#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_203
با تابش شدید نور آفتاب که می خورد توی صورتم چشم هام و باز کردم روی کاناپه نشیمن بودم بلند شدم نشستم یک نگاه به دور و برم کردم سرم بد جور تیر می کشید و درد می کرد...تازه همه چی یادم اومد اتفاق های دیشب رفتار آرشام...سریع از جام پریدم که باعث شد سرم بدجور تیر بکشه...دستم و گذاشتم روش و اخی گفتم
رفتم سمت تلفن گوشی و برداشتم و شماره آرشام و گرفتم :
_ دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد...
صدبار گرفتم اما هربار همین جواب...
گوشی و پرت کردم کنار سرم و گرفتم بین دست هام زدم زیر گریه نمی فهمیدم چه خبر شده بود... یک دفعه بدون هیچ مقدمه ای.
معدم ضعف می رفت و تیر می کشید و سرم گیج می رفت بلند شدم رفتم توی آشپزخونه یک تیکه کیک خوردم... یکم دردش بهتر شد
رفتم دوباره تو نشیمن تلفن و برداشتم شماره کیارش و گرفتم 10 تا بوق خورد اما بر نداشت داشتم قطع می کردم که صداش توی گوشم پیچید :
_ الو آوین؟
_ سلام کیا
_ سلام چطوری چرا صدات این طوریه چیزی شده؟؟
_ از آرشام خبر داری؟؟
_ آرشام؟؟ نه امروز شرکت نیومده فکر کردم خونه است چطور
_ هیچی ممنون خداحافظ..
_ آوین صبر کن بیینم... آوین....
تلفن و قطع کردم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_204
تا شب به هزار جا زنگ زدی به هرکسی به فکرم می رسید آرشام رفته باشه پیشش زنگ زدم اما هیچ کس خبری نداشت ازش...ساعت نزدیک 8 شب بود خوابیده بودم روی مبل و خیره شده بودم به سقف.. صدای زنگ خونه بلند شد... مثل جت از جام پریدم و رفتم سمت آیفون اما به جای آرشام که منتظرش بودم کیارش و دیدم با بی حالی دکمه آیفون و فشار دادم و خودم رفتم توی نشیمن نشستم بعد چند دقیقه صدای در خونه اومد و بعدم صدای کیارش:
_ آوین؟؟ آوین کجایی
_ بیا تو نشیمن...
اومد داخل با دیدنم با وحشت دوید سمتم و گفت:
_ چت شده دختر چرا رنگ میت شدی...
بهش نگاه کردم و زدم زیر گریه...بلند هق هق می زدم دستم و گرفت و گفت:
_ به خدا نصفه جون شدم چه مرگته آخه آرشام کجاست؟؟
با گریه ماجرای دیشب و براش تعریف کردم با چشم های گرد گفت :
_ یعنی هیچی بینتون پیش نیومده بود چمی دونم دعوایی چیزی
_ نه اصلا صبح مثل همیشه خوب رفت اما شب اینجوری اومد و رفت..
_حتما کاری پیش اومده براش یا چمی دونم مجبور شده بره ولی جایی و نداره بره برمی گرده این طوری نکن با خودت..
من می رم شیدا رو بردارم شب بیاد اینجا
بلند شد بره سریع دستش و گرفتم و گفتم:
_ نه خواهش می کنم ترجیح می دم تنها باشم...
_ باشه هرجور راحتی فردا بازم میام نبینمت این شکلی ها خب؟؟ فعلا.
سری تکون دادم و رفت امیدوار بودم کیارش بتونه بفهمه کجا رفته....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_205
به آیینه خیره شدم زیر چشم هام سیاه شده بود و گود رفته بود لبام رنگ نداشت موهام ژولیده پولیده بود.... سه روز بود که از آرشام رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتم به کلانتری بیمارستان پزشک قانونی زنگ زده بودم همه می گفتن هیچ خبری ازش ندارن حتی ایران هم زنگ زدم و نامحسوس پرسیدم اما اونام آخرین تماسشون مال 5 روز پیش بود...
3 روز بود که نه درست و حسابی چیزی خورده بودم نه از خونه بیرون رفته بودم کیارش و ادلاین میومدن پیشم اما نمی گذاشتم بمونن... تا صدای در میومد از جام می پریدم به هوای اینکه آرشام اما هربار نا امید می شدم...
ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود با صدای زنگ گوشیم از جلوی آیینه بلند شدم و رفتم گوشیم و از روی تخت برداشتم کیارش بود بی حوصله جواب دادم :
_ بله کیا...
_ سلام آوین خوبی؟؟
_خوب به نظر میام؟؟
_ من... آرشام و پیدا کردم
مثل جت از جام پریدم و با خوشحالی گفتم :
_ جدی؟؟ بگو جون آوین...
با صدای گرفته ای گفت:
_ آ..اره پیداش کردم اما...اما باید باهام تا یک جایی بیای.
پنچر گفتم:
_ کجا بیام؟؟
_ آماده شو نیم ساعت دیگه میام دنبالت...
_ برای چی... الو...الو..
با تعجب به صفحه خاموش گوشی نگاه کردم برای چی قطع کرد...
سریع پریدم یک دوش گرفتم و اومدم بیرون حوصله خشک کردن موهام و نداشتم هوا هم سرد نبود دیگه....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_206
یک لباس دم دستی پوشیدن موهام و هم بالا بستم صدای زنگ خونه بلند شد سریع رفتم پایین و از خونه زدم بیرون سوار ماشینش شدم تنها بود برگشتم سمتش و گفتم:
_ چرا تلفن و قطع کردی؟؟
_ می فهمی...
_ کیارش چرا صدات اینجوریه چی شده
برگشت سمتم و خیلی جدی گفت:
_ بشین سرجات تا وقتی هم نرسیدیم حرف نزن باشه؟؟ نگذار دهنم باز بشه...
از لحنش خیلی جا خوردم تا حالا ندیده بودم این طوری صحبت کنه توی صندلی فرو رفتم و به بیرون خیره شدم ضربان قلبم تند می زد و دلم بد جور آشوب بود. . نیم ساعت رفت و بلاخره جلوی یک پارک نگه داشت...آروم گفت :
_ پیاده شو....
در و باز کردم که پیاده شم دستم و گرفت برگشتم سمتش بازم مثل اول جدی گفت:
_ جلو نمیری خب؟؟!
آروم سرم و تکون دادم و پیاده شدم هوا سرد تر از چیزی بود که فکر می کردم یک باد زد لرز کردم و توی خودم جمع شدم به خودم لعنت می فرستادم که چرا موهام و خشک نکردم.... خودشم پیاده شد اومد سمتم دستم و گرفت و دنبال خودش کشید....
یکم توی پارک رفتیم کشیدم پشت یک درخت با تعجب بهش نگاه کردم
با چشمش به یک جا اشاره کرد رد نگاهش و گرفتم اما.... چیزی که می دیدم و باور نمی کردم داشتم پس می افتادم یک لحظه حس کردم نبضم نمی زنه حس کردم خون توی رگ هام منجمد شد نمی تونستم باور کنم این دلساست که توی بغل آرشام و دارن با هم بستنی می خورن و می خندن...
حس کردم زانوهام خالی کرد داشتم می افتادم که کیارش زیر بغلم و گرفت:
_ اِ...چت شد دختر...
نشستم روی زمین و پشت به اونا تکیه دادم به درخت... سرم و گذاشتم روی زانوهام و زدم زیر گریه هیچوقت باورم نمی شد یک روز این صحنه رو ببینم...
آرشام بد بود اما خاعن نبود...از ته دلم زار می زدم... کیارش زیر بغلم و گرفت و بلندم کرد وزنم و انداخته بودم روش توانی توی پاهام نمونده بود نشوندم توی ماشین و خودشم نشست...با گریه گفتم:
_ بریم خونه...
_ اما حالت بده بریم.....
جیغ زدم :
_ می گم بریم خونه...
سری تکون داد و ماشین و راه انداخت....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_207
تا خود خونه فقط به بیرون خیره شدم گریه نمی کردم انگار توی شک بودم کیارش چند بار صدام کرد اما وقتی دید جوابش و نمی دم بی خیال شد...
رسیدیم خونه در و باز کردم و پیاده شدم نمی تونستم درست راه برم دستم و گرفتم به در کیارش پیاده شد در ماشین و قفل کرد اینقدر دستم می لرزید نمی تونستم کلید و توی قفل ببرم کیارش کلید و از دستم گرفت و در و باز کرد رفتم داخل داشت میومد تو که برگشتم سمتش و گفتم:
_ کجا میای؟
_ پیشت می مونم حالت خوب نیست
_ می خوام تنها باشم..
_ آوین بگذار...
در و محکم روش بستم..تکیه دادم و بهش و سر خوردم روی زمین به حیاط خیره شدم... تمام خاطره هایی که باهم داشتیم دونه دونه داشت جلوی چشم هام زنده می شد.. خیره شدم به جایی که عکس های دلسا رو باهم آتیش زدیم خودش همون شب همون جا بهم قول داده بود تنهام نمی گذاره خودش گفته بود دلسا رو فراموش کرده... پس چی شد تمام حرف های عاشقانه اش... از شدت گریه نمی تونستم درست نفس بکشم سینه ام خس خس می کرد و صدای ناله و هق هقم تمام حیاط و برداشته بود تمام بدنم از سرما می لرزید و دندون هام بهم می خورد دستم و گرفتم به در و بلند شدم با قدم های لرزون رفتم سمت خونه وسط راه حس حس کردم زانوم خالی کرد و افتادم زمین خم شدم و ناله زدم تا راه نفسم باز بشه چند بار مشت کوبیدم به زمین... اینقدر همون جا گریه کردم حس کردم دارن بیهوش می شم به زور بلند شدم و رفتم نمی تونستم دستگیره در و باز کنم به زور بازش کردم و رفتم داخل نگاهی به خونه انداختم لعنت به تو به هرچی که به تو مربوط بشههههههههه....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
سَعدیا گُفتی که مِهرش میرَود از دل ولی
مهر رفت، آبان که آرامَم نکرد، آذَر سلام...!
#علیرضا_جعفری
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_208
از پله رفتم بالا پام لیز خورد دستم پ گرفتم به نرده رفتم بالا رفتم سمت اتاقمون در و باز کردم و رفتم داخل چشمم رفت سمت شاسی عکسش رفتم سمتش و از روی دیوار برش داشتم و خیره شدم بهش شدت اشکم اینقدر زیاد بود که در عرض چند دقیقه خیس شد هق هق می زدم محکم کوبیدمش به دیوار :
_ لعنتی اشغال مگه من ازت خواسته بودم بهم محبت کنی نامرررررد خاعننن کثافت من دوست داشتم چرا باهام این کار و کردی..
اینقدر کوبیدم به دیوار و جیغ زدم که قاب نصف شد پرتش کردم زمین نشستم بالا سرش و با ناله گفتم :
_ خودت گفته بودی فراموشش کردی مگه نگفته بودی من و برای خودم می خوااای مگه نگفته بودی....
سرم تیر می کشید محتویات معدم توی گلوم حس می کردم اما تا می خواستم بالا بیارم بر می گشتن سر جاشون
می خواستم نفس بکشم اما هوایی برای نفس کشیدن نداشتم
رفتم جلوی آیینه چشم هام شده بود دوتا کاسه خون تمام عطر و ادکلن هایی روی میز بود و پرت کردم روی زمین که با صدای بدی شکستن ... با یادآوری اون صحنه زجه می زدم نمی تونستم چیزی که دیدیم و باور کنم..... بدنم می لرزید نمی تونستم درست اطرافم و ببینم لرز کرده بودم و دندان هام بهم می خورد رفتم توی حموم آب داغ و باز کردم و با لباس نشستم زیر دوش... مشت می زدم به دیوار و گریه می کردم چرا من آخه؟؟ چراااا آرشام شکستی من و لعنتی من و شکسسسستی...
سرم و تکیه دادم به دیوار اشک هام با آبی که از دوش میومد یکی شده بود چیکار کنم من الان....
چشمم خورد به تیغ که گوشه حموم بود خم شدم و برش داشتم خیره شدم بهش کاورش و باز کردم زانوهام و جمع کردم توی شکمم دست چپم و گذاشتم روی زانوم چشمم و بستم و یک خط سطحی کشیدم روی رگم...عمیق نبود اما ازش خون می رفت... تیغ و پرت کردم یک گوشه و خیره شدم به خون هایی که آروم از رگم می زد بیرون با هر قطره ای که از دستم می زد بیرون آرشام و توی دلم می کشتم... تمام کارایی که واسه به دست آوردن دلش کردم...وقتی بهم گفت دوستم داره...صدای خنده های امروزش با دلسا توی سرم اکو می شد صدای عزیزم گفتنش صدای.....
نمی دونم چقدر گذشته بود شاید دوساعت شاید سه ساعت اینقدر گریه کردم و از دستم خون رفت که حس کردم بدنم داره سرد می شه.... دراز کشیدم کف حموم با لبخند زدم می میرم نه به خاطر اینکه آرشام بهم خیانت کرد به خاطر عشقی که به پاش ریختم به خاطر احمق بودن خودم .. چشم هام سیاهی می رفت و ضعف تمام بدنم و گرفته بود می لرزیدم حس کردم سرم سنگین شد و دیگه.....
دیگه هیچی نفهمیدم....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_209
با احساس سوزش عمیقی توی مچ دست چپم چشم هام و باز کردم... همه جا تار بود درست چیزی و نمی دیدم بدنم کوفته بود و مچم می سوخت اینقدر بد می سوخت که می خواستم از ته دلم جیغ بکشم اما نمی تونستم انرژی برای جیغ کشیدن نداشتم یکم که گذشت چشمم به تاریکی اتاق عادت کرد توی بیمارستان بودم... تازه همه چی یادم اومد حموم خودکشی.. آرشام....آرشام..با یادآوری اسمش دوباره چشمام جوشید من احمق حتی لیاقت و مرگ و هم ندارم... چطوری گذاشتم یک سال تمام باهام بازی کنه...بعدم مثل یک آشغال پرتم کنه از زندگیش بیرون... دست راستم گذاشتم روی دهنم تا صدای هق هقم بیرون نره...نمی دونستم کی نجاتم داده اما کاش نمی داد کاش می گذاشت بمیرم و روزای بعد از این و نبینم سوزش دستم خیلی زیاد بود اینقدر زیاد که یک دفعه از ته دلم جیغ کشیدم بهش نگاه کردم بخیه شده بود... یک دفعه در باز شد و یک مرد با لباس پزشکی اومد داخل....سریع دوید سمتم و به دستم نگاهی انداخت سرش که اومد زیر لامپ کم نور اتاق تازه فهمیدم کیارش.... سریع یک آمپول توی سرمم خالی کرد پوفی کشید و خودش و انداخت روی صندلی کنارم سرش و برد سمت عقب و دستش و کرد توی موهاش و کشید به سمت بالا...و با صدای ضعیفی گفت:
_ آخ...
سرش و آورد پایین و خیره شد بهم اشک هام بدون اینکه دست خودم باشن می ریختن با صدای ضعیفی گفت:
_ چیکار کردی با خودت آوین..
هیچی نگفتم سرم و برگردوندم سمت دیگه و دستم و گذاشتم جلوی دهنم تا از بیرون اومدن صدای هق هقم جلوگیری کنه..
_ آوین من و ببین آرشام....
سرم و برگردوندم سمتش و گفتم:
_ بسه کیارش اسم اون عوضی و پیش من نیار...
_ باشه عزیزم هرچی تو بگی...
_.کی نجاتم داد
دستی به پشت گردنش کشید و گفت :
_ گذاشتمت خونه دلم طاقت نیاورد از طرفی گفتم شاید بخوای تنهایی باهاش کتار بیای اما دلم شور زد 4 ساعت بعد برگشتم هرچی زنگ زدم کسی جواب نداد از دیوار پریدم اومدم توی خونه که دیدم این بلا رو سر خودت آوردی...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...🚶♀
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_210
با ناله گفتم :
_ برای چی این کارو کردی لعنتی برای چی به خودت اجازه می دی واسه زندگی همه تصمیم بگیری من نمی خوام زندگی کنم برای چی نمی فهمی...
دستم و گرفت و با بغض گفت :
_ باشه آروم باش بعدا راجبش حرف می زنیم الان بخواب باشه؟؟ آروم بخواب...
خواستم جوابش و بدم اما جونی برام نمونده بود چشمم دوباره داشت تار می شد سرم روی بدنم سنگینی می کرد خیلی سریع به خواب رفتم...
....
چشم هام و باز کردم ایندفعه تاری دید نداشتم اتاق روشن بود و روز شده بود.. سرم و برگردوندم سمت راستم کیارش با لباس بیرون روی صندلی نشسته بود خم شده بود دست هاش و گذاشته بود روی تخت و سرش و گذاشته بود روشون و خوابیده بود... آروم صداش زدم:
_ کیارش؟؟؟
با گیجی بلند شد و نگاهی به دوروبرش انداخت چشم های باز من و که دید سریع از جاش پرید و گفت :
_ چیه چی شده؟ درد داری؟؟
_ دستم و گذاشتم روی دستش و یک نیم چه لبخندی به زور زدم تا نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره نشست روی صندلی و گفت :
_ ترسیدم بهتری؟؟ دستت نمی سوزه؟؟
_ خوبم تشنمه..
سری تکون داد و رفت بیرون و بعد چند دقیقه با یک بطری آب معدنی کوچیک و لیوان اومد داخل.. آب و خوردم و دوباره دراز کشیدم گفتم:
_ کی مرخص می شم..
_ امروز غروب چطور؟؟ میای خونه ما فکرشم نکن بگذارم تنها بری خونه...
_ برام بلیط بگیر..
یا تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_ کجا می خوای بری؟؟
_ می خوام برگردم ایران.
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....🚶♀
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_211
چشم هاش گرد شد با تعجب گفت:
_ برگردی ایران؟؟ دیوونه شدی؟؟ دانشگاهت چی؟؟ برگردی ایران به بقیه بگی آرشام کجاست؟؟
دوباره اشک هام راه گرفت با هق هق گفتم:
_ گور بابای دانشگاه گور بابای بورسیه و درس اصلا اگه بورسیه نبود الان وضع من این نبود برگردم بگم چی؟؟ می گم شوهرم بهم خیانت کرده از اینجا مونده از اونجا رونده برگشتم خونه... می گم کسی که تمام احساسم و پاش گذاشتم بهم نارو زد و ولم کرد...
هق هقم بالا گرفت دستم و گذاشت روی دهنم و ملافه بیمارستان و کشیدم روی سرم...صدای در اتاق اومد فهمیدم رفته بیرون...نمی تونستم باور کنم به این راحتی بهم خیانت کرد به این راحتی تمام احساسم و زیر پاش له کرد و از روم رد شد می دونست اگه بره می میرم پس چرا باهام این کارو کرد؟؟؟
اینقدر گریه کردم که دیگه حس کردم جونی برام نمونده و خیلی زود خوابم برد....
...
کتم و پوشیدم و جلوی آیینه رفتم و به خودم نگاه کردم خیلی لاغر شده بودم گونه هام زده بود بیرون لبم بیرنگ و زیر چشمم اینقدر گود افتاده بود سیاه شده بود... این من بودم؟؟ اون دختر شجاع بی دردی که تا یک سال پیش همه حسرت زندگی بی دغدغه اش و داشتن... این من بودم؟؟ پسر سامی؟؟ چقدر الان به بغلش احتیاج داشتم توی این یک سال هر دفعه باهاش تماس گرفته بودم گریه کردم و اون دلداریم داد وقتی بهش گفتم آرشام عاشقشم شده چقدر خوشحال شده بود که پسرش داره خوشبخت می شه...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....