🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت225
🍀منتهای عشق💞
خاله اشارهای به علی کرد و علی رو به آقاجون گفت:
_ اگر اجازه بدید ما دیگه بریم.
_ اجازه که دوست ندارم بدم؛ اما بالاخره هر کسی کار و زندگی خودش رو داره، برید.
خاله گفت:
_ دستتون درد نکنه آقاجون، خیلی زحمت کشیدید. برای رضا پدری کردید. واقعاً ممنونم.
_ من هنوزم سر حرفم هستم دخترم؛ تو فقط لب تر کن، من تمام مخارج بچهها رو میدم.
_ دستتون درد نکنه. گفتم که من آدم بی فکری نیستم، خودتون هم میدونید از اول تا الان تو فکر بودم و پول پسانداز کردم. اجازه نمیدم بچههام چیزی از زندگیشون کم بمونه. برای مهشیدجان تا جایی که بتونم و از دستم بر بیاد هیچ چیزی کم نمیذارم.
علی یاعلی گفت و ایستاد. پشت سر اون، همه ما ایستادیم. بعد از یک خداحافظی مفصل و طولانی که من تمامش کنار علی پناه گرفته بودم تا با محمد که حسابی مشتاق بود با من حرف بزنه روبرو نشم، از خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
سکوت خاله برام عجیبه. مطمئنم وقتی برسیم خونه، جنگ تازه شروع میشه.
زهره با آرنج به پهلوم زد. نگاهش کردم که متوجه رضا شدم. سرش رو خم کرده بود تا علی از آینه نگاهش نکنه. لب زد:
_ چیکار کنیم؟
مثل خودش بیصدا گفتم:
_ به خاطر میلاد میگی؟
با سر تأیید کرد. شونههام رو بالا انداختم و گفتم:
_ نمیدونم. فقط دوست دارم میلاد رو بزنم.
_ برسیم خونه پدرش رو در میارم.
زهره گفت:
_ تقصیر اون چیه!؟ بهش گفته بودیم بگه، اونم گفت. باید بهش میگفتیم برنامهها عوض شده.
خاله صدای زهره رو شنید.
_ صبر کنید بریم خونه، من میدونم با شما سه تا چیکار کنم!
صاف نشستیم و به خاله نگاه کردیم. خاله نمایشی گوش میلاد رو که روی پاهاش نشسته بود، گرفت کشید و گفت:
_ تو همیشه باید آبروی ما رو ببری؟
میلاد دوباره به اعتراض گفت:
_ به من چه؟ اینا گفتن بگو!
خاله نگاهی به علی انداخت و گفت:
_ نمیخوای حرف بزنی؟ بازم میخوای سکوت کنی!
علی دستی به گردنش کشید و نفس سنگینش رو بیرون داد.
_ چی بگم مامان؟ به خیال خودشون میخواستن یه کاری کنن که بهم بزنن.
_ اینجوری؟ با آبروریزی!
_ کار اشتباهی کردین. هر سهتاتون. هم رضا که پیشنهاد احمقانه خرید توپ رو داده. هم رویاخانم، شما که میخواستی مثلاً جلوی خواستگاری زهره رو بگیری.
نگاهی به چهره علی انداختم. دوباره حواسش رو به رانندگی داد.
وقتی علی انقدر آرومه و موضع نمیگیره یا حرفی نمیزنه، همه خیالمون راحته که توی خونه نهایت خاله فقط میخواد یکم شلوغ بازی و دعوا کنه.
ماشین رو جلوی دَر پارک کرد. خاله سمت دَر رفت. علی جلو رفت و دَر رو باز کرد. خاله داخل رفت. علی برگشت و نگاهی به هر چهارتامون انداخت. خندید و سرش رو تکون داد.
منتظر ایستاده بودیم تا پشت سر علی وارد بشیم. باهامون همکاری کرد و داخل شد. یکییکی پشت سرس وارد شدیم و به خاله که دست به سینه وسط حیاط ایستاده بود نگاه کردیم.
_ من میخوام بدونم ما توی این خونه دشمن هم هستیم؟
همگی سرهامون رو پایین انداختیم. علی دَر را بست و آهسته به خاله گفت:
_ بریم تو حرف بزنیم.
_ نه حرفی نمیمونه، حرفی ندارم که بزنم.
نگاه دلخورش رو به من داد.
_ همه اینا از زیر سر تو بلند میشه رویاخانم! حواسم هست.
رو به علی کرد و با غیض گفت:
_ حواسم به تو هم هست! نمیدونم چی شده نسبت به من بیتفاوتی؛ نسبت به خانواده هم بیتفاوت شدی!
علی حق به جانب گفت:
_ مامان الان انتظار داری من چیکار کنم؟ بچهن یه حرف زدن.
_ هیچی؛ هیچ کاری نکن. وایسا حرص خوردن من رو نگاه کن.
برگشت وارد خونه شد. علی نگاهی به همهمون انداخت.
_ همین رو میخواستید؟ یکی یکیتون باید برید ازش عذرخواهی کنید.
انگشت اشارهش رو سمت من گرفت.
_ مخصوصاً تو رویا.
_ چشم.
من میدونم علت تغییر رفتار علی چیه؛ علاقه من به علی باعث شده تا علی هم به من علاقه داشته باشه و نسبت به اشتباهاتم کوتاه بیاد و این لطف شامل حال همه بشه.
دوستان عزیز🌸
یه فروشگاهی روبهتون معرفی کنم
که خودم ازش خرید کردم عالی👌
همه چی داره لباس مجلسی، خونگی،لباس برای کوچولوها👼
کیف وکفش چرم، مانتو شومیز روتختی و...
هم قیمتش مناسبه هم کیفیتش عالی، تنوع بینظیر😍
پیشنهاد میکنم شماهم یه سر بزنید
مثل من مشتری دائمی میشید😉
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/506921082C748611b71b
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت226
🍀منتهای عشق💞
سر به زیر یکییکی سمت خونه رفتیم. من آخرین نفری بودم که به جز علی وارد خونه میشدم.
پام رو روی اولین پله ایوون گذاشتم که گوشه مانتوم از سمت سرشونه کشیده شد. برگشتم و به علی که مانع از رفتنم شده بود نگاه کردم.
با صدای آهسته گفت:
_ میری تو ازش معذرتخواهی میکنی.
طلبکار نگاهش کردم.
_ من که حرفی نزدم...
انگشتش رو تو یک سانتی صورتم گرفت و کمی تکون داد.
_ پررو نشو!
منظورش رو فهمیدم. انگار فهمیده که من متوجه شدم به خاطر من امروز از خطامون گذشته.
نگاهم رو ازش گرفتم. چشمی زیر لب گفتم و وارد خونه شدم. میلاد رو بالای پلهها دیدم. همه به اتاقهاشون رفته بودند و بین این سه نفر فقط من باید عذرخواهی میکردم.
نگاهم رو توی هال و آشپزخونه چرخوندم. از نبودش که مطمئن شدم به سمت اتاقش قدم برداشتم. هروقت اون جا میره یعنی خیلی ناراحته.
وارد اتاق شدم. روی زمین نشسته بود و به پایین تخت تکیه داده بود. نیمنگاهی به من انداخت و صورتش رو به حالت قهر از من به جهت مخالف برگردوند.
چند قدمی نزدیکش رفتم و با احتیاط پرسیدم:
_ میتونم بشینم کنارت؟
جوابم رو نداد. کاری که میخواستم رو انجام دادم. کنارش نشستم اما یکم حالت دفاعی به خودم گرفتم.
_ نزنی یه وقت من رو؟
چشم غرهای بهم رفت و دوباره نگاهش رو از من گرفت. چشمم به عکس مامانم افتاد. این تیر آخری بود که با اون میتونستم خاله رو مجبور کنم که سر صحبت رو باهام باز بکنه و دست از قهر برداره.
_ الان میدونی مامانم داره نگاهتون میکنه با من قهر کردید؟
نگاهش رو به من داد و کمی نرم شده بود.
_ مامانت اگر امشب بود الان یه کتک مفصل به تو میزد که این جوری با آبروی من بازی نکنی.
_ اگر میخواهید بزنید، بزنید.
کلافه نفس سنگین کشید و باز نگاهش رو به عکس مامان داد. صورتم رو خم کردم جلوی صورتش.
_ ببخشید دیگه. خاله بخدا نمیدونستم این جوری میشه. اصلاً نمیخواستم آبروریزی کنم.
دستش رو روی شونهم گذاشت و کمی به عقب هولم داد.
_ اتفاقاً قشنگ میخواستی آبروی من رو ببری. میخواستی با آبروریزی به هدفتون برسید. اون دوتا بچه من از این کارها نمیکنند، هر کاری هست تو میکنی. اونا سیاست ندارن؛ تو داری.
_ سیاست کجا بود خاله! به خدا همین جوری به ذهنم رسید. فکر نکرده گفتم. گفتم شاید این جوری بیخیال شید. اصلاً قضیه خواستگاری زهره تموم شده بود، ما یادمون رفت به میلاد بگیم که نگه.
_ قضیه خواستگاری رو کی گفته تموم شده؟
_ علی گفت! گفت زهره درسش رو بخونه.
_ اینکه زهره میخواد درسش رو بخونه تا براش خواستگار بیاد، زمین تا آسمون با هم فرق داره.
_ یعنی هنوز میخوای زهره رو شوهر بدی!؟
_ بلندشو برو تو این کارها دخالت نکن!
الان بهترین فرصته که خودم رو ثابت کنم. چشم ریز کردم و به حالت التماس سرم رو تکون دادم.
_ خاله ببخشید دیگه! ببخش بذار برم با خیال راحت تو اتاقم بخوابم.
خاله سکوت کرد و حرفی نزد.
_ جانِ دایی ببخش.
دلخور نگاهم کرد.
_ چرا قسم میدی؟
_ ببخش که قسم ندم. خب دایی رو خیلی دوست داری، من رو کم دوست داری. جون من ببخش!
کلافه لبخندی از سر اجبار زد و گونم رو کمی کشید.
_ بلندشو برو بالا.
_ بخشیدی؟
_ بخشیدم.
_ الان اجازه میدی یه بوست کنم؟
_ اونی که قراره تو زنش بشی، خیلی خوشبخته. با این زبونی که تو داری، دل سنگ رو هم آب میکنی.
لبخندم دندوننما شد. صورتم رو جلو بردم و رو گونهاش رو بوسیدم.
_ برو بالا بخواب.
_ چشم.
ایستادم و سمت دَر رفتم. همزمان علی وارد اتاق شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت227
🍀منتهای عشق💞
بیصدا لب زدم:
_ بخشید.
پلههای بیرون اتاق رو نشون داد.
_ برو بالا.
چشمی گفتم و بیرون اومدم. طبق معمول دوست دارم بدونم چی قراره بهم بگن؛ پس از سرعتم کم کردم تا بشنوم.
_ الان با من چرا قهر کردی مامان!؟
_ اصلاً کلاً با تو فقط قهرم! علی به واسطه تو توی خونه حرف من برو داره. در برابر اشتباه به این بزرگی میخندی!؟
_ من کی خندیدم! مادرِ من انتظار داشتی امشب چی بهشون بگم؟
_ یه چی که حداقل بفهمن کارشون اشتباهه.
_ مامان یه لحظه به ماه گذشتهمون فکر کن. تو گفتی من دعوا کردم؛ تو گفتی من داد زدم؛ تو گفتی من تنبیه کردم؛ اینجا که پادگان نیست هر کار اشتباهی کردن داد بزنیم، توبیخ کنیم!
_ این جوری هم که نمیشه! هیچی بهشون نگفتی.
_ چرا به رویا گفتم بیاد عذرخواهی کنه. اون دو تا رو هم مجبور میکنم. میلاد همکه بچهس، حالیش نیست. بهش گفتن و قول دادن. اونم انجام داده. الان قهر نکن دیگه! دلم میگیره. بخند بذار خیالم راحت بشه. به خدا صبح باید برم مأموریت.
_ به یه شرط میبخشم؟
_ بگو؛ هرچی تو بگی، رو چشمهام.
_ تا آخر ماه زن بگیر. دلم غصه داره. رضا زن میگیره تو نگرفتی.
_ تا آخر این ماه نه؛ اما قول میدم از سفر شمال که اومدیم، چند روز بعدش بگم که کی رو میخوام.
ته دلم خالی شد. یعنی واقعاً بعد از عید تموم میشه!؟ من راحت میشم از این پنهانکاری!
ناخواسته پلههایی که بالا رفته بودم رو پایین برگشتم. لحن خاله پر از دلسوزی و مهربون شد.
_ بعد از عید بهم میگی؟
_ بعد از عید نه؛ چند روز بعدش که برگشتیم. بهت قول میدم خیلی زودتر از رضا من عروسی کنم، که تو هم خیالت راحت باشه.
_ الهی خدا از دهنت بشنوه. خیلی خوشحال شدم.
صدای بوسیدن علی رو شنیدم.
_ الان بخشیدی؟
_ آره عزیزم بخشیدم.
_ اون دوتا رو هم مجبور میکنم بیان معذرتخواهی کنن. امشب رویا رو گفتم، فردا اونا.
_ خواستگارای زهره هم قرارِ پنجشنبه بیان.
_ مگه کنسل نشد؟
_ دیگه روم نمیشه بگم نیان. بذار بیان؛ حرف میزنیم، بعدش میگیم نه.
_ پنجشنبه مگه برای دایی نمیریم؟
_ نه اون گفت، گفتن جمعه.
_ باشه مامان. هر کاری صلاح شماست انجام میدیم.
کمی مکث کرد.
_ النگوهات کجان؟
خاله حتی ذرهای استرس نگرفت.
_ درشون آوردم.
_ مامان برای مراسمات رضا وام میگیرم. یه وقت طلاهات رو نفروشی ها!
_ طلا میخوام چیکار توی این سنو سال!
_ مگه چند سالته! من تازه میخوام برات سرویس بگیرم.
خاله خندهی صداداری کرد.
_ الهی دورت بگردم. فکر طلا برای زنت باش. نمیخوام فرق بذارم، ولی از همین الان زن ندیده و نشناختهی تو رو بیشتر دوست دارم. پاشو برو بخواب که فردا خواب نمونی.
خوشحال و با ذوق از پلهها بالا رفتم. این بهترین خبرهایی بود که تو این مدت شنیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت228
🍀منتهای عشق💞
بیچاره زهره خبر نداره که خواستگارش قرارِ بیاد.
وارد اتاق شدم. رختخواب من رو هم انداخته بود و با محبت نگاهم میکرد.
_ بیا بخوابیم.
دلم نیومد بهش بگم که خاله چه حرفهایی زده. لباسم رو عوض کردم. چراغ رو خاموش کردم و کنارش خوابیدم.
تو فکر حرفهای علی بودم که دستم رو گرفت. متعجب نگاهش کردم. این رفتارها از زهره بعیده.
_ رویا من خیلی میترسم.
_ از کی!؟
_ از این که فردا هدیه دوباره بخواد بیاد سمتم. تو نمیدونی اون چه جوریه.
_ تو که میدونستی چرا از اول باهاش دوست شدی؟
_ فکر نمیکردم یه روز کار به اینجا برسه.
_ بیخود میکنه، اگه حرف بزنه به خانم مدیر میگیم. غلط کرده وقتی تو نمیخوای باهاش باشی میاد جلو! چی میخواد؟
_ نمیدونم.
_ ازت آتو داره که این جوری ازش میترسی؟
نگاهش رو از من گرفت و با استرس لب زد:
_ نه!
داره که زهره انقدر میترسه، وگرنه چرا باید اینجوری هول کنه و استرس بگیره. میترسم سؤال بپرسم زهره دوباره مثل قبل بشه.
با اخلاقی که ازش میشناسم خودش کمکم همه چیز رو میگه، فقط باید بهش مهلت بدم. امیدوارم دیر نشه و هدیه کاری نکنه که نشه جبرانش کرد.
_ بخواب، جرأت داره بیاد ببینه چی کارش میکنم!
_ رویا قول میدی فردا تنهام نذاری؟
_ من چند ساله دوست دارم با تو باشم.
_ به خدا دیگه قول میدم فقط با تو باشم.
_ تو نگران نباش، من بلدم چی کار کنم که نتونه بیاد سمتمون.
صدای علی باعث شد تا هر دو به دَر نگاه کنیم.
_ کجا به سلامتی؟
رضا گفت:
_ میرم تو حیاط.
علی با خنده گفت:
_ شارژ داری؟
رضا چند ثانیهای سکوت کرد و خندهی مصنوعی کرد.
_ کمِ.
_ برو الان شارژت میکنم.
رضا ذوق زده تشکر کرد.
_ میلاد خوابه؟
_ نه هنوز، پنجی شارژ کن وسط حرفمون قطع نشه.
_ باشه، برو.
زهره دستم رو فشار داد.
_ میلاد رو دعوا نکنه!
_ نه؛ عصبانی نیست. زهره بخواب فردا خواب نمونیم.
زیر لب گفت:
_ ای کاش خواب بمونیم.
چشمهاش رو بست و بدون اینکه دستم رو ول کنه، خوابش رفت.
با صدای التماس زهره از خواب بیدار شدم.
_ مامان تو رو خدا! نمیشه امروز نرم؟
_ زهره اصلاً تو هیچ کاریت معلوم نیست! یه روزی میخوای بری یه روزی میخوای نری. تا دو روز پیش گریه میکردی که چرا من مدرسه نمیرم، الان داری التماس میکنی که نمیشه نری!
بعد از یه هفته غیبت و عقب افتادن از درسهات امروز تشریف میبری مدرسه، تا ببینم با خواستگارات چه کار کنم.
چشمم رو نیمه باز کردم و نگاهم رو به زهره که درمونده و با تعجب به خاله نگاه میکرد، دادم.
_ مامان خواستگار چی! مگه قرار نشد نیان!؟
_ نه قرار نشد نیان! قرار شد تو بری درس بخونی. من به اونا گفتم بیان، دیگه روم نمیشه بگم نیان. میان تو رو میبینن، بعد که زنگ زدن جواب بگیرن، میگم دخترم گفت نه.
_ نمیشه نیان؟
_ تو به این کارها کار نداشته باش. لباسی که برات آماده میکنم بپوش بیا پایین بشین.
_ فردا میان یعنی؟
_ آره پنجشنبهست. تعطیله نگران نباش. حاضر شو، رویا رو هم بیدار کن.
نگاهش به چشمهای بازِ من افتاد.
_ پاشو دیگه دیرتون میشه.
_ سلام خاله.
_ سلام عزیزم. پاشید زود باشید.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. زهره سراغ کیفش رفت و کتابهای برنامهی امروز رو توی کیفش گذاشت.
_ مال منم میذاری؟
_ باشه میذارم.
کمتر از پنج دقیقه، هر دو حاضر آماده پایین رفتیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت229
🍀منتهای عشق💞
زهره انقدر چهرهاش رو نَزار کرده که خاله نگران نگاهش میکرد. رضا توی حیاط با تلفن صحبت میکرد. قطعاً بیشتر از شارژ پنج تومنی که علی براش خرید، حرف میزنه.
صبحانهمون رو سریع خوردیم و فوری به مدرسه رفتیم. نزدیک مدرسه زهره گفت:
_ میگم رویا به نظرت میشه امروز مدرسه نریم! یعنی همین جا تو خیابونا بگردیم تا ظهر بشه برگردیم خونه.
متعجب نگاهش کردم.
_ چی میگی واسه خودت! اگر مدیر به خونه بگه، برگردیم خونه چی بگیم!؟
_ هیچکس نمیفهمه؛ توروخدا، فقط همین یه بار.
_ اصلاً حرفشم نزن! مگه تو به علی قول ندادی درست رفتار کنی! فکر کردی که اگر اینطوری رفتار کنی چه بلایی سرت میاد!؟ دوباره به زور شوهرت میدن. فردا خواستگارا بیان، هیچ کس محل به نه تو نمیده.
دستهاش رو توی هم قلاب کرد و مضطرب به دَر مدرسه نگاه کرد.
_ باشه؛ عیب نداره. بریم داخل، دیگه چارهای نیست.
وارد حیاط مدرسه شدیم. استرس زهره به منم سرایت کرده.
_ خودت رو بزن به مریضی؛ میگم نمیتونه صف وایسه، بریم بالا.
_ نمیذاره.
نگاهی به دَر سالن انداختم. ناظم هنوز نیومده بود.
_ بیا تا نیومده بریم. هیچ کس جلوی دَر نیست. بالاخره نمیگی چی شده؟
_ هیچی.
_ به من بگو از چی میترسی؟ این جوری نمیتونم کمکت کنم و کاری از دستم بر نمیاد.
_ هیچی نشده، همین جوری بیخودی استرس دارم.
_ خب نگو.
دستش رو گرفتم. خیلی سریع از نبود ناظم استفاده کردیم و وارد سالن شدیم. بلافاصله تو کلاس رفتیم و سر جامون، کنار هم نشستیم.
خداروشکر که خانم مدیر بعد از اون اتفاقها، کلاس هدیه رو از ما جدا کرد.
تو کل ساعت که معلم درس میداد زهره حواسش نبود و به اطراف نگاه میکرد. دو سه باری هم از معلم تذکر گرفت، اما بیفایده بود. زنگ اول به صدا دراومد و همه دخترها به حیاط رفتند.
_ زهره پاشو بریم. منم باید برم سرویس. چیکار میخواد بکنه؟ میخواد باهات حرف بزنه دیگه!
_ نمیشه نری!
_ نه؛ تازه زنگ اوله، چقدر صبر کنم.
دستش رو گرفتم از کلاس بیرون رفتیم. نگاهی به سالن انداختیم. هیچکس نبود. پامون رو روی اولین پله که گذاشتیم، هدیه رو توی ورودی دَر سالن دیدیم.
طلبکار به زهره نگاه میکرد. زهره لبخندی روی لبهاش نشوند تا همه چیز رو عادی نشون بده.
از پلهها پایین رفتیم. هدیه نزدیکمون نمیشد و فقط دست به سینه نگاه میکرد. قبل از این که سمتش بریم، مسیر رو سمت دفتر خانمافشار مشاور مدرسه کج کردم.
_ چیکار میکنی رویا!؟
_ بهت گفتم بلدم چیکار کنم نتونه بیاد سمتت.
صدای هدیه بلند شد.
_ زهره باهات کار دارم.
زهره خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه اما با فشاری که روی دستش آوردم اجازه ندادم.
همزمان خانمافشار دَر رو باز کرد. از فرصت استفاده کردم.
_ سلام خانم. میشه باهاتون حرف بزنیم؟
لبخند زد و از خدا خواسته که دانشآموزی رو پیدا کرده تا نصیحتش کنه سرش رو به نشونهی تأیید تکون داد.
_ آره عزیزم، بفرمایید داخل.
زهره کنار گوشم گفت:
_ دیونه الان بریم چی بگیم؟
_ تو بیا حرف نزن.
لحظه آخر که وارد دفتر شدیم، نگاهی به هدیه انداختم که با تمام نفرت بهم خیره بود.
خانمافشار به صندلیهای روبهروی میزش اشاره کرد.
_ بشیند اینجا ببینم چی شده دوتا خواهری باهم اومدید اینجا!
دنبال کلمهای میگشتم تا عنوان کنم که خانمافشار باورش بشه. زهره مضطرب بهم نگاه کرد. یاد خواستگاری اجباریش افتادم.
_ خانم اجازه؛ راستش چند وقتیه برای زهره خواستگار اومده. به خاطر کارهایی که کرده، که خودتون میدونین چی بوده، خالهم اصرار داره که زهره رو شوهر بده. زهره هم نمیخواد. گفتم اگه میشه راهنمایی کنید که چیکار کنه که خالهم پشیمون بشه.
با چشمای گرد شده و متعجب گفت:
_ واقعا!
رو به زهره ادامه داد:
_ ازدواج اجباری!؟
زهره معذب گفت:
_ با مامانم صحبت کردم. راضی شده که بگه نه. ولی در هر حال فردا شب میان. میخواستم یه حرفی بهم بزنید که من یه کاری کنم اینا برن.
اخمهاش توی هم رفت و به صندلیش تکیه داد.
_ از مادرتون بعیده این کار! زن فهمیدهایه.
نگاهی به زهره انداختم و از حرفم پشیمون شدم. نکنه زنگ بزنه به خاله بگه! اون وقت چه بهانهای برای این کارم بیارم!
دوستان عزیز🌸
یه فروشگاهی روبهتون معرفی کنم
که خودم ازش خرید کردم عالی👌
همه چی داره لباس مجلسی، خونگی،لباس برای کوچولوها👼
کیف وکفش چرم، مانتو شومیز روتختی و...
هم قیمتش مناسبه هم کیفیتش عالی، تنوع بینظیر😍
پیشنهاد میکنم شماهم یه سر بزنید
مثل من مشتری دائمی میشید😉
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/506921082C748611b71b
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت230
🍀منتهای عشق💞
با حرفی که خانمافشار زد، آب پاکی روی دستم ریخت.
_ من حتماً با مادرتون صحبت میکنم. نباید یه همچین کاری بکنه. اصلاً همش دارم به این فکر میکنم چرا این تصمیم رو گرفتن! هم سنت سن ازدواج نیست، هم اجباری بودنش اشتباهه.
فوری گفتم:
_ خانوم شما اگر به خالهم بگید از ما دلخور میشه، تنبیهمون هم میکنه. میشه لطف کنید یه راهی نشون زهره بدید تا خودش بتونه کاری کنه که این خاستگارا برن.
نگاهش رو بینمون جابجا کرد. زهره دوباره تأکیدی گفت:
_ خانم من با مادرم صحبت کردم؛ قبول کرده که بگه نه. اما میگه روش نمیشه بگه نیان. فقط قرار بیان صحبت کنیم، بعدش بگیم نه.
_ خب الان من اینجا چی میتونم بگم؟ همین که مادرت راضی شده و قراره به خواستگار جواب نه بده، کافی نیست؟
_ میخواستم در رابطه با امشب با زهره حرف بزنید.
متوجه تناقض حرفهامون شد، اما شروع به راهنمایی کرد. حرفهای قشنگی به زهره زد که چه جوری رفتار کنه و چی بگه.
خیالم راحت شد از این که به خانه نمیگه؛ اما دلم کمی شور میزنه که نکنه حرفهای ما رو بیاهمیت بدونه و بعد از اینکه ما رفتیم با خاله تماس بگیره و صحبت کنه. با کار دیشب میلاد، اگر خونه متوجه بشن، امروز فاتحهی من خونده است.
تو فکر بودم که زهره ایستاد. فوری کنارش ایستادم.
_ پس همون حرفها رو که بهت زدم بگو.
_ چشم. میتونیم بریم؟
_ برید. زنگ خورده، کلاستون هم شروع شده. الان زنگ میزنم دفتر میگم پیش من بودید. یه برگه بیرید که معلم سر کلاس راهتون بده.
از دفترش بیرون اومدیم. زهره طوری که هم دلش نمیخواست ناراحتم کنه، هم حسابی دلخور بود گفت:
_ این چه کاری بود تو کردی! آخه یه ساعت مغزم رو کار گرفته. خودت که حواست رو داده بودی جای دیگه، اصلاً گوش نمیکردی!
_ این تنها راهی بود که میتونستم از دست هدیه نجاتت بدم.
دستش رو گرفتم و روبروش ایستادم.
_ رویا دیره باید بریم سر کلاس!
_ باشه میریم فقط یک کلمه؛ توروخدا به من بگو هدیه چه آتویی ازت داره؟
سرش رو پایین انداخت.
_ نمیتونم بهت بگم، رویا ولش کن!
_ چرا ولش کنم؟ بگو دیگه! بگو بذار بدونم. بتونم کمکت میکنم.
_ باشه میگم؛ بذار با خودم کنار بیام بعدش بهت میگم. خجالت میکشم حرف بزنم.
_ باشه بهت وقت میدم. فقط تا نگی نمیتونم کمکی بکنم.
صورتم رو بوسید و تو آغوشم گرفت.
_ یاد رفتارهام باهات میافتم، عذاب وجدان میگیرم.
_ من و تو مثل یه خواهر میمونیم. من از کارات ناراحت نشدم. یکم شدما ولی نه زیاد. بیا بریم سر کلاس.
از دفتر برگه گرفتیم و وارد کلاس شدیم. استرس زنگ تفریح دوم رو داشتیم که معلم با کاری که کرد، استرس رو از هر دومون گرفت. بقیه دانش آموزا اعتراض کردن. اما من و زهره خوشحال شدیم.
ساعت کلاس دوم رو به کلاس سوم متصل کرد و اجازه نداد زنگ تفریح هم از کلاس بیرون بریم.
زنگ به صدا دراومد. من و زهره اولین کسانی بودیم که از مدرسه بیرون زدیم. با سرعت تمام که با هدیه روبرو نشیم.
تو مسیر برگشت هر چی به زهره اصرار کردم تا بگه چی شده، گفت هنوز با خودش کنار نیامده و نمیتونه حرف بزنه.
خداروشکر فردا پنجشنبهست و دو روز تعطیلِ. تعطیلات عید هم نزدیکه. فکر کنم کلاً چهار روز دیگه بیشتر نباید به مدرسه بریم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت231
🍀منتهای عشق💞
با دیدن ماشین دایی جلوی دَر خونه، زهره نفس راحتی کشید. دایی هیچ وقت اونجور که باید توی اتفاقاتی که برای زهره پیش اومده بهش حق نداده، اما زهره همیشه با دیدنش آرامش خاصی میگیره.
نیمنگاهی بهش انداختم.
_ راستی زهره، دایی هم مورد مناسبیه که اگر مشکل جدی داری بهش بگیا!
با التماس گفت:
_ نه اصلاً حرفشم نزن. میره به علی میگه. میخوام بدون اینکه علی متوجه بشه، مشکلم حل بشه.
_ من دو سه باری براش حرف زدم به کسی نگفتهها.
_ رویا خواهش میکنم سرخود کاری نکن. وقتی میگم نه، یعنی نه!
_ باشه مطمئن باش من اون کاری رو انجام میدم که تو میگی.
کلیدش رو درآورد. دَر را باز کرد و وارد حیاط شدیم. حیاط تا وسط خیس بود و شلنگ و جارو وسط رها شده بود. این یعنی دایی یک دفعه اومده.
وارد خونه شدیم. خاله روبهروی دایی نشسته بود. با ورود ما چرخید و جواب سلاممون رو داد. دایی اخمهاش توی هم بود. خاله به آشپزخونه اشاره کرد.
_ سفره رو پهن کنید، الان بچهها میان.
چشمی گفتیم و هر دو وارد آشپزخونه شدیم. همونطور که کار میکردم به بیرون هم سرک کشیدم.
_ دایی چشه؟
_ نمیدونم! اما الان میفهمم.
لیوان رو از آب یخ پر کردم و توی یه بشقاب گذاشتم. بیرون رفتم و روبروی دایی گرفتم.
دایی لبخند نیمهجونی بهم زد و لیوان را برداشت.
_ دستت درد نکنه.
سمت آشپزخانه برگشتم که با حرفی که خاله زد فهمیدم چی شده.
_ حالا این دختر نشد یکی دیگه.
_ آخه چرا باید یه شب مونده به خواستگاری این حرف رو بزنه؟
_ چیز بدی هم که نگفته!
_ چرا آبجی گفته. من از اول بهش گفته بودم. مگه نمیدونسته که بگه!
یه روز با برادرش اومدن؛ داخل نیومد ولی محیط زندگیم رو دید. الان که چند ساله با هم آشناییم. چند سال من رو میشناسه، با هم حرف زدیم؛ به نتیجه رسیدیم؛ باید از محل زندگیم خوشش نیاد!؟
_ حسینجان من نمیدونم شما چقدر با هم آشنایید. چقدر همدیگر رو دوست دارید؛ اما دختری که اول عروسی بخواد بهونه دربیاره و جای زندگی رو بهونه کنه به درد نمیخوره. یا باهاش صحبت کن بگو از اول میدونستی و با این شرط قبول کردی، یا کلاً بیخیالش شو.
اگر بخوای اون جا رو بفروشی و جای دیگه بخری، من اصلاً ناراحت نمیشم. سر حرفم هستم؛ سهمالارث ازت نمیخوام. کلاً بخشیدم به خودت. منم خدا برام میرسونه.
وارد آشپزخونه شدم اما همون جا کنار دیوار ایستادم تا بقیه حرفشون رو بشنوم.
_ آبجی من چند ساله کار کردم؛ کلی جمع کردم که سهم تو رو ازت بخرم.
_ خیلی ازت ناراحت میشم از این حرفها بزنی!
_ آبجیجون، چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه. تو حالا خودت بچه داری. نامزد کرده داری. خواستگار برای زهره داری. اصلاً این کارت درست نیست!
_ من از اول حرفم این بوده.
_ از اول هم حرفت اشتباه بوده!
صدای علی و رضا از تو حیاط اومد. علی بلند گفت:
_ دخترا...
احتمالاً برای حیاط نیمه تمیز صدامون میکنه.
_ جلوی رضا هیچی نگو! نمیخوام از این حرفا سر در بیاره. اینقدر دُم درآورده که تو هر کاری دخالت میکنه.
_ چشم. ولی یکهفتهی دیگه پولت رو میدم.
زهره آهسته پرسید:
_ چی شده؟
جلو رفتم.
_ هیچی دختره دبه کرده که من نمیام خونهی آقاجون اینا زندگی کنم.
_ چرا خونه دایی که بد نیست؟
_ چی بگم! معلوم نیست چه اتفاقی بینشون افتاده که این جوری گفته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت232
🍀منتهای عشق💞
دَر خونه باز شد و علی داخل اومد.
_ این حیاط باید اینجوری بمونه؟ عِه... تو اینجایی!
رضا پشت سر علی داخل اومد. از آشپزخونه بیرون اومدم تا برم باقیمانده حیاط رو بشورم. دایی با دیدن رضا لبخند زد.
_ سلام شاهدوماد.
رضا نیشش تا بنا گوشش باز شد. دستی به سرش کشید و گفت:
_ سلام. انشالله نوبت شما.
علی کنار دایی نشست و با خنده محکم روی کمرش زد.
_ ایشون که فعلاً کشتیشون به گِل نشسته.
دایی دلخور نگاهش رو از علی برداشت. خاله لبخند زد و گفت:
_ سر به سرش نذار؛ اعصاب نداره.
نگاهش به من افتاد. سلام کردم که جوابم رو خیلی سنگین داد. سعی میکنه جلوی دایی هیچ سوژهای دستش نده تا دست نگیره. رو به خاله گفتم:
_ خاله من میرم حیاط رو بشورم.
_ نمیخواد. خودم بعد ناهار میشورم. برو سفره رو پهن کن.
به آشپزخونه برگشتم. آخرین جمله که از خاله شنیدم این بود:
_ حسینجان فردا شب خواستگاری رویاست، تو هم بیا.
فوری سرچرخوندم و متعجب بهش نگاه کردم. علی اخم کرد و پرسید:
_ رویا!؟
_ وای اشتباه گفتم؛ زهره.
دایی بلند خندید. حالا نوبتش رسید.
_ علی یه اسم اشتباه گفت، چرا غیرتی میشی؟!
وقتهایی که دایی اینجاست، علی کلاً سعی میکنه با من همکلام نشه و صحبت نکنه. دایی از همین اَخم هم برای سربهسر گذاشتن استفاده میکنه.
_ تعجب کردم فقط.
برگشتم و با کمک زهره سفره رو پهن کردیم. وسط ناهار گوشی رضا زنگ خورد. ببخشیدی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. علی نگاهی به رفتن رضا کرد و رو به دایی با خنده گفت:
_ این دیگه از دست رفت!
دایی رد نگاه علی رو به من داد و سرش رو پایین انداخت و به شوخی متأسف سرش رو تکون داد:
_ به زودی نوبت تو هم میشه.
علی پشیمون از حرفی که زده، سرش رو پایین انداخت. خاله که متوجه نگاه دایی نشد، با ذوق گفت:
_ علی قول داده که بعد از تعطیلات عید به من بگه کی رو دوست داره.
چشمهای دایی برق زد و سرش رو بالا گرفت.
_ واقعاً! بعد عید میگی؟!
کمر صاف کرد و مغرورانه گفت:
_ چه فرقی بین الان با بیست روز دیگهس؟ میخوای من الان بگم؟
خاله کنجکاو به دایی نگاه کرد.
_ مگه تو هم میدونی!؟
نگاهش رو به علی داد.
_ حسین میدونه!؟
علی نفس سنگین کشید.
_ حسین بس کن دیگه!
_ چرا؟ میخوام به آبجیم بگم که عاشق کی هستی.
_ اجازه بده خودم به موقعش میگم.
_ علیجان چه کاریه؟ یه اسم دیگه مادر! بگو بذار من راحت شم.
دایی نگاهی به من کرد و لبخند لج دربیاری زد و گفت:
_ دختر اقدسخانم.
بعد هم با صدای بلند خندید.
خاله لیوان آب دستش رو توی سفره گذاشت و با دلخوری گفت:
_ شما دوتا بشینید و فقط من رو مسخره کنید.
با ناراحتی از آشپزخونه بیرون رفت. علی چپ به دایی نگاه کرد.
_ همین رو میخواستی؟
_ چیزی نگفتم که!
_ قهر کرد... الان خودت باید از دلش در بیاری.
_ چشم، نوکرشم هستم.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت.
نگاه چپچپش رو به من داد.
_ همش تقصیر توعه ها! نتونستی جلوی اون دهنت رو بگیری.
رو به زهره گفت:
_ مامان کمرش درد میکنه، برو حیاط رو بشور. یه سؤال ازتون میپرسم راستش رو بگید.
هردو نگاهش کردیم. رو به میلاد گفت:
_ پاشو برو بیرون.
میلاد فوری بیرون رفت.
_ شماها میدونید النگوهای مامان کجاست؟
زهره شونههاش رو بالا داد گفت:
_ نه!
نگاهش به من گره خورد. الان باید چیکار کنم؟ رازدار خاله باشم یا صادقانه حرف بزنم!
تردید توی حرف زدنم رو متوجه شد. ابروش رو بالا داد.
_ تو میدونی!؟
نگاهم رو به اطراف دادم و خیلی ریز طوری که زهره متوجه نشه با چشم بهش اشاره کردم.
_ نه.
سرش رو پایین انداخت و برای لحظهای توی فکر رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد
_چرا بیرونش نمیکنی
توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت
_چون زنمه
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت233
🍀منتهای عشق💞
_ پاشید جمع کنید. رویا دایی رفت، بیا بالا اتاق من.
کاش من نمیدونستم خاله النگوهاش رو فروخته. الان مجبورم بگم، دوباره از من ناراحت میشه.
_ چشم.
بیرون رفت و به جمع دو نفرهی دایی و خاله پیوست.
زهره گفت:
_ راستی چند وقته النگوها دستش نیست! حواسم نبود. اصلاً درشون نمیآورد! چرا دستش نیست!؟
_ من نمیدونم، چی بگم.
حرف زدن جلوی زهره کار درستی نیست. با علی میشه رازی رو نگه دارم اما زهره، هنوز زیاد نمیتونم بهش اعتماد کنم.
زهره به حیاط رفت و صدای کشیده شدن جارو روی موزاییکها بلند شد.
فقط یک نفر اضافه شده ولی شستن ظرفها خیلی زمان برد. دستم رو خشک کردم و بیرون رفتم. علی و دایی هر دو خوابیده بودن. از خاله اجازه گرفتم و برای استراحت بالا رفتم. جلوی دَر اتاق، صدای زهره رو از اتاق رضا شنیدم.
_ یه دقیقه گوشیت رو بده من یه چند تا پیام میدم، زود بهت میدم.
_ منتظر زنگ مهشیدم.
_ الان باهاش حرف زدی! رضا بده دیگه.
_ دارم بهت میگم کار دارم، نمیتونم بدم.
_ بحث آبرومِ، تو رو خدا! من که گوشی ندارم؛ باید چند تا پیام بدم.
_ نمیدم زهره، برو بیرون.
_ باشه خیلی نامردی.
وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره گوشی میخواد چیکار؟ میخواد به کی پیام بده!؟
لباسم که به خاطر ظرف شستن خیس شده بود رو عوض کردم و گوشهی اتاق دراز کشیدم. زهره دمق وارد اتاق شد. زیر لب غر میزد.
_ بدبخت ندید بدید. حالا میبینیم بعدنتون رو هم! سر اون دخترهی چندش نداد.
_ به کی میخوای پیام بدی؟
از حرفم جا خورد.
_ هیچکس!
_ تو راهرو شنیدم چی گفتی.
پشت چشمی نازک کرد و کنارم نشست.
_ کی میخوای از این اخلاقت دست برداری؟
_ به خدا گوش واینستادم؛ صداتون بلند بود. حالا به کی میخوای پیام بدی؟
_ هیچی ولش کن.
انگار یاد یه چیزی افتاد، با التماس نگاهم کرد.
_ تو میری گوشی دایی رو بگیری بیاری برای من؟
_ دایی و علی کنار هم هستن.
_ تو بلدی یه جوری بگیری که علی نفهمه.
به پهلو سمتش چرخیدم و آرنجم رو تکیهی سرم کردم.
_ به نظرت میده؟
سرش رو پایین اندااخت.
_ نه.
_ به علی میگه، اونوقت پوستمون رو میکنه.
نفسش رو با حسرت بیرون داد.
_ باشه. ولش کن اصلاً.
_ میخواستی به هدیه پیام بدی یا برادرش؟
خیره با چشمهای گرد نگاهم کرد و دوباره سربزیر شد. با صدای پایینی گفت:
_ هدیه.
_ چی میخواستی بگی؟
_ میخواستم آرومش کنم.
_ از چی میترسی؟
پشت بهم خوابید.
_ ول کن توروخدا رویا!
_ تو هر چی به اون باج بدی، اون بدتر میکنه.
_ هیچ باجی نیست؛ فقط این چهار روزی که از مدرسه مونده تا عید رو نمیخوام با استرس بگذرونم.
_ اگر واقعاً مشکلت اینه، دوتایی از شنبه نمیریم.
با سرعت سمتم چرخید.
_ واقعاً!
_ آره. نزدیک عیده، غیبت نمیزنن. معلمها از خداشونه بچهها نرن مدرسه، اونا هم نیان.
نشست و خوشحالتر از قبل گفت:
_ اگر این کار رو کنیم که خیلی خوبه.
_ زهرهجان، بعد تعطیلات رو میخوای چیکار کنی؟ این مشکل رو باید اساسی حل کنی.
_ فقط تا آخر اردیبهشت دووم بیارم، بعد دیپلم دیگه راحت میشم از دستش.
آرنجم رو برداشتم و سرم رو روی بالشت گذاشتم.
_ کاش به من میگفتی.
نگاهش رو گرفت و سکوت کرد.
شک ندارم که زهره آتوی بزرگی دست هدیه داره. هر چی هم هست، مستنده که اندازهای که هدیه رو پرو کرده، زهره رو هم ترسونده. اما تا زمانی که خودش نخواد بگه، نمیشه کاریش کرد.
صدای آهستهی عمو رو از پشت دَر اتاق شنیدم.
_ بیدارشون نکن زن داداش! اومدم رویا رو ببینم.
_ آخه میترسم علی ناراحت شه بگه چرا عمو اومد بیدارم نکردی!
_ خسته است، بذار بخوابه. فقط ببین رویا بیداره؟
_ باشه الان. اینجوری خیلی زشت شد! لااقل مینشستید یه چایی براتون بریزم.
_ نه ممنون. فقط اگر زهره خوابه، بگید رویا حاضر شه ببرمش بیرون که مزاحم زهره هم نشیم.
فوری نشستم و زهره رو تکون دادم.
_ زهره خوابی؟
چرخید سمتم.
_ نه. چته؛ ترسیدم!
_ توروخدا پاشو برو بیرون، الان عمو به بهونهی خواب بودن تو، من رو میبره بیرون.
همزمان دَر اتاق باز شد و خاله نگاهی به هردومون کرد.
_ بیدارید؟ زهره پاشو بیا بیرون، عموتون اومده با رویا کار داره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀