eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22هزار دنبال‌کننده
129 عکس
82 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردلان اخمی کرد که و نگاهی به اردشیر انداخت و گفت: - اینجا چه خبره مادر؟ نعیمه یهو زد زیر گریه و گفت: - بهتره از باباتون بپرسین بعد این همه سال زندگی گند زده به آبروی من.... من دیگه نمی کشم! - من گند زدم به آبروی تو؟؟ سال‌های اول ازدواجمون رو یادت رفته؟؟ نعیمه با تعجب نگاهی به اردشیر کرد و گفت: - چه ربطی داره؟ - میخوای به بچه هات بگم چه کارهایی کردی ها؟؟؟ من خیلی مرد بودم که سر این زندگی وایسادم و تو رو تحمل کردم! نعیمه جیغی کشید و گفت: - بسه گذشته ها رو پیش نکش!! اردشیر خنده ای کرد و گفت: - تو همه چیز رو وسط می کشی ولی من... اردلان پرید وسط حرفشون و گفت: - گفتم بسه مامان! این بحثو جمعش کن! نعیمه با گریه گفت: - من جمعش کنم به باباتون هیچی نمیگین؟؟ اردلان چشم غره ای به نعیمه رفت که با گریه از اتاق بیرون رفت و بچه ها هم به دنبالش رفتن. اردشیر هم عصبی از اتاقم بیرون رفت و درو محکم به هم کوبید. اردلان دستاشو توی جیبش برد و چند قدم بهم نزدیک شد. از ترس بیشتر چسبیدم به دیواره پشت سرم که به طرفم خم شد و آهسته کنار گوشم گفت: - خوشت میاد بین همه دعوا راه بندازی و خودتو بزنی به موش مردگی ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با بغض نگاهش کردم و گفتم: - آقا به خدا اصلا من حرفی نزدم.. قلبم از شدت ترس تپش قلبم تند شده بود. اردلان چند قدم توی اتاقم راه رفت یهو به طرفم برگشت و گفت: - من که بالاخره قصد و نیت تو رو می فهمم.. منتها تا اون روز بدون که چشم ازت برنمی دارم.. توی این خونه زندگی میکنی درست اما اینو یادت باشه کوچکترین بی‌احترامی به مادرم بکنی من میدونم و تو فهمیدی؟ اون خانم این خونه است و هرچی میگه تو باید بگی چشم! سرمو تکون دادم و گفتم: - تا الان غیر از اینم نبوده! اردلان نیشخندی زد و گفت: - آفرین سعی کن همیشه همینجور دختر خوبی بمونی چون متاسفانه من آدم راز نگهداری نیستم! چشمکی بهم زد که اخمامو توی هم کشیدم. اردلان که از اتاقم بیرون رفت، نفس عمیقی کشیدم‌. هنوز تپش قلبم شدید بود، هیچ وقت تا الان انقدر دعوا از نزدیک ندیده بودم... مامان و بابا همیشه سعی می کردن مشکلاتشون رو از ما پنهان کنن. توی خونه هیچ تنشی نداشتیم حتی وقتی بابا این همه بدهی بالا آورد و همه چیز به هم خورد، بازهم زیاد از این مشکلات خبری نداشتیم. با یادآوری مامان و بابا بغض بدی توی گلوم نشست. خاتون وارد اتاق شد یه لیوان آب دستش بود کنارم نشست لیوان آبو بهم داد و گفت: - بخور میدونم که ترسیدی! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 لبخندی بهش زدم و لیوانو ازش گرفتم و گفتم: - مرسی... - زیاد تو بحثای خانوادگیشون دخالت نکن باشه؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه اصلا این دعوایی که کردن من مقصر کار نبودم بین خودشون بود... - آفرین عزیزم کار خوبی کردی که دخالت نکردی... لبخندی بهش زدم که گفت: - هنوز نمیخوای بری پیش خانوادت؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - هنوز با خودم کنار نیومدم... - هرجور که راحتی... میرم طبقه پایین میز رو جمع کنم! سرم رو تکون دادم که خاتون رفت. روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کامل انداختم روی خودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... * حدود دو هفته ای از دعوای نعیمه و اردشیر می‌گذشت. این دو هفته با همدیگه قهر بودن و جو خونه کاملا سنگین بود... منم جرات نمی کردم از اتاقم برم بیرون که مبادا چیزی به من بگن. از صبح تا شب مشغول درس خوندن بودم و یک سره تست می زدم تا بلکه برای کنکور خودمو آماده کنم! کلاسهایی که ثبت نام کرده بودم رو می رفتم و تصمیم داشتم که کنکور رو با رتبه خوبی قبول بشم. هرچی بیشتر به کنکور فکر می کردم استرسم هم بیشتر می شد... امروز اردلان نبود و من می تونستم با خیال راحت توی حیاط قدم بزنم.. مشغول خوندن جزوه دستم بودم که با صدای صوتی سرمو بلند کردم. . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با دیدن رهام که لبخندی بهم زد، کلافه سرمو تکون دادم اومد طرفم و گفت: - سلام، خوبی؟ - ممنون! - موفق باشی لبخندی بهش زدم که همراهم شروع به قدم زدن کرد. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - نمیخوای بری داخل خونه ؟ - رفتم ولی هیچکس نبود تو رو از پنجره دیدم تصمیم گرفتم بیام پیشت! کلافه سرم رو تکون دادم و گفتم: - مرسی ولی من باید تنها باشم تا بتونم تمرکز کنم و درسمو بخونم.. رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - خب من که باهات حرف نمی زنم درستو بخون.. بی‌اراده خندم گرفت. یهو گفت: - نمی‌ترسی رکس آزاد باشه و بهت حمله کنه؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: ؛ نگران نباش میدونم توی قفس بسته است. امروز اردلان خان خونه نیست. رهام سرشو تکون داد و گفت: - میخوای باهاش آشنا بشی؟ با تعجب گفتم: - چیکار کنم؟ - با رکس آشنا شو... یکم بهش غذا بدی باهات دوست میشه! اون وقتی که بهت حمله نمیکنه با تعجب گفتم: - منظورت چیه؟ رهام چشمکی بهم زد و گفت: - میدونم که خیلی ازش میترسی! - خب اون وقت اردلان خان ناراحت نمیشن؟ رهام خنده ای کرد و گفت: - والا اردلان همیشه از همه آدمای اطرافش شاکیه... اصلا بذار ناراحت بشه من که میرم دور و بر رکس حسابی حرص میخوره! بی‌اراده به این حرفش خنده ای کردم و فکری به سرم زد.. منم از این بابت میتونستم حرص اردلان رو در بیارم.. از ترس تهدیدات اون شبش جرات نمی کردم با نعیمه دهن به دهن بذارم... هرچی که می‌گفت رو فورا براش انجام می‌دادم تا مبادا به اردلان حرفی بزنه! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرم رو تکون دادم و گفتم: - خب اگه تو هم باهام میای بریم پیشش.. رهام خوشحال سرش و تکون داد و گفت: - معلومه که میام بزن بریم! راه افتادیم سمت ته باغ... با دیدن قفس بزرگ و آهنی که یه گوشه ساخته بودن، از تعجب دهنم باز موند. پوزخندی زدم و گفتم: - خوبه یه سگه دیگه چقدر خرجش کرده رهام خنده ای کرد و گفت: - میدونی اگه این حرفو بشنوه چی کارت میکنه؟ - چیکارم میکنه ؟ - توی همین قفس با همین رکس زندانیت میکنه! با خنده سرمو تکون دادم و گفتم: - خب الان که نیست تو هم که نمیری حرفای منو بهش بزنی..‌ رهام چشمکی به زد و گفت: - معلومه که نمیرم بگم من پسر خوبیم... نگاهمو ازش گرفتم و یکم جلوتر‌ رفتم که رکس فورا بلند شد و شروع به پارس کردن، کرد. با ترس همونجا وایسادم که رهام خندید و گفت: - اگه قرار باشه انقدر بترسی بهتره دور و برش نری.. حیوون‌های وحشی بوی ترس رو از آدمها میفهمن! کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - آخه یه نگاهی به صورتش بنداز... چشماش انقدر وحشیه که می‌ترسم بهش نگاه کنم! - بهتره نترسی بیا جلوتر! همراه رهام جلو رفتم. رکس یه جوری پارس می کرد و خودشو به قفس می کوبید که احساس می کردم هر لحظه ممکنه قفس درش باز بشه و بهم حمله کنه.. با ترس پشت سر رهام وایساده بودم که گفت: - هی چته.. پسر آروم باش منم..منو نمی‌شناسی رکس پسر خوبی باش! - کاش حداقل از خونه یه چیزی برمیداشتی تا بهش بدی رهام نگاهی بهم کرد و گفت: - هیچ وقت همچین کاری نکنی ها با تعجب گفتم: - برای چی ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - چون رکس غذای مخصوص خودش رو داره.. پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - پس از یه بچه خرجش بیشتره. - آره دیگه اردلان عاشق این سگه.. به سمت جعبه‌ای که گوشه قفس گذاشته بودن رفت و در جعبه رو باز کرد. با تعجب گفتم: - اونا چیه؟ - اینا غذای خشکه هفته‌ای دوبار بهش میده... بیا تو امتحان کن. با ترس گفتم: - نه دستم رو ببرم جلو انگشتام رو گاز می گیره... رهام با خنده گفت: - نمیخواد از همین دور پرت کن میفته داخل قفس.. سرم رو تکون دادم و چند تیکه غذا ازش گرفتم. بیشتر شبیه بیکن یا گوشت خشک شده بود. داخل قفس که انداختم، رکس اول غذا رو بو کشید و بعد شروع به خوردن کرد. نفس راحتی کشیدم که رهام گفت: - بیا جلوتر... چند قدم جلو رفتم که یهو پارس بلندی کرد. از ترس عقب رفتم که یهو زمین خوردم. رهام بلند خندید که گفتم: - کوفت - آخه قیافت خیلی بانمک بود. تپش قلب شدیدی گرفته بودم.. کتابم رو از روی زمین برداشتم و گفتم: - بیا بریم اصلا نمیخوام با این وحشی اینجا باشم! - باشه... با هم برگشتیم سمت تاب روش نشستم و رهام شروع به هل دادنم کرد و در همون حال نگاهی بهم انداخت و گفت: - حالا میخوای چه رشته ای قبول بشی؟ - فعلا هیچ تصمیمی ندارم فقط میخوام کنکور رو قبول بشم همین.. رهام با اطمینان سرشو تکون داد و گفت: - مطمئن باش که قبول میشی! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 لبخندی بهش زدم که گوشیش زنگ خورد. سری تکون داد و ازم فاصله گرفت. منم از روی تاب پایین اومدم و سمت خونه رفتم. دوست نداشتم منو با رهام اینجا ببینن‌. میدونستم که یه حرفی برام در میارن و از این بابت نگران بودم..‌ مخصوصا اردلان که منو با آرمان توی کافی‌شاپ دیده بود و کافی بود اینجا با رهام در حاله تاب خوردن ببینَتَم. وارد خونه شدم و مستقیم سمت یخچال رفتم. این روزا بیش از حد گرسنه میشدم حدس می‌زدم به خاطر این بود که زیادی درس میخوندم. به قول ماهک دائم درحال فسفر سوزوندن بودم. سیب بزرگی از یخچال برداشتم. عاشق این اخلاق خاتون بودم همیشه میوه ها رو شسته و تمیز داخل یخچال میذاشت. گاز بزرگی بهش زدم که رهام گفت: - خفه نشی! با اخم نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت: - مثلا من مهمونم‌ها نمیخوای پذیرایی کنی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - تو مهمونی؟ والا تو بیشتر از همه میای این خونه و میری یه جورایی شدی صاحب خونه! رهام نگاهشو ازم گرفت و زیر لب گفت: - واقعاً که بی‌ادبی! خندیدم بهش که خودش سراغ یخچال رفت و یه بشقاب پر از میوه برداشت و پشت میز نشست. نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: - میرم طبقه بالا. رهام با تعجب گفت: - خب چرا همین‌جا نمی‌مونی ؟می‌ترسی بخورمت ؟؟ پوزخندی زدم و گفتم: - بالا راحت ترم! وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم‌. رهام پسر خوبی بود منتها من حوصله بی‌مزه بازیهاشو نداشتم. نزدیک ظهر شد که بالاخره سر و کله خاتون هم پیدا شد. فورا به طبقه پایین رفتم و گفتم: - سلام کجا بودین از صبح ؟ خاتون چشم غره ای بهم رفت و گفت: - علیک السلام بذار از راه برسم بعد منو سوال پیچم کن! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خجالت زده لبمو گاز گرفتم و آهسته گفتم: - ببخشید! چادرش رو از سرش درآورد و گفت: - رفته بودم سبزی تازه بخرم... - میخاستین بگین تا منم همراهتون بیام اینجوری خسته شدین این همه رو آوردین! خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - میخوای اردشیرخان منو بکشه ؟؟همین مونده دست زنش رو بگیرم و با خودم ببرم میدون! پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. خاتون مشغول جابجا کردن خریدها شد و منم کمکش می‌کردم... رهام روی کاناپه داشت چرت می زد. نگاهی به خاتون انداختم و گفتم: - ناهار چی میخوای درست کنی؟ خاتون نگاهی بهم کرد و گفت: - امروز به دستور ارغوان خانم قراره از بیرون پیتزا بگیریم... سری تکون دادم و گفتم: - پس اینا رو من جابه جا می کنم شما برین و امروز رو استراحت کنین... خاتون با خنده سرشو تکون داد و گفت: - نه مادر من به کار کردن عادت دارم تو درستو خوندی ؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - بله از صبح داشتم تست می زدم.. - خوبه خسته نباشی! نگاهم افتاد به رهام که هنوز روی کاناپه داشت چرت می زد. حدود نیم ساعتی گذشته بود که ارغوان و ارسلان با هم به خونه رسیدن. ارسلان جعبه های پیتزا رو روی اپن گذاشت و به سمت رهام رفت و لیوان آب رو از روی میز برداشت. قبل از اینکه بفهمم چی میشه، یهو لیوان آب رو روی صورت رهام میریه که اونم شوکه از خواب می‌پره. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی به ارسلان انداخت و گفت: - مگه مرض داری که روی من آب می ریزی؟ ارسلان با خنده گفت: - آره تلافیه اذیت‌هایی که قبلا می‌کردی. با خنده نگاهمو ازشون گرفتم. خاتون سرشو تکون داد و گفت: - این دوتا انگار قرار نیست که بزرگ بشن.. نمیدونم میخوان چه جوری زن بگیرن! خنده‌ای کردم و سرم رو تکون دادم. حدود نیم ساعتی گذشته بود که از بقیه هم از راه رسیدن. با ورود اردلان دوباره معذب شدم و از جمع بچه ها فاصله گرفتم... وقتایی که نبود می‌تونستم با ارغوان و ارسلان ارتباط برقرار کنم ولی همین که میومد بی‌اراده ازشون فاصله می‌گرفتم. یه جورایی ازش می ترسیدم. سر میز غذا مشغول خوردن بودیم که ارغوان نگاهی به اردشیر کرد و گفت: - بابا؟ - جانم ؟ - راستش من می خواستم که ماه دیگه برای خودم تولد بگیرم... - خوب کاری می کنی عزیزم. - ولی اینجا نه می خواستم تو باغ دوستم برگزار کنم... اردشیر با تعجب گفت: - خب مگه خونه ی خودمون چشه؟ - نه ترجیح میدم اونجا باشم. در ضمن فقط میخوام بچه‌های دانشگاه رو دعوت کنم... هیچ فامیلی رو نمیخوام بگم! رهام با ناراحتی نگاهی به ارغوان کرد و گفت: - حتی منو؟؟ ارغوان با خنده گفت: - نه تو دعوتی منظورم بقیه بود. اردشیر سرشو تکون داد و گفت: - هر جور که دوست داری منتها میدونی که برادرات هم باید باشن! ارغوان سری تکون داد و گفت: - باشه بابا... اردشیر نیم نگاهی به اردلان انداخت و گفت: - خودت حواست به همه چیز باشه! اردلان نامحسوس سرشو تکون داد. ناهارم رو که خوردم، زیر لب تشکری کردم و فورا به طبقه‌ی بالا رفتم. روی تخت نشستم که دوباره شروع کردم به خوندن درس‌هام.. باید بیشتر از این‌ها تلاش می کردم. * . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با خمیازه‌ای که کشیدم، جزوه رو بستم و به گوشه انداختم. دیگه سرم درد گرفته بود. از جام بلند شدم تا یه دست لباس راحتی بپوشم و بخوابم که ضربه ای به در اتاقم خورد... در رو باز کردم و با دیدن ارغوان لبخندی بهش زدم و گفتم: - جانم ؟؟ - خواب که نبودی؟ - نه تازه می خواستم بخوابم چیزی شده؟ - خواستم بهت بگم که تو هم برای تولدم دعوتی... با تعجب گفتم: - من؟؟ - خب آره دوست دارم که حتما بیای، باشه؟ سری تکون دادمو گفتم: - میدونی که این روزا درگیر خوندن برای کنکورم هستم.. ارغوان سرشو تکون داد و گفت: - بهونه نیار حتما باید بیای! سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه عزیزم سعی می کنم حتما بیام تا ماه دیگه وقت زیادیه... - مرسی برو بخواب دیگه مزاحمت نمیشم شب بخیر. سری تکون دادم و گفتم: - شب تو هم بخیر! ارغوان که رفت با تعجب در اتاق رو بستم. اصلا فکر نمی کردم که بخواد منو برای تولدش دعوت کنه.. دلیل این همه اصرارش رو هم نمیدونستم. یه دست لباس راحتی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم و برق و خاموش کردم.. * صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم غلتی زدم و گوشیمو از روی میز برداشتم و تماس رو وصل کردم... یهو با شنیدن صدای میلاد بند دلم پاره شد. فورا روی تخت نشستم و گفتم: - میلاد تویی؟؟ . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - سلام آبجی حالت خوبه؟ چی کار می کنی؟ - الهی قربونت برم من.... خوبم شماها خوبین؟ بغض توی گلوم شکست اشکام راه افتادن که گفتم: - حالتون خوبه ؟؟؟آخ که چقدر دلم براتون تنگ شده.. میلاد باذوق گفت: - منم همینطور آبجی میدونی از کجا زنگ می زنم؟ با تعجب گفتم: - از کجا این خط کیه؟ میلاد: - خط خودمه رفتم گوشی خریدم... با تعجب گفتم: - از کجا؟ - از حقوقم دیگه... میرم کار می‌کنم و پول در میارم...یکمشو میدم به مهلا بقیش رو هم پس انداز می کنم.. با تعجب گفتم: - کار می کنی کجا ؟ - در یه مغازه لباس فروشی... با خنده گفتم: - دورت بگردم من پس حسابی بزرگ شدی و برای خودت مردی شدی... . @deledivane