eitaa logo
نوشته های یک طلبه
365 دنبال‌کننده
680 عکس
174 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohmmadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_ششم مدیر آمد. درِ کلاس را باز کرد؛ همه ساکت شدند؛ گفت: نبینم کسی حرف بزنه! معل
مدیر مثل کارمندان مالیات پشت میزش نشست و گفت: پس حالا که نگفتید کی زبون نفهمی در آورده همه باید تنبيه بشن! همه ۲۵ نفر کلاس در دفتر مدیر جمع شده بودند! مدیر یکی یکی اسم ها را از کامپیوتر می‌خواند و ۴ نمره انضباط را کم می‌کرد! تا رفتم بگویم: من اصلا در کلاس نبودم! آقای مدیر چرا نمره کم میکنی؟! با نگاهی غضب انگیز گفت: اعتراض نکن! تنبيه برای همه هست!گمشو ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قمست_هفتم مدیر مثل کارمندان مالیات پشت میزش نشست و گفت: پس حالا که نگفتید کی زبون
یادم نمی رود؛ امتحان عربی برگه ها را که تحویل دادیم؛ معلم اسم پنج نفر را خواند و برگه ها را به آن پنج نفر داد و گفت: شما ها صحیح کنید؛ مورد اعتماد من هستید! سجاد برگه مرا صحیح می‌کرد! نمره ام را که گفت تعجب کردم! ۱۶شده بودم! در گوش سجاد گفتم: سجاد این امتحان به این سختی هیچ کس نمیتونه بالا ده بشه چطوری به من ۱۶ دادی؟ سجاد انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: معلم گفته هرکی زیر ۱۴ بشه پای دفتره! آبروت رو خریدم برو حال کن! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_هشتم یادم نمی رود؛ امتحان عربی برگه ها را که تحویل دادیم؛ معلم اسم پنج نفر را
اما من بجای تشکر از سجاد! او را سرزنش می کردم و می گفتم: خاک بر سرت! تو حق دیگران رو ضایع کردی! خودم به معلم میگم حق خوری کردی؛ گردنم را گرفت و فشار می‌داد؛ سجاد گفت: حواست باشه با این کارات بیشتر خراب کاری میکنی! برو حال کن! این خشک بازی ها هم در نیار؛ کوتاه آمدم؛ و اما ماجرای بمب بد بو ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کتابخوانی #مطالعه 🎥 کتاب کرایه میکردم و هر جلدش را یک شبه میخواندم...
نو جووون های کانتری! لابه لای این بازی ها جووون های اینستایی و ایتایی لابه لای فیلم ها پست لایک کردن ها یه رمان و کتاب هم بخونیم! میترسم آخرش این فارسی کلاس اول هم یادمون بره😂
یه سید دارم؛ هر داستانی که می ذارم و شما نمیخونی او می خونه😉😁 کلا انرژی میده دمش گرم❤️🌹
عمویم می گفت: بچه اگر بخواهد درس بخواند. چه در طویله ثبت نامش کنی چه در بهترین مدارس درسش را می‌خواند. اما کسی که نمی‌خواهد درس بخواند هرچه برایش فراهم کنی اسراف است.
خدایا اگر هنوز در آنچه از ماه شعبان گذشت ما را نبخشیده ای، پس در باقیمانده این ماه ما را بیامرز
خطابم به ۵۹ درصد! پزشکی دارویی تجویز می‌کند. بیمار دارو را نمی‌خورد تا پزشک را محاکمه و مجازات کند! خودتان بگویید ضرر با کیست؟ رای دارویی بود که امنیت و عزت را به ایران میداد! که ۳۵ میلیون نفر این را از ایران دریغ کردند! با ادعا هم می‌گویند جانم فدای ایران! تو حاضر نشدی تکه کاغذی برای ایران بدهی! چه برسد به جان! به بی آبرو کردن ایران ادامه بدهید! ✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_نهم اما من بجای تشکر از سجاد! او را سرزنش می کردم و می گفتم: خاک بر سرت! تو حق
از طرف مدرسه راهی مشهد شدیم؛ بچه بودیم درک و فهمی از زیارت و امام نداشتیم. در بازار دکانی را پیدا کردیم که وسایل شعبده را می فروخت؛ از میان آنها بمب بد بو چشمم را پر کرد. رفقا را تشویق کردم تا بخرند؛ ولی خودم نخریدم. می گفتم: این باد ها به درد شما ها میخوره! پول من حیفه صرف بوی گند بشه! همین بوی گند آبروی ما را در چاه ریخت. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_دهم از طرف مدرسه راهی مشهد شدیم؛ بچه بودیم درک و فهمی از زیارت و امام نداشتیم.
آنقدر مشتاق تست بمب ها بودیم که یکی را در بازار ترکاندیم، چنان بوی گندی داد که دکان دار ها به دنبال ما افتادند و ما فرار! رفتیم به حسینیه که محل اقامت ما بود. بچه ها مشغول بازی و سر صدا بودند. آقای طاهری آمد و با لحن جدی گفت: چراغ رو که خاموش کردم میخوام همه کله مرگشون رو بذارن! دیدم کسی بیداره بلیط میگیرم میفرستمش اردکان! با این تهدید همه خوابیدند. الا من و محسن محسن در تاریکی گفت:نمی‌خوای حرکتی بزنیم؟ گفتم: بذار خواب‌شان عمیق بشه تا حال بده! ادامه دارد...
محسن خواب بود، با لگد بیدارش کردم و گفتم: وقته عملیاته! فضای حسینیه را توضیح بدهم عمق فاجعه ما معلوم می شود. حسینیه تنگ و جم و جور؛ تعداد دانش آموزان بالا‌، همه کیپ در کیپ خواب؛ تمام در و پنجره ها بسته؛ حسینیه گرم گرم. محسن گفت: نقشه ات چیه! _ با التماس یه بمب بد بو رو از بچه ها گرفتم! قراره امشب کولاک کنیم؛ در تاریکی برق چشم های محسن را دیدم از خوشحالی می درخشید. ادامه دارد...
یارب ار نگذری از جرم و گناهم چه کنم ندهی گر به در خویش پناهم چه کنم
لازم نبود برای اجرای عملیات چند بمب داشته باشیم؛ یکی هم کار ساز بود؛ علت را خواهم گفت از چه کلکی استفاده کردیم. بهترین مکان برای کارگذاشتن بمب، جای خواب من بود؛ جلوی فن بخاری گازی! بمب را گذاشتم زیر پتو. محسن بلند شد ایستاد. گفتم :چه میکنی _هرچی محکم تر ضربه بخوره بیشتر بو میده! جفت پا پرید روی بمب؛ پاکت اول باد کرد و بعد ترکید. چون پتو رویش بود صدایش زیاد بیرون نیامد. ادامه دارد...
من و محسن مانده بودیم چه کنیم! فرار کنیم یا مثل بقیه گند را تحمل کنیم. محسن گفت: ما هم مثل بقیه بخوابیم تا کسی شک نکنه! پیشنهاد خوبی بود؛ بعد از دو دقیقه گند بمب زد بیرون! اولین قربانی من و محسن بودیم هر دو به سرفه افتادیم؛ کم کم نفر کناری هم پیف پیف می کرد! فن بخاری گازی بو را همه جا پخش کرد؛ من و محسن علاوه بر حس پیروزی استرس لو رفتن هم داشتیم. ادامه دارد...
آنچه شنیده می شد صدای سرفه و پیف پیف بود! معاون بد بخت را بیدار کردند؛ بیچاره نمی دانست چه شده! بلند شد و گفت: بچه ها کسی دلش درد میکنه؟ من و محسن از خنده بی صدا زیر پتو می لرزیدیم؛ همه گفتند: نه! چراغ را روشن کرد و گفت: چقدر شعور بعضیا کمه نمیرن دستشویی! یکی از بچه ها گفت: آقا یه نفر نمیتونه این فاجعه رو رقم بزنه! باز لرزش ما بیشتر می شد! یکی از بچه ها گفت: آقا این بو طبیعی نیست یکی بمب بد بو زده! اینجا بود که خنده ما تبدیل به سکوت مرگ باری شد. ادامه دارد...
معاون گفت: بگردید ببینید بو از کجا منشأ می گیره؛ به محسن گفتم: بدبخت شدیم الان لو می رویم! گفت: بسپار به من! ناگهان بلند شد. میخواست برود بیرون که آقای معاون گفت: کجا؟ محسن با سرفه گفت: آقا حالت تهوع گرفتم از بو ! داره حالم بد میشه و رفت! تنهایم گذاشت؛ من ماندم و بدبختی! من ماندم و نامردی! من ماندم و کتک! منشأ بمب را هرچه گشتند نفهمیدند کجاست! پتو های همه را زیر رو کردند تا پوکه را پیدا کنند اما نبود! عجیب تر از آن که پاکت بمب در جای من هم نبود! ادامه دارد...
برای برداشتن گام های استوار در آینده باید گذشته را درست شناخت و از تجربه ها درس گرفت.
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_شانزدهم معاون گفت: بگردید ببینید بو از کجا منشأ می گیره؛ به محسن گفتم: بدبخت
محسن آمد داخل! با ترس گفتم: پاکت بمب گم شده؛ میترسم لو برویم؛ خنده ای کرد و گفت: من بردمش بیرون راحت بخواب! اما به اینجا بسنده نکردیم‌؛ آقای طاهری که عصبی شده بود گفت: دوستان ماجرای گند امشب را فردا حلش می کنم! خواهشا بخوابید و موبایل هاتون رو خاموش کنید! وای به حال کسی که صدای هشدار گوشیش بلند بشه! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_هفدهم محسن آمد داخل! با ترس گفتم: پاکت بمب گم شده؛ میترسم لو برویم؛ خنده ای ک
صبح که بیدار شدم، دیدم در کیفم باز است؛ عادی بود برایم؛ گفتم شاید یادم رفته زیپ را ببندم! رفتم سراغ گوشی ام! اما نبود! هرچه چمدانم را زیر و رو کردم نبود! یکی از رفقا گفت: گوشی کدام خری نصف شب سر و صدا می کرد؟ گفتم: خیلی احمق بوده حتما آقای طاهری بدبختش میکنه! هرچه می گشتم گوشی ام گم شده بود! ادامه دارد...
رفتم دست به آب؛ وارد خوابگاه که شدم دیدم یکی از همکلاسی ها رو کرده به کیف من و دارد به کیفم فحش می‌دهد؛ گفتم: چته؟ گفت: نصف شبی صدای مزخرف گوشی توی این ساک همه رو از خواب پروند! آقای طاهری اومد گوشی رو برداشت! زدم به پیشانی ام و افتادم زمین! قید گوشی را همان موقع زدم؛ یا کتک یا گوشی انتخاب با خودت! من بدخت خواب بودم یادم نبود گوشی ام را کوک کرده ام! از آن بدتر آقای طاهری که ته حسینیه خوابیده بود از صدای هشدار من بیدار شده بود؛ ولی خودم که گوشی بالای سرم بوده هیچ متوجه نشده بودم. ادامه دارد...
😂 البته منظورشون دلدادگان هست😁