#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_160
نگاهم کرد و گفت:
_ لازم نیست بگم حال آرشام چطوری بود..نابود شد 3 تا خودکشی بدون نتیجه داشت هربار خودم نجاتش دادم 2 سال تمااااام افسردگی شدید گرفته بود.. خودش و مشغول کار کرد.. فقط کار پیشرفت کرد پولدار شد تازه یکم حالش بهتر شده بود که اومدن ایران و.. اونجا تو رو دید آون شب توی شهر بازی که دیده بودت شبش اینقدر مشروب خورده بود که تا مرز تشنج رفت..بعدم که فهمید آشنایی..
دست هاش و گذاشت روی میز و خم شد سمتم و گفت:
_ آوین آرشام خیلی خوبه. خیلی می دونم خودت هم فهمیدی..ولی آرشام زخم خورده...وقتی تو رو دید انگار داغ دلسا توی دلش تازه شد آون نمی تونست از دلسا انتقام بگیره چون به خاطر باباش نفوذ زیادی داشت و قطعا آرشام نابود می شد اما تا تو رو دید. تصمیم گرفت تمام عقده هایی که از دلسا داره رو سر تو خالی کنه...فقط به خاطر شباهتتون...
این تمام ماجرا بود حالا نمی دونم می خوای چه تصمیمی بگیری هرچی هم باشه حق داری...فقط بدون آرشام خوبه..خیلی...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_161
اشک هایی که خیلی وقت بود سرازیر شده بود و پاک کردم حتی نمی توانستم فکر کنم آرشام خودکشی کرده... وای..داشتم نابود می شدم.. از جام بلند شدم و کیفم و برداشتم رفتم سمت در به صداکرنای کیارش هم توجه نکردم سوار ماشین شدم و پام و روی گاز فشار دادم بی هدف توی خیابون می رفتم و گریه می کردم حقم نبود فقط به خاطر یک شباهت اینقدر زجر بکشم ولی حتی سختی هایی که آرشام کشیده بود نابودم می کرد رفتم روی یک بلندی تا توانستم جیغ زدم و گریه کردم و خودم و خالی کردم
ساعت نزدیک 8 بود که رفتم خونه یکم بیسکوئیت خوردم و رفتم توی اتاقم فعلا نمی خواستم آرشام و ببینم...
اینقدر توی فکر بودم که نفهمیدم آرشام کی اومد خونه چند بار صدام زد جواب ندادم حس کردم داره میاد سمتم اتاقم در اتاقم باز بود سریع پریدم روی تخت و چشم هام و بستم درباز شد و اومد داخل آروم اومد روی تخت کنارم نشست با انگشت موهایی که ریخته بود توی صورتم و کنار زد با صدای گرفته ای گفت:
_ کاش هیچوقت اون نبود..دوست داشتنی مظلوم...
لبخند صدا داری زد و بلند شد و از اتاق رفت بیرون..
چشم هام و باز کردم و نشستم روی تخت هنگ کرده بودم آرشام از من خوشش میومد؟؟ حالا اگرم نمیومد بدش هم نمیومد..منم نمی تونم این پسر و تنها بگذارم ولی می تونم دلسا رو از ذهنش پاک کنم عشق من به آرشام ارزش جنگیدن داره....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_162
خوابیدم تا صبح یک فکری بکنم..خیلی زود خوابم برد
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دستم و دراز کردم و از روی میز برش داشتم ادلاین بود جواب دادم:
_ سلام ادی
_ سلام. آوین هنوز خوابی؟؟ پاشو بابا ساعت 9 کلاس داریم آماده شو دارم میام دنبالت...
_ باشه منتظرم خداحافظ..
سریع بلند شدم یک آب به سرو صورتم زدم.. یک شلوار جین مشکی با بارونی صورتی پوشیدم موهام و شونه کردم و باز گذاشتم یک جفت کتونی صورتی با کوله ستش پوشیدم و کلید و موبایل و پول برداشتم و از اتاق زدم بیرون بدو بدو رفتم آشپز خونه یکم کیک خوردم صدای زنگ خونه بلند شد آشغال کیک و توی سطل انداختم و از خونه زدم بیرون
در و بستم و سوار ماشین شدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:
_ چطوری؟؟ ونکوور خوش گذشت؟؟
_ نه بابا چه خوشی؟؟ همش درگیر کار بودم.. تو چه خبر؟؟
_ خبر که زیاده حالا می گم برات...
تا خود دانشگاه قضیه دلسا رو براش تعریف کردم چند بار نزدیک بود تصادف کنیم...ولیی برام جالب بود که انگار واقعا تعجب نکرده بود و الکی ادا در میآورد ماشین و توی پارکینگ دانشگاه گذشت پیاده شدیم و راه افتادیم سمت کلاس گفت :
_ خب؟؟ حالا می خوای چیکار کنی؟
_ نمی تونم ولش کنم ادی دوسش دارم می خوام یک کاری کنم دلسا رو فراموش کنه که بفهمه من هیچ جوره مثل اون نیستم....
نشستیم روی صندلی کیفش و به پشتی صندلی آویزون کرد و گفت:
_ اگه می دونی واقعا ارزشش و داره کاری که فکر می کنی درسته رو انجام بده....
استاد اومد توی کلاس و از ادامه بحثمون جلوگیری کرد
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_163
ساعت 3 بود کلاسامون تموم شد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت بزرگترین مرکز تجاری تورنتو پر بود از پاساژ های مختلف...
با کیارش تماس گرفتم و کلی باهاش حرف زدم خیلی از تصمیمم خوشحال شد... کلی راهنماییم کرد..
داشتم روانی می شدم از دست ادلاین هرچی لباس انتخاب می کرد همه اسپرت و لاتی ولی نمی گذاشتم بخره...باید تو این مجلس مثل آدم لباس می پوشید کشیدمش سمت یک مغازه یک لباس بدجور چشمم و گرفت ماکسی صورتی روشن که یک طرف آستین داشت و یک طرف هیچی نداشت پارچه اش لخت بود و راحت می افتاد پشت کمرش یک حریر از همون رنگ کار شده بود که هم کل دامن و گرفته بود هم حکم دنباله رو داشت از بغل پا از زانو هم یک چاک داشت که موقع راه رفتن پا رو به خوبی نشون می داد....
برگشتم سمتش داشت با قیافه کج و کوله به لباس نگاه می کرد انگشتم و به نشونه تهدید گرفتم سمتش و گفتم:
_ به خدا ادلاین حرف بزنی من می دونم با تو همین و برو بپوش
چینی به دماغش داد و گفت:
_ بابا این خیلی موقر شبیه شاهزاده ها می شم اونوقت هیچکس نمیاد من و بگیره می ترشم روی دست بابام..
پشت دستش و گذاشت روی پیشونیش و خودش و انداخت توی بغلم...
خندیدم و بلندش کردم و بردمش توی مغازه از مغازه دار خواستم سایزش و بیاره دادم دستش و فرستادمش توی اتاق پرو...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_164
خودم یک چرخی بین لباس ها زدم یک ماکسی کرمی بد جور چشمم و گرفت دامنش از جلو کوتاه بود تا بالای زانوم و از عقب بلند بود و کشیده می شد بالاش یقه قایقی بود و آستینش گیپور مشکی کلا لباس کرمی بود و روش گیپور مشکی کار شده بود... صبر کردم تا ادلاین صدام کرد در اتاق پرو و باز کردم و رفتم داخل چند لحظه مات شدم باورم نمی شد این ادلاین باشه....مثل شاهزاده ها شده بود به قول خودش.. خیلی لباس توی تنش نشسته بود..بشکنی روی هوا زدم و گفتم:
_همین و می خری درش بیار.
_ ولی آوین...
در و بستم و نگذاشتم بیشتر حرف بزنه
خودم آون لباس رو گرفتم و رفتم توی پرو پوشیدمش خیلی بهم میومد محشر شده بود مخصوصا با رنگ خرمایی موهام خیلی میومد درش آوردم و رفتم بیرون ادلاین با اعتراض گفت:
_ خب می گذاشتی منم ببینم زورگو..
_ حالا می بینی دیر نمیشه....
دوتا لباس ها رو حساب کردیم و آومدیم بیرون...
من یک کفش پاشنه 10 سانتی مشکی گیپور خریدم ولی ادلاین گفت سختشه و یک کفش پرنسسی صورتی خرید یک تماس هم گرفت و وقت آرایشگاه گرفت رفتیم یک رستوران شام خوردیم ساعت 10 بود دیگه من و رسوند دم خونه و خودش رفت....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
4_5866077791849548628.mp3
8.34M
اگه یادت نی بذا یادت بیارم
من به هرکسی غیره تو آلرژی دارم.
تو ماه بودی و بوسیدنت،نمیدانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد میکرد.
#کاظم_بهمنی
از لحاظ روحی اونجام که لیلا حاتمی تو بی پولی میگه من دلم لک زده بود برای شادی برای عروسی برای مهمونی. طلاهامو میدم نیره بندازه گردنش خودم چیزی نمیخوام، فقط میخوام شاد باشم. خوشحالی بقیه رو تماشا کنم.
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_165
لباسام و عوض کردم و رفتم توی آشپز خونه از فردا زندگی جدید من شروع میشه وای خدایا چقدر کار دارم زنگ زدم برای آرشام غذا سفارش دادم راس ساعت 11 جفتشون اومدن رفتم دم در یک لبخندی زدم و گفتم:
_ سلام خسته نباشی..
با تعجب بهم نگاه کرد محلش ندادم ظرف غذا رو گرفتم و بردم توی آشپز خونه میز و چیدم رفت بالا و بعد 10 دقیقه اومد پایین به میز نگاه کرد و نشست رو به روم یک لقمه خورد و گفت:
_ رفته بودین خرید؟
_ اره چطور،؟
_ آخه ماشین و نبرده بودی..
_ تو از کجا می دونی؟؟
_ بعد از ظهر یک سر اومدم خونه کار داشتم دیدم ماشین اینجاست.. شام نمی خوری؟
_ ام..نه راستش با ادلاین یک چیزی خوردم..
_ پس چرا نشستی اینجا؟؟؟
حرف کیارش اکو شد توی سرم :
_ آرشام دوست نداره هیچوقت تنها غذا بخوره ولی دلسا همیشه وقتی غذا خورده بود تنهاش می گذاشت...
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_ خب نخواستم تنها غذا بخوری اگه ناراحتی برم....
رنگ تعجب و می شد از توی چشم هاش خوند ولی سریع خودش و مشغول غذا کرد و آروم گفت:
_ نه باش...
نیشم باز شد ولی سریع بستمش.. یکم سالاد خوردم غذاش تموم شد بلند شد بی حرف از آشپز خونه رفت بیرون.. بلند شدم و ظرف ها رو جمع کردم رفته بود توی اتاقش منم رفتم مسواک زدم و ساعت و برای فردا زنگ گذاشتم و سعی کردم بخوابم....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_166
*** توی آیینه به خودم نگاه کردم خیلی خوشگل شده بودم موهام و باز گذاشته بود یک آرایش خیلی ملیح هم کار کرده بود از آرایشگر شخصی ادلاین تشکر کردم و بلند شدم رفتم توی یک اتاق لباسم و پوشیدم واقعا چشم گیر شدت بودم کفشم و پوشیدم و رفتم بیرون ادلاین هم از یک اتاق دیگه اومد بیرون با چشم های گرد خیره شدم بهش خیییلی خانم شده بود تا به حال این طوری ندیده بودمش..چشم غره ای بهم رفت و با قیافه آویزون گفت:
_ من تا حالا جلوی هیچ کس با این تیپ نبودم اوووف
_ غر نزن بده مگه؟؟ بگذار بقیه این روی خوشگل تو رو ببینن..
گوشیش زنگ خورد رد تماس زد و گفت:
_ من برم ادموند اومد...
بوسیدمش و رفت نشستم روی صندلی 5 دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد
سریع وسایل هام و برداشتم و رفتم پایین آرشام توی ماشین نشسته بود یک سوار شدم و با لبخند. گفتم:
_ علیک سلام
_ سلام..
ماشین و راه انداخت بهش نگاه کردم یک کت شلوار مشکی خیلی شیک پوشیده بود با کراوات کرمی....داشتم از ذوق اینکه لباس هامون باهم ست شده می مردم...ابرویی بالا انداختم و خبیث گفتم:
_ چقدر جالب
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ چی جالبه؟؟؟
حرف کیارش توی سرم پیچید:
_ آرشام از ست کردن لباس خیلی خوشش میاد اما دلسا از این کار بدش میومد و می گفت جلف بازی..
_ اینکه لباس هامون ست شده..خیلی خوشگله نه؟؟
با تعجب بهم نگاه کرد سرم و برگردوندم سمت شیشه و لبخندی زدم اونم هیچی نگفت....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....