#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی_اسلامی
#پدر
#قسمت_اول
من دختری درس خون پر جنب و جوش بودم با پدری روحانی-نظامی، مقید، خوش اخلاق و با روحیه و بسیار خوش مسافرت با دوتا خواهر و یه برادر زندگی میکردم. عاشق درس عربی بودم و همیشه نمره هام تو این درس نخونده ۲۰ بود و بشدت در تب و تاب کنکور با رقابت بالا با همکلاسیهام بودم.
پدرم تابستونا در طرح اوقات فراغت همیشه بچه هارو دور خودش جمع میکرد و خاطره و معما میگفت. پدر ایام نوجوانی از روستا بخاطر تحصیل به شهر اومد و دبیرستان رو رشته ی انسانی رفت و دیپلمش رو گرفت و در کنار دروس دبیرستان درس حوزه رو هم شروع کرد. وقتی دیپلمش رو گرفت، کنکور داد و وارد دانشگاه شد با وجود ۴ بچه، ماموریت های نظامی، قبول کردن امام جماعتی مسجد، آقاجون عزیزم لیسانس و فوق لیسانس رو در دانشگاه فردوسی گرفت و در کنار درس در رشته ی کاراته به کمربند مشکی و در یادگیری زبان انگلیسی سطح تافل رو بدست آورد.
در اردوهای تفریحی تابستون، برای بچه ها جک و مطالب زیبا میگفت نمونش :
روز و شب گر به حسین بن علی گریه کنی
شرط اول که دهد سود نماز است نماز
و جالب اینجا بود که تمام شعرها و مطالب رو خودشون مطالعه میکردن و یادداشت میکردن و میگفتن.
هر سال تابستون مرخصی میگرفتن و مارو به مسافرت در شهرهای ایران میبردن، تو مسیر هر جا آب می دیدیم، میزدن کنار با مانتو و شلوار و مقنعه میپریدیم تو آب چقدر حال میداد و مامانم غر میزد لباساشون خیس شده، وسایلای تو ماشین خیس میشه و خلاصه، هر طور بود ما دوهفته ی کامل دور میزدیم.
تو چادر میخوابیدیم، مامانم از خونه همه چی حتی ادویه و برنج و روغن و رب و ماکارونی برمیداشت و غذاهای ساده و خوشمزه حتی اشکنه تو مسافرت درست میکرد و چقدر در عین سادگی همه چیز، خوش میگذشت و تابستونا هم هر شب با شام ساده میرفتیم پارکهای شهرمون و شامو اونجا میخوردیم با دوستان و ما کلی بازی میکردیم.
یادمه وقتی پیش دانشگاهی بودم هر روز صبح ساعت یک ربع به ۵ میرفتیم کوههای اطراف شهر و کوهنوردی میکردیم، چایی میخوردیم و بعد خودشون مارو تک تک به مدرسه میرسوندن چون گاها به سرویس نمیرسیدیم ما تو شهر بزرگ زندگی میکردیم ولی بخاطر شغل پدرم به شهر کوچیک رفتیم.
درضمن از لحاظ دروس حوزوی در سطح اجتهاد بودن، پست و مقام های مهم مثل قضاوت و ریاست در تهران بهشون پیشنهاد شده بود ولی پدرم میگفتن قضاوت مسئولیت داره و ریاست رو دوست نداشتن آخر به یک پست کوچیک در یک شهرستان کوچیک راضی شدن...
منو داداشم رو که دوسال باهم اختلاف سنی داشتیم از سن راهنمایی با حفظ قرآن آشنا کردن و تو این مسیر قرار دادن من با داداشم دونفری حفظ کردیم تا مقطع پیش دانشگاهی، من تا آخر جزء ۵ پیش رفتیم هر روز به ما برنامه داده بودن.
من از همون اول راهنمایی در مسابقات حفظ دانش آموزی شرکت میکردم و همیشه مقام میآوردم چقدر اردوهای کشوری شیرین بود با بچه های قرآنی، شهرهای مختلف مثل زنجان و اردبیل آستارا کرمان و بم رو با این اردوها دیدم و آشنا شدم آخر ماه از من و داداشم امتحان میگرفتن و اگر فقط تا نیم یا ۲۵ صدم اشکال داشتیم، اون موقع دوهزار تومن تشویقی هدیه میدادن و اگر غلطمون بیشتر میشد جایزه رو از دست میدادیم.
روی درسامون نظارت داشتن و حتی در نوشتن کلمات زبان در دفتر زبان به تمیزی و فاصله ی بین کلمات تاکید میکردن...
سال سوم راهنمایی من در حفظ قرآن نفر اول کشور شدم، برام جشن کوچیکی تو خونه مون گرفتن و فامیلامونو دعوت کردن و با دست خودشون روی یک مقوا پیام تبریک برام نوشتن. همه برام کادو آورده بودن. رابطه ی من با پدرم مثل دو دوست و همراه بود نه صرفا پدر و دختری...
از ایشون خیلی چیزها یاد گرفتم ولی دست تقدیر این پدر مهربان رو در سال ۸۱ از ما گرفت. ایشون با روحیه ی عالی، ورزش و تفریح، یکدفعه دچار سکته ی مغزی شدند و بعد مرگ مغزی ایشون تایید شد. تیم پزشکی حاذق از تهران اومدن با ما که اصلا تا حالا همچین مریضی ای ندیده بودیم، بسیار مهربانانه صحبت کردن و تفهیم مون کردن برای بحث پیوند اعضا که در نهایت با رضایت خانواده ام و پدربزرگ عزیزم ما دوتا کلیه ها رو اهدا کردیم به دو خانم ۲۵ و ۳۵ ساله ی روستایی بسیار محروم که دیالیز میشدن، بماند که چقدر از طرف فامیل بما حرف زدن که جسد رو تکه تکه کردین و...
بعد از اون چون این کار برای اولین بار از یک روحانی نظامی اتفاق افتاد از طرف شبکه ی تهران فیلمی ساختن و بنام ایثار در تلویزیون پخش شد بعد از اون فیلم دیگه کارتهای پیوند رو همه میتونستن پر کنن.
خوش به حال پدرم که هم حیاتش هم مماتش باقیات الصالحات هست و همه به نیکی از ایشون یاد میکنن.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
در اواسط دوران پیش دانشگاهی من، پدرم با همسرم همکار بودن و همسرم بخاطر برنامه های بسیج و دعوت از ایشون با پدرم آشنا و صمیمی شده بودن. یادمه یه روز از مدرسه که اومدم خونه همسرم دوستشون رو برای یادگیری عربی پیش بابام آوردن من چایی بردم و همین شد ابتدای آشنایی بنده با همسرم که ایشون فهمیدن که حاج آقا دختر دم بخت دارن و مادرشون رو فرستادن خواستگاری 😉😉
درست همون شب پدر من شیفت شب بودن و مادرشون فردای اون شب تنها اومدن خواستگاری من که با خانوادمون آشنا بشن. خلاصه پسند کردن و گفتن آقا پسرمون بیان از تهران ما دوباره میایم.
رفتن مادرشوهر من همانا و اومدن ما به مشهد و مواجهه شدن با مرگ مغزی پدرم همانا. این شد که هیچوقت نه مادرشوهرم پدرمو دیدن و نه پدرم مادرشوهرمو.
همسرم فرزند شهید هستن و مادرشون میگفتن خیلی خوشحال بودم که بالاخره یک پدر برای پسرشون که در سن ۶ سالگی پدرش رو از دست داده بودن، پدری میکنن و پسرشون طعم پدر رو میچشن از قضا که اتفاق به گونه ای دیگه رقم خورد و پدر من قبل از عقد ما به رحمت خدا رفتن.
من بعد از رفتن پدرم دچار افسردگی شدم و دقیقا ۴۰ روز به کنکور همه چیز روی سرم خراب شد و منی که اصلا به ازدواج فکر نمیکردم تا به خودم اومدم، دیدم کنار سفره ی عقد نشستم ولی مصلحت این بود که بعد از یک غم سنگین به یک شادی شیرین برسم.
عموها و پدربزرگ ۲۰ روز بعد از چهلم پدرم به شهر کوچیک ما اومدن و بساط بله برون و کاغذ نویسی رو برپا کردن. با یک مراسم ساده تو خونه ما به هم محرم شدیم.
و چقدر سخت بود پدری که عقد تمام فامیل رو خونده بود، عمرش برای خوندن عقد بچه هاش یاری نکرد.
۱۹ مرداد سال ۸۱ عقد کردیم. یکماه رو در شهرستان موندیم ولی بعد از یکماه که پدرم فوت کردن، گفتن ما باید از خونه های سازمانی بیایم بیرون و اینطور شد که ما اومدیم مشهد و تازه اول سختی و دوری از همسر بعد یکماه برای من شروع شد.
دوسال با همه ی سختی های دوری از همسر و حساسیتهای مادرم برای رفتن به خانه ی مادرشوهر گذشت و من بعد از دوسال دوباره به شهرستان رفتم و در یک خانه ی اجاره ای در شهر غریب دور از خانواده به زندگی با همسرم مشغول شدم.
اوایل فکر میکردم همینکه برم خونه ی خودم و همسرم رو هر روز ببینم دیگه هیچ مشکلی ندارم ولی تازه شروع یکسری درگیری ها بود.
مثلا همسر من یک بسیجی فعال بود و شب ها دیر میومد خونه و من سفره ی شام رو از سرشب پهن میکردم و مرتب و تمیز منتظر ایشون ولی اینقدر دیر میومدن که خسته و خوابآلود به زور شام میخوردن و میخوابیدن، صبح زود دوباره می رفتن سرکار...
یک سال به همین روال گذشت من در اونجا دوره های تربیت معلم قرآن کودکان رو میگذروندم که سرگرم بشم. روزهای خوبی بود سعی کردم با مشغله های همسرم کنار بیام تا اینکه بالاخره بعد یکسال همسرم به مشهد انتقالی گرفت و ما یک خونه ی اجاره ای تو مشهد گرفتیم من که با فوت پدرم از کنکور افتادم، حوزه شرکت کردم و دوماه بعد از ورود به مشهد باردار شدم. کلی خوشحال بودم روزها با یک کیف سنگین دو تا اتوبوس عوض میکردم که به موقع به کلاس هام برسم. ولی متاسفانه درست در شروع امتحانات ترم من به لکه بینی افتادم و بچه سقط شد و کورتاژ شدم.
بعد از ۶ ماه دوباره باردار شدم و ایندفعه حال من بسیار بد بود، یکسره بالا میآوردم از برکت همین بچه یک خونه ی نقلی خریدیم ولی بخاطر شرایط کاری همسرم و قرضهای خونه نشد که بریم توش زندگی کنیم، دادیمش اجاره ولی از همه جا کمتر که مستاجر اذیت نشه.
همسرم یک دوره ی آموزشی داشت و فقط ماه به ماه چند روز میومد و میرفت تا اینکه دختر اولم در تیر ۸۶ بدنیا اومد. ما خونه ی مادرم زندگی میکردیم و دوباره دوری از همسر ادامه داشت و هر ماه که میومد میدید بچه یک تغییری کرده و بزرگ تر شده، این روزها تا دوسالگی دخترم گذشت شرایط سختی بود بالاخره مشترک بودن با مادر هم خوب بود و هم سخت...
یک روز همسرم گفت اسم مون تو خونه های سازمانی در اومده و این شد که بعد از ۳ سال ما به خونه ی جدید رفتیم و تونستیم بعد از چند ماه یک پراید بخریم.
دیگه نتونستم درسم رو بخاطر دخترم ادامه بدم و تصمیم گرفتم حفظ قرآن رو ادامه بدم.
در ۵ سالگی دخترم باردار شدم و دختر دومم در دی ماه ۹۲ بدنیا اومد. بعد با پاقدم این دخترم از طرف محل کار برامون خونه ساختن و ما با فروش طلا و وام به خونه ی خودمون رفتیم. زینب سادات که دوساله شد از شیر گرفتمش و در ۳ سالگی دخترم دوباره باردار شدم خدا بهم یک پسر داد ولی در اواخر دوران بارداری پسرم اتفاقات سختی برام افتاد و همسرم برای بار دوم به سوریه رفت.
ادامه دارد...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
ایشون که عشق شهادت و جهاد بود با من صحبت کرد و من قانع شدم و دقیقا اول ماه هفتم رفتن. من روزهای سختی رو با دوتا دخترا گذروندم. دوری از بابا برای دخترا سخت بود و با بهانه گیری و گریه هاشون شب ها که میخوابیدن منم گریه میکردم.
دسترسی به تلفنم نداشتم گاهی هفته ای یکبار خودشون زنگ میزدن و من دلم گرم میشد. تو این روزا من دخترامو به پارک میبردم و با دوستان قرآنی اینطرف و اونطرف میرفتم و تا روز آخر بارداری رانندگی کردم.
بماند مشکلات خراب شدن ماشین و خریدهای منزل که با همون وضع بارداری خودم خرید میکردم ولی برای تعمیر ماشین دوست همسرم ماشین رو تعمیرگاه میبردن.
با پا قدم بچه ی سومم ما پراید رو تبدیل به سمند کردیم. یک روز بعد از ۹ روز زنگ نزدن همسرم من به دلشوره افتادم.
همسرم از طریق تلگرام به یکی از دوستانشون پیام دادن که به من برسونن که حالشون خوبه و دوتا عکس عشقولانه هم برا من فرستادن.
تا اینکه شب عید غدیر بعد از ۴۵ روز یکدفعه ب سرم زد که به همراه همسرم زنگ بزنم. من و همسرم چون هر دو سید هستیم هر سال عید غدیر از صبح زود تا پاسی از شب خونه ی ما مهمون میومد و میرفت ولی چون در اون سال همسر من نبود، عید سوت و کوری بود منم از بی حوصلگی همینجوری به همراه همسرم زنگ زدم. یکدفعه در کمال ناباوری گوشی زنگ خورد. دفعه ی اول و دوم جواب ندادن دفعه ی سوم جواب دادن گفتن من تازه رسیدم تهران چون شب عیده بلیط گیر نمیاد میرم کرج خونه ی مادرم تا بلیط گیر بیارم.
من که یک هفته مونده بود به زایمانم به همسرم پیام میدادم که حتی شده با ماشین دربست خودشو به من برسونه.
پشت تلفن دیدم صداش یکم بی حاله، بهم گفتن پام از جایی که قبلا در رفته بود یکم درد داره. آخر شب بهم خبر خوش داد که بلیط هواپیما گیر اومده و من فردا نزدیک ظهر میرسم خونه.
منم خوشحال همه جارو تمیز و مرتب کردم و برق انداختم، خودمو آرایش کردم، پیراهن خوشگل پوشیدم و منتظر رسیدن همسر شدم.
بالاخره بعد از ساعتها انتظار دیدم یکی پشت در میگه یا الله یا الله چادر پوشیدم رومو گرفتم و دیدم همسرم با یک ویلچر گنده و یک شاخه گل دستش با دونفر از دوستاشون وارد خونه شدن.
درست یک هفته به زایمانم با صحنه ای مواجه شدم که فقط خشکم زد.
دوستاشون خداحافظی کردن و رفتن. من تا یک ربع همینجور سرپا بهت زده بودم، همسرمم میخندید🥺
گفت اگه گریه کنی، هیچی بهت نمیگم و بعد از نیم ساعت ماجرای مجروح شدنشون رو برام تعریف کردن که ماشین میره روی یک تله ی انفجاری و با دوتا از همرزمانشون، هر ۳ مجروح میشن یکی از ناحیه گوش گه فقط پرده ی گوش پاره میشه یکی موج انفجار و همسر من از ناحیه ی دوپا از زانو به پایین دچار شکستگی شدید میشن.
چند روزی رو تو عراق با مرفین نگه میدارن تا اینکه به بیمارستانی در تهران منتقل میشن و بعد از دوتا عمل و گذاشتن پلاتین تو پاهاشون میرن خونه ی مادرشون تو کرج یک هفته ای رو اونجا میمونن که من اتفاقی زنگ میزنم، اونجا بود که به من گفتن داشتم فکر میکردم که چی بهت بگم.
اومدن همسر همانا و اومدن دوستان و مهمانها و همکارا با وضعیت بارداری من ادامه داشت. فردای اون روز مادرشوهرم خودشونو به مشهد رسوندن. منکه با خودم برای هفته ی آخر و یکسری کار مونده وعده داده بودم که همسرم انجام میده با وجود اون وضعیت بعدازظهر همون روز یکی از دوستاشون پیش همسرم موندن و من آخرین ویزیت دکترم رو رفتم و پشت فرمون تو ترافیکا کلی گریه کردم.
تازه بعد از ۱۶ سال، قبل از رفتن همسرم تخت تاشو سفارش دادیم من خودم تشکش رو خریدم و خوشگلش کردم و گفتم بالاخره ایندفعه بعد از یک سزارین روی تخت استراحت میکنم، غافل از اینکه جناب همسر با اون وضعیت از راه اومده تختو اشغال کردن 😂😂
روزها گذشت و من بعد از ۷ روز برای زایمان به بیمارستان رفتم. دوتای اول رو طبیعی زایمان کردم ولی ایندفعه بخاطر اینکه جفت جلو بود، دکتر اجازه ی طبیعی به من نداد و من سزارین شدم.
برای سزارین اجازه ی همسر لازم بود، هر چی گفتم همسرم اینجوری شده امکان اومدن نیست، نشد که نشد و بالاخره دوستانشون همسر رو به بیمارستان آوردن و ایشون رضایت دادن و ظهر آقا سید حسین مون بدنیا اومد.
وقت ملاقات دیدم همسر عزیزم با همون وضعیت با ویلچر برای دیدنم اومدن. یکم روحیه گرفتم تا بالاخره اومدم خونه.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
وقتی اومدم خونه و ناهار خوردم باز سیل مهمونها همینطور پشت هم میومدن و میرفتن من که بخاطر مهمونا اصلا نتونستم حتی یکم دراز بکشم.
از طرفی هم پسرم زردی داشت دو روز بعد باز با بچه و مامانم رفتیم مطب دکتر برای معاینه ی بچه و کرایه ی مهتابی برای زردی. باز روز ۵ شد و آزمایش کف پای نوزاد. یاد بچه های دیگم افتادم که همسرم در کنارم بود ولی سر این بچه نبود باز ناخودآگاه اشکام سرازیر میشد. مادرشوهرم از مهمونا و همسرم پرستاری میکرد و مامان خودم منو کمک میکرد تا اینکه روز نهم بخیه هام یکم بهتر شده بود، با مامانم رفتیم بیمارستان برای معاینه ی بخیه ها.
مادرشوهر و مامانم بعد از روز دهم، به خونه هاشون رفتن .من موندم با یک نوزاد و دوتا بچه ی مدرسه ای و همسر مریض و یک عالمه مهمون.
تا ۳ ماه ما اکثر روزا مهمون داشتیم، گاهی شبها که پسرم گریه میکرد از فرط خستگی، منم باهاش گریه میکردم. همسرم میگف خداروشکر کن که بچه سالمه و اِن آی سی یو نرفته.
کم کم بعد از ۴ ماه، ویلچر رو کنار گذاشتن و با واکر راه میرفتن، بعد یکماه با دوتا عصا و بعد یک عصا و بعد از ۷ یا ۸ ماه کلا عصارو کنار گذاشتن. الحمدلله چون همسرم ورزشکار بودن زود بلند شدن وگرنه شدت جراحت یک پاشون بقدری بود که تمام استخوانهای مچ پا خورد شده بود.
دیگه منم به شرایط عادت کرده بودم هر وقت میخواستیم بریم جایی ویلچر رو با دختر بزرگم تا میکردیم دونفری بلند میکردیم، میذاشتیم صندوق عقب و همسرم در صندلی عقب مینشستن و پاهاشون رو دراز میکردن. من همینکه ۲۰ روز از زایمانم گذشت، پسرم رو صندلی جلو میذاشتم و کلاس قرآنمو میرفتم.
۴۰ روزه که شد مسابقات استانی حفظ شرکت کردم و اول شدم. وقتی حفظ قرآنمو انجام میدادم، حالم خیلی بهتر میشد و روزها گذشت و زندگی ادامه پیدا کرد.
ولی پا دردهای جناب همسر ادامه دار بود و پای چپشون سمت غوزک پا رد یک پیچ کاملا پیدا بود و روزها که سرکار میرفتن و خونه میومدن دیگه شب رد اون پیچ خون میومد ک. و پای دیگشون هم که از ساق یک پلاتین بزرگ بود رو مدام نوبتی با دخترم ماساژ میدادیم.
دقیقا با بارداری فرزند سومم، خدا روزی بزرگی نصیبم کرد و من که از درس حوزه هم افتادم، همکلاسی هام بهم خبر دادن مکتب کلاس حفظ گذاشته و استاد بسیار مخلص و دلسوز و پیگیری نصیبم شد و تا ۵ سالگی پسرم من بالاخره حفظمو به اتمام رسوندم.
بارها تو این مسیر خسته شدم و تصمیم به کنار گذاشتن گرفتم ولی استاد صبورم با تمام شرایط زندگی و تنبلی های ما کنار اومدن و من بالاخره به آروزی بچگیم که همون حفظ کل بود رسیدم.
الحمدلله تو این مسیر در مسابقات مختلف اوقاف، بسیج ، سپاه، بنیاد شهید و مسابقات موسسات مقام های مختلف رو کسب کردم و یک مقام سوم کشور رو هم دارم.
مطهره سادات دختر بزرگم ۱۶ سالشه و ۸ جزء حفظه، دختر وسطیم زینب سادات ۹ ساله ۱جزء و نیم حفظه و پسرمم که ۵ سال و نیمشه چند تا سوره از جزء ۳۰ رو حفظه و وقتی خواهرش میخونه خیلی از آیات سوره های بزرگ جزء ۳۰ و ۲۹ رو بصورت صوتی حفظ شده
هنوز ماموریتهای همسر جان ادامه داره و اکثر اوقات نیستن ولی همیشه خودشون میگن کیفیت زندگی مهمه نه کمیتش.
هر دوی ما در کنار هم به موفقیتها و علاقه های فردی مون رسیدیم، همسرم اکثر دوره های ورزشی مثل مدرسی غواصی مربیگری پاراگلایدر، مربیگری موتورسواری صخره نوردی راپل کوهنوردی و مربیگری شنا رو گرفتن و درسشون که دیپلم ناقص بود به لیسانس ارتقا دادن و منم که از مجردی، ۵ جزء حفظ بودم حفظم رو تموم کردم. یکی دو دوره چرم دوزی هم رفتم ولی بخاطر درگیری حفظ و مرور خودم و رسیدگی به حفظ بچه ها ادامه ندادم.
با درک متقابل زوجین و احترام متقابل نسبت به هم نه تنها ازدواج و فرزند آوری مانع رشد و پیشرفت نیست بلکه انسان رو ورزیده میکنه و ناخودآگاه بخاطر گرفتاری بیشتر بچه ها و مسائل مربوط به مدیریت خونه، استفاده ی درست از وقت رو انسان یادمیگیره و میفهمه که باید از کارهای بیهوده و وقت گذرونی تو بازار و خیابون رفتن و فیلم دیدن زد تا به جایی رسید.
ما با برنامه ریزی بچه ها رو بیرون برای دوچرخه سواری و تاب سرسره میبریم. تابستونا شام ساده درست میکنیم با همکارا میریم پارک. فیلم های سینمایی با محتوای خوب که ساخته بشه، خانوادگی میریم سینما و معمولا سالی یکبار هم مسافرت میریم.
با ورود هر بچه عشق و علاقه ی همسرم بهم بیشتر شده و اگه باز بیشتر بیارم دیگه تاج سرشم😉
قناعت، دعای پدر و مادر، توکل و توسل در زندگی بسیار رزق و برکت در مال رو به همراه داره.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_پنجم
الان که بچه های من ۳ تا هستن من خیلی راحتم، خودشون کاراشونو میکنن و من راحت کلاسامو میرم و کلا وقتی تعداد بچه ها بیشتر باشه، هم باهم همبازی میشن و هم تو کارا بهم کمک میکنن
همسرم بعد از توصیه ی آقا به فرزندآوری مدام به من تذکر میدادن که منو راضی کنن. من که از سر پسرم خیلی سختی کشیدم و میدونم که باز ماموریتها و تنهایی ها وجود داره بالاخره بعد چند ماه راضی شدم. و اینکه به همسرم گفته بودم حفظم تموم بشه میارم. ایشون هم گفتن خودتون قول دادید دیگه بخدا توکل کردم و خودمو به امام زمان سپردم و آذر ماه چهارمین بچه رو باردار شدم. که همسرم بسیار خوشحال شدن.
یه شب همسرم با دوتا کارت هدیه ۱۵۰ هزار تومنی به منزل اومد که از طرف دانشگاه، بعد یک سخنرانی بهش داده بودن. دختر بزرگم گفت مامان اینا چیه گفتم هدیه ی منه گفت چرا دوتاست گفتم چون من دونفرم 😉😉
روزها با تهوع و سختی گذشت و همسر دو سه بار ماموریت یک هفته تا ۱۰ روز رفتن. منم با مرورها و حفظ قرآن و درس بچه ها مشغول بودم. تا اینکه جمعهی دو هفته پیش دچار خونریزی شدم و باز همسر نبود. دو روزی گذشت روز دوم مادرم برای کمک پیشم اومد دکتر رفتم و بعد از سونوگرافی مشخص شد قلب بچه نمیزنه و بعد از سونوی دوم مشخص شد که من ۱۴ هفته بودم، بچه تا ده هفته بیشتر رشد نکرده بود و خودش سقط شد.
همسر جان وقتی رسید بیشتر نگران خودم بود. خیلی اذیت شدم ولی باز خداروشکر کردم که دوباره کورتاژ نشدم الان در استراحت هستم و خیلی بهترم. ان شاءالله نظر دارم بعد از مدتی استراحت و تقویت بدن برای بارداری بعدی اقدام کنم. پسرم میگه مامان باید برام داداش بیاری خواهرا دوتا هستن ماهم باید دوتا باشیم
بعضی از دوستان میگن با اینهمه سختی دوباره میخوای بیاری؟ گفتم خیلی محکم و استوار ببببللله رهبرم توصیه کردن جهاد فرزندآوری شاید ایندفعه دوقلو هم بیارم 😉😉😉
سعی میکنم هر جا میرم و توی گروهها کلیپ های فرزند آوری رو میذارم و با صحبت با دوستان اونا رو راهنمایی میکنم.
همین دو شب پیش که به درمانگاه رفته بودم خانم محجبه ای تخت کناریم بودن ازشون پرسیدم چند بچه دارید گفتن دو تا، گفتم کمه باید بیشتر بیارید رهبرمون و امام زمانمون یار میخوان بعد دخترشون که کلاس پنجم بود صدا زدم دلت خواهر و برادر نمیخواد گفت چرا ، بعد بهش گفتم سر سفره سال تحویل به خدا بگو یک خواهر و یک برادر بهت بده که هم خودت تنها نباشی و هم داداشت. خدا خیلی زود به حرف فرشته ها گوش میکنه. خندید و گفت چشم مامانشم خندید و رفتن.
هر روز کانال دوتا کافی نیست رو میخونم و به حال بعضی از خواهران عزیز و مومنم مثل راضیه جان که ۸بار سزارین شده غبطه میخورم.
برای بنده ی حقیر دعا بفرمایید.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ دعاگویان...
#زیارت
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ چالش های پیش روی زنان سرپرست...
در رابطه با کانال "دوتا کافی نیست".
بزرگوار، تکلیف بانوانی که محکم و استوار پای زندگیشون ایستاده اند و سرپرست هستند، در این اجتماع مملو از حرفا و نظرات و قضاوت های دنیوی چیه؟!
ما هم دوست داریم نسل شیعه رو زیاد کنیم و مطیع امر رهبر فرزانه انقلاب باشیم. ما هم دوست داریم خانواده ای کامل داشته باشیم اما چون سرپرست هستیم در مورد فرزندان و مسئولیت آنها، بعضاً با بی انصافی قضاوت میشه.
مدت ۱۱ سال هست سرپرست دو پسر دسته گلم هستم و خدا رو بابت داشتن شون شاکرم. خدارو شکر خانه و ماشین و شغل هم دارم.
ولی متاسفانه مواردی حتی گاهاً مذهبی برا خواستگاری بودند، واضح میگن بچه هاتون!!
من ۱۱ سال، تنهایی هم پدر بودم و هم مادر، چطور توقع دارند، آدم از بچه اش بگذره؟؟ اصلا چطور میتونن به کسی که از بچه خودش می گذره، اعتماد کنند؟؟
امتحان الهی بوده و ماهم به دیده ی منت گفتیم، چشم. راضیم به رضای حق، جرم که نکردیم.
موارد زنان سرپرست رو لطفا مطرح کنید، انشااله فرهنگ سازی موثر بشه. در پناه دعای امام زمان (عج) موفق باشید.
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ آغاز ثبتنام متقاضیان دریافت زمین که فرزند سوم آنها از ۲۴ آبان ۱۴۰۰ به بعد متولد شدهاند
🔹️وزارت راه و شهرسازی آیین نامه اعطای زمین پیرامون اجرای مواد ۳ و ۴ قانون حمایت از خانواده را ابلاغ نمود.
💢 بر این اساس متقاضیان میتوانند در صورت برخورداری از شرایط لازم از جمله موارد زیر به سامانه وزارت راه و شهرسازی به نشانی saman.mrud.ir مراجعه نمایند و با انتخاب گزینه "قانون حمایت از خانواده و جوانی جمعیت" (متقاضیان دارای سه فرزند یا بیشتر) نسبت به ثبت نام خود اقدام کنند.
✅️ شرایط متقاضیان:
1️⃣ زمان تولد فرزند سوم و بیشتر بعداز ابلاغ قانون ۱۴۰۰/۰۸/۲۴ باشد.
2️⃣ نرخ باروری شهرستان محل زادگاه ثبت شده در شناسنامه پدر یا فرزند سوم مطابق با اعلام مرکز آمار زیر ۲.۵ باشد.(شهرهای مذکور در سامانه جامع طرح های حمایتی مسکن مشخص گردیدهاند)
3️⃣ احراز سابقه سکونت مطابق با ضوابط اعلامی وزارت راه بخشنامه ۶۰۱۰۴/۴۰۰ مورخ ۱۳۹۹/۰۵/۲۱ انجام گیرد.
4️⃣ متقاضی برای بار دوم میتواند از امکانات دولتی تامین مسکن استفاده کند.
#قانون_حمایت_از_خانواده
#واگذاری_زمین
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۲ #خانواده_مستحکم #تربیت_فرزند #سبک_زندگی_اسلامی #پدر #قسمت_اول من دختری درس خون پر جن
#پیام_مخاطبین
✅ اهمیت تصویر ذهنی فرزندان از پدر و مادر...
👈 قسمت اول تجربه ی ۶٧٢ واقعا زیبا و عبرت آموز بود. نسل امروز، بیشتر از هر امکاناتی، به پدر و مادری نیاز داره که بهترین دوست برای فرزندان شون باشند.
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی_اسلامی
#خانواده_مستحکم
#تجربه_من ۶۷۲
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#دکتر_عالمی
📌دو روی یک سکه...
رویکردی در کشور در حال ترویج است که سالمندی سرنوشت محتوم کشور است و به طور غیرمستقیم هدف به انفعال کشیدن کشور را پشتیبانی می کند.
بدون اظهار نظر صریح، سیاست افزایش فرزندآوری را بی فایده می داند و می گوید باید روی سالمندی تمرکز کرد. در واقع تشویق به توجه به سالمندی، روی دیگر سکه مشوقان کنترل جمعیت است. نتیجه هر دو یکی است: عدم روی آوری کشور به فرزندآوری بیشتر.
در حالی که حتی کشورهایی چون آلمان که همین الان سالمند شده اند، سیاست افزایش فرزندآوری را هم دنبال می کنند.
🔹مسعود عالمی نیسی
🔹موسسه تحقیقات جمعیت کشور
👈 دکتر عالمی استاد بنده هستند و حرف شون کاملا دقیق و درسته. متاسفانه این رویکرد وجود داره، خاطرم هست در چندین کلاس، اساتید محترم صرفا تاکید بر سالمندی فعال داشتند و ترویج و تشویق به فرزندآوری را بی فایده می دانستند.
#بحران_جمعیت
#سالخوردگی_جمعیت
#جمعیت_مولفه_قدرت
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌«همدم امروز ، یاور فردا»
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_عباسی_ولدی
✅ انتقاد سازنده....
📌اگر با انتقاد به دنبال تغییر در همسرتان هستید، در جمع به او انتقاد نکنید؛ زیرا بسیاری از افراد، حتّی آنهایی که مشتاق شنیدن عیبهای خود هستند، از انتقاد در جمع، عصبانی شده، واکنش منفی از خود نشان میدهند.
📌برخی، عقدههای خود را به بهانۀ انتقاد، خالی میکنند؛ یعنی در جمع، عیب فرد را میگویند تا شخصیت او خُرد شود، بعد هم اسم این عمل را انتقاد میگذارند!
📌اگر انتقاد را اهدای عیب به همسر بدانیم، باید در هنگام انتقاد، رویی گشاده، گفتاری دوستانه و لحنی مهربان داشته باشیم. در غیر این صورت، انتقاد، تأثیر خود را نخواهد داشت.
📌برخی انتقاد خود را با زبانی سرزنشآمیز مطرح میکنند. این کار، بیش از این که شخص را تغییر دهد، ناراحت میکند. پس باید مراقب باشیم که انتقاد ما شکل زخمِ زبان یا سرزنش به خود نگیرد.
📚تا ساحل آرامش، کتاب اول، ص ۲۱۹
#آداب_همسرداری
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از جهاد تبیین جمعیت
گروهی متشکل از فعالان مردمی استانی جمعیت تشکیل شده است و در نظر داریم برای هر استان و شهرستان #حلقه_میانی مرتبط با موضوع تخصصی #جمعیت را ایجاد کنیم.
در صورت تمایل جهت کار جمعی و تشکیلاتی موضوع جمعیت و دریافت خدمات محتوایی و ....به آیدی مدیر پیام بدهید تا لینک گروه خدمتتان ارسال گردد.
https://eitaa.com/J_t_tjamiyat
🔹۳۱۳ حلقه
🔲جهت دریافت اطلاعات، اخبار و محتواهای جمعیتی به کانال جهاد تبیین #جمعیت بپیوندید:
http://eitaa.com/jamiyat
#پیام_مخاطبین
✅ به عشق سردار...
من مادر دختر هفت ساله ای هستم که ۱۹ اسفند تولدش بود و ما با چند روز تاخیر تصمیم گرفتیم به کافی شاپ مجتمع پاژ مشهد برویم و آنجا شگفت زده اش کنیم.
موقع رفتن دخترم بدون اینکه به من بگوید چادر مشکی اش را سر کرده بود. وقتی داخل پاساژ شدیم دیدم دو طرف چادرش را با پیکسل حاج قاسم به هم وصل کرده، خواستم بگویم آن را باز کند تا نکند کسی چیزی به او بگوید و احساسات پاک کودکانه اش خدشه بردارد، ولی دلم نیامد.
رفتیم کافی شاپ سفارش دادیم و همسرم آرام در گوش گارسون گفتند، موقع آوردن سفارشات، آهنگ تولد پخش کنید.
منتظر بودیم که آقایی آمد در گوش همسرم چیزی گفت و کاغذی گذاشت و رفت همسرم دوید پشت سرش صحبتهایی رد و بدل شد و دوباره برگشت.
موقعی که سفارشات را آوردند و آهنگ پخش شد، دخترم حسابی ذوق زده و شگفت زده شد.
بعد همسرم گفتند اون آقا میز ما را حساب کردند و گفتند دم حجاب دخترت گرم، من عاشق سردار هستم، به عشق سردار هزینه امشب تون رو من پرداخت می کنم.
ما میخواستیم دخترمان را شگفت زده کنیم ولی دخترم با حجابش ما را شگفت زده کرد.
ما میخواستیم او را مهمان کنیم ولی او با رفتار خالص کودکانه اش ما را مهمان کرد، به دخترم گفتم این هم هدیه حاج قاسم به تو بود که به واسطه آن آقای مهربان داده شد.
نمی دانستم چه جوری پیام تشکر خود را به آن آقا برسانم، امیدوارم این متن به دستش برسد.
ممنون آقای مهربان به خاطر شادی و شعفی که به دخترم به خاطر حجابش دادی، سپاس به خاطر اینکه پسرانم دیدن که در زمانه ای که عدهای چادر و روسری از سر برداشتند، خواهرشان برای چادرش تشویق میشود.
ممنون که به ما یاد دادین که چقدر میتوانیم برای امر به معروف حجاب، خلاق باشیم. تشکر به خاطر ثبت خاطر ه ی خوب و به یاد ماندنی برای همه خانواده...
انشاالله عاقبت به خیر شوید و دعای سردار دلها روزیتان شود و شما را در روز قیامت شفاعت کند.
#سبک_زندگی_اسلامی
#عفاف_و_حجاب
#امر_به_معروف
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_تراشیون
📌آپارتمان نشینی ظلم در حق کودکان است.
بچه رو که داخل آپارتمان میبریم یعنی به او میگوییم بشین و بازی نکن، همسایه اذیت میشه. بچه هر چقدر کم تحرک تر باشد، آسیب پذیرتر است. بچه ها باید در محیط هایی باشند که بتوانند جست و خیز داشته باشند.
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی_اسلامی
#معمار_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ بچه ها باید باشند...
👌منتظر تصاویر ارسالی شما عزیزان از حضور فرزندانتان در مساجد سراسر کشور هستیم.
#مسجد_دوستدار_کودک
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075