🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه #پــارت_117
- باشه..
- الان کجایی؟
- الان خونهام..
- میشه گوشی رو بدی به مهلا دلم براش یه ذره شده..
- باشه!
سرمو آهسته تکون دادم که صدای مهلا رو پشت گوشی شنیدم.
- سلام آبجی...
- سلام عزیز دلم سلام قربونت برم خوبی خوشگل آبجی؟؟ حالت خوبه؟
- آره آبجی کی میای پیشم دلم برات تنگ شده...
بغضمو به زور قورت دادم و گفتم:
- دل منم برات تنگ شده... نمیدونی که چقدر دوست دارم. دلم میخواد محکم بگیرمت توی بغلمو فشارت بدم...
- میام آبجی به زودی باشه سعی کن دختر خوبی باشی و به حرفهای میلاد گوش بدی..
مهلا با ناراحتی گفت:
- میلاد خیلی بده گوشیشو نمیده من بازی کنم..
خندهای کردم و گفتم:
- قربونت برم من به میلاد میگم که بهت بده باشه؟
- باشه..
- الانم برو بازی کن دورت بگردم، خداحافظ...
مهلا که رفت، یکم دیگه با میلاد حرف زدم بعد کلی سفارش گوشیو قطع کردم.
آخ که با شنیدن صداشون چقدر حالم بهتر شده بود...
ولی به میلاد گفتم که به مامان و بابا نگه با من صحبت کرده به این راحتیها نمیتونستم ببخشمشون.
روزا کم کم میگذشتند و به تولد ارغوان نزدیکتر میشدیم فکرم یه جورایی مشغول شده بود..
تا الان دوباره دیگه بهم گوشزد کرده بود که حتماً به تولدش برم..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_118
اصلاً نمیدونم قصدش از این کار چی بود منو ارغوان اصلاً با هم صمیمی نبودیم که بخواد منو برای تولدش دعوت کنه...
اونم چندین بار هنوز تصمیم نگرفته بودم برم یا نه..
لباس درست و حسابی هم نداشتم که بخوام بپوشم.
توی اتاقم مشغول تست زنی بودم که ضربهای به در اتاقم خورد، به خیال اینکه خاتونه گفتم:
- بله بفرمایید..
در باز شد و یهو با دیدن رهام از تعجب فورا از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- اینجا چیکار میکنی چرا اومدی داخل برو بیرون حجاب ندارم.
رهام پوزخندی زد و گفت:
- عقب موندهای چیزی هستی؟ خوبه خودت بهم اجازه دادی بیام داخل!
اخمی بهش کردم و گفتم:
- من فکر کردم خاتونه...
رهام شونهای بالا انداخت و گفت:
- خوب اشتباه فکر کردی
کلافه گفتم:
- الان میشه بری بیرون؟
- نه دیگه من که موهاتو دیدم..
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
- کار تو بگو و زود برو..
رهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- میخواستم ببینم فردا شب تولد میای یا نه؟
با تعجب گفتم:
- فردا شب چه خبره ؟
- یادت رفته تولد ارغوان دیگه...
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- آها یادم اومد. نه من نمیام..
رهام با تعجب گفت:
- آخه برای چی؟؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- دلیل خاصی نداره کسی رو نمیشناسم که بیام...
- یعنی میخوای بگی منو نمیشناسی ارسلان و اردلان رو چی؟؟؟اونا رو هم نمیشناسی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- بحث این حرفا نیست!
- پس بحث چیه؟؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_119
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
- بیام اونجا چیکار کنم ها؟؟ منو بخوان به دوستاشون معرفی کنن بگن این طرف زن بابامه؟؟ فکر نمیکنی خیلی مزخرفه؟
رهام شونهای بالا انداخت و گفت:
- نگران نباش! یه جمع ساده و خودمونیه...
در ضمن دوستای ما از این اخلاقها ندارن و تو زندگی بقیه دخالت نمیکنن.
شونهای بالا انداختن و گفتم:
- میدونم اما من ترجیح میدم که نیام.
رهام پوزخندی زد و گفت:
- کارت واقعا زشت و دور از ادبه! وقتی که بهت احترام میذارن و به یه جمعی دعوتت میکنن باید قبول کنی و بری.
- من هیچ لباسی ندارم که بخوام برای تولد بپوشم...در ضمن نمیدونم برای ارغوان باید چه کادویی هم بخرم برای همین ترجیح میدم که نیام...!
- اگه بهونت این چیزاست که آماده شو با ما بریم خرید!
با تعجب گفتم:
- با شما؟
- آره میخوام برم دنبال خواهرم اونم میخواد برای ارغوان کادو بخره. تو هم با ما بیا...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- فکر نکنم اردشیر اجازه بده!
- نگران نباش من به عمو گفتم اونم مشکلی نداره
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس جلوتر از من همه کارهاتو هم انجام دادی آره؟
رهام نیشخندی زد و گفت:
- یه همچین چیزی. حالا میای یا نه؟
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- نمیدونم!
- دارم میرم توی حیاط چند دقیقه وقت داری تا تصمیم تو بگیری...
رهام که از اتاق رفته بیرون کلافه سرمو تکون دادم.
نمیدونم رفتن به تولدش کار درستی بود یا نه... ولی نمیخواستم که بچهها با من لج بیوفتن.
همون نعیمه که از من بدش میومد برام کافی بود.
برای همین از جام بلند شدم و فوراً لباس پوشیدم. کارتی که اردشیر بهم داده بود رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_120
خاتون با دیدنم گفت:
- داری جایی میری عزیزم؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله رهام داره با منو رها میبره بازار تا برای ارغوان کادوی تولد بخریم..
- برین به سلامت مراقب خودتون باشین.
از خاتون خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم.
سوار ماشین رهام که شدم، راه افتاد.
داشت به سمت خیابون اصلی میرفت که با تعجب گفتم:
- مگه نمیری دنبال خواهرت ؟
- برای چی؟
- قرار بود که اونم باهامون بیاد...
- آره منتها رها خودش ماشین داره و میاد.
ابرویی بالا انداختم. جلوی یک پاساژ بزرگ نگهداشت و گفت:
- اینجا همه چیز داره و میتونی انتخاب کنی!
از ماشین پیاده شدم، رهام هم ماشین رو پارک کرد و همراه هم وارد پاساژ شدیم.
یکییکی لباسهای پشت ویترین رو از نظر میگذروندم که بالاخره رها هم بهمون ملحق شد.
برعکس هیکل رهام که کاملاً درشت و ورزشکاری بود، رها دختر ریزه میزهای بود.
مانتوی کوتاه و سادهای پوشیده بود و موهاشو خیلی ساده و شیک به صورت کج روی صورتش ریخته بود و پنسی هم زده بود.
کاملاً صورتش بچگونه بود و حدس میزدم که هیجده سال بیشتر سن نداره..
بالاخره با پیشنهاد رها یک شومیز و دامن ساده انتخاب کردم و پوشیدم که حسابی ازش خوشم اومد.
پولشو حساب کردم و از مغازه بیرون اومدیم.
نگاهی به رها کردم و گفتم:
- خب حالا قسمت سخت ماجرا رسید...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_121
رها با تعجب گفت:
- برای چی؟
- از اینکه بخوام برای کسی کادو بخرم متنفرم، مخصوصاً وقتی سلیقه طرف رو هم نمیدونم..
رها با خنده گفت:
- نگران نباش من کمکت میکنم اولین چیزی که ارغوان توی این دنیا عاشقشه ادکلنه..
ابرویی بالا انداختم که رهام با خنده گفت:
- پس من چی ؟
رها ضربهای به بازوش زد و گفت:
- میشه انقدر چرت و پرت نگی؟
- جدی میگم من فکر میکنم که ارغوان واقعاً عاشق منه!
رها ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت:
- چرت و پرت گفتن و تمومش کن خوب؟؟ مهسا جان تو هم میتونی براش ادکلن بخری... هم اینکه ارغوان عاشق کیف و کفش هم هست.. اگه دقت کرده باشی کیف و کفشاشو همیشه با هم ست میکنه!
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- نمیدونم من تا الان باهاش بیرون نرفتم که ببینم..
رها با ذوق دستشو تکون داد و گفت:
- یه کمد خیلی بزرگ پر از کیف و کفشهای ست داره میتونی از بین این دوتا یه چیزی انتخاب کنی..
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خب سایز پاشو که نمیدونم به نظرم خرید ادکلن راحتتره!
رها سرشو تکون داد و گفت:
- خیلی خوب...
بعد اینکه کادوهامونو برای ارغوان خریدیم، رهام منو به خونه برگردوند و خودش هم رفت.
خاتون با دیدن خریدای دستم لبخندی زد و گفت:
- پس بالاخره تصمیم گرفتی تولد رو بری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره رهام راضیم کرد...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_122
- کار خوبی میکنی عزیزم نمیشه که یکسره بشینی یه گوشه خونه و درس بخونی. الان جوونی و بهتره جوونی کنی و خوش بگذرونی...
لبخندی بهش زدم که گفت:
- برو بالا لباساتو عوض کن، هر وقت گرسنه بودی بگو برات غذا رو گرم کنم.
با تعجب گفتم:
- بقیه نمیان ؟
- نه مادر نعیمه خانم که دورهمی دوستاشه آقا هم گفتن امروز کار دارن و نمیان... ارسلان هم دانشگاهست ارغوان هم رفته دنبال کارهای تولدش... فقط شما و آقا اردلان موندین!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه لباسامو عوض کنم الان میام.
خریدامو به طبقه بالا بردم و یه دست لباس مرتب پوشیدم و دوباره پایین رفتم.
خاتون داشت غذا رو گرم میکرد. پشت میز نشستم که اردلان هم وارد خونه شد.
یه دست لباس ورزشی تنش کرده بود و مشخص بود که باز رفته توی حیاط و پیش سگش بوده...
اردلان وارد آشپزخونه شد و روبروم نشست که خاتون براش غذا کشید.
لعنتی نمیدونم چرا همیشه مجبور میشدم با این سر یک میز بشینم...
خیلی معذب سرمو پایین انداختم و شروع به خوردن غذا کردم.
خاتون که از آشپزخونه رفت بیرون اردلان نگاهی بهم انداخت و گفت:
- تولد رو میای ؟
سرمو تکون دادم و آهسته گفتم:
- بله...
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- فکر نمیکردم که بخوای بیای؟؟
- چطور شما دوست ندارین من بیام؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_123
اردلان دستی توی موهاش کشید و با خنده گفت:
- نه دختر جون من چیکار به تو دارم فقط ازت یه سوال پرسیدم همین!
ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم که یهو اردلان گفت:
- اون روز تو و رهام رفته بودی دور و بر قفس رکس درسته؟
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی جوابش رو بدم که گفت:
- از توی دوربینا دیدم...
لبمو گاز گرفتم و آهسته سرمو تکون دادم که اردلان با اخم گفت:
- برای چی ؟
- چی؟؟
- میگم برای چی رفته بودی پیش رکس! - چیزه یعنی همینجوری رهام میخواست بره منم همراهش رفتم...
- برای همین بهش گوشت دادی آره؟ نمیدونستم جوابشو چی بدم که اردلان خنده کوتاهی کرد و گفت:
-؛مثلاً بهش گوشت دادی که باهات دوست بشه تا دیگه کاری بهت نداشته باشه مگه نه ؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- شما از کجا فهمیدی؟
اردلان پوزخندی زد دست به سینه شد و گفت:
- من همه چیزو میفهمم و زود با خبر میشم.
بار آخره که بهت تذکر میدم دور و بر رکس ببینمت من میدونم و تو فهمیدی ؟؟؟
با ترس گفتم:
- بله دیگه نمیرم اون طرف...
- آفرین!
با اخم از پشت میز بلند شد و از خونه بیرون رفت.
کلافه میزو جمع کردم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_124
مشغول شستن ظرفها بودم و فکرمم حسابی درگیر شده بود.
لعنتی چقدر تیز بود که همه چیزو میفهمید.
خاتون توی اتاقش مشغول استراحت بود. ظرفا که تموم شد، آشپزخونه رو مرتب کردم و به اتاقم برگشتم.
این روزایی که کسی خونه نبود، کارش خلوت بود و دلم نمیومد مزاحمش بشم.
برای همین ترجیح میدادم کارا رو خودم انجام بدم تا یکم استراحت کنه..
لباسهامو جلوی آینه تنم کردم و چرخی زدم که لبخندی روی لبم نشست.
صمیم گرفتم موهامو همینجوری باز دور و برم بریزم و آرایش کم رنگی هم بکنم. نگاهی به کادوی ارغوان کردم.
در جعبه را باز کردم و ادکلن رو برداشتم و بویی کشیدم با اینکه کلی پولش رو داده بودم، ولی از خریدم راضی بودم. نمیتونستم به چیزهای ارزون فکر کنم.. چون مطمئناً ارغوان اونا رو استفاده نمیکرد و اون رو دور میانداخت.
ادکلن رو سرجاش برگردوندم و در جعبه رو بستم.
روی تخت دراز کشیدم و کم کم خوابم برد.
*
با شنیدن صدای بوق ماشین با عجله کیفمو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
خاتون نگاهی بهم کرد و گفت:
- از پلهها آهسته بیا زمین میخوریاا...
سری تکون دادم و گفتم:
- نمیخورم من دیگه میرم خداحافظ.
- به سلامت عزیزم
وارد حیاط شدم که ارسلان با اخم نگاهی بهم کرد و گفت:
- چه عجب دلت خواست از اتاقت بیای بیرون میدونی چقدر علاف تو شدم؟
با ناراحتی سرمو انداختم پایین و گفتم:
- ببخشید...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_125
ارسلان چشم غرهای بهم رفت و گفت:
- بشین تا بریم!
سوار ماشین شدم که راه افتاد.
نیم نگاهی بهش انداختم...
همچنان داشت زیر لب غر میزد که دیگه کلافه شدم و گفتم:
- چقدر بد اخلاقی شما...!
ارسلان با تعجب گفت:
- با منی؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره دیگه چقدر غر میزنی!
من که گفتم با رهام و رها میام خودت خواستی منو ببری!
ارسلان اخمی کرد و چیزی نگفت.
وقتی به ویلا رسیدیم، درو با ریموت باز کرد
و ماشین رو داخل برد.
امروز هوا بدجوری گرفته بود و مطمئناً بارون میبارید.
برای همینم ارغوان مجبور شد که تولدش رو داخل ویلا بگیره...
کمتر از چند روز دیگه پاییز شروع میشد و کم کم هوا هم رو به سردی میرفت.
از ماشین پیاده شدم و وارد ویلا شدم.
جز اردلان و رهام و رها هنوز هیچکس نیومده بود.
سلامی کردم و رو به رها گفتم:
- ارغوان کجاست؟
- ارغوان رفته طبقه بالا لباسشو بپوشه...
سرمو تکون دادم که گفت:
- تو هم برو بالا لباستو عوض کن دیگه.. کمکم مهمونا میان..
کیفمو برداشتم و به طبقهی بالا رفتم. لباسم رو که عوض کردم، توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_126
لبخندی روی لبم نشست... واقعا زیبا شده بودم.
به نظرم رها واقعاً خوش سلیقه بود.
شومیز تنم در عین سادگی، شیک و باکلاس بود.
از اتاق بیرون رفتم.
اردلان یه گوشه نشسته بود و سرش توی گوشیش بود.
مستقیم به سمت رها که پیراهنی کوتاه و عروسکی پوشیده بود رفتم.
اون هم حسابی لباسش بهش میومد.
با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- وای چقدر خوشگل شدی...
- مرسی عزیزم تو که خیلی نازتر شدی!
رها نیشش حسابی باز شد و گفت:
- وای مهسا خیلی استرس دارم...
با تعجب گفتم:
- برای چی؟
رها ابرویی بالا انداخت و گفت:
- امشب قراره یه نفرو ببینم یعنی اون قراره برای اولین بار منو توی مهمونی ببینه... حسابی استرس گرفتم به نظرت از من خوشش میاد؟؟
- معلومه که خوشش میاد... ماشالله انقدر خوشگل و ناز شدی که من نمیتونم ازت چشم بردارم...
رها با نگرانی گفت:
- فقط از رهام میترسم.. آدم زرنگیه زود متوجه همه چیز میشه...
لبخندی بهش زدم که گفت:
- میشه ازت بخوام سرشو گرم کنی؟
با تعجب گفتم:
- چیکار کنم؟
- فقط برای ۱۰ دقیقه وقتی بهت اشاره کردم سرشو گرم کن تا من برم پیشش و باهاش حرف بزنم همین..!
کلافه شونهای بالا انداختم و گفتم:
- آخه نمیدونم میتونم از پسش بر بیام یا نه...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_127
رها دستمو گرفت و گفت:
- معلومه که میتونی رهام که خدای چرت و پرت گفتنه!
با خنده گفتم:
- خیلی خوب سعیمو میکنم!
- مرسی عزیزم بیا بشینیم اینجا یه چیزی بخوریم
سری تکون دادم و گفتم:
- مرسی الان من میل ندارم راستی کادوی ارغوان رو چیکار کنم؟
- برو بیارش بزار این زیر میز...!
سری تکون دادم.
کادومو از طبقه بالا آوردم و زیر میز گذاشتم.
حدود چهل دقیقه گذشته بود که کمکم دوستای ارغوان از راه میرسیدن.
ویلا شلوغتر شده بود و منم چون کسی رو نمیشناختم یه گوشه نشسته بودم و به بقیه نگاه میکردم.
چشمم به اردلان افتاد.
دختری کنارش وایساده بود و داشتن با هم حرف میزدند.
منتها دختره رو خیلی خوب نمیتونستم ببینم.
انگار متوجه نگاهم شد که فورا برگشت و مستقیم نگاهم کرد.
هول زده و با خجالت سرمو پایین انداختم.
لعنتی فهمید که داشتم دیدش میزدم.
کلافه سرمو تکون دادم که رهام کنارم نشست و گفت:
- چرا تنهایی؟؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- چیکار کنم ؟
- میای با هم برقصیم ؟
فورا سرمو تکون دادم و گفتم:
- اصلاً حرفشم نزن!
رهام با تعجب گفت:
- برای چی؟
- خوب راستش چیزه یعنی من زیاد رقص بلد نیستم..اصلاً تا حالا نرقصیدم!
رهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- الکی میگی...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_128
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه!
- اصلاً دختری تو دنیا وجود نداره که رقصیدن بلد نباشه...!
خندهای کردم و گفتم:
- خب من اولیشم میتونی ازم امضا بگیری!
پوزخندی زد از کنارم بلند شد و گفت:
بهتره برم یکی دیگه رو برای خودم پیدا کنم تا باهاش برقصم.
نمیدونم چرا یهو کنجکاو شدم در مورد حرفی که اون روز زده بود برای همین زل زدم بهش و گفتم:
- خب چرا نمیری با ارغوان برقصی تو که اون روز میگفتی عاشقشی!
رهام با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- من؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره خودت گفتی!
رهام که انگار تازه یادش اومد کدوم روز رو میگم خندهای کرد و گفت:
- آها متوجه شدم نه بابا من محض خنده و شوخی گفتم وگرنه احساسم به ارغوان کاملاً برادرانه است...یعنی در واقع هیچ فرقی با رها برای من نداره
با تعجب ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم که رهامم ازم فاصله گرفت.
برگشتم دوباره سمت اردلان تا ببینم هنوز با همون دختره حرف میزنه یا نه که هیچ کدومشون رو ندیدم.
ظاهرا رفته بودن یه جای دیگه...
رهام به دیجی اشارهای کرد که اونم صدای آهنگشو زیاد کرد.
کمکم همه ریختن وسط و حسابی شلوغ شده بود که رها از بازوم گرفت.
با ترس نگاهش کردم که گفت:
- نترس منم!
- یهو از پشت سرم اومدی ترسیدم چیزی شده؟
رها چشمکی بهم زد و گفت:
- آره دیگه اگه میشه حواس رهام رو یه جوری پرت کن باشه ؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane