🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
جنون تشکیلات رجوی بعد از شکست مرصاد /۸
محمد کرمی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄❅✾❅┄
🔹 از مقطعی که وارد خاک پاک ایران شدید، توضیح بدهید؟
از مرز به سمت ایران، سر سبز و پر از درخت بود که تعدادی براثر شلیک گلولههای تانک و توپ از بین رفتهبود. در مسیر که به سمت قصرشیرین میآمدیم در بعضی نقاط سنگرهای سربازان عراقی دیده میشد که در آن مستقر بودند. شهر قصر شیرین بر اثر جنگ تبدیل به خرابهای شدهبود که از آبادانی چیزی دیده نمیشد. تعدادی تانک و توپ و ارتشیهای عراقی فقط به چشم میآمد. ستون به حرکت خود ادامه داد تا به سرپلذهاب رسیدیم. آنجا آخرین سنگرهای تدافعی و سربازان ارتش عراق دیده میشدند، در دشت قبل از پاتاق، تعدادی توپ ۱۳۰ عراق دیده میشد و هر از گاهی شکلیک میکردند. از حجم پوکهها مشخص بود تمام روز مشغول شلیک توپ به مواضع ارتش ایران بودند. در همین زمان سه فروند هواپیمای نیروی هوایی عراق برای حمله به مواضع ارتش ایران از بالای سرما عبور کرد. لشکر ما راه خود را ادامه داد. بعد از گردنه پاتاق، مسیر جاده را که طی میکردیم، مواضع مختلف ارتش یا سپاه را میدیدیم، در بعضی مناطق تانک یا نفربر از دور خارج شده را در زمین دفن کردهبودند و به عنوان انبار مهمات ضدهوایی استفاده شدهبود. همچنین قرارگاههای پشتیبانی ارتش و سپاه دیده میشد که نشان میداد در آنها نفرات درگیر شدهبودند و بخشهای از این قرارگاهها را پس از تسخیر به آتش کشیده شدهبود. همچنین تعداد زیادی اجساد در کنار جاده یا مواضع دفاعی دیده میشد. در این عملیات قرار نبود اسیر گرفته شود. هرکسی مقاومت کرده و شلیک کردهبود، میبایست کشته میشد.
🔸 واکنش شهروندان به حضور نیروهای منافقین چگونه بود؟
اهالی موقع تهاجم از ترس شهر را ترک کردهبودند و در بیابانها و دامنه کوهها مخفی شدهبودند. پس از اینکه درگیری قطع شده و تاریکی همه جا را پوشانده بود، داشتند به خانه و کاشانه خود برمیگشتند. از کنار خودروها که میگذشتند دستی تکان میدادند، نفرات سازمان از این موقعیت میخواستند به سود خود استفاده کنند. زنان از خودروها پیاده شدهبودند با خانواده سلام و علیک میکردند که با سردی تمام اهالی مواجه شدند، اهالی آنها را پس میزدند و برخلاف ادعای مسعود رجوی، ما استقبال کنندهای ندیدیم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد..
#دشمن_شناسی
#منافقین
#مرصاد
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 هرچه میرفت به آخر کوچه نمیرسید. چراغ ماشین را نمیتوانست روشن کند. حمله هوایی شده بود و خاموشی بود. چند تا جوان فانوس به دست جلوی ماشین میدویدند. تقریباً هیچ چیز را نمیدیدند، فقط وقتی صدای ساییدگی روی بدنه ماشین میآمد، میفهمید باید فرمان را صاف کند.
نفهمید به چند تا ماشین خورد یا چند بار به دیوار مالید. بالاخره به آخر کوچه رسید چند تا مجروح گذاشتند توی ماشینش. حالا باید برمیگشت بیمارستان. دنده عقب.
- بیا بیا بیا...یکم بگیر راست... بیا بیا... خوبه... بیا... وایسا، وایسا، نیا عقب وایسا...
توی جوب افتاده بود و میگفت:" آخه کوچه به این تنگی جوب میخواهد چیکار اونم به این بزرگی."
□□□
زیر لب غرغر میکرد که ماشین تکان خورد از زمین بلند شد و روی هوا چرخید و صاف ایستاد وسط کوچه.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول #موشکباران
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه با مردم زلزله زده طبس سال۵۷
🔹دولت شاه برای ما هیچ کار نکرد، آیت الله خمینی و نمایندههایش به داد ما رسیدند!
👋 دست به 👋دست کنید برسد به دست سلطنت طلبهایی که آلزایمر گرفتن!
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#پهلوی #زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خورشید مجنون ۴۱
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در انتهای جلسه فرمانده U.N ما را به میز بزرگی دعوت کرد. یک کیک بزرگ از قبل تهیه کرده و روی میز گذاشته بودند. ایشان از من خواست کیک را با کارد تقسیم کنم. گفتم من فرمانده هستم و بریدن کیک با شما! بعد خودش به قطعه قطعه کردن کیک پرداخت. ابتدا به من تعارف کرد و بعد به بقیه افرادی که در آنجا حاضر بودند. حدود ساعت شش بعد از ظهر آنها را سوار بر ماشین کردیم تا به منطقه ببریم. بین راه از ما خیلی سؤال می کردند. اگر چیزی از سؤالهایشان متوجه میشدیم پاسخ آن را میدادیم. مثلاً سؤال میکردند: "منطقه مین هم دارد؟"
در بین وسایلشان مقدار زیادی آب آشامیدنی وجود داشت. یک شیشه و گالن های آبی که به همراه خود از خارج آورده بودند! روی شیشه های آبها تصویر یک سگ بود. به اهواز که رسیدیم پرسیدند: «در منطقه آب خوردن هم پیدا می شود!»
گویا آن ها تصور کرده بودند کشور ما فقیر است و مردم برای آب و نان مشکل دارند.
زمانی که روی پل سوم اهواز از رودخانه کارون رد می شدیم، به وسط پل که رسیدیم به راننده گفتم: «توقف کن!» به نیروهای ناظر بر آتش بس گفتم:" این رودخانه کارون است و آب آن قابل
آشامیدن!" برایشان جالب بود. در این نقطه رودخانه کارون حدود دویست متر عرض داشت. احساس کردم بین صحبت هایشان با هم راجع به آب حرف میزنند. حدود ساعت نه شب به محل استقرار آنها نزدیک پل سابله رسیدیم. قبلاً گفته بودم یک غذای خوب تهیه کنند؛ خوراک مرغ و پلو با مخلفات، نوشابه، میوه. سید محمد مقدم را به آنها معرفی کردم. به محل کار و استراحتشان راهنمایی شدند. بعد از کمی استراحت آنها را به شام دعوت کردم. همه دور یک میز نشستیم. از غذا خوششان آمد. بعد از غذا مسئول آنها نزد سید محمد رفت و پرسید: «برای شام چقدر باید پول بدهیم؟
به سید گفتم:" به آنها بگوید برای غذا از شما پول نمیگیریم." خوشحال شدند. من قبلاً به سید گفته بودم با آنها خوب برخورد کند تا برای ما نقض آتش بس ننویسند. طی مدت سه روز، به کل منطقه مسئولیت سپاه ششم توجیه شدند. سید محمد آنها را خوب اداره میکرد. دو یا سه روز بعد خواهرزاده ام، موسی تازه نام را که کارمند شرکت نفت بود و به زبان انگلیسی تسلط داشت از شرکت نفت درخواست کردم و مشکل مترجم هم حل شد. خواهرزاده ام خیلی زود به این کار مسلط شد و همه جا همراه آنها بود؛ حتی زمانی که با نیروهای U.N مستقر در مرز عراق هم ملاقات داشتند همراهشان بود.
از آنجا که سید محمد از نظر خورد و خوراک به خوبی به آنها رسیدگی میکرد، ما هر چه سنگرسازی یا جاده سازی و استحکامات انجام میدادیم، برایمان نقض آتش بس رد نمی کردند. تقریباً طی دو، سه ماه یا بیشتر نواقص خطوط پدافندی را برطرف کردیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تاکسیدرمی * روباه در اردوگاه
خسرو میرزائی
اردوگاه ۱۱ تکریت یک شکسته بند داشت، یعنی یک حاج آقای پیرمردی بود بچه زنجان که در شکستهبندی ماهر بود. یک روز نگهبانها یک روباه مرده که لای سیم خاردارها گیر کرده بود و بر اثر برق گرفتگی سیم خاردارها مرده بود، آوردند و ایشون برای تزئین تاکسیدرمیش کرد. خیلی جالب شده بود.
* فن نگهداری درازمدت پیکر جانوران برای نمایش
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۰۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
روز پنجم تعداد اسیرهای زخمی زیاد شده بود. از هر صد نفر نود و نه نفر پایین تنهشان تیر خورده بود. چاره ای نداشتیم. دستپخت رزمندهها بود باید پانسمانشان میکردیم. مانده بودم چرا بچه ها پایین تنه عراقی ها را هدف میگرفتند. مگر بالاتنهشان چهاش بود. قلب به آن خوبی با یک تیر صاحبش و رزمنده ای را که شلیک کرده بود خلاص میکرد. بعدها تو عملیات کربلای پنج عراقیها زهرشان را ریختند. گلوله هاشان را مستقیم به پیشانی رزمندهها شلیک میکردند. حتما میخواستند بگویند این به آن در، ولی تفاوت زمین تا آسمان بود. از دوختن دست و پا و سینه مجروحها خسته نمیشدم. در آلمان موقعی که دانشجوی پزشکی بودم تو سالن تشریح تمرین زیادی رو مرده ها کرده بودم. آن قدر که شمارش اش از دستم در رفته بود.
- هیچ فکر میکردی روزی آن کار ناتمام را در یک جایی مثل مهران زیر باران توپ و خمپاره به پایان برسانی؟
- نچ ... فکر نمی کردم. حتی به عقل جن هم نمی رسید چه برسد به من.
صدای انفجار لحظه ای قطع نمیشد. زمین مثل ننویی گاه به شدت و گاه ریز ریز میلرزید. حوصله ام از بی خبری سر رفته بود. حدس میزدم خبرهایی که به ما میرسد بوی بیات میدهند. انگار همه دست به یکی شده بودند تا ما از اوضاع منطقه باخبر نشویم. خبرهای رادیو هم بیات بیات بودند. نیاوردن مجروح به اورژانس به شک انداخته بودمان چه شده؟ ... نکند عراقیها منطقه را گرفته باشند؟ می دویدم بیرون و به اطراف چشم میچرخاندم. منطقه پر از ابهام بود.
- نه از نیروهای خودی خبری است و نه از نیروها عراقی ...
- یعنی میگویی ما را ول کرده اند و رفته اند؟ فکر نمیکنم ...
- غیر ممکن است ما از یادشان رفته باشیم اگر یادشان رفته بود چی؟...
- جنگ است دیگر ..
- نمیدانم بهتر است به دلمان بد راه ندهیم. تا غروب می مانیم. اگر خبری نشد میزنیم بیرون ... راه را بلد هستیم، اسلحه هم که داریم ... ژ-۳ را بالای سرم گرفتم. دکترها از حرفهایم لج شان گرفته بود. فکر کردم در آن لحظه فاصله سنی من و خودشان را می شمردند. نگاهشان میخ شده بود به موهای سفید دور سرم. بمباران در تمام طول صبح منطقه را لرزاند حتی دیوارهای سیمانی اورژانس ترک برداشت و شکست. آسمان را دود غلیظی پوشانده بود. ظهر بود. در بلاتکلیفی دست و پا میزدیم که خبر رسید رزمنده ها عراقیها را تا رانده اند. عسگری دستور داده بود وسایلمان را جمع کنیم. در یک چشم به هم زدن وسایل قابل حمل را جمع کردیم.
آماده شدیم برای پیشروی. حس خاصی تو وجودم پر شده بود. همان شادی ای که از آزادی مهران تو وجود رزمندههای خط مقدم وجود داشت در من هم بود.
هنوز آفتاب ظهر تیز بود که به چند صدمتری شهر مهران رسیدیم. به تازه آباد، روستایی که بر خلاف اسمش چیز تازه ای در آن به چشم نمی خورد جز تولد تازه اش. تو اورژانس مجهز عراقیها اتراق کردیم. از وسایلشان معلوم بود خیال داشتند تا آخر عمر تو مهران جا خوش کنند. عراقیها دیوانه بودند، دیوانه. پنج روز از آزادی مهران گذشته بود که برگه های مرخصی را دستمان دادند. ساکت زل زدم به برگه. هیچ فکر نمیکردم دوباره آن برگه را ببینم. برگه مرخصی برایم نشانه بازگشت به زندگی مادی بود. دو دل رفتم سراغ ساکم خاک منطقه تو جانش نشسته بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ اعزام
رزمندگان استان مرکزی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#اعزام
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
جنون تشکیلات رجوی بعد از شکست مرصاد /۹
محمد کرمی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄❅✾❅┄
🔹 پس از شکست سخت در این عملیات، فضای اردوگاه و تشکیلات نفاق چگونه بود؟
این ایام، یکی از بدترین دوران گروهک محسوب میشود. نیروها به لحاظ روحی در وضعیت صفر مطلق و بسیار خشمگین و عصبی بودند. داخل قرارگاه همه جا خاک مرده پاشیده شدهبود. در هر گوشه و کناری چند نفر که با هم دوست بودند جمع که میشدند تمام حرفشان درباره علت شکست بود، نبود فرماندهی، فضای بیاعتمادی به مسعود رجوی در قرارگاه وجود داشت. در واقع شالوده بزرگترین ریزش نیرویی رقم خورد و بسیاری از افراد که از خارج از کشور به گروهک ملحق شدهبودند، با این وضعیت به کشورهای خود بازگشتند.
🔹 پس از این وضعیت سرکردگان نفاق چه کردند؟
تقریبا دوهفته پس از بازگشت بود که اعلام شد نشست عمومی برای جمعبندی عملیات برگزار میشود. نشستی که اعلام شدهبود چهار روز خواهد بود، به دلیل فضای نشست که همه چیز علیه مسعود رجوی بود، روز دوم پایان یافت. مسعود رجوی اعلام کرد نشست برای جمعبندی بزرگترین عملیات گروه است....
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد..
#دشمن_شناسی
#منافقین
#مرصاد
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یکی از کارهای رایج تبلیغات یگان ها در دوران دفاع مقدس و در نزدیکی خطوط عقبه تا مقدم، نوشتن تابلوهای روحیه دهنده تبلیغاتی بود.
دسته ای از این تابلوها حاوی اطلاعات راهنمای موقعیت تیپ و لشکرها بودند که در سه راهی ها نصب میشدند و برای پیدا کردن یگان خود دقایقی در انبوه تابلوها باید میگشت تا راه را میجست.
اما تابلوهای تبلیغاتی!!!
ساخت این تابلوها بسته به حال و حوصله و هنر تبلیغاتچیها و سلیقه آنها، مختلف بود. از تفاوت خط و رنگ و کوچک و بزرگی تابلو بگیر تا جملات و نوآوری ها در مفهوم تابلوها.
چند جمله از آنها را با هم بخوانیم:
• آمدیم تا انتقام سیلی زهرا(س) بگیریم...
• آنان که رفتند کاری حسینی کردند، آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدی اند...
• جاده کربلا با تمام سرعت به پیش...
• از پذیرفتن هر گونه تیر و ترکش معذوریم...
• اگر راست می گی، وقتی شهید شدی من روسیاه را هم شفاعت کن....
• اول پیروزی، دوم زیارت، سوم شهادت...
• بر خدا توکل بر ائمه توسل...
• بزن به خط که عشقه...
• بشکند دست بسیجی گردن صدام را...
• به پشت پیراهنم نوشته ورود تیر و ترکش ممنوع، تیر آمد و گفت: بی سوادم!!! فاتحه...
• به واحد اخلاص خوش آمدید (تخریب)...
• به یاد لب تشنه ات یا حسین...
• تا سر به بدن باشد این جامه کفن باشد...
• جبهه ها احتیاج به انسان ندارند بلکه انسان ها احتیاج به جبهه دارند...
• خرمشهر آمدیم، کربلا می آییم، قدس خواهیم آمد...
• خودت را فراموش کن تا از یاد نروی!!....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#تابلو
#جبهه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خورشید مجنون ۴۲
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در دهه آخر شهریورماه ۱۳۶۷ گردهمایی فرماندهان سپاه در تهران تشکیل شد. این اولین جلسه ای بود که پس از اجرایی شدن آتش بس با این وسعت و جمعیت در سپاه برگزار میشد. جلسۀ خوبی بود و بسیاری از بچه های جنگ را که مدت ها بود آنها را ندیده بودم و اصلاً اطلاعی از آنها نداشتم و نمی دانستم شهید شده یا زندهاند، ملاقات کردم. بعضی از این برادران به یاد گذشته و به یاد آنهایی که شهید یا اسیر شده بودند، گریه میکردند. آنهایی که علی هاشمی را میشناختند به یاد علی اشک ریختند. در پایان جلسه و روزی که قصد داشتیم به اهواز برگردیم حضرت امام خمینی (ره) پیام بسیار مهمی دادند. در این پیام از رزمندگان اسلام برای حضور در دفاع مقدس تقدیر کردند و کسانی را که در دوران هجوم و تجاوز دشمن به میهن اسلامی بی تفاوت بودند، سرزنش کردند. حضرت امام بین مجاهدان، (رزمندگان) و کسانی که از دور دستی بر آتش داشتند تفاوت قائل شده بودند و در جایی از این پیام فرموده بودند: "بدا به حال آنهایی که از کنار این جنگ و این دفاع مقدس بی تفاوت گذشتند."
یکی از روزهای دی ماه ۱۳۶۷ فرمانده کل نیروهای ناظر بر آتش بس ـ که اهل یوگسلاوی سابق بود ـ به منطقه ما آمد. احمد محسن پور و چند نفر دیگر هم همراه او بودند. با هلی کوپتر چند نقطه از سیل بند شرقی هور را دیدیم و برای ناهار به محل تیم سایت رفتیم. قبلاً از بچه ها خواسته بودم هدایایی را از اهواز تهیه کنند. آن روز مصادف با میلاد حضرت مسیح(ع) و ایام کریسمس بود. میز ناهار آماده شد. قبل از شروع غذا، برای آنها قدری صحبت کردم. آنها مرا به عنوان فرمانده سپاه ششم می.شناختند. از ارزش و قداست کارشان و اینکه کار شما یک کار خداپسندانه است و شما به عنوان ناظران بر آتش بس بین دو کشور مانع از جنگ و خونریزی میشوید سخنانی گفتم. فرمانده نیروهای ناظر بر آتش بس خوشحال شد و تشکر بسیاری کرد. بعد از من ایشان صحبت کرد و از پذیرایی و نظم و بزرگ منشی ایرانیان گفت و اینکه ایرانی ها مردم با فرهنگ و متمدنی هستند. بعد از ناهار به هر یک از آنها حتی به فرمانده کل U.N یک تابلو هدیه شد. بعداً احمد محسن پور که نماینده قرارگاه کربلا در U.N بود
گفت: «ایشان هرجا میرفت از این منطقه و فرمانده آن تعریف میکرد.».
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دو سه روز آخر عملیات محرم، من در کانکس نشسته بودم و مجید(بقایی) روی کالک آویزان بـه دیــوار توضیحاتی میداد. به او اطلاع دادند که ارتشی ها آمده اند. بلند شدم تا بیرون بروم. گفت: «کجا میری؟» گفتم میخوام برم بیرون، گفت بنده خدا بشین سر جات. گفتم: «نه، برم بهتره.» گفت: به تو میگم بشین. نشستم و فرماندهان تیپها و لشکرهای ارتش که در منطقه و عملیات حضور داشتند، آمدند. نزدیک به نیم ساعت مجید طرح مانور شب را تشریح کرد. مجیدی که حتی سربازی نرفته بود، دانشجوی پزشکی بود و فقط در دوره های آموزش اسلحه گروه منصورون شرکت کرده بود.
مجید، پس از توضیح دادن طرح رو به جمع گفت: خب برادرا این طرح من بود. اگه شما هم نظری دارید، بفرمایید. هیچ یک از سرهنگها نظری نداشتند. فقط گفتند: «طرح شما هیچ نقصی نداره.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#ام_کاکا
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۰۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
خبر را از رادیو شنیدم. انگار که از خواب پریده باشم. تازه از سرکار برگشته بودم و تو اتاقم مثل همیشه در را رو خودم قفل کرده بودم. حرف های امام را زیر لب تکرار کردم بعد ایستادم جلوی آیینه کمد.
سفیدی موهایم تو ذوق میزد.
- پیر شدی ... اسدالله ... داش اسدالله
- آره ... فقط ولی نه آن قدر که نتوانم اسلحه به دست بگیرم.
- یعنی میخواهی دوباره همه چیز را ول کنی و بروی؟
- آره ... رفتن برایم میماند. ... خانه و تجملاتش را تو کارنامه اعمالم نمی نویسند.
- بچه ها چه؟ ... آنها به پدر نیاز دارند.
- دوستشان دارم .... ولی الان موقع احساسات نیست ... تازه مادرشان بالای سرشان است .... خوب تربیتشان میکند ... از این بابت خیالم جمع است.
- پس میروی؟
- آره ... آره ... باید بروم.
ایستادم جلو پنجره که تو حیاطِ یهودیها باز میشد. حیاط به خرابه ای تبدیل شده بود. همه جا پر بود از آشغال و علفهای هرز. در اتاق را نیمه باز کردم. سینی غذا جلو در نبود. صدای نوکر و کلفت خانه از طبقه پایین بلند بود. در را هم باز گذاشتم و برگشتم. رو موکت پرزدار کف اتاق دراز کشیدم. تا جایی که میشد اتاق را از تجملات خارجی و ایرانی خالی کرده بودم. لخت لخت بود. چشمم افتاد به ساکام. از روزی که از مهران و کربلای یک برگشته بودم باز نشده بود. هوا گرگ و میش بود که از خانه زدم بیرون، قبل از آنکه برای همیشه ترکاش کنم؛ نگاهی به قد و بالایش انداختم. به قصر کوچکی میماند. چشمم افتاد به استخر و لامپهای اطرافش. بعد از آبتنی نیمه شب چراغ ها را خاموش نکرده بودم. کلید را انداختم به قفل در و زدم بیرون. خیابان خلوت بود. پا تند کردم به طرف ایستگاه اتوبوس. دو نفر عینهو خودم با لباس بسیجی ایستاده بودند. فقط به همدیگر لبخند زدیم. اتوبوس که راه افتاد برای آخرین بار به خانه نگاهی انداختم. صدای نیره تو گوشم پیچید.
- من راضی نیستم. ... دست تنها میمانم. یک بار رفتن بس است ..... در جوابش فقط گفته بودم:
- فردا می روم ....
تو پادگان نشستیم رو زمین بستکبال
چشمم دنبال محمدولی کاظمی بود. مسئوول اعزام. تا دیدمش دویدم و دستش را چسبیدم. با خنده گفت
- نمی شود ... شما امدادگر هستی. اگر میخواهی با امدادگرها اعزامت کنم.
دوباره حرفهایی را که زده بودم گفتم و خواهش کردم از خر شیطان پایین بیاید. نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. معلوم بود دلش به حالم سوخته بود. وقتی دوباره دیدماش کارت رزمنده گیام تو دستش بود. مثل بچه ها ذوق زده شده بودم. هزار دفعه بیشتر کارت را نگاه کردم بوسیدمش و گذاشتم اش تو جیب پیراهنم. حس خاصی بهم دست داده بود. در پنجاه و یکی دو سالگی خدا بهم نظر کرده بود و رزمنده اسلام شده بودم.
شب را تو ساختمانهای نیمه کاره صنایع هواپیمایی در جاده قدیم کرج بدون آب و برق گذراندیم. صبح راه افتادیم به طرف استادیوم صدهزار نفری که لشکر محمد رسول الله (ص) در آنجا جمع شده بود. استادیوم لبالب بود از رزمنده. پیشانی بندی را که جلو در بهم داده بودند بستم به پیشانی ام. دیگر فرقی با آنها نداشتم. بعد از سخنرانی آقای رفسنجانی و توزیع جیره غذایی سوار اتوبوسهایی که دورتادور استادیوم پارک شده بودند شدیم. اول اتوبان قم جلو قهوه خانه ای اتوبوس زد کنار.
- نماز و ناهار ... بیست دقیقه. بعد از نماز پخش و پلا شدیم. کنار جوی آبی که از نزدیکی قهوه خانه رد میشد. غذا تن ماهی بود. مانده بودم چه طوری بازش کنم. هر جا چشم انداختم چیزی پیدا نکردم. به یاد چاقویی که از آلمان با خودم آورده بودم افتادم. با یک حرکت تیغه در قوطی باز شد. آخرین قلب آب میوه را قورت میدادم که صدای شاگرد اتوبوس بلند شد. از جا کنده شدم و دویدم طرف اتوبوس خودمان انگار میترسیدم جا بگذارندم. تمام راه را در خودم فرو رفته بودم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آنهایی که خاطرات عملیات
«کـربلای پنـج» را خواندهاند، غالبا،
با نام «سـه راه مــرگ»
یا «سـه راه شهــادت»
مواجه شدهاند؛
🔹 سه راه مـرگ، آنجا بود که شاید کسی را میدیدی و حداکثر ۱۰ دقیقه بعد باید پیکرش را کناری میگذاشتی تا بماند، یا اگر شد ببرندش عقب.
🔹 سه راه مـرگ، آنجا بود که بچهها دنبال عزرائیل میکردند.
🔹 سه راه مـرگ، آنجا بود که فاصله خواستن و رفتن، به ثانیهای بند بود.
🔹 سه راه مـرگ، آنجا بود که فقط کافی بود در ذهنت بگذرد که بروم! خود را در آن سوی هستی میدیدی.
🔹 سه راه مـرگ، آنجا بود که هر که از خود برید، به خدا رسید.
🔹 سه راه مـرگ، آنجا بود که هرکه، چون من، از خدا گریخت، به خود رسید.
🔸 سه راه مـرگ، آنجا بود که من پرادعا! خیلی از دوستانم را جا گذاشتم تا امروز لاف رفاقت آنان را بزنم و برای شما روضه جـدایی بخـوانم.
🌷 شـهیـدان: «سید محمد هاتف»، «سید احمد یوسف»، «علیرضا شاطری»، «علی زنگنه»، «ابراهیم احمدی نژاد»، «علیرضا حیدری نژاد»، «علی ابوالحسنی»، «مهدی حقیقی»، «محمود عبدالحمیدی»، «محمد مهدی قیداریان»، «احمد بوجاریان» و...
و از هـمه مـهـم تــر، خـــــدا!
✍️ «حمـید داودآبـادی»
پژوهشـگر و نویسنده دفـاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #دلتنگیها
#یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
17.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مداحی زیبای
سرتیپ خلبان
شهید عباس بابایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فتو_کلیپ
#نماهنگ
#کلیپ
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
جنون تشکیلات رجوی بعد از شکست مرصاد /۱۰
محمد کرمی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄❅✾❅┄
🔹 نشستی که اعلام شدهبود چهار روز خواهد بود، به دلیل فضای نشست که همه چیز علیه مسعود رجوی بود، روز دوم پایان یافت. مسعود رجوی اعلام کرد نشست برای جمعبندی بزرگترین عملیات گروه است. هرکسی با استدلال خودش دلیل میآورد که وارد شدن به این عملیات اشتباه محض بود، بعضیها بیان میکردند ما به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی توانایی این میزان پیشروی را نداشتیم تا چه برسد به فتح تهران. این که ما بخواهیم تهران را فتح کنیم، رویایی بود که شما داشتید. این که شما گفتهبودید به هر شهری که برویم مردم از ما حمایت میکنند، در صحنه عملیات رخ نداد بلکه از ما هراس داشتند. در این هنگام مسعود رجوی هفت یا هشت نفر از شهروندان ایرانی فریب خورده و جذب تشکیلات شده را معرفی کرد و گفت این ثمره حضور ماست. در این هنگام نفرات معترض شدند که این همه کشته دادهایم برای اینکه این تعداد نفر به حمایت از ما برخیزند؟! ما وارد کرند واسلامآباد شدیم، تمام جوانان فرار کردند و اهالی که باقی مانده بودند هرجا خودمان را معرفی میکردیم، با بی محلی از کنار ما عبور میکردند. این تعداد را شخص خودم در اسلام آباد دیدم که با خودروی شخصیشان آمدهبودند. گفتم بیایید کمک کنید زخمیها را ببریم بیمارستان اسلام آباد، گفت ماشینم کثیف میشود و از همراهی با گروه سر باز زد.
🔸 پس از پایان زودهنگام نشست عمومی چه اتفاقاتی در تشکیلات نفاق رخ داد؟
دو روز بعداز آننشستعمومی فرماندهان اعلام کردند قرار است مسعود رجوی با افراد مجروح ملاقات کند. نفرات را آماده کردند نزد وی برویم. یک ساعت قبل از برگزاری این نشست، اما برنامه کنسل شد. وقتی با یکی از دوستان که از فرماندهان بود موضوع را پیگیری کردم، دوستانه گفت: از این واهمه داشتند مجدد مثل نشست عمومی شود و نتوانند موضوع نشست و ملاقات را کنترل کنند. الان نفرات خیلی عصبی هستند؛ چون دوستان زیادی را از دست دادهاند. ترجیح میدهند الان هیچ گونه نشستی برگزار نشود تا فضا مقداری آرام شود. دو ماه بعد از آن بود که نشست صلیب را رجوی برگزار کرد که خودش را با حضرت مسیح مقاسیه میکرد. حرفش این بود هرکس مرا میخواهد، صلیبش را بردارد و به دنبال من بیاید. بعد از آن نشست بود که سرکوب شدید در تشکیلات شروع شد. رسما در تشکیلات اعلام کردند کسی درباره شکست عملیات «دروغ جاویدان» حق صحبت کردن ندارد و ممنوع است.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
پایان
#دشمن_شناسی
#منافقین
#مرصاد
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 چی بود، چی شدیم
🔹قیاس دوسپهبد نظامی در دو برهه از تاریخ
سپهبد شهید صیاد شیرازی
و سپهبد نادر جهانبانی
🔹فرزند نادرجهانبانی در مصاحبه با دویچوله تمامی شایعات در مورد پدرش را تکذیب کرده است.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#پهلوی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خورشید مجنون ۴۳
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در زمان آتش بس گاهی عراقیها به طرف خطوط ما اقدام به تیراندازی و آتش بازی میکردند. یک روز که به اهواز رفته بودم و تازه به منزل رسیده بودم، از قرارگاه تماس گرفتند و گفتند: «برادر غلام پور با شما کار دارد.» با قرارگاه کربلا تماس گرفتم احمد غلام پور گفت: «در جنوب پیچ کوشک عراقی ها از ظهر تا الان حدود دوازده گلوله خمپاره ۱۲۰ شلیک کرده اند. بلافاصله حرکت کردم. هنوز هوا روشن بود که به منطقه رسیدم. از مسئول محور پرسیدم تا این لحظه چند گلوله زده اند؟
- هفده گلوله
به ادوات گفتم هفده گلوله ۱۲۰ میلی متری به طرف عراقی ها شلیک کنید! در کمتر از ده دقیقه این کار را انجام دادند. نیروهای U.N خود را به منطقه رساندند. عراقی ها حدود هر نیم ساعت یک یا دو گلوله میزدند. ما هم جواب میدادیم. غلام پور با منطقه تماس داشت و پیگیری میکرد. گفت: "خیلی شلوغش نکنید!"
نیروهای UN می ترسیدند. بعضی از آنها می لرزیدند. البته هوا هم سرد بود
و مرتب به ما میگفتند: «نزنید!»
به آنها گفتم به عراقیها بگویید نزنند تا ما هم نزنیم.
آن ها نیز با نیروهای U.N مستقر در عراق تماس گرفتند. خلاصه حدود نیمه های شب این آتشباری به اتمام رسید. به یاد ندارم بعد از آن عراقیها این گونه به طرف خط ما اجرای آتش کرده باشند. نیروهای U.N از اینکه میدیدند نیروهای مستقر در خط با وجود آتشباری دشمن خیلی عادی بیرون از سنگرها هستند، تعجب میکردند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۰۲
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
شیطان باز شروع کرده بود به آزار و اذیتم. زیرلبی جوابش را میدادم. ول کن نبود. همه اش از خانه ۷۸۰ متری شیراز شمالی و اشرافیمان حرف میزد. از فرشهای تبریز ٢٤ متری و مبل و تلویزیون خارجی خانه میگفت طوری از استخر و فواره هایش میگفت که انگار ندیده بودمش. از حیاط پر از دار و درخت و باغچه پر گل و پارکینگ بزرگ خانه تعریف میکرد. در جوابش یک کلمه گفتم ، بعد برای آن که شرش را کم کنم پیشانی بندم را باز کردم و جمله رویش را خواندم.
- پیش به سوی حرم حسینی ... لبیک یا خمینی
غیبش زد. نفس عمیقی کشیدم و قرآن جیبی ام را درآوردم. از قم و اراک و خرم آباد گذشته بودیم. تابلو سبزرنگ اندیمشک را در هر چند کیلومتر یک بار میدیدم. اصلا یادم نبود. نماز مغرب و عشاء را کجا خوانده بودم. نگاه انداختم به بغل دستیام. عینهو خودم تمام راه را لام تا کام حرف نزده بود. جوان بود. هفده، هجده ساله، قد کوتاه و پوست روشنی داشت. چنان خوابیده بود که انگار صدشب بود چشم رو چشم نگذاشته. رو جیب پیراهنش را نگاه کردم. اسمی نوشته نشده بود. بی آن که بشناسم اش حس پدرانه به او پیدا کرده بودم. تو خودش مچاله بود. هوای سرد پاییز لرزانده بودش. اورکتم را از تو کوله پشتی بیرون کشیدم و انداختم رویش. هیچ فکر نمی کردم همسفرم تا آخرین روز اسارت کنارم باشد. چه کسی میتوانست آینده را حدس بزند؟
ساعت ۹ صبح بود که به خرمشهر رسیدیم. تن و بدنمان کوفته راه بود، آسمان پر بود از گلوله و آتش هواپیماهای عراقی. مثل اتوبوس شهری در رفت و آمد بودند. چشم چرخاندم تو شهر، یک جای سالم نداشت. ویران تر از قبل شده بود. غماش دلم را پر کرد. مثل غده چرکی بزرگی به گلویم چسبید. هول میزدم. زود تکلیفمان روشن شود. از بی حرکتی و کارنکردن و انتظار نفرت داشتم. باید زودتر به صحنه میرفتیم. صحنه نبرد جایی که میشد عراقیها را دید و جلوشان ایستاد. حتی کشتشان. از کشتن بدم می آمد. ولی جنگ یعنی کشتن و کشته شدن. چشم چرخاندم تا همسفرم را پیدا کنم. زیر درخت کُنار جلو مقر ایستاده بود. دودل به طرف اش رفتم. مانده بودم چه طور سر حرف را باز کنم.
کاش اسمش را بلد بودم ... اسم را که بگویی حرفها پشتش می آید. بی حرف کنارش ایستادم. صورتش از عرق خیس بود. چشمش که به چشمم افتاد زود با پشت دست صورتش را پاک کرد و گفت:
- اینجا زمستان ندارد ... حاجی ...
- بهتر ... گرما را میشود طاقت آورد .... سرما نیشش بیشتر است.
- بابت اورکت ممنون ...
- قابل نداشت .... سردت شده بود ... نصفه شبی
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دفاع از شهر
روزهای مقاومت
🔅 باید مقاوم ماند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آبادان #زیر_خاکی
#نماهنگ
#کلیپ
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 حماسهای به نام خلبان خلعتبری
در یکی از عملیاتها حسین خلعتبری و عدهای دیگر از خلبانان پایگاه ششم شکاری از طرف فرمانده پایگاه برای زدن پل العماره مامور شده بودند. پل، درست وسط شهر بود و اتومبیلهایی که مشخص بود شخصی است، روی پل در حال حرکت بودند. خلعتبری وقتی روی پل میرسد، حملات ضد هوایی دشمن به اوج خود رسیده بود. با وجود همه خطراتی که حسین را تهدید میکرد، دیدند او از بالای پل دور زد و مسافتی را طی کرد و سپس هدفش را مورد اصابت قرار داد.
این رفتار حسین میان آنهمه گلولهای که به سمتش روانه میشد، تعجب همگان را به خود واداشت وقتی از او سئوال کردند، چرا چنین کردی، گفت: «فرزندی یکساله دارم، یک لحظه احساس کردم که ممکن است، توی ماشین بچهای مثل «آرش» من باشد و چگونه قبول کنم که پدری بچه سوختهاش را در آغوش بگیرد؟ »
👇👇👇
شهید سرلشکر خلبان حسین خلعتبری یکی از فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ایران است که با استفاده از نبوغ نظامی، ابتکار عمل و تخصص خود، در بسیاری از عملیاتهای دوران دفاع مقدس، همراه با سایر همرزمانش حماسههای ماندگاری را آفرید.
وی در علمیاتهای مهمی از جمله حمله به اچ ۳، مروارید و… شرکت داشت و بیش از هفتاد پرواز برون مرزی را در طول دوران دفاع مقدس به انجام رساند. بارها در مجلههای آمریکایی از او به عنوان یک نابغه جنگی نام برده شد و در سال ۲۰۰۶ او را بهترین خلبان اف ۴ نامیدند. وی سرانجام در اول فروردین سال ۶۴ به شهادت رسید.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#ارتش #خاطرات
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خواب دیدار
کبری گلابی زاهدی
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 به خانه شهیدی در جاده مسجد سلیمان رفته بودیم. دعاهایمان را خواندیم و شروع کردیم به صحبت کردن با مادر شهید. از پسرش صحبت میکرد که وسط حرف هایش گفت:
- پس خونه همسایه ما نمیرین؟
- اسامی خانواده شهدا رو به ما میدن. اسم اون نبوده.
- همسایه ما خانواده شهیدن، هیچ کس تا حالا خونه شون نرفته. بیبی به من گفت: برو ببین اگه خونهن، یه سر بریم پیشش. مسیر طولانیه نخوایم دوباره این همه راه رو بیایم.
در را که باز کرد پیرزنی را دیدم که صورتش پر از چروک بود. پیراهنی بلند و مشکی به تن داشت با خوش رویی جواب سلامم را داد...
- حاج خانم ما گروهی هستیم به نام کاروان حضرت زینب (س) که به خانواده شهدا سر میزنیم. میخوایم بیایم پیشتون
یک دفعه زد زیر گریه
- چرا گریه میکنی؟
- پسر من چند ساله شهید شده کسی هم سراغم نیومده بود. دیشب خواب دیدم در خونه رو زدن. در رو که باز کردم
دیدم پسرمه
- چی شده اومدی؟ میدونی چقده ندیدمت؟
- فردا برات مهمون میاد. خونه رو آماده کن. حالا هم شما اومدی و خواب من تعبیر شد.
برگشتم و ماجرا را تعریف کردم. بی بی گفت:
- خدا رو شکر که قسمت شد دل مادر شهید رو شاد کنیم.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂