاه کردم که نا امید منتظر نگاهم بود
با صدای استاد شوکه شدم نگاهش کردم
-خانم صولتی سرتون رو برگه ی خودتون باشه لطفا
اینکه سرش رو کتابش بود چطوری من رو دید
-استاد من جواب ها رو نوشتم
آروم سرش رو بالا اورد و طلب کار نگاهم کرد
-پس چرا تو کلاس چشم میچرخونید
-همینجوری
-همینجوری سرت روی میز خودت باشه
-استاد...
-اگه همینطوری به جواب دادن ادامه بدی سه جلسه از کلاس اخراجت میکنم رو نمره ی اخر ترمت هم نمیتونی حساب کنی
باید ساکت میشدم ایستاد اومد سمتم برگم رو از رو میز برداشت نگاهش کرد
_شانس اوردی درست نوشتی قصد پاره کردنش رو داشتم
بغض توی گلوم رو کنترل کردم که متاسفانه لرزش چونم از دیدش مخفی نموند
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت278
🍀منتهای عشق💞
متوجه معذب بودنم شد.
_ پاشو بریم صبحانه بخوریم. بخوایم صبر کنیم اینا بیدار شن، من از گرسنگی میمیرم.
_ باشه. فقط نون نداریم.
_ صبح گرفتم.
_ از کی بیداری!؟
_ نماز صبح که خوندم خوابم نرفت. پاشو ضعف کردم.
ایستادم و علی هم دنبالم اومد. علی سفره رو پهن کرد و من چایی ریختم. یعنی میشه یه روز خونهی خودمون این کارها رو بکنیم؟
چایی رو جلوش گذاشتم.
_ رویا ماکارانی اون شبت حرف نداشت. نتونستم جلوی میلاد تشکر کنم.
_ خیلی فضول شده. دیروزم به عمو میگه رویا دوست نداره باهاتون بیاد، داره به زور میاد.
_ دیروز که اومدم خونه تو حیاط بهم گفت تو با عمو رفتی؛ خیلی عصبانی شدم. اما بلافاصله گفت از دست مهمونها فرار کردی و مامان از دستت ناراحته. فهمیدم چرا رفتی.
_ ممنون که جلوی خاله ازم حمایت کردی.
لبخند کجی گوشهی لبهاش نشست و بهم خیره موند.
_ خواهش میکنم؛ قابلی نداشت.
خیره به چشمهاش موندم که صدای خاله باعث شد تا هر دو به سرعت سربچرخونیم و نگاهش کنیم.
_ کلهی سحر چرا پاشدید!؟
هول شده لب زدم؛
_ سلام.
علی با خونسردی گفت:
_ سلام؛ صبح بخیر. کله سحر کجا بود مامان؟ سال تحویل شد، شما خواب بودید.
خاله کنار علی نشست.
_ خب منم بیدار میکردید.
_ رویام خودش بیدار شد.
خاله دلخوری دیروزش رو فراموش کرده، چون بهم لبخند زد و گفت:
_ رویا خیلی مسئولیتپذیره. از این بابت خیلی خوشحالم. یه چایی برای من میریزی؟
با سر تأیید کردم و ایستادم. برعکس علی من حسابی هول کردم و تپش قلبم بالا رفته. به سختی جلوی لرزش دستم رو گرفتم و چایی ریختم.
خدایا با این لرزش دست چه جوری چایی رو ببرم بذارم جلوش؟
انگشتهام رو بهم گره زدم تا شاید از لرزشش کم بشه. چشمهام رو بستم تا تمرکز کنم که صدای آهستهی علی رو کنار گوشم شنیدم.
_ چه خبرته! مگه چی شده که این جوری هول کردی؟
لیوان چایی رو برداشت و جلوی خاله گذاشت.
تقصیره خودشه؛ اگر زودتر به خاله بگه، من انقدر دستوپام رو گم نمیکنم.
_ تو چرا زحمت کشیدی مادر!
_ زحمت نبود. قاشق یادم رفته بود بیارم باهاش چایی شیرین کنم. زحمتش رو رویا کشید.
نفس سنگینی کشیدم و با لبخند مصنوعی که تلاش داشت خونسرد نشونم بده، سر جام نشستم.
_ علیجان امروز آبروریزی نکنیا!
متعجب نگاهش کرد.
_ من!
_ اینا میخوان بیان برای زهره عیدی بیارن...
کلافه نگاهش رو روی مادرش نگهداشت.
_ عیدی برای چی؟ نه عقد کردن، نه هنوز به آقاجون گفتیم.
_ حالا دوست دارن به ما احترام بذارن. هم ما اونا رو میشناسیم هم اونا ما رو. چه عیبی داره؟
_ به نظرم این کارا دیگه لوس بازیه.
خاله آهسته خندید.
_ زنها عاشق همین کاران.
کمی از چاییش رو خورد و نگاهش رو به من داد.
_ اینا اومدن، تو بالا بمون نیا پایین.
_ چشم.
خاله اخمی کرد و نگاهش بین من و علی جابهجا شد.
_ چرا....؟ پس تویی که یادش میدی این کار رو کنه!
علی که معلومه حواسش نبوده جلوی خاله این حرف رو زده، اما باز هم خودش رو نباخت.
_ من یاد نمیدم. اما معنی نداره اینا واسه زهره میان، رویا هم بیاد پایین. اصلاً اون شبِ خواستگاری هم اشتباه کردیم گذاشتیم بیاد پایین.
_ خیالتون راحت، با کاری که دیروز رویاخانم کرد اینا برای همیشه رفتن.
علی ته موندهی چاییش رو سر کشید و ایستاد.
_ بهتر. من میرم ماشین رو بشورم.
این رو گفت و رفت و من رو با خاله تنها گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#رمان_اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت279
🍀منتهای عشق💞
_ رویا پاشو برو رضا اینا رو بیدار کن.
_ چشم.
از خداخواسته فوری ایستادم و بیرون رفتم. کاش منم مثل علی آرامش داشتم. البته اگر علی بذاره من همین الان به خاله میگم و خودم رو راحت میکنم. ولی حیف که میگه باید صبر کنم.
زهره رو بیدار کردم و فرستادمش سراغ رضا و میلاد. کمی به خاله کمک کردم که صدای دَر خونه بلند شد.
علی با چشم و ابرو بهم گفت برم بالا. قبل از اینکه خاله بخواد حرفی بزنه، فوری بالا رفتم.
_ تو کجا علی؟
_ مراسم زنونهست مامان، من چرا بمونم؟
_ شاید مسعود رو هم با خودشون بیارن.
علی طلبکار گفت:
_ نه دیگه! نه به داره نه به باره، اون رو چرا بیارن؟ اگر به من بود همین عیدی رو هم میگفتم نیارن تا عقد کنن.
خاله که دید هیچی به نفعش نیست گفت:
_ خیلی خب مادر برو بالا.
کاش علی بهم بگه منم برم تو اتاق پیشش. ولی میدونم نمیگه.
دَر رو بستم. چند لحظهی بعد صدای بسته شدن دَر اتاق علی هم بلند شد. نفس پرحرصم رو بیرون دادم.
کاش زودتر همهچیز تموم بشه.
مهنازخانم تنها اومد، اما انقدر نشست که کلافهم کرد. سرم رو از اتاق بیرون بردم و به پلهها نگاه کردم.
_ اَه... برو دیگه! یه ساعته داره حرف میزنه.
حوصلهم سر رفته. بالای پلهها نشستم و پایین رو نگاه کردم. مهنازخانم گفت:
_ ای بابا زهراخانم! الان کدوم دختر و پسری هستن که قبل ازدواج از این کارها نکرده باشن؟
_ دیگه تأکید برادرش بود که حتماً بهتون بگم.
_ پسر منم همچین طیب و طاهر نبوده. یه روزهایی سروگوش اونم جنبیده.
_ آخه انقدر که تو جامعه اینکار برای دختر بده، برای پسر بد نیست. البته اشتباهِ ولی توی این اتفاقها دختر بیشتر آسیب میبینه.
_ دلت شور نزنه! من شما رو دیدم که اومدم اینجا خواستگاری. اینا هم جوونی کردن، نباید بزرگش کنیم.
صدای آهسته علی باعث شد تا سرم رو سمتش بچرخونم.
_ به چی گوش میدی؟
ایستادم و از پلهها فاصله گرفتم. صدام رو پایین آوردم و لب زدم:
_ چرا نمیره!؟ حوصلهم سر رفت.
کلافه به پایین پلهها نگاه کرد.
_ مامان بهش رو میده. چی میگن حالا؟
_ فکر کنم خاله جریان زهره رو بهش گفت.
ابروهاش رو بالا داد.
_ واقعاً! چی گفت؟
_حرف خاله رو نشنیدم. اما مهنازخانم گفت پسر خودشم همچین طیب و طاهر نبوده.
به نشونهی تأسف سرش رو تکون داد. کاش الان میتونستم بهش بگم که زهره باهاش عکس انداخته؛ اما شاید شقایق بتونه بدون آبروریزی حلش کنه. اگر راهکار شقایق بدرد نخوره، حتماً بهش میگم.
صدای خداحافظی مهنازخانم بلند شد.
_ چه عجب! مزاحمخانم دارن تشریف میبرن.
علی نچی کرد و نگاهش رو به چشمهام داد.
_ زشته رویا!
_ نمیشنوه که...
دَر خونه که بسته شد، سریع از پلهها پایین رفتم. علی هم پشت سرم اومد اما نه به سرعت من.
زهره تو آشپزخونه نشسته بود. با دیدن من لبخند زد. اما بلافاصله لبخندش رو جمع کرد و سرش رو پایین انداخت. سایهی علی رو احساس کردم.
_ زهره بیا اینا رو جمع کن.
چشمی گفت و ایستاد. نگاهم به جعبهی طلایی که کنار جعبهی شیرینی بود افتاد. جلو رفتم؛ خم شدم و برداشتمش.
_ ببینمش زهره؟
کنجکاو با چشم تأیید کرد. پس هنوز خودش هم ندیده. کنارش ایستادم و چسب جعبه رو به زحمت باز کردم. با دیدن دستبند، چشمهام گرد شد.
_ وای... مبارک باشه.
یه لحظه یاد مهشید افتادم و ناخواسته خندم گرفت.
_ فرض کن مهشید عیدی تو رو ببینه. شب تا صبح مخ رضا رو میخوره که تو برای من انگشتر آوردی.
زهره چشمهاش برق زد و دستبند رو دستش گرفت. علی گفت:
_ مگه مهمه!؟ همین که به یادش بودیم بس نیست؟
_ برای مهشید مهمه.
یه لحظه احساس کردم منظور علی با منه.
_ البته اگر طرف مقابلت رو دوست داشته باشی، یه انگشتر ساده و ظریف هم خوشحالت میکنه. اما مهشید اهل چشم و همچشمیه؛ برای این گفتم.
خاله داخل اومد و ذوقزده دستبند رو دور دست زهره بست. علی یکم تو هم رفت. کاش بفهمه که اصلاً برای من مهم نیست.
صدای تلفن خونه بلند شد. خاله زهره رو بیخیال شد و تلفن رو جواب داد.
_ بله.
_ سلام آقاجون. عید شما هم مبارک.
_ نه والا به من گفتید شام!
_ چشم. الان میایم.
_ خداحافظ.
اخمهاش رو تو هم کرد و رو به علی گفت:
_ مگه نگفتن شام؟
_ با من حرف نزدن!
لبهاش رو پایین داد.
_ پاشید حاضر شید بریم. میگه ناهار دعوتید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت280
🍀منتهای عشق💞
زهره فوری لباسهاش رو پوشید و پایین رفت. مانتوم رو پوشیدم و روسریم رو مرتب کردم. با چادر، گره اصلا زیبا نیست. گیرهی بغل سری که عمو برام گرفته بود رو برداشتم و روسریم رو کنار سرم محکم بستم.
هیجان اینکه علی با دیدنم چی میگه، تپش قلبم رو بالا برده. چادر رو برداشتم و روی سرم انداختم.
به نظر خودم که خیلی زیبا شدم. ولی میدونم خاله الان میزنه تو ذوقم. فقط به شوق علی دلخوشم.
_ رویا بیا دیگه، فقط تو موندی.
_ چشم خاله اومدم.
نفس عمیقی کشیدم و بیرون رفتم. خاله پایین پلهها متعجب نگاهم کرد.
_ این چه وضعیه رویا! کی این رو برای تو خریده؟
انقدر متعجب گفت که زهره و میلاد کنارش ایستادن و نگاهم کردن. نظر هیچ کس برام مهم نیست؛ فقط علی باید ببینه.
_ من نمیذارم تو این جوری بیای. برو درش بیار.
صدای گرفتهی علی در اومد.
_ مگه چی پوشیده؟
پایین پلهها پشت خاله ایستاد و با دیدنم لبخند عمیقی روی صورتش نشست. همین لبخند برای من کافیه که مصممتر باشم.
_ خاله من دیگه میخوام چادری باشم. برای همیشه. اصلاً هم بد نیست. لطفاً نگید در بیار که در نمیارم.
_ مگه من میگم بده! من خودم چادر میپوشم. هر چیزی وقت خودش رو داره. تو انقدر هیکلت ریزه که نیاز نداری چادر بپوشی!
_ ولی دوست دارم.
علی گفت:
_ مامان بذار راحت باشه.
با رضایت نگاهم کرد.
_ چقدر هم بهت میاد.
پام رو روی آخرین پله گذاشتم. نگاه درموندهی خاله با لبخند روم ثابت موند.
_ الهی دورت بگردم. خیلی بهت میاد.
جِلو اومد و تو آغوش گرفتم. علی گفت:
_ بریم مامان؟ دیره ها!
ازم فاصله گرفت.
_ یه لحظه صبر کن. من عیدی بچهها رو بدم بعد بریم.
سمت اتاقش رفت. زهره به آشپزخونه رفت و میلاد از ذوق عیدی دنبال خاله راه افتاد. علی نگاهش رو به سر تا پام داد. دلم میخواد الان کلی حرف بزنیم ولی نمیشه. زیر لب گفت:
_ ممنون.
نگاهش رو ازم گرفت و به دیوار آشپزخونه تکیه داد. خاله قبل از اینکه از اتاق بیرون بیاد با خنده گفت:
_ میلاد چرا این جوری میکنی! خب بیا این مال توعه.
از اتاق بیرون اومد. هدیهای رو سمت من گرفت.
_ این برای توعه.
_ ممنون خاله.
جلو اومد و صورتم رو بوسید.
_ عیدت مبارک عزیزخاله.
کاغد کادویی که دورش بسته بود رو پاره کردم. یه تیشرت گلبهی رنگ. همیشه رنگهایی که انتخاب میکنه خیلی شادن.
ازم فاصله گرفت و زهره رو صدا کرد. نمیدونم چرا زهره کنار علی انقدر معذبِ، در حالی که قبلاً این طوری نبود. یعنی خجالت لو رفتن کارهای بدش این جوریش کرده!
خاله صورت زهره رو هم بوسید و عیدیش رو بهش داد. جعبهی کوچیکی رو سمت علی گرفت.
_ اینم قابل تو رو نداره علیجان.
علی اصلاً انتظار نداشت که خاله برای اونم عیدی گرفته باشه. جعبه رو گرفت.
_ من چرا مامان؟ دستت درد نکنه.
صورت علی رو هم بوسید. خودش دَر جعبه رو باز کرد. یه انگشتر عقیق خیلی قشنگه.
_ باور کن راضی نبودم تو زحمت بیافتی.
خاله آهی کشید و گفت:
_ زحمت ما گردن توعه عزیزدلم.
علی دست خاله رو گرفت. خم شد و روی دستش رو بوسید.
_ زحمت ما گردن شماست که پنج ساله تلاش میکنید هم پدر باشید هم مادر.
خاله با گوشهی روسری اشکش رو پاک کرد و نگاه از علی گرفت.
_ خیلی خب دیگه بریم که دیره.
برای اینکه کسی اشکش رو نبینه، چادرش رو برداشت و سمت دَر رفت.
علی انگشتر رو توی انگشتش فرو کرد. لباسم رو گوشهی اتاق گذاشتم و دنبال خاله رفتم. اگر به چادرم کش ندوخته بودم، اصلاً نمیتونستم کنترلش کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت281
🍀منتهای عشق💞
همه سوار ماشین شدیم. میلاد انقدر از بابت لباسهای نو و عیدی که گرفته بود و توپی که دیروز عمو بهش داده خوشحالِ، که انگار این دنیا رو براش بهشت کردن.
مدام حرف میزد و تنها کسی که با حوصله جوابش رو میداد علی بود.
سر هر خیابانی که میرسیدیم در مورد اسمش و اینکه این کوچه به کجا میرسه از علی میپرسید و علی انگار که یه آدم بزرگ ازش سؤال میپرسه با حوصله و دونهدونه سؤالهاش رو جواب میداد.
بالاخره ماشین رو جلوی دَر خونه آقاجون پارک کرد. با دیدن ماشین رضا، عمو، عمه مریم متوجه شدیم که همه رسیدن و ما آخرین نفرها هستیم.
خاله با عجله پیاده شد و سمت دَر رفت. میلاد هم به دنبال خاله دوید. زهره به خاطر معذب بودنش پیش علی، فوری پیاده شد و خودش رو به خاله رسوند.
داشتم پیاده میشدم که علی صدام کرد:
_ رویا.
چرخیدم و از تو آینه به چشمهاش نگاه کردم.
_ بله.
_ به هیچکس ربطی نداره که تو چادر سرته! اگر الان توی خونه آقاجون کسی باهات مخالفت کرد به هیچکس محل نمیدی.
_ چشم.
_ ازت هم ممنونم که خودت چادر خریدی. خیلی سورپرایز شدم. باورم نمیشد به این راحتی بپذیری و قبولش کنی.
به لبخندی اکتفا کردم و از ماشین پیاده شدم.
دَر باز شد و همه داخل رفتیم. فقط عمو از دیدن چادر روی سرم تعجب نکرد. چادر رو درآوردم و مرتب تا کردم. حضور محمد کنار عمو معذبم میکنه. عمه با کنایه گفت:
_ مبارک باشه زهرا خانم!
خاله گفت:
_ آبجی شما خودت اجازه دادی.
_ بله، الانم ناراحت نیستم.
_ ولی لحنتون این رو نمیگه!
_ خوب بود شما که زهره رو نشون کردید، حداقل به پدر بزرگش میگفتید.
_ کی گفته آقاجون نمیدونه؟
آقاجون نفس سنگینی کشید و رو به جمع گفت:
_ خداروشکر زهرا از فهم و شعور کم نداره. من کاملاً در جریان بودم. از خواستگاری تا امروز که براش عیدی آوردن. حتی خواستگاری سرزدشون از رویا و جواب نه رویا.
نمیدونم چرا ناخواسته نگاهم سمت محمد و عمو رفت. هر دو متعجب بودن. عمو کمی عصبی شد و محمد درمونده.
_ کاش به ما هم میگفتید آقاجون!
آقاجون نگاهش رو به عمه داد.
_ رسمی که بشه، حتماً میگیم.
خانمجون برای عوض شدن جو گفت:
_ زهرهجان چی برات آوردن؟
زهره که حسابی خجالت کشیده بود، آستینش رو کمی بالا داد و دستبند رو نشون داد. اینبار نگاهم سمت مهشید رفت که از حرص لبهاش رو بهم فشار میداد. آهسته خندیدم که علی کنار گوشم گفت:
_ زشته رویا!
اصلاً متوجه نشدم کی کنار من نشسته. لبخندم رو جمع کردم.
_ ببخشید دست خودم نیست.
با تشر گفت:
_ خب خودت رو کنترل کن! نشستی اینجا همه رو رصد میکنی؟
احتمالا متوجه شده به محمد هم نگاه کردم تا عکسالعملش رو ببینم
_ چشم.
آقاجون مثل هر سال، اول کار عیدی همه رو داد. به زهره و مهشید از همه بیشتر داد.
#درددلاعضا
وقتی رسیدیم خونه شوهرم #عصبانی بود.جلوی مادرش سرم فریاد کشید و گفت:کدوم گوری بودی. گفتم با مادرت بودم دستش رو بلند کرد و بهم #سیلی زد مادرشوهرم عصبانی شد و سرش داد کشید اما امیناصلا نمیشنید. دستم رو گرفت و سمت پله ها برد اصلا مهلت نمیداد من بهش برسم دو سه باری تو پله ها خوردم زمین ولی واینستاد تا بلند شم و دنبال خودش میکشیدم.
پرتمکرد تو خونه در رو قفل کرد. دستش که سمت کمربندش رفت شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستن. اما تا برادر شوهرم در رو بشکنه و بیاد کمکم، کلی کتکم زد. مدام هم میگفت بهت گفته بودم فقط با خودمیا برادرم اجازه داری بری بیرون.صبح با بدنی پر از اثار کبودی رفتم دادگاه شکایتکنم اما....
https://eitaa.com/joinchat/4049666175C8708be2836
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀