eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.7هزار دنبال‌کننده
165 عکس
86 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رها سرشو تکون داد و گفت: - آره خب تو هم درست میگی... لبخندی بهش زدم کم کم به سمت قفس رکس نزدیک‌تر می‌شدیم و من حسابی استرس گرفته بودم. نگاهی به رها کردم که کاملاً خونسرد و بی‌خیال بود. سر جام وایستادم و گفتم: - بسه دیگه بهتره بیشتر از این جلو نریم... رها با تعجب گفت: - برای چی؟؟ - آخه ته باغ چیز جدیدی نداره دیگه هرچی که هست اینجا هم داره.. رها با خنده گفت: - از رکس می‌ترسی؟ - راستشو بخوای آره... - خب اون که توی قفسه! - می‌دونم ولی صدای پارس کردنش همه وجودم رو می‌لرزونه من کلاً از سگ خوشم نمیاد... - باشه برگردیم ولی لطفاً دیگه به رکس نگو سگ اگه اردلان بفهمه.... سرمو تکون دادم و گفتم: - می‌دونم بابا چقدر حساسه نگران نباش حواسمو جمع کردم جلوی اون نمی‌گم. رها لبخندی زد و راه اومده رو با هم داخل آلاچیق نشستیم. دختر خوش خنده و خوش صحبتی بود.. حسابی با هم صمیمی شده بودیم. گرم حرف زدن بودیم که بالاخره ارغوان هم رسید با دیدنمون فورا اومد سمتمون کنار رها نشست و گفت: - می‌بینم که حسابی با هم صمیمی شدین رها ابرویی بالا انداخت و گفت: - چیه حسودیت میشه با زن بابات حرف می‌زنم؟؟ ارغوان با شنیدن این حرف اخمی کرد که منم معذب خودمو جمع و جور کردم. رها با تعجب نگاهی به دو نفرمون انداخت و گفت: - ناراحتتون کردم واقعاً معذرت می‌خوام . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سری تکون دادم و گفتم: - اشکالی نداره ناراحت نشدم! ارغوان با اخم نگاهم کرد و گفت: - اتفاقا خیلی هم اشکال داره و من ناراحت شدم.. می‌دونی که از این شوخی‌ها خوشم نمیاد! رها با ناراحتی سرشو پایین انداخت و ارغوان کیفشو برداشت و سمت خونه رفت. نگاهی به رها کردم که بغض کرده بود. دستشو گرفتم و گفتم: - اشکالی نداره تو قصد بدی نداشتی... - آره واقعاً نمی‌خواستم ناراحتتون کنم اصلاً نمی‌دونم چرا همچین حرفی رو زدم... - بهتره که خودتو ناراحت نکنی پاشو پاشو بریم خونه به خاتون بگم یه چایی خوشمزه برامون درست کنه... رها بیحال لبخندی زد و گفت: - نه دیگه مرسی من بهتره برم خونه.. با تعجب گفتم: -؛چرا تو که منتظر ارغوان بودی! رها شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - آره منتظرش بودم ولی دیدی که چی شد ارغوان تا یکی دو هفته ازم ناراحته بهتره تنهاش بزارم تا اوضاع بدتر از این نشه... چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم: - آخه این چه طرز فکریه که داری.بالاخره یه اشتباه کوچیک پیش اومده دیگه... ارغوان هم نباید یه چیزی رو انقدر بزرگش کنه! رها پوزخندی زد و گفت: - می‌دونم ولی بهتره که برم کاری نداری؟ - نه برو به سلامت... - خداحافظ بعدا میبینمت! رها که رفت منم داخل خونه رفتم. زینت خانم مشغوله پاک کردن سبزی بود بی‌حوصله از پله‌ها رفتم بالا خواستم وارد اتاقم بشم که ارغوان صدام زد. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی بهش انداختم و گفتم: - بله؟ ارغوان با اخم گفت: -؛خوب با دختر خاله من وقت می‌گذرونی... شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - پس باید چیکار کنم؟ - معلوم نیست چی بهش گفتی که اونجوری به من تیکه می‌نداخت! با تعجب گفتم: - منظورت چیه من به رها حرفی نزدم اون طفلکم خودش کلی ناراحت شد و خجالت کشید کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت منظور خاصی نداشته! ارغوان پوزخندی زد و گفت: - تو ساده‌ای که حرفشو باور کردی توی این موقعیتی که ما داریم همه دنبال یه فرصتن تا بهمون یه حرفی بزنن یا ضربه‌ای وارد کنن... با تعجب گفتم: - چی داری میگی داری در مورد رها حرف می‌زنی ها؟؟ مثلاً دختر خاله! ارغوان پوزخندی زد و گفت: - دختر خاله ؟؟؟؟فامیل من با آدم غریبه برام هیچ فرقی نمی‌کنه.. با تعجب نگاهش می‌کردم که با اخم گفت: - دفعه بعدی مراقب حرف زدنت باش! رفت داخل اتاقش رفت و درو محکم به هم کوبید. چقدر از این رفتارش ناراحت شدم... منم داخل اتاقم رفتم و جزومو برداشتم و شروع به خوندن کردم.. هرچقدر بیشتر قاطی این جماعت نمی‌شدم برای خودم بهتر بود. معلوم نبود با خودشون چند چند بودند. باورم نمی‌شد ارغوانی که انقدر رابطش با رها بود پشت سرش به همین راحتی حرف می‌زد... کلافه سرمو تکون دادم تا این فکر از سرم بیرون بره. بهتر بود که به فکر آینده خودم باشم ** بالاخره بعد کلی انتظار و استرس و درس خوندن روز کنکور رسید. صبح زود با استرس از خواب بیدار شده بودم. ده دفعه چک کرده بودم تا کارت کنکور و خودکار و مدادمو جا نذارم... لباسمو پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم. خاتون با دیدنم ابرویی بالا انداخت و گفت: - چقدر زود بیدار شدی! . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - راستش استرس دارم زیاد خوب نخوابیدم خاتون چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - استرس داشته باشی؟؟ همه چی خوب پیش میره... بهتره یکم خودتو ریلکس کنی مگه نخوندی و آماده نیستی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - چرا... - خب دیگه... من مطمئنم که میری و خیلی هم خوب امتحانو میدی و میای... لبخندی زدم که گفت: - بشین مادر برات یه صبحونه خوب و مقوی درست کنم! پشت میز نشستم که برام یه لیوان شیر گرم کرد و جلوم گذاشت. چند لقمه نون و پنیر و گردو و خامه و عسل برام گرفت و به زور مجبورم کرد که همشو بخورم - چایی هم برات بریزم ؟ - وای نه دیگه مرسی هیچی نمی‌خوام پر پرم... خاتون با خنده گفت: - خیلی خب... ظرفی رو گرفت طرفم و گفت: - اینو بستم برای اونجا بخور یه وقتایی ضعف نکنی.... لبخندی بهش زدم ظرفو ازش گرفتم و زیر لب گفتم: - خیلی ممنون! دلم نمیومد که دستشو رد کنم.. آخه کی با خودش شکلات و بیسکویت می‌برد سر جلسه امتحان؟ از خاتون خداحافظی کردم.. و از خونه بیرون رفتم.. داشتم کفشامو می‌پوشیدم باید یه تاکسی می‌گرفتم و می‌رفتم می‌ترسیدم جا بمونم از کنکور... تو فکر بودم که یهو اردلان از کنارم رد شد و گفت: - زود باش بیا می‌رسونمت! . @deledivane
رمان شروع : ۱۴۰۳.۱۰.۱۳ خلاصه رمان: یه دخترخاله پسرخاله هستن که همدیگرو دوست دارن ولی چون باهم کل کل میکنن از بچگی همش دعواشون میشه، همه هم تو باغ بابابزرگشون زندگی میکنن، بابابزرگشون آدم مستبدیه ولی خیلی کاردانه، این دوتا رو نامزد میکنه، دوسال هم نامزدن ولی... رمان عاشقانه و غمگین 👇💚🍊 https://eitaa.com/deledivane/59178 رمان تمام شده دل دیوانه به نوشته شبنم کرمی❤️‍🔥🍉👇 https://eitaa.com/deledivane/23690 @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تهران، تابستون ۱۳۸۷ به چشمهای نسترن نگاه کردم و با خودم گفتم خوش به حالم که همچین دختری رو پیدا کردم، خیلی ناز و خوشگله، نظیر نداره. نسترن لیوان شربت و داد دستمو گفت: خوردی منو با نگاهت، بخور خنک بشی خیلی عرق کردی خنده ام گرفت، لیوان شربت رو از تو سینی برداشتمو یه نفس سر کشیدم، وقتی تموم شد با زبونم دور لبمو تمیز کردم و گفتم -این پیش غذا بود دیگه -غذا؟ قرار شام داشتیم مگه؟ دستمو روی مچ دستش چرخوندم و گفتم: اذیتم نکن دیگه، نسترن.. -زهرمار و نسترن، الان شیش ماهه میگی میام خواستگاری، کو پس؟ چشمم به در این خونه خشک شد سروش -جوون، چشماتو بخورم که خشک و ترش خوشمزه ست -فقط به فکر خوردنی، میگم کی میای خواستگاری؟ بلند شدم کنارش نشستم، دستمو انداختم دور گردنشو چونه شو با دستم گرفتم، صورتشو چرخوندم طرف صورت خودمو گفتم -میام بابا، حاجی و حاج خانوم باید راضی بشن دیگه، صبر کن مظلوم پرسید: راضی نمیشن؟ نوک انگشتمو روی گونه اش کشیدم و گفتم: حاجی یه خورده سفت و سخته، مامانمم که برام درنظر گرفته یکی رو @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یهو غیظ کرد و گفت: کیو؟ خودم چشماشو از کاسه درمیارم بهش فشار آوردم که روی کاناپه خم شد، روش نیمخیز شدم و گفتم: دارم میسوزم نسترن، د لامصب عاشقتم، یه خورده فقط با لوندی خندید و گفت: جون به جونتون کنن آدم نمیشید، چیکار کنم؟... داشتم به وصالش میرسیدم که یهو صدای در اومد، رنگش پرید و گفت -اومدن سروش، مامان اینا -بخشکی شانس، کجا برم حالا؟ نسترن بلند شد دور خودش میچرخید، از پنجره ی اتاقش بیرون و نگاه کرد و گفت -بابا هم هست سروش پاشو بلند شدم و گفتم: چه خاکی تو سرم بریزم حالا؟ مگه نگفتی نمیان حالا حالاها؟ -اومدن دیگه چه میدونم، بدو برو تو حموم، زودباش در حموم رو باز کرد و من رفتم داخل، داشتم از حرص و عصبانیت منفجر میشدم، صدای مامان و بابای نسترن رو میشنیدم و قلبم تو دهنم بود، چند دقیقه اون تو بودم که یهو صدای باباشو شنیدم، بلند گفت -نرگس من میرم یه دوش بگیرم، شامو زود آماده کن معطل نشیم بلند شدم چسبیدم به دیوار حموم، حالا باید چیکار میکردم، کجایی نسترن؟.. نسترن بلند گفت -بابا برام چیزی که گفتم نخریدی؟ باباش کلافه پرسید: چی گفتی بخرم مگه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -پد دیگه، حموم پر از لباسهای کثیفمه -گندتون بزنن، برو خودت بخر خب نسترن گفت: من برم بابا؟ صدای بسته شدن در اومد و فهمیدم باباش رفته، تازه نفس راحتی کشیده بودم که یهو در حموم باز شد و من با مامان نسترن چشم تو چشم شدم... وقتی مامان نسترن و دیدم آب دهنمو قورت دادم، مامانش نگاه خریداری به سرتاپام انداخت و گفت -اندفعه خوبه نسترن، سرش به تنش میارزه، معلومه از اون خانواده های بااصل و نسبه نسترن لبشو گاز گرفت و گفت -بسه مامان، سروش اخلاقتو نمیدونه حالا فکر میکنه من چکاره ام، بیا برو سروش مامانش دوباره گفت: آره بیا برو تا باباش نیومده، ولی بعدا باید مفصل باهم حرف بزنیم پسرجون خیلی از طرز برخورد مادرش تعجب کردم، تو این شیش ماه چندباری از دور دیده بودمش اما اون روز اولین باری بود که از نزدیک باهاش همکلام میشدم، از حموم اومدم بیرون و گفتم -من نسترن و دوسش دارم، قصدمم ازدواجه -میدونم پسرجون، همه نسترن و دوسش دارن، خوشگله عوضی نسترن بازم اعتراض کرد: مامان مامانش فوری گفت: یامان، هی پشت سرهم میگه مامان مامان، باشه بابا خواستگارات زیادن، خوبه؟... نسترن بهم نگاه کرد و گفت: برو دردت به جونم، بابا بیاد برامون شر درست میشه -باشه پس فعلا، زنگ بزن یادت نره... با لبخند گفت: حتما، برو @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 از مادرش خداحافظی کردم و از خونشون زدم بیرون. حرفا و رفتار مادرش خیلی برام سوال شده بود، چرا انقدر با بودنم تو خونشون راحت برخورد کرد؟ مگه میشه مادری بیخیال این کار دخترش بشه؟ بعدش خودمو گول میزدم نه بابا نمیخواسته شر بشه، تازه گفت که بعدا باید مفصل حرف بزنیم، دوباره شک میومد تو دلم که چرا گفت این بار طرفت آدم حسابیه، دوباره خودمو دعوا میکردم که نسترن خواستگار زیاد داره خب.. شک مثل خوره داشت روحمو میخورد، به خونه که رسیدم کلید انداختم تو در حیاط، اما در باز شد و فهیمه اومد بیرون، منو که دید گفت: یاالله سروش خان -سلام علیک جدیده؟ کجا میری؟ دلخور گفت: مگه برای تو مهمه؟ پوفی کشیدم و گفتم: لوندی نکن بابا، مهم نبود که نمیپرسیدم -میرم خونه ی یکی از دوستام، فردا امتحان داریم باهم درس بخونیم... اخمی کردم و گفتم -دوستت داداش که نداره؟ -گیرم داشته باشه، خوش تیپشو هم داشته باشه، خب؟ -فهیمه اون روی سگ منو نیار بالا، هی خب خب، اگه داداش داره نمیخواد بری فوری گفت: تو چیکاره ی منی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 زبونم بند اومد، اگه شیش ماه پیش بود فوری میگفتم نامزدت، مردت اما حالا با وجود نسترن هیچ حسی به دخترخاله ام نداشتم.، وقتی سکوتمو دید گفت -دیدی؟ تو خیلی وقته هیچ کس من نیستی، برو کنار دیرم میشه دستمو گذاشتم روی در و گفتم -درکم کن فهیمه، دوستت دارم ولی الان نمیتونم تن به ازدواج بدم.. به فهیمه دروغ گفتم، مثل تموم این شیش ماه، قبلش هم عاشقش نبودم ولی از سادگی و مهربونیش خوشم میومد. فهیمه خوشگل بود فقط زیادی ساده بود، آدم نمیتونست کشفش کنه چون همیشه رو بود یکدل و یکرنگ، دانشجوی سال دوم حسابداری بود و حسابی هم درسخون، امتحانات ترم تابستونش شروع شده بود و مثل من دنبال یللی تللی نبود. پا تو حیاط باصفامون که گذاشتم وسطش وایسادم، همه جا رو خوب نگاه کردم، شیش هفت سالم بود که اومدیم اینجا بابابزرگم سه تا خونه ی دیگه تو این باغ چندهزار متری ساخت، برای مامانم و خالمو داییم هرسه تا بچه شو آورد پیش خودش، فقط یه خاله ام سوئد زندگی میکرد و هنوزم زندگی میکنه. خلاصه که دورهمی قشنگی داشتیم و خانواده دورهم جمع بودیم، مامان بزرگ که مرد و بابابزرگ تنها شد یه خورده حساسیتش بالا رفت. بعضی وقتا به بعضی چیزا گیر میداد، تصمیمات عجیب و غریب میگرفت، ما هم سعی میکردیم مراعاتشو بکنیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داییم فقط یدونه دختر داره، خاله ام چهارتا بچه داره، سه تا پسر یه دختر، همین فهیمه مامان و بابا هم منو ساسان و داشتن و تنها خواهرم سوسن، ساسان و سوسن از من بزرگتر بودن من ته تغاریشون بودم و نازم کلی خریدار داشت، دوسال پیش یهو بابابزرگ بازم از اون تصمیمات عجیب و غریبش گرفت و تو جمع عنوان کرد که من و فهیمه باید نامزد بشیم، فهیمه تازه دانشگاه قبول شده بود و منم خدمتم تازه تموم شده بود اولش فکر کردم شوخی میکنه اما وقتی دیدم جدیه مرتب طفره رفتم، بالاخره مجبورمون کرد چندماهی محرم بشیم و باهم معاشرت کنیم خانواده ها بدشون نمیومد، هردوتا وارث تو خانواده میموندن و ثروتشون به دست غریبه ها نمیفتاد اوایل که باهم میرفتیم بیرون هیجان داشتم، اصلا به ازدواج فکر نکرده بودم تا اونموقع، فهیمه هم شیرین زبونی میکرد و منو تا حدودی به وجد میاورد، اما بعد از هفت هشت ماه برام تکراری شد، دیگه هیچ حسی بهش نداشتم درحالیکه فهیمه حسابی بهم وابسته شده بود، دلم نمیومد بهش بگم دوسش ندارم، با نسترن که آشنا شدم دل از کف دادم و فهیمه کلا فراموشم شد.. پا تو خونه که گذاشتم مامان با دیدنم گفت: سلام پسرم، چطور این وقت روز برگشتی خونه؟ نرفتی گالری پیش بابات؟ روی مبل نشستم و گفتم: نه مامان، امروز حس و حال گالری و مشتری و مجموعه جواهرات نیست، بیخیال کنارم نشست و گفت: تو باید سروسامون بگیری، این احوالت مال بلاتکلیفی هستش.. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مامانم که اینو گفت بلند شدم و همونطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم: ول کن مامان، بذار اون بنده خدا زندگیشو بکنه اسیر دست من به دردنخور نشه رفتم تو اتاقمو درو بستم، یهو موبایلم زنگ خورد، نسترن بود، جواب دادم: جانم نسترن؟ با گریه گفت: ساعتت روی عسلی کنار کاناپه جا مونده بود بابا اومد دید سروش، یه قشقرقی به پا کرد که نگو و نپرس -چرا گریه میکنی حالا؟ چیزی شده مگه؟ -منو مامان و به قصد کشت کتک زد که بگید کی اینجا بوده، سروش خیلی درد دارم، وای با نگرانی گفتم: بمیره برات سروش، الان میام ببرمت درمونگاه... گفت: نه نیا، بابا خونه ست مثل برج زهرمار تو هال نشسته، بیای دعوا میشه -خب بشه، خلاف شرع که نمیخوام بکنم، دوستت دارم میخوام بگیرمت، مامانت کجاست؟ حالش خوبه؟ گریه اش شدیدتر شد و گفت -وای مامانم، بابا اول به اون شک کرد، سروش نمیدونی چقدر بهش مشت و لگد زد، من نمیتونستم براش کاری بکنم -گریه نکن نسترن یه کاری دست خودم میدما، گریه نکن عزیز من -مجبور شدم بهش بگم تو اینجا بودی، حالا چیکار کنم سروش؟ -چیو چیکار کنی؟ مگه چی میخواد بشه؟ نسترنم حرف بزن -بابام گفته حق نداری اسممو بیاری، میخواد منو بده به پسر همسایمون، سروش من خودمو میکشم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -خیل خب شلوغش نکن، مگه میتونه آخه؟ پسر همسایه تون کدوم خریه، الان خودم میام درستش میکنم -نه، تروخدا نیا، اینطرفا نیا بلند گفتم: نسترن سگم نکن، من خر عاشقتم، چطوری وایسم ببینم شوهرت میدن هیچ کاری نکنم؟ هق هقش کمتر شد و گفت -یعنی میای سروش؟ تنهام نمیذاری؟ -آره میام قربون چشمات برم، فقط گریه نکن نفس من میره ها -نفسم بنده به نفست سروش، از رفتنش حرف نزن عزیزم -فدات بشه سروش، برو صورتتو بشور خودم میام با بابات حرف میزنم، نگران نباش پرسید: پدرومادرت چی؟ میان؟ به در بسته ی اتاقم نگاه کردم و گفتم: نمیدونم، فعلا هیچی نمیدونم، ولی خودم میام، بهت قول میدم -دوستت دارم سروش لب زدم: منم دوستت دارم تلفنمو که قطع کردم دستامو گذاشتم دوطرف سرم، خدایا چیکار کنم، نه میتونم از نسترن بگذرم، نه میتونم به بقیه بگم نمیخوام با فهیمه عروسی کنم، اگه بابابزرگ میفهمید واویلا میشد، تازه خود فهیمه چی، اون خیلی دوسم داره و به ازدواج باهام دل بسته.. هرطوری بود از خونه اومدم بیرون و به طرف محله ی نسترن روندم، فعلا باید با پدرش حرف میزدم، برای بقیه اش بعد فکر میکردم... جلوی خونه ی بابای نسترن که رسیدم قلبم تو دهنم بود، اومده بودم اینجا چی بگم؟ بدون خانواده ام؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 به در کوچیک و دولنگه شون که کلی رنگش پوسته پوسته شده بود نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم، تلفن همراهم زنگ خورد، جواب دادم: بله؟ صدای فهیمه پیچید تو گوشم: سروش میای دنبالم؟ -به چه مناسبت؟ -وا، چته تو؟ یاسی میخواد با دوستش بره بیرون گفتم توام بیای چهارتایی بریم عصبی بودم بدتر شدم، بلند گفتم -خیرسرت رفتی درس بخونی نه؟ تلفن و قطع کردم و از ماشین پیاده شدم، تا حالا از این کارا نکرده بودم من، یعنی نسترن ارزشش رو داشت، یه زن چادری از کنارم رد شد و گفت -الان باباش خونه ست، نرو بعد هم ریز خندید و رفت، منظورشو نفهمیدم، تو اون محله ها برخلاف محله های ما انگار اکثر همسایه ها همدیگرو میشناختن، بالاخره دل به دریا زدم و رفتم در خونه شون رو زدم، دستمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم یهو در باز شد و بابای نسترن اومد بیرون، آروم گفتم: سروش منم یقه مو گرفت و پرتم کرد تو حیاط کوچیک و پر از چوب و تخته شون، کمرم محکم خورد به زمین اما آخ نگفتم باباش یهو گفت: عوضی بازی تو روز روشن؟ اومده بودی خونه ام چه غلطی بکنی؟ میدم پدرتو دربیارن -من که به زور نیومدم خونه تون، یه نفر اینجا هست که درو برام باز کرده، یه نفر که من میمیرم براش... @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
شروع رمان جدیدمون به نام عشقِ بیگانه😍👌❤️ https://eitaa.com/deledivane/68238 رمان عاشقانه و غمگین 👇💚🍊 https://eitaa.com/deledivane/59178 رمان تمام شده دل دیوانه به نوشته شبنم کرمی❤️‍🔥🍉👇 https://eitaa.com/deledivane/23690
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم: - چی؟ اردلان سمت پارکینگ رفت تا ماشینشو از توی حیاط در بیاره که خاتون اومد دم در و گفت: - بلند شو مادر زود باش.. اردلان خان بیدار شد منم ازش خواستم تو رو برسونه زود برو سوار شو.. سرمو تکون دادم و گفتم: - مرسی خاتون خداحافظ سریع به سمت بیرون دویدم. جلوی در منتظرم بود در عقب ماشین رو باز کردم که با اخم گفت: - مگه من رانندتم بیا بگیر جلو بشین. با خجالت لبمو گاز گرفتم و گفتم: - باشه چشم.. در جلو رو باز کردم و نشستم که اردلان راه افتاد. نیم نگاهی بهش کردم موهاش شلخته و به هم ریخته بود ولی به نظرم اینجوری بیشتر بهش میومد. مخصوصاً با قیافه اخمو و خواب آلودش... پوزخندی روی لبم نشست. کسی صبح جرات نمی‌کرد بهش نگاه کنه - چیه نظرت گرفت منو؟؟ کی بیام خواستگاریت؟؟ با شنیدن حرفش یهو به خودم اومدم با خجالت سرمو پایین انداختم. لعنتی چقدر تیز بود که تو همون نگاه فهمید دارم دیدش می‌زنم. تو دلم به خودم فحش می‌دادم و با خودم در حال کلنجار رفتن بودم که اردلان نیشخندی زد و گفت: - همه امروز استرس امتحان دارند اون وقت تو.... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سری تکون داد که یهو عصبی شدم و گفتم: - چه ربطی داره چون یه لحظه نگاهت کردم داری این حرفا رو بهم می‌زنی؟ اردلان برگشت طرفم نگاه عمیقی بهم انداخت و پوزخندی روی لبش نشست. سعی کردم مثل خودش با اعتماد به نفس باشم، چشم غره‌ای بهش رفتم نگاهمو ازش گرفتم که زیر لب گفت: - آخه بچه پررو هم هستی اگه خواهش خاتون نبود هیچ وقت تو رو سوار ماشینم نمی‌کردم. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - منتش رو سر من نذار چون من به خاتون هیچی نگفتم خودش بهت گفته بود! اردلان نیشخندی زد و گفت: - باشه منم باور کردم! حسابی داشتم از دستش حرص می‌خوردم اخمامو کشیدم تو هم و به روبروم زل زدم. تصمیم گرفتم دیگه باهاش دهن به دهن نذارم. وقتی رسیدیم، آهسته تشکر کردم و از ماشین پایین رفتم که پاشو گذاشت روی گاز و با سرعت از اونجا دور شد. تو دلم فحشی بهش دادم پسر یه دیوونه وارد حوزه امتحانی شدم، گوشیو وسیله‌هامو تحویل دادم و رفتم داخل سالن بعد کلی گشتن شماره صندلیمو پیدا کردم و نشستم نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به دور و برم انداختم. چشمم افتاد به دختری که با استرس چشماشو بسته بود و تند تند زیر لب داشت با خودش چیزی رو زمزمه می‌کرد. کنکور که شروع شد نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به خوندن یکی یکی سوال‌ها و جواب دادن پاسخنامه نمی‌دونم چقدر گذشته بود، احساس می‌کردم گردنم خشک شده. . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۹ به در کوچیک و دولنگه شون که کلی رنگش پوسته پوسته شده بود نگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دهنشو کج کرد و گفت -ببند دهنتو میمیرم براش، همه تون همین زرو میزنید اون و که همین هفته شوهرش میدم بره خون به مغزم نرسید، نسترن فقط مال من بود بلند شدم وایسادم و گفتم: بقیه رو نمیدونم آقای خنجری ولی من تو حرفم جدیم -کو دنباله ات؟ کو تخم و ترکه ات؟ تنهایی که آقای جدی؟ از لحن حرف زدنش خیلی بدم اومد، ولی به خاطر نسترن گفتم -اونام میان، شما فقط... -زر نزن بابا، بیا برو بیرون، خواستگار نسترن آدم حسابیه خانواده شم نسترن و روی چشمشون میذارن -ولی نسترن منو دوست داره، مگه میشه زوری کسی رو شوهر داد؟ اصلا خودش کجاست؟ داد کشیدم: نسترن، نسترن باباش گفت: صداتو بیار پایین من تو این محل آبرو دارم بچه مزلف در هال باز شد و مامان نسترن اومد بیرون، بهش نمیومد کتک خورده باشه آروم گفت: نسترن نمیتونه بیاد، چی میخوای؟ -چی میخوام؟ معلوم نیست؟ میگم دوسش دارم، نسترن بیا مامانش اومد جلوم دستمو گرفت و گفت: برو پسرجون، شوهر من عصبیه یه کاری دستت میده ها یهو یه نفر گفت: کجا بره؟ من نمیخوام زن احمد بشم، من سروش و میخوام... بابای نسترن به طرفش رفت، اعصابم داشت از این سیرک مسخره داغون میشد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 کلافه گفتم -نزنش آقای خنجری، مشکلت با من چیه؟ لامصب چی کم دارم من؟ اندازه ی پسر همسایتون هم نیستم؟ ماشینمو نگاه، لباسامو.. برگشت طرفمو گفت: دختر منم کم ارزش نداره، الان خواستگارش میخواد یه خونه و یه مغازه به اسمش کنه تو چی؟ واقعا داشت حالم بهم میخورد، با نفرت گفتم: ما پولداریم، اونقدری هست که چشم شما رو لااقل پر کنه... طعنه تو جمله ام کاملا معلوم بود، باباش گفت: تیکه میندازی؟ تو اومدی خونه ی من، من که نیومدم دنبالت یهو زدم زیر همه چیز، در شان من و خانواده ام نبود با این آدما اره بدم تیشه بگیرم، به طرف در حیاط رفتم و گفتم: ببخشید که اومدم، بدینش به همون خواستگارش، ولم کنید بابا طوری تربیت نشده بودم کسی تحقیرم کنه اما پدر نسترن داشت این کارو میکرد، از خونه شون که اومدم بیرون به این فکر کردم باید خانواده مو پدربزرگمو بیارم پیش این آدم؟ همش به پول فکر میکنه مردک... سوار ماشینم شدم و از اونجا دور شدم، خیلی دلم میخواست به چشمهای نسترن فکر نکنم، لحظه ی آخر حتی نگاهشم نکردم، تو خیابون بودم که تلفنم زنگ خورد، نسترن بود، جواب دادم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -چی شده؟ -تو بگو چی شده؟ کجا رفتی یهو؟ -میموندم که چی بشه؟ بابات لجن مالم کنه نسترن؟ -شوهرم میده میرما، سروش؟ -شوهر نکن خب، مگه میشه کسی رو به زور شوهر داد؟ اونم الان؟ -سروش، همین؟ خودم شوهر نکنم؟ این بود میگفتی سروش بدون تو میمیره؟ -زر زدم بابا، برو زن پسر همسایتون شو خیلیم بهم میاین، خونه و مغازه هم داره دیگه چی میخوای؟ دلخور پرسید -تو چیکار میکنی اونوقت؟ -من؟ هیچی الان که میخوام برم پیش فهیمه، باید با دوستاش بریم بیرون، بعدش هم میرم گالری پیش بابا و ساسان -خیلی مسخره ای، بی معرفت بی وجود... تلفن که قطع شد پرتش کردم روی صندلی و گفتم -نمیشه دیگه نسترن، با این پدر و مادری که تو داری بخدا نمیشه به فهیمه زنگ زدم، جواب نمیداد، پیام دادم: کجایی؟ میخوام بیام دو دقیقه بعد جواب داد: نمیخواد جواب دادم: بفهمم با پسر تنها رفتی بیرون میکشمت بازم جواب داد: تو چیکاره ی منی؟ شماره شو گرفتم، این بار جواب داد: بله؟ -انقدر تکرار نکن تو چیکاره ی منی؟ خودت نمیدونی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
تو را من چشم در راهم... •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - برو مادر از امروز می‌تونی یه نفس راحت بکشی. با خنده گفتم: -؛اتفاقاً اشتباه می‌کنین از امروز کلی استرس دارم تا روزی که جواب کنکور بیاد.. از پله‌ها رفتن بالا لباسامو عوض کردمو گوشیمو برداشتم شماره میلاد رو گرفتم که جوابمو داد. - سلام عزیزم خوبی؟ - سلام آبجی مرسی تو خوبی؟؟ - قربونت برم آره خوبم کجایی؟ - سر کارم... لبخندی روی لبم نشست و گفتم: - کی میری خونه؟ - برای چی؟ - بهم بگو کار دارم... - دو ساعت دیگه میرم بگو برای چی پرسیدی؟ خنده‌ای کردم و گفتم: - هیچی می‌خوام بیام ببینمت دلم برای تو و مهلا یه ذره شده... - واقعاً میگی آبجی می‌خوای بیای؟ - آره عزیزم... - مهلا اگه بفهمه از خوشحالی سکته می‌کنه خندیدم و گفتم: - باشه پس من بعد از ظهر یه سر میام دیدنتون از خونه نری بیرون... - نه خاطرت جمع باشه توی خونم به مامان و بابا بگم؟؟؟ - نه بهشون هیچی نگو خودم بیام می‌بیننم دیگه میلاد آهسته گفت: - باشه پس فعلاً خداحافظ... - برو به کارت برس عزیزم خداحافظ... گوشیو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز با مامان و بابا کنار نیومده بودم و نمی‌تونستم ببخشمشون ولی بیشتر از اینم تحمل دوری از خانوادم رو نداشتم... مخصوصاً مهلا و میلاد.... آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده بود. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرمو بلند کردم و گردنمو یکم به چپ و راست چرخوندم حسابی ضعف داشتم چشمم افتاد به ظرفی که خاتون بهم داده بود، فوراً درشو باز کردم و یه شکلات گذاشتم توی دهنم و نفس عمیقی کشیدم آخ که چقدر بهش احتیاج داشتم... دوباره برگشتم سر برگم و بقیه رو جواب دادم. کم کم سالن داشت خالی می‌شد که امتحانمو تموم کردم. چند تا سوال رو شک داشتم و چند تا رو هم به کل بلد نبودم. بقیه رو هم نمی‌دونم که درست جواب داده بودم یا غلط ولی هرچی که بود دیگه حالم داشت به هم می‌خورد. از جام بلند شدم ظرف میوه‌مو برداشتمو بعد تحویل دادن پاسخنامه از سالن بیرون رفتم. سرم به شدت درد می‌کرد از سر خیابون یه تاکسی گرفتم و مستقیم سمت خونه رفتم. نزدیک ظهر بود. خاتون توی آشپزخونه داشت آشپزی می‌کرد... همین که درو باز کردم و منو دید با خوشحالی جلو اومد و گفت: - سلام مادر خوبی ؟؟چی شد امتحانت چطور بود؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - سلام خاتون بد نبود ولی فکر نکنم قبول بشم... خاتون با ناراحتی گفت: - آخه برای چی؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - نمی‌دونم فکر می‌کنم خیلی سخت بود چند تا رو هم که اصلاً جواب ندادم... - نه مادر بد به دلت راه نده... من کلی برات نذر و نیاز کردم از وقتی هم که رفتی یکسره دارم زیر لب برات ذکر می‌گم، مطمئنم که قبول می‌شی و رتبه خوبی هم میاری. سرمو تکون دادم و گفتم: - خدا کنه همینجوری که شما میگی باشه... میرم بالا لباسامو عوض کنم. . @deledivane
🔴اگر دوست دارید از مطالب تربیتی دکتر عزیزی استفاده کنید حتما عضو کانال زیر بشید 🔴👇 https://eitaa.com/joinchat/2702376999C863e8a3b7b اگر نگران تربیت فرزندتون هستید و دوست دارید از مباحث تربیتی اساتیدی مثل دکتر و سایر متخصصین این حوزه استفاده کنید حتما روی لینک زیر بزنید و عضو کانال بشید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2702376999C863e8a3b7b
🔴 فوری: ثبت‌نام شروع شد 🔻احتمالاً مثل من نگرانید که چطور می‌تونید در این وضع جامعه، و باورها و ارزش‌هایی که براتون مهمه رو به فرزنداتون منتقل کنید. ✅ یه جایی رو پیدا کردم که دقیقا این کار رو می‌کنه! اسمش رو گذاشته و مثل یه معلم به پدرو مادرا یاد می‌ده چطور ارتباط بهتری با بچه‌هاشون برقرار کنن و رو بهشون انتقال بدن. ترم جدیدشون شروع شده و به نظرم مثل من حتماً باید ثبت‌نام کنید. اینم لینک کانالشونه👈 https://eitaa.com/joinchat/2702376999C863e8a3b7b
این تکنیک ساده میتونه برات شمش طلا بیاره ابردوا جشنواره ای برگزار کرد که قول میدم تو ایتا نظیرشو ندیدی تو این جشنواره شمش طلا هدیه میده 😍 اگه بگم همین دیشب ۲۰ نفر طلا هدیه بردن باور میکنی؟ ☺️ همین الان شرایط رو بخون👇 https://eitaa.com/joinchat/2690974064C9bfb349624 👈 لیست برندگان شمش طلا دیشب
💣 درمان شو ؛ شِمش طلا بگیر این کانال برای تو طلا گذاشت ! 👇 https://eitaa.com/joinchat/2690974064C9bfb349624
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بڪَذار صبح را در چشم تو من معنا ڪـنم ا ے آنڪـه هر صبحم هزاران مثنو ے باشد برای وصف تو...🍃🌼 @romanticB